جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏جنگ خیبر(1)

زمان مطالعه: 79 دقیقه

واقدى گوید: محمد بن عبد الله، و موسى بن محمد بن ابراهیم بن حارث تیمى، و عبد اللّه بن جعفر، و ابن ابى سبره، و ابن ابى حبیبه، و عبد الرحمن بن عبد العزیز، و محمد بن صالح، و محمد بن یحیى بن سهل، و عائذ بن یحیى، و عبد الحمید بن جعفر، و یحیى بن عبد الله بن ابى قتاده، و اسامة بن زید لیثى، و ابو معشر، و معاذ بن محمد، و ابراهیم بن جعفر، و یونس و یعقوب فرزندان محمد ظفرى، و یعقوب بن محمد بن ابى صعصعه، و سعید بن ابى زید بن معلّى زرقى، و ربیعة بن عثمان، و محمد بن یعقوب، و عبد الله بن یزید، و عبد الملک و عبد الرحمن‏

پسران محمد بن ابى بکر، و معمر بن راشد، و اسماعیل بن ابراهیم بن عقبه، هر کدام به نقل از افرادى داستان خیبر را برایم نقل کردند. برخى گفته‏هاى خود را از دیگران شنیده بودند، و غیر از این گروه هم که نام بردم قسمتهایى از داستان را دیگران برایم نقل کرده‏اند، و من تمام آنچه را که برایم نقل کرده‏اند مى‏نویسم:

گویند، پیامبر (ص) در ماه ذى حجه سال ششم از حدیبیه به مدینه مراجعت فرمود، و تمام آن ماه و محرم را در مدینه اقامت کرد، و در صفر سال هفتم، و هم گفته شده است که در آغاز ربیع الاول آن سال عازم خیبر شدند.

پیامبر (ص)، به یاران خود فرمان داد تا آماده جنگ شوند، و ایشان هم سخت کوشیدند.

همچنین، پیامبر (ص) از مسلمانان و اعراب اطراف مدینه خواستند که در جنگ شرکت کنند.

کسانى هم که در حدیبیه از شرکت در جنگ خوددارى کرده بودند، به امید غنیمت، خواستند همراه آن حضرت حرکت کنند و گفتند همراه شما بیرون مى‏آییم. در حالى که نه تنها از شرکت در حدیبیه خوددارى کرده بودند، بلکه شایعه‏پراکنى هم مى‏کردند. در این موقع مى‏گفتند که خیبر مهمترین روستاى حجاز از لحاظ خوراک و گوشت و اموال است، و ما حتما همراه شما خواهیم آمد. پیامبر (ص) فرمود: اگر با من مى‏آیید فقط باید نیت شما جهاد باشد، و اگر مقصودتان غنیمت است نباید بیایید. و به همین منظور دستور فرمود جارچى جار بزند کسى که همراه ما مى‏آید فقط باید رغبت به جهاد داشته باشد، و کسانى که قصد غنیمت دارند، نیایند.

چون مردم براى شرکت در جنگ خیبر آماده شدند، این مسأله بر یهودیانى که در مدینه بودند و با پیامبر (ص) معاهده داشتند، گران آمد، و دانستند همینکه مسلمانان به خیبر برسند، خداوند خیبر را هم نابود خواهد فرمود، همان طور که یهود بنى قینقاع و بنى نضیر و بنى قریظه را نابود فرمود.

گوید: همینکه ما آماده حرکت شدیم، هر کس از یهودیان که طلبى از مردم مدینه داشت، اصرار در وصول آن مى‏کرد، چنانکه ابو شحم یهودى، از عبد الله بن ابى حدرد اسلمى پنج درهم بهاى جوى را که اسلمى از او خریده بود، طلب داشت و به سراغ او آمد. اسلمى به او گفت:

مهلت بده، امیدوارم به خواست خداوند وقتى برگشتم حق تو را بپردازم. زیرا خداوند عز و جل به پیامبرش وعده داده است که خیبر را در غنیمت او قرار دهد. و تو مى‏دانى که ما در واقع به انبار خوار و بار و اموال حجاز مى‏رویم. عبد الله بن ابى حدرد اسلمى از کسانى بود که در حدیبیه هم شرکت کرده بود. ابو شحم از روى کینه و رشک گفت: خیال کرده‏اى جنگ با خیبریان مثل جنگهاى شما با اعراب است؟ سوگند به تورات در آنجا ده هزار جنگجو وجود دارد. اسلمى‏

گفت: اى دشمن خدا، تو ما را از دشمن مى‏ترسانى و حال آنکه خودت در پناه و جوار ما هستى؟ به خدا قسم تو را به محضر رسول خدا خواهم برد. گوید: به پیامبر (ص) عرض کردم آیا مى‏شنوید که این یهودى چه مى‏گوید؟ و آنچه که ابو الشحم گفته بود براى آن حضرت نقل کرد.

پیامبر (ص) سکوت کردند و پاسخى به او ندادند. گوید: ولى من دیدم لبهاى پیامبر (ص) حرکت مى‏کند، و چیزى مى‏گوید اما من نشنیدم. مرد یهودى گفت: اى ابو القاسم، این مرد به من ستم کرده است و خوراک مرا گرفته و بهاى آن را نگاه داشته است. پیامبر (ص) به ابن ابى حدرد فرمودند: حق او را بده. ابن ابى حدرد گوید: ناچار یکى از جامه‏هاى خود را به سه درهم فروختم و بقیه را هم فراهم کردم و وام خود را پرداختم. جامه دیگرى که داشتم پوشیدم و عمامه‏اى هم داشتم که آن را هم براى اینکه گرم باشم پیچیدم، و سلمة بن اسلم هم جامه‏اى به من عطا کرد، و من در حالى که فقط دو جامه داشتم همراه مسلمانان به جنگ رفتم، و خداوند به من خیر عنایت فرمود. اتفاقا زنى را به اسارت گرفته بودم که میان او و ابو الشحم نسبتى بود و او را در مقابل دریافت مالى به ابو الشحم فروختم.

ابو عبس بن جبر به حضور پیامبر (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا، ما نه خرجى داریم و نه زاد و توشه و نه جامه که همراه شما بیاییم. پیامبر (ص)، یک جامه جلو باز به او لطف فرمود که آن را به هشت درهم فروخت. دو درهم را براى خوراک خود، خرما خرید، و دو درهم براى خرج خانواده‏اش گذاشت، و با چهار درهم دیگر بردى براى خود خرید. گوید: شبى مهتابى در راه خیبر پیامبر (ص) متوجه مردى شد که پیشاپیش آن حضرت حرکت مى‏کرد. بر تن او بردى بود که چنان برق مى‏زد که گویى در آفتاب است، و بر سر او هم کلاهخودى بود. پیامبر (ص) پرسیدند: این کیست؟ گفتند: او عبس بن جبر است. پیامبر (ص) فرمود: او را بگیرید! گوید: من را از جلو و پشت سر گرفتند، و من پنداشتم که درباره من قرآن نازل شده است، و شروع به توضیح دادن کردم، و گفتم کارى نکرده‏ام. تا اینکه پیامبر (ص) به من رسیدند و پرسیدند: چرا پیشاپیش حرکت مى‏کنى و با مردم راه نمى‏روى؟ گفتم: ناقه من تیزرو است: فرمود: آن جامه جلو بازى که به تو دادم چه شد؟ گفتم: به هشت درهم فروختم، دو درهم خرما خریدم و دو درهم براى هزینه خانواده‏ام گذاشتم، و با چهار درهم دیگر بردى خریدم. پیامبر (ص) لبخند زدند و فرمودند: اى ابو عبس، به خدا قسم تو و دیگر یاران فقیرت اگر سلامت باشید و کمى زنده بمانید، مال شما زیاد خواهد شد، و آنچه که براى اهل خود باقى مى‏گذارید فراوان مى‏شود، و پول و برده‏هاى شما زیاد مى‏شود و این به سود شما نیست. ابو عبس گوید: به خدا قسم همچنان بود که رسول خدا فرمود.

پیامبر (ص)، سباع بن عرفطه را که از قبیله غفار بود جانشین خود در مدینه فرمود.

ابو هریره گوید: ما که حدود هشتاد خانواده از دوس بودیم به مدینه آمدیم. کسى گفت:

پیامبر (ص) در خیبر هستند و خواهند آمد. گفتم: من هر جا که بشنوم پیامبر (ص) آنجا هستند به همانجا مى‏روم. این بود که سوار شدیم و در خیبر به حضور رسول خدا (ص) رسیدیم و دیدیم که نطاة را فتح. کرده و اهل کتیبه را محاصره کرده بودند. ما هم همانجا اقامت کردیم تا خداوند به ما فتح و پیروزى عنایت فرمود.

ابو هریره گوید: هنگامى که به مدینه آمده بودیم، نماز صبح را پشت سر سباع بن عرفطه گزاردیم. او در رکعت اول سوره مریم و در رکعت دوم سوره مطفّفین را خواند، و چون این آیه را خواند إِذَا اکْتالُوا عَلَى النَّاسِ یَسْتَوْفُونَ- چون از بهر خویش پیمایند بر مردمان، تمام پیمایند. با خود گفتم، عموى من در سراة داراى دو ترازو بود، یک ترازو که کم نشان مى‏داد و دیگرى که بیشتر.

و گویند پیامبر (ص) ابو ذر را در مدینه جانشین خود فرمود، و به نظر ما همان سباع بن عرفطه درست است.

یهودیان خیبر گمان نمى‏کردند که پیامبر (ص) به جنگ ایشان اقدام فرماید، چه حصارهاى بسیار بلند و اسلحه فراوان و عده زیادى داشتند. هر روز ده هزار نفر جنگجو بیرون مى‏آمدند و صف مى‏کشیدند، و مى‏گفتند: محمّد با ما جنگ خواهد کرد؟ هرگز، هرگز.

یهودیانى هم که در مدینه بودند، هنگامى که پیامبر (ص) براى جنگ خیبر آماده مى‏شدند، مى‏گفتند: خیبر بسیار استوارتر از آن است که شما آن را فتح کنید. اگر دژهاى خیبر و مردان آن را ببینید پیش از رسیدن به آن باز خواهید گشت. خیبر دژهاى مرتفع بر قله‏هاى کوهها، و آب فراوان و دایمى دارد. در خیبر هزار زره پوش هستند، اگر یارى آنها نبود قبیله اسد و غطفان، نمى‏توانستند جلوى هجوم اعراب را بگیرند. حالا شما مى‏توانید خیبر را بگیرید؟ همین حرفها را به اصحاب پیامبر (ص) هم مى‏گفتند، و آنها جواب مى‏دادند، خداوند به رسول خود وعده فرموده است که خیبر را به غنیمت خواهد گرفت.

پیامبر (ص) به سوى یهود خیبر بیرون رفت و خداوند محل خروج پیغمبر را بر آنان پوشیده داشت و آنها را با ظن و گمان مشغول داشت، تا آنکه رسول خدا شبانگاهى کنار دژهاى ایشان فرود آمد. هنگامى که یهودیان خیبر احساس کرده بودند که ممکن است پیامبر (ص) به طرف ایشان حرکت فرماید، حارث ابو زینب یهودى به آنها پیشنهاد کرد که لشکر را بیرون از دژهاى خود مستقر کنند، و اردوگاه بسازند، و به مبارزه رویا روى بپردازند. او مى‏گفت: من‏

دیده‏ام محمد به هر دژى که حمله برده و آن را محاصره کرده است نتوانسته‏اند مقاومت کنند و تسلیم حکم او شده‏اند، و گروهى کشته شده و گروهى به اسارت گرفته شده‏اند. یهودیان گفتند:

حصارهاى ما مانند حصارهاى آنها نیست، اینها دژهایى استوار بر قله کوههاست. و با پیشنهاد او مخالفت کردند و در حصارهاى خود پایدار ماندند. چون صبحگاهان رسول خدا (ص) را دیدند، یقین کردند که هلاکت و نابودیشان فرا رسیده است.

پیامبر (ص) از مدینه که بیرون رفتند، ثنیّة الوداع را پیمودند و سپس راه زغابه را در پیش گرفتند، آنگاه نقمى و مستناخ را پیمودند، و سپس به حصار وطیح(2) غارت بردند. همراه آن حضرت دو راهنما بود که هر دو از قبیله اشجع بودند، یکى به نام حسیل بن خارجه، و دیگرى عبد الله بن نعیم. آنگاه پیامبر (ص) به ناحیه عصر(3) رفتند که در آن مسجدى بود، و سپس به صهباء(4) رسیدند. هنگامى که پیامبر (ص) در این مسیر بودند، به عامر بن سنان فرمودند: اى پسر اکوع پیاده شو و براى ما رجز بخوان. عامر از مرکب خود پیاده شد و براى رسول خدا (ص) رجز خواند و چنین سرود:

اللّهم لولا انت ما اهتدینا

و لا تصدّقنا و لا صلّینا

فالقین سکینة علینا

و ثبّت الاقدام ان قینا

انا اذا صیح بنا اتینا

و با الصّیاح عوّلوا علینا

پروردگارا اگر تو نمى‏بودى ما هدایت نمى‏شدیم،

و نه تصدیق مى‏کردیم و نه نماز مى‏گزاردیم،

خدایا آرامشى بر ما فرو فرست،

و به هنگام برخورد با دشمن پایدارمان بدار،

هر گاه که ما را فرا خوانند مى‏آئیم

اگر چه با نوحه و گریه بر ما زارى کنند.

پیامبر (ص) فرمود: خدا تو را رحمت کند. عمر بن خطاب گفت: با این دعا شهادت بر او واجب شد [لابد کنایه از این است که لازمه رحمت واسعه الهى نیل به درجه رفیع شهادت است‏]. یکى از مردان گفت: اى رسول خدا کاش ما را از او بیشتر بهره‏مند فرمایى. عامر در

جنگ خیبر به شهادت رسید.

سلمة بن اکوع گوید: نزدیک خیبر متوجه آهویى شدم که میان ریگها در سایه خار بنى ایستاده است. تیرى بیرون کشیدم و آن را هدف قرار دادم، ولى تیرم کارگر نشد و آهو رمید. در این موقع عامر رسید، او هم تیرى به طرف آهو انداخت، تیر بر پهلوى آهو نشست ولى زه کمان پاره شد و دنباله آن از پهلوى عامر آویخته باقى ماند، و به زحمت زیاد آن را بیرون آوردند.

گوید: من در دلم فال زدم و پنداشتم که او به درجه شهادت خواهد رسید، و هم مردى یهودى را دیدم که خود را از بالاى دژ به زیر افکند و در دم کشته شد.

رسول خدا (ص)، به عبد اللّه بن رواحه فرمودند: چیزى نمى‏خوانى و کاروان را به حرکت و وجد در نمى‏آورى؟ عبد الله بن رواحه پیاده شد و چنین خواند:

و اللّه انت لولا ما اهتدینا

و لا تصدّقنا و لا صلّینا

فأنزلن سکینة علینا

و ثبّت الاقدام ان لاقینا

و المشرکون قد بغوا علینا

اى رسول خدا، به خدا سوگند که اگر تو نبودى ما هدایت نمى‏شدیم،

و نه تصدیق مى‏کردیم و نه نماز مى‏گزاردیم،

خدایا آرامشى بر ما فرو فرست،

و به هنگام برخورد ما را پایدار بدار،

و مشرکان بر ما ستم کردند.

پیامبر (ص) فرمودند: خداوندا او را رحمت فرماى. عمر بن خطّاب گفت: بهشت بر او واجب شد. واقدى گوید: عبد الله بن رواحه در جنگ مؤته شهید شد.

گویند، پیامبر (ص) به صهباء رسیدند و نماز عصر را گزاردند و غذا خواستند. چیزى براى آن حضرت غیر از خرما و سویق نیاوردند. رسول خدا (ص) و همراهان از آن غذا خوردند و بدون این که محتاج به تجدید وضو باشند، نماز مغرب را گزاردند، و سپس نماز عشاء را هم همراه مردم خواندند. آنگاه رسول خدا (ص) راهنمایان را خواستند و حسیل بن خارجه اشجعى، و عبد الله بن نعیم اشجعى هر دو آمدند. پیامبر (ص) به حسیل فرمودند: پیشاپیش ما حرکت کن و از بالاى این صحراها ما را ببر، به طورى که میان خیبر و شام قرار بگیریم و بتوانیم میان مردم خیبر و مردم شام و همپیمانان خیبریان از قبیله غطفان مانع شویم. حسیل گفت: من شما را همچنان خواهم برد. و او به جایى رسید که چند راه بود، پس به پیامبر (ص) عرض کرد: اى رسول خدا، اینجا، چند راه است که همه آنها به خیبر مى‏رسد. پیامبر (ص)

فرمود: آنها را نام ببر! و رسول خدا (ص) دوست مى‏داشت با نامهاى خوب فال نیک بزند، و از اسمهاى زشت روگردان بود و هیچگاه فال بد نمى‏زد. راهنما راهى را نشان داد و گفت: نام این راه حزن (اندوه) است. فرمود: از این راه مرو! گفت: راه دیگرى است که به آن شاش (پراکنده، شوریده) مى‏گویند. فرمود: از این راه هم مرو! گفت: این راه دیگرى است که به آن حاطب (جمع کننده هیزم) مى‏گویند. فرمود: از این راه هم مرو! عمر بن خطّاب گفت: عجیب است که هرگز مانند امشب به این همه نام نامتناسب بر نخورده بودیم. نام راه‏هاى دیگر را به رسول خدا بگو! راهنما گفت: فقط یک راه دیگر باقى مانده است که به خیبر مى‏رسد. عمر گفت: نام آن را بگو! گفت: مرحب (وسیع، فراخ). پیامبر (ص) فرمودند: این خوب است، از این راه برو! عمر به راهنما گفت: نمى‏توانستى همین نام را دفعه اول بگویى؟! رسول خدا (ص)، عبّاد بن بشر را همراه چند سوار به عنوان پیشاهنگ فرستادند. او موفق شد یکى از جاسوسان یهودیان را که از قبیله اشجع بود دستگیر کند. از او پرسید: تو کیستى؟

گفت: در جستجوى چند شترى هستم که از من گم شده است و در پى آنها هستم. عبّاد گفت:

آیا اطلاعى از خیبر دارى؟ گفت: آرى، همین تازگى آنجا بودم، در چه موردى از من مى‏خواهى بپرسى؟ عبّاد گفت: درباره یهودیان. گفت: آرى کنانة بن ابى حقیق، و هوذة بن قیس پیش همپیمانان خود از قبیله غطفان رفتند و آنها را تحریض به حرکت و شرکت در جنگ کردند، و براى آنها محصول یک ساله خرماى خیبر را قرار دادند، آنها هم در کمال آمادگى و با اسلحه و ساز و برگ زیاد به سالارى عتبة بن بدر آمدند و وارد حصارهاى یهودیان شدند. خیبر ده هزار جنگجو دارد و مردم این حصارها هیچگاه از پا در نمى‏آیند. وانگهى آنجا مقدار زیادى خوراک و اسلحه هست و آب فراوان دارند و اگر محاصره آنها سالها طول بکشد، همه چیز آنها کافى است. هیچ کس را نمى‏بینم که طاقت و یاراى جنگ با ایشان را داشته باشد. عبّاد بن بشر تازیانه خود را بلند کرد و چند تازیانه به او زد و گفت: تو جاسوس یهودیانى، راست بگو و گر نه گردنت را خواهم زد! آن مرد عرب گفت: اگر به تو راست بگویم مرا امان مى‏دهى؟ عبّاد گفت:

آرى. مرد عرب گفت: یهودیان خیبر سخت از شما ترسان و بیمناکند، چون رفتار شما را با یهودیان مدینه دیده‏اند. یهودیان مدینه هم پسر عموى مرا که براى فروش خرماهاى خشک خود به آنجا آمده بود، پیش کنانة بن ابى حقیق فرستاده و به او خبر داده است که نفرات شما اندک، و ساز و برگ شما کم است، و گفته‏اند که ضرب شستى به محمد نشان دهید که برگردد، زیرا تاکنون محمد با مردمى که به راستى جنگجو باشند برخورد نکرده است. قریش و عموم اعراب هم از حرکت محمد به سوى شما خوشحالند، زیرا کیفیت آمادگى و زیادى شمار و اسلحه و

استوارى دژهاى شما را مى‏دانند. قریش و هواداران محمد با یک دیگر بحث مى‏کنند، قریش مى‏گویند: خیبرى‏ها پیروز مى‏شوند، و دیگران مى‏گویند: محمد پیروز مى‏شود. و اگر محمد پیروز شود مایه بدبختى روزگار خواهد بود. اعرابى چنین ادامه داد که من همه این حرفها را مى‏شنیدم، کنانه به من گفت: راه بیفت و در همان راهى برو که با سپاه محمد برخورد کنى، چون آنها از حرکت تو در آن راه تعجب نخواهند کرد آنها را زیر نظر بگیر و به آنها نزدیک شو و چنان وانمود کن که از آنها سؤالاتى دارى، آنگاه متقابلا زیادى عده و آمادگى ما را گوشزد ایشان کن، و به هر حال آنها پس از برخورد با تو از بازپرسى تو خوددارى نخواهند کرد، سپس با شتاب خبر آنها را براى ما بیاور.

عبّاد او را به حضور پیامبر (ص) آورد و موضوع را به اطلاع آن حضرت رساند. عمر بن خطاب گفت: گردن او را بزن. عبّاد گفت: من براى او امان قرار داده‏ام. رسول خدا (ص) فرمودند: او را همراه خودت نگهدار، ولى او را ببند. چون پیامبر (ص) وارد خیبر شدند، اسلام را بر آن مرد عرضه داشتند و فرمودند: سه روز به تو مهلت مى‏دهم، اگر مسلمان نشوى این طناب فقط وقتى از گردنت باز مى‏شود که بر فراز دار رفته باشى! پس آن مرد مسلمان شد.

