جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

بدر القتال(1)

زمان مطالعه: 124 دقیقه

گویند چون پیامبر (ص) زمان بازگشت کاروان قریش از شام را دانست، یاران خود را براى حمله به آن فرا خواند. ده شب پیش از خروج خود از مدینه، طلحة بن عبید الله و سعید بن زید را براى کسب خبر و اطلاع روانه فرمود و آن دو رفتند و به نخبار- که بعد از ذى المروه و در ساحل دریاست- رسیدند و به منزل کشد جهنى وارد شدند. کشد آنها را پذیرفت و در پناه خود گرفت و آنها تا هنگام عبور کاروان از آن محل همچنان مخفیانه پیش او بودند. هنگام عبور کاروان طلحه و سعید بر زمین بلندى بر آمدند و قریش و کاروان و کالاهاى آن را بررسى کردند کاروانیان، کشد را مورد خطاب قرار دادند و پرسیدند: آیا کسى از جاسوسان محمد را ندیده‏اى؟ او گفت: پناه بر خدا! جاسوسان محمد در نخبار کجایند و چه مى‏کنند؟ چون کاروان از آنجا گذشت طلحه و سعید شب را همانجا گذراندند و بامداد بیرون رفتند. کشد هم براى بدرقه آن دو همراهشان رفت تا آن دو را به ذى المروه رساند. کاروان خود را به کنار دریا رسانده بود و براى اینکه از تعقیب مصون بماند شب‏

و روز شتابان در حرکت بود.

طلحه و سعید همان روزى به مدینه رسیدند که پیامبر (ص) با لشکر قریش در بدر برخورد فرمود. آن دو به قصد دیدار و گزارش کار خود به پیامبر (ص) از مدینه بیرون آمدند و آن حضرت را در تربان دیدند- تربان کنار شاهراه میان ملل و سیّاله(2) قرار دارد و جایگاه ابن اذینه شاعر هم هست.

کشد هم بعد از این به مدینه آمد. سعید و طلحه به پیامبر (ص) گفتند که کشد آن دو را پناه داده است. پیامبر (ص) بر او درود فرستاد و گرامیش داشت و فرمود: آیا ینبع(3) را در تیول تو قرار دهم؟ گفت: من سالخورده‏ام و عمرم تمام شده است. اگر مصلحت بدانید آنرا در تیول برادرزاده‏ام قرار دهید، و پیامبر (ص) آن را در اختیار او گذاشت.

گویند: رسول خدا (ص) مسلمانان را فرا خواند و فرمود این کاروان قریش است که اموال ایشان در آن است، شاید خداوند غنیمتى به شما ارزانى فرماید. مردم در این کار شتاب گرفتند، حتى براى بیرون رفتن از مدینه گاهى پدر و پسر قرعه کشى مى‏کردند.

از جمله سعد بن خیثمه و پدرش قرعه کشیدند. سعد به پدرش مى‏گفت: اگر حساب بهشت نمى‏بود به نفع تو کنار مى‏رفتم و تو را بر خود برمى‏گزیدم و من آرزومندم که در این راه به درجه شهادت برسم. خیثمه مى‏گفت: مرا برگزین و تو با زنان خود آرام بگیر.

ولى سعد نپذیرفت. خیثمه گفت: ناچار یکى از ما باید بماند. این بود که قرعه کشیدند و قرعه بنام سعد بیرون آمد که در جنگ شهید شد.

گروه زیادى هم از اصحاب چون با خروج پیامبر (ص) موافق نبودند همراه او بیرون نرفتند و در این مورد اختلافات و حرف زیادى است. ولى هر کس که بیرون نرفته است سرزنش نمى‏شود چه مسلمانان در واقع براى جنگ بیرون نرفتند، بلکه به منظور گرفتن کاروان بیرون رفته بودند. گروهى از افراد خوش نیت و بصیر هم از همراهى خوددارى کردند، که اگر گمان مى‏کردند که جنگ است حتما کوتاهى نمى‏کردند. از جمله کسانى که خوددارى کرده بود اسید بن حضیر است که چون پیامبر (ص) به مدینه باز آمد، عرض کرد: سپاس پروردگارى را که تو را مسرور و بر دشمنت پیروز گردانید و سوگند به آن که تو را به حق فرستاده است، من به منظور حفظ جان خود از همراهى با تو باز نایستادم، بلکه اصلا گمان نمى‏بردم که تو با دشمن بر خورد مى‏کنى و گمان نمى‏کردم که جز گرفتن کاروان مسأله دیگرى هم خواهد بود.

پیامبر (ص) فرمود: راست مى‏گویى. و این نخستین جنگى بود که خدا در ان اسلام و مسلمانان را عزیز و مشرکان را خوار کرد.

پیامبر (ص) روز یکشنبه دوازدهم رمضان با همراهان خود از مدینه بیرون آمد و چون به ناحیه نقب بنى دینار رسید در بقع- که همان خانه‏هاى سقیا و در واقع متصل به مدینه است- فرود آمد و لشکرگاه ساخت و سپاه را سان دید. از میان ایشان عبد الله بن عمر، اسامة بن زید، رافع بن خدیج، براءة بن عازب، اسید بن ظهیر، زید بن ارقم، و زید بن ثابت را به مدینه باز گرداند و اجازه شرکت در سپاه نداد.

از سعد بن ابى وقاص برایم نقل کردند که مى‏گفت: در آن روز پیش از این که پیامبر (ص) ما را سان ببیند، دیدم برادرم خودش را مخفى مى‏کند. گفتم: اى برادر تو را چه مى‏شود؟ گفت: مى‏ترسم پیامبر (ص) مرا ببینند و به واسطه کم سن و سالى مرا برگردانند و من دوست دارم بیرون بیایم، شاید خداوند شهادت را روزى من گرداند.

سعد مى‏گوید: اتفاقا چون از جلو پیامبر (ص) عبور کرد، سن او را کم دانستند و فرمودند، برگرد. عمیر گریست. پیامبر (ص) به او اجازه شرکت فرمود. سعد مى‏گوید: به واسطه کوچکى او من حمایل شمشیرش را گره مى‏زدم. و او در حالى که شانزده سال داشت در بدر کشته شد.

همچنین برایم نقل کرده‏اند که پیامبر (ص) به اصحاب خود فرمان داد تا از چاه آنجا آب بگیرند و خود حضرت هم از آب آن چاه آشامید. و هم برایم گفته‏اند: این اولین بار بود که پیامبر (ص) از آب آن چاه مى‏آشامید. و عایشه مى‏گوید: از آن پس هر گاه پیامبر (ص) آب شیرین و گوارا مى‏خواست از آنجا مى‏آوردند. و قتاده از قول پدرش روایت مى‏کند که پیامبر (ص) نزدیک خانه‏هاى سقیا نماز خواند و براى مردم مدینه دعا فرمود و چنین عرضه داشت:

«پروردگارا، همانا ابراهیم (ع) بنده و دوست و پیامبرت تو را براى اهل مکه خوانده است. و من که محمد بنده و پیامبر توام، تو را براى اهل مدینه مى‏خوانم. خدایا استدعا مى‏کنم که در کشت و کار و میوه‏هاى آنها برکت بدهى. خدایا مدینه را در نظر ما محبوب قرار بده و وبایى که در آن موجود است به محل خم ببر، خدایا من آنچه را که میان دو سنگلاخش(4) وجود دارد (این سوى و آن سوى آن) محترم و جایگاه امان قرار دادم، همچنان که خلیل تو ابراهیم (ع) مکه را چنان قرار داد»- خم در دو میلى جحفه قرار دارد.

گویند: عدىّ بن ابى الزّغبا و بسبس بن عمرو در آنجا به حضور پیامبر (ص) آمدند(5) و گویند: عبد الله بن عمرو بن حرام در آنجا پیش پیامبر (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا، از این که در این منطقه فرود آمدى و سپاه خود را بازدید کردى بسیار خوشحال شدم و فال نیک زدم چه این جا اردوگاه ما بود. در جنگى که میان ما بنى سلمه و اهل حسیکه- که نام کوهى نزدیک مدینه است- اتفاق افتاد، همینجا سپاه خود را بازدید کردیم، و یهودیان در حسیکه داراى منازل زیادى بودند. ما هم همینجا کسانى را که مى‏توانستند اسلحه با خود بردارند همراه بردیم و کسانى را که به واسطه کمى سن از حمل سلاح عاجز بودند برگرداندیم. و آنگاه آهنگ یهودیان کردیم و ایشان عزیزترین یهودیان بودند و ما ایشان را آنچنان که مى‏خواستیم کشتیم و دیگر یهودیان تا امروز براى ما خوار و ذلیل هستند. اى رسول خدا، من امیدوارم که چون ما و قریش بر خورد کنیم، خداوند چشم تو را روشن کند. خلّاد بن عمرو بن جموح هم مى‏گوید: چون نیمروز شد به خانه خود در خربى برگشتم(6)، پدرم عمرو بن جموح گفت: فکر مى‏کردم رفته‏اید! گفتم: رسول خدا (ص) مردم را در بقع بازدید مى‏کند. گفت: به‏به چه فال نکویى، به خدا آرزومندم که غنیمت به دست آورید و بر مشرکان قریش پیروز شوید.

چه در جنگ حسیکه هم، اینجا اردوگاه ما بود. گوید: پیامبر (ص) نام آنجا را به سقیا تغییر داد. خلاد گوید: دلم مى‏خواست آن چاه را بخرم ولى سعد بن ابى وقاص آن را به دو شتر جوانه خرید. بعضى هم گفته‏اند که براى آن هفت وقیه پرداخت کرد و چون به پیامبر (ص) گفتند که سعد آن را خریده است، فرمود معامله پر سودى است.

گویند: پیامبر (ص) شامگاه یکشنبه دوازدهم رمضان از سقیا کوچ فرمود و مسلمانان هم همراه او رفتند و شمار ایشان سیصد و پنج تن بود و هشت نفر که عقب ماندند و پیامبر (ص) سهم آنها را هم از غنایم عنایت کرد. و تعداد شتران هفتاد بود و هر دو یا سه یا چهار نفر از یک شتر استفاده مى‏کردند. چنانکه، پیامبر (ص) و على بن ابى طالب (ع) و مرثد، یک شتر داشتند. بعضى بجاى مرثد، زید بن حارثه را گفته‏اند. و حمزة بن عبد المطلب و زید بن حارثه و ابو کبشه و انسه بنده رسول خدا هم یک شتر داشتند، و عبیدة بن حارث و طفیل و حصین فرزندان حارث و مسطح بن اثاثه از یک شتر آبکش که از آن عبیده بود استفاده مى‏کردند و او آن را از ابن ابى داود مازنى خریده بود، و معاذ و عوف و معوّذ پسران عفراء و بنده ایشان ابو الحمراء، یک شتر

داشتند، و ابىّ بن کعب و عمارة بن حزم و حارثة بن نعمان هم بر شترى سوار بودند، و خراش بن صمّه و قطبة بن عامر بن حدیده و عبد الله بن عمرو بن حرام هم یک شتر داشتند، و عتبة بن غزوان و طلیب بن عمیر بر شتر نرى که از عتبه بود سوار بودند، و نام آن شتر عبیس بود، و مصعب بن عمیر و سویبط بن حرمله و مسعود بن ربیع بر یک شتر سوار مى‏شدند که از معصب بود، و عمار بن یاسر و ابن مسعود یک شتر داشتند و عبد الله بن کعب و ابو داود مازنى و سلیط بن قیس، شتر نرى در اختیار داشتند که از عبد الله بن کعب بود، و عثمان و قدامه و عبد الله بن مظعون و سائب بن عثمان به نوبت بر یک شتر سوار مى‏شدند، و ابو بکر و عمر و عبد الرحمن بن عوف هم یک شتر داشتند، و سعد بن معاذ و برادرش و برادرزاده‏اش حارث بن اوس و حارث بن انس سوار بر شتر نر آبکشى از سعد بن معاذ مى‏شدند که نامش ذیّال بود، و سعد بن زید و سلمة بن سلّامه و عباد بن بشر و رافع بن یزید و حارث بن خزمه یک شتر آبکش در اختیار داشتند که از سعد بن زید بود و او فقط یک صاع خرما براى زاد و توشه خود داشت.

عبید بن یحیى از قول معاذ بن رفاعه از پدرش برایم نقل کرد: در خدمت پیامبر (ص) به بدر رفتم و معمولا هر سه نفر یک شتر داشتند. من و برادرم خلاد بن رافع و عبید بن زید بن عامر شتر جوانى داشتیم که از ما بود و به نوبت سوار مى‏شدیم. به راه افتادیم ولى در روحاء(7) شتر ما از راه رفتن ماند و فرو خفت و درماند. برادرم گفت:

پروردگارا، اگر ما را با این شتر به مدینه بر گردانى نذر مى‏کنم که آن را در راه تو بکشم.

گوید: در این هنگام پیامبر (ص) از کنار ما گذشت و ما در همان حال بودیم و گفتیم: اى رسول خدا، شتر ما درماند شده است. پیامبر (ص) آب خواست و در ظرفى وضو گرفت و آب مضمضه کرد. آنگاه فرمود دهان شتر را باز کنید و ما چنان کردیم و پیامبر (ص) از آن آب مقدارى در دهان حیوان ریخت و مقدارى هم بر سر و گردن، شانه و کوهان، دم و پاشنه‏اش پاشید و فرمود: سوار شوید. پیامبر (ص) حرکت کرد و ما در منصرف(8) به آن حضرت رسیدیم. هنگامى که از بدر باز مى‏گشتیم در مصلّى(9) دوباره حیوان از حرکت باز ماند. برادرم او را کشت و گوشتش را صدقه داد و تقسیم کرد.

یحیى ابن عبد العزیز بن سعید بن سعد بن عباده از قول پدرش برایم روایت کرد، در جنگ بدر سعد بن عباده را بر بیست شتر برده بودند (یعنى هر چندى بر شتر یکى از

همراهان سوار مى‏شد!).

از سعد بن ابى وقاص برایم نقل کردند که مى‏گفت: همراه رسول خدا (ص) به بدر رفتیم و با ما فقط هفتاد شتر بود، چنانکه هر دو و سه و چهار نفر از یک شتر استفاده مى‏کردیم. در میان صحابه پیامبر (ص) چاره‏اندیش ترین آنان بودم. در عین حال از کسانى بودم که بیش از همه تیر انداختم و پیاده حرکت کردم، چنانکه در تمام رفت و برگشت حتى یک قدم هم سوار نشدم.

پیامبر (ص) چون از محل سقیا حرکت کرد به پیشگاه الهى چنین عرضه داشت:

«پروردگارا، ایشان گروه پیادگانند، سوارشان فرماى. و برهنگانند، جامه‏شان بپوشان. و گرسنگانند، سیرشان کن. و نیازمندانند، به فضل خود بى نیازشان فرماى.» هیچیک از مسلمانان برنگشت مگر اینکه بر پشت حیوانى سوار بود و به هر مرد شترى و یا دو شتر رسید و هر کس برهنه بود جامه پوشید و به زاد و توشه قریش دست یافتند و سیر شدند و چون فدیه اسیران را گرفتند، هر فقیرى ثروتمند گردید. و پیامبر (ص) قیس بن ابى صعصعه را فرمانده پیادگان کرد- نام ابى صعصعه، عمرو بن زید بن عوف بن مبذول بود. پیامبر (ص) به او دستور فرمود که مسلمانان را بشمارد. این بود که قیس مسلمانان را در محل چاه ابى عنبه(10) نگهداشت و ایشان را شمرد و به پیامبر (ص) گزارش داد. پیامبر (ص) از بیوت سقیا بیرون آمد. دره عقیق را پیمود و راه مکتمن را پیش گرفت و به بطحاى ابن ازهر رسید و زیر سایه درختى فرود آمد. ابو بکر بر خاست و مقدارى سنگ فراهم آورد و در زیر همان درخت جایى براى نماز ساخت که پیامبر (ص) آنجا نماز گزارد و تا صبح دوشنبه همانجا بودند. آنگاه آهنگ دره ملل و تربان کرد و میان حفیره و ملل توقف فرمود. سعد بن ابى وقاص گوید: در تربان بودیم، پیامبر (ص) به من فرمود: این آهو را ببین. من تیرى در کمان نهادم. پیامبر (ص) برخاست و چانه خود را بین شانه و گوش من گذاشت و فرمود: تیر بینداز. در همان حال مى‏گفت:

خدایا تیر او را به هدف بنشان. سعد مى‏گوید: تیرم به گلوى حیوان خورد. پیامبر (ص) تبسمى فرمود و من به سوى آهو دویدم و دیدم هنوز زنده است. او را سر بریدم و با خود حمل کردم. و چون در فاصله نزدیکى فرود آمدیم پیامبر (ص) دستور فرمود گوشت آن را میان اصحاب تقسیم کردند. این مطلب را براى من محمد بن بجاد از قول پدرش و او از قول سعد نقل کرد.

گویند: همراه اصحاب رسول خدا (ص) دو اسب هم بوده است. اسبى از

مرثد بن ابى مرثد غنوى و اسبى از مقداد بن عمر و بهرانى- همپیمان بنى زهره- بوده است. برخى هم مى‏گویند: زبیر هم اسبى داشته است. به هر حال دو اسب بیشتر نداشته‏اند و در نزد ما اختلافى وجود ندارد که مقداد اسبى داشته است.

از مقداد به چهار واسطه برایم روایت کرده‏اند که گفته است: در جنگ بدر همراه من اسبى بود که سبحه (شناور) نامیده مى‏شد. و سعد بن مالک غنوى هم از پدران خود برایم روایت کرد که مرثد غنوى روز بدر بر اسبى بنام سیل سوار بود.

گویند: قریش با کاروان خود به شام رسید. هزار شتر همراه کاروان بود با سرمایه‏هاى بزرگ. هیچ مرد و زن قریشى در مکه نبود مگر اینکه از یک مثقال طلا تا هر اندازه که توانسته بود در آن سرمایه گذارى کرده بود. حتى برخى از زنان، سرمایه‏هاى بسیار اندک فرستاده بودند. گفته شده که در آن کاروان پنجاه هزار دینار سرمایه بوده است. و هم گفته‏اند که کمتر از این مقدار بوده است. و نیز گفته‏اند بیشترین کالا از خاندان سعید بن عاص و ابى احیحه بوده که یا از خودشان و یا سرمایه دیگران بر مبناى سود نصف به نصف بوده است، ولى بیشترین سهم از ایشان بود، و گفته شده است که بنى مخزوم دویست شتر در آن کاروان داشته‏اند که کالاى آن معادل پنج یا چهار هزار مثقال طلا بود. و حارث بن عامر بن نوفل هزار مثقال و امیة بن خلف دو هزار مثقال طلا در آن سرمایه داشته‏اند.

هشام بن عمارة بن ابى الحویرث برایم نقل کرد که: بنى عبد مناف ده هزار مثقال طلا در آن کاروان سرمایه داشتند و بسیارى از شتران خانواده‏هاى قریش هم در آن بود و جایگاه بازرگانى ایشان و مقصدشان غزّه- از سرزمین شام- بود.

از قول مخرمة بن نوفل برایم نقل کرده‏اند که مى‏گفت: چون به شام رسیدیم مردى از قبیله جذام پیش ما آمد و گفت: هنگامى که عازم شام بودیم محمد مى‏خواست به کاروان حمله کند، و اکنون هم منتظر بازگشت ماست و با قبایل طول راه هم، علیه ما همپیمان و هم سوگند شده است. مخرمه گوید: ما از شام ترسان بیرون آمدیم و از کمین مى‏ترسیدیم. این بود که چون از شام بیرون آمدیم ضمضم بن عمرو را گسیل داشتیم.(11)

عمرو بن عاص هم مى‏گوید: ما در زرقاء- محلى در شام و در ناحیه معان(12) و دو منزلى اذرعات- بودیم و آهنگ مکه داشتیم که مردى از قبیله جذام پیش ما آمد و گفت:

محمد همراه یاران خود قصد حمله به کاروان را داشته است. گفتیم: ما متوجه نشدیم.

گفت: آرى! یک ماه هم در کمین بود و سپس به یثرب برگشت. آن روز که محمد مى‏خواست به شما حمله کند سبک بار بودید، حالا او آماده‏تر است و بر شما روز مى‏شمرد شمردنى! بنابر این، مواظب کاروان خود باشید و راى زنى و چاره اندیشى کنید، چه شما نه ساز و برگ و اسلحه دارید و نه عده کافى. کاروانیان تصمیم گرفتند و ضمضم را که در کاروان بود به مکه فرستادند. ضمضم با شتران خود کنار دریا بود و چون قریش از آن جا گذشته بودند او را به بیست مثقال اجیر کرده بودند. ابو سفیان او را مأمور ساخت که به قریش خبر دهد که محمد حتما به کاروان حمله خواهد کرد. و دستور داد بینى شتر خود را ببرد و هنگامى که وارد مکه مى‏شود جل و جهاز شتر را هم واژگون کند و جلو و پشت پیراهن خود را هم بدرد و فریاد کشد که: کمک … کمک …! و گفته‏اند که او را از تبوک روانه داشتند(13) در کاروان سى مرد قریشى بودند که از جمله ایشان عمرو بن عاص و مخرمة بن نوفل را نام برده‏اند. و گویند: عاتکه دختر عبد المطلب پیش از ورود ضمضم بن عمرو خوابى دید که او را ترساند و در سینه‏اش بزرگ آمد و به سراغ برادر خود عباس فرستاد و چون آمد گفت: اى برادر امشب خوابى دیدم که آن را دردناک مى‏پندارم و مى‏ترسم که بر قوم تو از آن شر و مصیبت برسد قول بده آن را پوشیده بدارى تا برایت بگویم. و چنین گفت: در خواب دیدم شتر سوارى آمد و در ابطح ایستاد و با صداى بسیار بلند فریاد کشید که: اى اهل مکه قریب سه روز دیگر به کشتارگاههاى خود مى‏روید. و این را سه مرتبه تکرار کرد. و دیدم که مردم گردش جمع شده‏اند. سپس وارد مسجد شد، مردم هم همراهش بودند. ناگاه شترش او را بر فراز کعبه برد و در آن جا هم همچنان سه مرتبه آن را تکرار کرد و سپس شترش او را بر فراز کوه ابو قبیس نهاد و آنجا هم سه مرتبه همان فریاد را کشید و سنگى از ابو قبیس گرفت و آن را به پایین رها کرد. سنگ همچنان فرود مى‏آمد و چون به پایین کوه رسید متلاشى شد. هیچ خانه و حجره‏اى در مکه باقى نماند، مگر اینکه قطعه‏اى از آن سنگ در آن افتاد. عمرو بن عاص هم مى‏گفت: من هم تمام اینها را در خواب دیدم، حتى دیدم که قطعه‏اى از آن سنگ، که از ابو قبیس جدا شده بود، در خانه ما فرود آمد و همه اینها عبرت بود، ولى خداوند اراده نفرموده بود که در آن وقت مسلمان شویم و اسلام آوردن ما را تا آن وقت که اراده فرمود به تأخیر انداخت.

گویند: در هیچ خانه و حجره‏اى از بنى هاشم و بنى زهره چیزى از آن سنگ نیفتاد. گویند: برادر عاتکه گفت: عجیب خوابى است! و غمگین بیرون رفت و ولید بن عتبة بن ربیعه را که از دوستانش بود دید. و آن خواب را براى او نقل کرد و خواست که آن را پوشیده بدارد ولى این صحبت میان مردم فاش گردید. عباس گوید:

فردایش رفتم که طواف کنم، ابو جهل با گروهى از قریش نشسته بودند و درباره خواب عاتکه صحبت مى‏کردند. ابو جهل به من گفت: این خوابى که عاتکه دیده است چیست؟

گفتم: چه بوده است؟ گفت: اى فرزندان عبد المطلب، به این راضى نشدید که مردان شما پیشگویى کنند تا اینکه زنان شما هم پیشگویى مى‏کنند؟ عاتکه مى‏پندارد که چنین و چنان در خواب دیده است، ما سه روز منتظر مى‏مانیم و به شما مهلت مى‏دهیم، اگر آنچه که گفته است حق بود که خواهد بود و اگر چنان نباشد عهد نامه‏اى خواهیم نوشت که شما دروغگوترین خاندان عرب هستید. عباس گفت: اى کسى که نشیمنت زرد است، توبه دروغ و پستى شایسته‏تر از مایى. ابو جهل گفت: ما و شما در مجد و بزرگى هماورد بودیم. شما گفتید: سقایت و آبرسانى حاجیان از ما باشد، گفتیم: مهم نیست، شما حاجیان را آب بدهید. سپس گفتید: پرده‏دارى کعبه باشد، گفتیم: مسأله‏اى نیست، شما عهده‏دار پرده‏دارى و دربانى کعبه باشید. بعد گفتید: ریاست ندوه با ما باشد، گفتیم: مهم نیست، شما غذا تهیه کنید و مردم را اطعام کنید. باز گفتید: رفاده و مواظبت از ضعیفان با ما باشد، گفتیم: اهمیتى نمى‏دهیم، شما هر چه که به آن وسیله ضعفا را مى‏توانید کمک کنید، جمع کنید. در این هنگام مسابقه به اوج خود رسیده بود و ما چون دو اسب مسابقه بودیم و در بزرگى پیشى مى‏گرفتیم. ناگاه گفتید: پیامبرى میان ماست! و حالا مدعى شده‏اید که پیامبر زن هم دارید! نه! سوگند به لات و عزّى این دیگر هیچگاه ممکن نیست. عباس گوید: من چاره‏اى جز انکار نداشتم و اصلا منکر این شدم که عاتکه خوابى دیده باشد. چون روز را به شب آوردم همه زنهایى که اولاد عبد المطلب بودند پیش من آمدند و گفتند: به آنچه که این فاسق درباره مردانتان مى‏گفت رضایت دادید و حالا درباره زنها سخن مى‏گوید و تو گوش مى‏دهى و در این باره هیچ غیرت ندارى؟ گوید: گفتم: و الله بدون توجه بودم و متوجه این نکته نشدم. حالا فردا او را خواهم دید. و اگر تکرار کرد از عهده او به نفع شما بر خواهم آمد.

فرداى روزى که عاتکه خواب دیده بود ابو جهل گفت: امروز یک روز گذشت. و روز بعد گفت: امروز دو روز. و در روز سوم گفت: این سه روز و چیزى از مدت باقى نمانده است! عباس گوید: روز سوم سخت خشمناک بودم و مى‏خواستم از ابو جهل کارى ببینم و گذشته را جبران کنم و مخصوصا آنچه را زنان گفته بودند به یاد مى‏آوردم.

به خدا، همان طور که به طرف او مى‏رفتم، ناگاه دیدم که از طرف درب بنى سهم شتابان خارج مى‏شود. ابو جهل مردى سبک، بد ترکیب، بد زبان و بد چشم بود. گفتم: خدا لعنتش کند! برایش چه پیش آمده است؟ گویا همه این کارها براى این است که از دشنامهاى من بگریزد؟ معلوم شد او ناگهان صداى ضمضم بن عمرو را شنیده است که فریاد مى‏کشید: اى گروه قریش! اى آل لوّى بن غالب! کالا و کاروان خود را دریابید! که محمد و یارانش به آن حمله کرده‏اند! کمک! کمک …!! به خدا خیال نمى‏کنم که بتوانید آن را دریابید! ضمضم در میان دره مکه فریاد مى‏کشید، در حالى که گوشهاى شترش را بریده بود و جهاز آن را واژگون ساخته بود و جلو و پشت پیراهن خود را دریده بود.

مى‏گفت: پیش از این که به مکه وارد شوم، در حالى که سوار بر شترم بودم، در خواب دیدم که گویى در دره مکه، از بالا به پایین آن سیل خون جارى است و من ترسان و بیمناک از خواب بیدار شدم و آن خواب را براى قریش مکروه داشتم و چنین پنداشتم که براى جانهاى ایشان مصیبتى است. و گفته شده است کسى که آن روز بانگ برداشته بود شیطان بود که به صورت سراقة بن جعشم در آمده و پیش از ضمضم بانگ برداشته و ایشان را به خروج به سوى کاروان واداشته بود و ضمضم پس از او آمده بود.

عمیر بن وهب مى‏گفت: هرگز چیزى عجیب تر از موضوع ضمضم ندیده‏ام! حتما شیطان از زبان او بانگ برداشته بود، گویى که اختیار هیچ چیز در دست ما نبود! تا اینکه سوار بر مرکوبهاى رام و سرکش، ما را روانه کرد. حکیم بن حزام هم مى‏گفت: کسى که آمد و ما را وادار به خروج به سوى کاروان نمود انسان نبود، حتما شیطان بود. به او گفتند مگر چگونه بود؟ گفت: من از آن تعجب مى‏کنم! اصلا اختیار هیچ کارى در دست ما نبود.

گویند: مردم آماده مى‏شدند و از یک دیگر غافل شده بودند. مردم دو دسته بودند، گروهى خود بیرون رفتند، و گروهى دیگر به جاى خود کسى را فرستادند. قریش از خواب عاتکه ترسیده بودند. بنى هاشم خوشحال بودند و سخنگوى ایشان مى‏گفت:

چطور؟ شما که مى‏گفتید ما دروغ مى‏گوییم؟ و عاتکه هم دروغ مى‏گفت!؟ قریش دو یا سه روز خود را آماده مى‏ساخت. هم اسلحه خود را بیرون آوردند و هم اسلحه خریدند.

اشخاص قوى به ضعیفان کمک کردند. سهیل بن عمرو در جمعى از مردان قریش به پا خاست و گفت: اى گروه قریش، این محمد و جوانان از دین برگشته شما و اهل مدینه‏اند که قصد کاروان و کالاهاى شما و قریش را دارند(14)، هر کس مرکوب مى‏خواهد

حاضر است و هر کس یارى مى‏خواهد آماده است. سپس زمعة بن اسود برخاست و گفت: سوگند به لات و عزّى که کارى بزرگتر از این تاکنون براى شما پیش نیامده است. چه، محمد و اهل یثرب به کاروان شما که همه سرمایه‏تان در آن است طمع بسته‏اند. بنابر این، باید همگى به جنگ ایشان بروید و هیچ کس از شما نباید خوددارى کند. هر کس که یارى مى‏خواهد همه چیز آماده است، و به خدا قسم، اگر محمد این کاروان را بگیرد چنین نخواهد بود که فقط شما را ترسانده باشد، بلکه بعد هم به سراغ خودتان خواهد آمد. سپس طعیمة بن عدى چنین گفت: اى گروه قریش، به خدا کارى عاجلتر از این براى شما پیش نیامده است که کاروان شما و کالاهاى قریش را تصرف کنند و براى خود آن را روا بشمرند. مخصوصا کاروانى که همه اموال و سرمایه شما در آن است و به خدا، هیچ زن و مردى از عبد مناف را نمى‏شناسم که از بیست درهم تا هر چه بیشتر در این کاروان نداشته باشد، هر کس قدرت و توان ندارد، ما او را یارى و توان مى‏دهیم و او را سواره مى‏بریم هر چند بر بیست شتر باشد. طعیمة بن عدى مردم را قوت بخشید و همچنین متعهد شد که هزینه خانواده‏ها را بپردازد. آنگاه حنظله و عمرو پسران ابى سفیان برخاستند و مردم را ترغیب به خروج کردند، ولى در مورد کمک مالى و فراهم ساختن وسایل صحبتى نکردند. به آنها گفته شد شما چرا آنچنان که اقوامتان تعهدى براى بردن مردم کردند، نکردید؟ گفتند: به خدا، ما از خود مالى نداریم و همه از ابو سفیان است. نوفل بن معاویه دیلى(15) نزد توانگران قریش رفت و با آنها درباره پرداخت مخارج و تهیه مرکوب مذاکره کرد. نخست با عبد الله بن ابى ربیعه صحبت کرد که پانصد دینار پرداخت و به او گفت: در هر موردى که مى‏دانى مصرف کن. سپس با حویطب بن عبد العزّى صحبت کرد و از او هم دویست یا سیصد دینار گرفت که اسلحه و مرکوب بیشتر فراهم آورد.

گویند: از قریشیان هر کس که نرفت، کسى را به جاى خود فرستاد. قریش پیش ابو لهب رفتند و به او گفتند: تو از سروران قریشى و اگر از آمدن خوددارى کنى افراد قومت آن را دستاویز قرار مى‏دهند، بنابر این یا خود بیا و یا کسى را بفرست. گفت:

سوگند به لات و عزّى نه مى‏آیم و نه کسى را مى‏فرستم. ابو جهل پیش او آمد و گفت:

اى ابا عتبه بر خیز! سوگند به خدا، ما فقط براى حفظ دین تو و پدرانت به خشم آمده‏ایم و به جنگ مى‏رویم. ابو جهل مى‏ترسید که مبادا ابو لهب مسلمان شود. ابو لهب همچنان سکوت کرد. نه خود به جنگ بیرون رفت و نه کسى را فرستاد. هیچ چیز بجز ترس از

خواب عاتکه مانع بیرون رفتن ابو لهب نبود و او مى‏گفت: خواب عاتکه تحقق خواهد پذیرفت. و گفته‏اند که ابو لهب به جاى خود عاص بن هشام بن مغیره را فرستاد و از او طلبى داشت، گفت: تو برو و طلب من براى خودت باشد، و او بجاى ابو لهب عازم جنگ شد.

گویند: عتبه و شیبه زره‏هاى خود را بیرون آورده و آنها را اصلاح مى‏کردند.

عدّاس(16) به آنها نگریست و گفت: چه قصدى دارید؟ گفتند: یادت هست که از باغ انگورمان در طائف به وسیله تو براى مردى انگور فرستادیم؟ گفت: آرى. گفتند:

به جنگ او مى‏رویم. عدّاس گریست و گفت: بیرون نروید، به خدا او پیامبر است! ولى آن دو اعتنا نکردند و بیرون رفتند و او هم همراهشان رفت و در بدر کشته شد.

