گویند، هنگامى که پیامبر (ص) مردم طائف را محاصره کرده بود، عروة بن مسعود در جرش بود و چگونگى ساختن و کار منجنیق و ارابه را مىآموخت. پس از اینکه پیامبر (ص) از طائف مراجعت کرد او به طائف آمد و مشغول آماده ساختن منجنیقها و ارابهها شد، و خداوند گرایش به اسلام را در دل او افکند، لذا به مدینه آمد و به حضور پیامبر (ص) رسید و اسلام آورد
و گفت: اى رسول خدا، به من اجازه فرماى تا پیش قوم خود بروم و ایشان را به اسلام دعوت کنم که به خدا قسم من دینى چون این دین ندیدهام، و نباید کسى از آن رویگردان باشد.
وانگهى من به نزد قوم خود که بروم در واقع بهترین هدیه را بردهام، و هرگز ندیدهام کسى براى قوم خود ارمغانى این چنین ارزنده برده باشد. وانگهى من در موارد بسیارى علیه اسلام ایستادهام [باشد که جبران گردد]. پیامبر (ص) فرمود: در آن صورت آنها ترا خواهند کشت! عروه گفت: اى رسول خدا، من در نظر ایشان از فرزندان برگزیدهشان محبوبترم، و براى بار دوّم از پیامبر اجازه گرفت و همان گفتههاى خود را تکرار کرد. پیامبر (ص) فرمود: ترا خواهند کشت! گفت: اى رسول خدا آنها اگر من در خواب باشم هیچگاه بیدارم نمىکنند، و براى بار سوم اجازه گرفت. پیامبر (ص) فرمود: اگر مىخواهى برو! عروه به جانب طائف حرکت کرد و پس از پنج روز به آنجا رسید. شبانگاهى وارد شد و مستقیم به خانه خود رفت.
مردم از اینکه او به زیارت بت لات نرفته و به خانه رفته بود تعجب کردند و پنداشتند که خستگى سفر مانع او از این کار شده است.
مردم براى دیدن او به خانهاش رفتند و بر طریقه مشرکان به او سلام دادند. عروه نخستین کس بود که در آن باره اعتراض کرد و گفت: بر شما باد که به طریق مردم بهشت سلام دهید. و ایشان را به اسلام دعوت کرد و گفت: آیا شما مىتوانید به من تهمت بزنید؟ شما مىدانید که من از لحاظ نسب و مال و دار و دسته از همه شما برترم، و هیچ چیز موجب مسلمان شدن من نگردید مگر اینکه آن را راهى دیدم که هیچ عاقلى از آن رویگردان نیست. اکنون هم نصیحت و خیرخواهى مرا بپذیرید و از دستورم سرپیچى نکنید، به خدا قسم هیچکس ارمغانى بهتر از من براى قوم خود نیاورده است.
مردم به او تهمت زدند و او را اهل تزویر دانستند و گفتند، سوگند به لات که چون تو به زیارت آن نرفتى و سر خود را نتراشیدى فهمیدیم که از آیین ما برگشتهاى. و شروع به آزار و اهانت او کردند و او بردبارى کرد. مردم از خانه او بیرون آمدند در حالیکه مشورت مىکردند که با او چه کار باید کرد.
چون سپیده دمید، عروه براى اذان صبح روى پشت بام خانه خود رفت و در همان حال که اذان مىگفت مردى از قوم او که از هم پیمانان ثقیف و نامش وهب بن جابر بود تیرى بر او زد و گویند که اوس بن عوف از بنى مالک بر او تیر زد و این گفتار در نظر من صحیحتر است- عروه هم خود از هم پیمانان بود. تیر به شاهرگ دست عروه خورد و خونریزى بند نیامد. در این موقع قوم عروه سلاح در بر کردند و دیگران هم جمع شدند و براى جنگ با یک دیگر آماده شدند. عروه همینکه متوجه شد که چه مىخواهند بکنند، گفت: درباره خون من جنگ نکنید،
من خون خود را تقدیم کسى مىکنم که شاید بین شما را اصلاح دهد، این شهادت است و خداوند مرا گرامى داشت و آن را نصیب من فرمود، گواهى مىدهم که محمد (ص) رسول خداست و او به من خبر داد که شما مرا خواهید کشت! و به بستگان خود گفت: مرا میان شهداى اسلام که پیش از بازگشت رسول خدا (ص) اینجا کشته شدهاند دفن کنید، و او را آنجا به خاک سپردند.