راهنما به راه افتاد و راه مرحب را تا آخر رفت و سپس از راه میان حیاض و سریر(5) حرکت کرد و در مسیر دشتها راه خود را ادامه داد تا رسول خدا (ص) را به خرصه(6) رساند، و از آنجا هم حرکت کرد و فاصله میان شقّ و نطاة(7) را پیمود. چون رسول خدا (ص) بر خیبر مشرف شد، به یاران خود فرمود: بایستید! و سپس فرمود: چنین بگویید:

پروردگارا، اى خداى آسمانهاى هفتگانه و هر چه که بر آن سایه فکنده‏اند، و اى خداى زمینهاى هفتگانه و آنچه در برگرفته‏اند، و اى پروردگار بادها و هر چه که بر آن مى‏وزند، ما از تو خیر این دهکده را و خیر اهل آن را مسئلت مى‏کنیم، و از شر آن و شر هر چه در آن است به تو پناه مى‏بریم. آنگاه فرمود: در پناه لطف و برکت خدا وارد شوید! و حرکت کردند تا به منزله رسیدند و آخر شب ساعتى آنجا فرود آمدند.

یهودیان معمولا همه شب قبل از سپیده دم بر مى‏خاستند و اسلحه بر مى‏گرفتند و صفهاى سپاه خود را مرتب مى‏کردند، آنها ده هزار جنگجو بودند.

کنانة بن ابى الحقیق هم با گروهى سوار به سوى غطفان حرکت کرده بود تا ایشان را به یارى خیبر فرا خواند، و نیمى از محصول خرماى آن سال خیبر از ایشان باشد، زیرا به یهود خبر رسیده بود که رسول خدا (ص) آهنگ حرکت به سوى ایشان را دارد. داستان آن چنین بود که مردى از بنى فزاره که همپیمان یهود خیبر بودند، خرماهاى خود را براى فروش به مدینه آورده بود در بازگشت پیش آنها آمد و گفت: من محمد را در حالى ترک کردم که لشکر خود را براى شما آماده مى‏کرد. این بود که به سراغ همپیمانان خود فرستادند و کنانة بن ابى الحقیق همراه چهارده نفر از یهودیان براى دعوت غطفان به آنجا حرکت کرد و آنها را به کمک یهود فرا- خواند، مشروط بر اینکه نیمى از خرماى یک سال خیبر از ایشان باشد.

اتفاقا آن شبى که رسول خدا (ص) به منطقه خیبر فرود آمد، یهودیان برنخاستند و خروسى هم آوایى سر نداد تا اینکه آفتاب طلوع کرد، و آنان شب را به صبح آوردند در حالى که دلهاى ایشان سخت به وحشت افتاده بود.

یهودیان حصارهاى خود را بدون توجه گشودند و در حالى که بیل و ماله و تیشه همراه داشتند، براى کار روزانه بیرون آمدند. و چون متوجه شدند که رسول خدا (ص) در میدانى در آنجا فرود آمده‏اند، فریاد کشیدند محمد و لشکر. و وحشت‏زده گریختند و وارد حصارهاى خود شدند. پیامبر (ص) شروع به تکبیر گفتن فرمود، و مى‏گفت: خیبر خراب شد. و هم فرمود: چون ما بر سر قومى فرود آییم صبحگاه ایشان تیره و تار خواهد بود.

چون پیامبر (ص) به ناحیه منزله رسیدند، در آنجا منطقه‏اى را مسجد خود قرار دادند و نافله آخر شب را گزاردند. در این هنگام ناقه آن حضرت برخاست و به راه افتاد و لگامش را از پى خود مى‏کشید و آهنگ صخره‏اى داشت. پیامبر (ص) فرمود: آن را آزاد بگذارید که مأمور است، و حیوان کنار صخره سنگى زانو زد. پیامبر (ص) به آنجا رفتند و دستور دادند بار و بنه ایشان را هم آنجا بگذارند، و به مردم هم دستور فرمود که به آنجا کوچ کنند و در آنجا مسجدى ساختند که تا امروز هم آنجا مسجد اهالى خیبر است.

چون صبح شد، حباب بن منذر بن جموح به حضور پیامبر (ص) رفت و گفت: اى رسول خدا، در اینجا که فرود آمده‏اید، اگر مأمور به آن هستید که صحبتى نمى‏کنیم، ولى اگر بستگى به رایزنى و اندیشه دارد مطلبى بگوییم. رسول خدا (ص) فرمود: حتما رأى و اندیشه است.

حباب گفت: اى رسول خدا، شما نزدیک به حصار میان نخلستان و زمینهاى مرطوب فرود آمده‏اید، از طرفى هم من مردم قلعه نطاة را مى‏شناسم، هیچ قومى آزمندتر و تجاوزگرتر از ایشان نیست، و آنها هم اکنون بر ما مشرفند، این موجب مى‏شود که بیشتر در تیررس آنها قرار

بگیریم. وانگهى من اطمینان ندارم که شبانگاه آنها نیایند و در پناه نخلستان پنهان نشوند، مى‏خواهم بگویم که از این سرزمین مرطوب و خیس به جاى دیگرى بکوچید، ریگستان را میان خود و ایشان قرار دهیم تا تیرهاى ایشان هم به ما نرسد. پیامبر (ص) فرمودند: همین امروز با آنها جنگ خواهیم کرد. در عین حال محمد بن مسلمه را احضار فرمودند، و گفتند: جایى دورتر از حصارهاى ایشان و خالى از رطوبت در نظر بگیر که از دستبردها و شبیخون آنها هم محفوظ باشیم.

محمد بن مسلمه حرکت کرد و اطراف را گشت تا به منطقه رجیع(8) رسید، و هنگام شب به حضور پیامبر (ص) برگشت و گفت: منزل خوبى پیدا کردم. پیامبر (ص) فرمود: در پناه برکت و لطف خدا.

آن روز را تا شب، رسول خدا (ص) با اهل نطاة جنگ کردند و جنگ را از پایین نطاة شروع کردند. در آن روز یهودیان سخت فراهم بودند. حباب بن منذر گفت: اگر مصلحت بدانید بکوچیم. پیامبر (ص) فرمودند: چون شب کنیم به خواست خداوند خواهیم کوچید. تیرهاى یهودیان گاه به لشکرگاه مسلمانان مى‏رسید و از آن هم تجاوز مى‏کرد، و مسلمانان همه را بر مى‏داشتند و به سوى خود آنها پرتاب مى‏کردند. چون شب شد رسول خدا (ص) به ناحیه رجیع کوچید و به مسلمانان هم فرمان دادند که کوچ کنند. صبحگاهان پیامبر (ص) با پرچمهاى مسلمین حرکت مى‏فرمود، و شعار مسلمانان این بود یا منصور امت (اى یارى شده بمیران).

حباب بن منذر به پیامبر (ص) گفت: اى رسول خدا، یهودیان درختان خرما را از فرزندان نورس خود بیشتر دوست دارند، نخلهاى ایشان را قطع کن. پیامبر (ص) دستور فرمود، و مسلمانان با شتاب به این کار مشغول شدند. ابو بکر به حضور پیامبر (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا، مگر چنین نیست که خداوند خیبر را به شما وعده فرموده است؟ و مسلم است که خداوند وعده خود را بر مى‏آورد، بنابر این درختان خرما را قطع نکنید. پیامبر (ص) دستور فرمود ندا دادند که از بریدن نخل خوددارى کنند.

محمد بن یحیى، از قول پدرش، و او از قول جدش برایم نقل کرد که گفته است: در منطقه نطاة خیبر، نخل بریده شده‏اى دیدم که از درختان قطع شده به وسیله مسلمانان بود.

اسامة بن زید لیثى، از قول جعفر بن محمود بن محمد بن مسلمه برایم نقل کرد که گفت:

مسلمانان در منطقه نطاة چهارصد خرما بن را بریدند، و در هیچ جاى دیگر از خیبر خرما بنى‏

نبریدند.

محمد بن مسلمه به درختان کوچک خرماى کبیس(9) نگاه کرد، و گفت: من خودم این درخت را به دست خود قطع کردم و بعد شنیدم که بلال جار مى‏زند که درختان را قطع نکنید، و ما خوددارى کردیم.

گوید: در آن روز تابستانى بسیار گرم، محمود بن مسلمه همراه مسلمانان جنگ مى‏کرد. و آن روز نخستین روزى بود که پیامبر (ص) با اهل نطاة جنگ کردند و آغاز جنگ با ایشان بود.

گرما براى محمود بن مسلمه سخت شد، زیرا او لباس کامل جنگى هم پوشیده بود و زیر حصار تازه‏اى که مى‏پنداشت جاى کالا و اسباب است و جنگجویى در آن نخواهد بود نشست تا از سایه آن استفاده کند. این حصار مال ناعم یهودى بود که چند حصار دیگر هم داشت. در این هنگام مرحب سنگ آسیابى بر محمود بن مسلمه انداخت که بر کلاهخودش برخورد و کلاهخود او چنان پیشانى و چهره‏اش را مجروح کرد که پوست پیشانى او بر چهره‏اش آویخته شد. او را به حضور پیامبر (ص) آوردند، حضرت پوست را بر گرداندند، و پوست به حال اول برگشت، و خود پیامبر (ص) زخم او را با پارچه‏اى بستند.

چون شب فرا رسید، پیامبر (ص) به منطقه رجیع کوچیدند، ولى بر اصحاب خود از خوابیدن در آن محل مى‏ترسیدند. بالاخره در رجیع اردو زدند و همانجا شب را به روز آوردند و هفت شبانه روز اردوگاه آنجا بود. پیامبر (ص) هر روز صبح با پرچمهاى مسلمانان در حالى که همه مسلح بودند، حرکت مى‏کردند و اردوگاه و خیمه‏ها را همانجا ترک مى‏کردند، و عثمان بن عفّان را مأمور نگهدارى مى‏فرمودند. هر روز تمام وقت با اهل نطاة جنگ مى‏کردند و چون شب فرا مى‏رسید به رجیع بر مى‏گشتند. پیامبر (ص) در اولین روز، جنگ را از محله پایین نطاة شروع فرمود، سپس جنگ را از محله بالاى آن شروع کردند، تا اینکه خداوند آن را براى رسول خود گشود.

هر کس از مسلمانان که زخمى مى‏شد، او را به لشکرگاه آورده و معالجه مى‏کردند، و اگر خونریزى داشت، او را به لشکرگاه پیامبر (ص) در رجیع منتقل مى‏کردند. در اولین روز نبرد پنجاه مرد از مسلمانان با تیر دشمن مجروح شدند که زخمهاى خود را مداوا مى‏کردند. گویند، گروهى از مسلمانان از تب خیزى منطقه شکایت کردند، پیامبر (ص) دستور فرمودند که آنها به رجیع برگردند. مسلمانان وقتى به خیبر رسیدند، میوه و سبزى تازه به نوبر رسیده بود که تب آور

بود، از آن سبزى و میوه خوردند و تب به سراغ ایشان آمد و از این موضوع به رسول خدا (ص) شکایت کردند. پیامبر (ص) فرمودند: در مشکهاى کهنه آب بریزید، و میان اذان و اقامه نام خدا را بر زبان آورید و آب را از بالاى سر روى خودتان بریزید. چنان کردند و به سرعت سلامتى خود را باز یافتند، گویى که از بند رها شدند.

کعب بن مالک مى‏گفت: شبى که در رجیع بودیم، مردى یهودى از اهالى نطاة شبانگاه فریاد کشید و گفت: اگر مطلبى را به اطلاع شما برسانم به من امان مى‏دهید؟ گفتیم: آرى، و به سوى او رفتیم. من نخستین کسى بودم که پیش او رسیدم و از او پرسیدم: تو کیستى؟ گفت: مردى از یهودیان. ما او را به حضور رسول خدا (ص) بردیم، مرد یهودى گفت: اى ابو القاسم، آیا من و همسرم را امان مى‏دهى، اگر تو را به یکى از حصارهاى یهودیان راهنمایى کنم؟ فرمودند: آرى.

و مرد یهودى آن حضرت را به آنجا راهنمایى کرد. پیامبر (ص)، همان ساعت اصحاب خود را فرا خواند و ایشان را به جهاد تشویق کرد، و به آنها خبر داد که همپیمانهاى یهودیان ایشان را رها کرده و گریخته‏اند و میان آنها اختلاف و بگو مگو آشکار شده است.

کعب گوید: صبحگاهان به سراغ آنها رفتیم و خداوند ما را بر ایشان پیروزى داد، و در نطاة کسى غیر از زنها و بچه‏ها نبود و چون به حصار شقّ هم رسیدیم، در آن هم جز زنها و بچه‏ها کسى نبود. پیامبر (ص) همسر آن مرد یهودى را که در شقّ بود به او تسلیم فرمود، و من دیدم که او دست زن زیبایش را گرفت و رفت.

گویند، رسول خدا (ص) در هفت شبانه روزى که در رجیع بودند، براى پاسدارى و نگهبانى شبانه میان اصحاب خود نوبت قرار دادند. در شب ششم نوبت پاسدارى عمر بن خطاب بود که رسول خدا او را براى این کار گماشته بودند. عمر با یاران خود گرد لشکرگاه مى‏گردید، گاه یاران خود را در اطراف پراکنده مى‏کرد و گاه خودش از ایشان فاصله مى‏گرفت.

در نیمه شب مردى یهودى را پیش او آوردند. عمر دستور داد تا گردنش را بزنند. یهودى گفت:

مرا پیش پیامبرتان ببرید تا با او صحبت کنم. عمر او را با خود بر در خیمه رسول خدا (ص) برد و در آن وقت پیامبر (ص) نماز شب مى‏گزاردند. پیامبر (ص) چون صداى عمر را شنیدند، سلام دادند و او را پذیرفتند. عمر همراه مرد یهودى وارد شد. پیامبر (ص) به یهودى گفتند: تو کیستى و چه خبر دارى؟ یهودى گفت: اى ابو القاسم، اگر راست بگویم مرا امان مى‏دهى؟

فرمود: آرى. یهودى گفت: من از حصار نطاة آمده‏ام، از پیش مردمى که کارشان هیچگونه نظامى ندارد، امشب در حالى آنها را ترک کردم که مى‏خواستند آن دژ را ترک کنند. پیامبر (ص) پرسیدند: به کجا مى‏روند؟ گفت به جایى بدتر و پست تر، به شقّ مى‏روند، و آنها سخت از تو

ترسیده‏اند چنانکه دلهاى ایشان خالى شده است. در این حصار سلاح و خوار و بار بسیار، و گوشت فراوان است، و هم ابزارهاى جنگى براى گشودن حصارها که در جنگهاى داخلى میان خودشان به کار مى‏رود در همین حصار است، که آنها را در خانه‏اى در زیر زمین پنهان کرده‏اند. پیامبر (ص) فرمود: آن وسایل چیست؟ گفت: یک منجنیق باز، و دو زره پوش، و مقدارى هم زره و کلاهخود و شمشیر، امیدوارم فردا که وارد این حصار مى‏شوى به آن خانه هم دستیابى. پیامبر (ص) فرمود: به خواست خداوند متعال. یهودى گفت: من هم به خواست خدا همراه تو خواهم بود، زیرا هیچ کس از یهود غیر من، آن را نمى‏شناسد. وانگهى فایده دیگرى هم در این کار هست. پیامبر (ص) پرسیدند: چه فایده‏اى؟ گفت: پس از اینکه منجنیق و زره پوشها را بیرون آوردید، منجنیق را براى گشودن حصارهاى دیگر مانند شقّ نصب کنید، و مردان در پناه زره پوشها پیش رفته و نقب زده و دژها را مى‏گشایند، و نسبت به دژ کتیبه هم همین کار را مى‏کنیم و یک روزه آن را تصرف خواهید کرد.

عمر گفت: اى رسول خدا، خیال مى‏کنم راست مى‏گوید. یهودى گفت: اى ابو القاسم، خون مرا محفوظ بدار. فرمود: تو در امان هستى. گفت: همسر من هم در حصار نزار است، او را هم به من ببخش. فرمود: او هم از آن خودت خواهد بود. سپس پیامبر (ص) از او پرسیدند: چرا یهودیان زن و فرزند خود را از نطاة بیرون مى‏برند؟ گفت: آن را براى جنگ خالى مى‏کنند، و زنها و بچه‏ها را به حصارهاى شقّ و کتیبه منتقل کرده‏اند.

گویند، پیامبر (ص) آن یهودى را به اسلام دعوت فرمود. گفت: چند روز مرا مهلت بدهید.

فرداى آن روز رسول خدا (ص) همراه مسلمانان آهنگ نطاة فرمود، و خداوند آن دژ را براى ایشان گشود، و آنچه را که یهودى گفته بود استخراج کردند. پیامبر (ص) دستور فرمودند تا منجنیق را اصلاح کرده و براى گشودن حصارهاى شقّ و نزار به کار برند. چون آن را آماده کردند، هنوز سنگى با منجنیق پرتاب نکرده بودند که خداوند متعال حصار نزار را براى ایشان گشود، چون پیامبر (ص) نزدیک آن حصار رسیدند، مقدار زیادى از آن فرو ریخت و نزدیک بود به زمین فرو رود و اهل آن را سخت فرو گیرد. زن آن یهودى که نامش نفیله بود، از دژ بیرون آمد و او را تسلیم شوهرش کردند. چون پیامبر (ص) دژهاى وطیح و سلالم را گشود، آن یهودى که نامش سماک بود مسلمان شد و از منطقه خیبر رفت، و دیگر چیزى از او شنیده نشد.

هنگامى که رسول خدا (ص) به حصار ناعم در نطاة رسیدند، اصحاب را مرتب و به صف فرمودند و ایشان را از شروع به جنگ بر حذر داشتند تا هنگامى که دستور برسد. در این هنگام مردى از قبیله اشجع به یک یهودى حمله کرد، و مرحب هم آن مرد را کشت. مردم گفتند: اى‏

رسول خدا، آن مرد شهید محسوب مى‏شود؟ رسول خدا (ص) فرمودند: آیا پس از اینکه من از جنگ منع کرده بودم کشته شد؟ گفتند: آرى. فرمود: جارچى جار بزند که هر کس از فرمان سرپیچى کند، بهشت بر او روا نخواهد بود. آنگاه پیامبر (ص) اجازه جنگ فرمودند و مردم را بر آن برانگیختند، و مسلمانان هم آماده جنگ شدند.

یسار حبشى غلام سیاهى از آن عامر یهودى بود و گوسپندان ارباب خود را مى‏چرانید، همینکه دید مردم خیبر داخل حصار مى‏شوند و جنگ مى‏کنند، پرسید: با چه کسى مى‏جنگید؟

گفتند: با این مردى که مى‏پندارد پیامبر است. یسار گوید: این کلمه بر دل من نشست، و همراه گوسپندان به طرف رسول خدا (ص) آمدم و گفتم: اى محمد، تو چه عقیده‏اى دارى و چه مى‏گویى، و به چه چیزى فرا مى‏خوانى؟ فرمود: من به اسلام فرا مى‏خوانم، گواهى بده که خدایى جز خداى یکتا نیست و من هم فرستاده اویم. گفتم: براى من چه خواهد بود؟ فرمود: اگر بر این عقیده پایدارى کنى بهشت از آن تو خواهد بود. گویند: اسلام آورد و گفت: این گوسپندان امانت است. پیامبر (ص) فرمودند: این گوسپندها را از لشکرگاه بیرون ببر و آنها را بران و مقدارى سنگ‏ریزه به آنها بزن، خداوند متعال این امانت را از عهده تو برخواهد داشت. او چنان کرد و گوسپندان به طرف صاحب خود رفتند، و یهودى دانست که برده او مسلمان شده است.

رسول خدا (ص) مردم را نصیحت فرمود و پرچمها را میان ایشان تقسیم کرد، و سه پرچم در سپاه بود. پیش از جنگ خیبر پرچم متداول نبود، بلکه نوعى دیگر از آن معمول بود. پرچم پیامبر (ص) در آن روز از برد سیاه رنگى که متعلق به عایشه بود، درست شده بود و به آن عقاب مى‏گفتند، و لواء آن حضرت سپید بود. پیامبر (ص)، یک پرچم به على بن ابى طالب (ع)، و یک پرچم به حباب بن منذر، و یک پرچم هم به سعد بن عباده دادند. و على (ع) با پرچم خود به جنگ رفت و یسار حبشى هم که برده‏اى سیاه بود، همراه او رفت و جنگ کرد تا کشته شد. جسد او را به خیمه‏اى از خیام لشکر منتقل کردند. پیامبر (ص) از آن خیمه سرکشى فرمودند و گفتند:

خداوند متعال این بنده سیاه را گرامى داشت و او را به خیبر کشاند، و او از جان و دل مسلمان شد، و من بر بالاى سر او دو همسرش از فرشتگان سیاه چشم را دیدم.

گویند، مردى از بنى مرّه که نامش ابو شییم بود، گفت: من همراه لشکرى بودم که به سرپرستى عیینه از قبیله غطفان براى کمک به یهود مى‏رفتیم. ما به خیبر رسیدیم و وارد هیچ حصارى نشدیم. رسول خدا (ص) کسى را پیش عیینة بن حصن که فرمانده و سالار غطفان بود، فرستاده پیام دادند که تو به اتفاق همراهانت برگرد و در عوض نیمى از محصول خرماى‏

امسال خیبر براى تو خواهد بود، و خداوند متعال وعده داده است که خیبر گشوده خواهد شد.

عیینه در پاسخ گفت: من و همپیمانان و همسایگانم مسلمان نیستیم. گوید: ما همچنان آنجا همراه عیینه بودیم که ناگاه شنیدیم کسى سه مرتبه فریاد کشید که: خویشاوندان خود را در حیفاء(10) دریابید که به آنها حمله شده است، و نفهمیدیم که این صدا از آسمان بود یا از زمین.

