از بنى اسد: عبد الله بن حمید بن زهیر بن حارث، که او را ابو دجانه کشت.
از بنى عبد الدار: طلحة بن ابى طلحه، که پرچم مشرکان را بر دوش مىکشید و او را على بن ابى طالب (ع) کشت، عثمان بن طلحه، که او را حمزة بن عبد المطلب کشت، ابو سعید بن ابى طلحه، که او را سعد بن ابى وقاص کشت، مسافع بن طلحة بن ابى طلحه،
که او را عاصم بن ثابت ابن ابى الاقلح کشت، حارث بن طلحه، که او را هم عاصم بن ثابت کشت، کلاب بن طلحه، که او را زبیر بن عوام کشت، جلاس بن طلحه، که او را طلحة بن عبید الله کشت، ارطاة بن عبد شرحبیل، که او را على بن ابى طالب (ع) کشت، قاسط بن شریح بن عثمان، که گفته شده است صؤاب یا قزمان او را کشتهاند، ابو عزیز بن عمیر، که او را هم قزمان کشت.
از بنى زهره: ابو الحکم بن اخنس بن شریق، که او را على بن ابى طالب (ع) کشت، سباع بن عبد العزى خزاعى، که مادرش ام انمار بود و او را حمزة بن عبد المطلب کشت.
از بنى مخزوم: هشام بن ابى امیة بن مغیره، که به دست قزمان کشته شد، ولید بن عاص بن هشام، که قزمان او را کشت، امیة بن ابى حذیفة بن مغیره، که او را على (ع) کشت، خالد بن اعلم عقیلى، که به دست قزمان کشته شد. یونس بن محمد ظفرى از پدرش بر ایمان روایت کرد که: چون قزمان به مشرکان حمله کرد، به خالد بن اعلم برخورد، هر دو پیاده بودند، و با شمشیر به یک دیگر حمله کردند، در این هنگام، خالد بن ولید بر آن دو گذشت و نیزهاى به قزمان زد که کارى نبود، ولى خالد که تصور مىکرد با همان نیزه قزمان را کشته است، گذشت و رفت. عمرو بن عاص هم، همچنان که آن دو مشغول جنگ بودند، فرا رسید و ضربت دیگرى به قزمان زد، آن ضربه هم کارگر نیفتاد و قزمان همچنان با خالد بن اعلم درگیر بود تا او را کشت و خودش هم در همان ساعت، به واسطه زخمهایى که برداشته بود، کشته شد. عثمان بن عبد الله بن مغیره، که او را حارث بن صمه کشت، جمعا پنج نفر.
از بنى عامر بن لؤىّ: عبید بن حاجز، که او را ابو دجانه کشت، شیبة بن مالک بن مضرّب، که او را طلحة بن عبید الله کشت.
از بنى جمح: ابیّ بن خلف، که به دست رسول خدا (ص) کشته شد، عمرو بن عبد الله بن عمیر بن وهب، که همان ابو عزّه شاعر است و پیامبر (ص) او را اسیر کرد، در جنگ احد، پیامبر (ص) جز او اسیرى نگرفت. ابو عزّه گفت: اى محمد، بر من منت بگذار و آزادم کن! پیامبر (ص) فرمودند: مؤمن از یک سوراخ دو بار گزیده نمىشود، تو دیگر به مکه برنخواهى گشت که به گونههایت دست بکشى و بگویى دو بار محمد را مسخره کردم! آنگاه پیامبر (ص) به عاصم بن ثابت دستور فرمود تا گردن او را بزند.
ابو عبد الله واقدى مىگوید: در مورد اسیر شدن او روایت دیگرى هم شنیدهام. بکیر بن مسمار برایمان نقل مىکرد که: چون مشرکان از احد برگشتند، در محل حمراء الاسد فرود آمدند و ساعتى از اول شب را آنجا بودند و بعد کوچیدند، ابو عزّه خواب ماند و تا
هنگامى که روز برآمد بیدار نشد، در این هنگام، سپاه مسلمانان به آنجا رسید و عاصم بن ثابت او را، که تازه بیدار شده و سرگردان به چپ و راست مىگریخت، گرفت و پیامبر (ص) دستور فرمود تا گردنش را بزنند.
