این واقعه در ماه ربیع الاول، که سى و ششمین ماه هجرت رسول خداست، اتفاق افتاده است.
محمد بن عبد الله، عبد الله بن جعفر، محمد بن صالح، محمد بن یحیى بن سهل، ابن ابى حبیبه، معمر بن راشد و گروهى دیگر هر یک بخشى از این روایت را برایم گفتهاند. بعضى از ایشان مطالب خود را از دیگرى شنیده است و من مجموع آنچه را که آنها گفتهاند، مىنویسم. گویند: چون عمرو بن امیه از بئر معونه برگشت و به محل قنات رسید، به دو نفر از بنى عامر برخورد و از نسب آن دو سؤال کرد، آنها نسب خود را گفتند، او منتظر ماند و همینکه آن دو خوابیدند، هر دو را کشت و پس از اندک زمانى، که بیش از چند دقیقه طول نکشید، به حضور پیامبر (ص) رسید و این خبر را داد.
پیامبر (ص) فرمود: کار بدى کردى، آنها از من امان داشتند! گفت: من اطلاعى نداشتم و مىپنداشتم که هنوز مشرک و کافرند، وانگهى، قوم ایشان آن خیانت را نسبت به ما
روا داشته بودند. عمرو بن امیه لباسها و وسایل جنگى آن دو را هم با خود آورده بود، پیامبر (ص) دستور داد به آنها دست نزنند تا همراه خون بهایشان، براى بستگان آنها بفرستند. عامر بن طفیل هم کسى را به سراغ پیامبر (ص) فرستاد و پیام داد: مردى از یاران تو، دو نفر از افراد مرا کشته است در صورتى که هر دو نفر از تو امان داشتهاند، پس، خون بهاى هر دو را براى ما بفرست. پیامبر (ص) براى مذاکره درباره پرداخت خون بهاى آن دو به قبیله بنى نضیر رفتند، زیرا، بنى نضیر همپیمان بنى عامر بودند، پیامبر (ص) یک روز شنبه بدین منظور از مدینه بیرون آمدند، گروهى از مهاجران و انصار هم همراه آن حضرت بودند. آنها در مسجد قبا نماز گزاردند، سپس، پیش بنى نضیر، که در مجمع خود بودند، آمدند. پیامبر (ص) و یارانش نشستند و رسول خدا در مورد کمک بنى نضیر براى پرداخت خون بهاى دو نفرى که عمرو بن امیه آنها را کشته بود، صحبت فرمود. بنى نضیر گفتند: اى ابو القاسم، هر چه دوست داشته باشى انجام مىدهیم، چطور شده است که لطف کرده و به دیدار ما آمدهاى، بنشین تا غذا بیاوریم! پیامبر (ص) نشسته و به دیوار خانهاى تکیه داده بود. در این هنگام، گروهى از آنها با یک دیگر خلوت کرده و درگوشى صحبت کردند. حیىّ بن اخطب گفت: اى گروه یهود، محمد همراه عده کمى از یاران خود که به ده نفر نمىرسند اینجا آمده است- در آن روز ابو بکر و عمر و على (ع) و زبیر و طلحه و سعد بن معاذ و اسید بن حضیر و سعد بن عباده همراه پیامبر (ص) بودند- پس باید از بالاى پشت بام این خانه سنگى بر سر او افکند و او را کشت، چون هیچ وقت او را تنهاتر از این ساعت نمىیابید! اگر او کشته شود، یاران او پراکنده خواهند شد، قریش به مکه برخواهند گشت و فقط افراد قبیلههاى اوس و خزرج، که همپیمانان شمایند، اینجا باقى مىمانند. بنابر این کارى را که بالاخره یک روزى باید انجام دهید، الآن تمامش کنید! پس، عمرو بن جحاش گفت: من هم اکنون بالاى پشت بام مىروم و سنگ را بر او مىافکنم. سلّام بن مشکم گفت: اى قوم فقط این دفعه حرف مرا گوش کنید و پس از آن، در موارد دیگر با من مخالفت کنید! و به خدا، اگر این کار را بکنید، معروف خواهد شد که ما نسبت به محمد غدر و مکر کردهایم و این نقض عهد و پیمانى است که میان ما و او بسته شده است، این کار را نکنید! و به خدا سوگند، اگر این کار را بکنید، هر کس که تا روز قیامت سرپرستى اسلام را به عهده بگیرد، دشمنى خود را با یهود آشکار خواهد ساخت! در این موقع که سنگ را آماده کرده بودند، که بر سر پیامبر (ص) بیفکنند و او را بکشند، جبرئیل آن حضرت را از قصد ایشان آگاه ساخت و رسول خدا بسرعت برخاست و چنین وانمود فرمود که براى انجام کارى مىرود و آهنگ مدینه فرمود. یاران پیامبر
(ص) نشسته بودند و صحبت مىکردند و تصور مىکردند که رسول خدا براى انجام کارى رفته است و باز مىگردد، ولى چون از مراجعت آن حضرت مأیوس شدند، ابو بکر گفت: نشستن ما در اینجا فایدهاى ندارد، معلوم است پیامبر (ص) دنبال کارى رفته است و بر نمىگردد. پس، برخاستند، حیى بن اخطب گفت: ابو القاسم عجله کرد! حال آنکه ما قصد داشتیم خواسته او را برآوریم و در حضورش غذا بخوریم. یهود از کردار خود سخت پشیمان شدند. پس، کنانة بن صویراء به آنها گفت: آیا فهمیدید که چرا محمد برخاست و رفت؟ گفتند: به خدا، نه. گفت: محمد از مکر و قصد شما آگاه شد. پس، نسبت به خود خدعه و مکر مکنید، به خدا سوگند، او پیامبر خداست و برنخاست مگر اینکه آگاه شد و به هر حال او خاتم انبیاست، البته شما طمع داشتید که پیامبر خاتم از فرزندان هارون باشد، ولى باید بدانید که خداوند هر کس را بخواهد به آن منصب برمىگزیند. کتابهاى ما و آنچه که در تورات آموخته و خواندهایم، که تغییر- ناپذیر است، حاکى از این است که زادگاه آن پیامبر مکه و محل هجرت او مدینه است و صفات محمد همچنان است که هیچ اختلافى با آنچه که در کتابهاى ما بیان شده است ندارد و یقین داشته باشید آنچه که او براى شما آورده است بهتر از جنگ کردن با اوست و اطاعت هر فرمانى هم که در این مورد صادر کند، آسانتر و بهتر از این است که با او بجنگید. و گویى من مىبینم که شما، در حالى که کودکانتان گریه مىکنند، باید از این سرزمین بکوچید، خانههاى خود را ترک کنید و اموال خود را رها سازید و حال آنکه اموال و ثروت شما مایه شرف شماست. اکنون هم دو پیشنهادى را که دارم بشنوید و اطاعت کنید، چون در راه سوم خیرى نخواهد بود! گفتند: دو پیشنهاد تو چیست؟
گفت: نخست اینکه اسلام آورید و به آیین محمد در آیید تا اموال و اولادتان در امان باشد، بعلاوه، از گزیدگان اصحاب او خواهید شد، از سرزمین خود بیرون نمىروید و اموالتان هم در دست خودتان باقى مىماند. گفتند: ما از تورات و عهد موسى بیرون نمىرویم و آن را رها نمىکنیم! گفت: پس در این صورت، یقین بدانید که محمد براى شما پیام مىفرستد که: از سرزمین من بیرون بروید. پیشنهاد دوم من این است که:
بپذیرید و بیرون بروید، چون در غیر این صورت، خون و مال شما هدر خواهد شد و حال آنکه اگر بپذیرید اموالتان براى خودتان باقى خواهد بود، اگر خواستید مىفروشید یا با خود مىبرید. گفتند: این پیشنهاد را مىپذیریم. گفت: براى من هم همین پیشنهاد دومى بهتر است، هر چند اگر شما آبروى مرا نمىبردید، مسلمان مىشدم، ولى به خدا، دلم نمىخواهد که دخترم شعثاء به خاطر مسلمان شدن من مورد شماتت قرار گیرد، پس، هر چه بر سر شما بیاید بر سر من هم خواهد آمد- دختر او شعثاء همان زنى است که
حسان بن ثابت در اشعار خود به او عشق مىورزید. سلّام بن مشکم گفت: من از این کار شما خوشم نیامد، و به هر حال محمد کسى پیش ما خواهد فرستاد که از سرزمین من بیرون بروید، اى حیىّ، از من بشنو و در آن باره صحبت بیهوده مکن و به خوبى از اینجا برو! گفت: چنین خواهم کرد. من بیرون خواهم رفت! چون پیامبر (ص) به سوى مدینه برگشت، یاران او هم از پى آن حضرت راه افتادند، در راه به مردى برخوردند که از طرف مدینه مىآمد گفتند: آیا رسول خدا را ندیدى؟ گفت: چرا، نزدیک پل دیدم که وارد مدینه شد. چون یاران پیامبر (ص) به حضورش رسیدند، دیدند که کسى را پى محمد بن مسلمه فرستاده و احضارش کردهاند، ابو بکر گفت: اى رسول خدا، برخاستید و ما علت آن را نفهمیدیم فرمود: یهود تصمیم گرفته بودند که مرا غافلگیر کنند ولى خداوند مرا آگاه فرمود، پس، برخاستم.
در این موقع محمد بن مسلمه آمد، پیامبر (ص) به او دستور فرمود: پیش یهودیان بنى نضیر برو و بگو، مرا رسول خدا فرستاده است تا بگویم که از سرزمین او بیرون بروید. محمد بن مسلمه وقتى پیش یهودیان آمد گفت: مرا رسول خدا براى گزاردن پیامى پیش شما فرستاده است و آن پیام را نمىدهم تا اینکه قبلا مطلبى را، که خودتان بهتر مىدانید، برایتان بگویم و چنین گفت: شما را به توراتى که خدا بر موسى نازل فرموده است سوگند مىدهم، بیاد بیاورید که من پیش از آنکه محمد (ص) به رسالت مبعوث شود، پیش شما آمدم، تورات پیش شما بود و شما در همین جا که اکنون نشستهاید به من گفتید: اى ابن مسلمه، اگر آمدهاى که با هم چاشت بخوریم، غذا آماده کنیم و بیاوریم و اگر دلت مىخواهد تو را به آیین یهود در آوریم، آداب آن را به تو بیاموزیم؟ و من گفتم:
براى من چاشت بیاورید ولى مرا به دین یهود دعوت نکنید که به خدا قسم، من هرگز یهودى نمىشوم! و شما مرا در کاسه بزرگى غذا دادید و به خدا قسم، گویى هم اکنون هم آن کاسه در نظرم هست که شبیه عقیق رنگارنگ بود. شما به من گفتید: چیزى تو را از دین ما باز نمىدارد مگر اینکه دین یهود است. سپس، گفتید: شاید مىخواهى پیرو دین حنیفى شوى که راجع به آن شنیدهاى، ولى ابو عامر آن آیین را دوست نمىدارد و به آن عقیدهاى ندارد. و هم گفتید: صاحب آن آیین، که خندان و در عین حال بسیار کشنده است، مىآید، چشمان او سرخ فام است، او از جانب یمن خواهد آمد، بر شتر سوار مىشود و عبا مىپوشد و به پارهاى از هر چیز قناعت مىکند، شمشیر او بر دوش اوست، نشانه و آیتى همراه او نیست و او به حکمت صحبت مىکند. گویى همین جمع شما در آن روز هم جمع بود، و به خدا قسم، گفتید که در دهکده شما خون ریزى و مثله و غارت خواهد بود! گفتند: بله، ما این مطالب را گفتهایم ولى محمد آن پیامبرى که