گویند که کنانة بن ابى الحقیق به سراغ غطفانى‏ها که چهار هزار نفر بودند رفت و با آنها همپیمان شد، و عیینة بن حصن را به سالارى برگزیدند. آنها سه روز پیش از آمدن رسول خدا (ص) به خیبر آمدند، و همراه یهود وارد حصارهاى منطقه نطاة شدند.

چون رسول خدا (ص) به خیبر رسیدند، سعد بن عباده را پیش ایشان که در حصار بودند فرستاد. چون سعد بن عباده نزدیک حصار رسید آنها را صدا زد و گفت: مى‏خواهم با عیینة بن حصن صحبت کنم. عیینه مى‏خواست سعد را وارد حصار کند که مرحب گفت: او را وارد حصار نکن زیرا مناطق آسیب‏پذیر را خواهد دید، و همچنین متوجه خواهد شد که از چه راههایى مى‏شود وارد آن شد، تو به سوى او برو. عیینه گفت: دوست مى‏داشتم او را وارد حصار مى‏کردم تا اهمیت و استوارى و شمار زیاد ما را ببیند. ولى مرحب از وارد کردن سعد بن عباده به حصار خوددارى کرد. این بود که عیینه به کنار دروازه حصار آمد. سعد به او گفت: رسول خدا (ص) مرا پیش تو فرستاده‏اند و مى‏فرمایند: خداوند فتح خیبر را به من وعده داده است، شما برگردید و از جنگ دست بردارید، و اگر ما بر خیبر چیره شدیم تمام محصول خرماى یک سال آن از شما باشد. عیینه گفت: به خدا سوگند ما همپیمانان خود را در قبال هیچ چیز تسلیم نمى‏کنیم، و مى‏دانیم که تو و همراهانت یاراى حمله به اینجا را ندارید. این مردم داراى حصارهاى بلند و استوار و سپاه و ساز و برگ فراوانند. اگر در اینجا اقامت کنى خودت و همراهانت را نابود خواهى کرد، و اگر هم بخواهى جنگ را شروع کنى، اینها با مردان و سلاح خود بر جنگ پیشى خواهند گرفت. وانگهى به خدا قسم این قوم مثل قریش نیستند که به سوى تو آمدند براى اینکه چشم زخمى و شبیخونى بزنند و مى‏گفتند، اگر موفق شدیم چه بهتر، والا برمى‏گشتند. و حال آنکه اینها در جنگ چنان مکر و حیله‏اى به کار مى‏برند و چندان پایدارى خواهند کرد که از ایشان ملول خواهى شد. سعد بن عباده گفت: یقین دارم که رسول خدا (ص) چنان حصار شما را محاصره خواهد کرد که تو آن وقت چیزى را که هم اکنون پیشنهاد مى‏کنیم به اصرار بخواهى، و آن وقت چیزى غیر از شمشیر به شما نخواهیم داد. و تو اى عیینه قبلا

دیده‏اى که هر کس از یهودیان مدینه را که به جنگ ایشان رفتیم چگونه درمانده و از هم پاشیده شدند.

سعد نزد رسول خدا (ص) برگشت، و آنچه را که عیینه گفته بود به اطلاع آن حضرت رساند، و گفت: اى رسول خدا، خداوند وعده خود را نسبت به تو بر مى‏آورد و دین خود را آشکار و پیروز خواهد فرمود، بنابر این به این مرد عرب حتى یک خرما هم عنایت مکن. اى رسول خدا، آنگاه که شمشیر ایشان را در برگیرد این مرد به سرزمین خود خواهد گریخت، همچنان که پیش از این در جنگ خندق عمل کرد.

پیامبر (ص) به اصحاب خود دستور فرمود که به حصارهایى حمله کنند که بنى غطفان در آن بودند. این فرمان شامگاه صادر شد و آنها در دژ ناعم بودند. جارچى رسول خدا (ص) اعلام کرد که فردا صبح با پرچمهاى خود کنار حصار ناعم که بنى غطفان در آن هستند، حاضر شوید.

گوید: بنى غطفان آن شب و روز را در ترس به سر آوردند، و چون پاسى از شب گذشت، صداى سروشى را شنیدند که مى‏گفت: اى بنى غطفان، اهل خود را در حیفاء دریابید و کمک کنید، که نه سرزمینى به جاى مانده و نه اموالى، و این صدا سه مرتبه تکرار شد و نفهمیدند از آسمان بود یا از زمین. ایشان با شتاب و هر وسیله‏اى که یافتند، گریختند و از خیبر بیرون رفتند، و این کارى بود که خداوند متعال براى پیامبر خود انجام داد.

گوید: چون یهودیان صبح کردند به کنانة بن ابى الحقیق خبر رسید که غطفانیان گریخته‏اند، و او بر دست و پاى بمرد و سخت خوار گردید، و یقین به هلاک و نابودى خود کرد و گفت: تصور ما از این اعراب باطل و بیهوده بود، ما میان آنها رفتیم و به ما وعده یارى و نصرت دادند و ما را فریفتند، و به جان خودم سوگند، اگر آنها به ما وعده نمى‏دادند هرگز درباره جنگ با محمد پافشارى نمى‏کردیم. ما به گفتار سلّام بن ابى الحقیق توجهى نکردیم که مى‏گفت: از این عربها یارى مجویید که ما آنها را آزموده‏ایم. ما ایشان را براى کمک و یارى دادن به بنى قریظه فراخواندیم و ایشان بنى قریظه را فریب دادند و وفایى در ایشان نسبت به خود ندیدیم. حال آنکه حیىّ بن اخطب به سراغ ایشان رفته بود و آنها با محمد قرار صلح و سازش گذاشتند، و هنگامى که محمد به بنى قریظه حمله کرد، ایشان به سوى اهل و دیار خود گریختند.

گویند: چون غطفانیان از خیبر به حیفاء و پیش اهل خود برگشتند، آنها را به حال خود یافتند. و گفتند: آیا چیزى شما را ترسانده و خطرى متوجه شما بوده است؟ گفتند: نه به خدا قسم، ما تصور مى‏کردیم که شما به غنیمتى رسیده‏اید و حال آنکه همراه شما نه غنیمتى مى‏بینیم و نه مالى.

عیینه به یاران خود گفت: به خدا قسم این هم از مکر و فریبهاى محمد و یاران او است، به خدا قسم با ما خدعه کردند. حارث بن عوف به او گفت: چگونه نسبت به شما خدعه کردند؟

گفت: ما در قلعه نطاة بودیم، پاسى از شب گذشته بود که شنیدیم فریاد زننده‏اى سه مرتبه فریاد کشید و گفت خویشاوندان خود را در حیفاء دریابید که نه سرزمینى باقى ماند، و نه مالى، و ما نفهمیدیم که این صدا از آسمان بود یا از زمین. حارث بن عوف گفت: به خدا قسم اگر پند بگیرى باقى خواهى ماند. به خدا سوگند آنچه شنیده‏اى از آسمان بوده است. و سوگند به خدا، محمد به هر کس که با او ستیزه کند غالب مى‏شود، حتى اگر کوهها با او در آویزند، او به خواسته خود مى‏رسد.

عیینه چند روزى پیش خانواده خود ماند، و سپس یاران خود را براى خروج به منظور یارى کردن یهودیان فرا خواند. حارث بن عوف پیش او آمد و گفت: اى عیینه، از من بشنو و در خانه خود بمان و یهود را رها کن، وانگهى تا تو به خیبر برسى من مى‏بینم که محمد آن را فتح کرده است و از آن گذشته بر خودت ایمن نیستم. ولى عیینه از قبول گفتار او سرپیچید و گفت:

من همپیمانهاى خود را در مقابل هیچ چیز تسلیم نمى‏کنم و رها نمى‏سازم.

چون عیینه از خیبر نزد خویشان خود برگشت، پیامبر (ص) به حصارهاى یهودیان یکى پس از دیگرى حمله فرمود و همراه مسلمانان به حصار ناعم رسیدند که مرکّب از چند دژ بود.

یهودیان در آن روز مسلمانان را تیر باران کردند و یاران رسول خدا (ص) خود را سپر آن حضرت قرار دادند. در آن روز بر تن رسول خدا (ص) دو زره بود و روپوشى و کلاهخودى و بر اسبى به نام ظرب (سنگ بر آمده) سوار بود، و نیزه و سپر در دست داشت و یاران گرد آن حضرت را فرا گرفته بودند.

در آن روز پیامبر (ص) پرچم خود را به مردى از مهاجران سپرد که او بدون انجام دادن کارى برگشت. آنگاه پرچم را به فرد دیگرى از مهاجران داد و او هم بدون اینکه کارى انجام دهد بازگشت. پیامبر (ص) پرچم را به مردى از انصار تسلیم فرمود، او هم بیرون رفت و بدون اینکه کارى کرده باشد برگشت. پیامبر (ص) مسلمانان را تحریض فرمود و سپاهیان یهود چون سیل به حرکت آمدند و حارث پدر زینب پیشاپیش آنها حرکت مى‏کرد و سخت بر زمین پاى مى‏فشرد. پرچمدار انصار پیش آمد و آنها را به عقب راند تا اینکه وارد حصار خود شدند. در این هنگام اسیر یهودى از حصار به همراه جنگجویان پیاده بیرون آمد و پرچم انصار را به عقب راند و تا جایگاه رسول خدا (ص) پیشروى کرد. پیامبر (ص) در درون خود احساس خشم شدیدى کرد، و به مسلمانان یادآورى فرمود که خداوند وعده فتح داده است.

پیامبر (ص) روز را با اندوه به شب آورد. سعد بن عباده نیز زخمى شده و برگشته بود و یاران خود را به کندى و چالاک نبودن سرزنش مى‏کرد. پرچمدار مهاجران هم یاران خود را متهم به کندى مى‏کرد و مى‏گفت: شما کوتاهى کردید. پیامبر (ص) فرمود: شیطان پیش یهودیان آمد و به آنها گفت محمد براى اموال شما با شما جنگ مى‏کند. فریاد برآرید و بگویید «لا اله الا الله» و به این وسیله اموال و جانهاى خود را حفظ کنید، و حساب شما هم با خدا خواهد بود. یاران پیامبر (ص) این را براى یهودیان گفتند امّا یهود بانگ برداشتند و گفتند چنین نمى‏کنیم و پیمان موسى و تورات را رها نمى‏کنیم. سپس رسول خدا (ص) فرمود: فردا پرچم را به کسى خواهم داد که خدا و رسولش او را دوست مى‏دارند، و خداوند به دست او فتح و پیروزى نصیب خواهد فرمود، و او اهل گریز و فرار نیست. و به محمد بن مسلمه فرمود: فردا براى تو مژده و بشارت خواهد بود و قاتل برادرت به خواست خداوند کشته خواهد شد و تکاوران یهود به جنگ پشت خواهند کرد.

چون پیامبر (ص) شب را به صبح آوردند، کسى را پى على (ع) فرستادند، و او در حالى که چشم درد داشت، به حضور پیامبر (ص) آمد و گفت: من نه دشت را مى‏بینم و نه کوه را گوید: على (ع) نزدیک رسول خدا (ص) رفت. پیامبر (ص) فرمودند: چشمت را بگشا. و او چشمهایش را گشود، و رسول خدا (ص) آب دهان خود را بر چشمهاى على (ع) انداخت. على (ع) مى‏گفت: پس از آن هرگز چشم درد نگرفتم. آنگاه رسول خدا (ص) پرچم را به على (ع) دادند و براى او و یارانش دعا فرمودند که پیروز شوند. نخستین کسى که از یهودیان همراه با تکاوران خود بر مسلمانان حمله کرد، حارث برادر مرحب بود. مسلمانان به هزیمت رفتند و على (ع) به تنهایى پایدارى فرمود، و ضرباتى به یک دیگر زدند و على (ع) او را کشت. یاران حارث به سوى حصار گریختند و وارد آن شدند و در را بستند و مسلمانان به جاى خود برگشتند. در این هنگام مرحب بیرون آمد و این رجز را مى‏خواند:

قد علمت خیبر انّى مرحب

شاکى السلاح بطل مجرّب‏

اضرب احیانا

و حینا اضرب‏

خیبر مى‏داند که من مرحب هستم،

سراپا سلاح و پهلوان کار آزموده،

غالبا ضربه مى‏زنم و گاهى هم ضربه مى‏خورم.

على (ع) بر او حمله برد و او را بر در حصار کوبید و در را گشود و آن حصار دو در داشت.

ابن ابى سبره، از قول خالد بن رباح، از قول گروهى از شیوخ بنى ساعده برایم نقل کرد که آنها مى‏گفته‏اند ابو دجانه، حارث پدر زینب را کشته است، و در آن روز با عمامه سرخى که به سر گذاشته بود، مشخص بود. حارث هم بالاى کلاهخود خود علامت مخصوصى زده بود، یاسر و اسیر و عامر هم نشان مخصوص داشتند.

ابن ابى سبره، از قول عمرو بن ابى عمرو برایم نقل کرد که گفته است: در روزگار سلیمان بن عبد الملک در اریحا فرود آمدم و به قبیله‏اى یهودى برخوردم، و پیرمردى را دیدم که از فرتوتى مى‏لرزید. او از من پرسید: اهل کجایى؟ گفتم: حجاز. پیرمرد یهودى گفت: اى واى که چقدر مشتاق حجازم، من پسر حارث یهودى یکه تاز حصارهاى خیبرم، که او را در جنگ خیبر مردى از اصحاب محمد به نام ابو دجانه کشت، و ما از یهودیانى هستیم که عمر بن خطاب ما را به شام تبعید کرد. من به او گفتم: آیا مسلمان نمى‏شوى؟ گفت: اگر مسلمان شوم براى من بهتر است، ولى مورد سرزنش قرار مى‏گیرم و یهودیان مرا سرزنش خواهند کرد، و مى‏گویند پدرت فرزند سالار یهودیان بود و او یهودى بودن را ترک نکرد تا کشته شد، و تو اکنون بر خلاف او رفتار مى‏کنى؟

ابو رافع گوید: هنگامى که پیامبر (ص) على (ع) را با پرچم روانه فرمود ما همراه على (ع) بودیم. مردى کنار در حصار با او برخورد و ضربتى به على (ع) زد. آن حضرت ضربه را با سپر گرفت و درى را که کنار حصار افتاده بود برداشت و آن را سپر خویش قرار داد، و پیوسته جنگ کرد و همچنان آن در را به دست گرفته بود تا آنکه خداوند حصار را براى او گشود. على (ع) مردى را به حضور پیامبر (ص) گسیل فرمود و مژده فتح حصار مرحب و ورود به آن را به اطلاع آن حضرت رساند. و گفته‏اند که مرحب همچون گاو نرى خشمگین وارد میدان شد و هماورد مى‏طلبید، و این رجز را مى‏خواند:

قد علمت خیبر انى مرحب

شاکى السلاح بطل مجرّب‏

اضرب احیانا

و حینا اضرب

خیبر مى‏داند که من مرحبم،

سراپا مسلح و پهلوان کار آزموده،

همواره ضربت مى‏زنم و گاهى هم ضربه مى‏خورم.

محمّد بن مسلمه گفت: اى رسول خدا، من مصیبت دیده و خونخواهم. مرحب دیروز برادرم را کشته است اجازه فرمایید من با او جنگ کنم که او قاتل برادر من است. پیامبر (ص) به او اجازه فرمودند که با مرحب جنگ کند، و برایش دعا کردند و شمشیر خود را به او لطف فرمودند.

محمد بن مسلمه بیرون آمد و فریاد برآورد: اى مرحب آیا با من مى‏جنگى؟ گفت: آرى، و به سوى او حمله آورد و همان رجز را مى‏خواند. محمد بن مسلمه هم بیرون آمد و این رجز را مى‏خواند:

قد علمت خیبر انّى ماض

حلو اذا شئت و سم قاض‏

خیبر مى‏داند که من مرد کار آمدم،

هر گاه بخواهم شیرینم و گاه سم کشنده

و هم گفته‏اند که او در آن روز چنین مى‏خواند:

یا نفس الّا تقتلى تموتى

لا صبر لى بعد ابى النّبیت‏

اى نفس اگر کشته هم نشوى خواهى مرد،

و پس از مرگ ابو نبیت مرا شکیبایى نیست

و «ابو نبیت» کنیه برادرش محمود است.

گوید هر یک از ایشان به دیگرى حمله برد، و میان آنها درختانى واقع شده بود که ریشه‏هاى آن به بزرگى ریشه درختان خرماى نر بود و شاخه‏هاى تناور داشت. هر یک از آن دو که به رقیب ضربه مى‏زد، در پناه شاخه‏ها قرار مى‏گرفت، چنانکه تمام شاخه‏هاى آن درخت قطع مى‏شد و فقط تنه اصلى آن شبیه به مردى ایستاده پا برجاى مى‏ماند، و هر یک به دیگرى حمله مى‏کرد.

مرحب بر محمد پیشى گرفت و شمشیر خود را بلند کرد تا بر او فرود آرد، محمد بن مسلمه با سپر آن را رد کرد و شمشیر مرحب به غلافش گیر کرد. زره مرحب تا کمرش بود. محمد فرصت جست و هر دو ساق پاى او را قطع کرد. و هم گفته‏اند همچنان که محمد بن مسلمه ضربه مرحب را با سپر رد مى‏کرد، چون مرحب دستهاى خود را بالا برده بود زره از ساقهاى پایش کنار رفت و محمد سر فرود آورد. و در اولین فرصت هر دو پاى او را قطع کرد. مرحب به زمین افتاد و گفت: اى محمد مرا خلاص کن! محمد بن مسلمه گفت: مزه مرگ را بچش همچنان که برادرم محمود چشید. و او را به همان حال گذاشت و رفت. على (ع) بر او گذشت و گردنش را زد و جامه و سلاح او را براى خود برداشت.

على (ع) و محمد بن مسلمه در این مورد به حضور رسول خدا (ص) به داورى رفتند.

محمد بن مسلمه گفت: اى رسول خدا، به خدا قسم من پس از اینکه پاهاى مرحب را قطع کردم فقط به این منظور سرش را جدا نکردم که تلخى زخم و شدت مرگ را بچشد همچنان که برادرم محمود سه روز آن را چشید، و چیزى جز این مانع من نشد که سرش را جدا کنم. و پس از

اینکه پاهایش را قطع کرده بودم کاملا به این کار قادر بودم. على (ع) فرمود: راست مى‏گوید، من پس از اینکه او پاهایش را قطع کرده بود سرش را جدا کردم. رسول خدا (ص) شمشیر و سپر و روپوش و کلاهخود مرحب را به محمد بن مسلمه دادند و شمشیر مرحب پیش خانواده محمد بن مسلمه بود. بر روى آن شمشیر چیزى نوشته شده بود که نمى‏دانستند چیست، تا اینکه یکى از یهودیان تیماء آن را خواند و چنین بود: «این شمشیر مرحب است، و هر کس آن را بچشد نابود مى‏شود».

محمد بن فضل، از پدرش، از قول جابر، و زکریا بن زید، از قول عبد الله بن ابى سفیان، از پدرش، از سلمة بن سلامه، و مجمّع بن یعقوب، از قول پدرش، از مجمّع بن حارثه همگى برایم نقل کردند که مرحب را محمد بن مسلمه کشته است.

گویند، سپس اسیر که مردى نسبتا کوتاه قد و سخت نیرومند بود به جنگ آمد و هماورد خواست و شروع به نعره کشیدن کرد. محمد بن مسلمه به جنگ او رفت و ضربه‏هایى به یک دیگر زدند، و محمد بن مسلمه او را کشت. سپس یاسر که از پهلوانان نیرومند یهود بود به میدان آمد، و او زوبینى داشت که مسلمانان را به وسیله آن پراکنده مى‏کرد و على (ع) آماده پیکار با او شد. زبیر گفت: تو را سوگند مى‏دهم تا اجازه دهى که من با او ستیز کنم. على (ع) پذیرفت و یاسر پیش آمد و همچنان با زوبین خود مسلمانان را پراکنده مى‏کرد. زبیر به جنگ او رفت و صفیّه مادر زبیر گفت: اى رسول خدا، واى براندوه من! پسرم کشته خواهد شد. پیامبر (ص) فرمودند: چنین نیست. پسر تو او را خواهد کشت. گوید: آن دو نبرد کردند و زبیر او را کشت. پیامبر (ص) فرمودند: عمو و داییت فداى تو گردند. و هم فرمودند: هر پیامبر را حواریانى است، و حوارى من زبیر پسر عمه من است.

چون مرحب و یاسر کشته شدند، پیامبر (ص) فرمودند: اى مسلمانان بر شما مژده باد که خیبر به شما شادباش و خوشامد مى‏گوید و مشکل آن آسان گردید.

در این موقع عامر که مردى بسیار قد بلند بود و نیرومند، به میدان آمد و هماورد خواست.

چون او به میدان آمد پیامبر (ص) فرمودند: فکر مى‏کنید پنج ذرع قامت او باشد؟ عامر که دو زره پوشیده بود، با شمشیر خود به شدت حمله کرد، و در حالى که سراپا در آهن پوشیده بود فریاد مى‏کشید و هماورد طلب مى‏کرد، و مسلمانان از اطراف او مى‏گریختند. على (ع) به جنگ او رفت و چند ضربه زد که هیچکدام کارى نبود تا آنکه هر دو ساق او را قطع کرد و به زمین افتاد، و آنگاه سر او را جدا کرد و سلاح او را برداشت.

حارث، مرحب، اسیر، یاسر و عامر، و گروه زیادى از شجاعان یهود کشته شدند که فقط

اسامى بزرگان آنها ضبط شده است، و این عده همگى در حصار ناعم بودند.