از بنى عبد مناة بن کنانه: خالد بن سفیان بن عویف، ابو الشّعثاء بن سفیان بن عویف، ابو الحمراء بن سفیان بن عویف، غراب بن سفیان بن عویف.
گویند: چون مشرکان احد را ترک کردند، مسلمانان به کشتهشدگان خود پرداختند، پیامبر (ص) بر بالین حمزه آمد و بر او نماز گزارد و فرمود: دیدم که فرشتگان او را غسل مىدهند، زیرا حمزه در آن روز جنب بود. پیامبر (ص) دستور فرمود تا هیچیک از شهدا را غسل ندهند و فرمود: آنها را با خونها و زخمهایشان بپیچید که هر کس در راه خدا مجروح شود، روز قیامت با همان جراحت برانگیخته مىشود، رنگ او رنگ خون خواهد بود و بوى او بوى مشک. همچنین فرمود: آنها را رها کنید که من در روز قیامت گواه ایشان خواهم بود. حمزه نخستین کسى بود که پیامبر (ص) بر او چهار تکبیر گفت، شهیدان دیگر را هم مىآوردند و کنار او مىگذاشتند و پیامبر (ص) بر حمزه و یکایک شهیدان نماز مىگزارد، چنانکه هفتاد مرتبه بر او نماز گزارد، چون عده شهیدان هفتاد نفر بود. همچنین گفتهاند: شهیدان را نه نفر نه نفر مىآوردند و کنار حمزه مىگذاشتند، که با او ده نفر مىشدند و بر آنها نماز خوانده مىشد، آنگاه نه نفر را بر مىداشتند ولى جنازه حمزه همچنان باقى مىماند و نه نفر دیگر را مىآوردند. و گفتهاند که حضرت بر آنها نه بار و هفت بار و پنج بار تکبیر مىگفت و این کار هفت مرتبه صورت گرفت.(1)
طلحة بن عبید الله و ابن عباس و جابر بن عبد الله مىگویند: پیامبر (ص) هنگامى که بر کشتگان احد نمازگزاردند، فرمودند: من گواه اینان خواهم بود. ابو بکر گفت: اى رسول خدا، مگر آنها برادران ما نبودند و ما هم مانند ایشان جهاد نکردیم؟ فرمود: چرا، ولى اولا این گروه بهره و نصیبى از این جنگ نبردند، ثانیا نمىدانم شما بعد از من چه کارها خواهید کرد. ابو بکر گریست و گفت: مگر ما بعد از تو زنده خواهیم بود؟
اسامة بن زید از زهرى و او از انس بن مالک برایم روایت کردند که پیامبر (ص) بر شهداى احد نماز نگزارد، از سعید بن مسیب هم نظیر همین روایت نقل شده است.
پیامبر (ص) خطاب به مسلمانان فرمود: گورها را خوب و وسیع بکنید، دو یا سه نفر را با هم در یک گور دفن کنید و هر کدام را که بیشتر قرآن مىدانستند، زودتر بخاک بسپرید. مسلمانان چنین کردند و هر کس را که بیشتر قرآن مىدانست نخست در گور مىگذاشتند. از جمله کسانى که معروف است با هم دفن شدهاند، اینها هستند:
عبد الله بن عمرو بن حرام، عمرو بن جموح، خارجة بن زید، سعد بن ربیع، نعمان بن مالک و عبدة بن حسحاس را در یک گور دفن کردند. چون حمزه را در گور نهادند، پیامبر (ص) امر فرمود تا بردى بر او بکشند، چون آن را به سر حمزه مىکشیدند، پاهایش بیرون مىماند و چون روى پاهایش مىکشیدند، سر و چهرهاش بیرون مىماند، پس پیامبر (ص) فرمود: چهرهاش را بپوشانید و روى پاهایش بوتههاى اسپند بریزید! مسلمانان گریستند و گفتند: اى واى که براى عموى رسول خدا کفنى پیدا نمىشود! پیامبر (ص) فرمود: بزودى شهرهاى بزرگ گشوده خواهد شد و مردم به آنها خواهند رفت، در آنجا براى خویشاوندان خود خواهند گفت که شما در سرزمینى خشک و بى آب و درخت زندگى مىکنید و حال آنکه