مىآید، نیست. محمد بن مسلمه گفت: بسیار خوب، آسوده شدم، حالا به شما مىگویم که رسول خدا (ص) مرا به سوى شما فرستاده و پیام داده است که به شما بگویم:
پیمانى را که با شما بسته بودم با تصمیمى که براى غافلگیر کردن من داشتید شکستید! آنگاه محمد بن مسلمه اندیشهاى را که یهودیان براى کشتن پیامبر (ص) کرده بودند و رفتن عمرو بن جحاش را به روى پشت بام براى انداختن سنگ باز گفت. یهودیان سکوت کردند چون سخنى نداشتند که بگویند. محمد بن مسلمه گفت: پیامبر (ص) مىفرماید: از شهر من بیرون بروید، ده روز به شما مهلت دادم و پس از آن هر کس در اینجا دیده شود گردنش را خواهند زد! یهودیان گفتند: هرگز گمان نمىکردیم مردى از قبیله اوس حاضر شود چنین پیامى براى ما بیاورد. محمد بن مسلمه در پاسخ گفت: دلها دگرگون شده است. یهودیان چند روزى توقف کردند ضمنا کارهاى خود را رو براه کردند و بارهاى خود را به حصارى، که در محل ذو الجدر(1) داشتند، فرستادند و از گروهى از مردم قبیله اشجع شتر کرایه کردند و آماده حرکت مىشدند. در این هنگام، ابن ابىّ دو نفر به نام سوید و داعس را پیش آنها فرستاد، آن دو به یهودیان گفتند: ابن ابى مىگوید از خانهها و اموال خود دست برندارید و نروید، دو هزار نفر همراه من هستند، که خویشان من و از اعرابند، آنها با شما وارد حصارهایتان مىشوند و تا نفر آخر، تا پاى مرگ، ایستادگى خواهند کرد. این عده پیش از آنکه مسلمانان به سراغ شما بیایند، خواهند آمد، بعلاوه، یهود قریظه شما را یارى خواهند داد و شما را خوار نخواهند کرد. همپیمانان غطفانى شما هم یاریتان خواهند داد. از سوى دیگر، ابن ابى کسى را پیش کعب بن اسد فرستاد و با او مذاکره کرد که یاریش دهد، ولى کعب پاسخ داد: حتى یک مرد از بنى قریظه پیمان شکنى نمىکند. ابن ابى از قریظه مأیوس شد، در عین حال مىخواست میان بنى نضیر و رسول خدا جنگ درگیرد و خون ریزى شود، این بود که مرتب به حیى پیام مىداد که مقاومت کند، تا اینکه حیىّ گفت: من کسى پیش محمد خواهم فرستاد و پیغام خواهم داد که ما از خانه و اموال خود گذشت نمىکنیم و بیرون نمىرویم، او هر کار که مىخواهد بکند. حیىّ که از گفتار ابن ابى به طمع افتاده بود، گفت: حصارهاى خود را استوار و محکم مىکنیم و چهارپایان خود را هم داخل حصار مىبریم، براى کوچهها در مىگذاریم و به میزان کافى سنگ به داخل حصارها مىبریم، خوراک ما براى یک سال کافى است، آب داخل دژ هم که همیشگى است و از
قطع آب ترسى نداریم، خیال مىکنى که محمد یک سال ما را محاصره خواهد کرد؟ من که چنین تصور نمىکنم. سلام بن مشکم گفت: اى حیىّ، به خدا، خیال باطل در سر مىپرورانى، و این تصمیم تو اصلا نابخردانه است. من اگر نمىترسیدم که به تو زیانى برسد، خودم همراه گروهى از یهود، که اطاعتم کنند، از تو کنار مىکشیدم. اى مرد، چنین کارى مکن، بعلاوه، به خدا قسم، تو مىدانى ما هم مىدانیم که محمد رسول خداست و تمام صفات او در کتب ما نقل شده است، حال اگر حسد مىورزیم و از او پیروى نمىکنیم، به واسطه این است که نبوت از خاندان هارون بیرون رفته است! بیا امان و مهلتى را که به ما داده است بپذیریم و از سرزمین او بیرون برویم، توجه داشته باش که در مسئله غافلگیر کردن او هم با من مخالفت کردى، اگر حالا برویم، هنگام برداشت محصول، خودمان یا کسى از جانب ما مىآید و محصول را مىفروشد یا هر طور صلاح بداند رفتار مىکند، ولى به هر حال در آمد آن به خود ما مىرسد و مثل این است که از این سرزمین بیرون نرفتهایم، چون در واقع زمین و اموال ما در دست خودمان خواهد بود و تو مىدانى که شرف و ارزش ما، میان قوم یهود، به ثروتى است که داریم و اگر طورى شود که اموال ما از دستمان بیرون شود ما هم در خوارى و تنگدستى چون دیگر یهودیان خواهیم بود. و اگر محمد این جا بیاید و ما را محاصره کند، حتى اگر یک روز طول بکشد، بعد به او بگوییم که به همین شرط آمادهایم که بیرون برویم، نخواهد پذیرفت. حیى گفت: محمد اگر از ما آمادگى جنگى ببیند، ما را محاصره نمىکند و بر مىگردد. وانگهى، مگر خودت ندیدى که ابن ابىّ چه وعدهاى مىداد.
