جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏آمدن عروة بن مسعود

زمان مطالعه: 17 دقیقه

گویند، هنگامى که پیامبر (ص) مردم طائف را محاصره کرده بود، عروة بن مسعود در جرش بود و چگونگى ساختن و کار منجنیق و ارابه را مى‏آموخت. پس از اینکه پیامبر (ص) از طائف مراجعت کرد او به طائف آمد و مشغول آماده ساختن منجنیق‏ها و ارابه‏ها شد، و خداوند گرایش به اسلام را در دل او افکند، لذا به مدینه آمد و به حضور پیامبر (ص) رسید و اسلام آورد

و گفت: اى رسول خدا، به من اجازه فرماى تا پیش قوم خود بروم و ایشان را به اسلام دعوت کنم که به خدا قسم من دینى چون این دین ندیده‏ام، و نباید کسى از آن رویگردان باشد.

وانگهى من به نزد قوم خود که بروم در واقع بهترین هدیه را برده‏ام، و هرگز ندیده‏ام کسى براى قوم خود ارمغانى این چنین ارزنده برده باشد. وانگهى من در موارد بسیارى علیه اسلام ایستاده‏ام [باشد که جبران گردد]. پیامبر (ص) فرمود: در آن صورت آنها ترا خواهند کشت! عروه گفت: اى رسول خدا، من در نظر ایشان از فرزندان برگزیده‏شان محبوب‏ترم، و براى بار دوّم از پیامبر اجازه گرفت و همان گفته‏هاى خود را تکرار کرد. پیامبر (ص) فرمود: ترا خواهند کشت! گفت: اى رسول خدا آنها اگر من در خواب باشم هیچگاه بیدارم نمى‏کنند، و براى بار سوم اجازه گرفت. پیامبر (ص) فرمود: اگر مى‏خواهى برو! عروه به جانب طائف حرکت کرد و پس از پنج روز به آنجا رسید. شبانگاهى وارد شد و مستقیم به خانه خود رفت.

مردم از اینکه او به زیارت بت لات نرفته و به خانه رفته بود تعجب کردند و پنداشتند که خستگى سفر مانع او از این کار شده است.

مردم براى دیدن او به خانه‏اش رفتند و بر طریقه مشرکان به او سلام دادند. عروه نخستین کس بود که در آن باره اعتراض کرد و گفت: بر شما باد که به طریق مردم بهشت سلام دهید. و ایشان را به اسلام دعوت کرد و گفت: آیا شما مى‏توانید به من تهمت بزنید؟ شما مى‏دانید که من از لحاظ نسب و مال و دار و دسته از همه شما برترم، و هیچ چیز موجب مسلمان شدن من نگردید مگر اینکه آن را راهى دیدم که هیچ عاقلى از آن رویگردان نیست. اکنون هم نصیحت و خیرخواهى مرا بپذیرید و از دستورم سرپیچى نکنید، به خدا قسم هیچکس ارمغانى بهتر از من براى قوم خود نیاورده است.

مردم به او تهمت زدند و او را اهل تزویر دانستند و گفتند، سوگند به لات که چون تو به زیارت آن نرفتى و سر خود را نتراشیدى فهمیدیم که از آیین ما برگشته‏اى. و شروع به آزار و اهانت او کردند و او بردبارى کرد. مردم از خانه او بیرون آمدند در حالیکه مشورت مى‏کردند که با او چه کار باید کرد.

چون سپیده دمید، عروه براى اذان صبح روى پشت بام خانه خود رفت و در همان حال که اذان مى‏گفت مردى از قوم او که از هم پیمانان ثقیف و نامش وهب بن جابر بود تیرى بر او زد و گویند که اوس بن عوف از بنى مالک بر او تیر زد و این گفتار در نظر من صحیح‏تر است- عروه هم خود از هم پیمانان بود. تیر به شاهرگ دست عروه خورد و خونریزى بند نیامد. در این موقع قوم عروه سلاح در بر کردند و دیگران هم جمع شدند و براى جنگ با یک دیگر آماده شدند. عروه همینکه متوجه شد که چه مى‏خواهند بکنند، گفت: درباره خون من جنگ نکنید،

من خون خود را تقدیم کسى مى‏کنم که شاید بین شما را اصلاح دهد، این شهادت است و خداوند مرا گرامى داشت و آن را نصیب من فرمود، گواهى مى‏دهم که محمد (ص) رسول خداست و او به من خبر داد که شما مرا خواهید کشت! و به بستگان خود گفت: مرا میان شهداى اسلام که پیش از بازگشت رسول خدا (ص) اینجا کشته شده‏اند دفن کنید، و او را آنجا به خاک سپردند.

