انس گوید: از خیبر همراه رسول خدا (ص) برگشتیم و آن حضرت آهنگ وادى القرى داشت. امّ سلمه و دختر ملحان هم همراه آن حضرت بودند. یکى از مسلمانان در نظر داشت تا از رسول خدا (ص) صفیّه را بخواهد، اتفاقا خود رسول خدا (ص) از کنار صفیّه عبور فرمود و رداى خویش را بر او افکند و سپس اسلام را بر او عرضه فرمود، و گفت: اگر بخواهى به دین خودت باشى تو را مجبور به ترک آن نمىکنم، ولى اگر خدا و رسول او را برگزینى تو را به همسرى خود برمىگزینم. صفیّه گفت: حتما خدا و پیامبر او را برمىگزینم. گوید: پیامبر (ص)
او را آزاد فرمود و با او ازدواج کرد و مهریهاش را آزادى او قرار داد چون به منطقه صهباء رسیدند پیامبر (ص) به ام سلیم فرمودند: مواظب این دوست خود (صفیّه) باش و زلف او را شانه بزن! پیامبر (ص) مىخواست آنجا با صفیّه عروسى کند. امّ سلیم به این کار اقدام کرد.
انس گوید: همراه ما خیمه و چادر نبود، ام سلیم دو ردا و دو عبا گرفت و آنها را بر شاخههاى درختى که آنجا بود بست و خیمه گونهاى درست کرد و در پناه آن صفیه را آراست و موهایش را شانه کرد و بر او عطر زد و پیامبر (ص) آنجا با او عروسى فرمود.
گوید: به هنگام حرکت از خیبر، شتر صفیّه را پیش آوردند، در همان حال که او را با جامه خود پوشانده بودند، پیامبر (ص) ران خویش را رکاب کرد تا صفیّه پاى بر آن نهد و سوار شود.
صفیّه از این کار خوددارى کرد، بلکه زانوى خود را به ران پیامبر (ص) تکیه داد و سوار شد.
چون به منطقه ثبار رسیدند، پیامبر (ص) خواستند با او عروسى کنند و او از این کار خوددارى کرد، به طورى که پیامبر (ص) از این مسئله اندکى ناراحت شدند و چون به منطقه صهباء رسیدند، و به سوى دومه متوجه شدند، صفیه از دستور آن حضرت اطاعت کرد. پیامبر (ص) فرمود: چه چیز موجب شد که چنین کنى، چرا در ثبار مخالفت کردى؟- ثبار در شش میلى خیبر، و صهباء در دوازده میلى آن است- صفیّه گفت: اى رسول خدا، از نزدیک بودن یهود بر شما ترسیدم و چون از آنجا دورتر شدیم احساس ایمنى کردم. پیامبر (ص) بر نیکى خود نسبت به او افزودند، چه دانستند که راست مىگوید و آن شب مراسم عروسى آنها بود. پیامبر (ص) در آن روز ولیمه دادند و غذا عبارت بود از خرما و سویق و نان آمیخته با روغن. ظرفها عبارت از سفرههاى گسترده بود که خود پیامبر (ص) نیز همراه مردم همانجا غذا خوردند.
گویند: در آن شب ابو ایوب انصارى نزدیک خیمه رسول خدا (ص) در حالى که دستش به دسته شمشیرش بود تا صبح بیدار ماند، و چون سحرگاه رسول خدا (ص) از خیمه بیرون آمدند ابو ایوب تکبیر گفت. پیامبر (ص) فرمودند: اى ابو ایوب تو را چه مىشود؟ فرمود: اى رسول خدا شما پدر و برادران و عموها و همسر و عموم خویشاوندان این بانو را کشتهاید و اکنون با او خلوت کرده بودید، ترسیدم که شما را غافلگیر کند. پیامبر (ص) خندیدند، و به او سخنى نیک و خوش فرمودند.
چون پیامبر (ص) به مدینه فرود آمدند، صفیّه در منزل حارثة بن نعمان سکونت کرد و حارثه به جاى دیگرى منتقل شد.