هنگامى که به محمود بن مسلمه از حصار ناعم سنگ زدند، او را به منطقه رجیع منتقل کردند. سه روز زنده بود و بعد مرد و کسى که سنگ را بر سر او انداخته بود، مرحب بود.

محمود بن مسلمه به برادرش محمد مى‏گفت: مبادا دختران برادرت به گدایى میان قبایل بروند. و محمد بن مسلمه گفت: اگر تو مال ندارى و چیزى باقى نگذاشتى من مال دارم. و حال آنکه محمود ثروتمندتر بود، ولى در آن هنگام هنوز آیات مربوط به ارث دختران نازل نشده بود.

چون روز سوم فرا رسید که محمود در آن روز درگذشت و مرحب هم همان روز کشته شد، پیامبر (ص) فرمود: چه کسى مى‏رود به محمود بن مسلمه مژده بدهد که خداوند متعال احکام ارث دختران را نازل فرمود، و محمد بن مسلمه هم قاتل او را کشته است؟ جعال بن سراقه پیش محمود بن مسلمه رفت و این خبر را به او داد. محمود خوشنود شد و گفت: سلام مرا به حضور رسول خدا (ص) ابلاغ کن. جعال گوید: من از طرف رسول خدا (ص) به او سلام رساندم.

محمود گفت: تصور نمى‏کردم که رسول خدا (ص) به یاد من باشند. گرچه پیامبر (ص) معمولا در رجیع شب را به روز مى‏آوردند ولى مرگ محمود بن مسلمه موقعى اتفاق افتاد که پیامبر (ص) حضور نداشتند، و چون پیامبر (ص) به رجیع برگشتند عامر بن اکوع هم که زخمى شده و او را به رجیع آورده بودند درگذشت. عامر بن اکوع را همراه محمود بن مسلمه در غارى دفن کردند. محمد بن مسلمه گفت: اى رسول خدا لطفا محوطه گور برادرم را در تیول و اختصاص من قرار دهید. فرمودند: به اندازه یک تاخت اسب از تو باشد و اگر در آنجا آبادى و زراعت کردى به اندازه دو تاخت اسب از تو باشد.

حصار صعب بن معاذ هم در منطقه نطاة بود که در آن پانصد جنگجو مقیم بودند. در حصارهاى یهودیان معمولا خوراک و خواربار و کالا و چهارپایان زیادى وجود داشت.

مسلمانان چند روزى بود که مشغول جنگ بودند و خوراکى غیر از علف نداشتند. معتّب اسلمى گوید: ما گروه قبیله اسلم، هنگامى که در جنگ خیبر بودیم یک گرفتارى اختصاصى هم داشتیم، و آن چنان بود که ده روز حصارهاى منطقه نطاة را در محاصره داشتیم و هیچ جایى را نگشودیم که خوراکى در آن باشد. اسلمیان تصمیم گرفتند که اسماء بن حارثه را به حضور پیامبر (ص) بفرستند و به او گفتند به پیامبر (ص) بگو اسلمیان سلام مى‏رسانند، و مى‏گویند گرسنگى و ناتوانى ما را به زحمت انداخته است. بریدة بن حصیب گفت: به خدا قسم تا به امروز ندیده‏ام که اعراب چنین کارى بکنند و این کار زشت است! هند بن حارثه گفت: به خدا سوگند ما امیدواریم که فرستادن کسى به حضور پیامبر (ص) مایه خیر و کلید برکت باشد. این‏

بود که اسماء بن حارثه به حضور پیامبر (ص) آمد و گفت: بنى اسلم مى‏گویند از گرسنگى و ناتوانى درمانده شده‏ایم، لطفا براى ما دعا بفرمایید. رسول خدا (ص) براى ایشان دعا فرمود و گفت: به خدا سوگند چیزى ندارم که از آنها پذیرایى کنم. سپس با صدایى بلند خطاب به همه مردم فرمود: خداوندا بزرگترین حصار را که از همه بیشتر خوراک و خواربار داشته باشد براى ایشان بگشاى. گوید: پرچم را به حباب بن منذر بن جموح دادند، و او مردم را به حمله فرا خواند، و بازنگشتیم تا اینکه خداوند متعال حصار صعب بن معاذ را براى ما گشود.

امّ مطاع اسلمى که همراه بانوان دیگر در جنگ خیبر حضور داشت گوید: هنگامى که بنى اسلم به پیامبر (ص) از سختى حال خود شکایت مى‏کردند من هم حضور داشتم. پیامبر (ص) مردم را فرا خواند و به جنگ تحریض فرمود و مردم حرکت کردند، و خود دیدم که بنى اسلم نخستین گروه بودند که به حصار صعب بن معاذ رسیدند، و پانصد جنگجوى یهودى در آن حصار بود. هنوز آن روز به غروب نرسیده بود که خداوند آن را گشود، و براى فتح آن جنگ شدیدى درگرفت. مردى از یهود به نام یوشع به میدان آمد و هماورد طلبید، حباب بن منذر به جنگ او شتافت و ضربه‏هایى به یک دیگر زدند و حباب او را کشت. مرد دیگرى که نامش زیّال بود به میدان آمد، عمارة بن عقبه غفارى به جنگ او رفت و پیشدستى کرد و ضربه شدیدى بر فرق سر زیّال زد و گفت: بگیر که من جوان غفارى هستم. مردم گفتند: جهاد عماره باطل شد، (چون به خود بالیده بود). چون این گفتار مردم به اطلاع پیامبر (ص) رسید، فرمود: بر عماره نمى‏توان خرده گرفت، او مأجور، و مورد ستایش است.

ابو الیسر گفته است که: سه روز حصار صعب بن معاذ را محاصره کردیم و این حصار دژ استوار و برافراشته‏اى بود. در این موقع گوسپندانى از یک مرد یهودى که دورتر از حصار مشغول چرا بودند، ظاهر شدند. رسول خدا (ص) فرمود: چه کسى مرد آن است که از گوشت این گوسپندان به ما بخوراند؟ گفتم: من، و شروع به دویدن کردم و همچون آهو مى‏دویدم، همین که پیامبر (ص) متوجه من شدند دعا کردند و گفتند: خداوندا ما را از او بهره‏مند فرماى! و من در حالى به گوسپندها رسیدم که اول آنها وارد حصار شده بودند و از آخر آنها دو میش را گرفتم و هر یک را زیر یک بغل خود قرار دادم و به سرعت مى‏دویدم چنانکه گویى هیچ بارى نداشتم و آن دو میش را به حضور رسول خدا (ص) آوردم. پیامبر (ص) دستور فرمودند آن دو را کشتند و گوشتش را تقسیم کردند، و همه افرادى که در لشکر محاصره کننده حضور داشتند، از آن گوشت خوردند. به ابو الیسر گفتند: عده آنها چقدر بود؟ گفت: گروه زیادى بودند. گفتند: بقیه مردم کجا بودند؟ گفت: در رجیع که اردوگاه اصلى پیامبر (ص) بود.

گویند در حالى که ابو الیسر پیر سالخورده و فرتوتى شده بود او را دیدند که به واسطه موضوعى از یکى از فرزندان خود خشمگین شده بود و مى‏گریست گفت: به جان خودم سوگند که من پس از مرگ یاران خود باقى ماندم و آنها از من بهره‏مند گردیدند، امّا من از آنها بهره‏مند نشدم! و این به واسطه دعاى پیامبر (ص) بود که فرمود: خدایا ما را از او بهره‏مند فرماى! ابو الیسر از آخرین صحابه پیامبر (ص) بود که درگذشت.

ابو رهم غفارى مى‏گفت: ما به هنگام خوشه بستن خرما به خیبر آمدیم- و خیبر سرزمینى است غیر قابل تحمل که گرماى آن شدید است- و هنگام محاصره حصار صعب بن معاذ گرسنگى شدید ما را شکنجه مى‏داد. ناگاه بیست یا سى خر از حصار بیرون آمدند و یهودیان نتوانستند آنها را به حصار برگردانند، زیرا حصارشان سخت برافراشته بود. مسلمانان خرها را گرفتند و کشتند، و آتشها را برافروختند و گوشت را در دیگها پختند، و مسلمانان همگى گرسنه بودند. در این حال پیامبر (ص) بر آنها عبور فرمود و موضوع را پرسید، و دستور فرمود منادى ندا دهد: رسول خدا شما را از خوردن گوشت خر اهلى و از متعه زنان، و از خوردن گوشت حیوانات داراى دندان نیش و چنگال منع فرمود. گوید: مسلمین از دیگها دست برداشتند.

ابن ابى سبره، از قول فضیل بن مبشر برایم نقل کرد که، جابر بن عبد الله گفته است:

رسول خدا (ص) گوشت اسب به ما خوراند، و پیش از آنکه حصار صعب بن معاذ فتح شود گروهى از مسلمانان از اسبهاى خود مى‏کشتند. به جابر بن عبد الله گفتند: گوشت قاطر چطور؟

آیا از آن هم مى‏خوردید؟ گفت: نه.

ابن ابى سبره، با اسناد خود از امّ عماره برایم نقل کرد که گفته است: در خیبر دو اسب از اسبان بنى مازن بن نجّار را کشتیم، و پیش از آنکه حصار صعب بن معاذ گشوده شود از آن مى‏خوردیم.

ثور بن یزید، از قول صالح بن یحیى بن مقدام، از قول پدرش و او از پدرش برایم نقل کرد که گفته است: شنیدم خالد بن ولید مى‏گفت: در جنگ خیبر به حضور رسول خدا (ص) رسیدم و آن حضرت فرمود: خوردن گوشت خر اهلى و اسب و قاطر حرام است. و گفته‏اند: همه درندگان که داراى دندان نیش هستند، و پرندگان داراى چنگال. واقدى گوید: آنچه پیش ما ثابت است این است که خالد هرگز در جنگ خیبر حضور نداشته است، بلکه او، و عمرو بن عاص، و عثمان بن ابى طلحه اندکى قبل از فتح مکه در روز اول صفر سال هشتم هجرى، مسلمان شدند.

ابن اکوع گفته است: ما همگى حصار صعب بن معاذ را در محاصره داشتیم، و تمام افراد

قبیله بنى اسلم و مسلمانان اهل حصار را محاصره کرده بودند. پرچم ما همان پرچم سعد بن عباده و پرچمدار هم همو بود. یک بار مسلمانان به هزیمت رفتند و سعد بن عباده پرچم را برداشت و ما هم همراه او بودیم. عامر بن سنان به مردى یهودى برخورد، مرد یهودى به او حمله برد و ضربتى به عامر زد. عامرى گفت: من آن ضربه را با سپر رد کردم و شمشیر مرد یهودى سپر را در هم درید، و من هم چنان شمشیرى به پاى او زدم که آن را قطع کردم ولى شمشیر عامر کمانه کرد و زبانه‏اش به خود عامر خورد و در اثر خونریزى درگذشت. اسید بن حضیر گفت:

عامر عمل خود را تباه ساخت و اجرى ندارد. چون این خبر به اطلاع رسول خدا (ص) رسید فرمود: چه کسى این حرف را زده است؟ هر کس گفته باشد بیهوده گفته است. براى عامر دو مزد است که مردى مجاهد بوده است، او همچنان در بهشت خواهد خرامید و از هیچ نقطه آن منع نخواهد شد.

خالد بن الیاس، از قول جعفر بن محمد، از قول محمد بن مسلمه برایم نقل کرد که گفته است: من هم از کسانى بودم که خود را سپر پیامبر (ص) ساخته بودیم، من به یاران پیامبر (ص) فریاد زدم که سپرها را دور بیندازید! و آنها چنان کردند ولى یهودیان شروع به تیر باران ما کردند آن چنانکه من پنداشتم عقب راندن و ریشه کن ساختن ایشان امکان ندارد. در این موقع دیدم رسول خدا (ص) تیرى به یکى از یهودیان زدند که خطا نکرد و بر من تبسم فرمودند، و یهودیان گریختند و وارد حصار شدند.

ابن ابى سبره، از اسحاق بن عبد الله بن ابى فروه، از عبد الرحمن بن جابر بن عبد الله برایم نقل کرد که، پدرش مى‏گفته است: چون به حصار صعب بن معاذ رسیدیم و آن را محاصره کردیم، مسلمانان گرسنه بودند و همه خوراکیها در آن دژ بود. حباب بن منذر بن جموح پرچمدار و فرمانده جنگ بود و مسلمانان همگى از او پیروى مى‏کردند. دو روز بود که جنگ به شدت ادامه داشت و روز سوم رسول خدا (ص) صبح زود براى جنگ با آنها بیرون آمدند. مردى از یهودیان که همچون ستون کشتى بود و زوبینى در دست داشت، با تکاورانش بیرون آمد و ساعتى شتابان ما را تیر باران کردند. ما خود را سپر رسول خدا قرار دادیم و آنها همچنان به تیر باران ما ادامه دادند، و تیرهاى آنان چندان زیاد بود که چون هجوم ملخ به نظر مى‏رسید و من پنداشتم که هرگز از پاى در نخواهند آمد، و سپس همگى چون تن واحدى بر ما حمله آوردند، و مسلمانان عقب نشستند چنانکه تا جایگاه رسول خدا (ص) که ایستاده بود، عقب رفتند. پیامبر (ص) از اسب خود به زیر آمده بودند و غلام سیاه آن حضرت که نامش مدعم بود اسب را نگهداشته بود. حباب بن منذر همچنان پرچم را افراشته مى‏داشت و پایدارى مى‏کرد و همچنان‏

که سواره بود، بر آنها تیر مى‏انداخت. پیامبر (ص) مسلمانان را تحریض بر جهاد مى‏کرد و مى‏فرمود که خداوند فتح خیبر را وعده داده است. گوید: همه مردم دوباره برگشتند و اطراف پرچم جمع شدند، و آنگاه حباب همراه ایشان حمله کرد و اندک اندک به حصار نزدیک مى‏شدند و یهودیان عقب‏نشینى مى‏کردند، و همینکه احساس خطر کردند به سرعت گریختند و وارد حصار شدند و در آن را بستند، و بر روى دیوارهاى دژ بر آمدند. آن دژ چند دیوار داشت و آنها از فراز دیوارها شروع به سنگ انداختن کردند، و سنگهاى بسیارى پرتاب کردند، به طورى که ما کمى از دژ فاصله گرفتیم و به جایگاه اول حباب بن منذر برگشتیم.

گوید: یهودیان شروع به ملامت یک دیگر کردند و گفتند: چه ارزشى دارد که این قدر در فکر زندگى خود هستیم در حالى که همه افراد چابک و کارى ما در حصار ناعم کشته شدند؟

این بود که از جان گذشته به جنگ برگشتند، و ما هم کنار در حصار سخت‏ترین جنگ را انجام دادیم. در آن روز کنار در حصار سه نفر از یاران رسول خدا (ص) کشته شدند، نخست ابو صیّاح که در جنگ بدر هم شرکت کرده بود، یکى از یهودیان با شمشیر ضربتى بر او زد و کاسه سرش را شکافت، دوم عدىّ بن مرة بن سراقه، که یکى از یهودیان نیزه‏اى به میان سینه‏اش کوبید و کشته شد، سوم حارث بن حاطب که او هم در بدر شکرت کرده بود و مردى از بالاى حصار تیرى بر او زد و شهیدش کرد. ما هم بر در حصار گروهى از ایشان را کشتیم، و هر گاه مردى از ایشان را مى‏کشتیم او را به داخل حصار مى‏بردند. آنگاه پرچمدار ما حمله کرد و ما هم همراه او حمله کردیم، به طورى که یهودیان را به داخل حصار راندیم و خودمان هم در پى آنها وارد حصار شدیم گویى آنها چون گوسپند بودند و لذا هر کس را که سر راه ما بود، کشتیم یا اسیر گرفتیم و آنها از هر طرف شروع به فرار کردند و از میان سنگلاخها به قصد رسیدن به حصار قلعه زبیر مى‏گریختند، و ما هم آنها را آزاد گذاشتیم تا بگریزند. مسلمانان بر دیوارهاى آن حصار بالا رفتند و تا مدت زیادى تکبیر مى‏گفتند، و پایه‏هاى یهودى‏گرى را با تکبیر به لرزه در آوردیم. من خود جوانان بنى اسلم و غفار را دیدم که بالاى حصار تکبیر مى‏گویند. و سوگند به خدا آن قدر خوراکى در آنجا یافتیم که هرگز گمان نمى‏کردیم این همه جو، خرما، روغن و عسل، زیتون و چربى گوشت وجود داشته باشد. منادى پیامبر (ص) ندا داد که هر چه مى‏خواهید بخورید، و به حیوانات خود علوفه بدهید، ولى چیزى را به منظور بردن به سرزمین خود برندارید. مسلمانان به میزان احتیاج در مدت اقامت خود خوراکى و علوفه چهارپایان خویش را برداشتند و هیچ کس از اینکه به اندازه نیاز خود بردارد، منع نشده بود، ضمنا از خوراکیها، خمس هم برداشته نشد. همچنان در آن حصار مقدار زیادى پارچه و ظرف‏

یافتند و خمهاى بزرگ شراب آنجا بود که دستور داده شد آنها را بشکنند، به طورى که شراب بر روى زمین داخل حصار روان شد، و آن خمها چندان بزرگ بود که امکان حمل آن به خارج از حصار نبود. ابو ثعلبه خشنى مى‏گفت: در آن حصار مقدار زیادى ظرفهاى مسى و سفالى یافتیم که یهودیان در آنها غذا مى‏خوردند و مى‏آشامیدند. ما در مورد استفاده از آنها پرسیدیم، پیامبر (ص) فرمود: آنها را بشویید، و آب در آنها بجوشانید، و سپس مورد استفاده قرار دهید. و هم فرمود: یک مرتبه در آنها آب بجوشانید و دور بریزند و بعد مى‏توانید در آنها طبخ کنید. از آن حصار مقدار زیادى گوسپند و گاو و خر و ابزارهاى جنگى فراوان به دست آوردیم، از جمله یک منجنیق و چند زره پوش و ساز و برگهاى دیگر. چنین فهمیدیم که آنها مى‏پنداشته‏اند که حصار آنها تا مدتهاى زیاد پا برجا خواهد بود و خداوند متعال با شتاب ایشان را خوار و زبون فرمود.

عبد الحمید بن جعفر، از قول پدر خود برایم نقل کرد که گفته است: از بعضى کوشکهاى حصار صعب بن معاذ بیست عدل پارچه گرانبهاى یمنى به دست آمد، و یک هزار و پانصد قطیفه.

گفته مى‏شود: هر مردى از مسلمانان براى همسر خود یک قطیفه آورد. ده بار چوب هم یافتند که دستور داده شد تا آنها را به بیرون حصار آورده و آتش بزنند که تا چند روز مى‏سوخت.

خمره‏هاى بزرگ شراب را شکستند، و خیکهاى مخصوص شراب را هم آتش زدند. در آن روز مردى از مسلمانان شراب نوشید که او را به حضور پیامبر (ص) را خوش نیامد که او را به حضورش آورده‏اند و با کفش خود به او زد، و کسانى هم که حضور داشتند با کفش او را زدند. به او عبد الله خمّار مى‏گفتند، و او مردى بود که نمى‏توانست از آشامیدن شراب خوددارى کند و پیامبر (ص) چند مرتبه او را زده بودند. عمر بن خطاب گفت: خدا او را لعنت کند، چقدر در این مورد کتک مى‏خورد! پیامبر (ص) به عمر فرمودند: او را لعنت مکن که به هر حال خدا و رسول را دوست مى‏دارد. گوید: آن روز هم عبد الله پس از شرب خمر همراه مسلمانان و مانند یکى از ایشان نشست.

ابن ابى سبره، با اسناد خود از قول امّ عماره برایم نقل کرد که گفته است: در حصار صعب بن معاذ آن قدر خوراکى پیدا کردیم که گمان نمى‏کنم در جاى دیگرى غیر از خیبر وجود داشته باشد، مسلمانان توانستند خوراک بیشتر از یک ماه خود را از این حصار فراهم کنند، چهارپایان خود را هم از لحاظ علوفه سیر کردند و کسى مانع ایشان نبود و در مورد علوفه چهار پایان و خوراکیها خمس هم نبود. همچنین مقدار زیادى پارچه و مهره‏هاى قیمتى به دست آمد که با غنایم دیگر به فروش رسید. به امّ عماره گفتند: چه کسى این غنایم را مى‏خرید؟ گفت:

گروهى از مسلمانان، و برخى از یهودیانى که در لشکر باقى مانده و امان خواسته بودند، و هم‏

بعضى از اعراب که به همین منظور آمده بودند و همه اینها مى‏خریدند، البته مسلمانان هر چه را مى‏خریدند قیمت آن از سهم غنیمت ایشان حساب مى‏شد.

واقدى گوید: ابن ابى سبره، از قول اسحاق بن عبد الله برایم نقل کرد که مى‏گفته است:

عیینة بن حصن همینکه دید حصار صعب بن معاذ گشوده شد و مسلمانان مشغول بیرون آوردن خوراکى و علوفه و پارچه هستند، گفت: هیچ کس نیست که چهارپایان ما را علوفه دهد و به خود ما هم از این خوراکیها که ضایع شده است بخوراند و حال آنکه خود یهودیان در این مورد مردم کریمى بودند. مسلمانان او را سرزنش کردند و گفتند: آرام بگیر و ساکت باش! براى تو که رسول خدا (ص) به اندازه کوه ذو الرقیبه(11) لطف فرموده است. ضمن آنکه مسلمانان در حصار صعب بن معاذ که داراى درهاى ورودى متعددى بود مى‏گشتند، مردى از یهودیان را بیرون آوردند و گردنش را زدند و از سیاهى خون او تعجب کردند، و مى‏گفتند: ما هرگز خونى به این سیاهى ندیده‏ایم. و گوید: مردى از یهودیان مى‏گفت در یکى از گنجه‏ها سیر و آبگوشت وجود دارد، او را هم از حصار پایین آوردند و گردنش را زدند.