چون این موضوع به اطلاع رسول خدا (ص) رسید، فرمود: داستان و مثل عروه چون داستان رسول قوم یاسین است که قوم خود را به سوى خدا فرا مىخواند و مردم او را کشتند.
و هم گفته شده است که عروة بن مسعود به مدینه نیامد بلکه میان مکه و مدینه به پیامبر (ص) پیوست و مسلمان شد و بازگشت. گفتار اول در نظر ما صحیحتر است.
چون عروه کشته شد، پسرش ابو ملیح و برادرزادهاش قارب بن اسود بن مسعود به مردم طائف گفتند: از این پس در هیچ کارى با شما هماهنگى نخواهیم کرد که شما عروه را کشتید.
آن دو به پیامبر (ص) پیوستند و مسلمان شدند. پیامبر (ص) به آن دو گفت: با هر کس که مىخواهید دوست بشوید. گفتند: ما خدا و رسول را به دوستى انتخاب مىکنیم. پیامبر (ص) فرمود: با دائى خودتان ابو سفیان بن حرب هم دوستى ورزید و با او هم پیمان شوید! آنها نیز چنان کردند. ابو ملیح و قارب نزد مغیرة بن شعبه و در خانه او بودند و در مدینه ماندند تا در رمضان سال نهم هجرت که نمایندگان ثقیف به مدینه آمدند.
گویند، عمرو بن امیه از قبیله بنى علاج بود و از زیرکان و مکاران عرب شمرده مىشد، و با عبد یالیل بن عمرو قرار مهاجرت داشتند (در گرفتاریها به سرزمین یک دیگر مهاجرت مىکردند). عمرو هنگام ظهر به سراغ عبد یالیل به خانه او رفت و کسى را پیش او به اندرون فرستاد و گفت: به او بگو عمرو مىگوید پیش من بیا! چون فرستاده عمرو پیش عبد یالیل آمد و پیام او را رساند، عبد یالیل گفت: چه مىگویى، ترا عمرو فرستاده است؟ گفت: آرى، خود او هم در حیاط خانه است. عبد یالیل دوست مىداشت همچنان در حال صلح باشد و نمىخواست به سراغ عمرو برود، و گفت: تصور نمىکردم عمرو به سراغ من بیاید، حتما پیشامد بدى اتفاق افتاده است، مگر اینکه پیامى از طرف محمد داشته باشد، و به هر حال پیش او رفت. چون عمرو او را دید به یک دیگر خوشامد گفتند و عمرو گفت: چنان گرفتارى پیش آمده است که جایى براى هجرت باقى نمانده است، مىبینى که کار این مرد (محمد (ص)) به کجا کشیده است، همه اعراب مسلمان شدهاند و شما را یاراى مقاومت با آنها نیست. ما هم که در حصار خود ماندهایم و اقامت ما در آن بیهوده است، اطراف ما هم به سختى نا امن است! هیچکس از ما نمىتواند یک وجب از حصار بیرون بیاید و امنیت نداریم، در کار خود فکرى
بکنید! عبد یالیل گفت: به خدا قسم من هم آنچه را تو مىبینى مىبینم ولى نتوانستم حتّى این کارى را که تو کردى بکنم و به هر حال اندیشه و رأى تو پسندیده است.
گوید: ثقیف در این مورد به رایزنى پرداختند و به یک دیگر گفتند، نمىبینید که هیچ راهى نیست که امنیت داشته باشد، هیچکس بیرون نمىرود مگر اینکه بر او حمله مىشود، و پس از چارهاندیشى تصمیم گرفتند فرستادهیى به حضور رسول خدا (ص) بفرستند، همان طور که عروة بن مسعود رفته بود.
گفتند، سالار خود عبد یالیل را بفرستید، و با او صحبت کردند. عبدیالیل که همسن و سال عروه بود از این کار خوددارى کرد و ترسید که اگر او هم مسلمان شود و پیش قوم خود برگردد با او هم همان کارى را بکنند که با عروة بن مسعود کردند، پس گفت: در صورتى این کار را خواهم کرد که مردان دیگرى را هم همراهم بفرستید. تصمیم بر این شد تا دو مرد از هم پیمانان و سه مرد از بنى مالک همراه او بفرستند. حکم بن عمرو بن وهب بن معتّب، و شرحبیل بن غیلان بن سلمة بن معتّب را که از خویشاوندان عروه بودند و از هم پیمانان شمرده مىشدند همراه او ساختند، و از میان بنى مالک، عثمان بن ابى العاص، و اوس بن عوف، و نمیر بن خرشه را با او روانه کردند که جمعا شش نفر شدند. و هم گفتهاند عدد نمایندگان ده و اندى بوده که سفیان بن عبد الله هم همراه ایشان بوده است.