گویند: قریش براى این که عازم جنگ شوند با تیرهاى خود پیش هبل(17) قرعه کشیدند. امیة بن خلف و عتبه و شبیه پیش هبل با تیرهاى امر کننده و نهى کننده قرعه کشیدند. تیر نهى کننده بیرون آمد، تصمیم گرفتند در مکه بمانند. اما ابو جهل به آنها پیچید و گفت من قرعه نکشیدم. ما هرگز از کاروان خود کناره نمى‏کشیم. زمعة بن اسود هم، به محض خروج از مکه، در ذى طوى- که یکى از دره‏هاى مکه است- تیرهاى خود را بیرون آورد و تیرى بیرون کشید. تیر نهى کننده بیرون آمد. با خشم آن را افکند و دوباره تیرى بیرون کشید. باز هم همان بیرون آمد، تیر را شکست و گفت: تا امروز تیرهایى که مثل این دروغگو باشند ندیده‏ام. در این حال سهیل بن عمرو بر او گذشت و گفت: اى ابا حکیمه چرا خشمگین مى‏بینمت؟ زمعه داستان را به او گفت. سهیل گفت: اى مرد! دست بردار که هیچ چیز دروغگوتر از این تیرها نیست، عمیر بن وهب هم به من خبر داد که تیرهایش چنین بوده است و هر دو به راه افتادند، در حالى که درباره همان موضوع صحبت مى‏کردند.

موسى بن ضمرة بن سعید از پدرش روایت مى‏کند که: چون ابو سفیان، ضمضم را روانه کرد، به او گفت: چون نزد قریش رسیدى، بگو که با تیر قرعه کشى نکنند.

از ابى بکر بن سلیمان بن ابى حثمه برایم روایت کردند که گفت: شنیدم حکیم بن حزام مى‏گفت: هیچگاه به جایى که برایم ناخوشایندتر از بدر باشد نرفته‏ام، و در هیچ موردى هم آن همه دلیل برایم روشن نشده بود که در آن مورد. سپس ادامه مى‏دهد:

ضمضم آمد و فریاد برداشت که بیرون رویم. من با تیر قرعه کشیدم. مرتبا تیرهایى بیرون مى‏آمد که خوش نمى‏داشتم. با وجود این، بیرون رفتم تا به مرّ الظهران(18) رسیدیم.

در آنجا ابن الحنظلیّه(19) چند شتر کشت. اتفاقا یکى از آنها که هنوز جان داشت به جست و خیز پرداخت و هیچ خیمه‏اى از خیمه‏هاى لشکر نبود که به خون آن حیوان آغشته نشده باشد. این بود که تصمیم به بازگشت گرفتم. ولى با اینکه شومى ابن الحنظلیه را به خاطر مى‏آوردم از تصمیم خود منصرف شدم و به راه خود ادامه دادم.

حکیم بن حزام مى‏گفت: چون به ثنیة البیضاء- که محلى در کنار چاههاى فخّ و بر سر راه مدینه است- رسیدیم، دیدم عدّاس آنجا نشسته و مردم از کنارش مى‏گذرند.

چون پسران ربیعه گذشتند، برجست و ساقهاى پاى ایشان را چسبید و مى‏گفت: پدر و مادرم فداى شما باد! به خدا، او رسول خداست و شما نمى‏روید مگر به سوى کشتارگاه خود! و از چشمانش اشک فرو مى‏ریخت. آنجا هم تصمیم گرفتم برگردم، ولى باز منصرف شدم. در این هنگام، عاص بن منبه بن حجّاج هم پس از رفتن عتبه و شیبه کنار عدّاس ایستاد و گفت: چرا گریه مى‏کنى؟ گفت: وضع این دو سرورم که سروران اهل وادى هم هستند و به جنگ پیامبر خدا و به کشتارگاه خود مى‏روند مرا به گریه انداخته است. عاص گفت: مگر محمد رسول خداست؟ در این هنگام، عدّاس در حالى که سخت به هیجان آمده و موهایش سیخ شده بود و مى‏گریست، گفت: آرى! آرى به خدا که او فرستاده خدا براى همه مردم است. گوید: عاص بن منبه مسلمان شد و در عین حال با حالت شک و تردید به راه افتاد و در جنگ بدر همراه مشرکان کشته شد. و گفته شده است که عدّاس هم برگشت و در بدر حضور نداشت. برخى هم گفته‏اند در بدر حاضر بوده و آن روز کشته شده است، و به نظر ما قول اول درست است.

گویند: پیش از جنگ بدر، سعد بن معاذ براى عمره به مکه آمد و به منزل امیّة بن خلف وارد شد. ابو جهل پیش امیه آمد و گفت: آیا این شخص را در خانه خود مى‏پذیرى، در حالى که به محمد پناه داده و به ما هم اعلان جنگ داده است؟ سعد بن معاذ گفت: هر چه مى‏خواهى بگو! به هر حال راه کاروانهاى شما از نزدیک ماست. امیة بن خلف گفت: ساکت باش! و به ابو الحکم چنین مگو! که او سرور اهل مکه است.

سعد بن معاذ گفت: اى امیه! تو هم که چنین مى‏گویى! سوگند به خدا، شنیدم که محمد (ص) مى‏گفت «امیة بن خلف را حتما خواهم کشت». امیه گفت: خودت این را

شنیدى؟ سعد گفت: آرى. گوید: امیه ترسید. و چون بانگ خروج برخاست، امیه از این که همراه آنها به بدر برود خوددارى کرد. عقبة بن ابى معیط و ابو جهل پیش او آمدند. در حالى که عقبه با خود عودسوزى آورده بود، که در آن مواد خوشبو بود و ابو جهل سرمه دان و میل سرمه، عقبه آن را زیر دامن امیه قرار داد و گفت: این را بخور بده، که تو زنى! و ابو جهل هم گفت: سرمه بکش که تو زن هستى! امیه گفت: برایم بهترین شتر مکه را خریدارى کنید. شترى به سیصد درهم از بهترین شتران بنى قشیره را برایش خریدند. این شتر را مسلمانان در روز بدر به غنیمت بردند و قسمت خبیب بن یساف شد(20)

گویند: هیچ کس به اندازه حارث بن عامر از رفتن به بدر اکراه نداشت، و مى‏گفت: اى کاش قریش تصمیم به نشستن بگیرد، هر چند که اموال من و بنى عبد مناف هم تلف شود. به او گفته شد: تو خود یکى از سروران قریشى، چرا آنها را از بیرون رفتن باز نمى‏دارى؟ گفت: مى‏بینم که قریش تصمیم قاطع به خروج گرفته است، و هیچ کس بدون علت از رفتن خوددارى نمى‏کند. به این جهت دوست نمى‏دارم که با آنها مخالفت کنم. وانگهى دوست نمى‏دارم که قریش این موضوع را هم که مى‏گویم بداند، و ضمنا این ابو جهل هم براى قوم خود مرد شوم و نامبارکى است، سرنوشتى برایش نمى‏بینم جز این که مردم خود را دستخوش سلطه اهل یثرب خواهد کرد. حارث در دلش چنین افتاده بود که به مکه باز نخواهد گشت، به این جهت بخشى از اموال خود را میان فرزندانش تقسیم کرد. ضمضم بن عمرو هم، که حارث به او حق نعمت فراوان داشت، پیش او آمد و به او گفت: اى ابو عامر! خوابى دیده‏ام که آن را سخت ناخوش مى‏دارم. من سوار شتر خود و گویى بیدار بودم که دیدم از پایین دره‏هاى شما به بالاى آن سیل خون جارى است. حارث گفت: هیچ کس به راهى ناخوشتر از این راه که من مى‏روم، نرفته است. ضمضم گفت: به خدا سوگند، من هم عقیده دارم که بازنشینى.

حارث گفت: اگر این مطلب را پیش از این که بیرون بیایم از تو شنیده بودم یک گام هم بر نمى‏داشتم، و بهر هر حال تو این خبر را پوشیده بدار و نگذار قریش آن را بداند، زیرا در این صورت هر کس هم که باز گردد آن را دستاویز قرار مى‏دهد. ضمضم این خبر را در بطن یأجج به حارث داده بود.(21)

گویند: خردمندان قریش رفتن را ناخوش داشتند و در این مورد برخى به سراغ‏

برخى دیگر مى‏رفتند. حارث بن عامر، امیة بن خلف، عتبه و شیبه پسران ربیعه، حکیم بن حزام، ابو البخترى، على بن امیّة بن خلف و عاص بن منبه بیش از دیگران مردد بودند، چنانچه ابو جهل آنها را متهم به ترس کرد. عقبة بن ابى معیط و نضر بن حارث بن کلده به ابو جهل براى رفتن یارى مى‏کردند و مى‏گفتند: این کار زنهاست (خوددارى از خروج)! همه درباره رفتن هماهنگ شوید، قریش هم مى‏گفتند: هیچیک از دشمنان خود را در مکه و پشت سر خود نگذارید.

گویند: از امور دیگرى که دلالت بر کراهت حارث بن عامر و عتبه و شیبه براى خروج داشت این بود که نه به کسى شترى دادند و نه کسى را بردند، و اگر کسى از همپیمانها و همدستان که وسیله نداشت پیش ایشان مى‏آمد و شتر مى‏خواست مى‏گفتند: اگر مالى دارى و دوست مى‏دارى که بیرون بروى، برو! و گر نه بمان! و این به حدى رسید که قریش هم دانستند.

چون قریش آهنگ حرکت کردند به فکر دشمنى میان خود و بنى بکر افتادند و از ایشان نسبت به کسانى که در مکه مى‏ماندند، ترسیدند. عتبة بن ربیعه که از همه بیشتر مى‏ترسید گفت: اى گروه قریش، بر فرض که شما به آنچه که مى‏خواهید ظفر یابید نسبت به این زنان و بچه‏هایى که مى‏مانند و قدرتى هم ندارند، تأمین نداریم! بنابر این درست فکر کنید و رایزنى نمایید! در این حال شیطان به صورت سراقة بن جعشم مدلجى درآمد و گفت: اى گروه قریش شما شرف و مکانت مرا در قوم من مى‏دانید. من متعهد مى‏شوم که اگر مسأله‏اى ناخوش پیش آید کنانه به یارى شما خواهند آمد. عتبه خوشحال شد. ابو جهل هم به او گفت: دیگر چه مى‏خواهى؟ این سرور کنانه است و از طرف ما مواظب کسانى است که مى‏مانند. عتبه گفت: دیگر چیزى نیست، من بیرون خواهم آمد.

اما آنچه میان قریش و بنى کنانه بوده است بنا به گفته عطاء بن زید لیثى چنین است: پسر بچه‏اى از حفص بن اخیف که از افراد بنى معیص بن عامر بن لوى بود در جستجوى حیوان گم شده‏اش برآمد و او پسرکى بود داراى گیسو که جامه‏اى زیبا بر تن داشت و نیکو چهره بود. او به عامر بن یزید بن عامر که در ضجنان(22) بود گذشت.

عامر پرسید: اى پسر تو کیستى؟ گفت: من پسر حفص بن اخیفم. عامر گفت: اى بنى بکر، مگر شما از قریش خونى نمى‏خواهید؟ گفتند: چرا. گفت: هر کس این پسر را در مقابل مردى هم بکشد حسابش را کامل دریافت کرده است! مردى از بنى بکر که خونى‏

از قریش مى‏خواست او را تعقیب کرد و کشت. قریش در آن باره اعتراض و گفتگو کردند. عامر بن یزید گفت: ما خونهاى فراوانى بر عهده شما داریم! چه مى‏خواهید؟ اگر مى‏خواهید دیه‏هایى که ما بر شما داریم بپردازید، تا ما هم آنچه را بر عهده ماست پرداخت کنیم، و اگر مى‏خواهید این خونى است که ریخته شده است! مردى به مردى! و اگر مى‏خواهید ما از آنچه بر شما داریم مى‏گذریم شما هم از آنچه برما دارید بگذرید. خون آن پسر بچه در نظر قریش خوار آمد و گفتند: راست مى‏گوید! مردى به مردى! و خون او را طلب نکردند. در این میان برادر او مکرز بن حفص در مرّ الظهران به طور ناگهانى به عامر بن یزید برخورد که سوار بر شتر نر خود بود، و این عامر سرور بنى بکر بود. مکرز همین که او را دید گفت: پس از این که به اصل چیزى رسیده‏ام معنى ندارد که در پى آثار کم ارزش آن باشم. شتر خود را خواباند و شمشیر خود را کشید و بر شتر عامر برآمد و او را کشت. شبانگاه به مکه آمد و شمشیر عامر را که کشته بودش، به پرده‏هاى کعبه آویخت. صبح قریش شمشیر او را دیدند و فهمیدند که مکرز بن حفص او را کشته است- چه اشعارى از او در آن مورد شنیده بودند.(23) بنى بکر که از کشته شدن سرور خود سخت بى‏تابى مى‏کردند، آماده بودند که دو سه نفر از بزرگان قریش را بکشند.

در چنین حالى خبر کاروان رسید. این بود که قریش از بنى بکر نسبت به کسانى که در مکه مى‏ماندند و نیز بچه‏هاى خود مى‏ترسیدند. ولى چون سراقه چنان گفت، و او از زبان شیطان سخن مى‏گفت، مردم جرأت پیدا کردند و شتابان بیرون رفتند و همراه خود زنان خواننده و نوازنده بردند. ساره، کنیز عمرو بن هاشم بن مطلب، و غزه، کنیز اسود بن مطلب، و کنیزى از امیة بن خلف در همه منازل طول راه آواز مى‏خواندند، گروهى از سپاهیان را هم براى تحریک به جنگ با خود بردند. نهصد و پنجاه جنگجو بیرون آمدند و صد اسب هم براى خود نمایى و تکبّر یدک مى‏کشیدند، چنانچه خداوند در کتاب خود یاد فرموده است: وَ لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ خَرَجُوا مِنْ دِیارِهِمْ بَطَراً وَ رِئاءَ النَّاسِ- و مباشید چون آن کافران که بیرون آمدند از خانه‏هایشان به طریق طغیان و نمایش مردمان (آیه 47، سوره 8 تا آخر آیه).

ابو جهل مى‏گفت: آیا محمد مى‏پندارد که او و اصحابش از ما هم به همان بهره مى‏رسند که در نخله رسیدند(24)؟ بزودى خواهد دانست که ما کاروان خود را حفظ

خواهیم کرد یا نه؟ توانگران و نیرومندان آنها بر اسب سوار بودند، سى اسب به بنى مخزوم اختصاص داشت. هفتصد شتر داشتند. اسب سواران که صد نفر بودند همه زره بر تن داشتند. پیادگان هم همین تعداد زره پوش داشتند.

گویند: ابو سفیان با کاروان پیش مى‏آمد. چون نزدیک مدینه رسیدند ترس شدیدى ایشان را گرفت، به نظر آنها خبر بردن ضمضم و بیرون آمدن قریش خیلى دیر شده بود.

در شبى که قرار بود فرداى آن روز به کنار آب بدر برسند، تمام شتران کاروان به سوى آب بدر حرکت مى‏کردند. آن شب در محلى دورتر از بدر مانده و در این فکر بودند که اگر مورد هجوم قرار نگیرند صبح در بدر باشند. ولى شتران براى رسیدن به آب آرام نمى‏گرفتند، به طورى که مجبور شدند به آنها پاى بند بزنند، حتى به بعضى از آنها دو پاى بند بزنند. شتران از شوق وصول به آب نعره مى‏کشیدند، با وجود این که نیازى به آب نداشتند، زیرا روز قبل آب آشامیده بودند. کاروانیان مى‏گفتند: عجیب است که این حیوانها از هنگام خروج از مکه چنین کارى نکرده‏اند! مى‏گفتند: در آن شب چنان تاریکى ما را فرا گرفت که هیچ چیز را نمى‏دیدیم.

بسبس بن عمرو و عدىّ بن ابى الزّغباء هم به بدر آمده بودند که خبرى کسب کنند و بر قبیله مجدى بن عمرو فرود آمده و شترهاى خود را نزدیک چاه خواباندند و مشکهاى خود را به منظور آبگیرى برداشتند. در این هنگام شنیدند که دو زن جوان که نام یکى برزه بود با دیگرى درباره یک درهم که از او طلب داشت صحبت مى‏کرد. و او مى‏گفت: کاروان فردا یا پس فردا خواهد رسید، حالا هم در روحاء فرود آمده است.

مجدى بن عمرو که این حرف را شنید، گفت: راست مى‏گویى! همینکه، بسبس و عدى این موضوع را شنیدند به راه افتادند که به حضور پیامبر (ص) برگردند، و آن حضرت را در عرق الظبیه(25) ملاقات کردند و خبر را گزارش دادند.

واقدى گوید: کثیر بن عبد الله بن عمرو بن عوف مزنى از قول پدر بزرگ خود، که یکى از «بسیار گریه کنندگان» بود روایت مى‏کرد که: پیامبر (ص) فرمود: موسى (ع) این تنگه روحاء را همراه هفتاد هزار نفر از بنى اسرائیل پیموده است. پیامبر (ص) در مسجد عرق الظبیّه که در دو میلى روحاء به طرف مدینه است نماز گزاردند- عرق الظبیّه سمت راست جاده است.

ابو سفیان آن شب را در بدر گذراند، ولى چون از کمین مى‏ترسید، قبل از کاروان خود را به آنجا رسانده بود. وى به مجدّى گفت: آیا این جا کسى را ندیده‏اى؟ تو مى‏دانى که همه مردان و زنان قریشى از بیست درهم تا هر چه بیشتر همراه ما فرستاده‏اند، و اگر

تو اخبار دشمن را از ما پوشیده بدارى، تا دنیا دنیاست، هیچ کس از قریش با تو مصالحه نخواهد کرد. مجدى گفت: به خدا، کسى را ندیدم که نشناسمش و در فاصله میان تو تا مدینه هم دشمنى نیست. اگر در این میان دشمنى مى‏بود، بر ما پوشیده نمى‏ماند و من هم آن را از تو پوشیده نمى‏داشتم. فقط دو سوار دیدم که به این جا آمدند- اشاره به خوابگاه شتران بسبس و عدى کرد- و شتران خود را خواباندند و با مشکهاى خود آب برداشتند و رفتند. ابو سفیان به آنجا آمد و چند پشکل شتران آنها را شکافت که در آن هسته خرما بود، گفت: به خدا، این علوفه یثرب است و اینها جاسوسان محمد و از یاران او بوده‏اند. من این قوم را نزدیک مى‏بینم. این بود که کاروان را بسرعت راند و بدر را سمت راست خود قرار داد و به طرف ساحل دریا رفت.

قریش از مکه پیش مى‏آمد، در هر منزلى که فرود مى‏آمدند، هر کس را که پیش ایشان مى‏آمد اطعام مى‏کردند و شتران مى‏کشتند. همچنان که در راه بودند عتبه و شیبه عقب مى‏کشیدند و با یک دیگر گفتگو مى‏کردند، یکى به دیگرى گفت: آیا درباره خواب عاتکه دختر عبد المطلب مى‏اندیشى؟ من که از آن خواب مى‏ترسم! دیگرى گفت:

دوباره آن را بگو! و او گفت. در این هنگام ابو جهل به آن دو رسید و پرسید: درباره چه چیز گفتگو مى‏کنید؟ گفتند: خواب عاتکه. گفت: واقعا از فرزندان عبد المطلب تعجب است، به این راضى نشدند که مردانشان براى ما پیشگویى کنند که حالا زنانشان هم پیشگویى مى‏کنند! به خدا قسم، اگر به مکه برگردیم با آنها آنچه را که لازم باشد خواهیم کرد! عتبه گفت: به هر حال براى آنها حق خویشاوندى نزدیک محفوظ است. و یکى از آن دو به دیگرى گفت: آیا عقیده ندارى که برگردیم؟ ابو جهل گفت: پس از اینکه مقدارى راه پیموده‏اید مى‏خواهید برگردید و قوم خود را خوار کرده و از ایشان جدا شوید؟ و حال آنکه خون خود را برابر چشم مى‏بینید؟ آیا مى‏پندارید که محمد و یاران او با شما دو نفر ملاقات خواهند کرد؟ به خدا، هرگز چنین نیست! وانگهى، به خدا قسم، یکصد و هشتاد نفر از خویشاوندان و خانواده‏ام همراه من هستند که چون فرود آیم فرود مى‏آیند، و چون حرکت کنم حرکت مى‏کنند! اگر شما مى‏خواهید برگردید! آن دو گفتند: خود و قوم خود را به هلاک افکندى. عتبه به برادر خود شیبه گفت: این ابو جهل مرد شومى است. بعلاوه، خویشاوندى ما را با محمد ندارد. از طرفى، فرزند من هم همراه محمد است، به گفته او اعتنا نکن، بیا برگردیم. شیبه گفت: اى ابو الولید، اکنون که راه افتاده‏ایم اگر برگردیم براى ما مایه شماتت و سرزنش خواهد بود، و همچنان رفتند. شبانگاه به جحفه(26) رسیدند. جهیم بن صلت بن مخرمة بن مطلب بن عبد مناف‏

خوابید و خوابى دید. گفت: بین خواب و بیدارى بودم، که دیدم مردى اسب سوار، که شترى هم همراه داشت، پیش آمد و کنار من ایستاد و گفت: عتبة بن ربیعه و شیبة بن ربیعه و زمعة بن اسود و امیّة بن خلف و ابو البخترى و ابو الحکم و نوفل بن خویلد و گروهى دیگر از اشراف قریش، که نامشان را برد، کشته شدند و سهیل بن عمرو اسیر شد و حارث بن هشام از چنگ برادر خود گریخت. شنیدم کسى مى‏گفت: به خدا قسم، خیال مى‏کنم شما همان کسانى هستید که به سوى کشتارگاه خویش مى‏روند. آنگاه چنان دیدم که ضربتى زیر گلوى شتر خود زد و او را میان لشکرگاه فرستاد. هیچ خیمه‏اى باقى نماند که از خون شتر به آن پاشیده نشده باشد. این خبر میان لشکر شایع و براى ابو جهل نیز نقل شد. ابو جهل گفت: این هم پیشگوى دیگرى از بنى مطلب.

فردا بزودى خواهد دانست که چه کسى کشته مى‏شود؟ ما یا محمد و یاران او؟! قریش هم به جهیم گفتند: شیطان در خواب تو سر به سرت گذاشته است. فردا خلاف خواب خود را خواهى دید که بزرگان اصحاب محمد کشته و اسیر خواهند شد! عتبه با برادر خود خلوت کرد و گفت: آیا نمى‏خواهى برگردى؟ این خواب هم مانند خواب عاتکه و همچون گفتار عدّاس است! و به خدا قسم، عدّاس هیچگاه به ما دروغ نگفته است! به جان خودم سوگند، اگر محمد دروغگو باشد افراد دیگرى در عرب هستند که ما را از شر او خلاص کنند، و اگر راستگو باشد در آن صورت ما کامیاب‏ترین اعرابیم! چه، به هر حال، ما خویشاوندان نزدیک اوییم. شیبه گفت: همچنان است که تو مى‏گویى، آیا از میان لشکریان برگردیم؟ در این هنگام ابو جهل سر رسید، و آنها مشغول صحبت بودند. گفت: چه قصدى دارید؟ گفتند: قصد بازگشت، مگر خواب عاتکه و خواب جهیم و گفتار عداس را که به ما گفت به خاطر ندارى؟ ابو جهل گفت: به خدا سوگند که شما دو نفر قوم خود را خوار و زبون خواهید کرد. گفتند: به خدا سوگند تو خود و قوم خویش را به هلاکت خواهى انداخت. و با وجود این، به راه خود ادامه دادند.

چون ابو سفیان کاروان را در برد و دانست که آن را از خطر رهانیده است، قیس بن امرى القیس را که از مکه همراه کاروان بود پیش قریش فرستاد و به آنها دستور بازگشت داد، و پیام فرستاد که کاروان شما از خطر جست، شما خود را با اهل یثرب درگیر نسازید زیرا شما چیز دیگرى غیر از این نمى‏خواستید و به منظور حفظ و نگهدارى کاروانتان بیرون آمدید و خداوند کاروان شما را نجات داد. ضمنا به قیس گفت: اگر قریش از این پیام سرکشى کردند، لااقل یک کار را که برگرداندن کنیزکان آوازه خوان است انجام دهند، چه جنگ چون چیزى را بخورد رسوا مى‏سازد. ولى قریش با سرسختى از بازگشت خوددارى کردند، و گفتند: کنیزان آوازه خوان را بر

مى‏گردانیم، و آنها را از جحفه برگرداندند. قیس در هدّه- که در هفت میلى گردنه عسفان و سى و نه میلى مکه است- نزد ابو سفیان برگشت و رفتن قریش را به او خبر داد. ابو سفیان گفت: واى بر قوم من! این کار عمرو بن هشام است! زیرا بر مردم ریاست مى‏کند، دوست نمى‏دارد که برگردد، و ستم مى‏کند، حال آنکه ستمکارى موجب فرومایگى و شومى است. اگر اصحاب محمد از این آگاه شوند ما را خوار و ذلیل خواهند کرد و وارد مکه خواهند شد. کنیزان آوازه خوان، ساره کنیز عمرو بن هشام و عزّه کنیز اسود بن مطلب و کنیزى از امیة بن خلف بودند. ابو جهل گفت: نه، به خدا بر- نمى‏گردیم تا به بدر برویم! (بدر یکى از جاهاى اجتماع در جاهلیت بود که بازار هم داشت.) گفت: باید به آنجا برسیم و سه روز بمانیم. شتران را بکشیم و اطعام کنیم و شراب بیاشامیم و نوازندگان براى ما بنوازند و عرب از ما و مسیر ما آگاه شود تا همواره از ما بترسند.

قریش چون از مکه بیرون آمدند، فرات بن حیان عجلى را پیش ابو سفیان فرستادند تا خبر بیرون آمدن و مسیر ایشان را به اطلاع او برساند و بگوید که چه چیزها فراهم ساخته‏اند. اتفاقا او راهى رفت که غیر از راه ابو سفیان بود، زیرا ابو سفیان خود را به کنار دریا رسانده بود و فرات از شاهراه معمولى رفت.

فرات در جحفه به مشرکان پیوست. در اینجا گفتار ابو جهل را شنید که مى‏گفت: بر نمى‏گردیم! گفت: من در قبال تو دیگر رغبتى به آنها ندارم و آن کس که خون خواهى خود را نزدیک ببیند و باز گردد، ناتوان است. این بود که همراه قریش رفت و ابو سفیان را رها ساخت و در روز بدر چند زخم برداشت و پیاده گریخت و مى‏گفت: هیچ روزى را مانند امروز و این کار نحس ندیده‏ام! به درستى که ابو جهل و کار او نا مبارک است! عبد الملک بن جعفر برایم گفت که: اخنس بن شریق که نام اصلى او ابىّ و همپیمان بنى زهره بود به آنان چنین گفت: اى بنى زهره! خداوند کاروان شما را نجات داد و اموال شما را خلاص کرد و یار شما مخرمة بن نوفل را رها ساخت. شما براى این بیرون آمده بودید که دشمن را از او و مال او منع کنید. محمد مردى از خود شما و خواهرزاده شماست. اگر او پیامبر باشد شما با انتساب به او نیکبخت خواهید بود و اگر دروغگو باشد بگذارید کس دیگرى عهده‏دار کشتن او گردد که بهتر است تا اینکه خود، خواهرزاده خویش را بکشید. برگردید و ترس آن را هم به گردن من بگذارید و شما را چه حاجتى که به کارى بیرون روید که سودى ندارد. به آنچه هم، که این مرد (ابو جهل) مى‏گوید نباید گوش کرد، چه او هلاک کننده قوم خویش است و با شتاب آنها را تباه مى‏کند! بنى زهره از او اطاعت کردند، چه او را فرخنده و مبارک مى‏دانستند، و

گفتند: چه کنیم که براى برگشتن خود راهى پیدا کنیم؟ اخنس گفت: فعلا همراه ایشان مى‏رویم، چون شب فرا رسد من خود را از شترم به زیر مى‏افکنم، شما بگویید اخنس را چیزى گزید، و چون گویند برویم، بگویید ما نمى‏توانیم دوست و یار خود را رها کنیم، باید ببینیم زنده مى‏ماند یا مى‏میرد، و اگر مرد او را خاک کنیم. چون ایشان رفتند، ما بر- مى‏گردیم، و بنى زهره چنین کردند. فردا که آنها را در ابواء در حال بازگشت دیدند براى مردم روشن شد که بنى زهره باز گشته‏اند. هیچیک از بنى زهره در جنگ بدر حضور نداشت. گویند ایشان صد نفر یا کمتر بوده‏اند، برخى هم گفته‏اند که ایشان سیصد نفر بوده‏اند، ولى قول اول درست‏تر است.

عدى بن ابى الزغبا چون از بدر به مدینه برمى‏گشت و سواران گرد او پراکنده بودند، چنین مى‏سرود:

اى بسبس! سینه شتران را براى جنگ بپادار

همانا اشراف قوم، زندانى نخواهند شد.

بودن آنها به راه راست زیرکانه‏تر است

خداى یارى داد و اخنس گریخت(27)

از ابو بکر بن عمر بن عبد الرحمن بن عبد الله بن عمر برایم روایت کردند که مى‏گفت: بنى عدىّ همراه قریش بیرون آمده بودند و چون به تنگه لفت(28) رسیدند، سحرگاه، خود را به سوى دریا کشانده و به مکه باز گشتند. ابو سفیان به آنها برخورد و پرسید: اى بنى عدىّ چگونه برگشته‏اید؟ نه همراه کاروان هستید و نه همراه سپاه؟! گفتند: تو کسى را پیش قریش فرستادى که برگردند، گروهى برگشتند و گروهى رفتند! به هر حال، هیچ کس از بنى عدىّ هم در جنگ بدر حضور نداشت. و گفته شده است که ابو سفیان با آنها در مرّ الظهران ملاقات کرده و چنین گفته بود. واقدى گوید: بنى زهره از جحفه برگشتند، و بنى عدى از بین راه- و گفته‏اند که از مر الظهران.

پیامبر (ص) به راه خود ادامه داد به طورى که صبح زود چهاردهم رمضان در عرق الظبیه بود. مرد عربى که از تهامه آمده بود پیش آمد. اصحاب پیامبر (ص) از او پرسیدند: آیا اطلاعى از ابو سفیان دارى؟ گفت: من از او خبرى ندارم. گفتند: بیا به رسول خدا سلام کن. گفت: مگر میان شما کسى فرستاده خداست؟ گفتند: آرى.

گفت: کدامیک از شما فرستاده خداست؟ گفتند: این. او از پیامبر (ص) پرسید: تو رسول خدایى؟ فرمود: آرى. گفت: اگر راست مى‏گویى در شکم ماده شتر من چیست؟

(کره‏اش نر است یا ماده). سلمة بن سلامة بن وقش گفت: خودت با او نزدیکى کرده‏اى و از تو باردار است. پیامبر (ص) از این گفتار ناراحت شد و از او روى برگرداند.

پیامبر (ص) همچنان به راه خود ادامه داد. شب چهارشنبه، پانزدهم رمضان، به روحاء رسید و کنار چاه آن نماز گزارد.

سعید بن مسیّب مى‏گوید: چون پیامبر (ص) سر از رکعت آخر نماز برداشت، کافران را لعنت کرد و گفت: «پروردگارا، اجازه مده که ابو جهل که فرعون این امت است بگریزد، خدایا، زمعة بن اسود را رها مکن، خدایا چشم پدر زمعه را بر او بگریان، خدایا چشم ابى زمعه را کور کن، خدایا سهیل را رها مکن، پروردگارا سلمة بن هشام و عیاش بن ابى ربیعه و دیگر مستضعفان مؤمن را نجات بده.» پیامبر (ص) در آن موقع براى ولید بن ولید دعا نفرمود، چه او در بدر اسیر شد ولى پس از اینکه جنگ بدر تمام شد و از مکه به مدینه آمده بود مسلمان شد و هنگامى که مى‏خواست به مدینه هجرت کند زندانى شد. این بود که پیامبر (ص) بعدا براى رهایى او دعا فرمود. پیامبر (ص) در روحاء به یاران خود فرمود: هواى این دره معتدل و بهترین دره عرب است.

گویند: خبیب بن یساف مرد شجاعى بود که اسلام نیاورده بود. ولى چون پیامبر (ص) براى بدر بیرون رفت، او و قیس بن محرّث که بر دین خود بودند بیرون رفتند و در عقیق به پیامبر (ص) رسیدند. خبیب سراپا پوشیده در آهن بود و بر چهره خود هم روپوش آهنى زده بود. پیامبر (ص) او را از زیر روپوش شناخت و به سعد بن معاذ که کنار آن حضرت حرکت مى‏کرد فرمود: این خبیب بن یساف نیست؟ گفت: آرى. گوید:

خبیب پیش آمد و تنگ ناقه پیامبر (ص) را به دست گرفت. پیامبر (ص) به او و قیس بن محرّث(29) فرمود: چه چیز موجب شده است که با ما بیرون آیید؟ گفتند: تو خواهرزاده و در پناه ما هستى (و همسایه مایى) و ما همراه قوم خود براى غنیمت آمده‏ایم. پیامبر (ص) فرمود: کسى که بر دین ما نیست نباید با ما بیرون آید. خبیب گفت: قوم من مى‏داند که من در جنگ سخت آزموده و بزرگ منزلت و جنگجویم. این است که همراه تو براى غنیمت جنگ مى‏کنم و اسلام هم نخواهم آورد. پیامبر (ص) فرمود: نه، اسلام بیاور و سپس جنگ کن. خبیب در روحاء دوباره پیش پیامبر (ص) آمد و گفت: به خداى جهانیان اسلام آوردم و گواهى مى‏دهم که تو فرستاده اویى. پیامبر (ص) خوشحال شد

و فرمود: در جنگ شرکت کن- و او در بدر و جنگهاى دیگر پر کار بود. اما قیس بن محرّث اسلام نیاورد و به مدینه برگشت، ولى چون پیامبر (ص) از بدر به مدینه برگشت، اسلام آورد و در جنگ احد شرکت کرد و شهید شد.

