گویند، نمایندگان هوازن آمدند و میان ایشان عموى رضاعى پیامبر (ص) هم بود. او گفت: اى رسول خدا، در این سایبانها کسانى اسیرند که عهدهدار امور تو بودند، عمهها و خالههاى رضاعى و پرستارهایت. ما ترا در آغوش خود پرورش دادیم و از پستان زنانمان شیرت دادیم، من ترا در شیرخوارگى دیدم و شیر خوارى بهتر از تو ندیدهام، و پس از اینکه از شیر گرفته شده بودى هم بهتر از تو هیچکس نبود. سپس ترا در جوانیت دیدم و جوانى بهتر از تو ندیدهام، همه آثار خیر در تو کامل شده است، در عین حال ما در واقع اهل و عشیره توئیم، بر ما منت گذار و لطف فرماى که خدا بر تو لطف فرماید. پیامبر (ص) فرمود: من مدتها منتظر شما ماندم و گمان کردم که دیگر نخواهید آمد، لذا غنایم تقسیم شده و سهام اشخاص معلوم گردیده است.
چهارده مرد هم از هوازن که مسلمان شده بودند به حضور پیامبر (ص) آمدند، و پس از ایشان هم گروهى دیگر آمدند. سالار و سخنگوى ایشان ابو صرد زهیر بن صرد بود. او گفت:
اى رسول خدا، ما اهل و عشیره توئیم، و چندان بلا و گرفتارى بر ما رسیده است که بر تو پوشیده نیست. اى رسول خدا، در این سایبانها عمهها و خالهها و پرستارانت که عهدهدار سرپرستى تو بودند هستند، اگر ما حارث بن ابى شمر، یا نعمان بن منذر را شیر داده بودیم و براى آن دو این مسألهیى که براى شما پیش آمده است پیش مىآمد، انتظار لطف و محبت از آنها را داشتیم و حال آنکه تو از همه برترى.
و هم گفتهاند که ابو صرد چنین گفت: همانا در این سایبانها خواهران و عمهها و
دختر عمهها و خالهها و دختر خالههایت هستند، دورترین آنها به تو نزدیکند. اى رسول خدا، پدر و مادرم فداى تو باد، آنها ترا در آغوش خود پروراندهاند و از پستان خود به تو شیر دادهاند و ترا بر پشت خود گرفتهاند، و تو بهترین و برترین فرزندى. و این ابیات را خواند:
اى رسول خدا در کرم و بزرگوارى بر ما منت گذار
که تو آن مردى که بر تو امیدواریم و ترا براى خود اندوختهایم،
نسبت به زنانى که قضا و قدر آنها را رانده و پراکنده ساخته،
و روزگارشان را دگرگون کرده است لطف فرماى،
بر زنانى که از ایشان شیر مىخوردى،
و دهانت پر از شیرهاى فراوان ایشان بود لطف فرماى،
زنانى که به هنگام طفولیت از شیر آنها مىخوردى،
و آنها ترا از آنچه پیش مىآمد و مىترساند نگهدارى مىکردند،
اى برترین مردمى که تاکنون از آنها خبر دادهاند،
با نعمتهایى که بر ایشان مبذول خواهى فرمود جبران کن،
ما را همچون اشخاص خوار و زبون قرار مده،
و گوى سبقت از ما ببر که ما خود گروههاى درخشنده و سر فرازیم،
ما نعمتها را سپاسگزار خواهیم بود، هر قدر هم که کهنه شود،
و این نعمت پس از امروز هم همواره پیش ما محفوظ خواهد بود.
پیامبر (ص) فرمود: بهترین سخن، راستترین سخن است، و این همه را که نزد من مىبینید مسلمان هستند. بگویید آیا زنان و فرزندانتان در نظر شما دوست داشتنىترند، یا اموالتان؟ گفتند، اى رسول خدا تو ما را میان زن و فرزند و اموال مختار و مخیر فرمودى، ما هیچ چیز را با زن و فرزند خود معادل نمىدانیم، لطفا زنان و فرزندانمان را به ما برگردان.