گویند، عبد یالیل ایشان را با خود برد و او سالار و سخنگوى ایشان بود و آن افراد را هم به این منظور با خود برده بود که پس از مراجعت هر یک بتوانند قوم خود را قانع کنند و کار را براى آنها توجیه نمایند. چون به دشت قناة و نزدیک حرض(1) رسیدند به شتران پراکنده در صحرا بر خوردند. یکى از ایشان گفت: مناسب است از این ساربان بپرسیم که این شتران از کیست، شاید هم خبرى از محمد به ما بدهد. عثمان بن ابى العاص را براى این کار فرستادند و او به مغیرة بن شعبه برخورد که نوبت ساربانى او بود و شتران اصحاب رسول خدا (ص) را به چرا آورده بود که به چرا آوردن آنها به نوبت بر عهده هر یک از اصحاب بود.
چون مغیره ایشان را دید سلام داد و شتران را پیش آنها گذاشت و خود با شتاب براى مژده دادن به پیامبر (ص) از آمدن ایشان روانه مدینه شد. چون بر در مسجد رسید ابو بکر صدیق را دید و خبر آمدن نمایندگان قوم خود را با او در میان گذاشت. ابو بکر به او گفت: ترا به خدا سوگند مىدهم که خبر آمدن آنها را پیش از من به رسول خدا (ص) ندهى تا من این خبر را بدهم که پیامبر از ایشان یاد فرمود و مىخواهم که من مژده ورودشان را بدهم.
ابو بکر پیش پیامبر (ص) رفت و در حالى که مغیره کنار در ایستاده بود خبر ورود آنها را داد و پیش مغیره برگشت و آنگاه مغیره پیش پیامبر (ص) رفت و آن حضرت خشنود بود.
مغیره گفت: اى رسول خدا قوم من آمدهاند که مسلمان شوند مشروط بر اینکه شروطى را براى آنها رعایت فرمایى، و مىخواهند تا نامهیى هم نوشته شود که براى قوم و مردم سرزمین خود ببرند. پیامبر (ص) فرمود: هر شرط و نامهیى در حدى که به مردم دیگر دادهام بخواهند، پذیرفته خواهد بود، برو و این مژده را به ایشان برسان! مغیره پیش آنها برگشت و گفتار پیامبر (ص) را به اطلاع آنها رساند و به ایشان مژده داد و نیز به ایشان یاد داد که چگونه بر پیامبر (ص) سلام دهند. هر چه مغیره به آنها گفته بود عمل کردند غیر از سلام دادن که به همان روش مشرکان سلام دادند و گفتند «روزت بخیر باد».
چون ایشان با این شیوه سلام دادند و وارد مسجد شدند مسلمانان گفتند، اى رسول خدا، ایشان که مشرکند مىتوانند وارد مسجد شوند؟ پیامبر (ص) فرمود: زمین پاک است و چیزى آن را نجس نمىکند. مغیرة بن شعبه گفت: اى رسول خدا، اجازه دهید اقوام من به خانه من وارد شوند تا ایشان را گرامى بدارم که من نسبت به آنها تازگى مرتکب جرم شدهام. پیامبر (ص) فرمودند: نمىتوانم به تو اعتماد داشته باشم که قوم خودت را گرامى بدارى.
داستان ارتکاب جرم مغیره چنین بود که همراه سیزده نفر از بنى مالک بیرون آمد و پیش مقوقس رفتند. او نسبت به افراد بنى مالک محبت کرد و نسبت به مغیره که از هم پیمانان بود رغبتى نشان نداد. دو نفر به نام شرید و دمّون هم در آن جمع از یاران مغیره بودند. در بازگشت همینکه به سباق(2) رسیدند به باده نوشى نشستند. مغیره با دست خود به آنها شراب آشاماند اما خودش بسیار کمتر مىخورد و چندان شراب به آنها داد که سیاه مست شدند و به خواب رفتند. همینکه خوابیدند مغیره به آنها حمله کرد تا آنها را بکشد. در آن شب شرید گریخت و دمّون هم که از بدمستى مغیره ترسیده بود خود را از او پنهان ساخت. مغیره شروع به فریاد کشیدن کرد و صدا مىزد: دمّون! دمّون! و پاسخى نمىشنید. مغیره شروع به گریه کردن کرد و پنداشت که ممکن است او را کشته باشند. ناگاه دمّون پیدا شد. مغیره گفت: کجا بودى؟ گفت:
وقتى دیدم با بنى مالک چنان کردى پنداشتم عقلت را از دست دادهاى و خودم را پنهان کردم.