گویند: پیامبر (ص) بیرون رفت. یک یا دو روز، روزه گرفت، آنگاه توقف فرمود و منادى آن حضرت ندا داد که: اى گروه سرپیچان! من روزه خود را گشوده‏ام، شما هم روزه بگشایید. و این تعبیر براى آن بود که قبلا هم فرموده بود روزه بگشایید و نگشاده بودند. گویند: پیامبر (ص) همچنان به راه ادامه مى‏داد و چون به نزدیکى بدر رسید، از آمدن قریش آگاه شد، و سپاه را از آمدن قریش آگاه کرد. با مردم مشورت فرمود و آراى ایشان را پرسید. نخست ابو بکر به پا خاست و سخنانى نیکو ایراد کرد. سپس عمر برخاست و نیکو سخن گفت و ضمن آن اظهار داشت: اى رسول خدا، به خدا قسم، این قریش است و از آنگاه که عزیز شده هیچگاه خوار نشده است، و به خدا، از هنگامى که کافر شده ایمان نیاورده است، و به خدا، هرگز عزتش را از دست نمى‏دهد و با شدت خواهد جنگید، تو هم باید در خور آن و با کمال ساز و برگ، جنگ فرمایى.

سپس مقداد بن عمرو برخاست و گفت: اى رسول خدا، براى انجام فرمان الهى برو، ما همراه تو هستیم. به خدا قسم، ما به تو آن را نمى‏گوییم که بنى اسرائیل به پیامبر خود گفتند: فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ- تو و خدایت بروید و خودتان جنگ کنید که ما اینجا درنگ کنندگانیم (آیه 29، سوره 5)، بلکه مى‏گوییم تو و خدایت بروید و جنگ کنید و ما هم همراه شما جنگ مى‏کنیم. و سوگند به آن کس که تو را به حق فرستاده است، اگر ما را به برک الغماد ببرى همراه تو خواهیم آمد برک الغماد در فاصله پنج شب راه از مکه، از راه ساحلى و هشت شب از مکه، در راه یمن قرار دارد. پیامبر (ص) در پاسخ، برایش آرزوى خیر فرمود. آنگاه پیامبر (ص) باز هم فرمودند: اى مردم، آراى خود را بگویید- و مقصود آن حضرت انصار بودند، چه تصور مى‏فرمود که آنها فقط در مدینه او را یارى خواهند کرد، زیرا آنها شرط کرده بودند که از پیامبر (ص) مانند فرزندان خود حفاظت کنند. بدین سبب، چون پیامبر (ص) فرمود آراى خود را بگویید، سعد بن معاذ بر خاست و گفت: من از سوى انصار جواب مى‏دهم، گویا، اى رسول خدا، منظور تو ما هستیم؟! حضرت فرمود: آرى. گفت: ممکن است شما براى انجام دادن کارى، از کار دیگرى با وحى الهى منصرف شوى، و به هر حال، ما به تو ایمان آورده و تو را تصدیق کرده‏ایم و گواهى مى‏دهیم که هر چه آورده و بیاورى حق است و پیمانهاى خود را به تو تقدیم داشته‏ایم که بشنویم و فرمان بردارى کنیم. اى رسول خدا! حرکت کن! و سوگند به کسى که تو را به حق فرستاده است، اگر

پهناى این دریا را طى کنى و در آن فرو روى، همه ما با تو خواهیم بود و آن را خواهیم پیمود، حتى اگر فقط یک نفر از ما باقى بماند. به هر چه خواهى پیوند کن، و از هر کس خواهى ببر، آنچه از اموال ما مى‏خواهى بگیر، و آنچه که از اموال ما بگیرى براى ما خوشتر از آن است که براى ما بگذارى. سوگند به آن کس که جان من در دست اوست، هرگز این راه را نپیموده‏ام و به آن آگاهى ندارم، ولى اگر فردا دشمن خود را ببینیم ناراحت نمى‏شویم. چه ما، در جنگ، سخت شکیبا و در برخورد راست و استواریم.

شاید خداوند از ما به تو چیزى را نشان دهد که چشمت را روشن کند.

محمود بن لبید برایم نقل کرد که: سعد سخن خود را چنین ادامه داد: اى رسول خدا، گروهى از اقوام ما در مدینه مانده‏اند که محبت آنان به تو، کمتر از ما نیست، و ما فرمان بردارتر از ایشان نیز نیستیم، آنها هم نیت و رغبت به جهاد دارند. اگر آنان مى‏پنداشتند که تو با دشمن بر خورد مى‏کنى حتما در مدینه نمى‏ماندند، اما آنها فقط به تصور کاروان بودند. بنابر این، براى تو سایه با مى‏سازیم و مرکوبهاى تو را آماده مى‏کنیم، آنگاه به دیدار دشمن خود مى‏رویم. اگر خداوند متعال ما را عزیز و بر دشمنان پیروز گردانید، این همان چیزى است که دوست مى‏داریم و اگر صورت دیگرى شد، تو سوار بر مرکوبهاى خود مى‏شوى و به کسانى که پشت سر ما هستند مى‏پیوندى. پیامبر (ص) به او پاسخى پسندیده داد و فرمود: امید است خداوند خیرى بهتر از این مقدر فرماید.

گویند: چون سعد از رایزنى فراغت یافت، پیامبر (ص) فرمود: در پناه برکت الهى حرکت کنید، که خداوند یکى از دو طایفه (کاروان یا قریش) را به من وعده فرموده است. سوگند به خدا، گویى من هم اکنون به کشتارگاههاى ایشان مى‏نگرم. گوید:

رسول خدا (ص) محل کشته شدن ایشان را، در آن روز، به ما نشان داد، و گفت: این جا محل کشته شدن فلان و این جا محل کشته شدن بهمان است، و هیچ کس از همان کشتارگاه که تعیین شده بود مستثنى نگشت. گوید: مردم دانستند که جنگ خواهد شد و کاروان گریخته است و به واسطه گفتار حضرت پیامبر (ص)، آرزوى پیروزى داشتند.

ابو اسماعیل بن عبد الله بن عطیه از پدرش برایم نقل کرد که: پیامبر (ص) از آن روز پرچمهاى سه‏گانه بدر را برافراشت و سلاح و ابزار جنگ را ظاهر ساخت، و حال آنکه از مدینه بدون اینکه پرچمى بر افراشته باشد، بیرون آمده بود. پیامبر (ص) از روحاء بیرون آمد و از تنگه عبور فرمود و به خبیرتین(30) رسید و میان آن دو منزل، نماز

گزارد. سپس به سمت راست رفت و به سمت چپ تا به خیف المعترضه رسید(31) و راه تنگه معترضه را پیش گرفت تا به تیّا رسید و در آنجا با سفیان ضمرىّ برخورد کرد.

پیامبر (ص) از سپاه جلوتر بود. قتادة بن نعمان ظفرى یا عبد الله بن کعب مازنى یا معاذ بن جبل همراه آن حضرت بود. پیامبر (ص) به ضمرى گفت: تو کیستى؟ گفت:

شما کیستید؟ پیامبر (ص) فرمود: تو به ما خبر بده و ما به تو خبر مى‏دهیم. گفت: باشد، این به آن. پیامبر (ص) فرمود: آرى. ضمرى گفت: هر چه مى‏خواهید بپرسید. پیامبر (ص) فرمود: از قریش به ما خبر بده. ضمرى گفت: به من خبر رسیده است که آنها فلان روز از مکه بیرون آمده‏اند، و اگر این خبر درست باشد آنها باید در کنار همین دره باشند. پیامبر (ص) پرسید: از محمد و یاران او چه خبر دارى؟ گفت: به من گفته‏اند که فلان روز از مدینه بیرون آمده‏اند، اگر درست باشد آنها هم باید کنار این دره باشند. ضمرى پرسید: شما کیستید؟ پیامبر (ص) فرمود: ما از آبیم … و با دست خود اشاره به عراق فرمود. ضمرى گفت: از آب عراق! پیامبر (ص) پیش یاران خود برگشت و هیچیک از طرفین (مسلمانان و قریش) نمى‏دانستند دیگرى در کدام منزل است، چون میان آنها یک سلسله تپه‏هاى شنى وجود داشت. پیامبر (ص) در دبه(32)، سیر(33)، ذات اجدال(34) و سپس در سرزمین عین العلا و در خبیر تین نماز گزارد و به دو کوهى که آنجا بود نگریست و فرمود: اسم این دو کوه چیست؟ گفتند: مسلح و مخرى. پرسید: چه کسانى ساکن آنجایند؟ گفتند: بنو النار و بنو حراق.(35) پیامبر از خبیر تین به راه افتاد، و دره خیوف را طى کرد، و آن را سمت چپ قرار داد، و به سوى معترضه راه پیمود که در آنجا بسبس و عدىّ بن ابى الزغباء، به حضور پیامبر (ص) رسیدند و خبر کاروان را گزارش دادند.

پیامبر (ص) شامگاه جمعه هفدهم رمضان در بدر فرود آمد و على (ع) و زبیر و سعد بن ابن وقاص و بسبس بن عمرو را فرستاد تا از کناره آب خبر بگیرند. پیامبر به کوه ظریب اشاره کرد و فرمود امیدوارم کنار چاهى که در راه این کوه است خبرى به دست آورید. ایشان به سوى آن چاه رفتند و در کنار همان چاه که پیامبر (ص) گفته بود شتران آبکش و سقایان قریش را دیدند. و چون متوجه یک دیگر شدند، ساقیهاى‏

قریش گریختند. از جمله کسانى که گریخت و شناخته شد عجیر بود. او اولین کس بود که خبر رسیدن پیامبر (ص) را به لشکر قریش آورد و بانگ برداشت که: اى آل غالب! این ابن ابى کبشه [محمد (ص)] و اصحاب اویند و سقاهاى شما را گرفتند. لشکر از این خبر به جنب و جوش افتاد و خبرى را که آورد خوش نداشتند.

حکیم بن حزام گوید: در خیمه خود بودیم و مى‏خواستیم از گوشت شتر کباب تهیه کنیم که ناگاه خبر را شنیدیم و اشتهاى ما کور شد. بعضى به دیدار بعضى دیگر مى‏رفتند. عتبة بن ربیعه مرا دید و گفت: اى ابو خالد! هیچ نمى‏دانم کسى راهى عجیبتر از راه ما پیموده باشد، کاروان ما نجات یافت و ما به قصد ستم بر گروهى به سرزمینهاى ایشان آمده‏ایم، و این کارى است دشوار و کسى که اطاعت نشود نظرى ندارد، این شومى و نافرخندگى ابو جهل است! سپس گفت: اى ابو خالد! آیا نمى‏ترسى که ایشان بر ما شبیخون زنند؟ گفتم: از آن در امان نیستیم. گفت: چاره چیست؟ گفتم:

امشب را پاسدارى و نگهبانى مى‏کنیم تا صبح شود و ببینم نظر شما چیست. گفت:

همین درست است، و آن شب را تا صبح پاسدارى دادیم. ابو جهل گفت: چرا عتبه چنین مى‏کند؟ مثل اینکه از جنگ با محمد و اصحاب او کراهت دارد و این واقعا مایه تعجب است. آیا مى‏پندارید که محمد و یاران او به جمع شما حمله مى‏کنند؟ سوگند به خدا، من همراه خویشان خود در گوشه‏اى جمع مى‏شویم و هیچ کس هم از ما پاسدارى نکند! و همین کار را کرد. باران هم مى‏بارید. عتبه گفت: به هر حال این مرد شوم و نامبارک است. و فراموش نکنید که آنها سقاهاى شما را گرفته‏اند. در آن شب، یسار غلام عبید بن سعید بن عاص، اسلم غلام منبه بن حجّاج و ابو رافع غلام امیة بن خلف اسیر شدند. آنها را به حضور پیامبر (ص) آوردند. آن حضرت به پا ایستاده و در حال نماز بود. آن سه نفر مى‏گفتند: ما سقاهاى قریشیم و ما را فرستاده بودند که براى ایشان آب ببریم. ولى مردم این خبر را دوست نمى‏داشتند و امیدوار بودند که آنها از یاران ابو سفیان و از افراد کاروان باشند. شروع به زدن آنها کردند، و چون بى‏طاقت شدند، گفتند: ما از اصحاب ابى سفیان و کاروانیم، کاروان پشت این تپه‏هاست. پس از آنها دست برداشتند.

در این موقع پیامبر (ص) نمازش را تمام کرد و فرمود: عجیب است! وقتى اینها راست مى‏گویند مى‏زنیدشان، و وقتى دروغ مى‏گویند راحتشان مى‏گذارید! اصحاب گفتند: اى رسول خدا اینها خبر مى‏دهند که قریش آمده‏اند. پیامبر (ص) فرمود: راست مى‏گویند، قریش از شما به کاروان خود ترسیدند و براى حفظ کاروان آمده‏اند. آنگاه پیامبر (ص) به آن سقاها توجه فرمود و پرسید: قریش کجایند؟ گفتند: پشت این تپه‏هاى‏

ریگى که مى‏بینى. پرسید: چقدرند؟ گفتند: زیادند. پرسید: چند نفرند؟ گفتند: عددشان را نمى‏دانیم. پرسید: چند کشتار در روز دارند؟ گفتند: یک روز ده شتر مى‏کشند و در روز دیگر نه شتر. پیامبر (ص) فرمود: آنها بین نهصد تا هزار نفرند. سپس پیامبر (ص) از سقاها پرسید: چه کسانى از مکه بیرون آمده‏اند؟ گفتند: هر کس که توان و قدرت داشته بیرون آمده است. پیامبر (ص) خطاب به مردم فرمود: مکه همه پاره‏هاى جگر خود را به سوى شما انداخته است. آنگاه پیامبر (ص) از ایشان پرسید: آیا کسى هم از قریش برگشت؟ گفتند: آرى، ابن ابى شریق همراه بنى زهره برگشت. فرمود: آنها را به راه راست هدایت کرده است، هر چند که خودش راه یافته نیست، اگر چه او را دشمن خدا و کتاب خدا نمى‏دانم. پرسید: کس دیگرى هم غیر از آنها برگشته است؟ گفتند:

آرى، بنى عدى بن کعب هم برگشتند.

در این هنگام، رسول خدا (ص) به اصحاب خود فرمود: درباره این مکان که فرود آمده‏ایم اظهار نظر کنید. حباب بن منذر گفت: اى رسول خدا، اگر به فرمان خداوند در اینجا فرود آمده و اردوگاه ساخته‏اى، که بر ما نیست که گامى جلوتر یا عقب‏تر برویم! ولى اگر جنگ و چاره اندیشى و رایزنى است، صحبتى بداریم؟ فرمود: جنگ و چاره اندیشى و رایزنى است. حباب گفت:، در این صورت اینجا اردوگاه خوبى نیست! ما را به نزدیک‏ترین آب برسان و من همه چاههاى آن را مى‏شناسم، در آنجا چاهى است که آبش شیرین و زیاد است و تمام نخواهد شد. کنار آن حوضى مى‏سازیم و ظرفهاى لازم را در آن مى‏نهیم و جنگ مى‏کنیم، دهانه چاههاى دیگر را هم کور مى‏کنیم.

عکرمه از ابن عباس روایت مى‏کند که: جبرئیل بر پیامبر (ص) نازل شد و گفت رأى درست همان است که حباب به آن اشاره کرد و پیامبر (ص) فرمود: اى حباب، به رأى صحیح اشاره کردى، و حرکت فرمود و همچنان کرد.

معاذ بن رفاعه از پدرش روایت مى‏کند که: در آن شب خداوند آسمان را برانگیخت (باران آمد.) دره بدر ریگزار بود و در نتیجه زمین را براى ما ملایم ساخت و مانع از حرکت ما نبود، در صورتى که قریش قادر به حرکت نبودند و میان ایشان تپه‏هاى بر- آمده شنى بود.

گویند: در آن شب، خواب بر مسلمانان چیره شد و بدون اینکه باران آنها را اذیت کند، خوابیدند. زبیر بن عوّام مى‏گوید: در آن شب، خواب سخت بر ما چیره شد، به طورى که من هر چه مقاومت مى‏کردم و با آنکه زمین هم بدنم را ناراحت مى‏کرد ولى طاقت نیاوردم و جز خواب چاره نبود. خود پیامبر (ص) و اصحاب او هم به همین حال بوند. سعد بن ابى وقاص مى‏گوید: چنان خوابم گرفت که چانه‏ام روى سینه‏ام مى‏افتاد،

به پهلو دراز کشیدم و دیگر چیزى نفهمیدم. رفاعة بن رافع بن مالک مى‏گوید: خواب بر من چیره شد و محتلم شدم به طورى که آخر شب غسل کردم.

گویند: پیامبر (ص) پس از این که سقاها را گرفتند و به اردوگاه دیگر کوچیدند، عمار بن یاسر و ابن مسعود را به سوى لشکر قریش روانه فرمود. آن دو، گرد قریش، دورى زدند و برگشتند و گفتند: اى رسول خدا، قریش سخت ترسیده و وحشت‏زده شده‏اند. آسمان هم برایشان آب فرو مى‏ریزد. اسبها که مى‏خواهند شیهه بکشند مى‏زنندشان که آرام بگیرند.

قریش چون صبح کردند، نبیة بن حجاج که مردى کف بین و رد زن بود گفت: این رد پاى پسر سمیّه (عمار) و این رد پاى پسر ام عبد (عبد الله بن مسعود) است که خوب مى‏شناسم. محمد همراه نادانان ما و نادانان اهل یثرب آمده است، و این شعر را خواند:

گرسنگى اجازه خوابیدن شب را به ما نمى‏دهد

ناچار یا باید کشته شویم یا بکشیم.

ابو عبد الله گوید: به محمد بن یحیى بن سهل بن ابى حثمه گفتم: نبیة بن حجاج گفته است گرسنگى براى ما خواب شب را باقى نگذاشته بود؟ گفت: به جان خودم گرسنه بودند. پدرم برایم نقل مى‏کرد که از نوفل بن معاویه شنیده که مى‏گفته است: در شب جنگ بدر ده شتر کشته بودیم و ما در یکى از خیمه‏ها مشغول تهیه کباب جگر و کوهان و گوشتهاى خوب بودیم، ولى از شبیخون مى‏ترسیدیم و تا هنگامى که سپیده دمید پاسدارى دادیم، و چون صبح شد شنیدم که منبه(36) مى‏گوید: این رد پاى پسر سمیه و ابن مسعود است و شنیدم که این شعر را مى‏خواند:

ترس، اجازه خوابیدن شب را به ما نمى‏دهد

ناچار یا باید کشته شویم یا بکشیم.

اى گروه قریش! فردا که با محمد و اصحاب او بر خورد مى‏کنیم خویشان و منسوبان خود را رعایت کنید و اهل مدینه را از پاى در آورید، زیرا آنها را به مکه بر مى‏گردانیم و از گمراهى خود بینا مى‏شوند و از آیین پدران خود جدا نخواهند شد.

محمود بن لبید مى‏گوید: همین که پیامبر (ص) کنار چاه بدر فرود آمد براى آن حضرت سایبانى از شاخه‏هاى خرما ساختند، و سعد بن معاذ در حالى که شمشیر خود را به گردن آویخته بود بر در سایبان ایستاد و پیامبر و ابو بکر وارد سایبان شدند.

از عبد الله بن ابى بکر بن حزم برایم نقل کرده‏اند که مى‏گفت: پیامبر (ص) پیش از

آنکه قریش فرود آیند یاران خود را به صف فرمود، و در حالى که آن حضرت مشغول این کار بودند قریش ظاهر شدند. اصحاب پیامبر از نزدیک صبح حوضى کنده و آن را پر از آب کرده و ظرفهاى خود را در آن انداخته بودند. پیامبر (ص) پرچم خود را به مصعب بن عمیر داد، و او پرچم را تا آنجا که رسول خدا (ص) مى‏خواستند پیش برد و در آن جا قرار گرفت. پیامبر (ص) ایستاد و به صفها دقت فرمود، روى به مغرب ایستاده و آفتاب را پشت سر قرار دادند. مشرکان پیش آمدند و ناچار رو به آفتاب ایستادند. پیامبر (ص) بر کناره چپ و مشرکان بر کناره راست(37) قرار داشتند. مردى از اصحاب پیامبر (ص) پیش آمد و گفت: اى رسول خدا، اگر در مورد صف آرایى در این نقطه به تو وحى شده است که به دستور عمل فرماى! و گر نه، عقیده من این است که به قسمت بالاى این دره بروى، چه، بادى را مى‏بینم که در آن بالا وزیدن گرفته و مى‏بینم که براى نصرت تو فرستاده و برانگیخته شده است. پیامبر (ص) فرمود: صفها را مرتب کرده و پرچم خود را نصب کرده‏ام و آن را تغییر نمى‏دهم. آنگاه، رسول خدا (ص) دعا کرد و جبرئیل این آیه را نازل آورد: إِذْ تَسْتَغِیثُونَ رَبَّکُمْ فَاسْتَجابَ لَکُمْ أَنِّی مُمِدُّکُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلائِکَةِ مُرْدِفِینَ- یاد کنید، چون مى‏خواستید از خداى خویش فرج و نصرت. پس اجابت فرمود شما را که من مدد فرستاده‏ام شما را به هزار فرشته که بر اثر یک دیگر آینده‏اند. (آیه 9، سوره 8) از عروة بن زبیر برایم روایتت کرده‏اند که: پیامبر (ص) در آن روز صفها را مرتب مى‏فرمود. سواد بن غزّیه جلوتر از صف ایستاده بود. پیامبر (ص) با چوبه تیرى به شکم او زد و فرمود: اى سواد! در صف و ردیف بایست! سواد گفت: به دردم آوردى! و تو را سوگند مى‏دهم به کسى که تو را به حق برانگیخته است، که قصاص مرا بازدهى! پیامبر (ص) شکم خود را برهنه کرد و فرمود: قصاص کن! سواد دست به گردن پیامبر (ص) در آورد و آن حضرت را بوسید. پیامبر (ص) فرمود: چه چیز تو را به این کار واداشت؟

گفت: مى‏بینى که فرمان خدا رسیده است. ترسیدم که کشته شوم، خواستم که آخرین عهد من با تو چنین باشد که تو را در آغوش گیرم.

گویند: پیامبر (ص) در آن روز صفها را چنان مرتب و هموار فرمود که گویى صافى تیر را با آنها مى‏سنجد (همچون تیر در یک خط و مستقیم بودند).

محمد بن جبیر بن مطعم از قول مردى از بنى اود برایم نقل مى‏کرد که: در کوفه ضمن یکى از خطبه‏هاى على (ع) از او چنین شنیده بود که فرمود: همچنان که من‏

مشغول آب کشیدن از چاه بدر و بالا آوردن سطل بودم، بادى بسیار سخت آمد که هرگز به آن شدت ندیده بودم، و چون آن رفت، بادى دیگر وزید که به شدت آن ندیده بودم مگر باد نخستین را، و پس از آن دیگرى به همان شدت وزید. نخست، جبرئیل بود، همراه هزار فرشته، که در خدمت رسول خدا قرار گرفت. دومى، میکائیل بود. با هزار فرشته، که در سمت راست سپاه قرار گرفت و ابو بکر هم آن جا بود. و سومى، اسرافیل بود، که با هزار فرشته، در سمت چپ قرار گرفت و من هم در سمت چپ بودم. و چون خداوند متعال دشمنان خود را منهزم ساخت، رسول خدا (ص) مرا بر اسب خود سوار کرد. چون سوار شدم اسب رم کرد و من خود را روى گردنش انداختم و خداى خود را خواندم، مرا نگهداشت و توانستم مستقر شوم، مرا با اسب چه کار که صاحب گوسپندم(38)! چون بر آن مستقر شدم، آن قدر نیزه زدم که تا زیر بغلم خون آلود شد.

گویند: در آن روز ابو بکر بر میمنه- طرف راست- سپاه اسلام بود. فرمانده سواران مشرکان زمعة بن اسود بود. یحیى بن مغیرة بن عبد الرحمن از پدر خود برایم روایت کرد که: فرمانده سواران مشرکان حارث بن هشام و فرمانده میمنه ایشان هبیرة بن ابى وهب و فرماندهى میسره ایشان با زمعة بن اسود بود. و دیگرى گوید: فرماندهى میمنه سپاه قریش با حارث بن عامر و میسره سپاه با عمرو بن عبد بود.

محمد بن صالح، از یزید بن رومان و ابن ابى حبیبه، از داود بن حصین برایم نقل کردند که: در جنگ بدر، بر میمنه و میسره لشکر پیامبر (ص)، و هم بر میمنه و میسره لشکر قریش شخص خاصى فرمانده نبوده است و نام کسى را در این مورد نبرده‏اند.

نظر ما هم همین است.

از عمر بن حسین برایم روایت کرده‏اند که: پرچم بزرگ در جنگ بدر، از آن رسول خدا (ص) بود و پرچم مهاجران را مصعب بن عمیر داشت، پرچم خزرجیان با حباب بن منذر بود و پرچم اوس با سعد بن معاذ. قریش هم سه پرچم داشتند. یکى را ابى عزیز داشت، دیگرى را نضر بن حارث و سومى را طلحة بن ابى طلحه.

گویند: رسول خدا (ص) در آن روز خطبه خواند. نخست حمد و ثناى الهى گفت و سپس چنین بیان فرمود، و ضمن آن، آنها را به جنگ تحریض مى‏کرد و به اجر و ثواب ترغیب: «اما بعد، من شما را به چیزى برمى‏انگیزم، که خدایتان به آن برانگیخته است و شما را از چیزى نهى مى‏کنم، که خدایتان از آن نهى فرموده است، پروردگار که منزلت او بسیار بزرگ است، به حق فرمان مى‏دهد، صدق و راستى را دوست مى‏دارد،

اهل خیر را در مقابل خیر پاداش مى‏دهد، ذکر او را گویند و مشمول فضل او شوند.

شما در منزلى از منازل حق قرار گرفته‏اید و خداوند متعال از کسى چیزى قبول نمى‏فرماید، مگر این که براى رضاى او باشد. همانا صبر و شکیبایى به هنگام سختى، از چیزهایى است که خداوند به وسیله آن، اندوه را مى‏زداید و از غم نجات مى‏دهد، و در آخرت رستگار خواهید شد. پیامبر خدا میان شماست، شما را هشدار مى‏دهد و امر مى‏کند. پس امروز شرم کنید از اینکه بر اعمال شما آگاه شود و بر شما سخت غضب کند. و خداوند مى‏فرماید: لَمَقْتُ اللَّهِ أَکْبَرُ مِنْ مَقْتِکُمْ أَنْفُسَکُمْ- هر آینه، دشمنى خدا بزرگتر است از دشمنى شما با خودتان (قسمتى از آیه 10، سوره 40). توجه کنید به آنچه که در کتابش به شما فرمان داده و آیات خود را به شما نشان داده است. و پس از خوارى به شما عزت بخشیده است. پس به کتاب او تمسک جویید تا از شما خوشنود شود. در این موارد براى خداى خود عهده دار کارى شوید که مستوجب آنچه از رحمت و آمرزش خود وعده فرموده است باشید، همانا وعده خدا حق، گفتار او راست، و عقاب او شدید است. و به درستى که، من و شما، همه مورد نظر خداییم، خداى زنده و پاینده. به او پشتیبانى داریم، به او پناه مى‏بریم، بر او توکل مى‏کنیم و بازگشت همه به سوى اوست. خداوندا، من و همه مسلمانان را بیامرز.»

از عروة بن زبیر و یزید بن رومان برایم نقل کردند که هر دو مى‏گفتند: پیامبر (ص) قریش را دید که در صحرا به حرکت در آمدند و نخستین کسى که از ایشان ظاهر شد زمعة بن اسود بود، که بر اسبى سوار بود و پسرش هم از پى او حرکت مى‏کرد، او با اسب خود گردشى کرد که جایى براى فرود آمدن قریش در نظر بگیرد. حضرت (ص) فرمود: «پروردگارا، تو بر من کتاب نازل کردى و مرا به جنگ فرمان دادى و یکى از دو گروه را به من وعده فرمودى و تو وعده را خلاف نمى‏فرمایى! خدایا این قریش است که با کبر و غرور براى ستیز با تو و تکذیب فرستاده تو پیش مى‏آید! خدایا نصرتى را که وعده فرمودى عنایت کن و آنها را نیست و نابود فرماى!» در این هنگام، عتبة بن ربیعه که بر شترى سرخ سوار بود، ظاهر شد. پیامبر (ص) فرمود: اگر در قریش یک نفر درستکار باشد، او همین صاحب شتر سرخ موى است. اگر از او اطاعت کنند به راه راست رهنمون مى‏شوند.

عبد الله بن مالک گوید: ایماء بن رحضه، هنگامى که قریش از سرزمین او عبور مى‏کردند، ده شتر گوشتى همراه یکى از پسران خود براى آنها فرستاد و پیام داد که: اگر بخواهید شما را از لحاظ نیرو و اسلحه یارى دهیم، آماده‏ایم. قریش پیام دادند که: تو پیوند خویشاوندى را رعایت کردى و آنچه بر عهده‏ات بود انجام دادى! به جان خود، اگر

با مردم عادى جنگ کنیم در مقابل آنها ضعفى نداریم، و اگر چنانچه محمد (ص) مى‏پندارد ما باید با خدا جنگ کنیم، در آن صورت هیچ کس یارا و توان جنگ با خدا را ندارد.

خفاف بن ایماء بن رحضه گوید: در نظر پدرم هیچ چیز بهتر و دوست داشتنى تر از اصلاح میان مردم نبود و همواره عهده‏دار این کار بود. هنگامى که قریش از کنار ما مى‏گذشت، مرا همراه ده شتر پروار که به آنها هدیه کرده بود، فرستاد. در حالى که شتران را همراه مى‏بردم، پیش آنها رفتم و شتران را به ایشان تسلیم کردم. پذیرفتند و میان قبایل تقسیم کردند. پدرم هم از پى من آمد و با عتبة بن ربیعه، که در آن هنگام سالار قریش بود، ملاقات کرد و گفت: اى ابو ولید! این چه راهى است که مى‏پیمایید؟ گفت: به خدا، من نمى‏دانم! من مغلوب شده‏ام. پدرم گفت: تو سالار این عشیره هستى! چه چیز مى‏تواند مانع تو باشد که با مردم برگردى و خونبهاى همپیمان خود را بپردازى!(39) و بهاى مال التجاره کاروانى را هم که مسلمانان در نخله گرفته‏اند میان قوم خود تقسیم کنى؟ به خدا قسم، شما از محمد بیش از این چیزى مطالبه نمى‏کنید، و اى ابو ولید! به خدا قسم، شما در جنگ با محمد و اصحاب او فقط خود را به کشتن مى‏دهید.

ابن ابى الزناد از پدرش برایم نقل کرد، که مى‏گفته است: ما نشنیدیم کسى بدون مال سیادت و سرورى کند، مگر عتبة بن ربیعه.

از محمد بن جبیر بن مطعم برایم نقل کردند که مى‏گفت: چون قریش فرود آمدند، پیامبر (ص) عمر بن خطاب را پیش ایشان گسیل داشت و فرمود: برگردید! اگر کس دیگرى غیر از شما عهده‏دار جنگ با من بشود بهتر است. من هم بیشتر دوست دارم که با دیگران جنگ کنم و نه با شما. حکیم بن حزام گفت: او منصفانه سخن مى‏گوید، بپذیرید. به خدا، پس از آنکه او منصفانه سخن گفت، شما بر او پیروز نخواهید شد.

ابو جهل بانگ برداشت که: به خدا، پس از اینکه خداوند آنها را در اختیار ما قرار داده است بر نمى‏گردیم و نقد را با نسیه عوض نمى‏کنیم، و از این پس هیچ کس متعرض کاروان ما نخواهد شد.

گویند: چند نفر از قریش پیش آمدند و کنار حوض رسیدند، حکیم بن حزام هم با آنها بود. مسلمانان خواستند آنها را طرد کنند و برانند. پیامبر (ص) فرمود: رهایشان کنید. آنها در آمدند، و آب آشامیدند، هر کس از ایشان که آب آشامید کشته شد، مگر حکیم بن حزام.

از سعید بن مسیّب برایم نقل کردند که مى‏گفت: چون خداوند متعال براى حکیم بن حزام اراده خیر فرموده بود، دو بار از مرگ نجات پیدا کرد. یک بار گروهى از مشرکان به قصد آزار رساندن به پیامبر (ص) نشسته بودند، حضرت بیرون آمد و سوره «یس» را خواند، و مشتى خاک بر سر آنها افشاند، همه آنها کشته شدند بجز حکیم، یک بار هم روز بدر بود که به کنار حوض آمد، هر کس که از مشرکان به کنار حوض آمده بود کشته شد، مگر حکیم.