گوید: یهودیان همگى از تمام حصارهاى منطقه ناعم و حصار صعب بن معاذ، و تمام حصارهاى منطقه نطاة کوچیدند، و به حصارى پناه بردند که معروف به قلعه زبیر بود. پیامبر (ص) همراه مسلمانان به آن محل رفتند و آنها را محاصره کردند. یهودیان حصار را بستند و آن حصار بسیار مرتفع بود و بالاى قله‏اى قرار داشت که نه اسب مى‏توانست آنجا برود و نه پیادگان مى‏توانستند بروند که راه آن بسیار دشوار و مرتفع بود، برخى از یهودیان هم که شمار آنها قابل ذکر نبود و گاه یکى دو نفر بودند، در بعضى از حصارهاى منطقه نطاة باقى ماندند.

پیامبر (ص) گروهى را مأمور پاسدارى از آن نقاط فرمود، و هر کس از یهودیان که آشکار مى‏شد او را مى‏کشتند. پیامبر (ص)، سه روز کسانى را که در قلعه زبیر بودند، در محاصره گرفت، در این موقع مردى از یهودیان به نام غزّال آمد و گفت: اى ابو القاسم، اگر تو را راهنمایى کنم که از شر مردم نطاة خلاص شوى و به سراغ اهل شقّ بروى آیا امانم خواهى داد؟ این را هم بدان که اهالى شقّ از ترس تو نزدیک به هلاک و نابودى هستند. گوید: رسول خدا (ص) او را از لحاظ جان و مال و خانواده‏اش امان داد. مرد یهودى گفت: اگر یک ماه هم در اینجا بمانى و آنها را در محاصره داشته باشى براى آنها مهم نیست، چه اینها آبهاى زیرزمینى و کاریزهایى دارند که شبانه بیرون مى‏آیند و آب مى‏خورند و بر مى‏دارند، و سپس به حصار خود بر مى‏گردند

و خود را از تو حفظ مى‏کنند، و اگر آبشخورهاى ایشان را قطع کنى درمانده و بیچاره خواهند شد. پیامبر (ص) در محل کاریزها حاضر شدند و آنها را قطع فرمودند، و چون آبشخورهاى آنها قطع شد، به واسطه تشنگى نتوانستند طاقت بیاورند و از حصار بیرون آمدند و جنگ سختى کردند. در آن روز تنى چند از مسلمانان و ده نفر از یهودیان کشته شدند، و پیامبر (ص) آن حصار را که آخرین حصار منطقه نطاة بود گشودند، و چون از گشودن حصارهاى منطقه نطاة فارغ شدند، دستور حرکت دادند.

سپاه از رجیع برگشت و در جایگاه اولیه خود قرار گرفت و پیامبر (ص) از حملات شبانه و جنگهاى منطقه نطاة در امان قرار گرفتند، زیرا مردم نطاة سرسخت‏ترین و گزیده‏ترین افراد یهودى بودند. آنگاه پیامبر (ص) آهنگ یهودیان منطقه شقّ را فرمود.

موسى بن عمر حارثى، از قول ابى عفیر محمد بن سهل بن ابى حثمه برایم نقل کرد که گفت: چون پیامبر (ص) به ناحیه شقّ که آنجا هم چندین حصار با ساز و برگ بود کوچیدند، اولین حصارى که رسول خدا (ص) آن را محاصره فرمود، حصار ابىّ بود. پیامبر (ص) در دهکده‏اى که سمران(12) نامیده مى‏شد، اقامت فرمود، و در آنجا با اهل حصار ابىّ جنگ شدیدى کردند. مردى از یهودیان به نام غزّال بیرون آمد و هماورد خواست. حباب بن منذر به جنگ او بیرون شد و چند ضربه رد و بدل کردند، و حباب در یکى از حملات خود دست راست غزال را از وسط بازویش قطع کرد و شمشیر از دست او به زمین افتاد، و بدون سلاح شد، و به سوى حصار گریخت. حباب او را تعقیب کرد و پى پاشنه‏هاى او را زد، و چون به زمین افتاد سرش را برید. مرد دیگرى از حصار بیرون آمد و هماورد طلبید. مردى از مسلمانان که از خاندان جحش بود به مقابله او رفت. مرد جحشى کشته شد و یهودى بر جاى ایستاده و همچنان هماورد مى‏طلبید. ابو دجانه در حالى که بالاى کلاهخودش دستمال سرخى بسته بود و مى‏خرامید به مبارزه او رفت و بر او پیشى گرفت، و با ضربتى هر دو پاى او را قطع کرده و سپس سرش را جدا کرد و زره و شمشیر او را برداشت و به حضور پیامبر (ص) آورد. رسول خدا (ص) آنها را به خود ابو دجانه بخشیدند. یهودیان از جنگ گریختند، و مسلمانان تکبیر گویان بر حصار حمله کرده و وارد آن شدند، و ابو دجانه پیشاپیش آنها حرکت مى‏کرد. در آن حصار اثاثیه و کالا و گوسپندان و خوراکى زیادى یافتند و هر کس هم که در آن حصار بود از مقابله و جنگ با مسلمانان گریختند و همچون سوسمار بر دیوارها بالا مى‏رفتند و خود را به حصار نزار در ناحیه‏

شقّ رساندند. هر کس هم که بیرون مانده بود، همچنان از فراز قله‏ها خود را به حصار نزار رساند، سپس در آن را بستند و به شدت مشغول دفاع از خود شدند. پیامبر (ص) همراه یاران خود به آنجا رفت و با آنها به جنگ پرداخت و آنها جنگجوترین مردم ناحیه شقّ بودند. آنها شروع به تیر باران و سنگسار کردن مسلمانان کردند، و پیامبر (ص) هم همراه سپاه خود بودند به طورى که تیرى به جامه آن حضرت خورد و از آن آویخته ماند. پیامبر (ص) تیرها را جمع فرمود و سپس مشتى سنگ‏ریزه برداشت و به سوى حصار پرتاب کرده و آنگاه حمله کردند و آن حصار فرو ریخت.

ابراهیم بن جعفر گوید: آن حصار با خاک یکسان شد و با زمین همواره برابر گردید، به طورى که مسلمانان آمدند و اهل آن را گرفتند. صفیّه دختر حیى و دختر عموى او هم در آن حصار بودند. عمیر خدمتکار آبى اللّحم(13) غفارى مى‏گوید: خودم دیدم که صفیّه و دختر عمویش و چند دختر بچه از حصار نزار بیرون کشیده شدند.

رسول خدا (ص) حصار نزار را گشودند، ولى چند حصار دیگر هم در ناحیه شقّ باقى مانده بود که اهل آنها همگى گریختند و به نواحى کتیبه و وطیح و سلالم رفتند. محمد بن مسلمه مى‏گفت: پیامبر (ص) به حصار نزار نگریستند، و فرمودند: این آخرین حصار خیبر است که براى فتح آن نیاز به جنگ داشتیم، چون این حصار را بگشاییم جنگى نخواهد بود. گوید:

همینکه آن را گشودیم پس از آن دیگر جنگى نبود، تا رسول خدا (ص) از خیبر رفت.

عبد الرحمن بن محمد بن ابو بکر برایم نقل کرد که، به جعفر بن محمود گفتم: چطور شد که صفیّه در حصار نزار بود و در منطقه شقّ و حال آنکه حصار خاندان ابى حقیق در منطقه سلالم است، و چطور شد که در حصارهاى منطقه نطاة و شقّ هیچ زن و بچه‏اى اسیر نشد، در صورتى که لابد در آنجا هم زنها و بچه‏ها بوده‏اند؟ گفت: یهودیان خیبر زنها و بچه‏ها را به منطقه کتیبه منتقل کرده بودند تا حصارهاى نطاة براى جنگ آماده باشد، و به همین جهت کسى جز صفیّه و دختر عمویش و چند دختر بچه که همراه او در نزار بودند اسیر نشدند. یهود بنى کنانه تصور مى‏کردند که حصار نزار استوارترین حصارها است، به همین جهت در شبى که پیامبر (ص) فرداى آن، آهنگ ناحیه شقّ فرمود، صفیّه و دختر عمویش و دیگر بچه‏ها را به نزار بردند که اسیر شدند. در منطقه کتیبه بیش از دو هزار زن و مرد و بچه یهودى بودند، و چون پیامبر (ص)

با اهل کتیبه مصالحه فرمود، مردان و زنان و بچه‏ها را امان داد. و قرار شد که آنها هم همه اموال و سلاح و زر و سیم و جامه‏ها را به جز یک جامه براى هر نفر تسلیم کنند. پس از اینکه پیامبر (ص) آنها را امان دادند، بعضى از یهودیان به آنجا رفت و آمد داشتند و چیزهایى خرید و فروش مى‏کردند و چون نقدینه‏هایى مخفى کرده بودند، بعدا آن را صرف خرید پارچه و لباس و کالاهاى دیگر کردند.

گویند، سپس رسول خدا (ص) متوجه کتیبه و وطیح و سلالم شدند، و حصار ابن ابى الحقیق که یهودیان در آن به شدت موضع گرفته بودند، و همه گروههاى گریخته از نطاة و شقّ هم آنجا آمده بودند و همراه آنها در حصار قموص که در ناحیه کتیبه بود، متحصن شده بودند، و آن حصارى استوار بود. در وطیح و سلالم هم حصارهاى استوار دیگرى وجود داشت. یهودیان به شدت درها را بر روى خود بسته بودند و از حصارها بیرون نمى‏آمدند. رسول خدا (ص) پس از اینکه دیدند آنها نه مبارزه مى‏کنند و نه بیرون مى‏آیند، تصمیم گرفتند که منجنیق نصب کنند.

بعد از چهارده روز محاصره، یهود چون به هلاکت خود یقین پیدا کردند، کسى را حضور رسول (ص) فرستادند و تقاضاى صلح کردند.

ابو عبد الله گوید: به ابراهیم بن جعفر گفتم در حصار کتیبه پانصد کمان عربى بوده است؟

گفت: آرى. و پدرم از قول کسى که کنانة بن ابى الحقیق را دیده بود برایم نقل کرد که او سه تیر را از فاصله سیصد مترى در زه کمان مى‏گذاشت و به هدف مى‏زد و هر تیر یک وجب در هدف فرو مى‏رفت. چون به همین مرد گفته شد که رسول خدا (ص) همراه یاران خود از شقّ به جانب ما حرکت کرده است، اهل قموص آماده شدند و براى تیر اندازى بر روى در حصار ایستادند.

کنانه کمان خود را برداشت ولى به واسطه لرزه‏اى که بر او عارض شده بود، نتوانست کمان را به زه کند، و به مردم حصار اشاره کرد که تیراندازى نکنید! و در حصار خود فروشد، و هیچ کس از آنها دیده نشد تا اینکه مدت محاصره ایشان را به ستوه آورد و خداوند ترس در دل آنها انداخت. کنانه مردى از یهود را که نامش شمّاخ بود به نمایندگى به حضور پیامبر (ص) فرستاد.

او بالاى حصار آمد و به پیامبر گفت: مى‏خواهم بیرون بیایم و با شما مذاکره کنم. چون شمّاخ فرود آمد، مسلمانان او را گرفتند و به حضور پیامبر (ص) آوردند. شمّاخ به اطالع آن حضرت رساند که از طرف کنانه پیامى آورده است. پیامبر (ص) نسبت به او محبت فرمود و کنانه همراه تنى چند از یهودیان آمد و صلح کردند و پیمانهاى لازم بسته شد. ابراهیم ادامه داد و گفت: این همه ساز و برگ و اسلحه که مى‏بینى از خاندان ابى حقیق است و جماعتى از اعراب اینها و این زر و زیورها را به عاریه مى‏گرفتند. سپس گفت: آنها بدترین یهودیان مدینه بودند.

گویند: کنانة بن ابى الحقیق کسى را حضور پیامبر (ص) فرستاد و گفت: آیا مى‏توانم از حصار بیرون بیایم و با تو صحبت کنم؟ رسول خدا (ص) فرمودند: آرى. گوید: کنانة بن ابى الحقیق بیرون آمد و با رسول خدا (ص) صلح کرد که خون مردان و جنگجویانى که در حصارند محفوظ بماند، و زنها و بچه‏ها را هم آزاد بگذارند، در عوض آنها همراه زن و فرزند خود از خیبر بکوچند، و تمام زمینهاى خود و سیم و زر و اسلحه و انبان و جامه‏هاى خود را به جز براى هر نفر یک دست جامه، به پیامبر (ص) واگذارند. رسول خدا (ص) فرمود: اگر چیزى از اموال خود را از من پوشیده بدارید و مخفى کنید، ذمّه و پیمان خدا و رسولش از شما برداشته خواهد شد. و آنها با همین شرط صلح کردند. پیامبر (ص) کسانى را فرستادند تا اموال، کالاها و اسلحه‏ها را یکى یکى تحویل بگیرند. آنجا صد زره، و چهار صد شمشیر، و هزار نیزه، و پانصد کمان عربى و تیردان به دست آمد.

پیامبر (ص) از کنانة بن ابى الحقیق در مورد گنج خاندان ابى حقیق و زر و زیور آنها که معمولا در پوست شترى نگهدارى مى‏شد، و اشراف ایشان از محل آن اطلاع داشتند، پرسیدند. معمولا در عروسیهاى مکه این زر و زیور را از ایشان عاریه و کرایه مى‏کردند و گاه به مدت یک ماه در دست مکیان به امانت بود، و این گنجینه یکى پس از دیگرى به دست بزرگان خاندان ابى حقیق مى‏رسید. کنانه گفت: اى ابو القاسم، آن گنجینه را در این جنگ خرج کردیم و چیزى از آن باقى نمانده است و ما آنها را براى چنین روزى نگهدارى مى‏کردیم و اکنون هزینه‏هاى جنگ و کمک خواهى از دیگران، چیزى از آن باقى نگذاشته است. کنانه و برادرش در این مورد سوگندهاى مؤکد خوردند. پیامبر (ص) به آن دو فرمود: در صورتى که آن گنجینه پیش شما باشد عهد و ذمّه خدا و رسولش از شما برداشته خواهد شد. گفتند: آرى چنین باشد.

سپس پیامبر (ص) فرمودند: در آن صورت هر چه از اموال شما گرفته‏ام و تعهدى که کرده‏اید براى من حلال خواهد بود، حتى خون شما را هم حلال خواهم کرد. گفتند: چنین باشد. پیامبر (ص) ابو بکر و عمر و على (ع) و زبیر و ده نفر از یهودیان را هم شاهد گرفتند. مردى از یهودیان برخاست و به کنانة بن ابى الحقیق گفت: اگر آنچه محمد از تو مى‏خواهد نزد تو است، یا مى‏دانى کجاست به او بگو و در آن صورت خون تو محفوظ مى‏ماند، و در غیر آن صورت خداوند او را بر آن آگاه مى‏سازد و دیدى که محمد به چیزهایى که ما هم نمى‏دانستیم آگاه بود. ابن ابى الحقیق به او پرخاش کرد و او دور شد و در گوشه‏اى نشست.

آنگاه پیامبر (ص) از ثعلبة بن سلّام بن ابى الحقیق- که مردى ضعیف بود- درباره گنج آن دو نفر سؤال فرمود. گفت: من اطلاع دقیقى ندارم، ولى هر سپیده دم کنانه را مى‏بینم که اطراف‏

این خرابه مى‏گردد- و به خرابه‏اى اشاره کرد- و گفت اگر چیزى باشد لابد اینجا در زیر خاک پنهان کرده است.

هنگامى که پیامبر (ص) بر نطاة پیروز شدند، کنانة بن ابى الحقیق به هلاک و نابودى خود یقین کرد و مردم نطاة را هم ترس فرا گرفته بود. کنانه آن پوست شتر را که محتوى زر و زیورهایشان بود، شبانه در خرابه‏اى زیر خاک پنهان کرد و کسى او را ندیده بود. خرابه مذکور در منطقه کتیبه بود و همانجا بود که ثعلبه هر سپیده دم کنانه را مى‏دید که اطراف آن گردش مى‏کند.

پیامبر (ص)، زبیر بن عوّام را همراه تنى چند از مسلمانان با ثعلبه به آن خرابه فرستاد، و آنجا را کندند و آن گنج را به دست آوردند. و هم گفته شده است که خداوند متعال رسول خود را به آن گنج رهنمایى فرمود.

چون این گنج پیدا شد، پیامبر (ص) دستور فرمود زبیر کنانه را شکنجه دهد تا هر چه که پیش او است به دست آورد. زبیر کنانه را شکنجه داد، حتى سنگ آتش‏زنه‏اى را روى سینه او گذاشت. سپس پیامبر (ص) به زبیر دستور دادند تا کنانه را به محمد بن مسلمه بسپارد تا او را در مقابل خون برادرش محمود بن مسلمه بکشد، و محمد بن مسلمه او را کشت. و هم دستور فرمود تا برادر دیگر را هم شکنجه دهند، و سپس او را به وارثان بشر بن براء سپرد تا به عوض خون او بکشندش و او هم کشته شد. و گویند گردنش را زدند. پیامبر (ص) در قبال این کار آنها اموالشان را حلال کرد و زن و فرزندانشان را به اسارت گرفت.

خالد بن ربیعة بن ابى هلال، از هلال بن اسامه، از قول کسى که به محتویات آن پوست شتر نگاه کرده بود، برایم نقل کرد: چون آن را آوردند دیدیم مقدار زیادى دستبند، خلخال، بازوبند و گردنبند طلا و چند رشته زمرد و گوهر و انگشترى از سنگهاى یمنى طلا کارى شده در آن بود.

گردنبندى از مروارید هم بود که پیامبر (ص) آن را به یکى از خویشاوندان خود بخشیدند که عایشه یا یکى از دختران آن حضرت بود. آن خانم گردنبند را برداشت و هنوز ساعتى نگذشته بود که آن را فروخت و میان مستمندان و بیوه زنان تقسیم کرد. ابو الشحم هم یک دانه از گوهرهاى آن گردنبند را خریده بود.

چون شب فرا رسید، پیامبر (ص) از شدت فکر در مورد این گلوبند نتوانست بخوابد، و سپیده دم به سراغ عایشه رفتند، با اینکه آن شب نوبت عایشه نبود، یا پیش دختر خود رفته و فرمودند: آن گردنبند را پس بده که نه مرا و نه تو را بر آن حقى است. آن بانو به رسول خدا (ص) خبر داد که چه کرده است و آن حضرت خدا را ثنا گفت و برگشت.

صفیّه دختر حیىّ مى‏گفت: این گردنبند از آن دختر کنانه بود. و صفیّه همسر کنانة بن ابى الحقیق بوده است که پیامبر (ص) پیش از اینکه به کتیبه بیاید او را اسیر گرفته، و همراه بلال به محل اقامت خود فرستادند. بلال او و دختر عمویش را از کشتارگاه عبور داد، دختر عموى صفیّه فریادى شدید و دردآور کشید. پیامبر (ص) از این کار بلال سخت ناراحت شده به او فرمودند: مگر رحم از تو رفته است؟ دخترک کم سن و سالى را بر کشتگان عبور مى‏دهى! بلال گفت: گمان نمى‏کردم که این کار را خوش نداشته باشید و دوست داشتم که کشتارگاه خویشاوندان خود را ببیند. پیامبر (ص) به دختر عموى صفیه فرمود: بلال چون شیطان است.

دحیه کلبى به صفیّه نگریست و از پیامبر (ص) خواست تا او را به او بدهند، و گویند که رسول خدا (ص) به دحیه وعده فرموده بودند که دخترى از اسیران خیبر را به او خواهند داد. و پیامبر (ص) دختر عموى صفیّه را به دحیه بخشیدند.

ابن ابى سبره، از قول ابى حرمله، و او از قول خواهرش ام عبد الله، و او از قول دختر ابو قین مزنى برایم نقل کرد که گفته است: من از میان همسران پیامبر (ص) با صفیّه انس داشتم، و او براى من از اقوام خود و چیزهایى که از ایشان شنیده بود، مطالبى مى‏گفت که از جمله آن این بود: وقتى پیامبر (ص) ما را از مدینه تبعید فرمود، به خیبر رفتیم و آنجا سکونت کردیم. کنانة بن ابى الحقیق مرا به همسرى گرفت و چند روز پیش از آمدن رسول خدا (ص) با من عروسى کرد، و چند پروارى کشت و یهودیان را به ولیمه فرا خواند و مرا به حصار خود در منطقه سلالم برد. شبى در خواب دیدم که گویى ماه از مدینه آمد و در دامن من افتاد. این موضوع را براى همسرم کنانه گفتم و او چنان سیلى بر چشمم زد که کبود شد. چون بر پیامبر (ص) وارد شدم و آن کبودى را دیدند، از من سؤال کردند و من موضوع را براى آن حضرت گفتم. صفیّه مى‏گفت: یهودیان زن و فرزند خود را در حصار کتیبه قرار داده بودند، و حصار نطاة را براى جنگ آماده کرده بودند. وقتى که پیامبر (ص) به خیبر فرود آمد و حصارهاى منطقه نطاة را گشود، کنانه پیش من آمد و گفت: محمد از کار نطاة آسوده شد و در اینجا کسى نیست که جنگ کند، سران یهود هماندم که محمد یهودیان نطاة را کشت، کشته شدند و اعراب هم به ما دروغ گفتند. این بود که مرا به حصار نزار در ناحیه شقّ آورد و گفت: این استوارترین حصار ماست. او من و دختر عمویم و چند دختر کم سن و سال را آنجا گذاشت. اتفاقا رسول خدا (ص) پیش از آنکه قصد کتیبه فرماید به سوى نزار آمد و پیش از آنکه به کتیبه برسد من اسیر شدم، و مرا به محل اقامت خود فرستاد. چون شب فرا رسید و پیامبر برگشت مرا فرا خواند، و من در حالى که روبند داشتم و شرمگین بودم برابرش نشستم. آن حضرت فرمود:

اگر بخواهى به دین خودت باشى من تو را مجبور به مسلمانى نمى‏کنم، ولى اگر راه خدا و رسول او را بگزینى برایت بهتر است. و من خدا و رسول او و آیین خدا را برگزیدم. پیامبر (ص) مرا آزاد کردند و به همسرى برگزیدند و آزادى مرا مهریه من قرار دادند، و چون آهنگ حرکت به مدینه فرمود یارانش گفتند: امروز خواهیم دانست که آیا صفیّه همسر رسول خداست یا کنیز او، اگر همسرش باشد در حجاب خواهد بود و پوشیده، و گر نه کنیز است. و چون پیامبر حرکت فرمود، دستور داد تا هودجى حاضر کنند و مردم دانستند که من همسر رسول خدایم.