سلّام گفت: وعده ابن ابىّ ارزشى ندارد، او مىخواهد تو را به ورطه هلاک بیندازد و وادارت کند که با محمد جنگ کنى، ولى خودش در خانهاش بنشیند و تو را تنها بگذارد. ابىّ از کعب بن اسد هم کمک خواسته ولى او نپذیرفته و گفته است: تا من زنده هستم، هیچ کس از بنى قریظه پیمان شکنى نخواهد کرد. ابن ابىّ به همپیمانان خود از بنى قینقاع هم همین وعدهها را داده بود که به تو داده است، اما چون آنها پیمان را شکستند، جنگ را شروع کرد و خود را در حصارهاى خویش زندانى کردند و به امید وعدههاى ابن ابى منتظر ماندند، او در خانه خود نشست و محمد بنى قینقاع را محاصره کرد و ایشان ناچار تن به حکم و فرمان او دادند. ابن ابىّ هرگز نه همپیمانان خود را یارى مىدهد و نه کسانى که او را از تعرض مردم حفظ کردهاند. ما همواره همراه با اوسیان به روى او شمشیر کشیدهایم، اما با آمدن محمد جنگ میان اوس و خزرج تمام شد. به هر حال ابن ابىّ نه یهودى است و نه به آیین محمد و نه به دین قوم خودش، پس، تو چگونه گفتار او را مىپذیرى؟ حیىّ گفت: با همه اینها، دل من هیچ
کارى غیر از ستیزه و جنگ با محمد را نمىپذیرد. سلّام گفت: و این کار موجب بیرون راندن ما از زمینهایمان و از بین رفتن اموال و شرفمان خواهد بود و هم ممکن است که همه جنگجویان ما کشته شوند و زن و فرزندمان به اسارت برده شوند. اما، حیى هیچ چیز غیر از جنگ را نپذیرفت. ساروک بن ابى الحقیق، که پیش یهودیان معروف به کم عقلى بود و گویا جنون داشت، به حیى گفت: اى حیىّ، تو مرد شومى هستى و بنى- نضیر را نابود خواهى کرد! حیىّ خشمگین شد و گفت: همه بنى نضیر، و حتى این دیوانه هم، در این باره با من صحبت مىکنند. برادران ساروک او را زدند و به حیى گفتند: ما مطیع فرمان توایم و هرگز با تو مخالفتى نداریم.
پس، حیىّ برادر خود، جدىّ بن اخطب را پیش پیامبر (ص) فرستاد و پیام داد: ما خانهها و اموال خود را ترک نمىکنیم، هر چه مىخواهى بکن. و به او دستور داد که پیش ابن ابىّ هم برود و موضوع را به او بگوید و از او بخواهد که در کمک و یارى کردن تعجیل کند. جدىّ بن اخطب پیش پیامبر (ص) آمد، آن حضرت میان اصحاب خود نشسته بود، چون این خبر را داد، پیامبر (ص) تکبیر گفت و همه مسلمانان با صداى تکبیر او تکبیر گفتند، آنگاه پیامبر (ص) فرمود: با یهود جنگ خواهم کرد! جدىّ بیرون آمد و به خانه ابن ابىّ رفت، او با تنى چند از همپیمانان خود نشسته بود، در همان موقع، منادى رسول خدا مسلمانان را فرمان به خروج به سوى بنى نضیر مىداد. گوید:
عبد الله پسر ابن ابىّ پیش پدر خود و آن چند نفر آمد، جدىّ هم نزد او بود. پس، عبد الله زره پوشید، شمشیر خود را برداشت و دوان دوان رفت. جدىّ مىگوید: وقتى دیدم که ابن ابىّ در گوشه خانه نشسته و پسرش سلاح پوشید و رفت، از او نومید شدم، پس، بیرون آمدم و با سرعت پیش حیى برگشتم، حیىّ گفت: چه خبر؟ گفتم: خبر بد! همینکه به محمد این خبر را دادم، تکبیر فرستاد و گفت «با یهود جنگ خواهم کرد». حیى گفت:
این نیرنگ اوست. گفت: پیش ابن ابىّ هم رفتم و او را آگاه کردم، در همان حال، جارچى محمد فرمان او را براى حرکت به سوى بنى نضیر اعلام مىکرد. حیىّ گفت:
ابن ابىّ چه گفت؟ جدى گفت: خیرى در او ندیدم، همین قدر گفت: به همپیمانان خود پیام مىفرستم که پیش شما بیایند و همراه شما داخل حصارها شوند. پیامبر (ص) همراه یاران خود حرکت فرمود و نماز عصر را در منطقه بنى نضیر گزارد، آنها چون رسول خدا و یاران را دیدند، در حالى که مسلح به تیر و سنگ بودند، روى دیوارهاى حصارهایشان ایستادند. بنى قریظه از آنها کناره گرفتند و آنها را نه با سلاح یارى دادند و نه با افراد، حتى به آنها نزدیک هم نشدند. بنى نضیر، آن روز را تا شب، به مسلمانان تیر اندازى کرده و سنگ پرتاب کردند. آن عده از اصحاب پیامبر (ص) هم که به واسطه
کارهاى خود تأخیر کرده بودند، تا وقت نماز عشاء به اردوگاه رسیدند. پیامبر (ص) همینکه نماز عشاء را خواندند، در حالى که زره پوشیده و بر اسب سوار بودند، با ده نفر از اصحاب خود به خانه خویش در مدینه برگشتند و على (ع) را فرمانده لشکر قرار دادند. برخى هم گفتهاند که ابو بکر را به فرماندهى منصوب کردند. آن شب، مسلمانان بنى نضیر را در محاصره گرفتند و تا صبح تکبیر گفتند. چون بلال در مدینه اذان صبح گفت، پیامبر (ص)، همراه با یارانى که با او بودند، در میدان بنى خطمه نماز صبح را گزاردند، سپس، ابن ام مکتوم را در مدینه جانشین خود قرار داده و حرکت کردند. همراه آن حضرت خیمهاى از چرم دباغى شده حمل مىکردند.