چون این موضوع به اطلاع رسول خدا (ص) رسید، فرمود: داستان و مثل عروه چون داستان رسول قوم یاسین است که قوم خود را به سوى خدا فرا مى‏خواند و مردم او را کشتند.

و هم گفته شده است که عروة بن مسعود به مدینه نیامد بلکه میان مکه و مدینه به پیامبر (ص) پیوست و مسلمان شد و بازگشت. گفتار اول در نظر ما صحیح‏تر است.

چون عروه کشته شد، پسرش ابو ملیح و برادرزاده‏اش قارب بن اسود بن مسعود به مردم طائف گفتند: از این پس در هیچ کارى با شما هماهنگى نخواهیم کرد که شما عروه را کشتید.

آن دو به پیامبر (ص) پیوستند و مسلمان شدند. پیامبر (ص) به آن دو گفت: با هر کس که مى‏خواهید دوست بشوید. گفتند: ما خدا و رسول را به دوستى انتخاب مى‏کنیم. پیامبر (ص) فرمود: با دائى خودتان ابو سفیان بن حرب هم دوستى ورزید و با او هم پیمان شوید! آنها نیز چنان کردند. ابو ملیح و قارب نزد مغیرة بن شعبه و در خانه او بودند و در مدینه ماندند تا در رمضان سال نهم هجرت که نمایندگان ثقیف به مدینه آمدند.

گویند، عمرو بن امیه از قبیله بنى علاج بود و از زیرکان و مکاران عرب شمرده مى‏شد، و با عبد یالیل بن عمرو قرار مهاجرت داشتند (در گرفتاریها به سرزمین یک دیگر مهاجرت مى‏کردند). عمرو هنگام ظهر به سراغ عبد یالیل به خانه او رفت و کسى را پیش او به اندرون فرستاد و گفت: به او بگو عمرو مى‏گوید پیش من بیا! چون فرستاده عمرو پیش عبد یالیل آمد و پیام او را رساند، عبد یالیل گفت: چه مى‏گویى، ترا عمرو فرستاده است؟ گفت: آرى، خود او هم در حیاط خانه است. عبد یالیل دوست مى‏داشت همچنان در حال صلح باشد و نمى‏خواست به سراغ عمرو برود، و گفت: تصور نمى‏کردم عمرو به سراغ من بیاید، حتما پیشامد بدى اتفاق افتاده است، مگر اینکه پیامى از طرف محمد داشته باشد، و به هر حال پیش او رفت. چون عمرو او را دید به یک دیگر خوشامد گفتند و عمرو گفت: چنان گرفتارى پیش آمده است که جایى براى هجرت باقى نمانده است، مى‏بینى که کار این مرد (محمد (ص)) به کجا کشیده است، همه اعراب مسلمان شده‏اند و شما را یاراى مقاومت با آنها نیست. ما هم که در حصار خود مانده‏ایم و اقامت ما در آن بیهوده است، اطراف ما هم به سختى نا امن است! هیچکس از ما نمى‏تواند یک وجب از حصار بیرون بیاید و امنیت نداریم، در کار خود فکرى‏

بکنید! عبد یالیل گفت: به خدا قسم من هم آنچه را تو مى‏بینى مى‏بینم ولى نتوانستم حتّى این کارى را که تو کردى بکنم و به هر حال اندیشه و رأى تو پسندیده است.

گوید: ثقیف در این مورد به رایزنى پرداختند و به یک دیگر گفتند، نمى‏بینید که هیچ راهى نیست که امنیت داشته باشد، هیچکس بیرون نمى‏رود مگر اینکه بر او حمله مى‏شود، و پس از چاره‏اندیشى تصمیم گرفتند فرستاده‏یى به حضور رسول خدا (ص) بفرستند، همان طور که عروة بن مسعود رفته بود.

گفتند، سالار خود عبد یالیل را بفرستید، و با او صحبت کردند. عبدیالیل که همسن و سال عروه بود از این کار خوددارى کرد و ترسید که اگر او هم مسلمان شود و پیش قوم خود برگردد با او هم همان کارى را بکنند که با عروة بن مسعود کردند، پس گفت: در صورتى این کار را خواهم کرد که مردان دیگرى را هم همراهم بفرستید. تصمیم بر این شد تا دو مرد از هم پیمانان و سه مرد از بنى مالک همراه او بفرستند. حکم بن عمرو بن وهب بن معتّب، و شرحبیل بن غیلان بن سلمة بن معتّب را که از خویشاوندان عروه بودند و از هم پیمانان شمرده مى‏شدند همراه او ساختند، و از میان بنى مالک، عثمان بن ابى العاص، و اوس بن عوف، و نمیر بن خرشه را با او روانه کردند که جمعا شش نفر شدند. و هم گفته‏اند عدد نمایندگان ده و اندى بوده که سفیان بن عبد الله هم همراه ایشان بوده است.