مغیره گفت: علت رفتار من با آنها به واسطه محبت مقوقس به ایشان و ستم او نسبت به خودم بود. مغیره اموال آنها را برداشت و به حضور پیامبر (ص) آورد و خبر را به اطلاع آن حضرت رساند و گفت که خمس اموال را براى خود بردارند. پیامبر (ص) فرمود: ما اهل غدر و مکر
نیستیم و شایسته ما نیست. و از اینکه خمس آن اموال را بگیرد خوددارى فرمود.
مغیره نمایندگان ثقیف را به خانه خود که نزدیک بقیع بود برد، و خانه او قطعه زمینى بود که پیامبر (ص) به او داده بود. پیامبر (ص) دستور فرمود سه سایبان از شاخ و برگ خرما در مسجد براى آنها ساخته شود. ایشان در آن سایبانها شبها تلاوت قرآن اصحاب پیامبر را مىشنیدند و شاهد عبادت شبانه آنها بودند. همچنین هنگام نمازهاى واجب شاهد صفوف نماز مسلمانان بودند، و به خانه مغیره بر مىگشتند و آنجا غذا مىخوردند و قضاى حاجت مىکردند و خود را مىشستند. آنها مدتى در خانه مغیره بودند و به مسجد هم رفت و آمد داشتند، و پیامبر (ص) مقرر فرموده بود از ایشان در خانه مغیره پذیرایى شود.
ایشان به خطبههاى پیامبر (ص) گوش مىدادند و نشنیدند که آن حضرت ضمن خطبههاى خود به رسالت خویش گواهى دهد و در آن مورد مطلبى بگوید. گفتند، محمد به ما دستور مىدهد که گواهى به رسالت او بدهیم و خود در خطبههاى خویش چنان نمىکند. چون این گفتارشان به اطلاع پیامبر (ص) رسید، فرمود: من نخستین کسى هستم که در مورد رسالت خود گواهى داده است. سپس برخاست و ضمن ایراد خطبه به رسالت خود گواهى داد.
نمایندگان ثقیف مدتى را به این صورت گذراندند. هر روز صبح پیش پیامبر (ص) مىآمدند و عثمان بن ابى العاص را که کوچکترین ایشان بود براى مراقبت از بارها مىگذاشتند.
عثمان بن ابى العاص هنگامى که ایشان بر مىگشتند و در هاجره (محله خانه مغیره) مىخوابیدند، بیرون مىآمد و پیش پیامبر (ص) مىرفت و درباره مسائل دینى سؤال مىکرد، و از پیامبر (ص) مىخواست که برایش قرآن بخوانند. او پوشیده از دیگر یارانش اسلام آورد و چند مرتبه پیش پیامبر (ص) رفت. مسائل کلى فقه را آموخت و قرآن را گوش مىداد و چند سوره را از دهان پیامبر (ص) آموخت و اگر گاهى مىدید پیامبر خواب است به ابو بکر مراجعه مىکرد و از او سؤال مىکرد، و مىخواست که برایش قرآن بخواند- و گفته شده است که هنگام استراحت پیامبر (ص) پیش ابىّ بن کعب مىرفت و از او مىخواست که برایش قرآن بخواند. او پیش از همه نمایندگان و پیش از آنکه قرار صلح گذاشته شود با پیامبر (ص) بیعت کرد و این موضوع را از یاران خود پنهان داشت. پیامبر (ص) از او خوشش آمد و نسبت به او محبت مىفرمود.
نمایندگان ثقیف چند روزى ماندند و پیش پیامبر (ص) رفت و آمد مىکردند و آن حضرت ایشان را به اسلام دعوت مىکرد. عبد یالیل گفت: آیا حاضرید پیمانى با ما ببندید که ما با پیمان نامه پیش قوم خود برگردیم؟ پیامبر (ص) فرمود: اگر به اسلام اقرار کنید عهدنامه هم مىنویسم، و در غیر این صورت نه پیمانى مىنویسم و نه صلحى میان من و شما خواهد بود!