پیامبر (ص) فرمود: آنچه که در سهم من و فرزندان عبد المطلب قرار گرفته است از شما خواهد بود، براى شما از مردم هم چنین درخواستى خواهم کرد، هنگامى که با مردم نماز ظهر مىگزارم شما بگویید که ما رسول خدا را پیش مردم واسطه قرار مىدهیم و مردم را پیش رسول خدا. و من خواهم گفت: آنچه سهم من و فرزندان عبد المطلب است از شما، و از مردم هم براى شما درخواست خواهم کرد.
هنگام ظهر پس از اینکه رسول خدا (ص) نماز ظهر را گزارد آنها برخاستند و همان طور که رسول خدا دستور فرموده بود گفتند، ما رسول خدا را پیش مردم واسطه قرار مىدهیم و مردم را پیش رسول خدا. و پیامبر (ص) فرمود: آنچه از من و فرزندان عبد المطلب است از
شما. مهاجران گفتند، آنچه از ماست اختیارش به دست رسول خداست. انصار هم چنین گفتند. اقرع بن حابس گفت: ولى من و بنى تمیم چنان نخواهیم کرد. عیینة بن حصن گفت:
من و فزاره هم چنان نخواهیم کرد. عباس بن مرداس سلمى گفت: من و بنى سلیم هم نمىدهیم.
بنى سلیم گفتند، آنچه از ماست براى رسول خدا خواهد بود، و عباس بن مرداس به آنها گفت:
مرا خوار کردید. در این هنگام رسول خدا (ص) برخاست و براى مردم خطبهیى ایراد کرد و ضمن آن فرمود: این قوم مسلمان آمدهاند، من هم روز شمارى مىکردم که بیایند، اکنون هم آنها را مختار ساختهام که زنان و فرزندان یا اموال خود را انتخاب کنند و آنها از زنان و فرزندان خود نمىگذرند. بنابر این هر کس از آنها کسى را دارد، در صورتى که مایل باشد رهایشان کند، هر کس هم میل نداشته باشد و حق خود را بخواهد در قبال هر اسیر شش شتر پرداخت مىشود، البته از اولین غنائمى که خداوند نصیب فرماید.
گفتند، اى رسول خدا راضى و تسلیم هستیم. فرمود: به کارگزاران خود بگویید تا اسیران را به ما بسپرند و نظر خود را هم بگویید تا بدانیم. زید بن ثابت میان انصار حرکت کرد و از ایشان مىپرسید: آیا راضى و تسلیم نظر پیامبر هستید یا نه؟ و آنها بدون استثناء موافقت خود را اعلام داشتند. عمر بن خطاب هم کسى پیش مهاجران فرستاد و نظر آنها را خواست، ایشان هم بدون استثناء موافقت کردند. ابو رهم غفارى هم میان قبائل عرب رفت. بعد هم کارگزاران و امنایى که رسول خدا (ص) آنها را اعزام فرموده بود آمدند و همگى یک صدا و متفق رضایت و تسلیم خود را نسبت به فرمان رسول خدا اعلان کردند و گفتند، اسیرانى را که در دست دارند آزاد و تسلیم خواهند کرد.
زنى که پیش عبد الرحمن بن عوف بود مختار شد که اگر بخواهد نزد عبد الرحمن بماند یا پیش قوم خود برگردد، و او قوم خود را برگزید و او را تسلیم کردند. زنانى هم که پیش على (ع) و عثمان و طلحه و صفوان بن امیه و ابن عمر بودند به قبیله خود برگردانده شدند. زنى که پیش سعد بن ابى وقّاص بود زندگى با سعد را انتخاب کرد و از سعد صاحب پسرى شد.
عیینة بن حصن که در انتخاب اسیر آزادش گذاشته بودند، نگاه کرد و پیر زنى را انتخاب کرد و گفت: این مادر قبیله است و براى آزادى او فدیه بیشترى پرداخت خواهند کرد، و شاید در قبیله داراى نسب محترمى باشد. پسر آن زن پیش عیینه آمد و گفت: آیا موافقى صد شتر بگیرى و آزادش کنى؟ گفت: نه. پسر برگشت و ساعتى عیینه را به حال خود گذاشت. پیر زن به پسر خود گفت: چه احتیاج به خرج کردن صد شتر است؟ رهایش کن، به زودى مرا بدون دریافت فدیهیى آزاد خواهد کرد. همینکه عیینه این مطلب را شنید گفت: خدعهیى مانند امروز ندیدهام! گویا حساب من در مورد این اسیر درست نیست و مغرور و فریفته شدهام،
سوگند به خدا باید لکه ننگ ترا از خودم دور سازم. گوید: پس از ساعتى پسر از آنجا گذشت.
