جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏جنگ اسامة بن زید در مؤته‏

زمان مطالعه: 12 دقیقه

گویند، رسول خدا همواره از کشته شدن زید بن حارثه و جعفر و اصحاب او یاد مى‏کرد و نسبت‏

به آنها اندوه شدیدى ابراز مى‏فرمود.

چون روز دوشنبه چهار شب باقى مانده از صفر سال یازدهم هجرى فرا رسید پیامبر (ص) فرمان آماده شدن مردم را براى جنگ با روم صادر فرمود، و دستور داد که با سرعت براى این کار آماده شوند. مردم از حضور رسول خدا پراکنده شدند در حالى که براى جهاد تلاش مى‏کردند.

فرداى آن روز، سه شنبه، سه روز باقى مانده از صفر، اسامة بن زید را احضار فرمود و به او گفت: اى اسامه، در پناه نام خدا و برکت خدا حرکت کن تا به محل کشته شدن پدرت برسى، و آنها را زیر سم اسبها پایکوب کنى. من ترا مأمور این کار ساختم، و امیر این لشکر قرار دادم.

صبحگاهى بر مردم ابنى حمله کن و اماکن ایشان را به آتش بکش و شتابان برو که بر اخبار پیشى بگیرى. اگر خداوند پیروزت فرمود میان ایشان کمى درنگ کن و همراه خود راهنمایانى بردار و جاسوسان و طلیعه را پیشاپیش گسیل دار.

چون چهارشنبه دو روز باقى مانده از صفر فرا رسید، بیمارى پیامبر (ص) با درد سر و تب شروع شد. صبح پنجشنبه یک روز باقى مانده از صفر پیامبر (ص) با دست خود لوایى براى اسامه بست و فرمود: اى اسامه، به نام خدا و در راه خدا به جهاد برو و با هر کس که به خدا کافر است جنگ کنید، جنگ کنید و مکر و غدر نکنید، هیچ کودک و زنى را نکشید. شما آرزوى رویاروى شدن با دشمن نداشته باشید که نمى‏دانید شاید به آنها گرفتار و مبتلا شوید، ولى بگویید: خدایا تو خود، ایشان و شترشان را از ما کفایت فرماى! و اگر آنها با شما برخوردند و با هیاهو حمله آوردند بر شما باد به آرامش و حفظ سکون و سکوت. با یک دیگر نزاع و مخالفت نکنید که ضعیف و ناتوان خواهید شد.(1) بگویید: پروردگارا ما بندگان توایم، و آنها هم بندگان تواند، پیشانى ما و پیشانى آنان در دست تو است (قدرت ما و ایشان در دست تو است) تو ایشان را مغلوب فرماى! و بدانید که بهشت زیر بارقه شمشیر است.

یحیى بن هشام بن عاصم اسلمى، از منذر بن جهم نقل کرد که: رسول خدا به اسامه فرمود:

از تمام اطراف بر اهل ابنى حمله کن.

عبد الله بن جعفر بن عبد الرحمن بن ازهر بن عوف، از زهرى، از عروه، از اسامة بن زید نقل کرد که پیامبر (ص) دستور فرموده بود تا صبحگاه بر ابنى حمله کند و اماکن آنها را به آتش بکشد.

گویند، پیامبر (ص) به اسامه فرمود: با نام خدا حرکت کن! و او با لواى خود که بسته بود

بیرون آمد و آن را به بریدة بن حصیب اسلمى سپرد و او هم پرچم را به خانه اسامه برد.

پیامبر (ص) به اسامه دستور فرمود تا در جرف اردو بزند و او در محل حوض سلیمان امروز اردو زد. هر کس کارهایش را تمام کرده بود به اردوگاه او رفت و کسانى هم که کارهایشان تمام نبود در صدد اتمام آن بودند. هیچیک از مهاجران نخستین باقى نماند مگر اینکه آماده این جنگ شد مانند عمر بن خطاب، ابو عبیدة بن جراح، سعد بن ابى وقّاص و ابو الاعور سعید بن زید بن عمرو بن نفیل همراه گروهى دیگر از مهاجران و انصار همچون قتادة بن نعمان و سلمة بن اسلم بن حریش.