عبد یا لیل گفت: عقیده تو درباره زنا چیست؟ که ما مردمى عزب و دور افتادهایم و از آن چاره نداریم و هیچیک از ما نمىتواند در عزوبت بسر ببرد. پیامبر (ص) فرمود: زنا از چیزهایى است که خداوند آن را براى مسلمانان حرام کرده و فرموده است وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنى إِنَّهُ کانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِیلًا- و مگردید گرد زنا که زشت کارى و بد راهى است.(3) عبد یالیل گفت:
عقیده تو درباره ربا چیست؟ فرمود: ربا حرام است. گفت: همه اموال ما رباست. فرمود:
سرمایه اصلى از آن شماست و خداوند متعال مىگوید یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ ذَرُوا ما بَقِیَ مِنَ الرِّبا إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ- اى مؤمنان از خدا بترسید و آنچه از ربا باقى مانده است رها کنید اگر مؤمنید.(4)
عبد یالیل گفت: عقیدهات درباره شراب چیست؟ مىدانى که آن چکیده انگورهاى ماست و ما را از آن چاره نیست. فرمود: خداوند آن را قاطعانه حرام فرموده است، و این آیه را تلاوت فرمود إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَیْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ- همانا مى و قمار و بتها و تیرهاى قرعهکشى …(5)
گوید: پس از آن ثقیفیان برخاستند و با یک دیگر خلوت کردند. عبد یالیل گفت: واى بر شما، چگونه ممکن است پیش قوم خود برگردیم و تحریم این سه موضوع را اعلام کنیم! به خدا سوگند ثقیف هرگز نمىتواند از مىگسارى و زنا خوددارى کنند. سفیان بن عبد الله به او گفت: اى مرد، اگر خداوند براى آنها اراده خیر فرموده باشد از آنها خوددارى خواهند کرد.
کسانى که اکنون با پیامبر (ص) هستند همان طور بودند و صبر کردند و عادات خود را ترک کردند، وانگهى ما اکنون از این مرد (محمد (ص)) مىترسیم، مىبینى که همه زمین را فرو گرفته است و ما در حصارى در گوشهیى قرار گرفتهایم و اسلام در همه اطراف ما آشکار شده است. به خدا قسم اگر محاصره ما را یک ماه ادامه مىداد از گرسنگى مىمردیم، من چارهیى جز پذیرش اسلام نمىبینم و مىترسم بر سر ما هم همان آید که بر سر اهالى مکه آمد.
خالد بن سعید بن عاص میان ایشان و رسول خدا (ص) واسطه بود و تا موقع نوشتن پیمان نامه رفت و آمد مىکرد و پیماننامه هم به خط اوست. پیامبر (ص) براى نمایندگان ثقیف خوراک مىفرستاد و آنها از آن چیزى نمىخوردند مگر اینکه پیامبر (ص) از آن بخورد، تا اینکه اسلام آوردند.
نمایندگان ثقیف گفتند، عقیده شما درباره الهه لات چیست؟ در آن مورد چه مىگویى؟
پیامبر (ص) فرمود: باید ویران شود. گفتند، هیهات! اگر آن الهه بداند که ما درباره ویران کردن او تصمیمى گرفتهایم تمام خانواده ما را خواهد کشت. عمر بن خطاب گفت: واى بر تو اى عبد یالیل، آن الهه سنگى است که نمىتواند بفهمد چه کسى او را مىپرستد یا نمىپرستد.
عبد یالیل گفت: اى عمر ما پیش تو نیامدهایم! عاقبت آنها مسلمان شدند و صلح کامل شد و خالد بن سعید صلح نامه را نوشت.
پس از اینکه صلح استوار شد آنها با پیامبر (ص) گفتگو کردند که تا سه سال از ویران ساختن بتکده الهه لات صرف نظر فرماید. پیامبر (ص) نپذیرفت. آنها تقاضاى دو سال کردند، نپذیرفت. گفتند، یک سال، موافقت نفرمود. گفتند، یک ماه، و پیامبر (ص) از تعیین وقت خوددارى فرمود و نپذیرفت. نمایندگان ثقیف از ترس سفلگان و زنان و بچهها مىخواستند که موضوع ویرانى بتکده مسکوت بماند و دوست نداشتند قوم خود را با ویرانى آن بترسانند، این بود که از پیامبر (ص) خواهش کردند ایشان را از ویران ساختن آن معاف دارد. پیامبر (ص) فرمود: باشد، من ابو سفیان بن حرب و مغیرة بن شعبه را مىفرستم تا آن را ویران کنند. آنها همچنین از پیامبر (ص) خواستند که ایشان را از شکستن بتهایشان به دست خودشان معاف دارد. پیامبر (ص) فرمود: من به یاران خود دستور مىدهم آنها را بشکنند.