گویند: چون قریش آرام گرفتند و مطمئن شدند، عمیر بن وهب جمحى را، که از اشخاصى بود که براى قرعه کشى تیر مى‏کشید، فرستادند و گفتند: وضعیت محمد و یاران او را براى ما بررسى کن. او با اسب خود به حرکت در آمد و اطراف لشکر گشت زد، بالا و پایین دره را بررسى کرد و مى‏گفت: شاید نیروى کمکى یا گروهى در کمین داشته باشند. بعد برگشت و گفت: نه نیروى کمکى دارند! و نه کمین! مسلمانان حدود سیصد نفرند- کمى بیشتر یا کمتر- و همراه آنها هفتاد شتر و دو اسب است. آنگاه گفت: اى گروه قریش! شتران مرگ را با خود حمل مى‏کنند و شتران آبکش یثرب مرگ سخت را همراه خود مى‏کشند! اینها قومى هستند که هیچ پناهگاه و مدافعى جز شمشیر خود ندارند! نمى‏بینید که سکوت کرده و صحبتى نمى‏دارند؟ و زبانهاى خود را همچون زبان افعیها بیرون مى‏آورند! به خدا، نمى‏بینم که هیچیک از ایشان کشته شود، مگر آنکه مردى از ما را بکشد! و اگر آنها از شما فقط به اندازه خودشان هم بکشند، پس از آن خیرى در زندگى نخواهد بود، بنابر این، درست رایزنى کنید و بیندیشید! یونس بن محمد ظفرى از قول پدرش برایم نقل کرد که: چون عمیر بن وهب به آنها چنین گفت، ابو اسامه جشمى را، که اسب سوار بود، فرستادند. او هم گرد پیامبر (ص) و یاران آن حضرت گشتى زد و پیش قریش بازگشت. گفتند: چه دیدى؟ گفت: به خدا، نه مردمى چابک هستند، نه شمار چندانى دارند و نه ساز و برگ و اسلحه‏اى! اما به خدا سوگند، من ایشان را گروهى دیدم که به هیچ وجه نمى‏خواهند که به خانه خود برگردند! گروهى هستند طالب مرگ! هیچ پناهگاه و اتکایى جز شمشیر خود ندارند! کبود چشمانى هستند که گویى در زیر سپرها همچون سنگ‏اند. سپس گفت: مى‏ترسم که کمین یا نیروى امدادى داشته باشند! این بود که دوباره بالا و پایین دره را بررسى کرد و برگشت و گفت: نه کمین دارند و نه نیروى کمکى! در عین حال درست بیندیشید و رایزنى کنید.

عروه و عاصم بن عمر و ابن رومان گویند: چون حکیم بن حزام گفتار عمیر بن وهب را شنید، میان مردم راه افتاد و پیش عتبة بن ربیعه آمد و گفت: اى ابو ولید، تو

بزرگ و سرور قریشى! و فرمان تو میان ایشان اطاعت مى‏شود! آیا مى‏توانى کارى بکنى که تا آخر روزگار از آن به نیکى یاد شود؟ با توجه به کارى که در روز عکاظ انجام دادى. عتبه که در آن روز رئیس مردم بود، به او گفت: اى ابو خالد! آن چه کار است؟ گفت: خونبهاى همپیمان خود و قیمت کالاهایى را که محمد در روز نخله گرفته است، پرداخت کن و با مردم برگرد! مگر شما از محمد چیز دیگرى غیر از این خونبها و قیمت کالاها را مى‏خواهید؟ عتبه گفت: این کار را انجام مى‏دهم و تو خود در این باره وکیل من هستى. آنگاه عتبه بر شتر نر خود سوار شد و میان مشرکان قریش راه افتاد، و مى‏گفت: اى قوم از من اطاعت کنید! و با این مرد و اصحابش جنگ نکنید و گناه و ترس آن را به گردن من بیندازید! گروهى از ایشان خویشاوندى نزدیک با ما دارند و شما همواره بر قاتل پدر و یا برادر خود نظر خواهید کرد، و این مسأله موجب بروز نفرت و کینه شدید میان همه خواهد شد! وانگهى، شما نمى‏توانید آنها را بکشید، مگر اینکه لااقل به تعداد ایشان از شما هم کشته شود! بعلاوه، من مطمئن نیستم که گرفتارى و شکست از شما نباشد! و مگر شما غیر از خونبهاى این مرد (عمرو بن حضرمى)، و قیمت کالاهاى غارت شده خود چیز دیگرى مى‏خواهید؟ من هر دو را به عهده مى‏گیرم. اى قوم! اگر محمد دروغگو باشد گرگان عرب او را کفایت مى‏کنند، اگر به پادشاهى برسد شما در سلطنت برادرزاده خود بهره‏مند خواهید بود، و اگر پیامبر باشد شما در پناه او نیک‏بخت‏ترین مردم خواهید بود! اى قوم، خیر خواهى مرا رد نکنید و رأى و اندیشه مرا بى‏خردانه ندانید! گوید: چون ابو جهل این خطبه را شنید بر او رشک و حسد برد و گفت: اگر مردم در اثر خطبه عتبه باز گردند، وى رئیس خواهد شد- عتبه از همه مردم گویاتر و زبان آورتر و زیباتر بود- عتبه سپس چنین گفت: شما را به خدا سوگند مى‏دهم که این چهره‏هاى تابنده چون چراغ را در برابر چهره‏هایى که همچون چهره ما رهاست قرار ندهید! چون عتبه از گفتار خود فارغ شد، ابو جهل گفت: عتبه که چنین مى‏گوید و شما را به این کار ترغیب مى‏کند، بدین جهت است که پسرش همراه محمد است و محمد هم پسر عموى اوست، و او خوش نمى‏دارد که پسر و پسر عمویش کشته شوند. سپس به عتبه گفت: از حد خودت تجاوز کردى، وانگهى اکنون که دو حلقه را تنگ مى‏بینى، ترسیده‏اى.

مى‏خواهى ما را خوار کنى که به ما دستور بازگشت مى‏دهى؟ نه! سوگند به خدا، برنمى‏گردیم تا خدا میان ما و محمد حکم کند! گوید: عتبه خشمگین شد و گفت: اى کسى که نشیمنت زرد است! خواهى دانست که کدام یک ما ترسوتر و پست تر است! و بزودى قریش خواهد دانست که چه کسى ترسو و تباه کننده قوم خود است! و این شعر

را خواند:

آیا من ترسویم و چنین فرمان مى‏دهم

ام عمرو را به گریستن مژده بده!

سپس ابو جهل نزد عامر بن حضرمى، برادر عمرو، که در نخله کشته شده بود، رفت و گفت: این همپیمان تو- یعنى عتبه- مى‏خواهد پس از این که به خونخواهى خود دست یافته‏اى، مردم را برگرداند و مایه خوارى میان مردم گردد! او عهده‏دار پرداخت خونبهاى برادرت شده است و مى‏پندارد که تو خونبها را مى‏پذیرى! آیا اکنون که بر کشنده برادرت دست یافته‏اى، شرم نمى‏کنى از این که خونبها بپذیرى؟ اکنون برخیز و آن را به یادشان آر و خون خود را طلب کن! عامر بن حضرمى برخاست، سر خود را برهنه کرد، بر سر خود خاک پاشید و بانگ برداشت که: اى واى عمرو من! و با این کار عتبه را که همپیمان او بود، سرزنش کرد. به این ترتیب پیشنهادى که عتبه، مردم را به آن دعوت کرده بود، تباه شد و عامر سوگند خورد که تا کسى از اصحاب محمد را نکشد باز نخواهد گشت. ابو جهل به عمیر بن وهب گفت: مردم را برانگیز! عمیر حمله‏ور شد و آهنگ مسلمانان کرد تا صف ایشان را در هم بریزد، ولى آنان همچنان پایدار بودند و تکان نخوردند. در این هنگام عامر بن حضرمى پیش آمد و بر مسلمانان حمله برد و آتش جنگ را برافروخت.

از حکیم بن حزام برایم نقل کردند که: چون ابو جهل رأى عتبه را بر مردم تباه ساخت، عامر بن حضرمى را برانگیخت و او اسب خود را به تاخت در آورد، و نخستین کس از مسلمانان که به سوى او بیرون آمد، مهجع، غلام عمر، بود که عامر او را کشت.

نخستین کس از انصار که کشته شد، حارثة بن سراقه بود، که حبّان بن عرقه او را کشت. برخى گفته‏اند: عمیر بن حمام بود که خالد بن اعلم عقیلى او را کشت. واقدى گوید: ولى من از هیچیک از مردم مکه نشنیدم که غیر از حبان بن عرقه از دیگرى نام ببرند.

گویند: عمر بن خطاب در روزگار خلافت خود و در محل دار الخلافه به عمیر بن وهب گفت: تو در روز بدر ما را براى مشرکان بررسى مى‏کردى! در آن دره، بالا و پایین مى‏تاختى! گویى هم اکنون پیش چشم من است که اسب تو در زیرت بود (بر اسبت سوار بودى) و به مشرکان خبر مى‏دادى که ما نه کسى را در کمین داریم و نه نیروى کمکى! گفت: آرى، به خدا، اى امیر مؤمنان همچنین بود! و دیگر این که من در آن روز مردم را به جنگ تحریک مى‏کردم! و خداى، اسلام را آورد و ما را به آن هدایت فرمود، و گمان نمى‏کنم، در هنگامى که مشرک بودیم گناهى بزرگتر از جنگ بدر انجام داده‏

باشیم! عمر گفت: راست مى‏گویى! گویند: عتبه با حکیم بن حزام صحبت کرد و گفت: هیچ کس غیر از ابو جهل با پیشنهاد من مخالفت نخواهد کرد. پیش او برو و بگو که عتبه خونبهاى همپیمان خود را مى‏پردازد و پرداخت قیمت کالاهاى کاروان را هم ضمانت مى‏کند. حکیم گوید: پیش ابو جهل رفتم. مشغول مالیدن عطر و مواد خوشبو بود و زره‏اش هم جلویش قرار داشت، گفتم: عتبه مرا پیش تو فرستاده است. خشمگین شد و رو به من کرد و گفت:

عتبه کس دیگرى غیر از تو پیدا نکرد که بفرستد؟ گفتم: به خدا، اگر کس دیگرى غیر از او مرا مى‏فرستاد نمى‏پذیرفتم، و من به قصد اصلاح بین مردم پذیرفتم! وانگهى، عتبه سید و سرور عشیره است. دوباره خشمگین شد و گفت: تو هم مى‏گویى که او سرور عشیره است؟ گفتم: مگر فقط من مى‏گویم؟ همه قریش این را مى‏گویند! ولى ابو جهل به عامر دستور داد که بانگ خونخواهى بردارد و سر خود را برهنه کند و فریاد برآرد که:

عتبه گرسنه شده است، به او شراب دهید! و همه مشرکان شروع به گفتن این شعار کردند که، عتبه گرسنه است به او شراب دهید!(40) ابو جهل از این کار مشرکان نسبت به عتبه خوشحال شد. حکیم بن حزام مى‏گوید: پس از آن، نزد منبّة بن حجاج رفتم و به او هم همان را گفتم که به ابو جهل گفته بودم. او را بهتر از ابو جهل یافتم، چه گفت: چیزى که عتبه به آن فرا مى‏خواند و کارى که تو مى‏کنى بسیار خوب است. من پیش عتبه برگشتم و دیدم که از گفتار قریش سخت خشمگین است و از شتر نر خود پایین آمده بود و دور لشکر مى‏گشت و به آنها دستور مى‏داد که از جنگ خوددارى کنند ولى آنها نمى‏پذیرفتند. در این هنگام تعصب او را هم فرا گرفت. فرود آمد، زره پوشید و براى او به جستجوى کلاهخودى برآمدند، ولى به واسطه درشتى سر او، در همه لشکر کلاه- خودى چنان بزرگ پیدا نشد. چون چنان دید، عمامه‏اى بزرگ بر سر خود پیچید و در حالى که برادرش شیبه و پسرش ولید او را همراهى مى‏کردند، پیاده به میدان آمد. در آن وقت ابو جهل سوار بر مادیانى کنار صف ایستاده بود. چون عتبه برابر او رسید شمشیر خود را کشید، مردم گفتند به خدا ابو جهل را خواهد کشت! عتبه با شمشیر خود هر دو پى پاشنه اسب ابو جهل را قطع کرد و اسب از عقب به زمین افتاد. حکیم بن حزام گوید:

با خود گفتم، تاکنون چنین روزى ندیده بودم! و گویند: عتبه به ابو جهل گفت: فرود آى و پیاده شو که امروز روز سوارى نیست! و همه قوم تو سواره نیستند! ابو جهل پیاده شد، عتبه گفت: بزودى خواهى دانست که کدامیک از ما فردا براى عشیره خود شوم تر

است. در این هنگام، عتبه مسلمانان را براى مبارزه فرا خواند. پیامبر (ص) در سایبان، و اصحاب وى در صفهاى خود بودند. پیامبر (ص) که دراز کشیده بود، خوابش برد.

قبلا فرموده بود: تا اجازه نداده‏ام جنگ نکنید و اگر به شما حمله کردند، فقط تیر بارانشان کنید و شمشیر مکشید، مگر اینکه شما را در برگیرند. ابو بکر گفت: اى رسول خدا، دشمن نزدیک شد و به ما رسید! پیامبر (ص) از خواب بیدار شد. خداوند متعال مشرکان را در خواب به پیامبر (ص) عده قلیلى نموده بود. هر یک از دو طرف در نظر دیگرى کم جلوه مى‏کرد. پیامبر (ص) ترسید، دستهاى خود را برافراشت و از پروردگار خود استدعا کرد تا پیروزى را که وعده فرموده بود عنایت کند، و عرض کرد:

اگر این گروه بر من پیروز شوند شرک و کفر پیروز مى‏شود و دینى براى تو پایدار نمى‏ماند. ابو بکر مى‏گفت: به خدا سوگند، که خدا تو را یارى مى‏کند و رویت را سپید مى‏فرماید. ابن رواحه گفت: اى رسول خدا! هر چند تو به لطف و مرحمت خدا داناتر از آن هستى که من اشاره‏اى کنم، ولى مى‏خواهم بگویم، خداوند بزرگتر و شکوهمندتر از آن است که از او وفاى به عهدش را بخواهى! و پیامبر (ص) فرمود: اى پسر رواحه! من نباید از حق تعالى مسألت کنم، در عین حال که مى‏دانم خدا هیچگاه خلاف وعده نمى‏کند؟ عتبه به جنگ روى آورد و حکیم بن حزام به او مى‏گفت: اى ابو ولید! آرام باش و مهلت ده! تو خود از کارى منع مى‏کنى و در عین حال خود آن را آغاز مى‏کنى!؟

خفاف بن ایماء مى‏گوید: در روز بدر، با آنکه مردم آماده حمله بودند، اصحاب پیامبر (ص) را دیدم که شمشیرهاى خود را نکشیده‏اند، ولى کمانها را آماده کرده‏اند و با صفهاى نزدیک بهم، برخى در جلوى برخى دیگر، همچون سپر ایستاده بودند و صفهاى ایشان فشرده بود و حال آنکه مشرکان به محض پیش آمدن، همه شمشیرهاى خود را کشیده بودند. از این موضوع تعجب کردم. پس از آن، از مردى از مهاجران پرسیدم، گفت: آرى! پیامبر (ص) به ما فرمان داده بود که تا ما را محاصره نکرده‏اند شمشیرهاى خود را بیرون نکشیم! گویند: چون مردم آهنگ جنگ کردند، اسود بن عبد الاسد مخزومى همین که نزدیک حوض آب رسید گفت: من با خدا پیمان بسته‏ام که یا از حوض مسلمانان آب بنوشم، یا آن را ویران کنم و یا آنکه در آن راه کشته شوم! اسود تاخت تا نزدیک حوض رسید. حمزة بن عبد المطلب آهنگ او کرد و ضربتى باو زد که یک پایش را قطع کرد، اسود خود را در حوض افکند که با پاى سالم خود آن را خراب کند و از آبش بیاشامد، و آن کار را کرد. حمزه خود را به او رسانید و میان حوض او را کشت. مشرکان همچنان در صفوف خود ایستاده و تماشا مى‏کردند و مى‏پنداشتند که پیروز خواهند بود. مردم‏

به یک دیگر براى جنگ نزدیک شدند. در این موقع عتبه و شیبه و ولید بیرون آمدند و از صفها فاصله گرفته و مبارز طلبیدند. سه نفر از جوانان انصار به سوى آنها بیرون رفتند، که هر سه فرزندان عفراء بودند، به نامهاى معاذ، معوّذ و عوف- از قبیله بنى حارث. پیامبر (ص) از این مطلب شرم داشت که در اولین جنگ مسلمانان با مشرکان، انصار عهده‏دار جنگ باشند، و دوست مى‏داشت که زحمت آن بر عهده خویشان و پسر عموهایش باشد. این بود که به آنها فرمان داد به جایگاه خود برگردند و بر ایشان طلب خیر فرمود. آنگاه منادى کافران بانگ برداشت که: اى محمد! هماوردان ما را از خویشان ما بفرست. پیامبر (ص) خطاب به بنى هاشم فرمود: اى بنى هاشم! بر- خیزید و براى حق و حقیقتى که خداوند، پیامبر شما را براى آن برانگیخته است مبارزه کنید! که آنها با باطل خود براى خاموش کردن نور خدا آمده‏اند! حمزة بن عبد المطلب و على بن ابى طالب (ع) و عبیدة بن حارث بن عبد المطلب برخاستند و پیش آنها رفتند. عتبه گفت: سخنى بگویید تا شما را بشناسم، چه آنها کلاهخود نقابدار پوشیده بودند و آنها ایشان را نشناختند، و گفت: اگر شما را همشأن و هماورد خود دانستیم با شما جنگ خواهیم کرد. حمزه گفت: من حمزه پسر عبد المطلب، شیر خدا و شیر رسول خدایم! عتبه گفت: همشأنى بزرگوارى! من هم شیر همپیمانان هستم، این دو نفر همراهانت کیستند؟ گفت: على بن ابى طالب و عبیدة بن حارث. عتبه گفت: هر دو هماوردانى بزرگوارند.

ابن ابى الزناد از قول پدرش مى‏گوید: هرگز کلمه‏اى سبکتر از این کلمه از عتبه نشنیدم: «من شیر حلفایم»- که حلفاء را به معنى بیشه گرفته‏اند(41) آنگاه عتبه به پسر خود

ولید گفت برخیز و او براى جنگ برخاست. على (ع) که از همه کوچکتر بود به مقابله ولید شتافت و او را کشت. آنگاه عتبه پیش آمد و حمزه به مقابله‏اش برخاست و به یک دگر ضربتى زدند و حمزه او را کشت. پس از آن، شیبه پیش آمد که عبیدة بن حارث پیش او شتافت، عبیده مسن‏ترین اصحاب رسول خدا در آن هنگام بود، شیبه با کناره شمشیر خود ضربتى به پاى عبیده زد که عضله پاى او را جدا کرد، حمزه و على (ع) به شیبه هجوم بردند و او را کشتند و عبیده را با خود به کناره صف آوردند در حالى که مغز قلم پایش بیرون ریخته بود. عبیده گفت: اى رسول خدا، آیا من شهیدم (ثواب شهید را دارم)؟ فرمود: آرى. عبیده گفت: آرى، به خدا، اگر ابو طالب زنده بود مى‏دانست که من نسبت به شعرى که سروده است شایسته ترم:

سوگند به خانه خدا دروغ مى‏گویید، ما محمد را رها نمى‏کنیم تا آنکه براى او نیزه بزنیم و تیر بیندازیم.

او را تسلیم نمى‏کنیم تا آنکه برگرد او کشته شویم و در راه او از فرزندان و همسران خود خواهیم گذشت.

و این آیه نازل شد: هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فِی رَبِّهِمْ- این دو گروه خصم، با یک دیگر در اثبات ذات و صفات پروردگارشان به نزاع برخاسته‏اند (قسمتى از آیه 19، سوره 22)(42)

حمزه چهار سال و عباس سه سال از پیامبر (ص) بزرگتر بودند.

گویند: چون عتبة بن ربیعه هماورد خواست، پسرش ابو حذیفه براى مبارزه، آهنگ، او کرد. پیامبر (ص) به او فرمود: بنشین! در عین حال، هنگامى که آن اشخاص به جنگ عتبه رفتند، ابو حذیفه هم به پدر خود ضربتى زد.

ابن ابى الزناد از پدرش برایم نقل کرد که: شیبه از عتبه سه سال بزرگتر بود.

از عبد الله بن ثعلبة بن صعیر برایم نقل کردند که مى‏گفت: روز بدر ابو جهل هم از خدا طلب پیروزى مى‏کرد و مى‏گفت: خدایا، هر یک از ما را که پیوند خویشاوندى را بیشتر بریده و براى ما چیزهاى غیر معلوم آورده است، همین بامداد نابود کن. در این مورد خداوند تبارک و تعالى این آیه را نازل فرمود: إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جاءَکُمُ الْفَتْحُ وَ إِنْ‏

تَنْتَهُوا فَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ- اگر فتح و ظفر مى‏خواهید، آمد شما را فتح، و اگر از کفر باز ایستید، آن براى شما بهتر است (قسمتى از آیه 19، سوره 8).

از شعبه، بنده ابن عباس برایم نقل کردند که مى‏گفت: شنیدم ابن عباس گفت:

چون مردم براى جنگ رو در روى هم ایستادند، پیامبر (ص) را ساعتى خواب در ربود و سپس بیدار گشت(43) و به مؤمنان مژده داد که جبرئیل با گروهى از فرشتگان، در سمت راست و میکائیل با گروهى دیگر، در سمت چپ سپاه رسول خدا (ص)، و اسرافیل هم با گروهى دیگر خواهند بود که مجموعا هزار فرشته‏اند. ابلیس هم به صورت سراقة بن جعشم مدلجى درآمده بود، و سپاه مشرکان را ترغیب مى‏کرد، و به آنها خبر مى‏داد که کسى بر آنها چیره نخواهد شد، همینکه دشمن خدا چشمش به فرشتگان افتاد، به هزیمت برگشت و گفت: «از شما بیزارم که من مى‏بینم آنچه را شما نمى‏بینید»(44) در این هنگام حارث بن هشام، که ابلیس را به صورت سراقه مى‏دید، چون گفتارش را شنید با او گلاویز شد. ابلیس چنان به سینه حارث کوفت که از اسب فرو افتاد و گریخت که دیده نشود، و به دریا فرو رفت و دستهاى خود را به آسمان برافراشت و گفت:

پروردگارا وعده‏اى که به من دادى چه شد؟! ابو جهل روى به یاران خود کرده آنها را به جنگ تحریض مى‏کرد و مى‏گفت:

درماندگى سراقة بن جعشم شما را نفریبد که او با محمد و یاران او همپیمان است. چون به قدید باز گردیم خواهد دانست که با خویشان او چه مى‏کنیم! کشته شدن عتبه و شیبه و ولید هم نباید شما را بترساند! چه آنها شتابزدگى کردند و در جنگ مفت باختند.

به خدا سوگند، که امروز برنمى‏گردیم تا محمد و یاران او را ریسمان پیچ کنیم! نباید کسى از شماها کسى از ایشان را بکشد، بلکه حتما ایشان را اسیر بگیرید تا آنکه بعدا به آنها بفهمانیم که چرا از دین شما برگشته و از آیین پدرى خود دورى جسته‏اند! از عروه برایم روایت کردند که عایشه مى‏گفت: پیامبر (ص) در جنگ بدر براى مهاجران شعار «یا بنى عبد الرحمن»، براى خزرج شعار «یا بنى عبد الله» و براى اوس شعار «یا بنى عبید الله» را تعیین فرمود.

از زید بن على برایم روایت کردند که مى‏گفت: شعار رسول خدا (ص) در جنگ بدر «یا منصور امت» بود.

گویند: هفت تن از جوانان قریش که اسلام آورده بودند، به وسیله پدرانشان حبس شدند و بعد با شک و تردید آنها را همراه خود به جنگ بدر بردند. این جوانان عبارت بودند از: قیس بن ولید بن مغیره، ابو قیس بن فاکهة بن مغیره، حارث بن زمعه، على بن امیّة بن خلف و عاص بن منبّه بن حجاج. چون این گروه به بدر رسیدند و قلّت اصحاب پیامبر (ص) را دیدند گفتند: این گروه را دینشان فریفته است! حال آنکه خداوند مى‏فرماید: «هر کس بر خداى توکل کند، همانا خدا غالب درستکار است»(45)، و مى‏پنداشتند که مسلمانان در یک لحظه کشته خواهند شد. خداوند متعال مى‏فرماید:

«چون منافقان و آنها که در دل ایشان شک و تردید بود مى‏گفتند، فریفت این مسلمانان را دین ایشان»(45)، سپس خداوند مشرکان را به بدترین وجه یاد کرده و فرموده است:

«به درستى که بدترین جنبندگان نزد خدا آنانند که کافر شدند، و ایشان ایمان نمى‏آوردند، آنهایند که عهد گرفتى از ایشان باز عهد مى‏شکنند، هر بار و هر زمان، و ایشان نمى‏ترسند از عقوبت عهدشکنندگان»، تا آنجا که مى‏فرماید: «اگر بگیرى ایشان را در جنگ، با ایشان آن کن که سبب رمیدن آنها شود که سپس ایشانند تا مگر بترسند و پند گیرند»(46) خداوند امر مى‏فرماید اگر کفار به جنگ آمدند چنان رفتار کن که همه اعراب را، که ممکن است بعد از ایشان هم بخواهند به جنگ آیند، بترسانى در عین حال باز چنین فرموده است: وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ- و اگر ایشان به صلح گرایند، تو هم به صلح گراى، و توکل کن بر خداى که وى شنوا و داناست (آیه 61، سوره 8). منظور این است که اگر آنها به طور آشکار گفتند تسلیم شده‏ایم از ایشان بپذیر. و بعد مى‏فرماید: وَ إِنْ یُرِیدُوا أَنْ یَخْدَعُوکَ فَإِنَّ حَسْبَکَ اللَّهُ، هُوَ الَّذِی أَیَّدَکَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِینَ وَ أَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنْفَقْتَ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً ما أَلَّفْتَ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لکِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَیْنَهُمْ إِنَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ- و اگر خواهند تا با تو فریب کنند بسنده است مر تو را خداوند، اوست که نیرو دادت به نصرت خویش، و به گروندگان و الفت داد میان دلهاى ایشان اگر همه آنچه را که در زمین است مى‏بخشیدى نمى‏توانستى میان دلهاى ایشان را الفت دهى و لکن خداوند میان دلهاى ایشان را الفت داد که به تحقیق غالب داناست (آیه 63 و 62، سوره 8).

از محمد بن کعب قرظىّ برایم نقل کردند که مى‏گفت: در روز بدر خداوند در مؤمنان چنان نیرویى قرار داد که هر بیست نفر از ایشان به شرط شکیبایى و پایدارى،

بر دویست نفر از مشرکان چیره شوند، و نیز در روز بدر دو. هزار فرشته به مدد ایشان فرستاد، و چون ضعف ایشان را دانست کار را براى آنها آسان فرمود. پس از بازگشت پیامبر (ص) از بدر، در مورد کسانى که مدعى اسلام بودند و همراه کافران قریش با شک و تردید کشته شده بودند- هفت نفرى که پدرانشان آنها را زندانى کرده بودند، از جمله ولید بن عتبة بن ربیعه، و نیز کسانى که در مکه مانده و توانایى بیرون آمدن از آنجا را نداشتند، آیه الَّذِینَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِکَةُ ظالِمِی أَنْفُسِهِمْ- آنان که فرشتگان ایشان را قبض روح مى‏کنند بر خود ستم کنندگانند، و دو آیه بعد از آن (آیات 28 تا 30، سوره 16) نازل شد. مى‏گوید: مهاجران موضوع این آیات را براى مسلمانان مقیم مکه نوشتند، جندب بن ضمره جندعى گفت: دیگر عذر و بهانه‏اى باقى نمانده و دلیلى براى اقامت من در مکه وجود ندارد. و با وجود آنکه بیمار بود به خاندان خود گفت: مرا از مکه بیرون ببرید شاید رحمت و عنایتى بیابم، گفتند: کدام طرف را بیشتر دوست دارى؟ گفت: مرا به تنعیم ببرید(47) او را به تنعیم بردند- که در راه مدینه و چهار میلى مکه است. جندب عرض کرد: پروردگارا، من به نیت مهاجرت به سوى تو، از مکه بیرون آمدم! و خداوند متعال این آیه را فرستاد که شأن نزولش درباره اوست: وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ …- و آنکه از خانه خود براى هجرت به سوى خدا و رسول او بیرون رود … (قسمتى از آیه 104، سوره 4). در این هنگام مسلمانانى که در مکه بودند و توان خروج داشتند از مکه بیرون آمدند. ولى ابو سفیان با گروهى از مشرکان آنها را تعقیب کرد و برگرداند و به زندانشان انداخت. برخى از این مسلمانان در اثر شکنجه و گرفتارى از اسلام برگشتند، و خداوند عز و جل در مورد ایشان این آیه و دو آیه بعد از آن را نازل فرمود: وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ فَإِذا أُوذِیَ فِی اللَّهِ جَعَلَ فِتْنَةَ النَّاسِ کَعَذابِ اللَّهِ …- و برخى از مردم مى‏گویند ایمان آوردیم به خداى، و چون آزرده مى‏شود، آزردگى از خلق را چون عذاب خداى پندارد … (آیه 10، سوره 29، عنکبوت). مهاجران این آیات را هم براى مسلمانان مکه نوشتند. چون این نامه، که متضمن آیات نازل شده درباره ایشان بود، به دستشان رسید، گفتند: پروردگارا، اگر ما را از این گرفتارى رهایى بخشى بر عهده ما خواهد بود که از توبه دیگرى باز نگردیم. و براى بار دوم از مکه بیرون آمدند. باز هم ابو سفیان و مشرکان آنها را تعقیب کردند، ولى به آنها دسترسى نیافتند، زیرا از راههاى کوهستانى گریخته و خود را به مدینه رساندند.

نسبت به مسلمانانى که به مکه برگردانده شده بودند سختى و گرفتارى شدیدتر شد، چنانکه آنها را مى‏زدند و آزار مى‏دادند و مجبور به ترک اسلام مى‏کردند. ابن ابى سرح از مدینه بازگشت و به قریش گفت: این قرآن را، ابن قمّطه که برده‏اى نصرانى است، به محمد مى‏آموزد. من برایش مى‏نوشتم و هر چه را مى‏خواستم دگرگون مى‏ساختم. در این مورد خداوند متعال این آیه را نازل فرمود: لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ یَقُولُونَ إِنَّما یُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِسانُ الَّذِی یُلْحِدُونَ إِلَیْهِ أَعْجَمِیٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِیٌّ مُبِینٌ- و مى‏دانیم که ایشان مى‏گویند که محمد را مى‏آموزد انسانى، زبان آن کس که به وى نسبت مى‏دهند زبانى عجمى است و این قرآن زبانى است عربى روشن (آیه 103، سوره 16، نحل)(48) و آیه بعد از این هم در همین مورد است. درباره اشخاصى که آنها را ابو سفیان و یاران او برگردانده و شکنجه دیده بودند این آیه إِلَّا مَنْ أُکْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِیمانِ- مگر آن کسى مجبور شود به کفر و دلش آرامیده بود به ایمان (قسمتى از آیه 106، سوره 16)، و سه آیه بعد آن نازل شد. از کسانى که دلش سراپا آکنده از کفر بود، ابن ابى سرح بود. خداوند متعال درباره کسانى که از دست ابو سفیان گریخته و به حضور پیامبر (ص) آمده بودند و بر عذاب و شکنجه شکیبایى کرده بودند، این آیه را نازل فرمود: ثُمَّ إِنَّ رَبَّکَ لِلَّذِینَ هاجَرُوا مِنْ بَعْدِ ما فُتِنُوا ثُمَّ جاهَدُوا وَ صَبَرُوا إِنَّ رَبَّکَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِیمٌ- پس، به درستى که پروردگار توست از براى آنان که هجرت کردند، پس از آنکه شکنجه شدند، و سپس جهاد و شکیبایى کردند، همانا پروردگار تو پس از آن آمرزنده و مهربان است (آیه 110، سوره 16، نحل).

عمر بن حکم گوید: نوفل بن خویلد بن عدویّه در روز بدر بانگ برداشت که: اى گروه قریش، شما سراقه و قوم او را شناختید و دانستید که در همه موارد شما را خوار و زبون مى‏سازند. اکنون هم در فرو کوبیدن این قوم پافشارى کنید و این را هم مى‏دانم که پسران ربیعه در جنگ و مبارزه خود شتاب کردند.

معاذ بن رفاعة بن رافع از پدر خود روایت مى‏کند که مى‏گفت: در روز بدر از ابلیس بانگى همچون بانگ گاو مى‏شنیدیم که فریاد بدبختى و درماندگى برداشته بود، و به صورت سراقة بن جعشم درآمده بود، و سرانجام گریخت و در دریا فرو رفت، و دستهاى خود را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا، وعده‏اى را که به من دادى برآورده‏

فرماى! قریش پس از این جریان، سراقه را سرزنش مى‏کردند و او مى‏گفت: به خدا سوگند، من هیچیک از این کارها را نکرده‏ام.

از عمارة بن اکیمه لیثى برایم نقل کردند که مى‏گفت: پیرمردى از صیادان قبیله که روز بدر کنار دریا بوده است، برایش گفته است که: صداى بسیار بلندى شنیدم که مى‏گفت: اى واى بر این اندوه! و آن صدا همه صحرا را پر کرد! نگاه کردم و سراقة بن جعشم را دیدم. نزدیک او رفتم و گفتم: پدر و مادرم فدایت، چه پیش آمده است؟ ولى پاسخى به من نداد. سپس به دریا در آمد، و در حالى که دستهاى خود را بر افراشته بود، گفت: خدایا، وعده‏اى که به من دادى بر آورده فرماى! با خود گفتم: سوگند به خانه خدا که سراقه جن زده شده است- و این حادثه به هنگام نیمروز که خورشید به سوى مغرب میل کرده بود، و در زمانى که قریش منهزم شده بودند، رخ داد.

گویند: فرشتگان در آن روز داراى عمامه‏هایى بودند از نور، به رنگهاى سبز و زرد و سرخ، که قسمتى از آن را بر دوشهاى خود افکنده بودند، و پیشانى اسبهایشان مو و کاکل داشت.