عایشه و حفصه با یک دیگر متحد بودند. عایشه بریره را پیش امّ سلمه فرستاد تا از طرف عایشه به او سلام برساند، و چون امّ سلمه در سفر خیبر همراه پیامبر (ص) بود گفت: از او
بپرس که آیا صفیه زیباست یا نه؟ امّ سلمه گفت: چه کسى تو را فرستاده است؟ عایشه؟ بریره سکوت کرد. امّ سلمه گفت: به جان خودم سوگند که زیبا و خوشگل است، و رسول خدا (ص) هم او را دوست دارد. بریره پیش عایشه آمد و این خبر را برایش آورد. عایشه خود به طور ناشناس بیرون آمد و در حالى که نقاب بر چهره داشت به خانه صفیّه آمد در حالى که گروهى از زنان انصار صفیه را در بر گرفته بودند. اتفاقا رسول خدا (ص) او را شناختند، و چون از خانه صفیّه بیرون آمد، پیامبر (ص) هم پیش عایشه برگشته و فرمودند: اى عایشه، صفیّه را چگونه دیدى؟ گفت: سرو خرامانى ندیدم، بلکه زنى یهودى میان زنهاى دیگر یهودى است و منظور عایشه کنایه به عمهها و خالههاى صفیّه بود. عایشه افزود: به من خبر دادهاند که شما او را دوست دارى و این براى او به مراتب بهتر از زیبایى است. پیامبر (ص) فرمودند: اى عایشه چنین مگو که من همین که اسلام را به او عرضه داشتم به سرعت مسلمان شد و اسلام او نیکو و پسندیده است. گوید: عایشه پیش حفصه آمد و گفت صفیّه بد نیست. حفصه هم پیش صفیّه رفت و او را دید، سپس پیش عایشه آمد و گفت: صفیّه بسیار زیباست و چنان نبود که تو مىگفتى.
چون پیامبر (ص) به صهباء رسیدند از طریق برمه(1) راه را ادامه دادند تا به وادى القرى رسیدند و قصد حمله به یهودیان آنجا را داشتند. ابو هریره مىگوید: از خیبر همراه رسول خدا (ص) به قصد رفتن به وادى القرى بیرون آمدیم. رفاعة بن زید بن وهب جذامى بردهاى سیاه- پوست به نام مدعم به رسول خدا (ص) داده بود که عهدهدار مرتب کردن بار و مرکوب پیامبر (ص) بود. چون در وادى القرى فرود آمدیم و به جایگاه یهودیان رسیدم معلوم شد گروهى از اعراب هم به آنها پیوستهاند. در همان حال که مدعم مشغول مرتب کردن بارهاى پیامبر (ص) و پیاده کردن آنها بود، یهودیان شروع به پرتاب سنگ و تیر اندازى کردند. آنها هم آماده نبودند و بر بالاى کوشکها فریاد مىکشیدند. در چنین وضعى تیر ناشناسى به مدعم خورد و او را کشت.
مردم گفتند، بهشت بر او گوارا باد. پیامبر (ص) فرمودند: چنین نیست، سوگند به کسى که جان من در دست اوست، به واسطه قطیفهاى که روز جنگ خیبر برداشت و آن را جزء غنایم به حساب نیاورد، آتش بر او شعلهور خواهد بود. مردم چون این سخن رسول خدا (ص) را شنیدند، کسى پیش آن حضرت آمد، و یک یا دو بند کفش آورد. پیامبر (ص) فرمودند: این بندها، بندهاى آتشین است.
پیامبر (ص) اصحاب خود را براى جنگ آماده فرمود و ایشان را به صف کرد و پرچم خود را به سعد بن عباده دادند، و پرچمى به حباب بن منذر، و پرچمى به سهل بن حنیف، و پرچمى به عبّاد بن بشر. آنگاه رسول خدا (ص) یهودیان وادى القرى را به اسلام دعوت فرمود و گفت اگر اسلام بیاورند، اموال و جانشان محفوظ خواهد بود و حساب اجر و مزدشان با پروردگار.