گوید: پیامبر (ص) شخصا شتر را نزدیک آوردند و سپس ران خود را پیش آوردند که پایم را بر آن نهم و سوار شوم ولى من این کار را بزرگ دانستم و رانم را بر ران آن حضرت تکیه دادم و سوار شتر شدم.

گوید: من از همسران پیامبر (ص) رفتار ناهنجار مى‏دیدم، آنها بر من فخر مى‏فروختند و به من مى‏گفتند اى دختر یهودى. در حالى که پیامبر (ص) به من لطف و محبت مى‏فرمود و مرا گرامى مى‏داشت. روزى پیامبر (ص) بر من وارد شدند و من مى‏گریستم. فرمود: تو را چه مى‏شود؟ گفتم: همسران شما بر من فخر مى‏فروشند و به من مى‏گویند دختر یهودى. من دیدم پیامبر (ص) خشمگین شد و فرمود: از این پس اگر به تو فخر فروختند یا حرف خود را تکرار کردند، تو به آنها بگو: پدر من هارون (ع) و عموى من موسى بن عمران (ع) است.

گویند: ابو شییم مزنى که مسلمان شده و اسلامى نیکو هم داشت، نقل مى‏کرد: چون همراه عیینه در حیفاء جدا شدیم و پیش اهل خود برگشتیم، متوجه شدیم که آنها در کمال آرامش و سکون هستند و مسئله ناراحت کننده‏اى بر ایشان پیش نیامده است، لذا همراه عیینه برگشتیم.

همینکه نزدیک خیبر رسیدیم در جایى که حطام نامیده مى‏شد آخر شب فرود آمدیم، و وحشت- زده بودیم. عیینه گفت: مژده بدهید امشب در خواب دیدم که کوه ذو الرّقیبه را به من دادند، و چنین تعبیر مى‏کنم که محمد به اسارت ما در خواهد آمد. ابو شییم گوید: همینکه به خیبر رسیدیم عیینه پیشاپیش رفت و فهمید که پیامبر (ص) خیبر را گشوده و خداوند هر چه را که در آن است به غنیمت او در آورده است. عیینه به پیامبر (ص) گفت: باید از آنچه که از همپیمانهاى ما به غنیمت گرفته‏اى چیزى هم به من بدهى، زیرا من از جنگ با تو منصرف شدم و همپیمانهاى خود را خوار و زبون کردم و مردم را هم براى جنگ با تو جمع نکردم و با چهار هزار جنگجو از پیش تو رفتم. پیامبر (ص) فرمودند: دروغ مى‏گویى، بلکه صداى سروشى که شنیدى موجب گردید تا تو را به سوى اهل خودت برگرداند. عیینه گفت: باشد، ولى تو اکنون به من پاداشى بده. پیامبر (ص) فرمود: کوه ذو الرّقیبه از تو باشد. عیینه گفت: ذو الرّقیبه چیست؟ پیامبر (ص)

فرمود: همان کوهى که در خواب دیدى از آن تو است مگر در خواب ندیده بودى که آن را گرفته‏اى؟! گوید: عیینه برگشت و پیش یهودیان رفت و آمد و دسیسه مى‏کرد، و مى‏گفت: به خدا قسم هرگز تا امروز چنین امرى ندیده‏ام، تصور من این بود که هیچ کس غیر از شما محمد را از میان بر نخواهد داشت. شما اهل این همه ثروت و ساز و برگ و حصارهاى استوار هستید، عجیب است با آنکه در این حصارهاى مرتفع هستید و آنقدر خوراکى دارید که برایش خورنده‏اى نیست، و این همه آب دارید تسلیم شدید؟ گفتند: ما مى‏خواستیم در حصار زبیر ایستادگى و پافشارى کنیم ولى آب قناتها را قطع کردند، و گرما شدید بود و با تشنگى امکان ادامه زندگى فراهم نبود. گفت: تعجب است که شما از حصارهاى منطقه ناعم گریختند و خود را به حصار قلعه زبیر رساندید. آنگاه درباره کشته‏شدگان پرسید و آنها به او خبر مى‏دادند. او گفت: به خدا قسم همه سالاران و بزرگان یهود کشته شده‏اند، و هرگز براى یهودیان در حجاز نظامى نخواهد بود. گفتار او را ثعلبة بن السلام بن ابى الحقیق- که مى‏گفتند مردى کم عقل و بى خرد است- گوش مى‏داد، و به او گفت: اى عیینه، این تو بودى که یهود را فریب دادى و آنها را خوار کرده و در جنگ با محمد ایشان را ترک کردى، و پیش از آن هم به خاطر دارى که با یهود بنى قریظه چه کردى؟! عیینه گفت: محمد در مورد خویشاوندانمان با ما حیله کرد، و همینکه صداى سروش را شنیدیم به سوى آنها رفتیم و مى‏پنداشتیم که محمد به سوى ایشان حرکت کرده است، بعد که متوجه شدیم چیزى نیست دوباره براى یارى شما باز آمدیم. ثعلبه گفت: مگر کسى باقى مانده است که او را یارى دهى؟ عده‏اى کشته شدند و هر کس هم که باقى مانده است برده و اسیر محمد شده است، او همه را به اسیرى گرفت و اموال ما را تصرف کرد. در این هنگام مردى از بنى غطفان به عیینه گفت: مگر چنین نبود که همپیمانهاى خودت را یارى نکردى و آنها نتوانستند از پیمان تو بهره‏اى ببرند؟ و مگر تو نبودى که گریختى و مى‏خواستى خرماى یک سال خیبر را از محمد بگیرى؟ در حالى که به خدا سوگند کار محمد ظاهر و آشکار است، او به همه پیروز خواهد شد.

عیینه در حالى که دستهاى خود را به هم مى‏مالید بازگشت، و چون میان قوم خود رسید حارث بن عوف پیش او آمد و گفت: به تو نگفتم که کار بیهوده‏اى مى‏کنى؟ به خدا سوگند محمد بر شرق و غرب پیروز خواهد شد. خود یهودیان این مطلب را مى‏گفتند، و من از ابو رافع سلّام بن ابى الحقیق شنیدم که مى‏گفت: ما یهودیان به محمد از این جهت حسد و رشک مى‏ورزیم که نبوت از خاندان هارون بیرون رفته است، و حال آنکه او پیامبر مرسل است، ولى‏

یهودیان از من اطاعت نمى‏کنند. و دو بار کشتار بزرگى بر ما یهودیان از سوى محمد خواهد بود، یکى در مدینه، و دیگرى در خیبر. حارث مى‏گوید: به سلّام گفتم: آیا محمد همه زمین را به تصرف خود در مى‏آورد؟ گفت: سوگند به توراتى که بر موسى (ع) نازل شده است چنین خواهد بود، و چقدر دوست دارم که یهود گفتار مرا در این مورد بدانند.

گویند: چون رسول خدا (ص) خیبر را گشود و آرام گرفت، زینب دختر حارث شروع به پرس و جو کرد که محمد کدام قسمت گوسپند را بیشتر دوست دارد؟ گفتند: شانه و سردست را.

زینب بزى را کشت، و سپس زهر کشنده تب آورى را که با مشورت یهود فراهم آورده بود به تمام گوشت و مخصوصا شانه و سردست آن زد و آن را مسموم کرد. چون غروب شد و رسول خدا (ص) به منزل خود آمد، متوجه شد که زینب کنار بارها نشسته است. از او پرسید: کارى دارى؟ او گفت: اى ابو القاسم، هدیه‏اى برایت آورده‏ام. اگر چیزى را به پیامبر (ص) هدیه مى‏کردند از آن مى‏خوردند و اگر صدقه بود، از آن نمى‏خوردند. پیامبر (ص) دستور فرمود تا هدیه او را گرفتند و در برابر آن حضرت نهادند. آنگاه فرمود: نزدیک بیایید و شام بخورید! یاران آن حضرت که حاضر بودند نشستند و شروع به خوردن کردند. پیامبر (ص) از گوشت بازو خوردند، و بشر بن براء هم استخوانى را برداشت. پیامبر (ص) از آن احساس لرزشى کردند و بشر هم لرزید. همین که پیامبر (ص) و بشر لقمه‏هاى خود را خوردند، پیامبر (ص) به یاران خود فرمود: از خوردن این گوشت دست بردارید که این بازو به من خبر مى‏دهد که مسموم است. بشر بن براء گفت: اى رسول خدا، به خدا سوگند که من هم از همین یک لقمه فهمیدم، و علت آنکه آن را از دهان بیرون نینداختم براى این بود که خوراک شما را ناگوار نسازم، و چون شما لقمه خود را خوردید جان خودم را عزیزتر از جان شما ندیدم، وانگهى امیدوار بودم که این یک لقمه کشنده نباشد. بشر بن براء هنوز از جاى خود برنخاسته بود که رنگش مانند عباى سیاه شد، و یک سال بیمار بود و نمى‏توانست حرکت کند، و بعد هم به همین علت مرد. و هم گفته‏اند بشر بن براء هماندم مرد. و پیامبر (ص) پس از آن سه سال دیگر زنده ماندند.

رسول خدا (ص) زینب را فرا خواندند و پرسیدند: شانه و بازوى گوسپند را مسموم کرده بودى؟ گفت: چه کسى به تو خبر داد؟ فرمود: خود گوشت. گفت: آرى. پیامبر (ص) فرمود: چه چیزى تو را به این کار واداشت؟ گفت: پدر و عمو و همسرم را کشتى و بر قوم من رساندى آنچه رساندى، گفتم اگر پیامبر باشد که خود گوشت به او خبر مى‏دهد که چه کرده‏ام، و اگر پادشاه باشد از او خلاص مى‏شویم.

در مورد سرنوشت زینب مطالب مختلفى نقل شده است. برخى از راویان گفته‏اند رسول‏

خدا (ص) دستور فرمود او را کشتند و به دار آویختند. برخى از راویان گفته‏اند پیامبر (ص) او را عفو فرمود. سه نفر هم دست بر طعام برده ولى چیزى از آن نخورده بودند. پیامبر (ص) به اصحاب خود دستور داد تا خون بگیرند و آنها میان سر خود را تیغ زدند، و پیامبر (ص) هم از زیر کتف چپ خود خون گرفت، و هم گفته‏اند که از پس گردن خود خون گرفت. ابو هند با شاخ و تیغ از آن حضرت خون گرفت.

گویند: مادر بشر بن براء مى‏گفت: در مرضى که منجر به مرگ پیامبر (ص) شد، به دیدنش رفتم. رسول خدا (ص) تب شدیدى داشت، دستش را گرفتم و گفتم: چنین تب شدیدى در هیچ- کس ندیده‏ام. پیامبر (ص) فرمود: همان طور که اجر و پاداش ما دو برابر است بلا و سختى ما هم دو چندان است. مردم مى‏پندارند که من گرفتار ذات الجنب شده‏ام، و حال آنکه چنین نیست و خداوند آن بیمارى را بر من مسلط نکرده است، و این ریشخندى شیطانى است. این اثر لقمه‏اى است که من و پسرت خوردیم، از آن روز بیمارى در من ریشه دوانده است تاکنون که پاره شدن رگ قلبم نزدیک شده است. بنابر این رسول خدا از دنیا رفت، در حالى که شهید بود.

و گفته‏اند کسى که به واسطه خوردن گوشت مسموم گوسپند درگذشت، مبشّر بن براء بوده است.

و حال آنکه بشر صحیح تر، و مورد اتفاق است.

عبد الله گوید، از ابراهیم بن جعفر پرسیدم: چگونه زینب دختر حارث به پیامبر (ص) گفت که پدرم را کشته‏اى؟ گفت: پدرش حارث و عمویش یسار در جنگ خیبر کشته شدند، و همو بود که به مردم خبر مى‏داد، و او را از حصار شقّ به زیر آوردند. و گفت: حارث شجاع‏ترین مردم یهود بود، و برادر دیگرش زبیر هم همان روز کشته شد، همسر زینب هم که سلّام بن مشکم بود از سالاران و افراد شجاع یهودیان بود، او بیمار و در حصار نطاة بسترى بود، به او گفتند: جنگ بر عهده تو نیست، به حصار کتیبه برو. گفت: هرگز این کار را نمى‏کنم.

و او در حالى که بیمار بود کشته شد، و او همان ابو الحکم است که ربیع بن ابى الحقیق درباره‏اش سروده است:

همین که با شمشیرهاى خود فرا خواندند

و هنگام نیزه زدن فرا رسید سلام را فراخواندیم،

و ما هر گاه که با او فرا خوانده مى‏شدیم

به سران دشمن شربت زهر آگین مى‏نوشاندیم.

و او جنگاور آنان بود، لکن خداوند او را با مرضش مشغول داشت.

گویند پیامبر (ص) در جنگ خیبر فروة بن عمرو بیاضى را بر غنائم گمارد، و همه‏

غنایمى که مسلمانان از حصارهاى شقّ و نطاة و کتیبه جمع کرده بودند به او سپرده شد. در حصار کتیبه فقط براى هر کس از یهودیان از مرد و زن و بچه فقط یک دست لباس گذاشته شده بود، همچنین مقدار زیادى اثاثیه و قماش و قطیفه و سلاح و خوراکى و خورشهاى گوناگون و گاو و گوسپند به دست آورده بودند. امّا از خوراکیها و علوفه دامها خمس گرفته نمى‏شد و مسلمانان به اندازه احتیاج خود از آن بر مى‏داشتند. هر کس به اسلحه‏اى احتیاج داشت آن را از خزانه‏دار مى‏گرفت و مى‏جنگید و پس از فتح و پیروزى آن را بر مى‏گرداند.

چون همه غنایم جمع شد، پیامبر (ص) دستور فرمودند تا آن را به پنج قسمت کردند. در یک سهم نام «اللَّه» نوشته شده بود و بقیه را یک سو نهادند. نخستین بخشى که بعدا کنار گذاشتند سهم رسول خدا (ص) بود و چیزى اختصاصى براى خمس بر نگزیدند. آنگاه پیامبر (ص) دستور فرمود که اگر کسى بخواهد مى‏تواند از بقیه کالاها چیزى خریدارى کند، و فروه شروع به فروش آنها کرد. پیامبر (ص) براى برکت آن دعا فرمود و گفت: خدایا، بازارش را رایج کن! فروة بن عمرو گوید: مردم براى خرید هجوم آوردند به طورى که در دو روز همه آنها فروخته شد. و اثاثیه آن قدر زیاد بود که فکر نمى‏کردم بزودى از فروش آن خلاص شویم.

پیامبر (ص) از خمس غنایمى که سهم خودش بود، مقدارى سلاح و لباس فراهم فرمود و به اهل بیت خود مقدارى اثاثیه و لباس و مهره‏هاى قیمتى لطف فرمود. مقدارى هم به زنان و مردان خاندان عبد المطلب اختصاص دادند، و به یتیمان و فقرا هم مقدارى بخشیدند. مقدارى هم از دفاترى که محتوى بخشهایى از تورات بود ضمن غنایم به دست مسلمانان افتاده بود.

یهودیها به سراغ آن آمدند و با رسول خدا (ص) مذاکره کردند که آن را به ایشان مسترد فرماید.

منادى پیامبر (ص) ندا داد: حتى نخ و تکه‏هاى پارچه را هم اگر برداشته‏اید در غنایم منظور کنید که غل و غش مایه بدبختى و سرافکندگى و آتش قیامت خواهد بود.

در آن روز که فروه کالاها را مى‏فروخت دستارى از غنایم به سر خود بسته بود که آفتاب بر سرش نتابد. او بدون توجه به خانه خود رفت و بعد متوجه آن دستار شد و بیرون آمد و آن را میان غنایم انداخت. چون این خبر به رسول خدا (ص) رسید فرمود: دستارى از آتش بود که بر سر خود پیچیدى. و در آن روز مردى چیزى از غنایم را از پیامبر (ص) خواست. پیامبر (ص) فرمود: حتى یک تار نخ و یک تکه پارچه از آن حلال نیست، من خود تصرف نمى‏کنم و چیزى هم از آن نمى‏بخشم. و مردى از آن حضرت پاى بندى براى شترش خواست، فرمود: بگذار غنایم تقسیم شود تا به تو پاى بند بدهم، و اگر ریسمان هم بخواهى مى‏دهم. مردى سیاه به نام کرکره همراه پیامبر (ص) بود که در موقع جنگ مرکوب آن حضرت را نگاه مى‏داشت و کشته شد، به‏

پیامبر (ص) گفتند: آیا کرکره شهید است؟ فرمود: او هم اکنون در آتش مى‏سوزد به واسطه قطیفه‏اى که از غنایم دزدیده بود. مردى گفت: اى رسول خدا، من دو تا بند کفش کهنه برداشته‏ام. فرمود: دو بند آتشین است. و در آن هنگام مردى از قبیله اشجع درگذشت و مرگ او را به اطلاع پیامبر (ص) رساندند. حضرت فرمود: بر دوست خود نماز بگزارید. چهره مردم درهم شد. پیامبر (ص) فرمود: این دوست شما در راه خدا غل و غش کرده است. زید بن خالد جهنى گوید: کالاهاى او را جستجو کردیم و چند مهره بى ارزش از مهره‏هاى یهودیان یافتیم که به دو درهم هم نمى‏ارزید. تنى چند از مسلمانان هم که رفیق یک دیگر بودند چند مهره برداشته بودند. گوینده این مطلب مى‏گفت: اگر آنها را مى‏خواستند به حساب بیاورند دو درهم بیشتر نمى‏ارزید، در عین حال پس از اینکه غنیمتها تقسیم شده بود، آن مهره‏ها را به حضور پیامبر (ص) آوردند و گفتند: ما اینها را فراموش کرده بودیم که به حساب بیاوریم و پیش ما مانده است. پیامبر (ص) فرمود: همه شما سوگند مى‏خورید که فراموش کرده‏اید؟ گفتند: آرى و همگى سوگند خوردند که فراموش کرده بودند. آنگاه رسول خدا (ص) دستور فرمود که تابوتهاى مردگان را پیش آوردند و همه را یک جا نهادند و بر آنها نماز میت گزارد.

پیامبر (ص) اگر هم چیزى درباره اشخاص مى‏دید که به طور نهانى و تقلبى برداشته‏اند، آنها را خیلى معاقبه نمى‏فرمود، و شنیده نشده است که مثلا رسول خدا بار کسى را که اشیاء دزدى در آن پیدا شده است بسوزاند، بلکه او را سرزنش و شماتت مى‏فرمود و آن شخص به مردم هم معرفى مى‏شد.

گویند، در آن روز شمش طلایى را در قبال طلاى بیشترى خریدند، و پیامبر (ص) از این مسئله شگفت زده شدند.

فضالة بن عبید گوید: سهم من در آن روز قلاده زرینى شد که به هشت دینار فروختم، و چون این مطلب را به رسول خدا (ص) گفتم، فرمود: طلا را با هم و زن آن از طلا مبادله کنید. و چون در آن قلاده طلا و فلزهاى دیگر به کار رفته بود، آن معامله را برهم زدم. دو نفر که نامشان سعد بود شمش طلایى را با طلا خریده بودند که وزن یکى از دیگرى بیشتر بود، پیامبر (ص) فرمود ربا خورده‏اید و این معامله را بر هم بزنید! مردى هم در خرابه‏اى دویست درهم پیدا کرد و رسول خدا (ص) خمس آن را برداشت و بقیه را به او مسترد فرمود.

شنیدند که در آن روز رسول خدا (ص) مى‏فرمود: هر کس به خدا و روز قیامت مؤمن است نباید با آب خود زراعت دیگرى را آبیارى کند [یعنى با زنان اسیرى که باردارند نزدیکى کند]، و هیچ چیز از غنایم را پیش از آنکه مشخص نشده است نفروشد، و اگر بر مرکوبى هم سوار شده‏

است، آن را رد کند، و اگر لباسى از غنایم پوشیده است، پیش از آنکه کهنه شود آن را رد کند، و با زنان اسیر نزدیکى نکند تا آنکه یک مرتبه عادت ماهیانه ببیند، و اگر زنى حامله باشد تا وضع حمل نکرده است با او نزدیکى نکنند. پیامبر (ص) آن روز از کنار زنى آبستن عبور فرمود که وضع حمل او نزدیک بود، پرسید: این زن در سهم چه کسى قرار گرفته است؟ گفتند: در سهم فلانى. فرمود: آیا با او نزدیکى هم کرده است؟ گفتند: آرى. فرمود: چگونه این کار را کرده است آخر این فرزندى که در شکم این زن است که فرزند او نیست و از او ارث نمى‏برد. و چگونه این بچه را به بردگى مى‏گیرد در حالى که او جلوى چشمش مى‏دود و بازى مى‏کند [یعنى مانند بچه خودش است‏] من این مرد را لعنت مى‏کنم، لعنت و نفرینى که در گور او هم همراهش خواهد بود.