از محمود بن لبید برایم روایت کردند که مى‏گفت: پیامبر (ص) فرمود: فرشتگان داراى علامت‏اند، شما هم براى خود علامت تعیین کنید. گروهى به کلاهخودها و کلاههاى خود پرهایى به علامت و نشانه زدند.

موسى بن محمد از پدرش روایت مى‏کند که: چهار نفر از اصحاب رسول خدا (ص)، در بین صفها، داراى علامت و نشانه بودند. حمزة بن عبد المطلب در روز بدر پر شتر مرغ بر کلاهخود داشت، على (ع) دسته مویى سپید، و زبیر با دستارى زرد مشخص بود(49)

زبیر مى‏گفت: روز بدر فرشتگان بر اسبان ابلقى سوار بودند و دستارهاى زرد بر سر داشتند. زبیر هم دستار زرد داشت، و ابو دجانه با دستار سرخ مشخص بود.

از سهیل بن عمرو برایم روایت کردند که مى‏گفت: روز بدر مردانى سپید چهره و نشاندار را میان آسمان و زمین بر اسبان ابلق دیدم که مى‏کشتند و اسیر مى‏کردند. و ابو اسید ساعدى، پس از آنکه کور شده بود، مى‏گفت: اگر هم اکنون چشم مى‏داشتم و با شما در محل بدر مى‏بودم، دره‏اى را که فرشتگان از آنجا ظاهر شدند، بدون اینکه شک یا تردیدى داشته باشم، به شما نشان مى‏دادم. و نیز او از قول مردى از بنى غفار نقل کرده است که برایش چنین گفت: من و یکى از پسر عموهایم که هر دو هم کافر

بودیم به بدر آمدیم و بر فراز کوهى رفتیم که در بخش تپه‏هاى سمت چپ بدر بود، و منتظر ماندیم تا ببینیم کدام طرف برنده مى‏شود که همراه آنها به غارت بپردازیم. ناگاه متوجه شدم ابرى به ما نزدیک شد که از آن صداى «حیزوم(50) به پیش!» همهمه اسبان و برخورد لگامها و آهن به یک دیگر شنیده شد، و گوینده‏اى مى‏گفت: «حیزوم به پیش» پسر عموى من از ترس، رگ قلبش پاره شد و مرد، من هم نزدیک بود که هلاک شوم.

به هر صورت، خود را نگاه داشتم و با چشم خود مسیر ابر را تعقیب کردم. آن ابر به سوى پیامبر (ص) و یاران او رفت و برگشت، ولى دیگر صداهایى را که از آن شنیده بودم، نشنیدم.

از قیس بن شمّاس برایم نقل کردند که از قول پدرش مى‏گفت: پیامبر (ص) از جبرئیل پرسید در روز بدر کدامیک از فرشتگان مى‏گفت «حیزوم به پیش»؟ جبرئیل گفت: اى محمد، من همه اهل آسمان را نمى‏شناسم! از ابى رهم غفارى برایم نقل کردند که مى‏گفت: پسر عمویم مى‏گفت: همراه یکى دیگر از پسر عموها در بدر بودیم. چون تعداد اندک اصحاب پیامبر و کثرت قریش را دیدیم گفتیم: اگر دو گروه با یک دیگر برخورد کنند، ما به لشکر و یاران محمد خواهیم پیوست. این بود که به کناره چپ لشکر محمد رفتیم، و با خود مى‏گفتیم که اینها یک چهارم قریشند. همچنان که در سمت چپ سپاه حرکت مى‏کردیم، ناگاه ابرى آمد که ما را فرو پوشید. چشمهاى خود را به سوى آن دوختیم. صداى مردان و ابزار جنگ را شنیدیم، و هم شنیدیم مردى به اسب خود مى‏گوید: «حیزوم به پیش!» و شنیدیم مى‏گویند: «آهسته‏تر تا دیگران هم برسند». آنها در سمت راست سپاه رسول خدا (ص) فرود آمدند. گروهى دیگر هم مانند ایشان آمدند که همراه پیامبر بودند. در این هنگام متوجه شدیم که پیامبر و یارانش دو برابر قریشند، گوید: پسر عمویم مرد، اما من خود را از مهلکه در برده و این خبر را به پیامبر (ص) دادم. واقدى گوید که او اسلام آورد و اسلامش پسندیده و نیکو بود.

گویند: رسول خدا (ص) فرمود: هیچگاه شیطان، کوچکتر و درمانده‏تر از روز عرفه نبوده است، مگر در روز بدر! چه، در روز عرفه، نزول رحمت خدا و گذشت او از گناهان بزرگ بندگانش را دید. پرسیدند: در روز بدر چه دیده است؟ فرمود: او متوجه جبرئیل شد که فرشتگان را سرپرستى و تقسیم مى‏کرد. گویند: پیامبر (ص) فرمود: این جبرئیل است که به صورت دحیه کلبى در آمده و باد را مى‏راند. من با باد صبا پیروز

شدم، در حالى که قوم عاد با باد دبور هلاک شدند.

از عبد الرحمن بن عوف برایم نقل کردند که مى‏گفت: روز بدر، دو مرد را دیدم که یکى در سمت راست و دیگرى در سمت چپ پیامبر (ص)، به شدیدترین وجهى جنگ مى‏کردند. سپس مرد سومى هم در پشت سر و مرد چهارمى در پیش روى آن حضرت آشکار شدند که همچنان مى‏جنگیدند.

زیاد، بنده سعد، از قول وى برایم نقل کرد که مى‏گفت: دو مرد را در روز بدر دیدم که یکى در طرف راست و دیگرى در طرف چپ پیامبر (ص) مى‏جنگیدند و از آن حضرت دفاع مى‏کردند، و من مى‏دیدم که پیامبر (ص) با خوشحالى از پیروزى الهى، گاهى به این و گاهى به آن، مى‏نگرد.

حمزة بن صهیب از پدرش نقل مى‏کند که مى‏گفت: نمى‏دانم چقدر دستهاى بریده و ضربه‏هاى استوار نیزه در جنگ بدر دیدم که از محل جراحت آن خونى نمى‏آمد.

از ابى بردة بن نیار برایم نقل کردند که گفته است: روز بدر، سه سر آوردم و مقابل پیامبر (ص) نهاده و گفتم: دو نفر را من کشتم! اما درباره سومى، مردى سپید چهره و بلند بالایى دیدم که به او چنان ضربتى زد که در برابرش به زمین در غلتید، و من سرش را برگرفتم. پیامبر (ص) فرمود: آرى! او فلان فرشته بوده است. ابن عباس هم گفته است: فرشتگان جنگ نکردند مگر در روز بدر.

از ابن عباس هم برایم نقل کرده‏اند که مى‏گفت: در روز بدر فرشتگان به صورت اشخاصى در مى‏آمدند که مردم آنها را مى‏شناختند و مردم را به پایدارى تشویق کرده، و مى‏گفتند: ما نزدیک مشرکان رفتیم و شنیدیم که مى‏گفتند اگر مسلمانان حمله کنند پایدارى نخواهیم کرد. معلوم شد که چیزى نیستند. و منظور از این آیه هم که خداوند متعال مى‏فرماید: إِذْ یُوحِی رَبُّکَ إِلَى الْمَلائِکَةِ أَنِّی مَعَکُمْ فَثَبِّتُوا الَّذِینَ آمَنُوا سَأُلْقِی فِی قُلُوبِ الَّذِینَ کَفَرُوا الرُّعْبَ …- چون وحى کرد خداى تو به فرشتگان، که من همراه شمایم، قوى کنید شما مؤمنان را، هر آینه بیفکنم ترسى در دلهاى کافران (آیه 12، سوره 8)، همین بوده است.

موسى بن محمد از قول پدرش برایم نقل کرد که: سائب بن ابى حبیش اسدى در روزگار خلافت عمر بن خطاب مى‏گفت: به خدا، در جنگ بدر کسى از مردم مرا اسیر نکرد. پرسیدند: پس چه کسى تو را اسیر کرد؟ گفت: چون قریش روى به گریز نهادند، من هم همراه ایشان گریختم. مردى سپید چهره و بلند بالا که میان آسمان و زمین بر اسبى ابلق سوار بود به من رسید و مرا طناب پیچ کرد. در این هنگام عبد الرحمن بن عوف رسید و مرا بسته یافت. عبد الرحمن میان سپاه ندا داد که چه کسى من را اسیر

کرده است؟ هیچ کس مدعى نشد. مرا به حضور پیامبر (ص) بردند و آن حضرت به من فرمود: اى ابن ابى حبیش! چه کسى تو را اسیر کرد؟ گفتم: نمى‏شناسم، چون خوش نداشتم آنچه را که دیده بودم به او بگویم. پیامبر فرمود: او را یکى از فرشتگان بزرگوار اسیر کرده است! و سپس به عبد الرحمن بن عوف فرمود: اسیرت را با خود ببر، و او مرا همراه خود برد. سائب مى‏گفت: این موضوع همواره در خاطر من بود، اسلام من به تأخیر افتاد، ولى سرانجام مسلمان شدم.

از حکیم بن حزام برایم نقل کردند که مى‏گفت: روز بدر، در دره خلص، در آسمان چیزى همچون عباى سیاه آشکار شد، که همه افق را پوشاند، و ناگاه در تمام دره مورچگان به راه افتادند. با خود گفتم، این چیزى است که از آسمان براى تأیید محمد نازل شده. آنها فرشتگان بودند، و راهى جز فرار نبود.

گویند: پیامبر (ص) از کشتن ابو البخترىّ منع فرموده بود، زیرا در مکه پس از اینکه آزار رساندن به پیامبر معمول شده بود، روزى او سلاح جنگ پوشیده و گفته بود:

امروز، هیچ کس نباید به محمد آزارى برساند و گر نه با سلاح خود با او در خواهم افتاد.

و پیامبر (ص) سپاسگزار این مطلب بودند. ابو داود مازنى مى‏گوید: روز بدر، من به ابو البخترى برخوردم و به او گفتم: اگر تسلیم من شوى پیامبر (ص) از کشتن تو نهى فرموده است. گفت: پس تو از من چه مى‏خواهى؟ اگر او از کشتن من نهى کرده است، من هم در این باره او را آزموده بودم، اما این که تسلیم شوم و دست خود را براى بند بدهم، سوگند به لات و عزى، حتى زنان مکه هم مى‏دانند که من تسلیم نمى‏شوم! این را هم مى‏دانم که تو مرا رها نخواهى کرد! بنابر این هر کار مى‏خواهى بکن. ابو داود تیرى به سوى او رها کرد و گفت: پروردگارا، تیر، تیر تو است و ابو البخترى هم بنده تو! خدایا، این تیر را در مقتل او قرار بده! ابو البخترى زره پوشیده بود. تیر، زره را درید و او را کشت. گفته شده است، مجذّر بن ذیاد(51)، بدون اینکه ابو البخترى را بشناسد، او را کشته است. مجذر در این باره شعرى هم سروده که نشان مى‏دهد وى ابو البخترى را کشته است. پیامبر (ص) از کشتن حارث بن عامر بن نوفل هم نهى فرموده بود، و دستور داده بود که او را اسیر کنند و نکشند- او از کسانى بود که مجبورش کرده بودند به بدر بیاید.

ولى حبیب بن یساف به او بر خورد و او را بدون این که بشناسد، کشت. چون این خبر به پیامبر (ص) رسید فرمود: پیش از آنکه او را بکشى، اگر مى‏یافتمش او را براى زنهایش رها مى‏کردم. همچنین پیامبر (ص) از قتل زمعة بن اسود هم نهى فرموده بود،

ولى ثابت بن جذع، او را بدون این که بشناسد، کشت.

گویند: و چون جنگ درگرفت پیامبر (ص) دستهاى خود را به آسمان بلند کرد و از خداى تعالى خواست تا پیروزى و نصرتى را که وعده فرموده است، عنایت فرماید، و عرض کرد: «پروردگارا، اگر این گروه بر من پیروز شوند شرک پیروز خواهد شد و دینى براى تو پایدار نخواهد ماند.» و ابو بکر گفت: به خدا سوگند، که او تو را یارى و روسپید خواهد فرمود. در این هنگام خداوند متعال هزار فرشته را از پى یک دیگر براى یارى محمد (ص) در مقابل دشمن فرستاد. و پیامبر (ص) فرمود: اى ابو بکر، مژده بده! این جبرئیل است که عمامه زرد پیچیده و لگام اسبش را در دست گرفته و میان آسمان و زمین است. و چون به زمین فرود آمد، ساعتى از نظرم پنهان گردید، و دوباره ظاهر شد، در حالى که دندانهایش را گرد و خاک گرفته بود و مى‏گفت: چون خدا را فرا خواندى نصرت و پیروزى الهى برایت رسید.

گویند: به پیامبر (ص) فرمان داده شد که مشتى سنگریزه بر دارد و به سوى کافران بپاشد، و چنان کرد، و گفت: رویهایتان زشت باد! دلهاى ایشان را پر بیم کن و قدمهایشان را بلرزان. دشمنان خدا بدون توجه به هیچ چیز روى به گریز نهادند، و مسلمانان آنها را مى‏کشتند و اسیر مى‏گرفتند. هیچ کس از کافران نبود که چهره و چشمهایش از خاک پر نشده باشد، و به همین دلیل، چشمهایشان نمى‏دید و نمى‏دانستند به کدام طرف روى کنند و فرشتگان و مؤمنان ایشان را مى‏کشتند.

عدى بن ابى الزغبا در روز بدر این شعر را مى‏خواند:

من عدى هستم و با زره‏ام راه مى‏روم،

راه رفتن مرد نیرومند

پیامبر (ص) پرسید: عدى کیست؟ مردى از مسلمانان گفت: اى رسول خدا، من عدى هستم. پیامبر فرمود: دیگر چه؟ گفت: پسر فلانى. پیامبر فرمود: تو آن عدى نیستى. آنگاه عدى بن ابى الزغبا گفت: اى رسول خدا، من هم نامم عدى است. پیامبر فرمود: دیگر چه؟ گفت: با زره‏ام راه مى‏روم، راه رفتن مرد نیرومند.(52) پیامبر (ص) فرمود:

عجب عدى خوبى است عدى بن ابى الزغبا! هنگامى که پیامبر (ص) به مدینه هجرت فرمود، عقبة بن ابى معیط، که در مکه بود، چنین سرود:

اى کسى که سوار بر ناقه گوش بریده از پیش ما هجرت کردى.

پس از مدت کمى مرا سوار بر اسب خواهى دید.

که نیزه خود را میان شما سیراب خواهم کرد، و شمشیر از شما هر گونه شبهه‏اى را خواهد گرفت.

این اشعار را ابن ابى الزناد برایم خواند. چون پیامبر (ص) گفتار او را شنید، فرمود:

پروردگارا، بینى او را به خاک بمال و او را بکش! روز بدر اسب او رم کرد و عبد الله بن سلمه عجلانى او را اسیر کرد. پیامبر (ص) به عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح دستور فرمود تا گردنش را بزند.

عبد الرحمن بن عوف مى‏گفت: روز بدر، پس از فرار مردم، مشغول جمع آورى زره‏هایى براى خود بودم. ناگاه به امیة بن خلف که در دوره جاهلیت دوست من بود بر خوردم. (در آن زمان نام من عبد عمرو بود، چون اسلام آوردم عبد الرحمن نامیده شدم، ولى امیة بن خلف مرا که مى‏دید همچنان عبد عمرو صدایم مى‏کرد. جوابش را نمى‏دادم. او مى‏گفت: من تو را عبد الرحمن صدا نمى‏کنم، زیرا مسیلمه در منطقه یمامه خود را رحمن نامیده است، و من نمى‏خواهم تو را با نام او بخوانم. لذا قرار شد که مرا عبد الا له صدا کند.) او را بر شتر نر خاکسترى رنگى، همراه پسرش على، دیدم. صدایم زد و گفت: آى عبد عمرو! من پاسخش نگفتم. آنگاه صدا زد: اى عبد الإله! پاسخش دادم، گفت: آیا شما بعد از این احتیاج به شیر نخواهید داشت(53)؟ به هر حال، ما براى تو بیشتر از زره‏هایت استفاده داریم. گفتم: باشد راه بیفتید، و آنها را در جلوى خودم به راه انداختم، امیه چون احساس کرد که نسبتا امنیتى پیدا کرده است به من گفت: امروز مردى را میان شما دیدم که با پر شتر مرغ به سینه خود نشانى زده است، او کیست؟ گفتم:

حمزة بن عبد المطلب. گفت: او امروز کارهاى زیادى علیه ما کرد، و ادامه داد: آن مرد کوتاه قد کوچک اندام، که دستارى سرخ بر سر داشت، کیست؟ گفتم: مردى از انصار است به نام سماک بن خرشه. گفت: اى عبد الإله او هم از کسانى بود که باعث شد امروز ما قربانیان شما شویم. عبد الرحمن بن عوف گوید: همچنان که امیه و پسرش را در جلو خود مى‏بردم ناگاه در راه به بلال بر خوردیم که مشغول خمیر کردن بود.

به محض اینکه چشمش به ما افتاد بسرعت و چالاکى دست خود را پاک کرد و فریاد زد که: اى گروه انصار، این امیة بن خلف سر دسته کفار است! اگر رهایى یابد من نجات نخواهم یافت. سپس عبد الرحمن اضافه مى‏کند که: انصار، چنان به سوى امیه روى آوردند که گویى شترهاى تازه زاییده به بچه‏هاى خود روى مى‏آورند، به طورى که امیه‏

ناچار به پشت به زمین خوابید و من هم خود را روى او انداختم. حباب بن منذر جلو آمد و با شمشیر ضربتى زد و گوشه بینى او را قطع کرد. امیه چون بینى خود را از دست داد به من گفت: رهایم کن و مرا با آنها واگذار! عبد الرحمن مى‏گوید: در این موقع به یاد این مصراع حسان بن ثابت افتادم که مى‏گوید: «آیا پس از این بینى بریده …». سپس خبیب بن یساف پیش آمد و آنقدر بر امیه ضربت زد تا او را کشت. امیه هم ضربتى بر خبیب زد که دستش را از شانه قطع کرد، ولى پیامبر (ص) با دستان خود دست خبیب را وصل فرمود، به طورى که گوشت بر آورد و هموار شد و بهبود یافت. پس از آن خبیب با دختر امیة بن خلف ازدواج کرد و او جاى این ضربت را دید و گفت: خداوند دست کسى را که چنین ضربتى زده است قطع نکند، خبیب گفت: به خدا قسم، من هم او را به دست مرگ سپردم.

خبیب مى‏گفت: چنان ضربتى بر کتف او زدم که آن را قطع کرد و به زره‏اش رسید، و گفتم: بگیر، که من ابن یساف هستم! سپس اسلحه‏اش را بر داشتم، ولى زره‏اش پاره شده بود. على بن امیه هم جلو آمد که حباب به او حمله‏ور شد و پایش را قطع کرد و على از ترس چنان فریادى کشید که مانند آن هرگز شنیده نشده بود، عمار هم ضربتى به او زد و کشتش. همچنین گفته شده است که عمار با على بن امیه درگیر شد و ضربه‏هاى متعددى به یک دیگر زدند تا سرانجام على کشته شد. اما به نظر ما روایت اول صحیحتر است و على پس از این که پایش با ضربت حباب قطع شد، به دست عمار به قتل رسید. درباره قتل امیة بن خلف نیز روایتى بجز این شنیده‏ایم.

معاذ بن رفاعة بن رافع از پدرش نقل مى‏کند که مى‏گفت: در روز بدر امیة بن خلف را محاصره کردیم و او در میان قریش شأن و منزلتى داشت. نیزه من همراهم بود و او هم نیزه داشت. نخست ما دو نفر با نیزه مبارزه کردیم، به طورى که نیزه‏هاى ما از کار افتاد، آنگاه با شمشیر به یک دیگر ضربت مى‏زدیم، تا آنجا که شمشیرها کند شده و ترک بر داشتند. در این هنگام شکافى در زیر بغل زره امیه دیدم و شمشیرم را در آنجا فرو کردم و او را کشتم. رفاعه شمشیر خود را بیرون آورد و به آن پیه و چربى بود. درباره قتل امیه روایت دیگرى هم شنیده‏ایم.

از عائشه دختر قدامة بن مظعون نقل شده است که صفوان پسر امیة بن خلف به قدامه گفت: آیا تو در روز بدر مردم را علیه پدرم شوراندى؟ قدامه گفت: به خدا من این کار را نکردم! اگر هم کرده بودم از قتل مشرکى پوزش نمى‏خواستم! صفوان گفت:

اى قدامه، پس چه کسى مردم را بر او شوراند؟ قدامه گفت: گروهى از جوانان انصار به او حمله بردند که معمر بن حبیب بن عبید بن حارث هم در میان آنها بود، و او

شمشیرش را بلند مى‏کرد و بر او فرود مى‏آورد. صفوان گفت: اى بوزینه! معمر مرد بسیار زشتى بود. چون حارث بن حاطب این تشبیه را شنید، خشمگین شد و پیش مادر صفوان، که کریمه دختر معمر بن حبیب بود آمد و گفت: صفوان از آزار ما چه در جاهلیت و چه در اسلام دست بر نمى‏دارد. کریمه پرسید: موضوع چیست؟ حارث گفت: صفوان، معمر را به بوزینه تشبیه کرده است! کریمه به پسرش گفت: اى صفوان، آیا معمر بن حبیب را که از اهل بدر است دشنام مى‏دهى؟ به خدا سوگند، تا یک سال هیچگونه کرامت و بزرگداشتى نسبت به تو انجام نخواهم داد! صفوان گفت: مادر جان، به خدا منظورى نداشتم و دیگر هرگز تکرار نخواهم کرد.

از همین عائشه دختر قدامه نقل کردند که: در مکه مادر صفوان بن امیه به حباب بن منذر نگاه کرد. به او گفتند: این همان کسى است که پاى على بن امیه را در بدر جدا کرد. مادر صفوان گفت: ما را از خاطره افرادى که در شرک و کفر کشته شده‏اند رها کنید! خداوند على را با ضربت حباب خوار ساخت و حباب را به واسطه ضربتى که به على زد گرامى داشت، على هنگامى که از این جا رفت ظاهرا مسلمان بود و حال آنکه با کفر و شرک کشته شد.

گویند: زبیر بن عوّام مى‏گفت: در جنگ بدر عبیدة بن سعید بن عاص را سوار بر اسبى دیدم که سراپاى پوشیده در سلاح بود و هیچ چیز جز چشمانش دیده نمى‏شد.

دخترک کوچکى داشت که بیمار بود و او را همراه خود مى‏برد. عبیده شعار مى‏داد و مى‏گفت: من پدر فرزندان خرد سالم! زبیر چنین ادامه مى‏دهد: نیزه کوتاهى در دستم بود که با آن به چشم او زدم و او در افتاد. پایم را روى گونه‏اش گذاشتم تا نیزه‏ام را بیرون بیاورم و تمام چشم او هم از حدقه بیرون آمد. پیامبر (ص) این نیزه کوچک را گرفت و آن را پیشاپیش آن حضرت مى‏بردند- و همچنین پیشاپیش ابو بکر و عمر و عثمان.

چون مسلمانان یورش آورده و با کفار درگیر شدند، عاصم بن ابى عوف بن صبیره سهمىّ همچون گرگى پیش آمد و فریاد کشید که: اى گروه قریش، بر شما باد که محمد را بگیرید که قاطع رحم و تفرقه انداز میان جماعت و آورنده دینى ناشناخته است! اگر او رهایى یابد من نجات نخواهم یافت. ابو دجانه به مقابله او شتافت و به یک دیگر ضربت زدند. ابو دجانه ضربتى کارى به او زد و او را کشت سپس ایستاد تا جامه و سلاح او را بردارد. در همین حال عمر بن خطاب بر او گذشت و گفت: حالا جامه و اسلحه او را رها کن، تا دشمن مغلوب شود! و من در این مورد به نفع تو گواهى خواهم داد. در این هنگام معبد بن وهب پیش آمد و ضربتى به ابو دجانه زد که به زانو

در آمد- همان طور که شتر به زانو در مى‏آید. ولى از جا برخاست و به معبد حمله کرد و ضرباتى به او زد، اما شمشیرش کارى نمى‏شد. ناگاه معبد در گودالى که جلویش قرار داشت و آن را ندیده بود، افتاد، ابو دجانه خود را روى او افکند و سرش را برید و جامه و سلاحش را برداشت.

گویند: در آن روز چون بنى مخزوم کشته‏شدگان را دیدند، گفتند: کسى به ابو جهل دسترسى نخواهد یافت! فرزندان ربیعه کشته شدند چون مغرور شده و عجله کردند، وانگهى خویشاوندانشان هم از آنها پشتیبانى و حمایت نکردند. بنى مخزوم جمع شدند و ابو جهل را همچون درختى در میان خود گرفتند. جامه و سلاح او را گرفته و به عبد الله بن منذر بن ابى رفاعه دادند تا آن را بپوشد. على بن ابى طالب (ع) پنداشت که او ابو جهل است، به سویش حمله برد و او را کشت در حالى که مى‏فرمود: این ضربت را بگیر که من از فرزندان عبد المطلبم! سپس بنى مخزوم جامه‏هاى ابو جهل را به قیس بن فاکه بن مغیره پوشاندند. حمزه پنداشت که او ابو جهل است، بر او حمله برد و او را کشت، در حالى که مى‏گفت: بگیر این را که من پسر عبد المطلبم! باز لباسهاى ابو جهل را به حرملة بن عمرو پوشاندند. على (ع) به او یورش برد و به قتلش رساند، در حالى که ابو جهل همچنان میان یاران خود بود. سپس خواستند که لباسهاى او را به خالد بن اعلم بپوشانند، ولى او از پوشیدن آن خود دارى کرد. معاذ بن عمرو بن جموح مى‏گوید: ابو جهل را دیدم که همچون درختى بود که دسترسى به آن دشوار باشد.

یارانش مى‏گفتند: کسى به ابو جهل دسترسى نخواهد داشت. من او را شناختم و گفتم:

به خدا سوگند، یا امروز بر سر این کار باید بمیرم یا به ابو جهل دست یابم! آهنگ او کردم و در فرصتى که برایم پیش آمد بر او حمله برده و ضربتى بر او زدم که پایش را جدا کرد. چنان شد که او را تشبیه به دانه‏هایى کردم که از زیر سنگ آسیا بیرون مى‏جهد. آنگاه پسرش عکرمه بر من حمله برد و ضربتى بر دوشم زد که دستم از شانه قطع شد، و فقط به پوستش آویخته ماند. آن را که از پشت سرم آویخته بود بزحمت با خود مى‏کشیدم ولى چون موجب آزارم بود پاى بر آن نهادم و آن را کندم. در این موقع عکرمه را دیدم که به هر پناهگاهى پناه مى‏برد. آرزو داشتم که دستم سالم بود تا همانجا او را مى‏کشتم- این معاذ بن عمرو در خلافت عثمان مرد.

جابر بن عبد الله مى‏گوید: عبد الرحمن بن عوف به او خبر داده است که پیامبر (ص) شمشیر ابو جهل را به معاذ بن عمرو داد، و آن شمشیر امروز هم نزد خاندان معاذ بن عمرو است. پیامبر (ص) کسى پیش عکرمة بن ابى جهل فرستاد و پرسید که:

پدرت را چه کسى کشت؟ گفت: همان کسى که من دستش را قطع کردم! و بدین سبب‏

پیامبر (ص) شمشیر ابو جهل را به معاذ اختصاص داد.

از نافع بن جبیر بن مطعم نقل شده است که مى‏گفت: فرزندان مغیره در این شک و تردیدى ندارند که شمشیر ابو جهل به معاذ بن عمرو بن جموح رسیده، و او در جنگ بدر ابو جهل را کشته است.

یونس بن یوسف از قول کسى که برایش روایت کرده است، نقل مى‏کند که معاذ بن عمرو بن جموح گفته است: پیامبر (ص) فرمان دادند که ابزار جنگ ابو جهل از آن معاذ باشد. گوید: من شمشیر و زره او را گرفتم و بعدا شمشیر را فروختم. من (واقدى) درباره قتل ابو جهل و چگونگى گرفتن ابزار جنگ او روایات دیگرى هم شنیده‏ام.

عبد الرحمن بن عوف مى‏گوید: پیامبر (ص) شب بدر ما را آماده فرمود و صفها را رو براه کرد، چنانکه ما صبح کردیم، در حالى که در صفهاى خود بودیم. در این موقع دو نوجوان را دیدم که به واسطه کم سن و سالى حمایل شمشیرهایشان به گردنشان آویخته بود. یکى از آنها روى به من کرد و پرسید: عمو جان! کدامیک از آنها ابو جهل است؟

گفتم: اى برادرزاده! مى‏خواهى چه کارش کنى؟ گفت: به من خبر رسیده است که او به پیامبر (ص) دشنام مى‏دهد، سوگند خورده‏ام که اگر او را ببینم یا کشته شوم یا او را بکشم. من با اشاره ابو جهل را به او نشان دادم. دیگرى هم روى به من کرد و همان را گفت، به او هم ابو جهل را نشان دادم. بعد پرسیدم، شما کیستید؟ گفتند: فرزندان حارث.

عبد الرحمن گوید: آنها از ابو جهل کناره نمى‏گرفتند، و چون جنگ در گرفت به سوى او رفتند و دو نفرى او را کشتند و او هم هر دو را کشت.

محمد بن عوف از نوادگان معوّذ بن عفراء برایم نقل کرد که: در جنگ بدر همینکه عبد الرحمن بن عوف به چپ و راست خود نگاه کرد و آن دو نوجوان را دید. با خود گفت، اى کاش افراد تنومندى به جاى این دو کنار من بودند. عبد الرحمن مى‏گوید:

چیزى نگذشت که عوف به من روى کرد و پرسید: ابو جهل کدامیک از آنهاست؟ گفتم:

آنکه مى‏بینى! و او مانند جانور درنده‏اى به سوى ابو جهل خیز برداشت. برادرش هم به او پیوست، و من آن دو را مى‏دیدم که شمشیر مى‏زدند. بعد هم پیامبر (ص) را دیدم که از میان کشتگان مى‏گذشت و آن دو نوجوان هم کنار ابو جهل افتاده بودند.

محمد بن رفاعة بن ثعلبة بن ابى مالک مى‏گفت: پدرم آنچه را که مردم درباره کم سن و سالى پسران عفراء گفته‏اند قبول نداشت و مى‏گفت: در روز بدر یکى از آن دو که کوچکتر بود 35 سال داشت، پس چطور ممکن است که شمشیرش را بر گردنش آویزان کرده باشد؟ ولى همان قول اول که آنها نوجوان بودند درست تر است.

از ربیّع دختر معوّذ نقل شده است که مى‏گفت: در زمان خلافت عمر بن خطاب همراه گروهى از زنان انصار پیش اسماء دختر مخرّبه مادر ابو جهل رفتم. پسرش عبد الله بن ابى ربیعه، عطرى از یمن برایش فرستاده بود و او آن را مى‏فروخت و ما هم از او مى‏خریدیم. همین که شیشه‏هاى مرا پر کرده و وزن کرد- همان طور که من هم شیشه‏هاى دوستانم را وزن مى‏کردم- مادر ابو جهل گفت: حق من و طلب مرا بنویسید. گفتم: آرى! همه‏اش را به عهده ربیّع دختر معوّذ بنویس. گفت: من پسر مرده‏ام و تو دختر کسى هستى که سرور خود را کشته است! گفتم: چنین نیست، من دختر کسى هستم که کشنده بنده خود است. گفت: به خدا سوگند، من از این عطر چیزى به تو نمى‏فروشم. گفتم: به خدا قسم، من هم هرگز از تو نمى‏خرم! تازه، عطر خوبى هم نیست! در حالى که، به خدا قسم، اى فرزند، هرگز عطرى به آن خوبى نبوییده بودم، ولى خشمگین شدم! گویند: و چون جنگ پایان یافت پیامبر (ص) فرمان داد که ابو جهل را جستجو کنند. ابن مسعود مى‏گوید: من او را یافتم، که آخرین رمقى در او بود، پاى خود را بر گردنش نهادم، و گفتم: سپاس خدایى را که تو را خوار ساخت. گفت: خداوند غلام کنیززاده را خوار ساخته است! [مقصود او ابن مسعود است- م.] اى چوپانک گوسپندان، بر جایگاهى بلند بر آمده‏اى! آنگاه پرسید: برنده کیست؟ گفتم: خدا و رسول او. عبد الله بن مسعود مى‏گوید: کلاهخودش پشت سرش آویزان شده بود، گفتم: اى ابو جهل، امروز کشنده تو هستم! گفت: نخستین بنده‏اى نیستى که سرور خود را به قتل رسانده است! و سخت‏ترین چیزى که امروز احساس مى‏کنم این است که تو مرا مى‏کشى! آیا ممکن نبود مردى از همپیمانان یا پاکان عهده‏دار قتل من شود! عبد الله بن مسعود ضربتى به او زد و سرش را میان دستهایش افکند. سپس او را برهنه کرد، و چون به بدن او نگاه کرد، بر پهلوهایش اثر تازیانه دید. ابن مسعود ابزار جنگ و کلاهخود و زره او را برداشت و حضور پیامبر (ص) آورد و برابرش نهاد و گفت: اى پیامبر خدا، تو را مژده باد به کشته شدن دشمن خدا ابو جهل! پیامبر (ص) فرمود: اى عبد الله، آیا واقعا چنین است؟ که سوگند به آن کس که جان من در دست اوست، این موضوع براى من از شتران سرخ موى بهتر است.