بعضى از مهاجران و از همه شدیدتر عیّاش بن ابى ربیعه اعتراض کردند که چگونه این نوجوان به فرماندهى این لشکر منصوب شده است آنهم بر مهاجران نخستین؟ گفتگو در این مورد زیاد شد و عمر بن خطاب قسمتى از این مطالب را شنید و پاسخ کسى را که گفته بود داد و سپس به حضور پیامبر (ص) آمد و گفتار کسانى را که چنین گفته بودند به پیامبر خبر داد.

رسول خدا سخت خشمگین شد و بیرون آمد در حالى که دستارى بر سر بسته و قطیفه‏یى پوشیده بود و به منبر رفت و خداى را حمد و ستایش کرد آنگاه فرمود: اى مردم این گفتار چیست که از بعضى به من رسیده که درباره فرماندهى اسامة بن زید گفته‏اید؟ به خدا قسم تازگى ندارد اگر در مورد فرماندهى اسامه به من اعتراض مى‏کنید که قبلا هم در مورد فرماندهى پدرش به من اعتراض کردید، حال آنکه به خدا قسم او شایسته فرماندهى بود و پسرش هم پس از او شایسته این کارست. او از محبوب ترین مردم در نظرم بود و پسرش هم همچنان است و آن هر دو شایسته و سزاوار براى هر خیرى هستند، بنابر این همگى خیر خواه او باشید که او از برگزیدگان شماست! آنگاه از منبر فرود آمد و به خانه خود رفت و این روز شنبه دهم ربیع الاوّل بود.

مسلمانانى که با اسامه بیرون رفته بودند براى وداع با رسول خدا آمدند و عمر بن خطاب هم میان آنها بود. رسول خدا امر فرمود: زود اسامه را راه بیندازید! در این موقع امّ ایمن وارد شد(2) و گفت: اى رسول خدا اگر مصلحت بدانید اجازه فرمایید که اسامه بماند تا شما بهبودى یابى که اگر در این حال بیرون برود از خود بى خود و نگران است. پیامبر (ص) باز هم فرمود:

اسامه را رو براه کنید و راهش بیندازید! مردم به محل اردوگاه رفتند و شب یکشنبه را آنجا خوابیدند. روز یکشنبه اسامه براى ملاقات رسول خدا آمد و آن حضرت حالش سخت سنگین بود و همان روزى بود که بدون توجه رسول خدا بر لبهاى او دارو مالیده بودند و عباس‏

و زنان رسول خدا برگرد آن حضرت بودند- اسامه با چشم گریان سر خود را خم کرد و رسول خدا را بوسید. پیامبر (ص) قادر به صحبت نبودند و دست خود را به سوى آسمان بلند فرمود و به اسامه اشاره کرد. اسامه گوید: دانستم که براى من دعا مى‏کند و به لشکرگاه برگشتم. صبح دوشنبه اسامه از لشکرگاه دوباره به حضور پیامبر آمد و حال آن حضرت بهتر و راحت‏تر بود و زنهاى پیامبر به شادى بهبود نسبى آن حضرت موهاى خود را شانه کردند. چون اسامه پیش پیامبر (ص) آمد، فرمود: همین امروز صبح در پناه برکت و لطف خدا حرکت کن! و اسامه با رسول خدا وداع کرد. در این هنگام ابو بکر به حضور پیامبر آمد و گفت: امروز بحمد الله حال شما بهتر است، امروز هم که نوبت دختر خارجه است، به من اجازه بدهید که بروم! پیامبر اجازه فرمود و او به سنح(3) رفت. اسامه هم سوار شد و به لشکرگاه رفت و اصحابش به مردم اعلان کردند که هر چه زودتر به اردوگاه بیایند. چون اسامه به لشکرگاه خود رسید فرمان حرکت صادر کرد و در این موقع چند ساعتى از روز گذشته بود. در همان حال که اسامه مى‏خواست از جرف حرکت کند فرستاده ام ایمن- که مادر او بود- پیشش آمد و خبر آورد که رسول خدا (ص) در حال مرگ است. اسامه همراه عمر و ابو عبیده جراح به مدینه برگشت و هنگامى به در خانه رسول خدا رسیدند که آن حضرت در حال مرگ بود. هنگام ظهر روز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول رسول خدا رحلت فرمود.

مسلمانانى که در جرف اردو زده بودند به مدینه آمدند و بریدة بن حصیب لواى اسامه را همچنان بسته به مدینه آورد و آن را کنار خانه رسول خدا (ص) قرار داد.