در این موقع مردى از آنها به میدان آمد و زبیر بن عوّام به مقابل او شتافت و او را کشت. سپس مردى دیگر از آنها به میدان آمد و زبیر او را هم کشت. بعد مرد دیگرى به میدان آمد و على (ع) با او نبرد کرد و او را کشت. مردى دیگر به جنگ آمد که ابو دجانه او را کشت، و هم مردى دیگر به میدان آمد که باز هم ابو دجانه او را کشت، به طورى که پیامبر (ص) یازده نفر از یهود را کشت و هر گاه یکى از ایشان کشته مىشد بقیه را به اسلام دعوت مىفرمود. در این هنگام وقت نماز رسید، پیامبر (ص) با اصحاب خود نماز گزارد و پس از نماز همچنان یهودیان را به سوى خدا و رسولش دعوت مىفرمود و تا شب با آنها جنگ کردند. صبح فردا هنوز آفتاب به اندازه نیزهاى برنخاسته بود که یهودیان تسلیم شدند، و رسول خدا (ص) وادى القرى را به قهر و جنگ گشود، و خداوند اموال ایشان را به غنیمت مسلمانان در آورد، و اثاثیه و کالاى بسیار نصیب مسلمانان شد. پیامبر (ص) چهار روز آنجا اقامت کرد و آنچه به غنیمت گرفته بود میان اصحاب خود تقسیم فرمود، ولى زمینها و نخلستانها را همچنان در اختیار یهودیان قرار داد و ایشان را عامل خود فرمود. چون به یهودیان تیماء(2) خبر رسید که پیامبر (ص) با یهود خیبر و فدک و وادى القرى چگونه رفتار فرمود، با پیامبر (ص) صلح کردند که جزیه بپردازند و اموال آنها در دست خودشان باقى ماند. چون زمان خلافت عمر فرا رسید، یهودیان مناطق خیبر و فدک را تبعید کرد ولى یهود وادى القرى و تیماء را متعرض نشد چون آن دو منطقه را جزء سرزمین شام مىدانستند و معتقد بودند که از وادى القرى به سوى مدینه جزء حجاز است و ما وراء آن از شام محسوب مىشود.
پس از آنکه پیامبر (ص) از خیبر و وادى القرى آسوده خاطر شدند، و خداوند آنها را به غنیمت به او داد، رهسپار مدینه گردید. چون نزدیک مدینه رسیدند شب را تا دیرگاه راه رفتند، و اندکى قبل از سپیده دم در محلى فرود آمدند تا مختصر استراحتى کنند. پیامبر (ص) فرمود: آیا مرد نیکوکارى هست که بتواند چشم خود را از خواب محفوظ دارد و ما را براى نماز صبح مراقبت کند که قضا نشود؟ بلال گفت: اى رسول خدا، من این کار را مىکنم. پیامبر (ص) سر
بر زمین نهاد، و مسلمانان هم چنان کردند. ابو بکر صدیق به بلال گفت: اى بلال چشمت را از خواب محفوظ بدارى.
بلال گوید: زانوهایم را در بغل گرفتم و عبایم را بر خود پیچیدم و رو به مشرق و نقطه سر زدن سپیده دم نشستم، و هیچ نفهمیدم که چه وقت پهلوى خود را بر زمین نهادم و خوابم برد و بیدار نشدم مگر از حرارت آفتاب و شنیدن صداى «انا لله و انا الیه راجعون» مردم. مردم شروع به سرزنش کردن من کردند و از همه بیشتر ابو بکر مرا سرزنش مىکرد. پیامبر (ص) از همه کمتر مرا سرزنش فرمود، و سپس دستور داد تا مردم اگر قضاى حاجتى دارند انجام دهند. و مردم به گوشه و کنار رفتند. آنگاه فرمود: اى بلال اذان اوّل را بگو! بلال گوید: در سفرهاى رسول خدا (ص) معمولا همین طور رفتار مىکردم که دو اذان مىگفتم. من اذان گفتم و مردم جمع شدند و رسول خدا (ص) فرمود: دو رکعت نماز صبح را نخست بگزارید! و چون دو رکعت صبح را گزاردند فرمود: اى بلال اقامه بگو! من اقامه گفتم. سپس پیامبر (ص) پیش ایستاد و با مردم نماز گزارد. بلال گوید: چندان نماز خواند که مردم از گرمى آفتاب ناچار مىشدند عرق چهره خود را با دست پاک کنند. آنگاه سلام داد و خطاب به مردم فرمود: جانهاى ما به دست خداست، اگر مىخواست مىگرفت که از آن اوست، اکنون که جانهاى ما را دوباره بر ما برگردانده است نماز گزاردیم. آنگاه روى به من فرمودند، و گفتند: اى بلال چه شد؟! گفتم:
پدر و مادرم فداى تو گردند، همان کسى جان مرا گرفت که جان تو را گرفت. پیامبر (ص) شروع به لبخند زدن کردند.
چون رسول خدا (ص) به کوه احد نگریست فرمود: کوه احد ما را دوست مىدارد و ما هم آن را دوست مىداریم، پروردگارا من میان دو سوى مدینه را حرم قرار دادم. گوید: رسول خدا (ص) شبانه به ناحیه جرف رسید، و نهى فرمودند که پس از نماز عشاء هیچ کس به سراغ خانواده خود نرود.
