روزی عبدالمطلب نزد کعبه نشسته بود، ناگاه منادی ندا کرد: فرزندی محمد نام از حلیمه ناپدید شده، عبدالمطلب در غضب شده صدا زد: ای بنی هاشم، ای بنی غالب! سوار شوید که محمد مفقود شده، عبدالمطلب علیه السلام قسم خورد که از اسب پیاده نمی شوم تا اینکه محمد را پیدا نمایم، یا اینکه (1000) اعرابی و (100) قرشی را بکشم، عبدالمطلب بدور کعبه میگردید و اشعاری را میخواند که مضمون آنها این بود:
پروردگارا! شهسوارمن محمد را بمن برگردان و نعمت خود را بار دیگر بمن مرحمت کن- پروردگارا اگر محمد پیدا نشود من تمام قریش را پراکنده خواهم کرد.
عبدالمطلب ندائی شنید که خدای توانا محمد را ضایع نخواهد کرد. عبدالمطلب پرسید: محمد در کجا است؟ ندا رسید: در فلان وادی در زیر درخت ام غیلان است. موقعی که در آن مکان رفتند آن بزرگوار را دیدند که بمعجزه ی خود از آن درخت خاردار خرمای تازه ی آبدار می چیند و تناول میفرماید و دو جوان در حضور آنحضرت ایستاده اند، وقتی ایشان نزدیک رفتند آن دو جوان دور شدند، آن دو جوان
یکی جبرئیل و دیگری میکائیل بود.
از آنحضرت پرسیدند: تو کیستی؟ من فرزند عبدالله بن عبدالمطلب هستم، حضرت عبدالمطلب پیغمبر خدا را بر گردن خود سوار کرد و برگردانید و او را هفت دور بدور کعبه طواف داد.