مدینه براى شما بهتر است اگر بفهمید، سوگند به کسى که جان من در دست اوست، هر کس که بر سختى و گرفتارى مدینه شکیبا باشد، من در روز قیامت شفیع و گواه او خواهم بود! گویند: به روزگار خلافت عثمان، براى عبد الرحمن بن عوف خوراکى آوردند و جامهاى، او گفت: حمزه- یا مرد دیگرى- شهید شد ولى کفن برایش پیدا نمىشد، مصعب بن عمیر هم شهید شد براى او کفنى پیدا نشد، مگر بردى، در صورتى که هر دوى آنها از من بهتر بودند. پیامبر (ص) بر جنازه مصعب بن عمیر عبور فرمود و او را فقط پوشیده در بردى دید، پس گفت: فراموش نمىکنم که تو را در مکه مىدیدم، در حالى که هیچ کس جامه و سر و لباسى بهتر از تو نداشت و امروز با سر خاک آلود در بردى پوشیده شدهاى. پس امر فرمود تا او را به خاک بسپرند، برادرش، ابو الروم و عامر بن ربیعه و سویبط بن عمرو بن حرمله، وارد گور او شدند و به خاکش سپردند.
على (ع) و زبیر و ابو بکر و عمر هم وارد گور حمزه شدند در حالى که پیامبر (ص) کنار گور نشسته بودند.
بیشتر مردم، شهداى خود را به مدینه منتقل کرده و دفن کرده بودند، گروهى از ایشان در بقیع مدفون شدند و گروهى در محلى نزدیک خانه زید بن ثابت، که امروز بازار مدینه است، گروهى هم در محله بنى سلمه دفن شدند، مالک بن سنان را در محل اصحاب عبا، که نزدیک دار نخله است، دفن کردند. سپس منادى پیامبر (ص) ندا داد:
باید شهیدان را به همانجا که کشته شدهاند، برگردانید! ولى مردم شهداى خود را دفن
کرده بودند و در نتیجه امکان انتقال فراهم نشد، بجز در مورد یک نفر که او هم شماس بن عثمان مخزومى بود، او را که بشدت زخمى شده بود ولى هنوز رمقى داشت، به مدینه آوردند و به خانه عایشه همسر رسول خدا (ص) بردند، ام سلمه همسر دیگر پیامبر (ص) گفت: پسر عموى مرا به خانه دیگرى مىبرید! پس پیامبر (ص) فرمود: او را به خانه ام سلمه ببرید. این کار را انجام دادند، شماس یک شبانروز زنده بود ولى نتوانست هیچ چیز بخورد و در خانه ام سلمه درگذشت. پس، پیامبر (ص) دستور فرمود تا او را با همان لباسها که بر تن داشت، بدون اینکه غسلش دهند، دفن کنند و نماز هم بر او نگزارند.
گویند: شهداى مسلمانان در صحرا به خاک سپرده شدند. بعد از آن، هر گاه از طلحة بن عبید الله درباره این گورهایى که در یکجاست مىپرسیدند، مىگفت: اینها قبور گروهى از اعراب است که به روزگار عمر بن خطاب مرده و در این جا دفن شدهاند. ابن ابى ذئب و عبد العزیز بن محمد هم مىگفتند: ما این گورها را که در یکجاست نمىشناسیم، اینها گورهاى اهل بادیه است، قبور شهیدان احد پنهان است و ما در صحرا و مدینه و اطراف آن گورى از ایشان سراغ نداریم، فقط قبر حمزة بن عبد المطلب و سهیل بن قیس و عبد الله بن عمرو بن حرام و عمرو بن جموح را مىشناسیم. پیامبر (ص) سالى یک بار به زیارت آنها مىآمد و چون به اولین نقطه گورستان مىرسید، با صداى بلند مىفرمود: سلام بر شما باد به واسطه پایدارى و شکیبایى که کردید و خانه آخرت چه نیکوست! ابو بکر و عمر و عثمان هم هر سال یک بار همین کار را مىکردند و معاویه هم هر وقت براى حج یا عمره از مدینه مىگذشت، به زیارت ایشان مىرفت.
