جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

امیّة بن ابى صلت‏

زمان مطالعه: 10 دقیقه

و دیگر از شعراى رسول خداى، امیّة بن ابى صلت است و کنیت او ابو عثمان است و در کتاب «تصحیح الأسماء» او را پسر خلف بن ابى الصّلت رقم کرده‏اند، و نام ابى الصّلت عبد الله است، هو عبد الله ابى ربیعة بن عوف بن غیرة بن عوف بن قسى و هو ثقیف بن منبّه بن بکر بن هوازن است، همانا امیّه به شمار بزرگان شعرا مى‏رود اگر چه امیّه طریق مسلمانى نگرفت؛ لکن چون این اشعار را در مدح رسول خداى انشاد کرد او از جمله شعراى آن حضرت شمار کنند:

و أحمد أرسله ربّنا

فعاش الّذى عاش لم یهتضم‏

و قد علموا أنّهم خیرهم

و فى بیته ذو النّدى و الکرم‏

نبىّ الهدى طیّب صادق

رؤف رحیم بوصل الرّحم‏

عطاء من الله أعطیته

و خصّ به الله أهل الحرم‏

ثرید بن سوید گوید: وقتى با رسول خداى ردیف بودم، فرمود: اگر از شعر امیّه چیزى دانى قرائت کن، من ابتدا کردم و پیغمبر طلب اصغا فرمود چندان‏که صد (100) شعر به عرض رسانیدم چون اشعار او بیشتر تشبیب مطالب اخروى مى‏کرد، فقال: کاد لیسلم. فرمود: نزدیک تواند بود که مسلمانى گیرد.

گویند: وقتى این اشعار را از امیّه به رسول خداى روایت کردند:

الحمد لله ممسانا و مصبحنا

بالخیر صبّحنا ربّى و مسّانا

ربّ الحنیفة لم تفتت خواتمها

مملوّة طبق الآفاق سلطانا

أ لا نبین لنا منّا فیخبرنا

ما بعد غایتنا من بعد مجرانا

بینا یربّبنا آبائنا هلکوا

و بینما تفتنى الاوتاد أقنانا

و قد علمنا لو أنّ العلم ینفعنا

أن سوف یلحق أخرانا باولانا

یا ربّ لا تجعلنى کافرا أبدا

و اجعل سریرة قلبى الدّهر ایمانا

رسول خداى فرمود: آمن شعره و کفر قلبه. یعنى: شعرش مسلمان است و قلبش کافر.

ابن قتیبه گوید: امیّه قرائت صحایف آسمانى همى‏کرد و از اطلاع بر آن کلمات ادراک فیضى نمود و از عبادت اوثان(1) دست بازداشت و گاهى در اشعار خویش یاد از انبیاء همى‏کرد و مردم عرب از آنچه او را از کتب پیشینیان مشاهده رفته بود دانا نبودند و بعضى قصص اگر چه منصوص و معتبر نیست از کلمات او مى‏شنودند، چنانکه در این مصرع گوید:

و خان امانة الدّیک الغراب‏

مردم عرب افسانه کنند که خروس ندیم غراب بود و غراب با او غدر کرد و او را در نزد خمار گروگان(2) گذاشت و خمر بگرفت و برفت و بازنیامد و خروس در نزد خمرفروش محبوس بماند. و نیز امیّه گوید:

یبغى القرار لامّه لیجنّها

فبنى علیها فى قفار ثهمد

فیزال یدلج ماشیا بجنازة

منها و ما اختلف الحدیث المسند

افسانه کنند که چون مادر هدهد بمرد او را بر سر نهاد تا موضعى از بهر دفن او طلب کند، پس نقبى در سر او پدید شد و همان قبر او گشت و نتن(3) ریح هدهد و این بوى بد که از او استشمام مى‏شود به جهت مردارى است که در مغز او جاى دارد و نیز امیّه گوید:

ممر و ساهور یسلّ و یغمد

اهل کتاب گویند: ساهور غلاف قمر است هنگام کسف(4) در آن غلاف شود. و نیز او راست:

و الشّمس تطلع کلّ آخر لیلة

حمراء یصبح لونها یتردّد

لیست بطالعة لهم فى رسلها

الّا معذّبة و الّا تجلد

گویند: وقتى شمس غروب مى‏کند مى‏گوید: دیگر طالع نخواهم شد و بر قومى نخواهم تافت که سر از خداوند بارى تافته مرا عبادت کنند، لاجرم به فرمان خداوند او را دفع مى‏دهند تا طلوع کند.

و گویند: نام خداوند در فوق ارض سلطلیط است.