یحیى بن عبد العزیز برایم نقل کرد: آن خیمه متشکل از چند چوب بود که بر آن پارچههاى مویین انداخته بودند و آن را سعد بن عباده فرستاده بود. پیامبر (ص) به بلال دستور فرمود که آن خیمه را کنار در مسجد کوچکى که در میدان بنى خطمه بود، نصب کند. پیامبر (ص) وارد آن خیمه شدند، مردى از یهود به نام عزوک، که تیرانداز ماهرى بود، تیرى انداخت که به خیمه پیامبر (ص) خورد، پس، آن حضرت دستور فرمود که خیمهاش را به کنار مسجد فضیخ(2) منتقل کنند تا از تیررس دور باشد.
یهودیان آن روز را هم به شب آوردند ولى ابن ابىّ و هیچیک از همپیمانهایش به کمک آنها نیامدند. ابن ابىّ در خانه خود نشست و بنى نضیر از او و نصرت و یاریش نومید شدند. سلّام بن مشکم و کنانة بن صویراء به حیىّ گفتند: پس یارى و کمک ابن ابىّ، که آن همه روى آن حساب مىکردى، چه شد؟ حیىّ گفت: حالا چه باید بکنم؟ به هر حال این جنگى است که ما ناگزیر از آنیم. پیامبر (ص)، همچنان که زره بر تن داشت، شب را در حال محاصره ایشان گذرانید. در یکى از شبها، هنگام نماز عشاء، على (ع) حضور نداشت، مردم گفتند: اى رسول خدا، ما على را نمىبینیم. فرمود: در پى کارى است، فکرش را نکنید! اندکى گذشت که على (ع) آمد در حالى که سر عزوک را همراه داشت. او سر را مقابل پیامبر (ص) انداخت و گفت: اى رسول خدا، من مدتى است که در کمین این مرد پلیدم، دیدم مرد شجاعى است، با خود گفتم: ممکن است این جرئت را داشته باشد که شبانه بر ما حمله کند و شبیخونى بزند. اتفاقا امشب دیدم که او، در حالى که شمشیر برهنه دردست دارد، با تنى چند از یهود پیش مىآید، پس، بر او حمله کردم و کشتمش، همراهانش گریختند ولى همین نزدیکیها هستند، اگر چند نفرى را همراهم بفرستید، امیدوارم بر آنها دست یابم. پیامبر (ص) ابو دجانه و
سهل بن حنید و ده نفر دیگر را همراه او فرستادند. آنها دشمن را، پیش از آنکه به حصار برسند، کشتند و سرهاى آنها را به حضور پیامبر (ص) آوردند که دستور فرمود تا در یکى از چاههاى بنى خطمه انداختند.
سعد بن عباده براى مسلمانها خرما مىآورد و یهودیان همچنان در حصارهاى خود بودند. پس، پیامبر (ص) دستور فرمود تا نخلهاى بنى نضیر را قطع کنند و بسوزانند و دو نفر از یاران خود، ابو لیلى مازنى و عبد الله بن سلام، را مأمور این کار کرد. ابو لیلى بهترین نوع درختان خرما را قطع مىکرد ولى عبد الله بن سلام درختهاى نر و کم بار را مىبرید، در این مورد از آن دو سؤال شد، ابو لیلى گفت: قطع درختان گزیده براى یهود ناراحتى بیشترى تولید مىکند. و عبد الله بن سلام گفت: من مىدانم که خداوند اموال ایشان را نصیب پیامبر (ص) مىکند، خواستم نوع بدى را قطع کرده باشم. نوعى درخت خرما، که عجوه نامیده مىشود، بهترین منبع در آمد یهودیان بود. درباره اینکه کار قطع درختان و رها کردن آنها هر دو مورد رضایت خداوند است، این آیه نازل شد: ما قَطَعْتُمْ مِنْ لِینَةٍ أَوْ تَرَکْتُمُوها قائِمَةً عَلى أُصُولِها فَبِإِذْنِ اللَّهِ وَ لِیُخْزِیَ الْفاسِقِینَ(3)- آنچه بریدید از خرما بنهاى گرانمایه یا آنچه آن را همچنان پا بر جاى رها کردید، به فرمان خدا بود تا فاسقان را خوار گرداند. پس، همینکه نخلهاى عجوه قطع شد، زنان یهودى گریبانها را چاک دادند و بر صورت خود زدند و صداى آنها به شیون بلند شد.
پیامبر (ص) فرمود: نخل عجوه شایسته آن هست که برایش چنین کنند. سپس فرمود: نر و ماده نخلهاى عجوه و عتیق هر دو از درختان بهشتى هستند و عجوه شفاى هر سمّى است. همینکه زنها شیون کردند، ابو رافع سلّام بر سر آنها فریاد کشید و گفت: اگر نخلهاى عجوه را در اینجا قطع کردند مهم نیست، ما در خیبر هم از این نوع نخل داریم، پیرزنى گفت: در خیبر چنین خرمایى حاصل مىآید! ابو رافع گفت: خدا دهانت را پاره کند! همپیمانان من در خیبر ده هزار مرد جنگجویند. پس چون این خبر به پیامبر (ص) رسید، لبخند زد. مردان یهودى هم در مورد قطع درختان خرما بى تابى مىکردند، پس، سلّام بن مشکم گفت: اى حیى، خرماى عذق بهتر از خرماى عجوه است چه، عجوه سى سال بعد از کاشت محصول مىدهد، بگذار قطع کنند! پس، حیى کسى پیش پیامبر (ص) فرستاد و پیام داد: تو تباهى و ویرانى را منع مىکنى، پس چرا حالا خودت دستور قطع درختان خرما را دادهاى، ما به آنچه که تو قبلا مىخواستى، عمل مىکنیم و از سرزمین تو بیرون مىرویم. پیامبر (ص) فرمود: امروز دیگر آن را نمىپذیرم مگر به
این شرط که از همه اموالتان فقط به اندازه بار یک شتر همراه ببرید، آن هم بدون اینکه حق بردن اسلحه خود را داشته باشید. سلّام بن مشکم به حیى گفت: پیش از آنکه مجبور شوى شرایط بدترى را بپذیرى، همین را قبول کن! حیى گفت: مگر بدتر از این هم مىشود؟ سلّام گفت: آرى جنگجویان ما کشته و زن و فرزندمان اسیر خواهند شد، اموال ما هم از بین خواهد رفت، پس، اگر امروز، اموال ما مانع از کشته شدن ما و به اسارت رفتن زن و بچههایمان شود، از دست دادن آن براى ما آسانتر خواهد بود.