ابن مسعود مى‏گوید: نشانه‏هایى را که روى بدن او دیدم براى پیامبر (ص) گفتم، فرمود: آنها جاى تازیانه فرشتگان است. و هم پیامبر (ص) فرمود: روزى بر سر سفره ابن جدعان، ابو جهل را به گوشه‏اى پرت کردم که علامت زخمى بر روى زانویش مانده است- و در بدن او نگاه کردند و اثر آن را یافتند. گفته مى‏شود: ابو سلمة بن‏

عبد الاسد مخزومى که در آن موقع پیش پیامبر (ص) بوده، و باطنا از قتل ابو جهل متأسف بود، روى به ابن مسعود کرد و گفت: ابو جهل را تو کشتى؟ گفت: آرى، خداوند او را کشت. ابو سلمه گفت: تو عهده دار کشتن او بودى؟ ابن مسعود گفت: آرى! گفت:

اگر مى‏خواست تو را در آستین خود جا مى‏داد! ابن مسعود گفت: به خدا قسم، من او را کشتم و لباسش را هم در آوردم. ابو سلمه گفت: چه علامتى در بدنش بود؟ گفت: خال سیاهى در وسط ران راستش. ابو سلمه آن نشانه را شناخت، و به ابن مسعود گفت: تو او را برهنه کردى و حال آنکه هیچ قرشى دیگرى را برهنه نکرده‏اند! ابن مسعود گفت:

به خدا قسم، در همه قریش و همپیمانهاى ایشان کسى دشمنتر از او به خدا و رسول خدا نبود، و من از رفتارى که با او کرده‏ام پوزش نمى‏خواهم! ابو سلمه ساکت شد و پس از آن شنیدند که ابو سلمه از این گفتار خود در مورد ابو جهل استغفار مى‏کرد.

پیامبر (ص) از کشته شدن ابو جهل خوشنود شد و فرمود: پروردگارا، وعده خود را بر آوردى! خداوندا، نعمت خود را بر من تمام کن! گوید: خاندان ابن مسعود مى‏گفتند:

شمشیر ابو جهل که نقره نشان است پیش ماست، که آن را در جنگ بدر عبد الله بن مسعود به غنیمت گرفته بود. اصحاب ما بر این اتفاق دارند که معاذ بن عمرو و دو پسر عفراء او را از پاى در آوردند و عبد الله بن مسعود در آخرین لحظات سر او را برید، و همه آنها در قتل او شریکند.

گویند: پیامبر (ص) بر کشته دو پسر عفراء ایستاد و فرمود: خداوند هر دو پسر عفراء را رحمت کند که در قتل فرعون این امت و رهبرى کفر شریک بودند. گفته شد:

اى رسول خدا، چه کسى همراه ایشان او را کشته است؟ فرمود: فرشتگان، و ابن مسعود هم بر او هجوم برد و همه در قتل او شریکند.

زهرى مى‏گوید: پیامبر (ص) گفت: پروردگارا مرا از شر نوفل بن خویلد رهایى ده! نوفل، در بدر، در حالى که سخت ترسیده بود پیش آمد، که در همان برخورد اول کشته شدن یاران خود را دید. با این وجود صدایش را که در آن نوعى نشاط و شادى بود، بلند کرد و گفت: اى گروه قریش، امروز روز سرافرازى و سر بلندى است! و چون متوجه شکست قریش شد، خطاب به انصار فریاد مى‏زد که: شما چه احتیاجى به ریختن خون ما دارید؟ مگر نمى‏بینید که چقدر کشته‏اید؟ آیا شما نیازى به شتران شیرده ندارید؟

جبار بن صخر او را اسیر کرد و جلو خود مى‏راندش. نوفل همچنان که مشغول گفتگو با جبار بود على (ع) را دید که به سمت او مى‏آید. گفت: اى برادر انصارى، این کیست؟ سوگند به لات و عزى که او را مردى مى‏بینم که قصد جان من دارد! گفت: این على بن ابى طالب است! نوفل گفت: تا به امروز مردى به این چالاکى میان قومش‏

ندیده‏ام! على (ع) آهنگ او کرد، و با شمشیر ضربتى به او زد، ولى شمشیرش در سپر چرمى نوفل گیر کرد، پس آن را بیرون کشید و به هر دو ساق پاى نوفل ضربتى زد که، چون دامن زرهش را بالا زده بود، هر دو پایش قطع شد و آنگاه بر او حمله برد و کشتش. پیامبر (ص) پرسید: چه کسى از نوفل بن خویلد اطلاع دارد؟ على (ع) گفت:

من او را کشتم! پیامبر (ص) تکبیر گفت و خدا را ستایش کرد که خواسته‏اش را درباره نوفل بر آورده است.

عاص بن سعید پیش آمد و مردم را به جنگ تشویق مى‏کرد. او و على (ع) به یک دیگر بر خوردند و على (ع) او را کشت. عمر بن خطاب به سعید بن عاص مى‏گفت: مى‏بینم که از من روگردانى و مى‏پندارى که من پدرت را کشته‏ام، در صورتى که به خدا قسم، من او را نکشته‏ام! در عین حال از کشتن مشرکى پوزش نمى‏خواهم، چه عاص بن هشام بن مغیره را که دایى من بود، به دست خود کشتم. سعید گفت: بر فرض که تو او را کشته باشى او بر باطل بود و تو بر حق. گوید: قریش از همه مردم خردمندتر و امانت‏دارتر بودند. هر کس ستمى بیهوده بر ایشان روا مى‏داشت خداوند پوزه‏اش را به خاک مى‏مالید.

على (ع) گوید: در آن روز- روز بدر- که خورشید بالا آمده بود و صفوف ما و دشمن در هم آمیخته بود در پى یکى از مشرکان بودم که ناگاه مرد دیگرى از مشرکان را دیدم بر فراز تپه‏اى شنى، که با سعد بن خیثمه در نبرد است، وى سرانجام سعد را کشت.

همچنان که سوار بر اسب و سراپا پوشیده در آهن بود و نقابى آهنى بر چهره داشت و نشانى هم بر سینه، از اسب فرود آمد و مرا شناخت. بانگ برداشت اى پسر ابى طالب، به جنگ من بیا! من او را نشناختم، ولى به طرف او برگشتم، او هم به سمت من روى آورد. من که کوتاه قد بودم کمى برگشتم تا خودش را به سمت من پایین آورد، چه دوست نمى‏داشتم که شمشیرش از بالا مرا فرو گیرد. گفت: اى پسر ابى طالب، گریختى؟

گفتم: اى پسر مرد دزد(54)، بزودى پا بر جا خواهم بود. گوید: چون هر دو پاى من استوار و پا برجا گردید پیش آمد و چون نزدیک من رسید ضربتى زد که آن را با سپر رد کردم.

شمشیرش در سپرم گیر کرد. ضربتى بر دوش او زدم، و با آنکه زره بر تن داشت به لرزه در آمد. شمشیرم زره‏اش را درید و پنداشتم که با همین ضربه کشته خواهد شد. ناگاه برق شمشیرى از پشت سر خود دیدم، سرم را دزدیدم و فرو بردم، شمشیر کاسه سر دشمن را همراه با کلاهخودش برید. در همین حال مى‏گفت: بگیر که من پسر

عبد المطلبم! و چون به پشت سرم نگاه کردم عموى خود حمزة بن عبد المطلب را دیدم(55)

عمر بن عثمان جحشى از قول عمه‏اش برایم نقل کرد که: عکاشة بن محصن مى‏گفت: در روز بدر شمشیرم شکست. پیامبر (ص) چوبى به من لطف فرمود که در دست من تبدیل به شمشیر سپید بلندى شد و تا هنگامى که خدا مشرکان را هزیمت داد با آنها جنگیدم. آن شمشیر تا هنگام مرگ عکاشه همراهش بود.

اسامة بن زید از قول گروهى از مردان بنى عبد الاشهل روایت مى‏کند که: در روز بدر شمشیر سلمة بن اسلم بن حریش هم شکست و بى سلاح ماند. پیامبر (ص) چوبدستى خود را که از شاخه خرماى ابن طاب(56) بود به او لطف کرد و فرمود: با این ضربت بزن! و ناگاه تبدیل به شمشیرى نیکو شد. و این شمشیر همواره پیش سلمه بود تا آنکه در جنگ پل ابو عبید کشته شد(57) و گوید: به محض اینکه حارثة بن سراقه وارد حوض آبى شد، تیرى ناشناس بر گلویش آمد و او را کشت. مردم در آخر آن روز از همان حوض، که خون او در آن ریخته بود، آب آشامیدند. چون خبر کشته شدن حارثه به مادر و خواهرش در مدینه رسید، مادرش گفت: به خدا بر او نخواهم گریست تا پیامبر خدا بیاید و از او بپرسم که اگر پسرم در بهشت باشد، هرگز بر او گریه نخواهم کرد و اگر در آتش باشد، در این صورت همه عمر بر او خواهم گریست. چون رسول خدا (ص) از بدر بازگشت، مادر حارثه نزد آن حضرت آمد و گفت: اى رسول خدا، مى‏دانى که پسرم چه جایى در قلبم داشت؟ مى‏خواستم بر او گریه کنم، گفتم این کار را نمى‏کنم تا رسول خدا بیاید و از او بپرسم، که اگر در بهشت باشد بر او گریه نخواهم کرد و اگر در آتش باشد بر او خواهم گریست. پیامبر (ص) فرمود: دست کم گرفته‏اى! آیا خیال مى‏کنى که فقط یک بهشت هست؟ نه! بهشتهاى زیادى هست، و سوگند به کسى که جان من در دست اوست فرزندت در برترین بهشتهاست. مادر حارثه گفت: هرگز بر او گریه نخواهم کرد. پیامبر (ص) فرمود ظرف آبى آوردند. دست خود را در آن فرو برده سپس مقدارى از آن مضمضه کرد. بعد ظرف را به مادر حارثه داد که بیاشامد، و دخترش هم از آن آشامید، و دستور فرمود که بقیه آن را در گریبان خود بریزند، آن دو چنان کردند و از نزد رسول خدا (ص) برگشتند، در حالى که در مدینه هیچ زنى چشم روشنتر و شادتر از آن دو نبود.

گویند: هبیرة بن ابى وهب چون فرار قریش را دید پشتش شکست و در جاى خود میخکوب شد به طورى که قادر به حرکت نبود. ابو اسامه جشمى، همپیمانش، پیش او آمد و زره‏اش را گشود و او را همراه خود برد. همچنین گفته شده است که ابو داود مازنى شمشیرى به او زد که زرهش را درید و بر زمینش انداخت، او را رها کرد و رفت. در این هنگام دو پسر زهیر جشمى، ابو اسامه و مالک که با او همسوگند بودند او را از معرکه نجات دادند. ابو اسامه او را با خود برد و مالک هم مانع حمله افراد به او مى‏شد. پیامبر (ص) فرمود: حامیانش دو سگ‏اند. همسوگندى مانند ابو اسامه که همچون درخت خرما بلند است! و نیز گفته شده است کسى که به هبیره ضربت زد مجذر بن ذیاد بوده است.

از ابو بکر بن سلیمان بن ابى حثمه برایم نقل کردند که مى‏گفت: شنیدم مروان بن حکم از حکیم بن حزام درباره روز بدر پرسید و آن پیرمرد کراهت داشت که پاسخى بدهد. مروان اصرار کرد. حکیم گفت به یک دیگر برخوردیم و با هم جنگیدیم. ناگهان از آسمان صدایى شنیدم مانند صداى ریختن سنگ‏ریزه در طشت. پیامبر (ص) مشتى از آن را بر گرفت و به سوى ما پرت کرد و ما متوارى شدیم.

عبد الله بن ثعلبة بن صعیر مى‏گوید: از نوفل بن معاویه دیلى شنیدم که گفت: در روز بدر صدایى مانند ریختن سنگ‏ریزه در طشتهاى بزرگ شنیدیم و پا به فرار گذاشتیم و هرگز این چنین دچار ترس و وحشت نشده بودیم.

حکیم بن حزام نیز مى‏گفت: در روز بدر متوارى شدیم و من همچنان که مى‏دویدم با خود مى‏گفتم: خدا ابو جهل را بکشد! که مى‏پنداشت روز تمام شده است، در حالى که هنوز هوا روشن بود. وى اضافه کرد که، من این حرف را از این جهت مى‏گفتم که انتظار داشتم شب فرا رسد، تا بلکه مسلمانان از تعقیب ما دست بردارند. عبید الله و عبد الرحمن، پسران عوام، که سوار بر شتر نرى بودند، به حکیم رسیدند. عبد الرحمن به برادرش عبید الله، که لنگ بود گفت: پیاده شو و حکیم را سوار کن! عبید الله گفت:

مى‏بینى که من پا ندارم. عبد الرحمن گفت: به خدا سوگند، چاره‏اى نیست! آیا مردى را سوار نکنیم که اگر بمیریم عهده دار بازماندگان ما خواهد بود و اگر زنده بمانیم زحمت خود ما را به دوش خواهد کشید؟! این بود که عبد الرحمن و برادرش پیاده شدند و او را سوار کردند و خود از پى شتر به راه افتادند. چون به مرّ الظهران- نزدیک مکه- رسیدند، حکیم گفت: به خدا، در اینجا چیزى دیدم که هر کسى آن را مى‏دید بیرون نمى‏رفت، ولى شومى ابو جهل همه را گرفت! در اینجا شترانى را کشتند و هیچ خیمه‏اى نبود که از خون شتر به آن پاشیده نشده باشد. آن دو گفتند: ما هم آن را دیدیم، ولى متوجه شدیم که‏

تو و همه قوم رفتید، ما هم همراه شما رفتیم، ما چون همراه شما باشیم از خود اختیارى نداریم.

مخلد بن خفاف از پدرش نقل مى‏کند که مى‏گفت: قریش زره فراوان داشت و چون متوارى شدند آنها را مى‏انداختند. مسلمانان که آنها را تعقیب مى‏کردند آنچه را که بر جاى مى‏ماند جمع مى‏کردند، به طورى که اگر مرا مى‏دیدى، خودم سه زره پیدا کردم که به خانه آوردم- و مدتها هم در خانه بود. روزى مردى از قریش یکى از زره‏ها را نزد ما دید و آن را شناخت و مى‏پنداشت که زره حارث بن هشام است.

ابى عمرو بن امیه گوید: از یکى از افراد متوارى در روز بدر شنیدم که با خود مى‏گفت: هرگز چنین کارى ندیده بودم، که این تنها کار زنان است که بگریزند.

گویند: قباث بن اشیم کنانى گفت: من همراه مشرکان در جنگ بدر حضور داشتم.

به قلّت یاران محمد مى‏نگریستم و به کثرت سواران و پیادگانى که همراه ما بودند. من هم مانند دیگران فرار کردم و به مشرکان که نگاه مى‏کردم مى‏دیدم از هر سو مى‏گریزند! با خود مى‏گفتم، هرگز چنین کارى ندیده‏ام! از این کار فقط زنانى مى‏گریزند! مردى هم همراه من بود، همچنان که مى‏رفتیم گروهى از پشت سر به ما رسیدند، من به او گفتم: آیا مى‏توانى سریع و تند حرکت کنى؟ گفت: نه به خدا! او عقب ماند و من بسرعت گریختم. چنانکه بامداد در غیقه- در سمت راست سقیا، که با محل فرع یک شب راه است و تا مدینه هشت چاپار فاصله دارد- بودم، راهها را مى‏شناختم و از ترس تعقیب، از شاهراه نمى‏رفتم و از آن فاصله مى‏گرفتم. مردى از خویشانم در غیقه مرا دید و پرسید: پشت سرت چه خبر بود؟ گفتم: خبرى نبود! کشته شدیم، اسیر دادیم و گریختیم! حالا، آیا تو مرکوب دارى؟ او شترى در اختیارم گذاشت و مقدارى هم زاد و توشه داد و به راه جحفه رسیدم و از آنجا روانه مکه شدم. در غمیم(58)، حیسمان بن حابس خزاعى را دیدم، دانستم که او براى دادن خبر مرگ قریش به مکه مى‏رود. اگر مى‏خواستم از او سبقت بگیرم مى‏توانستم، ولى خود را از او پنهان کردم تا قسمتى از روز را از من جلو افتاد. من به مکه رسیدم، در حالى که خبر کشته‏شدگان آنها به ایشان رسیده بود.

آنها حیسمان خزاعى را نفرین مى‏کردند و مى‏گفتند خبر خوشى نیاورده است.

قباث بن اشیم مى‏گوید: همچنان در مکه ماندم. پس از جنگ خندق، با خود گفتم: خوب است به مدینه بروم و ببینم محمد چه مى‏گوید؟ و اسلام در دل من جاى گرفته بود.

به مدینه آمدم و سراغ پیامبر (ص) را گرفتم. گفتند: در سایه مسجد با گروهى از یاران‏

خود نشسته است. پیش آنها رفتم، آن حضرت را در میان ایشان نمى‏شناختم، چون سلام دادم، پیامبر (ص) فرمود: اى قباث بن اشیم، تو در روز بدر گفتى «چنین کارى ندیدم. فقط زنها از آن مى‏گریزند.» گفتم: گواهى مى‏دهم که تو رسول خدایى، من این سخن را به هیچکس نگفته و حتى آن را به زبان هم نیاوردم، بلکه فقط در دل خود چنین گفتم، اگر تو پیامبر نبودى خداوندت به آن آگاه نمى‏فرمود، دست فراز آر تا با تو بیعت کنم. و اسلام را بر من عرضه فرمود و مسلمان شدم.

گویند: چون مسلمانان و مشرکان در برابر یک دیگر صف کشیدند، پیامبر (ص) به مسلمانان فرمود: هر کس یکى از کافران را بکشد براى او چه و چه خواهد بود و هر کس یکى از آنها را اسیر کند چه و چه نصیبش خواهد شد. و چون کافران متوارى شدند، گروهى از مردم کنار خیمه پیامبر (ص) ماندند، از جمله ابو بکر هم در کنار آن حضرت بود. گروهى دست به غارت زدند، گروهى دیگر هم دشمن را تعقیب کرده و از آنها اسیر مى‏گرفتند و غنیمت جمع مى‏کردند. در این هنگام سعد بن معاذ، که از جمله کسانى بود که کنار خیمه پیامبر (ص) مانده بود، صحبت کرد و گفت: اى رسول خدا، ترس از دشمن و بى توجهى به اجر و مزد ما را از تعقیب دشمن باز نداشت، بلکه ترسیدیم که جایگاه شما را خالى بگذاریم و نکند که گروهى از سوارکاران یا پیادگان دشمن آهنگ شما کنند، به همین جهت بزرگان مهاجر و انصار کنار خیمه شما ماندند و هیچ کس از ایشان پراکنده نشد، مردم زیادند و اگر قرار باشد غنیمت را به آنها عطا فرمایى براى اصحابت چیزى باقى نمى‏ماند. تعداد اسیران و کشته‏شدگان زیاد و غنیمت کم بود، و در این مورد به نزاع برخاستند تا این که خداوند متعال این آیه را نازل فرمود: یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْأَنْفالِ قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ- مى‏پرسندت از غنایم، بگوى که غنایم از آن خداى و رسول اوست (آیه 1، سوره 8). و مردم بازگشتند بدون اینکه غنیمتى همراه آنها باشد. سپس خداوند متعال این آیه را نازل فرمود: وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْ‏ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ- و بدانید آنچه که غنیمت گرفتید پنج یک آن از خدا و رسول است (آیه 41، سوره 8). آنگاه پیامبر (ص) غنایم را میان ایشان تقسیم فرمود.

از عبادة بن صامت برایم نقل کردند که گفت: غنایم را تسلیم رسول خدا کردیم ولى پیامبر (ص) در جنگ بدر خمس غنایم را برداشت نفرمود، و چون آیه وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ نازل شد، در نخستین غنیمتى که پس از جنگ بدر به دست آمد، پیامبر (ص) خمس غنایم را برداشت فرمود. از ابى اسید ساعدى هم همین مطلب را برایم نقل کرده‏اند.

از عکرمه برایم نقل کردند که مى‏گفت: مردم درباره کیفیت تقسیم غنایم بدر اختلاف کردند، پیامبر (ص) دستور فرمود تا همه غنایم را به بیت المال بر گردانند و همه برگردانده شد. شجاعان مى‏پنداشتند که رسول خدا غنایم را به آنها اختصاص خواهد داد، بدون اینکه به ناتوانان چیزى داده شود. ولى پیامبر (ص) دستور فرمود که غنایم به طور مساوى میان آنها تقسیم شود. سعد گفت: اى رسول خدا، آیا سوارکارى که قوم را حمایت کرده است باید با ضعیف و ناتوان مساوى باشد؟ پیامبر (ص) فرمود: مادرت بر تو بگرید، مگر شما فقط به واسطه ضعفهایتان یارى نشدید؟

عبد الحمید بن جعفر برایم نقل کرد که از موسى بن سعد بن زید بن ثابت پرسیده است که: پیامبر (ص) در روز بدر درباره اسیران و جامه‏ها و ابزارهاى جنگى و غنایم چگونه رفتار فرمود؟ گفت: جارچى پیامبر (ص) در آن روز مى‏گفت: هر کس کسى را بکشد ابزار جنگى او از آن اوست، و هر کس اسیرى بگیرد از آن اوست. و هر کس که کسى را کشته بود پیامبر جامه و ابزار جنگى مقتول را به او مى‏بخشید، و دستور فرمود آنچه را که در لشکر، پس از جنگ، بدست آمده است جمع کردند و بسرعت میان آنها تقسیم فرمود. گوید: به عبد الحمید گفتم: ابزار جنگى ابو جهل را به چه کسى دادند؟

گفت: در آن باره اختلاف است، برخى مى‏گویند معاذ بن عمرو بن جموح آن را گرفته است، دیگرى مى‏گوید پیامبر (ص) آن را به ابن مسعود عنایت کرد. من (واقدى) به عبد الحمید گفتم: چه کسى این اخبار را برایت نقل کرده است، گفت: خارجة بن عبد الله بن کعب گفت که، پیامبر (ص) به معاذ بن عمرو لطف فرمود، و سعید بن خالد قارظى مى‏گفت که، به ابن مسعود بخشید. و گویند: على (ع) زره و کلاهخود و مغفر ولید بن عتبه را گرفت و حمزه ابزار جنگى او را، عبیدة بن حارث نیز زره شیبة بن ربیعه را برداشت که بعدها در اختیار وارثان او قرار گرفت. محمد بن یحیى بن سهل از عموى خود محمد بن سهل بن ابى حثمه برایم نقل کرد که: پیامبر (ص) فرمان داد تا اسیران و ابزارهاى جنگى و آنچه گرفته بودند جمع کردند. سپس در مورد اسیران قرعه کشى فرمود، و جامه‏ها و ابزارهاى جنگى که افراد به دست آورده و نیز آنچه که از لشکر قریش باقى مانده بود بسرعت میان مردم تقسیم شد. اما آنچه که به نظر ما صحیح است، این است که پیامبر (ص) آنچه را که قبلا براى مردم تعیین فرموده بود به آنها داد و بقیه غنایم را میان همه تقسیم فرمود. و چون غنایم جمع شد پیامبر (ص) عبد الله بن کعب بن عمر مازنى را به سرپرستى آنها منصوب فرمود. این مطالب را برایم محمد بن یحیى بن سهل بن ابى حثمه از قول پدران خود از قول پیامبر (ص) نقل کرده است.

پیامبر (ص) غنایم را در سیر- که نام یکى از دره‏هاى تنگه صفرا است- تقسیم فرمود.

و گفته شده است که پیامبر (ص) خباب بن ارت را بر غنایم گماشته بودند.

ابن ابى سبره از عبد الله بن مکنف حارثى برایم نقل کرد که: غنایم مشتمل بر شتران، کالاهاى مختلف، و چرم و پارچه بود و در تقسیم آن قرعه کشى شد. چنانکه گاهى به کسى یک شتر و مقدارى اثاث مى‏رسید و به دیگرى دو شتر و به دیگرى چرم و غیره، تیرهایى که با آنها قرعه کشیدند سیصد و هفده تیر بود و حال آنکه افرادى که در بدر بودند سیصد و سیزده نفر بودند. براى دو نفر اسب سوار چهار تیر منظور شده بود، هشت نفر هم در بدر حضور نداشتند و پیامبر (ص) سهم آنها را هم پرداخت، همه آنها سهم خود را در بدر گرفتند. سه نفر ایشان از مهاجرانند که- در آن هیچ گونه اختلافى هم نیست- عبارتند از: عثمان بن عفان، که پیامبر (ص) دستور فرموده بودند بماند و از همسرش رقیه، دختر پیامبر (ص) مواظبت کند- رقیه در روز ورود زید بن حارثه به مدینه درگذشت. دو نفر دیگر از مهاجران، طلحة بن عبید الله و سعید بن زید بن عمرو بن نفیل‏اند. پیامبر (ص) آن دو را براى تجسس از اخبار کاروان فرستاده بودند و آن دو تا حوراء پیش رفتند- حوراء در پشت ذى المروه و در کنار ساحل دریا قرار دارد و میان این دو محل دو شبانه روز راه است، و فاصله میان ذى المروه و مدینه در حدود هشت چاپار است. ابو لبابة بن عبد المنذر، از انصار را در مدینه جانشین خود فرمود. عاصم بن عدى را بر منطقه قبا و قسمت بالاى مدینه جانشین فرمود. حارث بن حاطب را هم مامور بنى عمرو بن عوف فرمود. خوّات بن جبیر و حارث بن صمّه در روحاء مجبور به توقف شده بودند. درباره این هشت نفر به عقیده ما هیچ اختلافى نیست. همچنین روایت شده است که پیامبر (ص) سهم سعد بن عباده را هم از غنایم بدر دادند و پس از پایان جنگ پیامبر (ص) فرمودند: هر چند که سعد بن عباده در این جنگ حضور نداشت ولى کاملا علاقمند به شرکت بود، و این به آن جهت بود که چون پیامبر (ص) آهنگ جهاد فرمود، سعد بن عباده به خانه‏هاى انصار مراجعه و ایشان را تشویق به خروج مى‏کرد. در یکى از این منازل مار او را گزید و همین مسئله مانع خروج او از مدینه شد. به همین سبب، پیامبر (ص) سهم او را پرداخت. و نیز گویند که: براى سعد بن مالک ساعدى هم سهمى منظور فرمود: چون او آماده حرکت به بدر شده بود که بیمار شد و در مدینه درگذشت و پیامبر (ص) را وصى خود قرار داد. و گفته‏اند: پیامبر (ص) سهم دو نفر دیگر از انصار را هم پرداختند. اتفاق نظرى که درباره آن هشت نفر هست در مورد چهار نفر اخیر وجود ندارد.

یعقوب بن زید از پدرش روایت مى‏کند که پیامبر (ص) سهم کشته‏شدگان بدر را منظور فرمود و ایشان چهارده مرد بودند که در بدر کشته شدند. عبد الله بن سعد بن‏

خیثمه گوید: من سهم پدرم را که رسول خدا (ص) برایش تعیین فرموده بود گرفتم و عویم بن ساعده آن را براى ما آورد.

عبد الله بن مکنف هم مى‏گوید: از سائب بن ابى لبابه شنیدم که مى‏گفت، پیامبر (ص) سهم مبشر بن عبد المنذر را تعیین فرمود و معن بن عدى آن را براى ما آورد.

مجموع شترانى که مسلمانان در جنگ بدر به غنیمت گرفتند یکصد و پنجاه عدد بود به همراه مقدار زیادى پوست و چرم که براى بازرگانى حمل مى‏کردند. از جمله غنایم آن روز قطیفه‏اى قرمز بود. شخصى پرسد: قطیفه قرمز کجاست؟ آن را نمى‏بینم؟ لابد پیامبر آن را برداشته است! که خداوند این آیه را نازل فرمود: وَ ما کانَ لِنَبِیٍّ أَنْ یَغُلَّ- و نیاید از هیچ پیامبرى خیانت در غنیمت (بخشى از آیه 159، سوره 3)(59)

مردى به حضور پیامبر آمد و گفت: اى رسول خدا، فلان کس آن قطیفه را برداشته است. پیامبر (ص) از آن مرد پرسیدند. گفت: چنین کارى نکرده‏ام! کسى که خبر آورده بود گفت: اى رسول خدا، دستور فرماى تا اینجا را بکنند. پیامبر (ص) دستور فرمود زمین را کندند و قطیفه بیرون آمد. کسى گفت: اى رسول خدا براى فلانى طلب آمرزش فرماى! و این استدعا را دو یا جند بار تکرار کرد. پیامبر فرمود: درباره مجرمان چنین چیزى نخواهید! در جنگ بدر، میان مسلمانان، فقط دو نفر اسب سوار بودند. اسبى از مقداد که نامش سبحه (شناور) بود و اسبى از زبیر و به روایتى از مرثد. مقداد مى‏گفت:

پیامبر (ص) یک سهم براى خودم و سهمى براى اسبم عنایت فرمودند. برخى هم گفته‏اند که پیامبر دو سهم براى اسب و یک سهم براى صاحب آن در نظر گرفت.

از ابو عفیر محمد بن سهل نقل شده که مى‏گفت: ابو بردة بن نیاز در جنگ بدر اسبى به غنیمت گرفت که از زمعة بن اسود بود، و اتفاقا سهم خودش هم شد. مسلمانان مجموعا از سوارکاران قریش ده اسب به غنیمت گرفتند و اسلحه هم به دست آوردند. از جمله غنایم، شتر نر ابو جهل بود که پیامبر (ص) آن را جزء سهم خود قرار داد. آن شتر در اختیار پیامبر (ص) بود، بر آن جنگ مى‏فرمود و در میان شتران آن حضرت نگهدارى مى‏شد، تا اینکه پیامبر (ص) آن را جزء شترانى قرار داد که در جنگ حدیبیه قربانى کردند. در آن موقع مشرکان مى‏گفتند: این شتر را به صد شتر معمولى خریداریم.

حضرت فرمود: اگر آن را جزء شتران قربانى قرار نمى‏دادم این کار را مى‏کردم. پیش از تقسیم غنایم، پیامبر (ص) اندکى از آن غنایم را ویژه خود قرار داده بود.

ابن عباس و محمد بن عبد الله از زهرى و سعید بن مسیّب روایت مى‏کنند که هر دو گفته‏اند: پیامبر (ص) شمشیر ذو الفقار را که از منبّه بن حجاج بود، در جنگ بدر به غنیمت گرفت. پیامبر (ص) در جنگ بدر با شمشیرى که عضب (بسیار تیز) نام داشت، و سعد بن عباده به آن حضرت تقدیم کرده بود مى‏جنگید، زره او هم ذات الفضول نامیده مى‏شد. از ابن ابى سبره هم شنیدم که مى‏گفت: از صالح بن کیسان شنیده است که، وقتى پیامبر (ص) عازم جنگ بدر شدند، شمشیرى همراه نداشتند، و نخستین شمشیرى که به دستشان رسید، از منبه بن حجاج بود که در بدر به غنیمت گرفته شد.

گویند: هر گاه اسم ارقم بن ابى ارقم به میان مى‏آمد، ابو اسید ساعدى مى‏گفت:

گرفتارى من از او فقط یکى نیست! پرسیدند: چیست؟ مى‏گفت: پیامبر (ص) دستور فرمود که مسلمانان هر غنیمتى که گرفته‏اند رد کنند. من هم شمشیر ابن عاید مخزومى- به نام مرزبان- را که بسیار پرارزش و گرانقدر بود پس دادم و امید داشتم که پیامبر (ص) آن را به خودم برگردانند. اتفاقا ارقم بن ابى ارقم از پیامبر (ص) آن را مطالبه کرد، و پیامبر (ص) چنان بودند که اگر چیزى از ایشان مى‏خواستى محروم نمى‏فرمود، و شمشیر را به او داند. پسرک نوجوانم از خانه بیرون رفت. ماده غولى او را بر پشت گرفت و با خود برد. به ابو اسید گفتند: مگر غول در زمان رسول خدا هم بوده است؟

مى‏گفت: آرى! ولى بعدا دیگر نابود شدند. به هر حال، پسرکم ابن ارقم را دید و بسرعت پیش او دوید و در حالى که گریه مى‏کرد به او پناه برد. ابن ارقم پرسید: تو کیستى؟ پسرم به او داستان را گفت. ولى ماده غول گفت من دایه این پسرم، هر چه پسرم تکذیب کرد فایده نداشت. یکى از اسبهاى من ریسمان خود را کند و از خانه گریخت. ارقم بن ابى ارقم آن را در بیشه دید و سوارش شد، ولى همین که نزدیک مدینه رسید اسب از دست او گریخت. اینکه اسبم گریخته و هنوز تا این ساعت به او دست نیافته‏ام برایم دشوار و ناراحت کننده است.

عامر بن سعد از پدرش روایت کرده که گفته است: در بدر، من از رسول خدا استدعا کردم که شمشیر عاص بن منبه را به من بدهند و پیامبر آن را به من عطا فرمود و درباره من این آیه نازل شد: یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْأَنْفالِ …- از تو مى‏پرسند درباره غنایم ..

(آیه 1، سوره 8).

گویند: پیامبر (ص) به بردگانى که در بدر حاضر شده بودند بدون اینکه قرعه کشى‏

فرماید، سهمى از غنایم داد، ولى براى سه نفر از ایشان سهمى در نظر نگرفت: برده حاطب بن ابى بلتعه، برده عبد الرحمن بن عوف و برده سعد بن معاذ. شقران غلام رسول خدا، به مراقبت اسیران گماشته شد و آن قدر اسیر به او دادند که اگر آزاد مى‏بود، سهمش از غنایم آن قدر نمى‏شد.

همچنین عامر بن سعید از پدرش روایت مى‏کند که: در جنگ بدر تیرى به سهیل بن عمرو زدم که شاهرگ پایش را قطع کرد. از رد خون او را تعقیب کردم و دیدم که مالک بن دخشم او را اسیر کرده و موهاى پیشانیش را گرفته و مى‏کشد. گفتم:

این اسیر من است من او را با تیر زدم. مالک هم مى‏گفت: اسیر من است، زیرا من او را گرفته‏ام. هر دو پیش پیامبر آمدیم. حضرت سهیل را از ما گرفت (پذیرفت که هر دو در فدیه آن شریک باشند- م.). در روحاء، سهیل از دست مالک بن دخشم گریخت. مالک میان مردم بانگ برداشت و به جستجوى او پرداخت. پیامبر (ص) هم فرمود: هر کس او را یافت بکشدش. اتفاقا خود پیامبر (ص) او را یافتند و نکشتندش.