آنها از پیامبر (ص) خواستند که ایشان را از نمازگزاردن معاف فرماید. فرمود: دینى که در آن نماز نباشد خیرى ندارد. گفتند، اى محمد، نماز مىگزاریم و روزه هم مىگیریم، و احکام و شرایع اسلام را آموختند. پیامبر (ص) دستور داد تا بقیه رمضان را روزه بگیرند. بلال افطار آنها را مىآورد و آنها خیال مىکردند هنوز خورشید غروب نکرده است، و با خود مىگفتند، رسول خدا مىخواهد اسلام ما را بیازماید. این بود که به بلال مىگفتند، هنوز که خورشید غروب نکرده است. و بلال مىگفت: من از پیش پیامبر وقتى آمدم که افطار کرده بود. و نمایندگان ثقیف این موضوع را که تعجیل پیامبر (ص) در افطار باشد به خاطر داشتند.
همچنین سحرى آنها را هم بلال مىآورد و گفته است که سحرى آنان را نزدیک طلوع فجر مىبردم.
چون نمایندگان ثقیف خواستند برگردند گفتند، اى رسول خدا، مردى را تعیین فرماى که در نماز عهدهدار امامت ما باشد. پیامبر (ص) عثمان بن ابى العاص را که از همه کوچکتر بود به این کار گماشت، چون توجه او را نسبت به اسلام دیده بود.
عثمان بن ابى العاص گوید: آخرین دستورى که پیامبر به من در این مورد داد این بود که مؤذنى انتخاب کن که مزدى براى اذان گفتن نخواهد، و هنگامى که با گروهى نماز مىگزارى
رعایت حال ضعیفترین آنها را بکن، و وقتى که خودت تنهایى نماز مىگزارى هر طور مىخواهى بخوان! نمایندگان براى رفتن به طائف حرکت کردند. همینکه نزدیک ثقیف رسیدند، عبد یالیل گفت: من مردم ثقیف را بهتر از همه مىشناسم، موضوع صلح را از ایشان پنهان دارید و آنها را از جنگ و خونریزى بترسانید و به آنها بگویید، محمد کارهاى بزرگى را از ما خواست که ما نپذیرفتیم، از ما خواست که زنا و مىگسارى را حرام بدانیم و ربا را باطل کنیم و بتخانه لات را ویران سازیم.
هنگامى که نمایندگان نزدیک رسیدند، مردم ثقیف به استقبال ایشان بیرون آمدند.
نمایندگان نیز به آهستگى حرکت کردند و شتران خود را قطار کرده و جامههاى خود را بر خود پیچیدند و چهره غمگین و اندوهناک گرفتند. مردم هم که ایشان را به آن حال دیدند متأثر شدند و به یک دیگر گفتند نمایندگان شما خبر خوشى نیاوردهاند! رسم بر این بود که اشخاص هنگام ورود به دیدن بت لات مىرفتند. نمایندگان که مسلمان بودند براى اینکه مورد سوء ظن قرار نگیرند همین کار را کردند، ولى وضع آنها طورى بود که ثقیفىها متوجه شده و گفتند، گویى ایشان را میل و رغبتى به زیارت لات نیست. آنگاه هر یک از نمایندگان به خانه خود رفتند، و بعضى از ایشان پیش مردم آمدند. مردم از آنها پرسیدند، چه خبر آوردهاید؟ نمایندگان قبلا از پیامبر (ص) اجازه گرفته بودند که اگر لازم بدانند از آن حضرت بدگویى کنند و ایشان نیز اجازه فرموده بود. این بود که گفتند، ما از پیش مردى تندخو و خشن برگشتهایم، هر کار مىخواهد مىکند، با شمشیر پیروز شده و عرب را خوار و ذلیل ساخته است، و مردم هم در مقابل او تسلیم شدهاند، و بسیارى از بزرگان از ترس در حصارهاى خود متحصن شدهاند، به هر حال مردم یا به رغبت یا از ترس شمشیر با او همراهند. او کارهاى سختى را به ما پیشنهاد کرد که ما آن را غیر ممکن دانستیم و از قبول آن خوددارى کردیم. زنا و مىگسارى و ربا را بر ما حرام ساخت و دستور داد که باید بت لات و بتکده را ویران کنیم. ثقیفىها گفتند، این کار را هرگز انجام نخواهیم داد. نمایندگان هم گفتند، به جان خودمان سوگند ما هم این پیشنهادها را نپسندیدیم و آن را بزرگ دانستیم و متوجه شدیم که نسبت به ما رعایت انصاف را نکرد. بنابر این اسلحه خود را آماده سازید و حصار خودتان را مرمّت کنید، منجنیق و ارابه نصب کنید و خوراک یکى دو سال خود را در حصار اندوخته کنید، اطراف حصار هم خندقى بکنید و این کار را با شتاب انجام دهید که اعتمادى نیست. به هر حال او نمىتواند بیشتر از دو سال شما را محاصره کند.