حیى یکى دو روز از پذیرش این شرط خوددارى کرد، چون یامین بن عمیر و ابو سعد بن وهب اینچنین دیدند، یکى به دیگرى گفت: تو که مىدانى محمد رسول خداست، چرا منتظر نشستهاى و نمىآیى برویم و مسلمان شویم تا جان و مال ما محفوظ بماند؟
آن دو شبانه از حصار پایین آمده و مسلمان شویم تا جان و مال ما محفوظ بماند؟
آن دو شبانه از حصار پایین آمده و مسلمان شدند و بدین وسیله جان و مال خود را حفظ کردند. آنگاه، یهودیان پذیرفتند که فقط همان مقدار از اموال خود را بردارند، که به اندازه بار یک شتر باشد و هیچ گونه سلاحى هم با خود نبرند. چون پیامبر (ص) ایشان را تبعید فرمود، به ابن یامین گفت: دیدى که پسر عمویت، عمرو بن جحاش، قصد کشتن مرا داشت؟ عمور بن جحاش شوهر خواهر ابن یامین هم بود یعنى، رواع، دختر عمیر، همسر عمرو بن جحاش بود. ابن یامین گفت: اى رسول خدا، خودم شر او را از سر تو کم مىکنم. پس، به مردى از قبیله قیس ده دینار داد که عمرو بن جحاش را بکشد، و هم گفتهاند که پنج بار شتر خرما به او مزد داد و آن مرد عمرو را غافلگیر کرد و کشت. ابن یامین این خبر را براى پیامبر (ص) آورد و آن حضرت از این موضوع خوشحال شد.
پیامبر (ص) یهودیان را پانزده شبانروز محاصره فرمود و آنگاه، آنها را از مدینه تبعید کرد، کسى که این کار را به عهده گرفت محمد بن مسلمه بود. یهودیان گفتند: ما از مردم مطالباتى داریم که مدت دارد. حضرت فرمود: عجله کنید و حسابهاى خود را تسویه کنید. چنان بود که ابو رافع سلّام بن ابى حقیق یک صد و بیست دینار از اسید بن حضیر طلب داشت، که مدت آن یک سال بود، سلّام با او صلح کرد که فقط سرمایهاش را، که هشتاد دینار بود، بپردازد و بقیه آن را بخشید. در مدتى که یهودیان در محاصره بودند، از یک سو خود خانههاى خودشان را خراب مىکردند و از سوى دیگر مسلمانان هم هر چه مىتوانستند خراب مىکردند و به آتش مىکشیدند، تا اینکه صلح شد. پس، یهودیان بسیارى از چوبها و چارچوب درها را هم بار کرده بودند. پیامبر (ص) بعدها به صفیه دختر حیى مىگفت: نبودى ببینى که من بار داییت بحرىّ بن عمرو را مىبستم و او را از مدینه تبعید مىکردم! یهودیان زنان و بچهها را سوار کرده و به راه افتادند، نخست
از محله بلحارث بن خزرج عبور کردند و سپس، از محله جبلیه و پس از آن، از مصلّى و آنگاه، از وسط بازار مدینه گذشتند. زنان سوار بر محملها بودند، لباسهاى حریر و دیبا پوشیده بودند و قطیفههاى خز به رنگهاى سرخ و سبز بر تن داشتند، مردم صف کشیده بودند و آنها را نگاه مىکردند. آنها ستونى پس از ستون دیگر گذشتند و جمعا بر ششصد شتر سوار بودند. پیامبر (ص) مىفرمود: اینان میان قوم خود مانند بنى مغیرهاند میان قریش. حسّان بن ثابت وقتى بزرگان ایشان را دید که روى بارها نشستهاند، گفت: به خدا سوگند، قحطىزدگان پیش شما به خیر مىرسیدند و سفره شما آماده پذیرایى از میهمان بود، ساقى شراب بودید و نسبت به سفلگان بردبار و اگر کسى از شما کمک مىخواست، یاور او بودید. ضحّاک بن خلیفه مىگفت: اى واى چه روز شومى است، جانم فداى شما باد! چه بزرگى و شوکتى داشتید و چه بزرگوار و بخشنده بودید! نعیم بن مسعود اشجعى مىگفت: فداى این چهرهها بشوم که گویى چراغهایى هستند که از سرزمین یثرب مىکوچند. از این پس چه کسى به داد نیازمند اندوهگین مىرسد؟ چه کسى از میهمان گرسنهاى، که شب مىرسد، پذیرایى مىکند؟
و چه کسى شراب ناب مىنوشد و با گوشتهاى آمیخته به چربى پذیرایى مىکند؟ پس از شما اقامت ما در یثرب چه سودى دارد. ابو عبس بن جبر که گفتار او را مىشنید گفت:
بله، به آنها ملحق شو، تا وارد جهنم شوى. نعیم گفت: ین پاداش آنها نبود، شما از آنها یارى خواستید، شما را علیه خزرج یارى دادند، در حالى که از دیگر اعراب هم یارى خواستید ولى کسى نپذیرفت. ابو عبس گفت: اسلام پیمانها را برید. گوید: یهودیان بنى- نضیر در حالى که دف و نى مىزدند، عبور مىکردند، زنها زیورهاى زرین و گران قیمت خود را عمدا آشکار مىکردند و از خود بى باکى نشان مىدادند. جبار بن صخر مىگوید: هرگز زر و زیور و شوکتى چون زر و زیور ایشان را در قومى، که از سرزمینى به سرزمین دیگر تبعید مىشوند، ندیدهام. ابو رافع سلّام بن ابى الحقیق، در حالى که بند از پاى شتران بر مىداشت، مىگفت: مهم نیست، گمان مىکنیم زمین ما فرسوده شده و ما مجبور به ترک کردن آن هستیم. حالا هم اگر نخلهاى خرماى خود را در اینجا ترک مىکنیم، به سوى نخلستانهاى خیبر مىرویم.