بالجمله این کلمات در میان عرب شناخته نبود و امیّه از مطالعه این کتب دانسته‏

بود که دین حنیفى بر حق است و پیغمبرى از عرب در حجاز مبعوث خواهد شد در طمع افتاد که خود آن پیغمبر باشد، پس خمر را حرام کرد و از عبادت اوثان کناره گرفت، آن هنگام که رسول خداى بعثت یافت آتش حسد در کانون خاطرش زبانه زدن گرفت، و چون غزوه بدر به پاى رفت بر کشتگان قریش مرثیه گفت و از جمله آن کشتگان عتبه و شیبه پسرهاى ربیعة بن عبد شمس‏اند که خالان امیّه‏اند، چه مادر امیّه، رقیقه دختر عبد شمس است و رسول خداى از روایت مرثیه امیّه بر کشتگان بدر نهى فرمود از این روى از نگارش آن قلم کشیده داشت.

بالجمله وقتى چنان افتاد که امیّه دل بر مسلمانى نهاد و خواست تا اموال خود را که در طایف منهوب(5) مسلمانان شد بازستاند پس آهنگ مدینه کرد و چون به ارض بدر درآمد با او گفتند یا ابا عثمان به کجا مى‏شوى؟ گفت: آهنگ مسلمانى دارم.

گفتند: هیچ مى‏دانى این زمین کجاست و این قلیب(6) چیست؟ همانا عتبه و شیبه خالان تو، و ولید بن عتبه پسر خال تو، و دیگر بزرگان قریش بدین چاه اندرند.

چون این بشنید گریبان بدرید و سخت بگریست و عنان شتر خویش را برتافت و به جانب طایف شتافت، و در سال هشتم و اگر نه در سال نهم هجرى همچنان کافر بمرد.

گویند وقتى امیّه و ابو سفیان بن حرب و جماعتى از قریش طریق شام مى‏سپردند و در عرض راه به کنیسه‏اى(7) رسیدند، امیّه گفت: بباشید که مرا در این کنیسه کارى است، این بگفت و بدان کنیسه در رفت و پس از لحظه‏اى ناتندرست و بى‏خویشتن بازشتافت و ستان(8) افتاد و قوم در گرد او انجمن شدند تا او را با خویش آوردند.

دیگر بار به اتفاق جماعت آهنگ کنیسه کرد و ایشان را بیرون بداشت و خود به درون شد و از آنجا دیر برآمد و از نخستین باز بر زیاده آشفته خاطر و آسیمه‏سر بود.

ابو سفیان گفت: تو را چه پیش آمده که اندوه تو ما را کاهش کند و کاستى دهد؟

گفت: در این کنیسه مردى دانا که از مخفیّات و مغیبات بى‏خبر نیست مرا آگهى داد که آن پیغمبر که از پس عیسى در این ایام بعثت خواهد یافت بیرون اندازه تو است، من گمان داشتم که آن پیغمبر من باشم از این روى هوش از من بیگانه شده کاستى و

کاهش گرفتم و ترک آسایش و آرامش گفتم.

این خبر از زهرى بازداده‏اند که آن راهب که در کنیسه بود چون امیّه را دیدار کرد:

قال: انّک لمتبوع فمن أین یأتیک صاحبک، قال: من قبل اذنى الیسرى، قال: و بما ذا یأمرک من الثّیاب، قال السّواد. معنى: چنان است، گفت: همانا تو را از مردم جنّى خبردهنده‏اى است، اکنون بگوى آن جنّى از کدام سوى با تو درمى‏آید و تو را به پوشش چه رنگ جامه مأمور مى‏دارد؟ امیّه گفت: از جانب چپ مى‏رسد و به گوش چپ انها مى‏کند و به پوشش جامه سیاه مأمور مى‏دارد. راهب گفت: هان اى امیّه گمان مکن که تو پیغمبر شوى، همانا صاحب تو خطیب جن است و صاحبان پیغمبران فریشته باشد و از جانب ایمن درآید و جامه سفید دوست دارد.

بالجمله ابو سفیان با خویش اندیشید که تواند بود این پیغمبر عتبة بن ربیعه باشد، پس راهب را دیدار کرد و در کار عتبه با او سخن افکند، راهب گفت: سال عمر او چند است و چه مقدار مال دارد؟ گفت: سال فراوان برده و مال فراوان دارد.

فقال: انّ صاحب هذا الامر لیس بشیخ و لا ذى مال. گفت: آن پیغمبر نه مال فراوان دارد و نه سال فراوان.