پیامبر (ص) مکرر مىفرمود: اى کاش من هم با شهیدان کوه [احد] شهید مىشدم. فاطمه (ع) دختر رسول خدا (ص) هر دو سه روز یک بار به زیارت شهدا مىرفت و کنار قبور ایشان مىگریست و دعا مىکرد. سعد بن ابى وقاص هم هر گاه براى سرکشى از اموال خود به بیشه مىرفت، از پشت قبور شهدا مىگذشت و سه مرتبه مىگفت: سلام بر شما باد! آنگاه روى به همراهان خود مىکرد و مىگفت: آیا به قومى که پاسخ سلام شما را مىدهند، سلام نمىکنید؟ هر کس تا روز قیامت به ایشان سلام کند، پاسخش را مىدهند. پیامبر (ص) بر گور مصعب بن عمیر گذشت، توقف فرمود و براى او دعا کرد و آیه بیست و چهارم از سوره احزاب را تلاوت فرمود: «از مؤمنان، مردانى هستند که راست کردند آن عهدى که با خداى تعالى کرده بودند، از ایشان کسانى هستند که پیمان خود را تمام کردند و جان خویش را فدا کردند و از
ایشان کسانى هستند که منتظرند و از ایشان تغییرى نمىآید». آنگاه فرمود: گواهى مىدهم که در روز قیامت ایشان شهیدان راه خدایند، به زیارت اینها بیایید و به ایشان سلام دهید، سوگند به آن کس که جان من در دست اوست، تا روز قیامت هر کس به ایشان سلام دهد، پاسخش را مىدهند. ابو سعید خدرى کنار گور حمزه مىایستاد و دعا مىکرد و به همراهان خود مىگفت: هر کس بر ایشان سلام دهد، پاسخش را خواهند داد، زیارت و سلام کردن بر ایشان را رها مکنید. ابو سفیان، خادم ابن ابى احمد مىگفت که همراه محمد بن مسلمه و سلمة بن سلامة بن وقش در هر ماه یک بار به زیارت شهیدان احد مىرفتند، نخست بر گور حمزه سلام مىدادند و کنار گور او و گور عبد الله بن عمرو بن حرام و قبور دیگرى که آنجاست، توقف مىکردند. ام سلمه همسر گرامى رسول خدا هم در هر ماه یک روز به زیارت شهداى احد مىرفت، بر آنها سلام مىداد و تمام روز را آنجا مىماند، روزى همراه غلام خود نبهان آمده بود و نبهان بر قبور شهدا سلام نداد، ام سلمه گفت: اى بدبخت، به ایشان سلام نمىدهى؟ به خدا سوگند، تا روز قیامت، هر کس به ایشان سلام کند، پاسخ او را مىدهند. ابو هریره هم بسیار به زیارت ایشان مىرفت. عبد الله بن عمر هم هر گاه براى رفتن به بیشه سوار مىشد، چون به ذباب مىرسید، به سوى قبر شهدا بر مىگشت و به ایشان سلام مىداد و دوباره به ذباب بر مىگشت و دوست نداشت که از گورستان شهدا به عنوان راه استفاده کند. فاطمه خزاعى را دیدم که مىگفت: روزى هنگام غروب آفتاب با خواهرم از آنجا مىگذشتیم، گفتم بیا به قبر حمزه سلامى بدهیم و برگردیم. گفت: بسیار خوب. ما کنار گور حمزه ایستادیم و گفتیم: سلام بر تو باد اى عموى پیامبر، شنیدیم که کسى پاسخ ما را داد و گفت: سلام و رحمت خدا بر شما باد. در حالى که هیچ کس نزدیک ما نبود.