گویند، عبد یالیل ایشان را با خود برد و او سالار و سخنگوى ایشان بود و آن افراد را هم به این منظور با خود برده بود که پس از مراجعت هر یک بتوانند قوم خود را قانع کنند و کار را براى آنها توجیه نمایند. چون به دشت قناة و نزدیک حرض(1) رسیدند به شتران پراکنده در صحرا بر خوردند. یکى از ایشان گفت: مناسب است از این ساربان بپرسیم که این شتران از کیست، شاید هم خبرى از محمد به ما بدهد. عثمان بن ابى العاص را براى این کار فرستادند و او به مغیرة بن شعبه برخورد که نوبت ساربانى او بود و شتران اصحاب رسول خدا (ص) را به چرا آورده بود که به چرا آوردن آنها به نوبت بر عهده هر یک از اصحاب بود.

چون مغیره ایشان را دید سلام داد و شتران را پیش آنها گذاشت و خود با شتاب براى مژده دادن به پیامبر (ص) از آمدن ایشان روانه مدینه شد. چون بر در مسجد رسید ابو بکر صدیق را دید و خبر آمدن نمایندگان قوم خود را با او در میان گذاشت. ابو بکر به او گفت: ترا به خدا سوگند مى‏دهم که خبر آمدن آنها را پیش از من به رسول خدا (ص) ندهى تا من این خبر را بدهم که پیامبر از ایشان یاد فرمود و مى‏خواهم که من مژده ورودشان را بدهم.

ابو بکر پیش پیامبر (ص) رفت و در حالى که مغیره کنار در ایستاده بود خبر ورود آنها را داد و پیش مغیره برگشت و آنگاه مغیره پیش پیامبر (ص) رفت و آن حضرت خشنود بود.

مغیره گفت: اى رسول خدا قوم من آمده‏اند که مسلمان شوند مشروط بر اینکه شروطى را براى آنها رعایت فرمایى، و مى‏خواهند تا نامه‏یى هم نوشته شود که براى قوم و مردم سرزمین خود ببرند. پیامبر (ص) فرمود: هر شرط و نامه‏یى در حدى که به مردم دیگر داده‏ام بخواهند، پذیرفته خواهد بود، برو و این مژده را به ایشان برسان! مغیره پیش آنها برگشت و گفتار پیامبر (ص) را به اطلاع آنها رساند و به ایشان مژده داد و نیز به ایشان یاد داد که چگونه بر پیامبر (ص) سلام دهند. هر چه مغیره به آنها گفته بود عمل کردند غیر از سلام دادن که به همان روش مشرکان سلام دادند و گفتند «روزت بخیر باد».

چون ایشان با این شیوه سلام دادند و وارد مسجد شدند مسلمانان گفتند، اى رسول خدا، ایشان که مشرکند مى‏توانند وارد مسجد شوند؟ پیامبر (ص) فرمود: زمین پاک است و چیزى آن را نجس نمى‏کند. مغیرة بن شعبه گفت: اى رسول خدا، اجازه دهید اقوام من به خانه من وارد شوند تا ایشان را گرامى بدارم که من نسبت به آنها تازگى مرتکب جرم شده‏ام. پیامبر (ص) فرمودند: نمى‏توانم به تو اعتماد داشته باشم که قوم خودت را گرامى بدارى.

داستان ارتکاب جرم مغیره چنین بود که همراه سیزده نفر از بنى مالک بیرون آمد و پیش مقوقس رفتند. او نسبت به افراد بنى مالک محبت کرد و نسبت به مغیره که از هم پیمانان بود رغبتى نشان نداد. دو نفر به نام شرید و دمّون هم در آن جمع از یاران مغیره بودند. در بازگشت همینکه به سباق(2) رسیدند به باده نوشى نشستند. مغیره با دست خود به آنها شراب آشاماند اما خودش بسیار کمتر مى‏خورد و چندان شراب به آنها داد که سیاه مست شدند و به خواب رفتند. همینکه خوابیدند مغیره به آنها حمله کرد تا آنها را بکشد. در آن شب شرید گریخت و دمّون هم که از بدمستى مغیره ترسیده بود خود را از او پنهان ساخت. مغیره شروع به فریاد کشیدن کرد و صدا مى‏زد: دمّون! دمّون! و پاسخى نمى‏شنید. مغیره شروع به گریه کردن کرد و پنداشت که ممکن است او را کشته باشند. ناگاه دمّون پیدا شد. مغیره گفت: کجا بودى؟ گفت:

وقتى دیدم با بنى مالک چنان کردى پنداشتم عقلت را از دست داده‏اى و خودم را پنهان کردم.