یعقوب بن محمد، با اسناد خود از قول امّ عماره برایم نقل کرد که گفت: در جرف شندیم که پیامبر (ص) فرمود: بعد از نماز عشاء به خانههاى خود سر زده نروید. گوید: مردى از قبیله حى شبانه نزد اهل خود رفت و چیزى ناخوشایند دید و ناراحت شد و چون فرزند هم داشت نمىخواست که از زن خود جدا شود وانگهى او را دوست هم مىداشت. امّ عماره مىگوید:
چون این مرد از فرمان رسول خدا (ص) سرپیچى کرد گرفتار چنین موضوعى شد.
عبد اللّه بن نوح حارثى، از محمد بن سهل بن ابى حثمه، و او از سعد بن حزام بن محیّصه و او از قول پدرش نقل کرد که گفت: ما در مدینه گرفتار گرسنگى شدید بودیم، بدین جهت به خیبر
مىرفتیم و مدتى آنجا مىماندیم و بعد بر مىگشتیم. گاهى هم به فدک و تیماء مىرفتیم و مدتى آنجا مىماندیم و بعد بر مىگشتیم. یهودیان مردمى بودند که همواره محصول و میوه داشتند و آبهاى ایشان هیچگاه قطع نمىشد، چون آب ناحیه تیماء چشمهاى بود که از بن کوهى خارج مىشد و هیچگاه کم نمىشد. خیبر هم آن قدر آب داشت که گویى بر روى آب قرار گرفته است، و فدک هم همچنین بود. رفت و آمد ما به آن نواحى پیش از اسلام بود. پس از اینکه رسول خدا (ص) به مدینه آمد و خیبر را گشود به دوستان خود گفتم: آیا صلاح مىدانید که به خیبر برویم که سخت به زحمت افتاده و گرفتار گرسنگى شدهایم؟ دوستانم گفتند، آن سرزمینها آنچنان که بود نیست. ما مردمى مسلمان هستیم و باید پیش قومى برویم که با ما دشمنى دارند و نسبت به اسلام و مسلمانان خالى از کینه نیستند. وانگهى پیش از این ما هم چیزى را نمىپرستیدیم.
گفتند، در عین حال چون سخت به زحمت افتاده بودیم، بیرون آمدیم تا به خیبر رسیدیم، و پیش قومى رفتیم که زمینها و نخلستانهایى که در دست آنها بود از خودشان نبود و رسول خدا (ص) این زمینها را به آنها واگذار کرده بود تا در قبال دریافت نیمى از محصول کار کنند. سران و بزرگان یهود و ثروتمندان ایشان مانند: فرزندان ابى الحقیق و سلّام بن مشکم و ابن الاشرف کشته شده بودند و کسانى که باقى مانده بودند مالى نداشتند و بیشتر کارگر و مزدور بودند.
ما یک روز در شقّ بودیم و یک روز در نطاة و روز دیگر در کتیبه. کتیبه را براى خود بهتر دیدیم و مدتى آنجا ماندیم. دوست من به شقّ رفت و شب برنگشت، و من بر او از یهودیان مىترسیدم. فردا صبح در پى او برآمدم و سراغ او را مىگرفتم تا به شقّ رسیدم. برخى از ساکنان آنجا گفتند: هنگام غروب آفتاب از اینجا گذشت و آهنگ نطاه داشت، گوید: به دنبال او به نطاة رفتم. آنجا پسر بچهاى به من گفت: بیا تو را پیش دوستت ببرم! او مرا کنار نهرى برد و مرا آنجا نگهداشت و من دیدم مگسهاى فراوانى از کنار گودال آب برمىخیزند. نزدیکتر رفتم و دیدم جسد دوستم که کشته شده آنجا افتاده است. به اهالى شقّ گفتم: شما او را کشتهاید؟
گفتند، نه به خدا قسم، ما خبر نداریم. گوید: از چند یهودى کمک گرفتم و او را از آن گودال بیرون آوردم و کفن کردم و به خاک سپردم، و شتابان بیرون آمدم و خود را به مدینه پیش خویشانم رساندم و موضوع را به آنها خبر دادم. در آن هنگام پیامبر (ص) عازم جنگ عمرة القضیّه بودند. سى مرد از خویشاوندان من همراهم بیرون آمدند که از همه بزرگتر برادر من حویّصه بود. عبد الرحمن بن سهل برادر مقتول هم همراه من بود- مقتول، عبد الله بن سهل بود- عبد الرحمن بن سهل از من جوانتر بود و بر برادر خود مىگریست و رقت مىکرد. او مقابل رسول خدا (ص) به زمین نشست و ما هم گرد او نشستیم و این خبر قبلا به رسول خدا
(ص) رسیده بود. عبد الرحمن گفت: اى رسول خدا، برادرم کشته شد. پیامبر (ص) فرمود:
تکبیر بگو، تکبیر بگو! و او سکوت کرد. من صحبت کردم و رسول خدا (ص) به من هم فرمودند:
تکبیر بگو! من هم سکوت کردم. در این هنگام برادرم حویصه سخنانى گفت و اظهار داشت که:
از نظر ما یهودیها متهم به این کار هستند. من هم ماجرا را به اطلاع رسول خدا (ص) رساندم.