گویند: چون پیامبر (ص) از دفن اصحاب خود فارغ شد، اسب خود را خواست و سوار شد، مسلمانان هم که غالبا زخمى بودند، همراه آن حضرت راه افتادند، هیچ قبیلهاى به اندازه بنى سلمه و بنى عبد الاشهل زخمى نداشتند، چهارده زن هم همراه پیامبر (ص) بودند، چون به کنار مدینه رسیدند، پیامبر (ص) فرمود: به صف بایستید که خداى را ستایش کنیم! مردم در دو صف ایستادند و زنها پشت سر مردها قرار گرفتند، پیامبر (ص) دعا کرد و به پیشگاه الهى چنین معروض داشت: «پروردگارا، ستایش همهاش از آن تو است! خدایا، آنچه را تو بگشایى، کسى نیست که آن را ببندد، براى هر بخششى که بفرمایى، مانعى نیست، آنچه را که تو بازدارى، هیچ کس عطا کننده آن نیست، هر کس را گمراه کنى، راهنمایى برایش نیست و هر آن کس را که رهنمون فرمایى، گمراه کنندهاى برایش نیست، هر کس را از خود برانى، هیچ کس نزدیک کننده
او نیست و آن را که به خود نزدیک فرمایى، دور کنندهاى ندارد! خدایا، من برکت و رحمت و عافیت از تو درخواست مىکنم! خدایا، من فضل و بخشش از تو مسألت مىکنم! خدایا، من از تو نعمت پایندهاى درخواست مىکنم، که دگرگون نمىشود و تمامى ندارد! خدایا من زینهار در روز ترس [قیامت] و توانگرى روز فقر را از تو مىخواهم! خدایا، از شر آنچه که به ما عنایت کردهاى و آنچه که از ما باز داشتهاى به خودت پناه مىبرم! خدایا، ما را مسلمان بمیران! خدایا، ایمان را در نظر ما محبوب کن و دلهاى ما را با آن زینت بخش، کفر و سرکشى و تبهکارى را براى ما ناخوشایند کن و ما را از رهنمونشدگان قرار بده! بار خدایا، کافران اهل کتاب را، که رسولت را تکذیب مىکنند و خلق را از راه تو باز مىدارند، عذاب فرماى! اى پروردگار بر حق، پلیدى و عذاب را بر ایشان نازل فرماى! آمین». پیامبر (ص) به جانب مدینه روى آوردند تا آنکه در سمت راست، میان بنى حارثه فرود آمد و سپس از کنار قبیله عبد الاشهل عبور فرمود، آنها بر شهداى خود مىگریستند، پس پیامبر (ص) فرمود:
حمزه گریه کنندهاى ندارد.
زنها براى اطلاع از سلامتى پیامبر (ص) از خانهها بیرون آمدند، ام عامر اشهلى مىگوید: ما سرگرم گریستن بر شهیدان خود بودیم که گفتند رسول خدا آمد، من هم بیرون آمدم، چون چشمم به پیامبر (ص)، که هنوز زره بر تن داشت، افتاد، به آن حضرت نگاه کردم و گفتم: اى رسول خدا، در مقابل سلامت تو، هر مصیبتى تحملپذیر و اندک است.
مادر سعد بن معاذ هم، که کبشه دختر عبید بن معاویة بن بلحارث بن خزرج است، بیرون آمد و دوان دوان خود را به حضور پیامبر (ص) رساند، آن حضرت سوار بر اسب ایستاده بودند و سعد بن معاذ لگام اسب را در دست داشت، سعد گفت: اى رسول خدا، مادرم آمده است! پیامبر (ص) فرمود: درود بر او باد! او نزدیک پیامبر (ص) آمد و گفت:
اکنون که تو را سالم مىبینم، مصیبت اندک شد. پیامبر (ص) درباره مرگ پسرش، عمرو بن معاذ، به او تسلیت گفتند و فرمودند: اى مادر سعد، تو را مژده باد و به خانواده شهدا هم مژده بده که جمع شهیدان ایشان- از آن قبیله دوازده مرد شهید شده بودند- در بهشت دوستان یک دیگرند و ایشان مىتوانند افراد خانواده خود را شفاعت کنند. مادر سعد گفت: اى رسول خدا، بسیار خوشنود شدیم، از این پس کسى بر ایشان گریه نخواهد کرد. آنگاه خطاب به پیامبر (ص) گفت: اى رسول خدا، براى بازماندگان دعاى خیر فرماى. پس پیامبر (ص) چنین گفت: «پروردگارا، اندوه دلهاى ایشان را از میان ببر و مصیبت آنها را جبران فرماى و بازماندگان ایشان را نکو حال فرماى».