مغیره گفت: علت رفتار من با آنها به واسطه محبت مقوقس به ایشان و ستم او نسبت به خودم بود. مغیره اموال آنها را برداشت و به حضور پیامبر (ص) آورد و خبر را به اطلاع آن حضرت رساند و گفت که خمس اموال را براى خود بردارند. پیامبر (ص) فرمود: ما اهل غدر و مکر

نیستیم و شایسته ما نیست. و از اینکه خمس آن اموال را بگیرد خوددارى فرمود.

مغیره نمایندگان ثقیف را به خانه خود که نزدیک بقیع بود برد، و خانه او قطعه زمینى بود که پیامبر (ص) به او داده بود. پیامبر (ص) دستور فرمود سه سایبان از شاخ و برگ خرما در مسجد براى آنها ساخته شود. ایشان در آن سایبانها شبها تلاوت قرآن اصحاب پیامبر را مى‏شنیدند و شاهد عبادت شبانه آنها بودند. همچنین هنگام نمازهاى واجب شاهد صفوف نماز مسلمانان بودند، و به خانه مغیره بر مى‏گشتند و آنجا غذا مى‏خوردند و قضاى حاجت مى‏کردند و خود را مى‏شستند. آنها مدتى در خانه مغیره بودند و به مسجد هم رفت و آمد داشتند، و پیامبر (ص) مقرر فرموده بود از ایشان در خانه مغیره پذیرایى شود.

ایشان به خطبه‏هاى پیامبر (ص) گوش مى‏دادند و نشنیدند که آن حضرت ضمن خطبه‏هاى خود به رسالت خویش گواهى دهد و در آن مورد مطلبى بگوید. گفتند، محمد به ما دستور مى‏دهد که گواهى به رسالت او بدهیم و خود در خطبه‏هاى خویش چنان نمى‏کند. چون این گفتارشان به اطلاع پیامبر (ص) رسید، فرمود: من نخستین کسى هستم که در مورد رسالت خود گواهى داده است. سپس برخاست و ضمن ایراد خطبه به رسالت خود گواهى داد.

نمایندگان ثقیف مدتى را به این صورت گذراندند. هر روز صبح پیش پیامبر (ص) مى‏آمدند و عثمان بن ابى العاص را که کوچکترین ایشان بود براى مراقبت از بارها مى‏گذاشتند.

عثمان بن ابى العاص هنگامى که ایشان بر مى‏گشتند و در هاجره (محله خانه مغیره) مى‏خوابیدند، بیرون مى‏آمد و پیش پیامبر (ص) مى‏رفت و درباره مسائل دینى سؤال مى‏کرد، و از پیامبر (ص) مى‏خواست که برایش قرآن بخوانند. او پوشیده از دیگر یارانش اسلام آورد و چند مرتبه پیش پیامبر (ص) رفت. مسائل کلى فقه را آموخت و قرآن را گوش مى‏داد و چند سوره را از دهان پیامبر (ص) آموخت و اگر گاهى مى‏دید پیامبر خواب است به ابو بکر مراجعه مى‏کرد و از او سؤال مى‏کرد، و مى‏خواست که برایش قرآن بخواند- و گفته شده است که هنگام استراحت پیامبر (ص) پیش ابىّ بن کعب مى‏رفت و از او مى‏خواست که برایش قرآن بخواند. او پیش از همه نمایندگان و پیش از آنکه قرار صلح گذاشته شود با پیامبر (ص) بیعت کرد و این موضوع را از یاران خود پنهان داشت. پیامبر (ص) از او خوشش آمد و نسبت به او محبت مى‏فرمود.

نمایندگان ثقیف چند روزى ماندند و پیش پیامبر (ص) رفت و آمد مى‏کردند و آن حضرت ایشان را به اسلام دعوت مى‏کرد. عبد یالیل گفت: آیا حاضرید پیمانى با ما ببندید که ما با پیمان نامه پیش قوم خود برگردیم؟ پیامبر (ص) فرمود: اگر به اسلام اقرار کنید عهدنامه هم مى‏نویسم، و در غیر این صورت نه پیمانى مى‏نویسم و نه صلحى میان من و شما خواهد بود!