مع القصه چون از آن سفر مراجعت به مکه کردند خبر بعثت رسول خداى منتشر بود، امیّه با ابو سفیان گفت: متابعت کن محمّد را که به راستى پیغمبر است. گفت: تو چه خواهى کرد؟ امیّه گفت: من از زنهاى طایف شرم دارم چه همه روزه با مردم آن بلد حدیث کرده‏ام که آن پیغمبر منم، امروز چگونه بروم و بگویم پسرى از عبد مناف را به پیغمبرى باور داشتم و متابعت کردم.

ابن اعرابى گوید: که امیّه با جماعتى از ثقیف سفر کرد و شامگاهى در عرض راه به کنار تلى فرود شدند: فطلعت علیهم عجوز من وراء کثیب تتوکّأ على عصى، فقالت: ما منعکم أن تطعموا رحیمة الجاریة الّتى جاءتکم. ناگاه عجوزى از پشت آن تل بر ایشان درآمد و بر عصاى خویش تکیه زد و گفت: چه رسیده است شما را که این جاریه مرحومه را طعام نمى‏خورانید؟ گفتند: تو کیستى و از کجائى؟ گفت: أنا أمّ العوام أیّمت منذ أعوام أما و ربّ العباد لتفرّقنّ فى البلاد. گفت: من امّ عوامم و سالهاست شوى من بمرده است، سوگند با خداى که شما در بلاد و امصار متفرق مى‏شوید. و عصائى که در دست داشت به زمین کوفت و گفت: أطیلى ایابهم و

تقرّرى رکابهم. کنایت از آنکه مراجعت ایشان را به مماطلت بگذار و شتران ایشان را بازدار.

چون این عصا بکوفت و این کلمه بگفت چنان نمود که شتران ایشان را هر یک شیطانى برنشست و در کوه و بیابان پراکنده ساخت. امیّه و اتباع او یک شبانه روز در و دشت را درنوشتند(9) و شتران را فراهم آوردند و از براى حمل اثقال و اجمال بخوابانیدند چون خواستند که بار بربندند، دیگر باره آن عجوزه دیدار شد و کردار روز پیشین به کار داشت و همچنان شتران را در گرد بیابان پراکنده ساخت. کاروانیان همچنان یک شبانه روز دیگر رنج بردند و شتران را گرد آوردند، کرّت سیم نیز عجوز روى نمود، سخن نخستین بگفت و کردار نخستین بکرد.

کار بر کاروانیان سخت افتاد با امیه گفتند: نه آخر تو مردى دانا بودى هنر خویش را از چه پوشیده دارى؟ گفت: هم اکنون شما دنبال شتران گیرید تا من تدبیرى اندیشم. مردمان از پى شتران بشتافتند و امیه جانب کثیب(10) گرفت و از فراز تل بدان سوى شده به وادى درآمد ناگاه بر کنیسه‏اى عبور داد و مردى را بر باب کنیسه خفته دید و یک تن دیگر را که موى سر و زنخ سفید داشت نشسته یافت.

چون آن مرد پیر امیّه را دیدار کرد گفت: همانا تو متبوعى اکنون مکشوف دار که تابعه تو از کدام جانب بر تو درآید؟

امیّه چنانکه از این پیش مرقوم شد قصه خویش بگفت.

فرمود: سوگند با خداى که تو آن پیغمبر نیستى که گمان کرده‏اى.

آنگاه گفت: حاجت چیست که بدینجا شدى؟

امیّه قصّه عجوز را شرح داد.

گفت: او از جماعت جن زنى جهود است و سالى چند است که شوهر او هلاک شده است دانسته باش که دست از این کار بازنگیرد تا شما را به هلاکت نیندازد.

امیّه گفت: اکنون دفع او را چاره چیست؟

گفت: اکنون بازشو و اصحاب خود را انجمن کن و فرمان ده تا احمال و اثقال خود را فراهم آورند و برهم نهند، آنگاه چون عجوز روى نماید همگروه رو به سوى‏

او کنید و هفت کرّت از فراز و هفت کرّت از فرود بگویید بسمک اللهمّ این وقت از زیان او به سلامت شوید.

پس امیّه بازآمد و مردم خود را فراهم کرد و آن کلمه بدان شمار بگفت و ضرر عجوز را دفع داد و شتران را حمل بربستند و راه برداشته از آن بلیه بجستند.