سپس، پیامبر (ص) خطاب به سعد بن معاذ فرمودند: اسب مرا رها کن اى ابا عمرو. او لگام اسب را رها کرد و مردم هم چنین کردند. آنگاه پیامبر (ص) فرمودند: اى ابا عمرو، زخمیهاى خاندان تو زیادند و مجروحین در روز قیامت، در حالى محشور مىشوند که زخمشان تازه خواهد بود، خونى که از آن زخمها در قیامت جارى مىشود، رنگش به رنگ خون و بوى آن همچون بوى مشک خواهد بود، اکنون هم هر کس که زخمى است، در خانه خود قرار گیرد و زخمش را مداوا کند، من هم مایلم که کسى مرا تا خانهام همراهى نکند. سعد این مطلب را با صداى بلند اعلان کرد که هیچ مجروحى از بنى عبد الاشهل نباید دنبال پیامبر (ص) برود. پس، مجروحان همه در خانههاى خود ماندند. آن شب را تا صبح همگى بیدار مانده، آتش افروختند و زخمیهاى خود را مداوا کردند، در میان ایشان سى نفر زخمى بودند. سعد بن معاذ، پیامبر (ص) را تا خانه آن حضرت همراهى کرد و سپس به خانه خود رفت، زنهاى خانواده خود را برداشت و همراه ایشان و دیگر زنان، به خانه پیامبر (ص) برگشت، زنها در فاصله میان نماز مغرب و عشاء، در خانه پیامبر (ص) عزادارى کردند و گریستند. چون پیامبر (ص) از خواب برخاستند، یک سوم از شب گذشته بود، در خانه خود صداى گریه شنیدند، پرسیدند: چه خبر است؟ گفته شد: زنهاى انصار بر حمزه مىگریند. گوید: پیامبر (ص) از خواب برخاستند، یک سوم از شب گذشته بود، در خانه خود صداى گریه شنیدند، پرسیدند: چه خبر است؟ گفته شد: زنهاى انصار بر حمزه مىگریند. گوید: پیامبر (ص) به ما فرمود:
خداى از شما و فرزندانتان خوشنود باد! و امر فرمود که به خانههاى خود برگردیم، پس ما در حالى که مردانمان همراهمان بودند، در آخر شب، به خانههایمان بگشتیم، از آن پس تاکنون، هر گاه زنى از انصار بخواهد بر مصیبتى گریه کند، نخست بر حمزه مىگرید.
گفتهاند که پس از آن، معاذ بن جبل زنان بنى سلمه و عبد الله بن رواحه، زنان بلحارث را براى اقامه عزادارى به خانه پیامبر (ص) آوردند، حضرت فرمود: لازم نیست، من این کار را نمىخواهم! و فرداى آن روز زنها را از گریه و زارى کردن بشدت نهى فرمود.
پیامبر (ص) نماز مغرب را در مدینه گزارد، مردم گرفته و اندوهگین بودند، چون گروهى از یاران پیامبر (ص) کشته شده بودند و خود آن حضرت هم مجروح شده بود.
ابن ابىّ و منافقانى که با او همعقیده بودند، یاران پیامبر (ص) را شماتت مىکردند، آنها از این پیش آمد اظهار شادى مىکردند و سخنان بسیار ناپسند مىگفتند. یاران پیامبر (ص)، که از احد برگشته بودند، عموما زخمى بودند، عبد الله بن عبد الله بن ابىّ، که مجروح شده بود، تمام شب را بیدار بود و زخمهاى خود را داغ مىکرد، عبد الله بن ابى به فرزندش مىگفت: بیرون رفتن تو همراه محمد درست نبود! محمد از گفتار من
سرپیچى کرد و حرف بچهها را پذیرفت، به خدا قسم، من پیشاپیش این وضع را به طور کامل مىدیدم. عبد الله به پدر گفت: آنچه که خدا براى رسول خود انجام داده است، بمراتب بهتر است.