عبد یا لیل گفت: عقیده تو درباره زنا چیست؟ که ما مردمى عزب و دور افتاده‏ایم و از آن چاره نداریم و هیچیک از ما نمى‏تواند در عزوبت بسر ببرد. پیامبر (ص) فرمود: زنا از چیزهایى است که خداوند آن را براى مسلمانان حرام کرده و فرموده است وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنى‏ إِنَّهُ کانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِیلًا- و مگردید گرد زنا که زشت کارى و بد راهى است.(3) عبد یالیل گفت:

عقیده تو درباره ربا چیست؟ فرمود: ربا حرام است. گفت: همه اموال ما رباست. فرمود:

سرمایه اصلى از آن شماست و خداوند متعال مى‏گوید یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ ذَرُوا ما بَقِیَ مِنَ الرِّبا إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ- اى مؤمنان از خدا بترسید و آنچه از ربا باقى مانده است رها کنید اگر مؤمنید.(4)

عبد یالیل گفت: عقیده‏ات درباره شراب چیست؟ مى‏دانى که آن چکیده انگورهاى ماست و ما را از آن چاره نیست. فرمود: خداوند آن را قاطعانه حرام فرموده است، و این آیه را تلاوت فرمود إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَیْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ- همانا مى و قمار و بت‏ها و تیرهاى قرعه‏کشى …(5)

گوید: پس از آن ثقیفیان برخاستند و با یک دیگر خلوت کردند. عبد یالیل گفت: واى بر شما، چگونه ممکن است پیش قوم خود برگردیم و تحریم این سه موضوع را اعلام کنیم! به خدا سوگند ثقیف هرگز نمى‏تواند از مى‏گسارى و زنا خوددارى کنند. سفیان بن عبد الله به او گفت: اى مرد، اگر خداوند براى آنها اراده خیر فرموده باشد از آنها خوددارى خواهند کرد.

کسانى که اکنون با پیامبر (ص) هستند همان طور بودند و صبر کردند و عادات خود را ترک کردند، وانگهى ما اکنون از این مرد (محمد (ص)) مى‏ترسیم، مى‏بینى که همه زمین را فرو گرفته است و ما در حصارى در گوشه‏یى قرار گرفته‏ایم و اسلام در همه اطراف ما آشکار شده است. به خدا قسم اگر محاصره ما را یک ماه ادامه مى‏داد از گرسنگى مى‏مردیم، من چاره‏یى جز پذیرش اسلام نمى‏بینم و مى‏ترسم بر سر ما هم همان آید که بر سر اهالى مکه آمد.

خالد بن سعید بن عاص میان ایشان و رسول خدا (ص) واسطه بود و تا موقع نوشتن پیمان نامه رفت و آمد مى‏کرد و پیمان‏نامه هم به خط اوست. پیامبر (ص) براى نمایندگان ثقیف خوراک مى‏فرستاد و آنها از آن چیزى نمى‏خوردند مگر اینکه پیامبر (ص) از آن بخورد، تا اینکه اسلام آوردند.

نمایندگان ثقیف گفتند، عقیده شما درباره الهه لات چیست؟ در آن مورد چه مى‏گویى؟

پیامبر (ص) فرمود: باید ویران شود. گفتند، هیهات! اگر آن الهه بداند که ما درباره ویران کردن او تصمیمى گرفته‏ایم تمام خانواده ما را خواهد کشت. عمر بن خطاب گفت: واى بر تو اى عبد یالیل، آن الهه سنگى است که نمى‏تواند بفهمد چه کسى او را مى‏پرستد یا نمى‏پرستد.

عبد یالیل گفت: اى عمر ما پیش تو نیامده‏ایم! عاقبت آنها مسلمان شدند و صلح کامل شد و خالد بن سعید صلح نامه را نوشت.

پس از اینکه صلح استوار شد آنها با پیامبر (ص) گفتگو کردند که تا سه سال از ویران ساختن بتکده الهه لات صرف نظر فرماید. پیامبر (ص) نپذیرفت. آنها تقاضاى دو سال کردند، نپذیرفت. گفتند، یک سال، موافقت نفرمود. گفتند، یک ماه، و پیامبر (ص) از تعیین وقت خوددارى فرمود و نپذیرفت. نمایندگان ثقیف از ترس سفلگان و زنان و بچه‏ها مى‏خواستند که موضوع ویرانى بتکده مسکوت بماند و دوست نداشتند قوم خود را با ویرانى آن بترسانند، این بود که از پیامبر (ص) خواهش کردند ایشان را از ویران ساختن آن معاف دارد. پیامبر (ص) فرمود: باشد، من ابو سفیان بن حرب و مغیرة بن شعبه را مى‏فرستم تا آن را ویران کنند. آنها همچنین از پیامبر (ص) خواستند که ایشان را از شکستن بتهایشان به دست خودشان معاف دارد. پیامبر (ص) فرمود: من به یاران خود دستور مى‏دهم آنها را بشکنند.