پیامبر (ص) فرمودند: یا باید دیه دوست شما را بپردازند، یا اعلان جنگ به خدا و رسول او کنند.
پیامبر (ص) در این مورد نامهاى به یهودیان نوشت، و آنها در پاسخ فقط نوشتند که «ما او را نکشتهایم». پیامبر (ص) به حویصه، محیّصه، و عبد الرحمن و همراهان ایشان گفت: آیا حاضرید پنجاه سوگند بخورید و مستحق دریافت خون بهاى دوست خود شوید؟ گفتند: اى رسول خدا، ما حاضر نبودهایم و شاهد جریان نیستیم. پیامبر (ص) فرمودند: آیا حاضرید یهودیان در این باره براى شما سوگند بخورند؟ گفتند، اى رسول خدا، آنها که مسلمان نیستند.
پیامبر (ص) از طرف خود صد ناقه دیه او را پرداخت فرمودند: بیست و پنج شتر پنج ساله، بیست و پنج شتر چهار ساله، و بیست و پنج شتر دو ساله، و بیست و پنج شتر آبستن.
سهل بن ابى حثمه گوید: من خود دیدم که صد شتر را به آنها دادند، و یکى از ماده شتران سرخ موى مرا لگد زد، و من در آن هنگام پسر بچهاى بودم.
ابن ابى ذئب، و معمر، از زهرى، از سعید بن مسیّب برایم نقل کردند که: مسئله سوگند- خوردن به صورت دسته جمعى در جاهلیت مرسوم بود و رسول خدا (ص) آن را در اسلام هم تأیید فرمودند، و در مورد مردى از انصار که کشته او را در چاهى از چاههاى خیبر یافتند چنان رفتار فرمودند. پیامبر (ص) به انصار پیشنهاد فرمود: آیا حاضرید پنجاه مرد یهودى سوگند بخورند که او را نکشتهاند؟ گفتند، اى رسول خدا، شما چگونه سوگند کافران را مىپذیرید؟
فرمود: پس پنجاه نفر از شما پنجاه سوگند بخورند که او را یهودیان کشتهاند و مستحق دریافت خون بها گردید. گفتند: اى رسول خدا، ما حضور نداشتیم و شاهد نبودهایم. گوید: رسول خدا دیه او را بر گردن یهودیان گذاشتند که در محل اقامت و با حضور آنها کشته شده بود.
مخرمة بن بکیر، از خالد بن یزید، از عمرو بن شعیب و او از قول جد خود روایت مىکند که: پیامبر (ص) فرمان دادند که خون بهاى عبد اللّه بن سهل را یهودیان بپردازند، و اگر پرداخت نکنند اعلام جنگ به خدا و رسولش دادهاند. در عین حال از مال خود سى و چند شتر به آنها کمک فرمود، و این اولین موردى بود که مسئله شهادت گروهى در اسلام مطرح شد.
مردم در دوره زندگى رسول خدا (ص) و خلافت عمر، ابو بکر و عثمان از اموال خود در
خیبر بازدید و سرکشى مىکردند.
عبد الرحمن بن حارث، از قول سالم بن عبد اللّه، از پدرش برایم نقل کرد که گفته است:
من، زبیر، مقداد بن عمرو و سعید بن زید بن عمر بن نفیل براى سرکشى به خیبر مىرفتیم.
ابو بکر و عمر هم چنین مىکردند و گاهى کسى را مىفرستادند که خبر بگیرد. ما چون به خیبر رسیدیم متفرق شدیم و به سرزمینهاى خود رفتیم. شبانگاه که من خواب بودم و در رختخواب خود استراحت مىکردم بر من تاختند و دستهایم بسته و مجروح شد. پرسیدند چه کسى این کار را کرده است؟ گفتم: نفهمیدم، و دستهاى مرا معالجه کردند. کس دیگرى هم از قول ابن عمر نقل مىکرد که او را هم شبانگاهى در خواب جادو کرده بودند و صبحگاه دستهاى خود را بسته دید، گویى او را در بند کشیده بودند. یاران او آمده و دستهایش را گشوده بودند و ابن عمر خود را به مدینه رساند و آنچه را بر او گذشته بود براى پدرش نقل کرد.