و هم زهرى افسانه کند و گوید: وقتى امیّه بر خواهر خویش درآمد و بر یک سوى خانه او بر سریرى بخفت ناگاه نگریست که از یک جانب بیت دیوار بشکافت و دو مرغ درآمد و یکى از آن مرغان بر سینه او نشست و بشکافت و قلبش را برآورد و آن دیگر گفت: دل او را بجاى گذار پس به جاى گذاشت و بیرون شدند، امیّه از دنبال بشتافت و گفت: لبّیکما لبّیکما ها أنا ذا لدیکما لابرئ فأعتذر و لا ذو عشیرة فأنتصر.

دیگر باره مرغان بازشدند و کردار نخستین پیش داشتند و مراجعت نمودند، امیه همچنان از دنبال بشتافت و گفت: لبّیکما لبّیکما ها أنا ذا لدیکما لا مال یغنینى و لا عشیرة تحمینى. نیز مرغان سر برتافتند و هم بدان گونه کار کردند و برفتند. امیّه در کرّت سیم گفت: لبّیکما لبّیکما ها أنا لدیکما محفوف بالنّعم محفوظ من الرّیب. در کرّت سیم چون مرغان برفتند امیه این شعر بگفت:

ان تغفر الّلهمّ تغفر جمّا

و أىّ عبد لک لا ألمّا

پس شکاف سقف پیوسته شد و امیه بنشست و سینه خود را مسح کرد خواهرش گفت: هیچ اثر در صدر خود مى‏دانى گفت: الّا آنکه در سینه من احداث حرارتى مى‏شود و این شعر بگفت:

لیتنى کنت قبل ما قد بدا لی

فى رءوس الجبال ارعى الوعولا

اجعل الموت نصب عینک و احذر

قولة الدّهر انّ للدّهر غولا

لکن ابن قتیبه گوید: هنگام وفات امیه این دو بیت را گفته چه این شعر از پیش این دو بیت است:

کلّ یوم و ان تطاول یوما

مائر مرّة الى أن یزولا

و پدر امیّه؛ ابى الصّلت نیز شاعر بود و او را پسرى بود به نام قاسم از این روى کنیت او ابو القاسم است و قاسم نیز شاعر بود و این شعر از اوست:

قوم اذا نزل الغریب بدارهم

ترکوه ربّ صواهل و قیان‏

و اذا دعوتهم لیوم کریهة(11)

سدّوا شعاع الشّمس بالفرسان‏

گویند: وقتى امیّه پسر خویش را معاتب داشت و در ضمیر خود این اشعار انشاد کرد:

غدوتک مولودا و علتک یافعا

تعلّ بما اجنى علیک و تنهل‏

اذا لیلة ناتبک بالشّکو لم ابت

لشکواک الّا ساهرا اتملل‏

کانّى انا المطروق دونک بالّذى

طرقت به دونه فعینى تهمل‏

فلمّا بلغت السّنّ و الغایة الّتى

الیها مدى ما کنت فیک أؤمّل‏

جعلت جزائى منک جبها(12) و غلظة

کانّک انت المنعم المتفضّل‏

و سمّیتنى باسم المفنّد رأیه

و فى رأیک التّفنید لو کنت تعقل‏

فلیتک اذ لم ترع حتّى ابوّتى

فعلت کما الجار المجاور یفعل‏

تراه معدّا للخلاف کانّه

بردّ على اهل الصّواب موکّل‏

چنان افتاد که وقتى پسر امیّه به حضرت رسول خداى آمد و عرض کرد که پدر من اموال مرا مأخوذ داشته، فرمود: بشتاب و پدرت را حاضر کن. وقتى بیرون شد جبرئیل فرود آمد و گفت: یا رسول الله آنگاه که امیّه درآمد فرمان کن که تا آن کلماتى که در ضمیر چنان تلفیق داد که گوش او نشنود معروض دارد.

وقتى امیّه حاضر شد، پیغمبر فرمود: اینک پسر تو از تو شکایت آورده مگر اراده دارى که اموال او را با او نگذارى؟

عرض کرد که: پرسش فرماى که من آن مال را جز بر عمارت و خالات او انفاق کرده‏ام.

رسول خداى فرمود این قصه بگذار: و أخبرنا عن شى‏ء قلته فى نفسک و لم تسمعه أذناک. خبر ده ما را از آنچه در ضمیر خود گذرانیدى؟

عرض کرد: یا رسول الله یقین مرا خداوند در تو زیادت کرد چه گوش من از آنچه گفتم نشنید، فرمود: شنیدم، بگوى آنچه گفتى.

پس امیّه آن اشعار را که مرقوم افتاد قرائت کرد. آنگاه رسول خداى با پسر او فرمود: سخن کوتاه کن تو و آنچه در دست دارى از آن پدر تو است لاجرم از حضرت‏

رسول مراجعت کرد.