عیسى بن حفص بن عاصم از پدر خود برایم نقل کرد که: ابو بردة بن نیار، در بدر اسیرى به نام معبد بن وهب از مشرکان گرفت- که از قبیله بنى سعد بن لیث بود.

عمر بن خطاب به او برخورد، و عمر از کسانى بود که به قتل مشرکان تحریض مى‏کرد.

هیچ اسیرى به دست او دیده نشد مگر اینکه فرمان به قتل او داد. این برخورد پیش از این بود که مردم پراکنده شده باشند. معبد در حالى که اسیر و همراه ابو برده بود، به عمر به طعنه گفت: اى عمر مى‏پندارید که شما پیروز شدید؟ نه! به لات و عزى سوگند هرگز! عمر بانگ برداشت: اى بندگان مسلمان خدا! آنگاه روى به معبد کرد و گفت: تو در حالى که در دست ما اسیرى، صحبت هم مى‏کنى (طعنه مى‏زنى)؟ و او را از ابى برده گرفت و گردنش را زد. و گفته شده است که خود ابو برده او را کشت.

از عامر بن سعد برایم روایت کردند که پیامبر (ص) فرمود: خبر کشته شدن برادر سعد را به او ندهید، چون تمام اسیرانى را که در دست شمایند خواهد کشت.

از یحیى بن ابى کثیر برایم روایت کردند که پیامبر (ص) مى‏فرمود: هیچ کس به اسیرى که برادر مسلمانش گرفته است دست درازى نکند و او را نکشد. و هنگامى که اسیران را آوردند، سعد بن معاذ را خوش نیامد. پیامبر (ص) به او فرمود: اى ابو عمرو، مثل اینکه از اسیر شدن اینها خوشت نیامد؟ گفت: آرى، این اولین واقعه بود که ما با مشرکان برخوردیم، دوست مى‏داشتم که خداوند همه را ذلیل مى‏کرد و خون همه را مى‏ریخت.

مقداد در آن روز نضر بن حارث را اسیر گرفته بود. چون پیامبر (ص) از بدر بیرون‏

آمد و به محل اثیل رسید، اسیران را پیش آن حضرت آوردند. چون چشم پیامبر به نضر افتاد، بدقت او را نگریستند. نضر به مردى که کنارش ایستاده بود گفت: به خدا سوگند، محمد قاتل من است! با چشمانى به من نگاه کرد که در آنها مرگ بود. آن مرد گفت:

به خدا قسم، این فقط ترسى است که تو دارى! نضر به مصعب بن عمیر گفت: اى مصعب، تو از همه خویشاوندان به من نزدیکترى. با پیامبرت صحبت کن که مرا هم مانند دیگر یارانم قرار دهد، و به خدا، اگر این کار را نکنى او کشنده من است. مصعب گفت: تو درباره کتاب خدا چنین و چنان مى‏گفتى و درباره پیامبر چنین و چنان. نضر گفت: با همه اینها بگو که مرا هم مانند یکى از یارانم قرار دهد، اگر آنها را کشتند، من هم کشته شوم، و اگر بر آنها منت نهاده شد، بر من هم منت نهد. مصعب گفت: تو یاران محمد (ص) را شکنجه و عذاب مى‏دادى. نضر گفت: به خدا قسم، اگر قریش تو را اسیر مى‏کرد، تا من زنده بودم کشته نمى‏شدى. مصعب گفت: به خدا قسم، مى‏دانم که راست مى‏گویى، ولى من مثل تو نیستم، چون اسلام پیمانها را بریده است! مقداد گفت: این اسیر من است. پیامبر (ص) فرمود: گردنش را بزن، و آنگاه گفت: خدایا مقداد را به فضل خودت بى نیاز گردان! على بن ابى طالب (ع) نضر را، در اثیل، با شمشیر کشت.

چون سهیل بن عمرو اسیر شد، عمر بن خطاب به پیامبر (ص) گفت: دستور فرماى تا دندانهاى پیشین و زبان او را در آورند تا هرگز نتواند براى ایراد خطبه علیه شما بپا خیزد! پیامبر (ص) فرمود: هرگز او را مثله نمى‏کنم، که اگر چه پیامبر هم باشم خداوند مرا مثله خواهد کرد، و شاید او کارى انجام دهد که آن را مکروه نداشته باشى.

چون خبر مرگ پیامبر (ص) در مکه به سهیل رسید، خطبه‏اى مانند خطبه ابو بکر ایراد کرد، به طورى که گویى خطبه او را مى‏شنیده است. و چون خبر خطبه سهیل به عمر رسید، گفت: گواهى مى‏دهم که تو رسول خدایى! و منظورش پیشگویى حضرت بود که فرموده بود «شاید براى کارى بپا خیزد که آن را مکروه نداشته باشى».

على (ع) مى‏گفت: جبرئیل در روز بدر پیش پیامبر (ص) آمد و آن حضرت را مخیّر گردانید که اسیران را بکشد یا از ایشان فدیه بگیرد، ولى اگر فدیه گرفتند به شمار آنها از مسلمانان شهید خواهد شد. پیامبر (ص) هم اصحاب را فرا خواند و فرمود: این جبرئیل است، که شما را مخیر مى‏کند درباره کشتن اسیران یا فدیه گرفتن از آنها، ولى اگر فدیه بگیرید، در مقابل آن، به تعداد ایشان، از شما شهید خواهد شد. گفتند: فدیه مى‏گیریم که فعلا کمکى براى زندگى باشد، و کسانى هم از ما که شهید شوند داخل بهشت خواهند شد. این بود که رسول خدا از آنها فدیه پذیرفت و به تعداد آنها از

مسلمانان در احد کشته شدند.

گویند: چون در روز بدر اسیران را زندانى کردند، شقران، غلام پیامبر (ص) را بر آنها گماشتند. مسلمانان به فکر قرعه کشى درباره ایشان بودند. اسیران هم طمع بستند که پیامبر را مأخوذ به حیا کنند، این بود که گفتند: اگر کسى را پیش ابو بکر بفرستیم، او از همه بیشتر در صدد پیوند خویشاوندى ما خواهد بود و کسى را هم نزدیکتر از او به محمد نمى‏شناسیم. کسى را نزد ابو بکر فرستادند و گفتند: اى ابو بکر مى‏دانى که میان ما پیوندهاى پدرى و پسرى و برادرى و عمویى و پسر عمویى است، و به هر حال، دورترین ما هم با هم نزدیکیم. با دوست خود صحت کن که بر ما منت گذارد و از ما فدیه بگیرد. ابو بکر گفت: آرى، به خواست خدا امیدوارم، ولى فعلا قول خیرى به شما نمى‏دهم. سپس به حضور پیامبر (ص) بازگشت. گویند: اسیران گفتند: باید کسى را هم پیش عمر فرستاد، او کسى است که مى‏دانید! و در امان نیستیم که کار را تباه نکند، شاید از این کار دست بر دارد. کسى را پیش عمر فرستادند و برایش مطالبى را که براى ابو بکر گفته بودند، بازگو کردند، گفت: من هیچ شرى به شما نخواهم رساند! و نزد پیامبر (ص) برگشت. ابو بکر و مردم گرد پیامبر (ص) جمع بودند، و ابو بکر آن حضرت را آرام مى‏ساخت و خشمش را تسکین مى‏داد و مى‏گفت: اى رسول خدا، پدر و مادرم فداى تو گردند! این اسیران خویشان تو هستند، میان آنها پیوندهاى پدر و پسرى و برادرى و برادرزادگى و پسر عمویى است و دورترین آنها باز هم به تو نزدیکند، لطف کن، بر ایشان منت بگذار و رهایشان فرماى، خداى بر تو منت گذارد، یا اینکه از ایشان فدیه بگیر، شاید خداوند آنها را به وسیله تو از آتش نجات دهد! و از ایشان چیزى بگیر که مایه نیروى مسلمانان باشد، شاید خداوند متعال دلهایشان را متوجه تو گرداند. آنگاه بر خاست و گوشه‏اى رفت و پیامبر (ص) هم سکوت فرمودند و پاسخى به او ندادند. آنگاه عمر آمد و به جاى ابو بکر نشست و گفت: اى رسول خدا، اینها دشمنان خدایند، تو را تکذیب کردند و با تو به جنگ برخاستند و بیرونت کردند، گردنهاى ایشان را بزن که ایشان سران کفرند و پیشوایان گمراهى! تا خداوند بدین وسیله اسلام را آرامش بخشد و اهل شرک را خوار و زبون فرماید. پیامبر (ص) سکوت فرمود و پاسخى نداد، دوباره ابو بکر بجاى اول برگشت و گفت: اى رسول خدا، پدر و مادرم فداى تو، اینان خویشان تو هستند، یا آنها را آزاد فرماى و یا از آنها فدیه بگیر که بهر حال، بستگان و خویشان تو هستند، و تو نخستین کس مباش که ایشان را مستأصل و درمانده کنى! اگر خداى آنها را هدایت فرماید، بهتر از این است که تو آنها را نابود کنى. پیامبر (ص) همچنان سکوت فرمود و پاسخى به او نداد، ابو بکر. گوشه‏اى رفت.

عمر هم دوباره بر خاست و به جاى ابو بکر نشست و گفت: اى رسول خدا، منظر چه هستى؟ گردنهایشان را بزن تا خداوند اسلام را آرامش بخشد و اهل شرک را خوار فرماید. ایشان دشمنان خدایند که تو را تکذیب کردند و با تو به جنگ برخاستند و تو را بیرون کردند! اى رسول خدا، دلهاى مؤمنان را شفا ببخش! اگر بر ما چیره مى‏شدند هرگز به ما فرصتى نمى‏دادند! پیامبر (ص) همچنان سکوت فرمودند و پاسخى به او ندادند. براى بار سوم هم ابو بکر و عمر همان تقاضا را تکرار کردند و پیامبر (ص) پاسخى نفرمود. سپس حضرت بر خاست و به خیمه خود رفت و ساعتى در آن درنگ فرمود، بعد بیرون آمد. در این حال، مردم به کار خود سردرگم بودند. بعضیها مى‏گفتند:

سخن درست، همان بود که ابو بکر گفت، گروهى هم مى‏گفتند: سخن درست، گفتار عمر است. پیامبر (ص) سخن آنها را قطع فرمود و گفت: درباره این دو دوست خود چه مى‏گویید! رهایشان کنید که براى هر یک ایشان مثلى است! ابو بکر همانند میکائیل است، که خوشنودى و عفو الهى را فرود مى‏آورد و در میان پیامبران، مانند ابراهیم (ع) است که براى قوم خود، از عسل هم ملایم تر بود. قوم برایش آتش افروخت و او را در آتش افکند، با این وجود مى‏گفت: أُفٍّ لَکُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ- زهى شرم بر شما که چیزى بجز خدا مى‏پرستید، چرا تعقل نمى‏کنید (آیه 67، سوره 21)، و در عین حال خطاب به پروردگار عرضه مى‏فرمود: فَمَنْ تَبِعَنِی فَإِنَّهُ مِنِّی وَ مَنْ عَصانِی فَإِنَّکَ غَفُورٌ رَحِیمٌ- هر که متابعت کند مرا، او از من است و هر که مرا نافرمانى کند تو بخشاینده و مهربانى (آیه 36، سوره 14). و نیز همچون عیسى (ع) است که مى‏گفت: إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُکَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ- اگر عذابشان کنى ایشان بندگان تواند، و اگر بیامرزیشان تو عزیز و صواب کارى (آیه 126، سوره 5). و اما عمر در میان فرشتگان مانند جبرئیل است که براى خشم و غضب بر دشمنان خدا نازل مى‏شود، و در میان پیامبران همچون نوح (ع) است که نسبت به قوم خود از سنگ هم سخت‏تر است، در آنجا که مى‏گفت: رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیَّاراً- پروردگارا، در زمین کسى از کافران را باقى مگذار (آیه 26، سوره 71)، و بر ایشان چنان نفرینى کرد که خداوند همه زمین را غرق کرد. و یا مانند موسى (ع) است که مى‏گفت: رَبَّنَا اطْمِسْ عَلى‏ أَمْوالِهِمْ وَ اشْدُدْ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ فَلا یُؤْمِنُوا حَتَّى یَرَوُا الْعَذابَ الْأَلِیمَ- اى پروردگار ما، ناپیدا کن نشان اموال ایشان و سخت کن دلهاى ایشان تا نیارند ایمان، تا ببینند عذاب دردناک (آیه 88، سوره 10).

آنگاه پیامبر (ص) فرمود: همانا که شما مردمى تنگدست هستید، بنابر این هیچ کس از این اسیران از دست شما رهایى نیابد مگر این که فدیه دهد یا گردنش زده شود!

عبد الله بن مسعود گفت: اى رسول خدا، سهیل بن بیضاء (واقدى مى‏گوید: این تصور بیهوده‏اى است که سهیل از مهاجران به حبشه است و جنگ بدر را شاهد نبوده، بلکه برادر او سهل مورد نظر بوده است) را استثنا فرماى! چه من دیدم که او در مکه اسلام خود را آشکار ساخته بود. پیامبر (ص) سکوت کرد و پاسخى به ابن مسعود نداد.

عبد الله بن مسعود گوید: هیچ ساعتى بر من دشوارتر از آن ساعت نگذشته است! به آسمان مى‏نگریستم و مى‏ترسیدم به واسطه این سخنم در پیشگاه خدا و رسول او، سنگى بر من فرود آید. ولى پیامبر (ص) سر خود را بلند فرمود و گفت: سهیل بن بیضاء را استثنا کنید. ابن مسعود اضافه مى‏کند: هیچ لحظه‏اى هم مانند این لحظه روشنى بخش چشم من نبود. آنگاه پیامبر (ص) فرمود: خداوند گاهى قلب را چنان سخت مى‏فرماید که از سنگ هم سخت‏تر باشد، و همو قلب را چنان ملایم و نرم مى‏کند که از کره هم نرمتر باشد. پیامبر (ص) قبول فرمود که فدیه بپذیرند و فرمود: اگر روز بدر عذاب نازل مى‏شد، کسى جز عمر از آن رهایى نمى‏یافت، که مى‏گفت: اسیران را بکش و فدیه نگیر. سعد بن معاذ هم چنین مى‏گفت که: بکش و فدیه نگیر! محمد بن جبیر بن مطعم از قول پدرش نقل مى‏کند که پیامبر (ص) روز بدر فرمود:

اگر مطعم بن عدى زنده بود همه این اسیران گندیده را به او مى‏بخشیدم. مطعم در زمانى که پیامبر (ص) از طائف بر گشته بودند ایشان را پناه داده بود.

سعید بن مسیّب مى‏گوید: پیامبر (ص) در روز بدر از میان اسیران به ابو عزّه عمرو بن عبد الله بن عمیر جمحى، که شاعر بود، امان دادند و او را آزاد فرمودند. او گفت: من پنج دختر دارم که چیزى ندارند، اى محمد، براى ایشان به من لطف و مرحمت فرماى! و حضرت چنان فرمود. ابو عزّه گفت: من با تو پیمان مى‏بندم که هرگز به جنگ تو نیایم و مردم را بر ضد تو جمع نکنم. و پیامبر (ص) او را رها فرمود. چون قریش براى جنگ احد بیرون آمد، صفوان بن امیه پیش او آمد و گفت: همراه ما بیا! ابو عزّه گفت: من با محمد عهد بسته‏ام که به جنگ او نروم و کسى را علیه او جمع نکنم و محمد فقط بر من منت نهاده و آزادم کرده است، در حالى که دیگران را یا کشته و یا فدیه گرفته است. صفوان متعهد شد که اگر ابو عزّه کشته شود دختران او را همراه دختران خود نگهدارى کند و اگر زنده بماند مال فراوانى به او بدهد که تمام شدنى نباشد. ابو عزّه بیرون آمد و قبایل عرب را فرا خواند و آنها را براى جنگ جمع کرد.

سپس همراه قریش به جنگ احد آمد. اتفاقا اسیر شد و کس دیگرى غیر از او از قریش، اسیر نگردید. او مى‏گفت: اى محمد، من را مجبور کردند، دخترکانى دارم، بر من منت بگذار! پیامبر (ص) فرمود: عهد و پیمانى که با من بستى چه شد؟ نه! به خدا

دیگر نخواهى توانست در مکه دست به گونه‏هاى خود بکشى و بگویى «دو مرتبه محمد را مسخره کردم!» سعید بن مسیّب مى‏گوید: پیامبر فرمود: مؤمن از یک سوراخ دو بار گزیده نمى‏شود.

اى عاصم بن ثابت، او را ببر و گردنش را بزن! و عاصم چنان کرد.

گویند: پیامبر (ص) در روز بدر دستور فرمود که چاههاى بدر را کور کردند.

سپس فرمان داد کشتگان را در آنها ریختند، بجز امیة بن خلف که بسیار چاق بود و همان روز ورم کرده بود. چون خواستند او را در چاه بیفکنند گوشتش فرو مى‏ریخت، و پیامبر فرمود: رهایش کنید. و پیامبر (ص) به لاشه عتبه نگریست که او را به سوى چاه مى‏کشیدند. او هم مردى تنومند بود و در چهره‏اش اثر آبله دیده مى‏شد. در این هنگام چهره ابو حذیفه، پسر او متغیر شد. پیامبر (ص) به او فرمود: اى ابو حذیفه، مثل اینکه از آنچه بر پدرت آمد ناراحتى؟ گفت: اى رسول خدا، به خدا قسم نه، اما من براى پدرم عقل و شرفى تصور مى‏کردم و آرزو داشتم که خداوند او را به اسلام هدایت فرماید، و چون این آرزو بر آورده نشد و آنچه را بر سرش آمد دیدم، خشمگین شدم. ابو بکر هم گفت: اى رسول خدا، به خدا سوگند: عتبه در عشیره خود از دیگران بهتر بود و دوست هم نمى‏داشت که به این راه بیاید، اما سرنوشت شوم و مرگ او را کشاند. پیامبر (ص) فرمود: سپاس خدایى را که ابو جهل را خوار و زبون ساخت و کشتش و ما را از او آسوده ساخت. همه کشتگان مشرک را در چاه افکندند و پیش از این کار، پیامبر از کنار لاشه آنها مى‏گذشت و ابو بکر یک به یک آنها را نام مى‏برد و آن حضرت خدا را شکر مى‏فرمود و مى‏گفت: سپاس خداى را که آنچه را به من وعده فرموده بود، بر آورده ساخت، خداوند یکى از دو گروه (کاروان، قریش) را وعده فرموده بود.

گوید: آنگاه پیامبر (ص) کنار آنها که در چاه ریخته شده بودند ایستاد و ایشان را یکى یکى مورد خطاب قرار داد و فرمود: اى عتبة بن ربیعه، اى شیبة بن ربیعه، اى امیة بن خلف، اى ابو جهل بن هشام، آیا آنچه را که خدایتان وعده داده بود حق و درست یافتید؟ من که آنچه را خدایم وعده داده بود حق و درست یافتم! چه بد خویشاوندى براى پیامبر خود بودید! شما مرا تکذیب کردید، در حالى که مردم مرا تصدیق کردند، شما مرا بیرون راندید، در حالى که مردم پناهم دادند، و شما با من جنگ کردید در حالى که مردم یاریم دادند! گفتند: اى رسول خدا آیا با گروهى صحبت میدارى که مرده‏اند؟

فرمود: همانا به تحقیق دانستند که آنچه خدایشان وعده داده است حق است.

گویند: گریز قریش به هنگام نیمروز بود، پیامبر (ص) در بدر ماند و عبد الله بن کعب را فرمان داد تا غنایم را بگیرد، و به تنى چند از یاران خود دستور فرمود

تا او را کمک کنند. پیامبر (ص) نماز عصر را در بدر گزارد و حرکت کرد. پیش از غروب آفتاب به اثیل رسیدند- اثیل دره‏اى به طول سه میل است که با محل بدر دو میل فاصله دارد. پیامبر (ص) آن شب را در چهار میلى بدر گذراندند و گروهى از اصحاب آن حضرت که تعدادشان زیاد نبود، زخمى بودند. پیامبر (ص) به یاران خود فرمود: امشب چه کسى پاسدارى مى‏دهد و از ما نگهبانى مى‏کند؟ مردم ساکت شدند.

مردى برخاست. پیامبر (ص) فرمود: تو کیستى؟ گفت: ذکوان بن عبد قیس. فرمود:

بنشین. پیامبر (ص) گفتارش را تکرار فرمود، مردى بپاخاست. پیامبر (ص) پرسید:

تو کیستى؟ گفت: پسر عبد قیس. فرمود: بنشین. پیامبر (ص) ساعتى درنگ فرمود. مردى دیگر برخاست. پیامبر (ص) پرسید: تو کیستى؟ گفت: ابو سبع. پس از مدتى پیامبر (ص) فرمود: هر سه نفر بر خیزید. ذکوان تنها برخاست. پیامبر (ص) پرسید: دو رفیق تو کجایند؟ گفت: اى رسول خدا من خودم بودم که هر بار پاسخ مى‏دادم. پیامبر (ص) فرمود: خدایت حفظ فرماید! و او در آن شب مسلمانان را پاسدارى مى‏داد. پیامبر (ص) در اواخر شب از آنجا حرکت فرمود. گفته شده است، پیامبر (ص) در اثیل نماز عصر گزارد و چون رکعتى خواند تبسم فرمود. چون سلام داد، از علت لبخند پرسیدند. فرمود:

میکائیل از کنارم گذشت، در حالى که بالهایش خاک آلود بود، بر من لبخند زد و گفت:

در تعقیب قریش بودم. چون پیامبر (ص) از جنگ بدر فارغ شد، جبرئیل در حالى که بر مادیانى که کاکلش را گره زده بودند سوار بود و دندانهاى پیشین آن خاک آلود بود بیامد و گفت: اى محمد، پروردگارم مرا پیش تو فرستاده و فرمان داده است از تو جدا نشوم تا خشنود و راضى شوى، آیا راضى شدى؟ پیامبر گفت: آرى.

پیامبر (ص) همراه اسیران به سوى مدینه مى‏آمد. چون به عرق الظّبیه رسید، به عاصم بن ثابت بن ابو الأقلح دستور فرمود که گردن عقبة بن ابى معیط را بزند، و او را عبد الله بن سلمه عجلانى به اسارت گرفته بود. عقبه گفت: اى واى بر من، اى گروه قریش، چرا باید از میان همه اسیران من کشته شوم؟ پیامبر (ص) گفت: به واسطه دشمنى‏ات با خدا و رسول خدا. گفت: اى محمد، منت نهادن تو برتر و بهتر است، مرا هم مانند یکى از قوم من قرار بده، اگر آنها را مى‏کشى مرا هم بکش و اگر آنها را رها مى‏کنى مرا هم رها فرماى، و اگر از ایشان فدیه مى‏گیرى از من هم فدیه بگیر، اى محمد، چه کسى سرپرست دخترکان و فرزندان کوچک من خواهد بود؟ پیامبر (ص) فرمود: آتش! اى عاصم، او را ببر و گردنش را بزن! عاصم او را پیش انداخت و گردنش را زد. پیامبر (ص) به عقبه مى‏گفت: به خدا قسم، تا آنجا که مى‏دانم مرد بسیار بدى هستى! به خدا و پیامبر او و کتابش کافرى و پیامبر خدا را آزار مى‏دادى، خدا را

مى‏ستایم که تو را به قتل رساند و چشم مرا روشن کرد! و چون در سیر- یکى از دره‏هاى منطقه صفراء- فرود آمدند، غنایم را میان یاران خود تقسیم فرمود. این مطلب را محمد بن یحیى بن سهل بن ابى حثمه از قول پدر و پدر بزرگش برایم نقل کرد.

پیامبر (ص) زید بن حارثه و عبد الله بن رواحه را از اثیل به مدینه فرستاد. آنها روز یکشنبه و در گرماى شدید، به مدینه رسیدند. عبد الله در دره عقیق از زید جدا شد و همچنان که سوار بر مرکب خود بود شروع به جار زدن کرد و مى‏گفت: اى گروه انصار، شما را مژده باد به سلامت رسول خدا و کشته و اسیر شدن مشرکان، هر دو پسر ربیعه کشته شدند و هر دو پسر حجاج و ابو جهل و زمعة بن اسود و امیة بن خلف هم کشته شدند، سهیل بن عمرو ذو الانیاب و گروه زیاد دیگرى هم به اسارت در آمدند. عاصم بن عدى مى‏گوید: به سوى عبد الله بن رواحه رفتم، و چون کنارش رسیدم گفتم: اى پسر رواحه، آیا راست مى‏گویى؟ گفت: آرى به خدا سوگند، و ان شاء الله فردا رسول خدا خواهد آمد و اسیران در بند هم همراهش خواهند بود. عبد الله بن رواحه در محله بالاى مدینه به خانه‏هاى انصار مى‏رفت و خانه به خانه به آنها مژده مى‏داد. قبایل بنو عمرو بن عوف، خطمه و وایل در آن محله ساکن بودند. بچه‏ها هم از پى عبد الله بن رواحه حرکت مى‏کردند و فریاد مى‏کشیدند: ابو جهل بد کاره کشته شد! تا به محله بنى امیة بن زید رسیدند.

زید بن حارثه هم در حالى که سوار بر قصواء- ناقه پیامبر- بود، اهل مدینه را مژده مى‏داد. چون به مصلّى رسید، همچنان که سوار بود فریاد برداشت که: عتبه و شیبه پسران ربیعه، پسران حجاج، ابو جهل، ابو البخترى، زمعة بن اسود و امیة بن خلف کشته شدند! و سهیل بن عمرو ذو الانیاب و گروه زیادى اسیر شدند! مردم حرف زید بن حارثه را باور نمى‏کردند و مى‏گفتند: زید گریخته است! این حرف مسلمانان را به خشم آورد، و ترسیدند. زید هنگامى به مدینه رسید که آنها از هموار کردن خاک بر گور رقیه دختر پیامبر (ص)، از بقیع بر مى‏گشتند.

مردى از منافقان به اسامة بن زید گفت: پیامبر شما و همراهانش کشته شده‏اند.

مرد دیگرى از منافقان به ابو لبابة بن عبد المنذر گفت: یاران شما چنان پراکنده شده‏اند که هرگز جمع نخواهند شد. بیشتر اصحاب محمد و خود او کشته شده‏اند، این ناقه اوست که ما مى‏شناسیمش، و این زید هم که گریخته است از ترس نمى‏فهمد که چه مى‏گوید! ابو لبابه گفت: خداوند گفتارت را تکذیب فرماید! همه یهودیان هم مى‏گفتند:

زید، فقط گریخته است! اسامة بن زید گوید: آمدم و با پدر خود خلوت کردم و پرسیدم: پدر جان اینکه‏

مى‏گویى راست است؟ گفت: آرى، به خدا راست است پسرکم! قویدل شدم، و پیش آن منافق بر گشتم و گفتم: تو از کسانى هستى که نسبت به پیامبر و مسلمانان یاوه سرایى مى‏کنند! چون رسول خدا بیاید گردنت را خواهد زد. گفت: اى ابو محمد، این چیزى بود که من از مردم شنیده بودم! پیامبر (ص) همراه اسیران به مدینه آمد. شقران- غلام پیامبر- بر اسیران گماشته شده بود، چهل و نه مرد از ایشان را شمرده‏اند و مجموع آنها در اصل هفتاد تن بود.

شقران که در جنگ بدر شرکت داشت، و هنوز پیامبر (ص) او را آزاد نفرموده بود، بر اسیران فرمانده بود. مردم در روحاء به دیدار پیامبر (ص) شتافتند و پیروزى‏اش را شادباش گفتند. بزرگان خزرج هم به دیدار آن حضرت آمدند. سلمة بن سلامة بن وقش مى‏گفت: این چیست که ما را به آن شاد باش مى‏گویید! به خدا قسم مشتى پیر و کچل را کشته‏ایم! پیامبر (ص) لبخند زدند و فرمودند: اى برادرزاده، آنها از سرشناسان بودند، کشته‏ایم! پیامبر (ص) لبخند زدند و فرمودند: اى برادرزاده، آنها از سرشناسان بودند، اگر آنها را مى‏دیدى، مى‏ترسیدى! و اگر به تو فرمانى مى‏دادند، اطاعت مى‏کردى! و اگر کارهاى خود را با کارهاى آنها مى‏سنجیدى، کارهاى خود را کوچک مى‏شمردى! مع ذالک براى پیامبر خود مردم بدى بودند. سلمه گفت: از خشم خدا و رسول او به خدا پناه مى‏برم! اى رسول خدا شما از هنگامى که در روحاء بودیم از من برگشته‏اید! پیامبر (ص) فرمود: آنچه که به آن مرد عرب گفتى که: «با ناقه‏ات نزدیکى کرده‏اى و از تو باردار است!» دشنام بود. چیزى را گفتى که نمى‏دانستى! اما آنچه که درباره این قوم گفتى، مثل این بود که مى‏خواستى نعمتى از نعمتهاى الهى را کوچک بشمارى. سلمه از پیامبر (ص) پوزش خواست و پیامبر (ص) هم معذرت او را پذیرفتند، سلمه از اصحاب بلند پایه حضرت بود.

محمد بن عبد الله از زهرى روایت مى‏کند که ابو هند بیاضى- غلام فروة بن عمرو- با پیامبر (ص) ملاقات کرد، در حالى که مشکى پر از خرما و کشک همراه داشت.

پیامبر (ص) فرمود: ابو هند مردى از انصار است، دامادش کنید، و زن برایش فراهم سازید.

ابن ابى سبره از عبد الله بن ابى سفیان برایم روایت کرد که مى‏گفت: اسید بن حضیر هم با پیامبر (ص) ملاقات کرد و گفت: سپاس خداى را که تو را پیروز و چشمت را روشن فرمود! به خدا سوگند اى رسول خدا، من تصور نمى‏کردم که با دشمن بر خورد مى‏فرمایى، بلکه گمان مى‏کردم مسأله کاروان است و اگر احتمال مى‏دادم که دشمن است هرگز تخلف از حضور در آن نمى‏کردم! پیامبر (ص) فرمود: راست مى‏گویى.

از خبیب بن عبد الرحمن برایم روایت کردند که عبد الله بن انیس در تربان به حضور پیامبر آمد و عرض کرد: اى رسول خدا، سپاس خداى را که به تو سلامت و پیروزى داد. شبهایى که شما از مدینه بیرون بودید، من گرفتار تب نوبه بودم، و تا دیروز دست از سرم بر نداشت، و امروز پیش شما آمدم. پیامبر (ص) فرمود: خدایت اجر دهد! سهیل بن عمرو چون به شنوکه- محلى بین سقیا و ملل- رسید به مالک بن دخشم که او را اسیر کرده و از او مواظبت مى‏کرد، گفت: آزادم بگذار براى قضاى حاجت.

مالک همچنان بالا سر او ایستاده بود. سهیل گفت: من خجالت مى‏کشم، کمى از من فاصله بگیر! مالک از او فاصله گرفت و سهیل دست خود را از بند بیرون کشید و گریخت. چون سهیل دیر کرد، مالک روى به مردم کرد و بانگ برداشت. مسلمانان و پیامبر (ص) در جستجوى او بر آمدند. پیامبر (ص) فرمود: هر کس او را یافت، بکشدش! اتفاقا پیامبر (ص) خود او را پیدا کردند که در میان درختان سمراة پنهان شده بود. پیامبر دستور فرمود تا او را بستند (دستهایش را بگردنش بستند)، و او را کنار مرکب خود مى‏آوردند، و از آنجا تا مدینه حتى یک قدم هم سوار نشد. در مدینه اسامة بن زید را دیدند. اسحاق بن حازم از جابر بن عبد الله برایم روایت کرد که: پیامبر (ص)، در حالى که سوار بر ناقه خود- قصواء- بود، در مدینه به اسامة بن زید بر خورد. اسامه را در جلو خود نشانید، سهیل هم کنار مرکب آن حضرت بود در حالى که دستهایش به گردنش بسته بود. چون اسامه به سهیل نگریست، گفت: اى رسول خدا، این ابو یزید است؟ فرمود: آرى، این همان است که در مکه به مردم نان اطعام مى‏کرد! از عبد الرحمن بن سعد بن زراره برایم روایت کردند که: پیامبر (ص) به مدینه آمد، و چون اسیران را آوردند ایشان را فرا خواند. در این هنگام، سوده دختر زمعه همسر پیامبر (ص)، به خانه آل عفراء رفته بود که در عزادارى آنها بر عوف و معوّذ شرکت کند- و این مسأله پیش از حکم حجاب بود. سوده مى‏گوید: کسى آمد و گفت: اسیران را آوردند. من به خانه خود رفتم که پیامبر (ص) هم آنجا بودند. ناگاه در گوشه خانه ابو یزید را دیدم که دستهایش بر گردنش بسته است. همینکه او را به این حال دیدم نتوانستم خوددارى کنم، گفتم: اى ابو یزید، چطور حاضر شدى تسلیم بشوى؟ مگر نمى‏توانستى با بزرگوارى بمیرى؟ به خدا قسم، گفتار رسول خدا مرا به خود آورد که مى‏فرمود: اى سوده، آیا علیه خدا و رسول او ترغیب و تحریض مى‏کنى؟ گفتم: اى رسول خدا، سوگند به کسى که تو را به حق پیامبر قرار داده است، وقتى ابو یزید (سهیل بن عمرو) را دیدم که دستهایش به گردنش بسته است، نتوانستم خوددارى کنم، و آن حرف را گفتم!