ثقیفىها یکى دو روز ایستادگى کرده و تصمیم به جنگ داشتند، امّا خداوند ترس بر دلهاى
آنها افکند و گفتند، ما را یارا و توان جنگ با او نیست که همه عرب را سرکوب کرده است، و به نمایندگان گفتند، پیش محمد برگردید و هر چه مىخواهد به او بدهید و با او صلح کنید و پیش از آنکه سپاهى بفرستد یا خودش به طرف ما بیاید عهدنامه بنویسید.
نمایندگان ثقیف همینکه دیدند مردم تسلیم صلح شده و از پیامبر (ص) ترسیده و به اسلام راغب شدهاند و امنیت را بر ناامنى و خوف ترجیح مىدهند، گفتند، ما با او صلح کردیم و هر چه خواست دادیم و او هم شرایطى را که ما مىخواستیم پذیرفت، و ما او را برترین و پرهیزگارترین مردم یافتیم و از همگان وفادارتر و راستگوتر و مهربانتر است. ضمنا ما از ویران ساختن لات خوددارى کردیم و نپذیرفتیم که خودمان آن را ویران سازیم و او گفت:
«من کسى مىفرستم تا آن را ویران کند».
گوید: در این هنگام پیرمردى از ثقیف که هنوز چیزى از شرک در دل او باقى مانده بود گفت: به خدا قسم این موضوع وسیله شناخت حق و باطل میان ما و او خواهد بود، اگر بتواند لات را از بین ببرد معلوم مىشود او بر حق و ما بر باطلیم و اگر بت از ویرانى خود جلوگیرى کند در آن صورت ما مىتوانیم بر شرک خود باقى بمانیم. عثمان بن عاص به او گفت: نفس تو ترا فریب مىدهد و به غرورت افکنده است، الهه و بت چیست؟ مگر مىفهمد چه کسى او را مىپرستد و چه کسى نمىپرستد؟ همچنان که بت عزّى نمىفهمید چه کسى او را پرستش مىکند و چه کسى نمىکند، و خالد بن ولید به تنهایى آن را ویران ساخت. همینطور بتهاى اساف و نائله و هبل و منات و سواع را فقط یک نفر رفت و ویران ساخت، آیا توانستند از خود دفاعى کنند؟ مرد ثقفى گفت الهه لات شباهتى به اینها که گفتى ندارد. عثمان گفت: بزودى خواهى دید! ابو سفیان و مغیرة بن شعبه دو یا سه روز در مدینه ماندند و سپس از مدینه بیرون آمدند.
ابو ملیح بن عروه و قارب بن اسود هم که در مدینه بودند مىخواستند همراه ابو سفیان و مغیره براى خراب کردن بت لات بروند. ابو ملیح به پیامبر (ص) گفت: وقتى پدرم کشته شد وامى معادل دویست مثقال طلا بر گردن او بود، اگر قبول فرمایید از زر و زیور بت لات این وام را پرداخت کنید. پیامبر (ص) فرمود: بسیار خوب. قارب بن اسود گفت: اى رسول خدا، پدر من اسود بن مسعود هم که مرده است وامى چون وام عروه دارد. پیامبر (ص) فرمود: اسود وقتى مرد کافر بود. قارب گفت: شما با توجه به خویشاوندى با او وامش را بپردازید، که به هر حال وام او بر عهده من است و از من مطالبه مىشود. پیامبر (ص) فرمود: باشد آن را هم مىپردازم.
و وام عروه و اسود را از اموال بتکده لات پرداختند.
ابو سفیان و مغیره و همراهان براى خراب کردن لات حرکت کردند. وقتى نزدیک طائف
رسیدند، مغیره به ابو سفیان گفت: براى اجراى دستور پیامبر (ص) به طائف برو! ابو سفیان گفت: آنها خویشان تو هستند. خودت برو! مغیره پیش افتاد و ابو سفیان در ذى الهرم(6) توقف کرد. مغیره همراه ده دوازده مرد براى خراب کردن بتکده حرکت کردند، و چون شبانگاه وارد طائف شدند شب را آنجا بسر بردند و صبح براى خراب کردن بتخانه حرکت کردند. مغیره به یاران خود گفت: امروز شما را از بى عقلى ثقیفیان خواهم خنداند. سپس تیشهیى بدست گرفت و روى سر بت نشست.