این بار عیینه به او گفت: حاضرى پیشنهادت را در مورد پیر زن عمل کنى؟ گفت: نمىتوانم بیش از پنجاه شتر بپردازم. عیینه گفت: نمىپذیرم. گوید: پس از ساعتى یک مرتبه دیگر پسر از کنار عیینه عبور کرد ولى رویش را از عیینه برگرداند. عیینه به او گفت: آیا حاضرى آنچه گفتى به من بدهى؟ جوان گفت: من بیشتر از بیست و پنج شتر آن هم شترهاى مخصوص زکات نمىدهم، فقط همین قدر مىتوانم بدهم. عیینه گفت: به خدا هرگز، بعد از صد شتر حالا به بیست و پنج شتر راضى شوم! همینکه عیینه ترسید که مردم متفرق شوند و آنها برگردند پیش جوان آمد و گفت: حاضرى که پیشنهادت را عملى کنى؟ جوان گفت: تو حاضرى که ده شتر بگیرى؟ عیینه گفت: نه به خدا سوگند این کار را نمىکنم. همینکه شروع به حرکت کردند، عیینه جوان را صدا زد و گفت: اگر حاضرى و مىخواهى تعهدت را عمل کنى من حاضرم.
جوان گفت: بفرستش، من یک شتر مىدهم که بر آن سوار شوى. عیینه گفت: نه به خدا سوگند نیازى به آن ندارم، و شروع به سرزنش خود کرد و مىگفت: چنین کارى تا امروز ندیدهام.
جوان گفت: خودت این کار را بر سر خود آوردى، به پیر زنى فرتوت توجه کردى که نه پستان برجسته دارد و نه شکم زاینده و نه دهان خوشبو و نه شوهر نسبت به او وجد و شوقى دارد، خودت او را از میان آن همه اسیر برگزیدى. عیینه گفت: او را بگیر و با خودت ببر، خداوند او را براى تو فرخنده نگرداند، مرا هم به او نیازى نیست.
گوید: جوان گفت: اى عیینه، رسول خدا (ص) به همه اسیران لباس پوشاند، اتفاقا این زن از قلم افتاده بود، حالا تو به او لباسى نمىپوشانى؟ و آیا جامهیى پیش تو ندارد؟ گفت: نه، به خدا لباسى از او پیش من نیست. گفت: چنین مکن! و جوان از عیینه جدا نشد تا اینکه لباسى از او گرفت و به او گفت: تو فرصتها را نمىشناسى! گویند، عیینه این موضوع را به اقرع بن حابس شکایت کرد. اقرع گفت: به خدا سوگند که تو نه دوشیزهیى میان سال و نه میان سالى فربه و نه پیر زنى اصیل را برگزیدى، بلکه زن محتاجترین پیر مرد هوازن را به اسیرى گرفتى. عیینه گفت: آرى، چنین است.
بنى تمیم و اقرع اسیران خود را نگهداشتند. پیامبر (ص) فدیه هر اسیر را شش شتر قرار داده بودند، سه شتر چهار ساله و سه شتر پنج ساله. معاذ بن جبل مىگفت که رسول خدا (ص) در آن روز فرمود: اگر بر کسى از اعراب در مورد برده و بردگى حقى مىبود امروز ثابت شد، ولى این اسارت و پرداختن فدیه است.
ابو حذیفه عهدهدار تقسیم غنایم بود.