از ابو بکر بن عبد الله بن ابى جهم برایم نقل کردند که گفت: خالد بن هشام بن مغیره و امیّة بن ابو حذیفة بن مغیره، به خانه ام سلمه آمدند. ام سلمه هم در عزادارى آل عفراء بود. به او گفته شد که اسیران را آورده‏اند. ام سلمه به خانه خود رفت ولى با آنها صحبتى نکرد. برگشت و پیامبر (ص) را در خانه عایشه یافت و به آن حضرت گفت: این پسر عموهاى من خواسته‏اند که آنها را به خانه من بیاورند تا من از آنها پذیرایى کنم و بر سرهایشان روغن بزنم و از اندوه ایشان بکاهم، و دوست نمى‏دارم بدون اینکه از شما اجازه بگیرم این کارها را انجام دهم. پیامبر (ص) فرمود: من از هیچیک از این کارها ناراحت نیستم! هر چه صلاح میدانى انجام بده.

از زهرى برایم روایت کردند که پیامبر (ص) فرمود: درباره اسیران نیکو رفتار کنید. در این باره ابو العاص بن ربیع مى‏گوید: من در دست گروهى از انصار اسیر بودم، خدا خیرشان دهد، هر گاه شام یا نهار مى‏خوردیم نان را که بسیار کم بود به ما اختصاص مى‏دادند و خودشان خرما مى‏خوردند. گاه در دست بعضى فقط یک قطعه کوچک نان بود، و همان را هم به من مى‏دادند. ولید بن مغیره هم این موضوع را تأیید کرده و افزوده است: انصار ما را سوار مى‏کردند و خود پیاده مى‏رفتند.

زهرى گوید: اسیران را یک روز زودتر از رسول خدا به مدینه آوردند. و نیز گفته مى‏شود که اسیران را در شامگاه روزى که پیامبر وارد مدینه شد، آوردند.

گویند: چون مشرکان متوجه بدر شده و به آن سو رفتند، دو جوان که داستانسرا بوده و با آنها نرفته بودند، شب را در محل ذى طوى و در نور مهتاب براى مردم تا آخر شب قصه مى‏گفتند و شعر مى‏خواندند و افسانه بیان مى‏کردند. شبى در همان حال صدایى نزدیک به خود شنیدند. گوینده که آنها او را نمى‏دیدند، صداى خود را کشیده و این اشعار را مى‏خواند:

حنفیان، چنان مصیبتى در بدر به راه انداختند

که پایه‏هاى حکومت خسرو و قیصر از آن شکسته خواهد شد.

سنگهاى کوهها از آن به خروش آمد

و قبایل میان و تیر و خیبر وحشت زده شدند.(60)

دو کوه ابو قبیس و احمر مکه به لرزه در آمدند

و حریرهایى که شجاعان بر سینه مى‏بستند کنده شد.(61)

این اشعار را عبد الله بن ابى عبیده از قول محمد بن عمار بن یاسر برایم نقل کرد.

چون مکیّان به این صدا گوش دادند و کسى را ندیدند به جستجوى صاحب صدا بر آمدند، اما او را نیافتند. این بود که ترسان خود را به حجر اسماعیل رساندند. در آنجا گروهى از پیرمردان افسانه گو و داستان سرا را دیدند و این خبر را به آنها دادند.

پیرمردان گفتند: اگر آنچه مى‏گویید راست باشد، محمد و یاران او حنفیان نامیده مى‏شوند- و آنها تا آن وقت این نام را نمى‏دانستند. جوانى در ذى طوى نبود که نترسیده باشد. دو یا سه شب نگذشت که حیسمان بن حابس خزاعى خبر بدر و کسانى را که کشته شده بودند آورد. حیسمان خبر مرگ عتبه و شیبه، دو پسر حجّاج، ابو البخترى و زمعة بن اسود را آورده بود.

گوید: صفوان پسر امیّه در حجر اسماعیل نشسته بود و مى‏گفت: این حیسمان نمى‏فهمد چه مى‏گوید! درباره من از او بپرسید: گفتند: آیا از صفوان بن امیه خبرى دارى؟ گفت: آرى او در حجر اسماعیل است ولى پدر و برادرش را جزء کشته‏شدگان دیدم. و اضافه کرد: سهیل بن عمرو و نضر بن حارث را دیدم که اسیر شدند. گفتند: آنها را چگونه دیدى؟ گفت: در حالى که با ریسمان بسته شده بودند.

گویند: چون خبر کشته شدن قریش و فتحى که خدا به رسول خود عطا فرموده بود به نجاشى رسید، دو جامه سپید پوشید و بیرون آمد و بر روى خاک نشست. آنگاه جعفر بن ابى طالب و یاران او را احضار کرد و گفت: کدامیک از شما منطقه بدر را مى‏شناسد؟ به او خبر دادند. نجاشى گفت: من خود آنجا را مى‏شناسم و مدتى در اطراف آن گوسپندچرانى مى‏کردم، با دریا نصف روز راه است، ولى مى‏خواستم با گفته شما مطمئن تر شوم. خداوند رسول خود را در بدر یارى فرمود، و من خدا را بر این نعمت ستایش مى‏کنم.

بطریقان او گفتند: خداوند کارهاى پادشاه را رو براه فرماید! این کارى است که تا کنون انجام نمى‏دادى، که دو جامه سپید بپوشى و بر خاک بنشینى! گفت: من از گروهى هستم که چون خداوند بر ایشان نعمتى را عنایت فرماید بر تواضع و فروتنى خود مى‏افزایند. و گفته شده است که نجاشى گفت: عیسى بن مریم (ع) هر گاه نعمتى برایش افزوده مى‏شد، بر تواضع خود مى‏افزود.

چون قریش به مکه بازگشتند، ابو سفیان میان ایشان بر پا خاست و گفت: بر کشته‏شدگان خود نگریید و بر ایشان نوحه سرایى مکنید، و هیچ شاعرى بر آنها مرثیه نسراید، تظاهر به بردبارى و تحمل کنید، زیرا نوحه سرایى و گریستن بر آنها موجب از میان رفتن خشم شما مى‏شود، و این مسئله شما را از دشمنى با محمد و اصحاب او باز

مى‏دارد. به علاوه اگر خبر به محمد و اصحاب او برسد شما را سرزنش خواهند کرد، و این سرزنش خود مصیبت بزرگترى است. شاید بتوانید انتقام خون خود را از آنها بگیرید. روغن مالیدن و گرد آمدن با زنان براى من حرام خواهد بود تا با محمد جنگ کنم. قریش یک ماه درنگ کردند (در حال عزا بودند) و در این مدت نه شاعرى براى آنها مرثیه‏اى گفت و نه نوحه‏سرایى نوحه‏اى سرود.

چون اسیران به مدینه آورده شدند، خداوند به آن وسیله مشرکان و منافقان و یهودیان را خوار و زبون ساخت. در مدینه هیچ یهودى و منافقى باقى نماند مگر اینکه در مقابل فتح بدر سر فرود آورد. عبد الله بن نبتل مى‏گفت: اى کاش با محمد بیرون مى‏رفتیم تا همراه او به غنیمتى مى‏رسیدیم! و خداوند صبح بدر، کفر و ایمان را جدا فرمود. در این میان یهودیان مى‏گفتند: او همان کس است که اوصافش را نزد خویش یافته‏ایم و سوگند به خدا، از این پس پرچمى براى او افراشته نمى‏شود، مگر اینکه پیروز خواهد شد. ولى کعب بن اشرف مى‏گفت: امروز دل زمین بهتر از روى آن است، این کشتگان همه از اشراف و سروران مردم و پادشاهان عرب و اهل منطقه حرم و مکان امن هستند. او به مکه رفت و در خانه وداعة بن ضبیره وارد شد و در آنجا اشعارى در هجو مسلمانان و مرثیه کشته‏شدگان قریش در بدر سرود، که از جمله چنین گفت:

آسیاب بدر براى نابودى اهل آن به گردش در آمد،

آرى، براى امثال بدر باید گریست و اشک ریخت.

بزرگان مردم برگرد حوضهاى آن کشته شدند،

از خیر و نیکى دور نباشید همانا پادشاهان کشته شده‏اند.

مردمى که من با خشم آنها خوار مى‏شوم مى‏گویند

ابن اشرف بر کعب زارى مى‏کند،

راست مى‏گویند، اى کاش ساعتى که ایشان کشته شدند

زمین اهل خود را فرو مى‏برد و شکافته مى‏شد.

به من خبر مى‏رسد که

حارث بن هشام شان میان مردم کارهاى نیکو را بنیانگذارى کرده،

و مردم را جمع مى‏کند تا با آن جمع، به دیدار مدینه آید.

او از نژاد و تبار والا و زیبایى برخوردار است.

واقدى مى‏گوید: این ابیات را عبد الله بن جعفر و محمد بن صالح و ابن ابى الزناد برایم دیکته کرده‏اند. گویند: پیامبر (ص) حسّان بن ثابت انصارى را فرا خواندند و به او خبر دادند که کعب بن اشرف در خانه ابى وداعه است. حسّان کسانى را که او پیش‏

ایشان بود هجو کرد تا اینکه کعب ناچار شد به مدینه برگردد. چون این ابیات را کعب بن اشرف سرود، مردم آن را بهانه قرار دادند و مرثیه‏هاى خود را آشکار ساختند. بیشتر، بچه‏ها و کنیزان در مکه این ابیات را مى‏خواندند و کشتگان را مرثیه مى‏گفتند. قریش یک ماه بر کشتگان خود نوحه سرایى مى‏کردند و هیچ خانه‏اى در مکه نبود که در آن نوحه و شیون نباشد، زنها موهاى سر خود را پریشان کردند. گاه شتر یا اسب مردى را که کشته شده بود مى‏آوردند، و میان خود قرار مى‏داند و گرد آن به نوحه‏سرایى مى‏پرداختند. زنها در قسمتى از کوچه‏ها پرده زده و پشت آن عزادارى مى‏کردند و خواب عاتکه و جهیم بن صلت را تصدیق مى‏کردند.

اسود بن مطلب که چشمش کور شده بود و بر فرزندان کشته شده‏اش سخت اندوهگین بود، دوست مى‏داشت که براى پسر خود گریه کند. قریش او را از این کار منع مى‏کردند. او یک روز در میان به غلام خود مى‏گفت: شراب بردار و مرا به دره‏اى ببر که ابو حکیمه- پسرش- در آنجا راه مى‏رفت. او را کنار آن دره مى‏آوردند. چندان شراب مى‏آشامید که مست مى‏شد، آنگاه بر ابو حکیمه و برادران او مى‏گریست، و خاک بر سر خود مى‏ریخت، و به غلام خود مى‏گفت: واى بر تو! باید این موضوع را از قریش پنهان دارى، چه مى‏بینم که براى گریستن بر کشتگان خود جمع نمى‏شوند.

مصعب بن ثابت با اسناد خود از عایشه برایم روایت کرد که گفته بود: پس از اینکه قریش از بدر به مکه برگشتند و اهل بدر کشته شده بودند، گفتند: بر کشتگان خود گریه نکنید، که اگر خبر به محمد و یاران او برسد، شما را سرزنش خواهند کرد، و کسى هم براى آزادى اسیران خود نفرستید، که در نتیجه، براى گرفتن فدیه پافشارى بیشترى خواهند کرد، در هر حال، باید از گریستن خوددارى کنید! عایشه گوید: اسود بن مطلب براى سه فرزند خود زمعه، عقیل و حارث پسر زمعه مصیبت زده بود و دوست مى‏داشت بر کشتگان خود بگرید. در چنین حالتى، شبى صداى گریه و شیونى شنید. او که کور شده بود، به غلامش گفت: برو ببین آیا قریش بر کشتگان گریه مى‏کنند؟ اگر چنان است من هم بر زمعه بگریم، که دلم آتش گرفته است! غلام رفت و برگشت و گفت: زنى بود که بر شتر گم شده خود مى‏گریست. در این هنگام اسود این ابیات را گفت:

مى‏گرید از این که شترى از او گم شده است

و ناآرامى او را از خواب باز مى‏دارد.

بر شتر گریه مکن، اما

بر بدر گریه کن که چهره‏ها کوچک شدند(62)

اگر مى‏گریى بر عقیل گریه کن

و بر حارث که شیر شیران بود،

بر همه گریه کن و از هیچیک به ستوه میا

هر چند که ابى حکیمه را نظیر و مانندى نبود.

بر بدر گریه کن و بزرگان بنى هصیص

و مخزوم و گروه ابو ولید.

آرى پس از ایشان کسانى سالار شدند

که اگر روز بدر نمى‏بود هرگز به سالارى نمى‏رسیدند.

ابن ابى الزناد گفت: پدرم این اشعار را مى‏خواند.

گویند: زنان قریش پیش هند دختر عتبه رفتند و گفتند: آیا بر پدر و برادر و عمو و خویشاوندانت نمى‏گریى؟ گفت: خدا نکند! هرگز! من بر آنها گریه کنم و خبر به محمد و اصحاب او برسد و آنها و زنان خزرج ما را سرزنش کنند؟ نه، به خدا هرگز! و تا انتقام خون خود را از محمد و یاران او نگیرم، بر من حرام باد که بر سرم روغن بمالم! به خدا اگر بدانم اندوه از دلم بیرون مى‏رود مى‏گریم، ولى اندوه بیرون نخواهد شد، مگر اینکه به چشم خود، خون کسانى که عزیزانم را کشته‏اند، ببینم! و به همان حال باقى ماند و از آن روز که سوگند خورد تا جنگ احد، نه بر سر خود روغن مالید و نه به بستر ابو سفیان نزدیک شد.

به نوفل بن معاویه دیلى- که با آنها در بدر حاضر شده بود- در خانه‏اش، خبر رسید که قریش بر کشته‏شدگان خود مى‏گریند. بیرون آمد و گفت: اى گروه قریش، مثل این که خرد شما کاسته شده و اندیشه شما خراب شده است و از زنان خود فرمان- بردارى مى‏کنید! شما بر کشته‏شدگان خود مى‏گریید؟ ایشان بزرگتر از آنند که بشود بر آنها گریست! بعلاوه، این گریستن خشم شما را فرو مى‏نشاند و از دشمنى شما با محمد و اصحابش مى‏کاهد و شایسته نیست که خشم شما فروکش کند تا اینکه انتقام خون خود را از دشمن بگیرید! ابو سفیان بن حرب، این گفتار او را شنید و گفت: به خدا به تو دروغ گفته شده است (تحت تأثیر قرار گرفته‏اى)! تا امروز هیچ زنى از بنى عبد شمس بر کشته خود نگریسته است، و هر شاعرى هم که آنها را به گریه واداشته منعش کرده‏ام! باید خون خود را از محمد و اصحاب او باز گیریم، من خونخواه و منتقم هستم! پسرم حنظله و دیگر سران این سرزمین کشته شده‏اند، و این سرزمین با از دست دادن آنها افسرده است.

از عاصم بن عمر بن قتاده برایم روایت کردند که مى‏گفت: پس از این که بزرگان‏

و اشراف قریش کشته شدند و آنها به مکه باز گشتند، عمیر بن وهب بن عمیر جمحى به حجر اسماعیل آمد و کنار صفوان بن امیه نشست. صفوان گفت: خداوند زندگى را پس از کشته‏شدگان بدر زشت فرماید! عمیر هم گفت: آرى، به خدا پس از ایشان خیرى در زندگى نیست و اگر وام نمى‏داشتم، که راهى براى پرداخت آن ندارم و اگر زن و بچه‏هایم نبودند، که چیزى ندارم که براى آنها بگذارم، به سوى محمد مى‏رفتم و او را مى‏کشتم، تا چشم خود را از او پر کنم (آرام بگیرم)! به من خبر رسیده است که محمد آزادانه در بازارها مى‏گردد. من بهانه‏اى هم دارم، مى‏گویم آمده‏ام پسر خودم را که اسیر است رها سازم. صفوان از این گفتار او خوشحال شد و به او گفت: آیا واقعا این کار را خواهى کرد؟ گفت: آرى، سوگند به پروردگار این ساختمان (کعبه)! صفوان گفت: در این صورت پرداخت وام تو بر عهده من است و خانواده‏ات هم چون خانواده خودم خواهند بود، مى‏دانى که در تمام مکه مردى مانند من در گشایش و فراخى نسبت به اهل و عیال نیست. عمیر گفت: این را مى‏دانم. صفوان گفت: افراد تحت تکفل تو همراه عیال من خواهند بود، چیزى براى من فراهم نخواهد بود مگر اینکه براى آنان هم باشد، و پرداخت وام تو هم بر عهده من خواهد بود. صفوان براى او شترى فراهم ساخت و او را مجهز کرد و براى عیال او همان چیزى را مقرر داشت که براى عیال خودش مقرر کرده بود. عمیر دستور داد تا شمشیرش را تیز و مسموم کنند و به سوى مدینه حرکت کرد و به صفوان گفت: چند روزى تا به مدینه برسم این موضوع را پوشیده بدار، و رفت. صفوان هم در این باره چیزى نگفت. عمیر به مدینه رسید و بر در مسجد فرود آمد و پاى شتر خود را بست و شمشیرش را حمایل کرد، و به سوى رسول خدا رفت. عمر بن خطاب که همراه تنى چند از یاران خود نشسته و درباره نعمت خدا بر مسلمانان در بدر، گفتگو مى‏کردند ناگاه عمیر را با شمشیر دید. عمر ترسید و به یاران خود گفت: این سگ را بگیرید! این همان دشمن خداست که در بدر علیه ما ترغیب و تحریض مى‏کرد و بالا و پایین مى‏رفت و به قریش خبر مى‏داد که ما را نه نیروى پشتیبانى است و نه کمین. یاران عمر برخاستند و او را گرفتند. عمر نزد پیامبر (ص) رفت و گفت: اى رسول خدا، عمیر بن وهب در حالى که سلاح همراه دارد وارد مسجد شده، او چنان خبیث است که از او در امان نیستیم. پیامبر (ص) فرمود: او را پیش من بیاور. عمر رفت و با یک دست حمایل شمشیر عمیر و با دست دیگر، دسته شمشیرش را گرفت و او را به همین صورت به حضور پیامبر (ص) آورد. چون پیامبر (ص) او را دیدند گفتند: اى عمر، از او فاصله بگیر! و چون عمیر نزدیک پیامبر (ص) رسید، گفت:

روزتان خوش! پیامبر (ص) فرمود: خداوند ما را با درودى غیر از درود تو گرامى داشته‏

و درود ما را سلام قرار داده که درود اهل بهشت است. عمیر گفت: تا همین اواخر که خودتان هم همان را به کار مى‏بردید! پیامبر (ص) فرمود: به هر حال، خداوند درودى بهتر از آن به ما داده است. اى عمیر چه چیز تو را به اینجا کشانده است؟ گفت: درباره اسیرى از من که پیش شماست آمده‏ام تا در آن مورد نسبت به ما معامله خویشاوندى فرمایى، چون به هر حال، شما اهل و عشیره هستید. پیامبر (ص) فرمود: این شمشیر چیست؟ گفت خداوند شمشیرها را زشت کند، مگر کارى هم انجام دادند؟ هنگامى که فرود آمدم این بر گردنم بود و فراموش کردم، سوگند به جان خودم که منظور دیگرى دارم. پیامبر (ص) فرمود: راست بگو! چه چیز تو را به اینجا کشانده است؟ گفت: فقط براى اسیرم آمده‏ام. پیامبر (ص) فرمود: با صفوان بن امیه در حجر اسماعیل چه شرطى کرده‏اى؟ عمیر سخت ترسید و به لرزه آمد و گفت: چه شرطى کرده‏ام؟ پیامبر (ص) فرمود: براى او عهده‏دار شدى که مرا به قتل برسانى، و او متقابلا متعهد شد که وام تو را بپردازد و افراد تحت تکفل تو را سرپرستى کند، در حالى که، خداوند مانع میان من و توست. عمیر گفت: گواهى مى‏دهم که تو رسول خدا و راست گویى و گواهى مى‏دهم که خدایى جز خداى یگانه نیست. اى رسول خدا، ما تو را در مورد وحى و اخبارى که از آسمان برایت مى‏آید تکذیب مى‏کردیم و حال آنکه این گفتگو فقط میان من و صفوان صورت گرفته است، همچنان که گفتى، و هیچ کس جز من و او بر آن آگاه نشده است، و من به او دستور داده بودم که در این مدت آن را پوشیده دارد و خداوند تو را بر آن آگاه ساخته است. این است که به خدا و رسول او ایمان آوردم، و گواهى مى‏دهم که آنچه آورده‏اى حق است. سپاس خداى را که مرا به این راه رهنمون فرمود. چون خداوند متعال عمیر را راهنمایى فرمود، مسلمانان شاد شدند، و عمر بن خطاب مى‏گفت:

هنگامى که عمیر پیدا شد خوکى در نظرم دوست داشتنى تر از او بود و اکنون او را حتى از بعضى از فرزندان خود بیشتر دوست دارم. پیامبر (ص) فرمود: به برادر خود قرآن بیاموزید و اسیرش را رها کنید. عمیر گفت: اى رسول خدا، من در خاموش کردن نور خدا تلاش مى‏کردم و خداى را سپاس که رهنمونم کرد. اکنون به من اجازه فرماى تا به مکه و نزد قریش باز گردم و آنها را به خدا و اسلام دعوت کنم، شاید خداوند ایشان را هدایت و از بدبختى رها سازد. پیامبر (ص) به او اجازه فرمود و او بیرون آمد و به مکه رفت. صفوان از هر سوارى که از مدینه مى‏آمد درباره عمیر مى‏پرسید، و سؤال مى‏کرد:

آیا در مدینه خبر تازه‏اى نیست؟ و به قریش هم مى‏گفت: شما را مژده خواهد بود به واقعه‏اى که داستان بدر را از یادتان خواهد برد. در این هنگام مردى از مدینه آمد و صفوان درباره عمیر از او پرسید. گفت: عمیر مسلمان شد. صفوان و همه مشرکان مکه،

او را نفرین و لعنت کردند و مى‏گفتند: عمیر از دین برگشته است. صفوان سوگند خورد که هرگز با عمیر صحبت نکند و کار سودمندى برایش انجام ندهد و عیال او را طرد کند. عمیر در این حال پیش قریش آمد و آنها را به اسلام دعوت کرد و درستى پیامبرى محمد (ص) را به آنها خبر داد و گروه زیادى به دست او مسلمان شدند.

از عبد الله بن عمرو بن امیه برایم نقل کردند که چون عمیر بن وهب در مکه پیش خانواده خود رفت، به صفوان سر نزد و اسلام خود را آشکار کرده و مردم را به آن دعوت مى‏کرد. چون خبر به صفوان رسید گفت: از اینکه او قبل از رفتن به خانه خود پیش من نیامد فهمیدم که دگرگون شده است، این است که دیگر با او هرگز صحبتى نخواهم کرد، و هیچ کارى که سودى داشته باشد براى او و عیالش انجام نخواهم داد.

عمیر، در حالى که صفوان در حجر اسماعیل بود آمد و کنار او ایستاد و او را با احترام و کنیه صدا زد. صفوان از او روى برگرداند. عمیر گفت: تو از بزرگان ما هستى، آیا مى‏پندارى، آیین قبلى ما که سنگ را مى‏پرستیدیم و برایش قربانى مى‏کردیم، دین است؟ من که گواهى مى‏دهم خدایى جز پروردگار یکتا نیست و محمد (ص) بنده و فرستاده اوست. صفوان حتى یک کلمه هم در پاسخ او نگفت.


1) چون پیش از جنگ بدر، جنگ دیگرى را که بدون درگیرى بوده بدر اولى نامیده‏اند (که در صفحات قبل ملاحظه شد)، جنگ بدر را گاه «جنگ کشتار» تعبیر کرده‏اند، چه در آن بیش از هفتاد نفر از قریش کشته شدند.- م.

2) سیاله: نام نخستین منزل راه مدینه به مکه است (معجم البلدان، ج 5، ص 189).

3) ینبع: در سمت راست رضوى و از طرف مدینه به جانب دریاست (معجم البلدان، ج 8، ص 526).

4) لغت «لابه» در عرب به معنى سنگلاخ و منطقه‏اى است در دو سوى مدینه که سنگلاخ است.- م.

5) این دو نفر قبلا براى کسب خبر از کاروان رفته بودند.- م.

6) خربى: نام یکى از محله‏هاى بنى سلمه است که نزدیک مسجد قبلتین مدینه است (وفاء الوفاء، ج 2، ص 298).

7) روحاء: در چهل و یک میلى مدینه قرار دارد که فاصله آن دو، دو شبانه روز است (معجم ما استعجم، ص 427).

8) منصرف: جایى است میان بدر و مکه که فاصله آن دو، چهار چاپار است (معجم البلدان، ج 8، ص 177).

9) مصلى: یاقوت مى‏گوید: هنوز عینا در وادى عقیق مدینه موجود است (معجم البلدان، ج 8، ص 79).

10) چاه ابى عنبه، در یک میلى مدینه است (طبقات، ج 2، ص 6).

11) این مرد براى استمداد به سوى قریش فرستاده شده است تا کاروان را دریابند. در صفحات بعد ملاحظه خواهید کرد.- م.

12) معان: امروزه شهرى است در کشور اردن.- م.

13) تبوک. در قدیم آن را نخستین مرحله از مراحل شام مى‏دانسته‏اند و در چهار منزلى حجر قرار دارد. امروز این شهر در شمال غربى عربستان سعودى واقع است و از لحاظ نظامى داراى اهمیت زیادى است.- م.

14) در متن راجع به کلمه «لطیمه» توضیح داده است که، برخى آن را به معنى عطر دانسته‏اند و برخى به معناى مطلق کالاهاى کاروان و هم به معنى بازرگانى آمده است.- م.

15) در بعضى از نسخه‏ها «دیلمى» آمده است.

16) عدّاس: بنده عتبه و شیبه است، داستان ملاقات او و رسول خدا (ص) در سیره ابن هشام و منابع دیگر آمده است. سیره، چاپ مصر، ج 2، صفحات 62 و 63.

17) هبل: نام یکى از بتهاى بسیار معروف در مسجد الحرام بوده است.

18) مر الظهران: نام جایى است در یک منزلى مکه (معجم البلدان، ج 8، ص 21).

19) ابن الحنظلیه، از کنیه‏هاى ابو جهل است.

20) در سیره ابن اسحق، السیرة النبویه، ج 2، ص 349، و در استیعاب ابن عبد البر، ص 164، این نام خبیب بن اساف ذکر شده است.

21) یاقوت مى‏نویسد: بطن یأجج نام جایى در هشت میلى مکه است (معجم البلدان، ج 8، ص 490).

22) نام کوهى است نزدیک مکه در راه مدینه (معجم ما استعجم، بکرى، ص 618).

23) شش بیت شعرى که مکرز سروده، در سیره ابن هشام، چاپ مصر، صفحه 262، ج 2، آمده است.

24) منظور کاروان ابن حضرمى است که به دست عبد الله بن جحش و یارانش افتاد.- م.

25) عرق الظبیّه: محلى است در سه میلى روحاء (منتهى الارب).

26) جحفه: دهکده بزرگى است در راه مدینه و چهار منزلى مکه (معجم البلدان، ج 3، ص 62).

27) این شعر در سیره ابن هشام سه بیت است و در اینجا دو بیت آن آمده است، و به طورى که ملاحظه مى‏شود خطاب به همسفر خود بسبس به عمرو آن را سروده است.

28) لفت (به فتح یا کسر لام و سکون ف) نام جایى میان مکه و مدینه است (بکرى، معجم ما استعجم، ص 494).

29) در متن نام پدر قیس، محرث و نیز حارث هم آمده است.

30) شاید «حبرتین» باشد که نام دو تپه در راه مدینه است.

31) خیف: سرزمینهاى که از مناطق سیلاب رو بلندتر و از کوه و تپه کوتاهتر باشد.

32) الدبه: شهرکى میان بدر و اصافر است (معجم البلدان، ج 4، ص 34).

33) سیر: نام ریگزارى میان مدینه و بدر (سمهودى، وفاء الوفاء، ج 2، ص 327).

34) ذات اجدال: نام جایى در تنگه صفراء است (وفاء الوفاء، ج 2، ص 308).

35) این دو گروه از قبیله بنى غفارند (سیره ابن هشام، چاپ مصر، ج 2، ص 266).

36) نام این شخص در چند سطر بالاتر نبیه ذکر شده است.- م.

37) منظور دو کناره رودخانه‏اى است که در دو سوى آن صحرا قرار گرفته بود.

38) در نسخه دیگر آمده است که، من صاحب حشم هستم، ارتباط این جمله را من نفهمیدم.- م.

39) منظور دیه عمرو بن حضرمى است که در روز نخله کشته شده بود.

40) ظاهرا این عبارت براى تحقیر و بیان ترس افراد گفته مى‏شده است.- م.

41) ابن ابى الحدید، در شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 334، گوید که: برخى گفته عتبه را به صورت اسد الحلفاء و اسد الاحلاف هم نقل کرده و گفته‏اند: منظور عتبه این بوده است که من سرور مردمى هستم که در حلف المطیبین شرکت کرده‏اند، افرادى که در آن پیمان شرکت داشتند بنى عبد مناف، بنى اسد بن عبد العزى، بنى تمیم، بنى زهره و بنى حارث بن فهر بودند. گروهى این مطلب را رد کرده و مى‏گویند: به گروههاى موافقى که در حلف المطیبین شرکت کردند احلاف و حلفاء نمى‏گفته‏اند و این لقب دشمنان ایشان است که براى جلوگیرى از ستم ایشان، پیمان مذکور منعقد شده است و آنها پنج قبیله‏اند به این شرح: بنى عبد الدار، بنى مخزوم، بنى سهم، بنى جمح و بنى عدى بن کعب. گروه دیگرى مى‏گویند: منظور عتبه، حلف الفضول است، که این پیمان اندکى پس از پیمان مطیبین بوده و پیامبر هم در آن حضور داشته‏اند- البته در سن کودکى و در خانه ابن جدعان. سبب تشکیل پیمان فضول این بود که مردى یمنى کالایى به مکه آورد که عاص بن وائل سهمى آن را خرید ولى بهاى آن را چندان نپرداخت. آن مرد یمنى، در حجر اسماعیل، به پا خاست و از قریش براى رفع ستم استمداد خواست. بنى هاشم و بنى اسد بن عبد العزى و بنى زهره و بنى تمیم در خانه ابن جدعان گرد آمدند و سوگند خوردند- و دستهاى خود را در آبى از زمزم، که با آن ارکان کعبه را شسته بودند، فرو بردند-که براى همیشه در مکه مظلومان راى یارى کنند و از آنها رفع ستم کنند و دست ستمگران راى کوتاه و از هر گونه کار منکرى نهى کنند. این پیمان به نام فضول نامیده شده است به واسطه خوبیهاى آن. ابن ابى الحدید مى‏گوید:این تفسیر هم از گفتار عتبه درست نیست، زیرا بنى عبد شمس (قبیله عتبه) در آن پیمان شرکت نداشتند.بنابر این تعبیر واقدى صحیح‏تر است.

42) براى اطلاع بیشتر مراجعه فرمایید به: تفسیر گازر، چاپ استاد فقید مرحوم محدث ارموى. ج 6، ص 188.

43) در متن عربى (اغمى على …) است که به معنى بیهوشى است ولى با توجه به آیات مبارکه 45 و 11 سوره انفال و روایات دیگر ترجمه شد.- م.

44) آنچه میان «…» است قسمتى از آیه 48 سوره 8 است.

45) آیه 49 سوره 8، انفال.

46) آیه 57 همان سوره.

47) امروزه به واسطه بزرگى و گسترش مکه، در واقع فاصله چهار میلى میان تنعیم و آن از میان رفته است و مسجد تنعیم که به مسجد عایشه هم معروف است در کناره شهر در راه مدینه واقع است.- م.

48) براى اطلاع بیشتر در مورد تفسیر این آیه مراجعه فرمایید به تفسیر مجمع البیان، چاپ صیدا ج 6، ص 386 و تفسیر گازر، ج 5، ص 200، که در آن آمده است: کفار پنداشته‏اند سلمان فارسى پیامبر (ص) را مى‏آموخته است.- م.

49) نفر چهارم ابو دجانه است که در یکى دو سطر بعد نامش ذکر شده است.- م.

50) حیزوم، از جمله معانى این کلمه، نام اسب جبرئیل است. منتهى الارب ذیل حزم.- م.

51) در برخى از نسخه‏ها مجذر بن زیاد ثبت شده است، از جمله در سیره ابن هشام، چاپ مصر، ج 2، ص 282.

52) در متن، لغت سحل، که به معنى زره است، مورد سؤال حضرت ختمى مرتبت قرار گرفته است.- م.

53) ابن هشام مى‏گوید: منظور این است که براى فدیه خود، شتران شیرده خواهم پرداخت (سیره ابن هشام، ج 2، ص 284).

54) ابن الشتراء، یعنى پسر مرد دزد (منتهى الارب)- م.

55) نام مرد مشرک، طعیمة بن عدى بوده است.

56) ابن طاب: نام نوعى از خرماست.

57) جنگ پل ابو عبید، در قادسیه و هنگام فتح ایران در خلافت عمر بوده است.- م.

58) غمیم، نام جایى است میان رابغ و جحفه (سمهودى، وفاء الوفا، ج 2، ص 353).

59) براى اطلاع از اختلاف قراآت و تفاسیر مختلف این آیه، لطفا به تفاسیر عربى و فارسى و از جمله تفسیر نسفى، ج 1، ص 105، مراجعه فرمایید.- م.

60) و تیر: نام جایى است در سرزمین خزاعه (بکرى، معجم ما استعجم، ص 836).

61) ظاهرا منظور قطعه حریرى است که جنگجویان بر سینه مى‏بستند و معتقد بودند که مایه افزونى شجاعت و قوت دل مى‏گردد.

62) بر بدر گریه کن که بخت از میان رفت (شرح ابى ذر، ص 163).