یهودیان هم سخنان ناپسندى مىگفتند. آنها مىگفتند: محمد فقط طالب پادشاهى است، هرگز هیچ پیامبرى چنین مصیبت زده نشده است، او هم خود زخمى شد و هم اصحابش کشته و زخمى شدند! منافقان هم شروع به خوار کردن اصحاب پیامبر (ص) کرده و ایشان را تشویق مىکردند که از اطراف پیامبر (ص) پراکنده شوند، به آنها مىگفتند: کسانى از شما که کشته شدند، اگر با ما بودند کشته نمىشدند. که عمر بن خطاب این گفته را در یکى از جلسات عمومى شنید، پس به حضور پیامبر (ص) رفت تا اجازه بگیرد که از هر یهودى یا منافقى که این مطلب را شنید، بکشدش. پیامبر (ص) به او فرمود: اى عمر، خداوند دین خود را پیروز خواهد کرد و پیامبر خود را عزیز خواهد فرمود، وانگهى، یهودیان در ذمه ما هستند و من ایشان را بیهوده نمىکشم. عمر گفت: درباره این منافقان چه مىگویید؟ پیامبر (ص) فرمود: مگر آنها به ظاهر شهادت به یگانگى خدا و رسالت من نمىدهند؟ گفت: بلى اى رسول خدا، ولى از روى ترس و براى این که از شمشیر در امان باشند، اکنون که این گرفتارى پیش آمده، ماهیت ایشان روشن شده و خداوند کینههاى آنها را آشکار کرده است. پیامبر (ص) فرمود: به هر حال، من از کشتن بیهوده کسانى که شهادت یگانگى خدا و پیامبرى من مىدهند نهى شدهام، بعلاوه، اى پسر خطاب، قریش دیگر بر ما چنین غلبهاى نخواهند یافت تا اینکه ما حجر الاسود را استلام کنیم.
گویند: عبد الله بن ابىّ در مسجد جاى معینى داشت که آن را مایه شرف خود مىدانست و نمىخواست آنجا را ترک کند. چون پیامبر (ص) از احد برگشتند و روز جمعه براى خطبه به منبر رفتند، عبد الله بن ابىّ برخاست و خطاب به مسلمانان گفت:
خوشحالم که رسول خدا باز میان شماست و خداوند شما را به خاطر او گرامى داشته است، یارىاش دهید و اطاعتش کنید. ولى چون در احد آن کار را کرده بود، همینکه برخاست، گروهى از مسلمانان به پا خاستند و گفتند: بنشین اى دشمن خدا! ابو ایوب و عبادة بن صامت شدت بیشترى بخرج دادند، البته هیچ کس از مهاجران به او حمله نکرد، ابو ایوب ریش او را گرفت و عبادة بن صامت به پس گردن او مىزد و به او مىگفتند: تو شایسته این مقام نیستى! پس از اینکه آن دو با او چنین رفتار کردند، خودش در حالى که از روى سر و گردن مردم مىگذشت، از مسجد بیرون رفت و گفت:
مگر من سخن زشتى گفتم؟ من که خواستم کار او را محکم و استوار کنم! معوذ بن
عفراء او را دید و گفت: چه شده است؟ گفت: من همان طور که قبلا بر مىخاستم، برخاستم که صحبتى بکنم، مردانى از خویشانم برخاستند و از همه خشمگینتر عباده و خالد بن زید بودند، که بیرونم انداختند، گفت: برگرد تا رسول خدا براى تو طلب آمرزش فرماید. گفت: به خدا، نمىخواهم که او برایم استغفار کند. پس در این مورد این آیه نازل شد وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ تَعالَوْا یَسْتَغْفِرْ لَکُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ …(2)- و چون به ایشان گفته شود بیایید تا رسول خدا براى شما استغفار کند، سرپیچى مىکنند.
گوید: پسر او میان مردم نشسته بود و به سوى پدر نگاه نمىکرد، عبد الله بن- ابىّ مىگفت: محمد مرا از زمین سهل و سهیل بیرون مىکند.(3)
1) باید 9 مرتبه صحیح باشد، چه اگر 7 مرتبه باشد، 63 نفر خواهد شد و حال آنکه عده آنها 74 نفر هم ذکر شده است.- م.
2) آیه 5، سوره 63، المنافقون.
3) سهل و سهیل: نام دو یتیم است که زمین مسجد پیامبر (ص) قبلا متعلق به آنها بوده است.- م.