آنها از پیامبر (ص) خواستند که ایشان را از نمازگزاردن معاف فرماید. فرمود: دینى که در آن نماز نباشد خیرى ندارد. گفتند، اى محمد، نماز مى‏گزاریم و روزه هم مى‏گیریم، و احکام و شرایع اسلام را آموختند. پیامبر (ص) دستور داد تا بقیه رمضان را روزه بگیرند. بلال افطار آنها را مى‏آورد و آنها خیال مى‏کردند هنوز خورشید غروب نکرده است، و با خود مى‏گفتند، رسول خدا مى‏خواهد اسلام ما را بیازماید. این بود که به بلال مى‏گفتند، هنوز که خورشید غروب نکرده است. و بلال مى‏گفت: من از پیش پیامبر وقتى آمدم که افطار کرده بود. و نمایندگان ثقیف این موضوع را که تعجیل پیامبر (ص) در افطار باشد به خاطر داشتند.

همچنین سحرى آنها را هم بلال مى‏آورد و گفته است که سحرى آنان را نزدیک طلوع فجر مى‏بردم.

چون نمایندگان ثقیف خواستند برگردند گفتند، اى رسول خدا، مردى را تعیین فرماى که در نماز عهده‏دار امامت ما باشد. پیامبر (ص) عثمان بن ابى العاص را که از همه کوچکتر بود به این کار گماشت، چون توجه او را نسبت به اسلام دیده بود.

عثمان بن ابى العاص گوید: آخرین دستورى که پیامبر به من در این مورد داد این بود که مؤذنى انتخاب کن که مزدى براى اذان گفتن نخواهد، و هنگامى که با گروهى نماز مى‏گزارى‏

رعایت حال ضعیف‏ترین آنها را بکن، و وقتى که خودت تنهایى نماز مى‏گزارى هر طور مى‏خواهى بخوان! نمایندگان براى رفتن به طائف حرکت کردند. همینکه نزدیک ثقیف رسیدند، عبد یالیل گفت: من مردم ثقیف را بهتر از همه مى‏شناسم، موضوع صلح را از ایشان پنهان دارید و آنها را از جنگ و خونریزى بترسانید و به آنها بگویید، محمد کارهاى بزرگى را از ما خواست که ما نپذیرفتیم، از ما خواست که زنا و مى‏گسارى را حرام بدانیم و ربا را باطل کنیم و بتخانه لات را ویران سازیم.

هنگامى که نمایندگان نزدیک رسیدند، مردم ثقیف به استقبال ایشان بیرون آمدند.

نمایندگان نیز به آهستگى حرکت کردند و شتران خود را قطار کرده و جامه‏هاى خود را بر خود پیچیدند و چهره غمگین و اندوهناک گرفتند. مردم هم که ایشان را به آن حال دیدند متأثر شدند و به یک دیگر گفتند نمایندگان شما خبر خوشى نیاورده‏اند! رسم بر این بود که اشخاص هنگام ورود به دیدن بت لات مى‏رفتند. نمایندگان که مسلمان بودند براى اینکه مورد سوء ظن قرار نگیرند همین کار را کردند، ولى وضع آنها طورى بود که ثقیفى‏ها متوجه شده و گفتند، گویى ایشان را میل و رغبتى به زیارت لات نیست. آنگاه هر یک از نمایندگان به خانه خود رفتند، و بعضى از ایشان پیش مردم آمدند. مردم از آنها پرسیدند، چه خبر آورده‏اید؟ نمایندگان قبلا از پیامبر (ص) اجازه گرفته بودند که اگر لازم بدانند از آن حضرت بدگویى کنند و ایشان نیز اجازه فرموده بود. این بود که گفتند، ما از پیش مردى تندخو و خشن برگشته‏ایم، هر کار مى‏خواهد مى‏کند، با شمشیر پیروز شده و عرب را خوار و ذلیل ساخته است، و مردم هم در مقابل او تسلیم شده‏اند، و بسیارى از بزرگان از ترس در حصارهاى خود متحصن شده‏اند، به هر حال مردم یا به رغبت یا از ترس شمشیر با او همراهند. او کارهاى سختى را به ما پیشنهاد کرد که ما آن را غیر ممکن دانستیم و از قبول آن خوددارى کردیم. زنا و مى‏گسارى و ربا را بر ما حرام ساخت و دستور داد که باید بت لات و بتکده را ویران کنیم. ثقیفى‏ها گفتند، این کار را هرگز انجام نخواهیم داد. نمایندگان هم گفتند، به جان خودمان سوگند ما هم این پیشنهادها را نپسندیدیم و آن را بزرگ دانستیم و متوجه شدیم که نسبت به ما رعایت انصاف را نکرد. بنابر این اسلحه خود را آماده سازید و حصار خودتان را مرمّت کنید، منجنیق و ارابه نصب کنید و خوراک یکى دو سال خود را در حصار اندوخته کنید، اطراف حصار هم خندقى بکنید و این کار را با شتاب انجام دهید که اعتمادى نیست. به هر حال او نمى‏تواند بیشتر از دو سال شما را محاصره کند.