چون با ابو بکر بیعت شد به بریده دستور داد تا پرچم را به خانه اسامه ببرد و آن را نگشاید تا آنکه اسامه به جنگ برود.

بریده گوید: پرچم را برداشتم و به خانه اسامه بردم و آن را در همان حال که به چوب پرچم بسته بود همراه اسامه به شام و پس از بازگشت از شام هم به خانه اسامه برگرداندم و آن پرچم تا به هنگام مرگ اسامه در خانه او بود.

چون خبر رحلت رسول خدا به اعراب رسید و گروهى از اسلام مرتد شدند، ابو بکر به اسامه گفت: تو به همان مأموریت که رسول خدا مأمورت فرموده بود برو! مردم شروع به بیرون رفتن کردند و در همان جایگاه اول اردو زدند، بریده هم پرچم را بیرون آورد و به محل اردو برد.

این مسأله بر گروهى از مهاجران نخستین سخت آمد و عمر و عثمان و سعد بن ابى وقّاص‏

و ابو عبیدة بن جرّاح پیش ابو بکر آمدند و گفتند: اى خلیفه رسول خدا، مى‏بینى که اعراب از هر سو براى تو شروع به پیمان‏شکنى کرده‏اند و تو با روانه ساختن این لشکر پراکنده کارى نمى‏توانى بکنى، آنها را به جنگ اهل ردّه روانه کن و بوسیله ایشان گلوى آنها را بفشر! وانگهى ما بر اهل مدینه هم ایمن نیستیم که بر آنها غارت و شبیخون نیاورند، و زنها و بچه‏ها آنجایند. خوب است جنگ روم را در آینده انجام دهى تا اینکه اسلام کاملا مستقر شود و اشخاصى که از اسلام برگشته‏اند به حال اول برگردند یا نابود شوند، آنگاه اسامه را روانه کن الآن هم که از جهت روم آسوده‏ایم و حمله‏یى نخواهد بود! چون ابو بکر همه حرفهاى آنها را شنید گفت: آیا کس دیگرى از شما نمى‏خواهد چیزى بگوید؟ گفتند، نه، حرفهاى آنها را شنیدى. ابو بکر گفت: سوگند به آن کسى که جان من در دست اوست، اگر احتمال بدهم که درندگان مرا در مدینه خواهند خورد باز هم این سپاه را روانه مى‏سازم و من حاضر نیستم آغاز به نافرمانى از او امر رسول خدا کنم. بر آن حضرت از آسمان وحى مى‏شد و او مى‏فرمود: سپاه اسامه را روانه کنید! ولى با اسامه صحبت مى‏کنم که اجازه دهد عمر پیش ما بماند که ما از او بى نیاز نیستیم، هر چند به خدا قسم نمى‏دانم که اسامه این تقاضا را مى‏پذیرد یا نه، به هر حال او را مجبور نمى‏کنم.

آنها دانستند که ابو بکر تصمیم به اعزام لشکر اسامه گرفته است.

ابو بکر به خانه اسامه رفت و با او صحبت کرد که عمر را رها کند و اسامه این کار را کرد.

ابو بکر به او مى‏گفت: آیا واقعا با میل و رغبت این کار را انجام دادى؟ اسامه گفت: آرى. ابو بکر بیرون آمد و دستور داد تا منادى او اعلان کند که: من تصمیم گرفته‏ام هر کس که در زمان زندگى رسول خدا آماده براى حرکت با سپاه اسامه بوده است حرکت کند و هر کس در این کار کوتاهى و تأخیر کند او را پیاده به آنها ملحق خواهم ساخت. و کسى هم پیش آن چند نفر از مهاجران که درباره فرماندهى اسامه اعتراض داشتند فرستاد و نسبت به آنها درشتى کرد و آنها را وادار به حرکت کرد، در نتیجه هیچکس از سپاه اسامه تخلف نکرد.