پیامبر (ص) به نمایندگان هوازن گفت: مالک بن عوف چه کرد؟ گفتند، گریخت و در حصار
طائف به ثقیف پیوست. فرمود: به او خبر بدهید که اگر مسلمان شود و بیاید زن و اموالش را پس خواهم داد و یکصد شتر هم به او خواهم بخشید. پیامبر (ص) دستور فرموده بود تا خانواده مالک را در مکه پیش عمهشان امّ عبد الله دختر ابى امیّه نگهدارى کنند. نمایندگان هوازن گفتند، اى رسول خدا، اینها سروران مایند و از همه بیشتر دوستشان داریم. پیامبر (ص) فرمود: من هم خیر آنها را مىخواهم. همچنین اموال مالک را هم نگهداشتند و ضمن غنایم نیاوردند.
چون این خبر به مالک بن عوف رسید و از رفتار پیامبر (ص) نسبت به اقوام خود و وعدهیى که داده بود آگاه شد، و فهمید که خانواده و اموال او نگهدارى شده است، و از طرفى هم مىترسید که ثقیفىها او را بکشند و یا اینکه پس از اطلاع از گفتههاى پیامبر (ص) او را زندانى کنند و مانع از حرکت او شوند دستور داد تا شترش را پیشاپیش به دحنا که از حومه طائف بود ببرند. آنگاه دستور داد تا شبانه اسبى برایش آوردند و همان شب بر اسب سوار شد و از حصار بیرون آمد و بر دحنا آمد و بر شتر خود سوار شد و خود را به پیامبر (ص) رساند، و هنگامى به حضور پیامبر (ص) رسید که از جعرّانه حرکت فرموده بود. رسول خدا (ص) خانواده و اموال او را به او پس داد و یکصد شتر هم به او بخشید و مالک مسلمان شد و اسلام او نیکو و استوار بود. و گفته شده است که مالک در مکه به پیامبر (ص) پیوست و رسول خدا او را بر کسانى از قومش که مسلمان شده بودند و همچنین بر مسلمانان قبائل هوازن و فهم که در اطراف طائف بودند فرمانده قرار داد.
گروهى از مسلمانان با مالک هماهنگ شدند، و پیامبر (ص) براى او پرچمى هم بستند. و او همراه مسلمانان با کسانى که بر شرک باقى مانده بودند مىجنگید، و هم بر ثقیف غارت مىبرد و با آنها جنگ مىکرد. هیچ رمه و گلهیى از ثقیف بیرون نمىرفت مگر اینکه بر آن غارت مىبرد. مردم ثقیف هم پس از اینکه دیدند رسول خدا (ص) از منطقه ایشان برگشت، دامهاى خود را براى چرا رها کرده بودند و مالک بن عوف بر هر گلهیى که دست مىیافت آن را مىگرفت و بر هر کس که دست مىیافت مىکشت. خمس غنایمى را هم که به دست مىآورد براى پیامبر (ص) مىفرستاد. یک مرتبه صد شتر و یک مرتبه هزار گوسپند. او در یکى از حملات خود به چهار پایان اهل طائف در صبحگاه هزار گوسپند به غارت برد. در این مورد ابو محجن بن حبیب بن عمرو بن عمیر ثقفى چنین گفته است:
دشمنان از جانب ما بیم دارند،
و حال آنکه بنى سلمه با ما جنگ مىکنند،
مالک ایشان را به جنگ ما مىآورد،
و پیمان و حرمت را مىشکند،
ایشان در خانههاى ما به سراغ ما مىآیند،
که مردمى بدبخت و تیرهروزند.
مالک بن عوف هم در مورد رسول خدا (ص) چنین سروده است:
میان همه مردم،
مثل محمد (ص) ندیده و نشنیدهام،
اگر از او عطا و بخشش بخواهند از همه بخشندهتر و وفادارتر است،
و هر وقت بخواهى از اتفاقهاى آینده ترا خبرى مىدهد،
و هنگامى که دندانهاى لشکر،
در مقابل ضربههاى شمشیرهاى مشرفى(1) و هندى به لرزه در آید،
او همچون شیرى است که فرزندان خود را،
با غیرت در بر مىگیرد و آماده حمله از بیشه مىشود.