ثقیفى‏ها یکى دو روز ایستادگى کرده و تصمیم به جنگ داشتند، امّا خداوند ترس بر دلهاى‏

آنها افکند و گفتند، ما را یارا و توان جنگ با او نیست که همه عرب را سرکوب کرده است، و به نمایندگان گفتند، پیش محمد برگردید و هر چه مى‏خواهد به او بدهید و با او صلح کنید و پیش از آنکه سپاهى بفرستد یا خودش به طرف ما بیاید عهدنامه بنویسید.

نمایندگان ثقیف همینکه دیدند مردم تسلیم صلح شده و از پیامبر (ص) ترسیده و به اسلام راغب شده‏اند و امنیت را بر ناامنى و خوف ترجیح مى‏دهند، گفتند، ما با او صلح کردیم و هر چه خواست دادیم و او هم شرایطى را که ما مى‏خواستیم پذیرفت، و ما او را برترین و پرهیزگارترین مردم یافتیم و از همگان وفادارتر و راستگوتر و مهربان‏تر است. ضمنا ما از ویران ساختن لات خوددارى کردیم و نپذیرفتیم که خودمان آن را ویران سازیم و او گفت:

«من کسى مى‏فرستم تا آن را ویران کند».

گوید: در این هنگام پیرمردى از ثقیف که هنوز چیزى از شرک در دل او باقى مانده بود گفت: به خدا قسم این موضوع وسیله شناخت حق و باطل میان ما و او خواهد بود، اگر بتواند لات را از بین ببرد معلوم مى‏شود او بر حق و ما بر باطلیم و اگر بت از ویرانى خود جلوگیرى کند در آن صورت ما مى‏توانیم بر شرک خود باقى بمانیم. عثمان بن عاص به او گفت: نفس تو ترا فریب مى‏دهد و به غرورت افکنده است، الهه و بت چیست؟ مگر مى‏فهمد چه کسى او را مى‏پرستد و چه کسى نمى‏پرستد؟ همچنان که بت عزّى نمى‏فهمید چه کسى او را پرستش مى‏کند و چه کسى نمى‏کند، و خالد بن ولید به تنهایى آن را ویران ساخت. همینطور بت‏هاى اساف و نائله و هبل و منات و سواع را فقط یک نفر رفت و ویران ساخت، آیا توانستند از خود دفاعى کنند؟ مرد ثقفى گفت الهه لات شباهتى به اینها که گفتى ندارد. عثمان گفت: بزودى خواهى دید! ابو سفیان و مغیرة بن شعبه دو یا سه روز در مدینه ماندند و سپس از مدینه بیرون آمدند.

ابو ملیح بن عروه و قارب بن اسود هم که در مدینه بودند مى‏خواستند همراه ابو سفیان و مغیره براى خراب کردن بت لات بروند. ابو ملیح به پیامبر (ص) گفت: وقتى پدرم کشته شد وامى معادل دویست مثقال طلا بر گردن او بود، اگر قبول فرمایید از زر و زیور بت لات این وام را پرداخت کنید. پیامبر (ص) فرمود: بسیار خوب. قارب بن اسود گفت: اى رسول خدا، پدر من اسود بن مسعود هم که مرده است وامى چون وام عروه دارد. پیامبر (ص) فرمود: اسود وقتى مرد کافر بود. قارب گفت: شما با توجه به خویشاوندى با او وامش را بپردازید، که به هر حال وام او بر عهده من است و از من مطالبه مى‏شود. پیامبر (ص) فرمود: باشد آن را هم مى‏پردازم.

و وام عروه و اسود را از اموال بتکده لات پرداختند.

ابو سفیان و مغیره و همراهان براى خراب کردن لات حرکت کردند. وقتى نزدیک طائف‏

رسیدند، مغیره به ابو سفیان گفت: براى اجراى دستور پیامبر (ص) به طائف برو! ابو سفیان گفت: آنها خویشان تو هستند. خودت برو! مغیره پیش افتاد و ابو سفیان در ذى الهرم(6) توقف کرد. مغیره همراه ده دوازده مرد براى خراب کردن بتکده حرکت کردند، و چون شبانگاه وارد طائف شدند شب را آنجا بسر بردند و صبح براى خراب کردن بتخانه حرکت کردند. مغیره به یاران خود گفت: امروز شما را از بى عقلى ثقیفیان خواهم خنداند. سپس تیشه‏یى بدست گرفت و روى سر بت نشست.