گویند: پس از اینکه خیبر فتح شد، مسلمانانى که همراه جعفر بن ابى طالب با دو کشتى از پیش نجاشى حرکت کرده بودند، رسیدند. همینکه پیامبر (ص) جعفر را دیدند فرمودند: نمى‏دانم از فتح خیبر خوشحال ترم یا از آمدن جعفر! سپس او را در آغوش کشند و میان دو چشمش را بوسیدند.

همچنین گروهى از مردم دوس همراه ابو هریره، و طفیل بن عمرو و تنى چند از قبیله اشجع آمدند. پیامبر (ص) با اصحاب خود مذاکره فرمود که ایشان را در غنایم شریک فرماید. آنها موافقت کردند. ابان بن سعید به ابو هریره نظر انداخت و گفت: به تو نباید چیزى پرداخت شود.

ابو هریره هم گفت: اى رسول خدا، این ابان بن سعید قاتل ابن قوقل است. ابان گفت: بسیار عجیب است که این موش صحرایى از دروازه دوس آمده و قتل مرد مسلمانى را به من نسبت مى‏دهد، که من در حال کفر او را کشته‏ام، خداوند او را به وسیله من به درجه شهادت رسانده و گرامى داشته است و مرا به وسیله او خوار و زبون نکرده است.

گویند، خمسى که به پیامبر (ص) پرداخت مى‏شد عبارت از یک پنجم هر غنیمتى بود که مسلمانان به دست مى‏آوردند، اعم از اینکه رسول خدا در آن حضور داشته یا نداشته باشند. و معمولا براى کسى که در جنگ حضور نداشته، سهمى از غنیمت منظور نمى‏شده است. البته در جنگ بدر پیامبر (ص) براى هشت نفر که در جنگ حضور نداشتند، سهمى از غنایم مانند سهم دیگران پرداخت فرمود و همه آنها به نحوى شایسته مستحق بودند. غنایم خیبر میان کسانى تقسیم شد که در جنگ حدیبیه شرکت داشتند. اعم از اینکه در جنگ خیبر شرکت کرده یا نکرده بودند، که خداوند فرموده است: وَعَدَکُمُ اللَّهُ مَغانِمَ کَثِیرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَکُمْ هذِهِ …-

(14)

وعده فرموده است خداوند شما را غنیمتهاى بسیار که خواهید گرفت و این را فعلا براى شما فراهم فرموده است. که مفسران مى‏گویند منظور خیبر است. برخى از کسانى که در حدیبیه شرکت نکرده بودند در جنگ خیبر شرکت کردند، مانند: مرىّ بن سنان، أیمن بن عبید، سباع بن عرفطه غفارى که پیامبر او را جانشین خود در مدینه فرموده بودند، جابر بن عبد الله و کسان دیگر. دو نفر هم از شرکت کنندگان در حدیبیه مرده بودند، و پیامبر (ص) سهم همه آنها را منظور فرمود. همچنین به کسانى که فقط در خیبر شرکت کرده و در حدیبیه حضور نداشتند، نیز سهم پرداخت شد. و نیز براى رابطینى که به فدک رفت و آمد مى‏کردند، و محیّصة بن مسعود حارثى و یک نفر دیگر بودند سهم منظور شد، با آنکه آنها در خیبر حضور نداشتند. براى سه نفر هم که به واسطه بیمارى شرکت نکرده و سوید بن نعمان و عبد الله بن سعد بن خیثمه، و مردى از بنى خطامه بودند، سهم پرداخت شد، و سهم کسانى هم که کشته شده بودند، منظور گردید.

ابن ابى سبره برایم نقل کرد که کسى گفته است: غنائم خیبر اختصاصا براى کسانى بود که در حدیبیه شرکت کرده بودند، و کس دیگرى غیر از ایشان هم در خیبر شرکت نکرد، و سهمى از غنایم نبرد. ولى همان قول اول صحیح‏تر است که گروهى بدون اینکه در حدیبیه شرکت کرده باشند، در خیبر شرکت کردند و براى آنها سهم منظور شد.

ابن ابى سبره از قول قطیر حارثى، از حزام بن سعد بن محیّصه برایم نقل کرد که گفته است: پیامبر (ص) ده نفر از یهودیان مدینه را با خود به جنگ خیبر برد، و براى آنها هم سهامى مانند سهام مسلمانان منظور فرمود. برخى هم گفته‏اند که سهم انها برابر سهم مسلمانان نبود، بلکه رسول خدا (ص) چیزى از غنایم به آنها بخشیدند. برخى از بردگان هم همراه رسول خدا (ص) بودند که از جمله عمیر برده آبى اللّحم است. عمیر مى‏گوید: رسول خدا (ص) براى من سهمى معین نفرمودند، ولى مقدارى اثاثیه منزل به من بخشیدند، و رسول خدا (ص) همه بردگان را پاداش دادند.

همراه رسول خدا (ص) بیست بانوى مسلمان هم به خیبر آمده بودند: امّ سلمه همسر آن حضرت، و صفیّه دختر عبد المطلب، و امّ أیمن و سلمى همسر ابو رافع که کنیز پیامبر (ص) بود.

همسر عاصم بن عدى که حامله بود و در خیبر وضع حمل کرد، و سهله دختر عاصم در خیبر متولد شد. امّ عماره دختر کعب، امّ منیع که مادر شباث هم هست، کعیبه دختر سعد اسلمى، امّ متاع اسلمى، امّ سلیم دختر ملحان، امّ ضحّاک دختر مسعود حارثى، هند دختر عمرو بن حزام، امّ علاء انصارى، امّ عامر اشهلى، امّ عطیّه انصارى، و امّ سلیط.

ابن ابى سبره با اسناد خود از سلیمان بن سحیم و او از قول امیّه دختر قیس بن ابى‏

الصّلت غفارى برایم نقل کرد که گفته است: همراه گروهى از زنان قبیله غفار به حضور پیامبر (ص) آمدیم و گفتیم: مى‏خواهیم همراه شما در جنگ خیبر شرکت کنیم و زخمیها را معالجه کنیم، و در کارهایى که مى‏توانیم به مسلمانان کمک کنیم. رسول خدا (ص) فرمود: در پناه خیر و برکت خدا باشید! ما همراه آن حضرت از مدینه بیرون آمدیم و من دخترک کم سن و سالى بودم.

پیامبر (ص) مرا در پشت سر خود و روى خورجین بارهایش سوار فرمود. صبحگاهان آن حضرت شتر را خواباند و پیاده شد، و من متوجه شدم که حیض شده‏ام و مقدارى خون روى خورجین ریخته است- و این نخستین حیضى بود که من به خود دیدم- و از خجالت در پناه شتر خزیدم. چون پیامبر (ص) متوجه من شدند و لکه خون را روى خورجین دیدند، گفتند:

حیض شده‏اى؟ گفتم: آرى. فرمود خودت را رو براه کن، و بعد ظرف آبى بردار و کمى در آن نمک بریز و لکه را بشوى و برگرد. من چنان کردم و چون خداوند خیبر را برایش گشود چیزى از فى‏ء به ما لطف کرد و براى ما سهم مخصوصى معین نفرمود، و همین گردنبندى که در گردن من مى‏بینى پیامبر (ص) لطف فرموده و به دست خود به گردن من بسته است، به خدا قسم هیچگاه این قلاده از من دور نمى‏شود. تا هنگام مرگ آن گردنبند همواره به گردن او بود و وصیت کرد که آن را همراه او خاک کنند، و هیچگاه غسل حیض نمى‏کرد مگر اینکه مقدار کمى نمک در آب غسل خود مى‏افزود، و وصیت کرد که در آب غسل میت او هم نمک بیفزایند.

عبد السلام بن موسى بن جبیر، از قول پدرش، و او از جدش، از قول عبد الله بن انیس برایم نقل کرد که گفته است: من به اتفاق همسرم که باردار بود، همراه پیامبر (ص) براى جنگ خیبر بیرون آمدیم. همسرم میان راه وضع حمل کرد و من به رسول خدا (ص) خبر دادم. آن حضرت فرمود: مقدارى خرما براى او بچین و در آب بگذار تا نرم شود و به او بده تا بیاشامد.

چنان کردم و هیچ گونه ناراحتى براى همسرم فراهم نیامد. چون خیبر را گشودیم رسول خدا (ص) به بانوان چیزى لطف کردند، ولى براى آنها سهم مخصوص تعیین نفرمودند، و براى همسر و فرزند من هم پاداشى لطف کردند. عبد السلام گفت: نفهمیدم که فرزند او پسر بوده است یا دختر.

ابن ابى سبره، از اسحاق بن عبد الله، از عمر بن حکم، از قول امّ علاء انصارى برایم نقل کرد که مى‏گفت: سه مهره قیمتى بهره من گردید، همچنین به بانوان دیگرى هم که بودند سه مهره نصیب شد، ضمنا گوشواره طلایى هم سهم امّ علاء شده بود که مى‏گفت: این هم براى- برادرزادگانم دختران سعد بن زراره است و آن گوشواره را براى آنها آورد، و من آن را در گوش آن دخترکان دیدم، و اینها از خمس غنایم خیبر که سهم رسول خداست بود.

عبد اللّه بن ابى یحیى، از قول ثبیته دختر حنظله اسلمى، از قول مادرش امّ سنان برایم نقل کرد که گفت: چون پیامبر (ص) خواستند از مدینه براى خیبر حرکت کنند به حضورشان رفتم و گفتم: اى رسول خدا، آیا مى‏توانم همراه شما بیایم و براى سپاه آب حاضر کنم، و اگر خداى نکرده زخمیها و بیمارانى بودند، آنها را معالجه کنم، و از بارها دیده‏بانى و پاسدارى کنم؟ پیامبر (ص) فرمودند: در پناه لطف و برکت خدا حرکت کن! گروه دیگرى هم از بانوان هستند که در این مورد با من صحبت کرده‏اند، و من اجازه داده‏ام، برخى از قوم خودت هستند و برخى از قبایل دیگر. اگر دلت مى‏خواهد همراه اقوام خودت باش و اگر هم مى‏خواهى همراه خود ما.

گفتم: حتما همراه شما خواهم بود. فرمود: با امّ سلمه باش. گوید: من همراه ام سلمه بودم، رسول خدا (ص) هر سپیده دم در حالى که زره بر تن داشت، از رجیع به محل لشکر مى‏رفت و شامگاه پیش ما برمى‏گشت. این حال هفت روز طول کشید تا خداوند متعال نطاة را گشود. همینکه پیامبر (ص) آن را گشودند به سوى شق کوچیدند و ما را هم به منطقه منزله کوچاندند. چون خیبر فتح شد پیامبر (ص) چیز از فى‏ء را به ما اختصاص دادند. به من چند مهره و چند زیور نقره دادند که از غنایم به دست آمده بود، و هم قطیفه‏اى فدکى، و بردى یمانى، و مقدارى پارچه مخمل، و دیگى مسى به من دادند. من گروهى از سپاهیان را که زخمى شده بودند با دارویى که فقط پیش خاندان ما بود، معالجه مى‏کردم و به سرعت بهبود مى‏یافتند. من همراه امّ سلمه به مدینه برگشتم و هنگامى که مى‏خواستیم وارد مدینه شویم، من سوار یکى از شتران رسول خدا بودم. امّ سلمه گفت: این شترى را که بر آن سوارى رسول خدا به تو بخشیده‏اند. گوید: خدا را سپاس گفتم و با آن شتر به مدینه آمدم و آن را به هفت دینار فروختم، و خداوند متعال در این سفر براى من خیر و برکت فراوان قرار داد.

برخى گفته‏اند که پیامبر (ص) براى زنها سهم مخصوص معین فرمود. حتى براى سهله دخترک عاصم که در خیبر متولد شده بود، و همچنین براى نوزادى که خداوند به عبد الله بن انیس در خیبر داده بود سهمى تعیین کردند. و برخى هم گفته‏اند که براى آنها چیزى از غنایم دادند ولى سهم آنها را به اندازه سهم مجاهدین قرار ندادند.

یعقوب بن محمد، از قول عبد الرحمن بن عبد الله بن ابى صعصعه، از حارث بن عبد الله بن کعب برایم نقل کرد که گفته است: بر گردن امّ عماره مقدارى مهره‏هاى قرمز دیدم پرسیدم:

اینها از کجاست؟ گفت: مسلمانان در حصار صعب بن معاذ مقدارى از این مهره‏ها را که زیر خاک پنهان شده بود، پیدا کردند و آنها را پیش پیامبر (ص) آوردند. آن حضرت دستور فرمود میان زنانى که همراه بودند، تقسیم شود. عده ما بیست نفر بود که این مهره‏ها میان ما تقسیم شد و

به هر یک از ما یک قطیفه، یک برد یمانى، و دو دینار هم دادند و به هر یک از بانوان هم همین قدر رسید. گفتم: سهم مردان از غنایم چه مقدار شد، گفت: همسرم غزیّة بن عمرو کالاهایى را خرید که معادل یازده دینار و نیم بود و از او پولى نگرفتند، ولى گمان مى‏کنیم این سهم سواران بوده است. ضمنا سه سهم در شقّ در زمان خلافت عثمان به سى دینار فروخته شد.

پیامبر (ص) سه اسب با خود به خیبر بردند که نامهاى آنها لزاز، ظرب و سکب بود. زبیر بن عوام هم یک اسب همراه داشت، خراش بن صمّه دو اسب با خود برده بود، براء بن اوس بن خالد بن جعد بن عوف هم که چون همسرش ابراهیم پسر رسول خدا را شیر داده بود و به ابو ابراهیم معروف بود، دو اسب همراه داشت، ابو عمرو انصارى هم دو اسب با خود آورده بود.

گویند، پیامبر (ص) براى هر کسى که دو اسب همراه داشت پنج سهم دادند. یک سهم براى خودش و دو سهم براى هر اسب، و اگر کسى بیش از دو اسب داشت سهم بیشترى برایش قایل نبودند. و هم گفته‏اند که فقط براى یک اسب سهم مى‏دادند، و صحیح‏تر همین است.

و گفته‏اند که رسول خدا (ص) در جنگ خیبر مردم را به دو گروه تقسیم کردند، به آنها که عرب خالص بودند سهم دادند و به کسانى که نژاد اصیل عربى نداشتند سهمى نپرداختند. و حال آنکه گروهى دیگر این مطلب را رد کرده و مى‏گویند در زمان رسول خدا (ص) این گونه افراد وجود نداشتند و همه عرب یک پارچه بودند و در روزگار عمر بن خطاب که عراق و شام فتح شد، چنین مطلبى پیش امد. شنیده نشده است که پیامبر (ص) براى اسبهاى متعدد خود سهام بیشتر از یک اسب منظور فرموده باشد، چنانکه رسول خدا در فتح نطاة فقط سه سهم براى خود منظور فرمود، یک سهم خودشان، و دو سهم هم براى یکى از اسبها.

ابن ابى سبره، از اسحاق بن عبد الله بن ابى فروه، از حزام بن سعد بن محیّصه برایم نقل کرد که گفت، سوید بن نعمان سوار بر اسب خود بیرون آمد، و شبانگاه نزدیک خانه‏هاى خیبر اسبش رم کرد و سکندرى خورد و دست سوید شکست. به همین جهت نتوانست از منزل خارج شود و در جنگ شرکت نکرد. چون پیامبر (ص) خیبر را گشودند، براى او سهم یک سوار تعیین فرمودند.

گویند: جمعا دویست اسب در خیبر بود. و هم گفته‏اند: سیصد اسب، ولى دویست اسب در نظر ما صحیح تر است.

کسى که عهده‏دار سرشمارى مسلمانان شد زید بن ثابت بود، و پیامبر (ص) بهاى کالاهاى فروخته شده را میان آنها تقسیم فرمود. شمار مسلمانان هزار و چهارصد نفر بود و تعداد اسبها دویست رأس بود که چون براى هر اسبى دو سهم منظور داشتند، مجموع سهام‏

یک هزار و هشتصد سهم شد. مجموعه سهامى که پیامبر (ص) در نطاة و شقّ به مسلمانان اختصاص دادند به صورت مشاع و مشترک بود و مفروز و مجزى نبود. براى هر صد نفر سرپرستى معین شده بود که او در آمد و محصول غله را میان افراد خود تقسیم مى‏کرد، چنانکه در مورد غنایم شقّ و نطاة. از جمله سرپرستان و رؤساى مسلمانان در شقّ و نطاة: عاصم بن عدى، و على بن ابى طالب (ع)، و عبد الرحمن بن عوف، و طلحة بن عبد الله بودند و براى بنى ساعده و بنى نجار هم سرپرستى تعیین شده بود. خاندان حارثة بن حارث و خاندانهاى اسلم و غفاره و بنى سلمه هم که عده زیادى بودند و معاذ بن جبل سرپرستى ایشان را بر عهده داشت.

عبیده هم که مردى از یهود بود سهمى داشت، و سهم اوس، و سهم بنى زبیر، و سهم اسید بن حضیر، و سهم بلحارث بن خزرج که سرپرستى آن را عبد الله بن رواحه عهده‏دار بود. سهم بیاضه را به فروة بن عمرو سپردند، و سهم ناعم. مجموعه این سهام هیجده سهم مشاع و مشترک در مورد غنایم شقّ و نطاة بود که معمولا سرپرستان محصول را مى‏گرفتند و میان افراد خود تقسیم مى‏کردند، البته هر کسى مى‏توانست سهم خود را بفروشد و این کار جایز بود.

چنانکه رسول خدا (ص) سهم مردى از بنى غفار را از غنایم خیبر در مقابل پرداخت دو شتر خریدارى فرمود، و بعد هم به او گفتند: مى‏دانم آنچه را که از تو گرفته‏ام بهتر از بهائى است که پرداخته‏ام، و آنچه پرداخته‏ام شاید کم ارزش‏تر از آن باشد، اگر مى‏خواهى معامله کن و اگر نمى‏خواهى مال خودت را نگهدار! و مرد غفارى بهاى سهم خود را گرفته‏ام بهتر از بهائى است که پرداخته‏ام، و آنچه پرداخته‏ام شاید کم ارزش‏تر از آن باشد، اگر مى‏خواهى معامله کن و اگر نمى‏خواهى مال خودت را نگهدار! و مرد غفارى بهاى سهم خود را گرفت. عمر بن خطاب هم سهمى از پیامبر (ص) خرید، و هم از سهم رفقاى خودش که صد نفر بودند مى‏گرفت. سهمى که عمر خرید از اوس بود و به سهم لفیف معروف بود که در ملک عمر قرار گرفت. محمد بن مسلمه هم از سهم اسلم چند سهم خرید.

گویند، افراد قبیله اسلم هفتاد و چند نفر و افراد قبیله غفار بیست و چند نفر و جمعا صد نفر بودند. و هم گفته‏اند که اسلمى‏ها یکصد و هفتاد و چند نفر، و غفارى‏ها بیست و چند نفر و جمعا دویست نفر بوده‏اند. و دویست سهم داشته‏اند، و گفتار اول در نظر ما استوارتر است.

چون پیامبر (ص) خیبر را گشود یهودیان پیش آن حضرت آمدند و گفتند: اى محمد، ما صاحبان نخلستان و آشنا به فنون خرما دارى هستیم. پیامبر (ص) با آنها قرار گذاشتند که در پرورش و کشاورزى نخل و زراعتهاى دیگر اقدام کنند، و در عوض سهمى از خرما و کشاورزى ببرند. آنها زیر درختان خرما کشاورزى مى‏کردند، و پیامبر (ص) فرمود: من شما را در این سرزمین مستقر مى‏سازم. آنها در تمام مدت عمر حضرت ختمى مرتبت و خلافت ابو بکر

و اوایل خلافت عمر همانجا بودند.

پیامبر (ص) عبد الله بن رواحه را براى تخمین میزان خرما و بررسى آن اعزام مى‏فرمود، و او بررسى مى‏کرد و میزان خرما را تخمین مى‏زد و مى‏گفت: اگر دلتان مى‏خواهد خودتان عهده‏دار چیدن خرما بشوید و نیمه ما را تضمین کنید که بپردازید، و اگر مى‏خواهید ما جمع مى‏کنیم و نیمه شما را تضمین مى‏کنیم. عبد الله بن رواحه میزان خرما را چهل هزار بار شتر تخمین زده بود. یهودیها براى او مقدارى از زر و زیورهاى زنان را جمع کرده و گفتند، اینها از تو باشد و در تقسیم خرما بیشتر گذشت کن. عبد الله بن رواحه گفت: اى گروه یهود، با اینکه در نظر من شما از بدترین خلق خدایید مع ذلک این موضوع سبب نمى‏شود که من نسبت به شما ستم و اجحافى روا دارم. گفتند، در مقابل این دادگرى است که آسمان و زمین پا بر جا و استوار مى‏ماند. عبد الله بن رواحه همچنان بر این کار بود و میزان خرما را تخمین مى‏زد، و چون در جنگ مؤته شهید شد، پیامبر (ص) ابو الهیثم بن تیّهان را بر این کار گماردند، و هم گفته‏اند، جبار بن صخر را. او هم همچنان رفتار مى‏کرد که عبد الله بن رواحه. و نیز گفته شده است که پس از عبد الله بن رواحه کسى که عهده‏دار این کار شد، فروة بن عمرو بود.