محمد بن یحیى بن سهل بن ابى حثمه از قول پدرش برایم نقل کرد که، مىگفت: مظهّر بن رافع حارثى ده کارگر نیرومند از شام آورده بود که روى زمینهاى او کار کنند. مظهّر آنها را به خیبر آورد و سه روز آنجا ماند. مردى از یهودیان نزد کارگران آمد و گفت: شما مسیحى هستید و ما یهودى و این مالکان زمین عربهایى هستند که به زور شمشیر بر ما چیره شدهاند. شما ده نفرید، یک نفر عرب، شما را از سرزمین خودتان که سرزمین شراب و برکت است در بردگى شدید به اینجا که سراپا تلاش و بدبختى است مىآورد، چون از دهکده ما بیرون رفتید او را بکشید. گفتند: ما اسلحه نداریم. یهودیان دو یا سه کارد به آنها دادند.
گوید: مظهّر همراه آنها بیرون آمد و چون به منطقه ثبار رسیدند به یکى از ایشان که کارهاى او را انجام مىداد، گفت: پیش من بیا و فلان کار را انجام بده. در این موقع همه در حالى که کاردها را کشیده بودند به او حمله کردند. مظهّر به سرعت براى برداشتن شمشیر خود که میان خورجین بارش بود دوید، ولى پیش از آنکه به خورجین برسد و آنرا بگشاید، آنها شکمش را دریدند، و با شتاب خودشان را به خیبر رساندند. یهودیها، آنها را پذیرا شدند و زاد و توشه دادند و یاریشان کردند تا به شام باز گشتند.
خبر کشته شدن مظهّر بن رافع، و آنچه یهود با او کرده بودند به عمر رسید. عمر برخاست و براى مردم خطبه خواند، نخست حمد و ستایش خدا را بجا آورد، سپس گفت: اى مردم، یهودیان نسبت به عبد الله آن کار را کردند، و مظهّر بن رافع را کشتند و در عهد رسول خدا (ص) هم بر عبد الله بن سهل تاختند، و من تردید ندارم که او را هم آنها کشتند و ما در خیبر دشمنى غیر از یهود نداریم. هر کس آنجا مالى دارد بیرون بیاید که من هم بیرون خواهم رفت، و همه اموال و
حدود آن را تقسیم و معین خواهم کرد، و یهود را از خیبر بیرون خواهم راند، چه پیامبر (ص) به ایشان فرموده است تا هنگامى که اوامر خدا را اقرار داشته باشید و تمکین کنید شما را در اینجا سکونت مىدهم. بنابر این با این اعمال خداوند هم اجازه فرموده است که آنها را تبعید کنیم مگر اینکه کسى پیمان نامه یا گواهى دیگرى ارائه دهد که رسول خدا به او اجازه سکونت داده باشد که در آن صورت من هم او را اجازه خواهم داد. طلحة بن عبید الله گفت: اى امیر المؤمنین تصمیم صحیح و درستى گرفتهاى و ان شاء الله موفق باشى، آرى رسول خدا (ص) به آنها همان طور فرمود و حال آنکه آنها نسبت به عبد الله بن سهل در زمان رسول خدا (ص) چنان عملى کردند، و بعد هم علیه مظهّر بن رافع تحریکاتى کردند به طورى که بندگانش او را کشتند، نسبت به عبد الله بن عمر هم که آن رفتار را کردند، بنابر این از نظر ما یهودیان مورد اتهام و سوء ظن هستند.
عمر به طلحة بن عبید الله گفت: آیا کسانى هم که با تو هستند چنین عقیدهاى دارند؟ همه مهاجران و انصار گفتند آرى، این چنین است. و عمر از این جهت شادمان شد.
معمر، از زهرى، از عبید الله بن عبد الله بن عتبه برایم نقل کرد که گفت: به عمر خبر رسیده بود که پیامبر (ص) در هنگام بیماریى که منجر به مرگ ایشان شد، فرموده بودند «در جزیرة العرب نباید دو دین باشد». عمر در مورد صحت یا سقم این خبر تحقیق کرد و چون بر او ثابت شد، کسى پیش یهودیان حجاز فرستاد و گفت: هر کس از شما را هم که با عهد و پیمان رسول خدا (ص) در اینجا مانده است، من بیرون خواهم کرد، چون خداوند متعال اجازه تبعید شما را داده است. و یهودیان حجاز را تبعید کرد.