ابو بکر بن ابى سبره از ابو سعید خدرى و او از پدر بزرگ خود برایم روایت کرد که:
چون زنان یهودى، که بر کجاوهها سوار بودند، گذشتند، عدهاى از آنها نقاب از چهره برداشته بودند، من زنانى به آن زیبایى هرگز ندیده بودم. شقراء دختر کنانه همچون گوهرى تابناک بود و رواع دختر عمیر همچون خورشید رخشان، در دستهاى آنها النگوهاى زرین بود و بر گردنهایشان رشتههاى مروارید. روزى که بنى نضیر از مدینه
مىرفتند، منافقین سخت غمگین بودند. من زید بن رفاعة بن تابوت را، که از همراهان و همفکران عبد الله بن ابى بود، دیدم که، در انجمن بنى غنم، با ابن ابىّ درگوشى صحبت مىکرد و شنیدم که مىگفت: من در مدینه خالى از بنى نضیر سخت متوحش مىشوم.
آنها به سوى ثروت و عزّت و همپیمانهاى خود مىروند و در دژهاى استوارى که بر قله کوهها جاى دارد، و مانند دژهاى اینجا نیست، جاى مىگیرند. گوید: ساعتى حرفهاى آنها را گوش مىدادم هر یک از آن دو نفاق خود را در مورد خدا و پیامبر او آشکار مىکردند.
گویند: از جمله زنهایى که، در آن روز، همراه زنان بنى نضیر رفت، سلمى همسر و معشوقه عروة بن ورد عبسىّ بود. داستان او چنان است که زنى بسیار زیبا و از قبیله بنى غفار بود که عروه او را به اسارت گرفته بود. او براى عروه چند فرزند آورده بود و پیش او منزلتى داشت، ولى مردم فرزندان او را، به واسطه اسارت مادر، سرزنش مىکردند و آنها را «فرزندان زن اسیر» خطاب مىکردند. پس، سلمى به عروه گفت:
نمىبینى که فرزندانت را سرزنش مىکنند؟ گفت: چاره را در چه مىبینى؟ گفت: مرا پیش قومم برگردان تا آنها مرا به ازدواج تو درآورند. گفت: بسیار خوب. پس سلمى او را نزد قوم خود فرستاد و پیام داد که او را به شراب بگیرند و بگذارند آن قدر بنوشد تا سیاه مست شود، در آن موقع، هر چیزى از او بخواهند، مىدهد. او را در بنى نضیر فرود آوردند و شراب فراوان دادندش، چون مست شد، سلمى را از او مطالبه کردند، عروه موافقت کرد و او را به ایشان برگرداند. سپس، او را به ازدواج عروه درآوردند. و هم گفتهاند که عروه دزدى راهزن بود که همراه سلمى به قبیله بنى نضیر آمد. آنها به او شراب نوشاندند و چون نشئه شد و دوباره شراب طلبید ندادند. او که چیزى غیر از سلمى همراه نداشت، او را گرو گذاشت و شراب آشامید و کاملا مست شد. آنگاه، چون به خود آمد، به سلمى گفت: راه بیفت برویم. گفتند: امکان ندارد، تو او را به ما واگذاشتهاى. و به این طریق سلمى در قبیله بنى نضیر ماند. عروة بن ورد در این مورد مىگوید:
این دشمنان خدا، نخست بر من شراب نوشاندند، سپس، به دروغ و ستم مرا احاطه کردند و گفتند پس از پرداخت فدیه سلمى، نه چنان ثروتمند خواهى بود و نه خیلى فقیر.
به خدا سوگند، اگر آن روز هم مثل امروز بودم و این قدرت را مىداشتم در مورد تسلیم کردن سلمى به ایشان سرپیچى مىکردم اگر چه بر حصارهاى یستعور پناهنده مىشدند.
این ابیات را ابن ابى الزناد براى من خواند.
ابو بکر بن عبد الله برایم روایت کرد که پیامبر (ص) اموال و سلاح ایشان را تصرف کرد، سلاح ایشان پنجاه زره و پنجاه خود و سیصد و چهل شمشیر بود و گفته شده است که مقدارى از سلاحهاى خود را پنهان کرده و با خود بردند. محمد بن مسلمه عهدهدار تصرف اموال و اسلحه بود. عمر گفت: اى رسول خدا، آنچه را که از بنى نضیر برایت فراهم آمده است، به پنج قسمت نمىفرمایى همچنان که در مورد غنایم بدر عمل فرمودى؟ پیامبر (ص) در پاسخ فرمود: چیزى را که خداوند اختصاصا به من مرحمت فرموده است به آن صورت تقسیم نمىکنم که براى هر یک از مسلمانان در آن سهمى باشد که خداوند متعال چنین فرموده است: ما أَفاءَ اللَّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرى فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی الْقُرْبى …(4)- آنچه غنیمت داد خداى رسول خود از اهل قریهها، از آن خدا و رسول و خویشان رسول است … و هم عمر بن خطاب مىگفت: براى رسول خدا (ص) سه مورد غنیمت اختصاصى بود، غنایم بنى نضیر که معمولا پیامبر (ص) خود مصرف مىفرمود، فدک که در آمد آن را به مصرف فقراى در راه مانده مىرساند و خیبر که آن حضرت در آمد آن را به سه بخش تقسیم فرموده بود، دو بخش آن براى مهاجران بود و یک بخش آن را بین خویشاوندان خود تقسیم مىفرمود و اگر چیزى از آنها زیاد مىآمد، میان مهاجران فقیر قسمت مىکرد.