گویند، پس از این قرارداد که نیمى از محصل به یهودیان تعلق مى‏گرفت مسلمانان به زراعت و سبزیکارى آنها تجاوز مى‏کردند، و یهود از این بابت به رسول خدا (ص) شکایت بردند. پیامبر (ص) خالد بن ولید و یا عبد الرحمن بن عوف را احضار کرده و دستور دادند تا مردم را در مسجد فرا خوانند و بگویند: کسى جز مسلمان به بهشت وارد نخواهد شد. مردم جمع شدند و پیامبر (ص) برخاستند و پس از حمد و ثناى خداوند فرمودند: یهودیان شکایت کرده‏اند که شما به سبزه‏زارها و مزارع ایشان تجاوز مى‏کنید، در صورتى که ما به ایشان در مورد خونها و اموالشان امان داده‏ایم و معاهده بسته‏ایم، همچنین درباره زمینهاى آنها که در دست خودشان باقى مانده است پیمان بسته‏ایم و با آنها معامله کرده‏ایم و نمى‏توان اموال کسانى را که با آنها پیمان داریم تصرف کنیم مگر در مقابل حق. پس از آن مسلمانان هیچ چیز از یهودیان نمى‏گرفتند مگر اینکه پول آن را پرداخت مى‏کردند، و چه بسا یهودیان به مسلمانان مى‏گفتند این سبزى را مجانى به شما مى‏دهیم! و آنها بدون پرداخت قیمت از پذیرش آن خوددارى مى‏کردند.

واقدى گوید: در مورد کتیبه و غنایم آن مطالب مختلف براى ما نقل کرده‏اند، برخى مى‏گویند کتیبه ملک خالص و ویژه پیامبر (ص) است زیرا مسلمانان براى فتح آن جنگى نکردند و اسبى و مرکوبى نراندند.

عبد الله بن نوح، از قول ابن غفیر، و موسى بن عمرو بن عبد الله رافع، از بشیر بن یسار، و

ابراهیم بن جعفر، از قول پدرش برایم نقل کردند که ایشان همگى بر همین عقیده بودند. برخى هم مى‏گفتند که کتیبه خمس رسول خدا بود از مجموع غنایم شقّ و نطاة.

قدامة بن موسى، از ابى بکر بن محمد بن عمرو بن حزام برایم نقل کرد که گفته است:

عمر بن عبد العزیز در هنگام خلافتش به من نوشت که درباره کتیبه براى من تحقیق کن. گوید:

من از عمره دختر عبد الرحمن پرسیدم، او گفت: هنگامى که رسول خدا (ص) با فرزندان ابى- الحقیق یهودى صلح کرد، نطاة و شقّ و کتیبه را به پنج بخش تقسیم فرمود، و کتیبه هم جزئى از آن بود. آنگاه پیامبر (ص) پنج مهره انتخاب کرد و یکى از آنها را نشانه گذاشت و فرمود: هر قرعه‏اى که به این مهره باشد از آن خداست. و سپس عرضه داشت: پروردگارا، سهم خودت را در کتیبه قرار بده. و اولین قرعه‏اى که کشیدند به نام کتیبه در آمد. بنابر این کتیبه در واقع خمس و از آن رسول خدا (ص) بود، و حال آنکه سهمهاى دیگر بى نام و نامشخص و به صورت مشاع بود و شامل هیجده سهم بود. ابو بکر مى‏گوید: من، پاسخ عمر بن عبد العزیز را همین طور نوشتم.

ابو بکر بن ابى سبره، از قول ابو مالک، از قول حزام بن سعد بن محیّصه برایم نقل کرد که گفت: چون سهم رسول خدا (ص) از غنایم مشخص شد، بقیه سهام که چهار پنجم بود از منطقه شقّ و نطاة و به صورت مشاع بود.

عبد الله بن عون، از ابو مالک حمیرى، از سعید بن مسیّب، و همچنین محمد بن عبد الله از زهرى برایم روایت کردند: کتیبه خمس رسول خدا (ص) بود، و آن حضرت به هر کس خوراکى لطف مى‏کردند و خرجى مى‏پرداختند از در آمد آن بود. واقدى مى‏گوید: در نظر من هم این مسأله ثابت است که کتیبه خمس رسول خدا (ص) بوده، و آن حضرت شقّ و نطاة را در سهام مسلمانان قرار داده بود، و هرگز از محصول و درآمد آنها چیزى به کسى نبخشیده‏اند، حال آنکه همواره از درآمد و محصول کتیبه انفاق مى‏فرمود.

محصول خرماى کتیبه هشت هزار بار خرما بود که چهارهزار بار آن به یهودیان تعلق مى‏گرفت، و در زمینهاى آن جو نیز کاشته مى‏شد که میزان آن به سه هزار کیلو مى‏رسید که نیمى از آن متعلق به یهود بود و یک هزار و پانصد کیلوى دیگر سهم رسول خدا (ص). هسته‏هاى خرما هم در کتیبه گاه هزار کیلو بود که نیمى از آن به رسول خدا (ص) تعلق داشت(15) پیامبر (ص) از

همه این محصولات به مسلمانان عطا مى‏فرمود.

سهام عمده کتیبه به این شرح بود: خمس رسول خدا (ص)، سهم سلالم، دو سهم دیگر از جاسمین، دو سهم براى زنان، دو سهم از مقسم که یهودى بود، دو سهم از عوان، یک سهم از غریث، و یک سهم از نعیم و مجموعا دوازده سهم بود.

میزان خواربارى که رسول خدا (ص) از درآمد کتیبه به همسران و وابستگان خویش عطا فرمود

پیامبر (ص) براى هر یک از همسران خود هشتاد بار خرما، و بیست بار جو عنایت فرمود.

به عباس بن عبد المطلب دویست بار خرما داد. به فاطمه و على (ع) مجموعا سیصد بار خرما و جو اختصاص داد که از این مقدار هشتاد و پنج بار آن جو بود و از مجموع سیصد بار دویست بار از فاطمه و بقیه از على (ع) بود. به اسامة بن زید یکصد و پنجاه بار لطف فرمود که چهل بار جو و پنجاه بار هسته خرما و بقیه‏اش خرما بود. به امّ رمثه دختر عمر بن هاشم بن مطلب پنج بار جو، و به مقداد بن عمرو پانزده بار جو عطا فرمود.

موسى بن یعقوب، از قول عمه خود نقل مى‏کرد که مادرش مى‏گفته است: سهم خوراکى مقداد بن عمرو از خیبر را که پانزده بار گندم بود به معاویة بن ابى سفیان به هزار درهم فروختیم.

بسم الله الرحمن الرحیم(16)، این صورت غنایمى است که پیامبر (ص) به اشخاص مختلف عطا فرموده است: براى ابو بکر بن ابى قحافه یکصد خروار، براى عقیل بن ابى طالب یکصد و چهل خروار، براى فرزندان جعفر بن ابى طالب پنجاه خروار، براى ربیعة بن حارث یکصد خروار، براى ابو سفیان بن حارث بن عبد المطّلب یکصد خروار، براى صلت بن مخرمة بن مطلب سى خروار، براى ابو نبقه پنجاه خروار، براى رکانة بن عبد یزید پنجاه خروار، براى قاسم بن مخرمة بن مطلب پنجاه خروار، براى مسطح بن اثاثة بن عبّاد و خواهرش هند سى خروار، براى صفیّه دختر عبد المطّلب چهل خروار، براى بحینه دختر حارث بن مطلب سى خروار، براى ضباعه دختر زبیر بن عبد المطلب چهل خروار، و براى حصین، و خدیجه، و هند بن عبیدة بن حارث صد خروار، براى ام حکم دختر زبیر بن عبد المطّلب سى خروار، براى ام هانى دختر ابى طالب چهل خروار، براى جمانه دختر ابى طالب سى خروار، براى ام طالب دختر ابى طالب سى خروار، براى قیس بن مخرمة بن مطّلب پنجاه خروار، براى ابو ارقم پنجاه خروار، براى‏

عبد الرحمن بن ابى بکر چهل خروار، براى ابى بصره چهل خروار، براى ابن ابى حبیش سى خروار، براى عبد الله بن وهب و دو پسرش پنجاه خروار که چهل خروار آن براى دو فرزندش بود، براى نمیله کلبى از بنى لیث پنجاه خروار، براى امّ حبیبه دختر جحش سى خروار، براى ملکان بن عبده سى خروار، براى محیصة بن مسعود سى خروار. همچنین پیامبر (ص) وصیت و توصیه فرمود که از بخشى از خمس محصول خیبر براى رهاویین(17) معادل صد خروار، و براى دارّیین هم معادل صد خروار منظور گردد. گروه دارّیین ده نفر بودند که از شام پیش پیامبر (ص) آمده بودند، اسامى ایشان چنین است: هانى بن حبیب، فاکه بن نعمان، جبلة بن مالک، ابو هند بن برّ، برادر او طیّب بن برکه پیامبر (ص) نام او را عبد الله گذاشتند، تمیم بن اوس، نعیم بن اوس، یزید بن قیس، عزیز بن مالک که پیامبر (ص) او را عبد الرحمن نامیدند، و برادرش مرة بن مالک، و براى اشعرى‏ها معادل صد خروار وصیت فرمود.

عبد الوهاب بن ابى حیّه با اسناد خود از عبید الله بن عبد الله بن عتبه برایم نقل کرد که گفت: رسول خدا (ص) وصیتى نفرمود مگر به سه چیز: براى دارّیین معادل صد خروار، و براى اشعرى‏ها معادل صد خروار، و براى رهاویّین معادل صد خروار. همچنین وصیت فرمود که سپاه اسامة بن زید حتما حرکت کند، و پیامبر (ص) براى او پرچمى بسته بودند که به محل کشته- شدن پدرش حرکت کند. و نیز وصیت فرمود که اجازه داده نشود در جزیرة العرب دو دین باقى بماند.

گویند، رسول خدا (ص) با جبرئیل درباره تقسیم خمس خیبر رایزنى فرمود. جبرئیل به آن حضرت گفت که آن را میان بنى هاشم و بنى مطّلب و بنى عبد یغوث تقسیم فرماید.

معمر، از قول زهرى، از سعید بن مسیّب، از جبیر بن مطعم برایم نقل کرد که: پس از اینکه پیامبر (ص) سهم خویشاوندان خود از بنى هشام، و بنى مطّلب را تقسیم فرمود، من و عثمان بن عفّان به راه افتادیم و به حضور رسول خدا (ص) رسیدیم و گفتیم: اى رسول خدا، ما منکر فضل و برترى برادران خود از بنى مطّلب نیستیم چه، خداوند متعال شما را از ایشان برگزیده است، ولى ملاحظه مى‏فرمایید که ما و ایشان نسبت به شما در یک مرحله هستیم چطور شد که به آنها عنایتى فرمودید و ما را در نظر نگرفتید؟ رسول خدا (ص) فرمودند: فرزندان مطلب در جاهلیت و اسلام از من جدا نشدند، با ما به دره ابى طالب آمدند، وانگهى بنى هاشم و بنى مطلب یکى هستند، و پیامبر (ص) انگشتان دستهاى خود را براى تأیید داخل یک دیگر کردند.

گویند، عبد المطلب بن ربیعة بن حارث مى‏گفت: عباس بن عبد المطّلب، و ربیعة بن حارث با یک دیگر ملاقات کردند، و گفتند: چه خوب است که این دو پسر- یعنى من و فضل بن عباس- را به حضور رسول خدا (ص) بفرستیم و آن دو با پیامبر (ص) مذاکره کنند بلکه آن دو را متصدى این صدقات بفرماید، البته مشروط بر اینکه آن دو هم ماند دیگران آنچه لازم است پرداخت کنند و بهره‏اى هم ببرند. گوید: من و فضل را فرستادند و ما بیرون آمدیم و به حضور رسول خدا (ص) رسیدیم و پیش از آمدن آن حضرت به خانه، ما مقابل حجره زینب ایستاده بودیم. پیامبر (ص) دست بر دوش ما نهاد و فرمود: آنچه در دل دارید بگویید! چون وارد خانه شدند آن دو، مطلب را گفتند و اظهار داشتند: آمده‏ایم که ما را امیر و متصدى این صدقات کنید، آنچه که باید به مردم بپردازیم خواهیم پرداخت، و هر چه آنها سهم داشته باشند ما هم براى خرج خود برداریم. پیامبر (ص) سکوت کرد و مدتى سقف خانه را نگریست آنگاه روى به ما آورد و فرمود: صدقه بر محمد و آل محمد روا نیست، صدقه مثل چرک زیادى مردم است، [یعنى صدقه مانند چرک و کثافتى است که مردم از تن مى‏شویند]. آنگاه فرمود: محمیة بن جزء زبیدى و ابو سفیان بن حارث بن عبد المطّلب را فراخوانید. و چون آن دو آمدند به محمیه فرمود:

دخترت را به همسرى فضل در آور! و به ابو سفیان بن حارث هم فرمود: دخترت را به همسرى عبد المطّلب بن ربیعه در آور! آنگاه به محمیه فرمود: مهریه هر دو را از در آمد خمس که در دست تو است بپرداز! و محمیه ناظر خرج خمس بود.

ابن عباس مى‏گوید: عمر هم در دوره خلافت خود ما را فرا خواند و گفت، حاضرم از در آمد خمس دختران شما را عروس کنم، و هم تعهد کرد که از آن در آمد به افراد معیل کمک کند و وام وامداران را بپردازد. ما حاضر نشدیم و گفتیم: تمام خمس را به خود ما واگذار کن! او هم این پیشنهاد را نپذیرفت.

مصعب بن ثابت، از یزید بن رمان، از عروة بن زبیر برایم نقل کرد: ابو بکر، و عمر، و على (ع) این دو سهم را اختصاصا به مصارف یتیمان و بینوایان مى‏رساندند. برخى هم گفته‏اند به مصرف خرید اسلحه و ساز و برگ مى‏رسید. سهمیه محصولات کشاورزى طبق واحد وزن رسول خدا (صاع) سنجیده مى‏شد، و به روزگار ابو بکر و عمر و عثمان و معاویه هم همچنان با همان واحد اندازه‏گیرى مى‏شد، ولى در روزگار یحیى بن حکم به واحد وزن چیزى برابر یک ششم مدّ افزودند، و از آن پس با این واحد اندازه‏گیرى و پرداخت مى‏شد، ابان بن عثمان هم چیزى بر این واحد وزن افزود و با واحد تازه، اندازه‏گیرى و پرداخت مى‏شد.

به روزگار رسول خدا (ص) و مدت خلافت ابو بکر هر کس از سهامداران که مى‏مرد یا

کشته مى‏شد سهمش به وارثان او مى‏رسید. چون عمر بن خطاب به خلافت رسید، سهم هر کس را که مرده بود مى‏گرفت و به ورّاث او نمى‏داد، چنانکه سهم زید بن حارثه و جعفر بن ابى طالب را تصرف کرد و با آنکه على بن ابى طالب (ع) در این مورد با او صحبت کرد، نپذیرفت. عمر سهم صفیه دختر عبد المطّلب را هم تصرف کرد، زبیر در این مورد با او صحبت کرد و خشمگین شد امّا عمر نپذیرفت، و چون زبیر اصرار کرد، عمر گفت: قسمتى از آن را به تو خواهم پرداخت. زبیر گفت: حتى یک دانه خرماى آن را هم به ورّاث آنها خوددارى کرد.

سهم حضرت فاطمه (ع) را هم پرداخت نکرد و با وجود آنکه در این مرود با او مذاکره شد، او نپذیرفت. فقط نسبت به ورّاث همسران رسول خدا (ص) اجازه مى‏داد که هر کارى مى‏خواهند بکنند، بفروشند یا به دیگرى ببخشند. چنانکه وقتى زینب دختر جحش درگذشت، سهم او را به وارثش واگذاشت و فقط در مورد همسران رسول خدا (ص) بود که وارثان ایشان سهام را به ارث مى‏بردند و در مورد هیچ کس دیگر چنین اجازه‏اى نداد. همچنین عمر اجازه نداد که کسى سهم خود را بفروشد، و مى‏گفت: این چیزى است که وقتى دارنده آن مى‏میرد حق او نیز از بین مى‏رود، پس چگونه فروش آن توسط ورثه جایز است؟ و همان طور که گفته شد فقط در مورد همسران رسول خدا (ص) آنها را آزاد گذاشته بود که هر طور مى‏خواهند عمل کنند.

چون عثمان به خلافت رسید، در این مورد با او صحبت کردند و او سهم اسامه را رد کرد، ولى در مورد دیگران نپذیرفت. زبیر در مورد سهم مادرش صفیّه با عثمان صحبت کرد ولى او نپذیرفت و از مسترد داشتن آن به زبیر خوددارى کرد و گفت: وقتى در این براه با عمر صحبت مى‏کردى من هم حاضر بودم، و عمر نپذیرفت و سرانجام با پرداخت قسمتى از آن موافقت کرد.

من هم قسمتى از آن را حاضرم به تو پرداخت کنم. دو سوم آن را مى‏دهم و یک سوم آن را نگاه مى‏دارم. زبیر گفت: نه به خدا قسم حتى براى یک دانه خرماى آن راضى نیستم، یا همه آن را بده و یا همه را براى خودت نگهدار.

شعیب بن طلحة بن عبد الله بن عبد الرحمن بن ابى بکر، از قول پدرش برایم نقل کرد که گفت: چون ابو بکر مرد، فرزندان او سهم او را از محصول خیبر به ارث مى‏بردند، و در تمام مدت خلافت عمر و عثمان صد خروار سهم ابو بکر را دریافت مى‏کردند. همچنین همسران او ام رمان دختر عامر بن عویمر کنانى، و حبیبه دختر خارجة بن زید بن ابى زهیر سهم الارث خود را دریافت مى‏کردند. این موضوع تا زمان عبد الملک یا بعد از او ادامه داشت و بعد قطع شد.

ابو عبد الله واقدى مى‏گوید: از ابراهیم بن جعفر درباره اشخاصى که رسول خدا (ص) از

خمس خیبر به آنها چیزى بخشیده بودند پرسیدم، گفت: از هیچ کس بهتر از من نمى‏توانى این سؤال را بکنى، هر چیزى که پیامبر (ص) به هر کسى بخشیده بود در طول زندگى او ادامه داشت و بعد هم وارثان او آن را به ارث مى‏بردند و مى‏توانستند محصول خود را بفروشند و یا به دیگران ببخشند. این وضع در تمام دوره‏هاى خلافت ابو بکر و عمر و عثمان ادامه داشت. گفتم این موضوع را از چه کسى شنیده‏اى؟ گفت: از پدرم و دیگر خویشاوندانم. گوید: این مطلب را براى عبد الرحمن بن عبد العزیز گفتم، او گفت: کسى که مورد اعتماد است به من گفت: هر گاه کسى مى‏مرد عمر سهم او را تصرف مى‏کرد، حتى در مورد همسران پیامبر (ص) هم همین طور رفتار کرد. چنانکه وقتى زینب دختر جحش در سال بیستم هجرت در خلافت عمر درگذشت سهم او را تصرف کرد. با او در این باره صحبت کردند و او از تسلیم آن به وارثان زینب خوددارى کرد. عمر مى‏گفت: این سهمیه مربوط به مدت زندگى شخص است و همین که او مرد وارثان او حقى ندارند. گوید: این مسأله در زمان خلافت عمر همینطور بود تا عثمان به خلافت رسید.

پیامبر (ص) سهمى براى زید بن حارثه از خیبر قرار داده بودند ولى در این مورد نوشته‏اى در دست نبود. چون زید مرد، رسول خدا (ص) سهمیه او را براى اسامة بن زید تعیین فرمودند.

گوید: به عبد الرحمن بن عبد العزیز گفتم: بعضى مى‏گویند که اسامة بن زید در این مورد با عمر و عثمان گفتگو کرده و عمر از پذیرش تقاضاى او خوددارى کرده بود. گفت: چنین نیست، بلکه همان طورى است که من به تو گفتم.


1) خیبر، نام دهکده و سرزمینى در هشت منزلى مدینه در راه شام است. (معجم البلدان، ج 3، ص 495).

2) وطیح، از حصارهاى بزرگ خیبر است که به نام وطیح بن مازن نامگذارى شده است. (وفاء الوفا، ج 2، ص 392).

3) عصر، نام کوهى است میان مدینه و فرع. (وفاء الوفا، ج 2، صفحات 392 و 346).

4) صهباء، جایى است که میان آن و خیبر صحرایى است. (معجم البلدان، ج 5، ص 401).

5) سریر، نام دشتى نزدیک به خیبر است. (وفاء الوفا، ج 2، ص 322).

6) خرصه، نام یکى از دژهاى خیبر است. (سیرة الحلبیه، ج 2، ص 158).

7) شقّ و نطاة، نام دو قلعه از قلاع خیبر است. (منتهى الارب).- م.

8) رجیع، صحرایى در نزدیکى خیبر است. (وفاء الوفا، ج 2، ص 315).

9) کبیس، نوعى از خرماست. (قاموس المحیط، ج 2، ص 73 و 245).

10) حیفاء یا حفیاء، موضعى نزدیک مدینه است. (وفاء الوفا، ج 2، ص 292).

11) ذو الرقیبه، نام کوهى است مشرف بر خیبر. (معجم البلدان، ج 4، ص 274).

12) در تاریخ ابن کثیر به نقل از واقدى، نام این دهکده سموان آمده است. (البدایة و النهایة، ج 4، ص 198).

13) ابى اللّحم، از قبیله غفار است و چون از خوردن گوشت خوددارى مى‏کرد، و از آن نفرت داشت، به این لقب معروف شد. (منتهى الارب).- م.

14) سوره 48، بخشى از آیه 20.

15) دانه خرما به مصرف خوراک دامها مى‏رسیده و گاهى هم پس از دستاس و خمیر کردن، با مقدارى آرد به مصرف خوراک انسان مى‏رسید.- م.

16) قاعدتا باید از اینجا چیزى حذف شده باشد، از قبیل «صورت عهدنامه»، «فرمان پیامبر» و ….- م.

17) رهاویین، منسوب به رهاوه یکى از قبایل یمن است. (شرح أبى ذر، ص 350).