گویند، عمر چهار نفر تقسیم کننده با خود برد که عبارت بودند از: فروة بن عمر و بیاضى، حباب بن صخر سلمىّ، و ابو الهیثم بن تیّهان که این سه نفر در جنگ بدر شرکت کرده بودند، و زید بن ثابت. آنها خیبر را به هیجده سهم به نام رؤسایى که رسول خدا (ص) تعیین فرموده بود تقسیم کردند. و گفتهاند که عمر نخست رؤسا را معین کرد، و سپس دو منطقه شقّ و نطاة را به هیجده سهم تقسیم کردند. و هیجده قرعه و گوى به نام رؤسا فراهم کردند که مهره هر کس مشخص بود، و قرعه هر کس به نام هر بخش بیرون مىآمد براى او تعیین مىشد. سیزده سهم از شقّ بود و پنج سهم از نطاة. این موضوع را حکیم بن محمد که از خاندان مخرمه بود از قول پدرش برایم نقل کرد. او مىگفت: نخستین سهم از نطاة سهم زبیر بن عوّام بود و سپس بیاضه که رئیس ایشان فروة بن عمرو بود، سپس سهم اسید بن حضیر، و بعد سهم بلحارث بن خزرج که گویند رئیس ایشان عبد الله بن رواحه بوده است، سپس سهم ناعم که مردى یهودى بود
مشخص شد. بعد شروع به قرعه کشى درباره شقّ کردند. عمر بن خطاب گفت: اى عاصم بن عدىّ تو مردى هستى که سهم رسول خدا (ص) همراه سهم تو بوده است و سهم او نخستین سهمى بود که از شقّ تعیین شد. و هم گفتهاند که سهم رسول خدا (ص) همراه سهم بنى بیاضه بوده است. و صحیحتر آن است که سهم آن حضرت با سهم عاصم بن عدى بوده است. پس از تعیین شدن سهم عاصم، سهم على (ع) معین شد، و پس از آن سهم عبد الرحمن بن عوف، و پس از آن سهم طلحة بن عبید الله، و بعد سهم بنى ساعده تعیین شد. گویند رئیس بنى ساعده سعد بن عباده بوده است. بعد سهم بنى نجّار، سپس سهم بنى حارثة بن حارث، و سپس سهم اسلم و غفار تعیین شد، و گویند رئیس ایشان بریدة بن حصیب بوده است. سپس دو سهم سلمه با هم تعیین شد، بعد سهم عبید السّهام، و پس از آن سهم عبید، و بعد سهم اوس که از آن عمر بن خطاب شد. واقدى گوید: از ابن ابى حبیبه پرسیدم: چرا بر این شخص نام «عبید السّهام» گذاشتهاند؟ گفت: داود بن حصین مىگفت: نام این شخص عبید بود، و چون شروع به خریدن سهام در خیبر کرد بر او چنین نامى گذاشتند.
اسماعیل بن عبد الملک بن نافع، خدمتکار بنى هاشم، از قول یحیى بن شبل، از ابو جعفر برایم نقل کرد که گفت: اولین سهمى که از سهام ناحیه شقّ تعیین شد، سهم عاصم بن عدى بود که همراه با سهم پیامبر (ص) بوده است.
ابراهیم بن جعفر، از قول پدرش برایم نقل کرد که عمر بن خطاب گفت: بسیار دوست مىداشتم که سهم من همراه سهم پیامبر (ص) در قرعه کشى بیرون بیاید، و چون چنین نشد گفتم: خداوندا، سهم مرا در نقطه دور افتادهاى قرار بده که هیچ کس را راهى بر آن نباشد.
اتفاقا سهم او در یک منطقه دور افتاده بود که شریکان او مشتى از اعراب بودند، و عمر شروع به خریدن و بیرون آوردن سهام آنها از دست ایشان کرد. سهم آنها را در مقابل یک اسب و اشیاء ساده و آسان دیگر خریدارى کرد به طورى که تمام سهم اوس، در اختیار او قرار گرفت.
عبد الله، از قول نافع، از ابن عمر برایم روایت کرد: چون عمر اراضى خیبر را مجددا تقسیم کرد، همسران حضرت رسول (ص) را مخیر و مختار گرداند که نسبت به محصول تعیین- شده براى آنها که قبلا از طرف پیامبر (ص) تعیین شده بود، هر طور مىخواهند، رفتار شود. اگر بخواهند براى آنها مقدار معینى زمین و آب تعیین شود که جایگزین سهم محصول آنها باشد، یا اینکه فقط میزان محصول آنها تضمین شود. گوید: عایشه و حفصه از کسانى بودند که آب و زمین را برگزیدند، و دیگران محصول تضمین شده را پذیرفتند.