گویند، چون پیامبر (ص) به قریش و برخى از قبائل عرب غنایم را تقسیم فرمود و براى انصار چیزى از غنایم منظور نشده بود، انصار رنجیده خاطر شدند و بگو مگو زیاد شد تا آنجا که یکى از ایشان گفت: حالا پیامبر (ص) با قوم خود دیدار کرده است، به هنگام جنگ ما و یارانش تحمل سختیها را مىکنیم و به هنگام تقسیم غنایم قوم و خویشهایش بهره مىبرند، دوست داریم بفهمیم این دستور از کیست. اگر فرمان الهى است صبر خواهیم کرد، و اگر پیامبر خود چنین کارى کرده باشد سخت خواهیم گرفت. چون این خبر به پیامبر (ص) رسید سخت خشمگین شد، و هنگامى که سعد بن عباده آمد به او فرمود: قوم تو درباره من چه مىگویند؟ گفت: اى رسول خدا، شما بگویید، چه مىگویند؟ فرمود: گفتهاند هنگام جنگ ما و یارانش همه کارهایم و به هنگام تقسیم غنایم قوم و خویشهایش، و دوست مىداریم بدانیم این دستور کیست. اگر فرمان الهى باشد صبر مىکنیم و اگر خود پیامبر انجام داده باشد، سخت خواهیم گرفت. حالا عقیده تو در این مورد چیست؟ سعد گفت: اى رسول خدا من هم یکى از قوم خود هستم و دوست مىداریم بدانیم این دستور از ناحیه کیست؟ پیامبر (ص) فرمودند: هر کس از انصار را که اینجا هستند در این چادر جمع کن! سعد بن عباده انصار را در آن چادر جمع کرد. گروهى از مهاجران را هم که آمده بودند اجازه داد که داخل چادر شوند و گروه دیگرى از مهاجران را که بعد آمدند نپذیرفت و آنها را برگرداند.
چون انصار جمع شدند، سعد پیش پیامبر (ص) آمد و گفت: انصار براى دیدار شما آمادهاند. پیامبر (ص) پیش آنها آمد و آثار غضب در چهره آن حضرت دیده مىشد. نخست خداى را چنانکه باید و شاید ستود و ستایش کرد، سپس فرمود: اى گروه انصار، خبرى و مطلبى از شما به من رسیده است که دلیل بر خشمى است که در اندرون خود داشتهاید، مگر من وقتى پیش شما آمدم گمراهانى نبودید که خدا هدایتتان فرمود، مگر فقیرانى نبودید که شما را غنى فرمود، مگر با یک دیگر دشمن نبودید و خدا دلهاى شما را نسبت به یک دیگر مهربان فرمود؟ گفتند، آرى همچنین است، و خدا و رسولش بزرگوارترند و بیش از اینها بر ما منت دارند. پیامبر (ص) فرمود: اى گروه انصار، پاسخ مرا نمىدهید؟ گفتند: اى رسول خدا چه بگوییم که منت و فضل از آن توست. فرمود: اگر دلتان بخواهد مىتوانید این حرف را چه بگوییم که منت و فضل از آن توست. فرمود: اگر دلتان بخواهد مىتوانید این حرف را بزنید که راست هم هست، بگویید: تو در حالى پیش ما آمدى که همه ترا تکذیب مىکردند و ما ترا تصدیق کردیم، و همه ترا رها کرده بودند در حالى که ما یاریت دادیم، و رانده شده بودى، و ما پناهت دادیم و فقیر و تهیدست بودى و ما ثروت خود را با تو به طور مساوى تقسیم کردیم.
آنگاه فرمود: اى گروه انصار، چرا در مورد اندکى مال دنیا که من خواستم با آن دل قومى را بدست آورم که مسلمان شوند آزرده خاطر شدهاید، و حال آنکه من شما را با اسلامتان واگذاشتم؟ اى گروه انصار، آیا خشنود نیستید که مردم شتر و گوسپند ببرند و شما رسول خدا را همراه خود ببرید؟ سوگند به کسى که جان محمد در دست اوست اگر مسأله هجرت نبود من هم مردى از انصار بودم، و اگر همه مردم به راهى بروند و انصار به راهى دیگر، من راه انصار را خواهم رفت، امروز براى شما نامهیى مىنویسم که پس از من اختصاصاتى را براى شما ثابت کند.