بنو معتّب هم که خویشاوندان او بودند با سلاح او را احاطه کرده و کمى پایین‏تر ایستاده بودند که مبادا او را هم مثل عروة بن مسعود بکشند. در این حال ابو سفیان هم رسید و گفت: خیال کردى مى‏توانى براى خراب کردن بتخانه بر من سبقت بگیرى، البته اگر من قبلا اقدام مى‏کردم بتو معتّب به طرفدارى نمى‏آمدند. مغیره گفت: مردم پیش از آنکه تو بیایى خودشان چنین قرارى گذاشته بودند و صلح و آرامش را بر بیم و جنگ ترجیح داده‏اند.

در این حال زنان ثقیف با روهاى گشوده و موى پریشان جمع شده و براى خرابى لات مى‏گریستند. بندگان و کودکان و مردان هم با سر و پاى برهنه جمع شده و حتى دوشیزگان هم آمده بودند.

مغیره همینکه اول ضربه را بر بت وارد ساخت خود را به بیهوشى زد و شروع به دست و پا زدن کرد. مردم طائف فریاد کشیدند و گفتند، پنداشتید که الهه از خود دفاع نمى‏کند؟ به خدا سوگند از خود دفاع مى‏کند. مغیره چند دقیقه‏یى خود را به همان حال نگهداشت و بعد نشست و گفت: اى گروه ثقیف، عربها مى‏گفتند از شما عاقل تر قبیله‏یى نیست، و حال آنکه معلوم مى‏شود از شما احمق‏تر قبیله‏یى نیست، واى بر شما لات و عزّى و الهه چیست؟ آخر، سنگى مثل این سنگ که نمى‏فهمد چه کسى او را مى‏پرستد و چه کسى نمى‏پرستد، واى بر شما، مگر بت لات مى‏شنود یا مى‏بیند و مگر سود و زیانى مى‏رساند؟ آن گاه شروع به خراب کردن آن کرد و مردم هم با او همکارى کردند.

پرده‏دار بتخانه که از فرزندان عتّاب بن مالک بن کعب و از خاندان بنى عجلان بود مى‏گفت: خواهید دید وقتى به پایه اصلى برسید بت غضب خواهد کرد و همه را به زمین فرو خواهد برد. همینکه مغیره این حرف را شنید شروع به کندن پى و اساس بتخانه کرد و به اندازه نیم قامتى کند و به خزانه آن رسید، و سپس زر و زیور و پوشش آن را کند و هر چه عطر و زر و نقره بود برداشتند. گوید: پیرزنى مى‏گفت: اشخاص پست و فرومایه این بت را تسلیم‏

کردند و از شمشیر زدن خوددارى کردند.

پیامبر (ص) از آنچه به دست آمد به ابو ملیح و قارب و مردم مقدارى عطا فرمود و بقیه را در راه خدا و خرید سلاح صرف فرمود.

پیامبر (ص) این عهدنامه را براى مردم ثقیف صادر فرمود:

«بسم الله الرحمن الرحیم، این عهدى از رسول خدا براى مؤمنان است، که گیاهان و شکار منطقه طائف حفاظت شده است و هر کس بر خلاف آن رفتار کند باید تازیانه زده شود و جامه‏اش را بیرون آورند، و اگر از این دستور کسى سرپیچى کند باید او را بگیرند و به حضور محمد آورند. این دستور محمد رسول خدا است و خالد بن سعید به فرمان پیامبر آن را نوشته است و هیچکس نباید از آن سرپیچى کند، و یا خلاف دستور رسول خدا (ص) به خود ستم کند.»

پیامبر (ص) از قطع درختان و گیاهان آن منطقه نهى فرمود و شکار را در آن ممنوع کرد.

گاهى برخى از مردم پیدا مى‏شدند که خلاف این دستور رفتار مى‏کردند و در نتیجه جامه‏هاى او را مى‏کندند.

پیامبر (ص) سعد بن ابى وقّاص را مأمور مراقبت از آن منطقه فرمود.


1) حرض، چنانکه سمهودى مى‏گوید نام صحرایى از صحراهاى نزدیک مدینه است (وفاء الوفا، ج 2، ص 287).

2) سباق، به فتح سین و به کسر آن هم روایت شده است، نام صحرایى از دهناء است (معجم البلدان، ج 5، ص 26).

3) سوره 17 بخشى از آیه 31.

4) سوره 2، آیه 278.

5) سوره 5، بخشى از آیه 90.

6) ذى الهرم، چنانکه بکرى نوشته است، جایى نزدیک طائف است (معجم ما استعجم، ص 830).