ابو بکر براى بدرقه اسامه و مسلمانان از مدینه بیرون آمد و چون اسامه از جرف با سپاه خود- که سه هزار نفر بودند و هزار اسب داشتند- حرکت کرد ابو بکر ساعتى کنار اسامه حرکت کرد و سپس گفت: دین و امانت و عاقبت کارت را به خدا مى‏سپرم، من خود شنیدم که رسول خدا ترا به این امر سفارش مى‏فرمود، بنابر این براى اجراى فرمان رسول خدا حرکت کن که من نه به تو در آن مورد فرمان مى‏دهم و نه ترا منع مى‏کنم و من هم به هر حال مى‏خواهم فرمان رسول خدا (ص) را اجرا کرده باشم.

اسامه شتابان حرکت کرد و از سرزمینهایى که آرام بودند و از اسلام برنگشته بودند عبور

کرد- مانند سرزمین مردم جهینه و قضاعه- و چون به وادى القرى فرود آمد جاسوسى از بنى عذره به نام حریث اعزام داشت و او بر مرکب خود سوار شد و شتابان، پیشاپیش حرکت کرد و خود را به ابنى رساند و آنجا را بررسى کرد و راه را هم مورد بازدید قرار داد و به سرعت برگشت و اسامه را در نقطه‏یى دید که دو شب با ابنى فاصله داشت. به او خبر داد که مردم ابنى آسوده خاطرند و سپاهى هم جمع نکرده‏اند، و به اسامه گفت تندتر حرکت کند و پیش از آنکه آنها موفق به جمع سپاه شوند به آنها حمله کند.

هشام بن عاصم، از منذر بن جهم نقل کرد که گفته است: بریده به اسامه گفت: اى ابو محمد، من شاهد بودم که پیامبر (ص) به پدرت سفارش مى‏فرمود تا آنها را به اسلام دعوت کند و اگر اطاعت کردند آزادشان بگذارد و اگر بخواهند مانند اعراب مسلمان زندگى کنند، ولى سهمى از غنایم و فى‏ء نخواهند داشت مگر اینکه همراه مسلمانان در جهاد شرکت کنند، و اگر به سرزمین‏هاى اسلامى کوچیدند و هجرت کردند براى آنها هم همان حکم مهاجرین اجراء خواهد شد.

اسامه گفت: آرى، این وصیت رسول خدا به پدر من است، اما پیامبر (ص) در آخرین دیدار به من امر فرمودند که شتابان حرکت کنم و حتى از اخبار پیشى بگیرم و بدون اینکه آنها را به اسلام دعوت کنم بر آنها غارت ببرم و آتش بزنم و خراب کنم. بریده گفت: فرمان رسول خدا را مى‏شنویم و اطاعت مى‏کنیم.

و چون اسامه به ابْنَى رسید به طورى که آن را با چشم مى‏دید اصحاب خود را آماده ساخت و گفت: حمله خود را متوجه غارت کنید و خیلى در تعقیب دشمن پیش نروید و پراکنده هم نشوید، جمع باشید و صداهاى خود را آرام کنید و در دل خود به یاد خدا باشید، شمشیرها را برهنه و آماده داشته باشید و هر کس جلو آمد او را بزنید. اهالى ابنى متوجه نشدند، نه سگى صدا کرد و نه کسى حرکت کرد و ناگاه مسلمانان را دیدند که حمله آوردند و شعار معروف خود را مى‏دادند که (یا منصور امت) «اى نصرت داده شده بکش و بمیران» اسامه هر کس را که پایدارى کرد کشت و به هر کس که دست یافت اسیرش کرد و محلّه‏ها و منازل و کشتزارهاى آنها و نخلستانهایشان را به آتش کشید(4) و ستون‏هاى دود بلند شد و اسبها را در زمین‏هاى آنها به جولان در آورد، در عین حال دشمن را تعقیب نکرد، هر چه نزدیک بود گرفتند و آن روز را براى ترتیب کار غنایم آنجا ماندند.

اسامه سوار بر همان اسبى شده بود که پدرش در جنگ مؤته در حالى که سوار آن بود کشته‏

شده بود و نام آن اسب سَبْحَه بود. اتفاقا در همان هجوم قاتل پدرش کشته شد و این موضوع را یکى از اسیران به اسامه گفته بود.

اسامه براى هر اسب دو سهم و براى صاحب اسب یک سهم از غنایم را منظور کرد و خودش هم همان سهم را برداشت. چون عصر شد به مردم فرمان حرکت داد و حریث عذرى که راهنماى او بود پیشاپیش سپاه حرکت کرد و از همان راهى که آمده بودند برگشتند و آن شب را همچنان به حرکت ادامه داد تا به سرزمینى دور رسید و سپس راه را همچنان پیمود تا اینکه در نه شبانروز به وادى القرى رسید، سپس با ملایمت و آهستگى راه را پیمود تا به مدینه رسید.(4) در این لشکر کشى یک نفر هم از مسلمانان کشته نشد.