این برخورد براى انصار بهتر از هر چیزى بود که خداوند نصیب آنها فرموده است.
گفتند، اى رسول خدا، پس از شما ما را چه نیازى به دنیاست؟ فرمود: چنین نیست و شما پس از من ناملایماتى خواهید دید که باید صبر کنید تا خدا و رسول خدا را ملاقات کنید که وعدهگاه شما حوض کوثر است، آن حوض فراختر از فاصله میان صنعاء و عمان است و ظرفهاى آن بیشتر از عدد ستارگان است. خدایا به انصار رحمت فرست و به فرزندان و فرزندان فرزندان انصار هم رحمت فرست! گوید: انصار آن قدر گریستند که ریشهایشان خیس شد و گفتند، اى رسول خدا، ما به این بهره و قسمت خود سخت خشنود و راضى هستیم. پیامبر (ص) از پیش آنها برگشت و ایشان پراکنده شدند.
پیامبر (ص) شب پنج شنبه پنجم ذى قعده به جعرّانه رسید و سیزده روز آنجا اقامت فرمود، و
چون آهنگ بازگشت به مدینه فرمود شب چهارشنبه هیجدهم ذى قعده از مسجد دور افتادهیى که در مدت اقامت در جعرّانه در آن نماز مىخواند محرم شد. این مسجد را مردى از قریش ساخته و کنار آن هم مزرعهیى ساخته بود. پیامبر (ص) تمام طول درّه را در حالى که محرم بودند پیموده و مرتب تلبیه مىگفت تا هنگامى که رکن کعبه را استلام فرمود. و هم گفتهاند، چون چشم آن حضرت به خانه کعبه افتاد لبیک گفتن را قطع کرد، و چون بر در مسجد رسید شتر خود را کنار در بنى شیبه خواباند و وارد مسجد شد و سه دور از طواف را، فاصله سنگ تا سنگ را (حجر الاسود) با سرعت پیمود و سپس سعى میان صفا و مروه را سواره انجام داد، و چون در دور هفتم به مروه رسید سر خود را تراشید. گویند، سر آن حضرت را ابو هند غلام بنى بیاضه تراشید. و هم گفتهاند خراش بن امیّه عهدهدار این کار بود. پیامبر (ص) در این سفر از جعرّانه قربانى همراه خود نیاورده بودند. رسول خدا (ص) همان شب به جعرّانه برگشت و آن شب را آنجا گذراند، و روز پنج شنبه از جعرّانه حرکت فرمود. پیامبر (ص) دره جعرّانه را پیمود و به سرف رسید و سپس به راه ادامه داد تا به مرّ الظّهران رسید.
پیامبر (ص) عتّاب بن اسید را به استاندارى مکه منصوب فرمود و معاذ بن جبل و ابو موسى اشعرى را هم در مکه براى آموزش قرآن و فقه و مسائل دینى به مردم مأمور کرد.
پیامبر (ص) به عتّاب بن اسید گفت: مىدانى ترا به چه کسانى استاندار ساختم؟ گفت:
خدا و رسولش داناترند. فرمود: ترا به اهل خدا فرمانروا ساختم. چهار چیز را از سوى من تبلیغ کن: دو شرط متضاد در فروش صحیح نیست، فروش و سلف و فروش آنچه که قابل ضمانت نیست، روا نیست، و سود چیزى را که براى تو موجود نیست مخور! در آن سال عتّاب بن اسید با مردم حج گزارد بدون اینکه رسول خدا (ص) فرمان امارت حج برایش صادر فرمایند، بلکه از این جهت که امیر مکه بود، و آن سال، سال هشتم هجرت بود.
مسلمانان و گروهى از مشرکان که هنوز مهلت پیمان داشتند حج گزاردند. و گفته شده است که رسول خدا (ص) عتّاب بن اسید را به سمت امیر الحاج هم منصوب فرموده است.
پیامبر (ص) روز جمعه سه روز از ذى قعده باقى مانده به مدینه وارد شد.
1) مشرف، قریهاى است از سرزمینهاى عرب در نزدیکى ریف.