گویند: یک روز میشى با بچه بر امیّه گذشت روى با همگنان کرد و گفت: هیچ دانید این میش با بچه چه گفت؟ گفتند: ندانیم: فرمود: مى‏گوید شتاب کن تا طعمه گرگ نشوى، چنانچه خواهر تو در سال اول در این زمین بهره گرگ گشت، بعضى از مردم مجلس شبان را طلب کردند و پرسش نمودند و سخن امیّه را به صدق یافتند.

گویند: وقتى امیّه، از رسول خداى بگریخت و فرزندانش اسیر شدند و او تا یمن عنان بازنکشید و از آنجا مراجعت کرده به طایف آمد و روزى در قصر غیلان با اخوان خود نشسته به شرب خمر اشتغال داشت ناگاه غرابى بر شرفه قصر فرود شد و بانگى برداشت. فقال امیّة: بفیک الکثکث. گفتند: چیست؟ گفت: این غراب مى‏گوید: چون این جام که در دست دارى بنوشى جان بدهى از این روى من در پاسخ او گفتم: خاکت به دهان باد. در این سخن بودند که غراب بانگ دیگر برآورد، گفتند: دیگر چه سخن مى‏کند؟ گفت: گمان دارد که از فراز قصر در این مزبله که در فرود قصر است درافتد و استخوانى بلع کند پس گلویش چندان فشار بیند که جان بدهد. گفتند: ما او را در این خبر مجرب مى‏داریم، این سخن در میان بود که غراب به مزبله درافتاد و و استخوانى بلع کرد و جان بداد. چون این خبر راست آمد امیّه بیمناک شد و رنگ از رخسارش بپرید و آن جام که در دست داشت بگذاشت.

همگنان گفتند: اى امیّه آشفته مباش ما فراوان از این گونه سخن شنیده‏ایم که گاهى به صدق و گاهى به کذب بوده هر چیزى را نتوان استوار داشت این گونه هذیانات را از گوش بنه و باده بنوش.

بالجمله الحاح از حد بدر بردند چندان‏که امیّه جام برداشت و درکشید چون باده از گلوى او گذر کرد رنگش دیگرگونه گشت و بى‏خویشتن درافتاده و پس از زمانى لختى با خود آمد: فقال لابرئ فأعتذر و لا قوى فأنتصر. این کلمه بگفت و همچنان کافر بمرد.

گویند: همى‏گفت: دین حنیفى بر حق است لکن من در محمّد شک دارم چنانکه از این شعر معلوم توان کرد که گوید:

انّ آیات ربّنا باقیات

ما یمارى فیهنّ الّا الکفور

خلق اللّیل و النّهار فکلّ

مستبین حسابه مقدور

ثمّ یجلو النّهار ربّ کریم

بمهاة شعاعها منشور

حبس الفیل بالمغمّس حتّى

ظلّ یحبو کأنّه معقور

حوله من ملوک کندة أبطال

ملاویث فى الحروب صقور

خلّفوه ثمّ ابذعرّوا جمیعا

کلّهم عصب ساقه مکسور

کلّ دین یوم القیمة عند الله

الّا دین الحنیفة زور

این شعر نیز از امیّة بن ابى الصّلت است که از براى عبد الله جدعان گوید:

ا اذکر حاجتى ام قد کفانى

حباءک انّ شیمتک الحباء

و علمک بالحقوق و انت فرع(13)

لک الحسب المهذّب و السّناء

خلیل لا یغیّره صباح

عن الخلق الجمیل و لا مساء

و ارضک کلّ مکرمة بنتها

بنو تیم و انت لها سماء

اذا اثنى علیک المرء یوما

کفاه من تعرّضه الثناء


1) اوثان جمع وثن: بت‏ها را گویند.

2) گروگان: گروکردنى را (مرهون) گویند.

3) نتن: بوى ناخوش.

4) کسف: گرفتن ماه را گویند.

5) منهوب: مطلوبى که در آن شتاب باشد.

6) قلیب: چاه.

7) کنیسه: نزد نصارى محل عبادت است.

8) ستان: بر پشت خوابیده را گویند.

9) درنوشتند: یعنى درنوردیدند، کنایه از اینکه راه را زود طى کردند.

10) جانب کثیب: از جانب تپه.

11) یوم کریهه: یعنى روز جنگ.

12) جبه: به مکروه پیش آمدن و نابایست به روى کسى آوردن (س).

13) فرع: برتر شدن از قوم خود به بزرگى و جمال.