چون این خبر به هرقل که در حمص بود رسید سرهنگهاى خود را جمع کرد و گفت: این همان مسأله‏یى بود که شما را از آن بر حذر مى‏داشتم و از پذیرش آن خوددارى مى‏کردید، حالا عرب چنان شده است که فاصله یک ماه راه را مى‏پیماید و بر شما غارت و شبیخون مى‏زند و هماندم هم بر مى‏گردد، خسته هم نمى‏شود و کسى هم با او مقابله نمى‏کند. برادرش گفت: من به این کار قیام مى‏کنم و گروهى سوارکار گسیل مى‏دارم تا در بلقاء(5) باشند. و چنان کرد و سوارانى را به این کار گسیل کرد، و مردى از یاران خود را به فرماندهى ایشان منصوب کرد و آنها تا هنگام آمدن لشکرهاى اسلام در عهد خلافت ابو بکر و عمر آنجا بودند.

گویند، هنگام مراجعت اسامه جماعتى از اهل کثکث- که نام یکى از دهکده‏هاى بین راه است- راه را بر اسامه بستند. اینها هنگام عزیمت زید پدر اسامه هم این کار را کرده بودند و چند تنى از سپاه او را کشته بودند. اسامه با همراهان خود به ایشان حمله کرد و بر آنها پیروز شد و قریه‏شان را آتش زد و مقدارى از شترهایشان را به غنیمت گرفت و دو نفر از مردان ایشان را اسیر کرد و به بند کشید و در مدینه گردنشان را زد. بقیه نیز گریختند و به هزیمت رفتند.

ابو بکر بن یحیى بن نضر، از پدرش نقل کرد که اسامة بن زید مژده رسانى از وادى القرى فرستاد که خبر سلامتى مسلمانان و غارت بردن ایشان بر دشمن و از پاى در آوردنشان را اطلاع دهد. چون مسلمانان شنیدند که ایشان مى‏آیند، ابو بکر همراه مهاجران و اهل مدینه تا عواتق به استقبال آمدند و بمناسبت سلامت اسامه و مسلمانانى که همراهش بودند شاد شدند. اسامه آن روز هم در حالى که سوار بر همان اسب (سبحه) خود بود وارد مدینه شد.

مانند همان روز که از ذى خشب بیرون رفته بود زره بر تن داشت و پرچم را پیشاپیش او بریده حمل مى‏کرد تا به مسجد رسید. اسامه وارد مسجد شد و دو رکعت نماز گزارد و همراه پرچم به خانه خود برگشت.

اسامه از جرف روز اول ماه ربیع الآخر سال یازدهم بیرون رفت و جمعا سى و پنج روز غایب بود، بیست روز در رفتن و پانزده روز در برگشت.

محمد بن حسن بن اسامة بن زید، از افراد خانواده خود نقل کرد که: هنگام مرگ پیامبر (ص) اسامه نوزده ساله بوده است و رسول خدا (ص) در پانزده سالگى او زنى از قبیله طى را به همسرى او در آورد که او را طلاق داد و پیامبر (ص) زنى دیگر را به همسرى او در آورد، و او به روزگار رسول خدا براى اسامه فرزندى آورد. رسول خدا (ص) به هنگام زفاف اسامه میهمانى داد و پذیرایى فرمود.

ابو الحر، عبد الرحمن بن حرّ واقفى از فرزندان سائب، از یزید بن حصیفه نقل کرد که:

خداوند پسرى به اسامة بن زید داد و او آن بچه را در خانه امّ سلمه به حضور پیامبر (ص) آورد.

پسرک سیاه بود و ام سلمه گفت: اى رسول خدا اگر این بچه دختر بود، در خانه مى‏ماند [خرج نمى‏شد، بیخ ریش صاحبش مى‏ماند]. پیامبر (ص) فرمود: چنین نیست در آن صورت هم به هزینه مسلمانان دو دستبند نقره و دو گوشوار برایش ساخته مى‏شد و مانند طلا آب مى‏شد [فورى خریدار پیدا مى‏کرد].