افلح بن حمید برایم از قاسم بن محمد نقل کرد که مىگفته است: روزى از عایشه شنیدم
که مىگفت: خداوند عمر بن خطاب را رحمت کند! در کارى که انجام داد مرا مختار و مخیر کرد در اینکه محصول تضمین شده را انتخاب کنم یا آب و زمین را، و من آب و زمین را برگزیدم که هم اکنون در دست من است. و حال آنکه کسانى که به گرفتن محصول راضى شدند گاهى مروان از سهم ایشان کم مىکند، و گاه هیچ چیز به آنها نمىدهد، و گاه به صورت کامل سهم آنها را مىدهد. و گفته شده است که عمر در این مورد فقط همسران رسول خدا (ص) را مختار کرد.
ابراهیم بن جعفر، از قول پدرش برایم نقل کرد که مىگفته است: عمر همه را مخیر کرده بود که اگر مىخواهند محصول دریافت کنند، و اگر هم بخواهند آب و زمین. و نیز به هر کس که مىخواست بفروشد اجازه داد، و هر کس هم مىخواست سهمش را براى خود نگهداشت.
از جمله، اشعرىها صد بار محصول خود را به پنجهزار دینار به عثمان بن عفّان فروختند، رهاویها هم همین مقدار محصول را به همین قیمت به معاویة بن ابى سفیان فروختند.
واقدى گوید: ظاهرا این قسمت صحیح است و مردم مدینه هم به همین عقیده بودند.
ایّوب بن نعمان، از قول پدرش برایم نقل کرد که او هم گفته است: عمر مردم را آزاد گذاشته بود که آب و زمین یا محصول تضمین شده را برگزینند. اسامة بن زید، از کسانى بود که محصول را انتخاب کرده بود. چون عمر از مسئله تقسیم فارغ شد، یهود خیبر را تبعید کرد. عمر از خیبر همراه مهاجرین و انصار به وادى القرى رفت. معاویه هم همراه جبّار بن صخر، و ابو الهیثم بن تیّهان، و فروة بن عمرو، و زید بن ثابت که چهار نفر تقسیم کننده سهام بودند بیرون شد، و آنها سهام را تقسیم کردند و حدود و مشخصات آنها را روشن کرده، و سهام وادى القرى را معلوم کردند. به عثمان بن عفان، عبد الرحمن بن عوف، عمر بن ابى سلمه، عامر بن ربیعه، معیقب، عبد الله بن ارقم، فرزندان جعفر، عمرو بن سراقه، عبد الله و عبید الله، شییم و پسر عبد الله بن جحش و ابن ابو بکر، خود عمر، زید بن ثابت، ابىّ بن کعب، و معاذ بن عفراء هر یک، یک سهم رسید، یک سهم هم به طلحه و جبیر دادند، به جبّار بن صخر یک سهم رسید، به جبّار بن عبد الله بن رباب، و مالک بن صعصعه، و جابر بن عبد الله بن عمر، و سلمة بن سلامه هر کدام یک سهم رسید. به عبد الرحمن بن ثابت، و ابن ابى شریق یک سهم اختصاص یافت، به ابى عبس بن جبر، و محمد بن مسلمه، و عبّاد بن طارق هر یک، یک سهم رسید: بن جبر بن عتیک و ابن حارث بن قیس نیم سهم، و به ابن جرمه و ضحّاک هم یک سهم رسید.
عبد الرحمن بن محمد بن ابى بکر، از قول عبد الله بن ابى بکر، از عبد الله بن مکنف حارثى برایم نقل کرد: عمر بن خطّاب دو نفر از تقسیم کنندگان فوق، جبّار بن صخر، و زید بن ثابت را
با خود برد و آن دو تقسیم کنندگان محاسبان مدینه بودند. آن دو زمینها و نخلستانهاى خیبر را تقسیم و قیمت کردند. گوید: عمر نیمى از بهاى زمین را به یهودیان فدک پرداخت کرد، و همان دو نفر سهام وادى القرى را تقسیم کردند. آنگاه عمر یهودیان را از سرزمین حجاز تبعید کرد.
زید بن ثابت و برخى دیگر، سهامى را که از وادى القرى به آنها رسیده بود صدقه دادند.
1) برمه، از توابع مدینه و نزدیک بلاکث، بین خیبر و وادى القرى قرار دارد. (وفاء الوفا، ج 2، ص 260).
2) تیماء، شهرکى است که فاصله آن تا مدینه، هشت منزل و میانه راه مدینه و شام است. (وفاء الوفا، ج 2، ص 272).