موسى بن عمر حارثى از ابى عفیر برایم روایت کرد که پیامبر (ص) درآمد غنایم بنى نضیر را، که ویژه خود آن حضرت بود، بین خویشان خود تقسیم مىفرمود و به هر کس که مصلحت مىدانست، لطف مىفرمود. در میان نخلستانهاى بنى نضیر مقدار زیادى زراعت مىشد که معمولا پیامبر (ص) مصرف سالیانه جو و خرماى همسران خود و فرزندان عبد المطلب را از آنجا تأمین مىفرمود و اضافه آن هم صرف خرید اسلحه و اسب براى جنگ مىشد، چنانکه از آن اسلحه و اسبها، که در روزگار پیامبر (ص) تهیه شده بود، در عهد خلافت ابو بکر و عمر هم استفاده مىشد. پیامبر (ص) ابو رافع وابسته خود را بر اموال بنى نضیر گماشته بودند و او گاهى میوههاى نورس و نوبر براى آن حضرت مىآورد. صدقات آن حضرت از همین محل و همچنین از اموالى که مخیریق به آن حضرت هبه کرده بود، تأمین مىشد. اموال مخیریق هفت مزرعه بودند به نامهاى: میثب، صافیه، دلال، حسنى، برقه، اعواف و مشربة ام ابراهیم، که مادر ابراهیم [فرزند حضرت رسول] در این منطقه سکونت داشت و پیامبر (ص) به آنجا مىآمدند.
گویند: در آن هنگام که پیامبر (ص) از میان قبیله بنى عمرو بن عوف به مدینه کوچیدند، مهاجران هم، که همراه آن حضرت بودند، به مدینه کوچیدند و انصار در مورد اینکه چه کسى به منزل چه کسى برود بگو مگو داشتند که سرانجام قرعهکشى کردند و هر کس در خانه هر یک از انصار که سکونت کرد، به حکم قرعه بود.
معمر برایم روایت مىکرد که ام العلاء مىگفت: به حکم قرعه، عثمان بن مظعون نصیب ما شد که تا آخر عمر در خانه ما زندگى مىکرد. مهاجران همگى در خانههاى انصار و به کمک اموال آنها زندگى مىکردند، چون پیامبر (ص) اموال بنى نضیر را به غنیمت گرفت، ثابت بن قیس بن شماس را فرا خواند و به او فرمود: همه قوم خود را به اینجا بیاور! ثابت گفت: منظور قبیله خزرج است؟ پیامبر (ص) فرمود: همه انصار، چه اوسى و چه خزرجى! پس، او همه را فرا خواند. پیامبر (ص) سخنرانى کرد و حمد و ثناى خداى را گفت و سپس، از انصار و محبتهاى ایشان به مهاجران یاد کرد و اینکه انصار مهاجران را بر خود ترجیح داده و آنها را در منازل خود سکونت دادهاند. آنگاه، خطاب به انصار گفت: اگر دوست داشته باشید، آنچه که خداوند از بنى نضیر عنایت فرموده است میان شما و مهاجران تقسیم مىکنم و مهاجران همچنان در خانههاى شما باشند و از اموال شما بهرهمند گردند و اگر دوست داشته باشید، اختصاصا بین مهاجران قسمت کنم و ایشان از خانههاى شما بروند. سعد بن عباده و سعد بن معاذ صحبت کردند و گفتند: اى رسول خدا، استدعا داریم بین مهاجران تقسیم کنید مشروط بر آنکه همچنان در خانههاى ما سکونت داشته باشند. گروه انصار همگى گفتند: با همین پیشنهاد موافقیم و از آن خوشنودیم، اى رسول خدا. پیامبر (ص) دعا کرد و عرضه داشت: پروردگارا، انصار و فرزندان ایشان را رحمت فرماى! پس، رسول خدا آن اموال را میان مهاجران تقسیم فرمود و به کسى از انصار بجز دو نفر، که نیازمند بودند، چیزى عنایت نفرمود و آن دو نفر سهل بن حنیف و ابو دجانه بودند. شمشیر ابن ابى الحقیق یهودى را هم، که از شمشیرهاى معروف بود، به سعد بن معاذ لطف فرمود. از جمله مهاجرانى که نامشان را براى ما گفتهاند و پیامبر (ص) از غنایم به ایشان عنایت فرمودهاند اینها هستند: ابو بکر صدیق، که چاه حجر را به او واگذار فرمود، عمر بن خطاب، که چاه جرم را به او عنایت فرمود، عبد الرحمن بن عوف، که سؤاله را که به مال سلیم هم معروف است به او واگذار فرمود، صهیب بن سنان، ضرّاطه را عنایت فرمود، و به زبیر بن عوام و ابو سلمة بن عبد الاسد بویله را واگذار فرمود. مالى که به سهل بن حنیف و ابو دجانه لطف کرد معروف به مال ابن خرشه بود و پیامبر (ص) از درآمد اموال بنى نضیر مردم را تا حدى در سعه و گشایش قرار دادند.
1) ذو الجدر: آن چنان که سمهودى مىگوید چراگاه و مرتعى در شش میلى مدینه و به جانب مسجد قباست (وفاء الوفا، ج 2، ص 279).
2) مسجد فضیخ، که معروف به مسجد شمس هم هست، مسجد کوچکى است که در شرق مسجد قباء قرار دارد (وفاء الوفا ج 2، ص 32).
3) آیه 5، سوره 59، حشر.
4) بخشى از آیه 7، سوره 59، حشر.