محمد بن حوط، از صفوان بن سلیم، از عطاء بن یسار نقل کرد که: هنگامى که اسامة بن زید پسر بچه‏یى بود و تازه به مدینه آمده بود دچار آبله گردیده و آب بینى او بر روى لبهایش مى‏ریخت و عایشه از او نفرت داشت. پیامبر (ص) آمد و شروع به شستن صورت او کرد و او را بوسید. عایشه گفت: به خدا سوگند از این پس او را از خود دور نمى‏کنم و نمى‏رانم.

محمد بن حسن، از حسین بن ابو حسین مازنى، از ابن قسیط از محمد بن زید نقل کرد که:

اسامه به زمین خورد و چهره‏اش شکافت. رسول خدا (ص) با زبان خود خون را از چهره‏اش پاک فرمود و آب دهان خود را به محل زخم مالید.

از ابن جریح، و سفیان بن عیینه از عمرو بن دینار از یحیى بن جعده نقل مى‏کنند که: فاطمه (ع) از چهره اسامه چیزى را پاک مى‏کرد و مثل اینکه او را ناراحت ساخته بود. پیامبر (ص) اسامه را به سوى خود کشید و نسبت به فاطمه (ع) پرخاش کرد و فاطمه فرمود هرگز اسامه را اذیت نخواهم کرد.

معمر، از زهرى، از عروه، از عایشه نقل کرد که: مجزّر مدلجى به زید و اسامة بن زید که زیر قطیفه‏یى خوابیده بودند و قطیفه را به سرهایشان کشیده و پاهایشان بیرون بود نگاه کرد و

گفت: این پاها گویى همه یکى است. و پیامبر (ص) از شباهت اسامه به زید خوشحال شد.

محمد، از زهرى، از عروه، از عایشه نقل کرد که: هیچگاه پیامبر (ص) را با شانه و پشت عریان ندیدم مگر یک مرتبه و آن وقتى بود که زید بن حارثه از جنگى برگشته و خبر فتح آورده بود که چون رسول خدا صداى او را شنید، عریان از جاى برخاست و در حالى که جامه‏اش به زمین کشیده مى‏شد او را در آغوش گرفت و بوسید.

موسى بن یعقوب، از ابى الحویرث، و مخرمة بن بکیر، از پدرش، از عروة بن زبیر نقل کردند که: رسول خدا (ص) به ام کلثوم دختر عقبه فرمود: همسر زید بن حارثه شود که برایت بهتر است. و او این مطلب را خوش نداشت و خداى تعالى این آیه را نازل فرمود وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ یَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا مُبِیناً- براى هیچ مرد و زن مؤمن هنگامى که خدا و رسولش به کارى حکم فرمایند اراده و اختیارى نیست (که بکند یا نکند) و هر کس نافرمانى کند خدا و رسولش را، به درستى که به گمراهى سختى افتاده است.(6) صدق الله العظیم.(7)


1) قسمت اخیر از آیه 48 سوره هشتم است.

2) سهیلى در روض الانف، ج 2، ص 352 مى‏گوید: ام ایمن مادر اسامه است.

3) سنح، جایى در منطقه بالایى مدینه است (وفاء الوفا، ج 2، ص 325).

4) متن ناخوانا بوده و از عیون الاثر ابن سید الناس، ج 2، ص 282 تصحیح شده است.

5) بلقاء، ناحیه بزرگى از اطراف دمشق که مرکز آن عمان است و میان شام و وادى القرى است (معجم البلدان، ج 2، ص 276).

6) سوره 33، آیه 36.

7) مشهور آنست که این آیه در مورد خواستگارى رسول خدا از دختر عمه خود زینب دختر جحش براى زید بن حارثه نازل شده است، و در مورد ام کلثوم دختر عقبة بن ابى معیط روایت ضعیف است. لطفا براى اطلاع بیشتر مراجعه شود به تفسیر تبیان شیخ طوسى، ج 8، ص 311، چاپ نجف، 1968 میلادى، و تفسیر کشاف زمخشرى، ج 3، ص 261، چاپ انتشارات آفتاب، تهران، و مجمع البیان طبرسى، ج 4، ص 359، چاپ 1379، لبنان، و تفاسیر دیگر.- م.