بنو معتّب هم که خویشاوندان او بودند با سلاح او را احاطه کرده و کمى پایینتر ایستاده بودند که مبادا او را هم مثل عروة بن مسعود بکشند. در این حال ابو سفیان هم رسید و گفت: خیال کردى مىتوانى براى خراب کردن بتخانه بر من سبقت بگیرى، البته اگر من قبلا اقدام مىکردم بتو معتّب به طرفدارى نمىآمدند. مغیره گفت: مردم پیش از آنکه تو بیایى خودشان چنین قرارى گذاشته بودند و صلح و آرامش را بر بیم و جنگ ترجیح دادهاند.
در این حال زنان ثقیف با روهاى گشوده و موى پریشان جمع شده و براى خرابى لات مىگریستند. بندگان و کودکان و مردان هم با سر و پاى برهنه جمع شده و حتى دوشیزگان هم آمده بودند.
مغیره همینکه اول ضربه را بر بت وارد ساخت خود را به بیهوشى زد و شروع به دست و پا زدن کرد. مردم طائف فریاد کشیدند و گفتند، پنداشتید که الهه از خود دفاع نمىکند؟ به خدا سوگند از خود دفاع مىکند. مغیره چند دقیقهیى خود را به همان حال نگهداشت و بعد نشست و گفت: اى گروه ثقیف، عربها مىگفتند از شما عاقل تر قبیلهیى نیست، و حال آنکه معلوم مىشود از شما احمقتر قبیلهیى نیست، واى بر شما لات و عزّى و الهه چیست؟ آخر، سنگى مثل این سنگ که نمىفهمد چه کسى او را مىپرستد و چه کسى نمىپرستد، واى بر شما، مگر بت لات مىشنود یا مىبیند و مگر سود و زیانى مىرساند؟ آن گاه شروع به خراب کردن آن کرد و مردم هم با او همکارى کردند.
پردهدار بتخانه که از فرزندان عتّاب بن مالک بن کعب و از خاندان بنى عجلان بود مىگفت: خواهید دید وقتى به پایه اصلى برسید بت غضب خواهد کرد و همه را به زمین فرو خواهد برد. همینکه مغیره این حرف را شنید شروع به کندن پى و اساس بتخانه کرد و به اندازه نیم قامتى کند و به خزانه آن رسید، و سپس زر و زیور و پوشش آن را کند و هر چه عطر و زر و نقره بود برداشتند. گوید: پیرزنى مىگفت: اشخاص پست و فرومایه این بت را تسلیم
کردند و از شمشیر زدن خوددارى کردند.
پیامبر (ص) از آنچه به دست آمد به ابو ملیح و قارب و مردم مقدارى عطا فرمود و بقیه را در راه خدا و خرید سلاح صرف فرمود.
پیامبر (ص) این عهدنامه را براى مردم ثقیف صادر فرمود:
«بسم الله الرحمن الرحیم، این عهدى از رسول خدا براى مؤمنان است، که گیاهان و شکار منطقه طائف حفاظت شده است و هر کس بر خلاف آن رفتار کند باید تازیانه زده شود و جامهاش را بیرون آورند، و اگر از این دستور کسى سرپیچى کند باید او را بگیرند و به حضور محمد آورند. این دستور محمد رسول خدا است و خالد بن سعید به فرمان پیامبر آن را نوشته است و هیچکس نباید از آن سرپیچى کند، و یا خلاف دستور رسول خدا (ص) به خود ستم کند.»
پیامبر (ص) از قطع درختان و گیاهان آن منطقه نهى فرمود و شکار را در آن ممنوع کرد.
گاهى برخى از مردم پیدا مىشدند که خلاف این دستور رفتار مىکردند و در نتیجه جامههاى او را مىکندند.
پیامبر (ص) سعد بن ابى وقّاص را مأمور مراقبت از آن منطقه فرمود.
1) حرض، چنانکه سمهودى مىگوید نام صحرایى از صحراهاى نزدیک مدینه است (وفاء الوفا، ج 2، ص 287).
2) سباق، به فتح سین و به کسر آن هم روایت شده است، نام صحرایى از دهناء است (معجم البلدان، ج 5، ص 26).
3) سوره 17 بخشى از آیه 31.
4) سوره 2، آیه 278.
5) سوره 5، بخشى از آیه 90.
6) ذى الهرم، چنانکه بکرى نوشته است، جایى نزدیک طائف است (معجم ما استعجم، ص 830).