جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏جنگ رجیع در ماه صفر، سى و ششمین ماه هجرت‏

زمان مطالعه: 11 دقیقه

موسى بن یعقوب از ابى الاسود و او از قول عروه نقل مى‏کرد که پیامبر (ص) گروهى از اصحاب را براى کسب خبر از وضع قریش، به مکه اعزام فرمود. آنها از راه نجد روان شدند و همینکه به رجیع رسیدند بنو لحیان متعرض ایشان شدند.

محمد بن عبد الله و معمر بن راشد و عبد الرحمن بن عبد العزیز و عبد الله بن جعفر و محمد بن صالح و محمد بن یحیى بن سهل ابن ابى حثمه و معاذ بن محمد و گروه دیگرى که نامشان را نمى‏دانم، هر یک بخشى از این مطلب را برایم نقل کردند، بعضى از آنها از دیگرى شنیده بودند و من آنچه را که آنها برایم نقل کرده‏اند جمع کرده و مى‏گویم. گویند: چون سفیان بن خالد بن نبیح هذلى کشته شد، قبیله بنى لحیان به سراغ قبیله‏هاى عضل و قاره رفتند و براى آنها جوایزى تعیین کردند که پیش رسول خدا بروند و با آن حضرت گفتگو کنند تا بعضى از اصحاب را براى دعوت آنها به اسلام نزد ایشان بفرستد. و قرار گذاشته بودند که گروهى از اصحاب را که در قتل سفیان دست داشته‏اند، بکشند و دیگران را هم به مکه ببرند و تسلیم قریش کنند و مى‏گفتند که از قریش جایزه قابل توجهى خواهیم گرفت، زیرا، هیچ چیز براى آنها ارزنده‏تر از این نیست که یکى از یاران محمد را به دست آورند و او را در قبال کشته‏شدگان بدر بکشند و مثله کنند. هفت نفر از قبیله عضل و قاره، که از شاخه‏هاى قبیله بزرگ خزیمه‏اند، در حالى که ظاهرا اقرار به اسلام داشتند به حضور پیامبر (ص) آمدند و گفتند! اسلام میان ما آشکار شده است، گروهى از اصحاب خود را پیش ما بفرست تا قرآن و احکام اسلامى را به ما بیاموزند. پیامبر (ص) هفت نفر را با ایشان روانه فرمود که عبارتند از: مرثد بن ابى مرثد غنوى، خالد بن ابى بکیر، عبد الله بن طارق بلوى همپیمان بنى ظفر و برادر مادرى او معتّب بن عبید که او هم همپیمان بنى ظفر بود، خبیب بن عدىّ بن بلحارث بن خزرج، زید بن دثنّه از بنى بیاضه و عاصم بن ثابت- بن ابى الاقلح. و گفته شده است که ایشان ده نفر بودند که فرمانده ایشان مرثد بن ابى مرثد بود، برخى هم گفته‏اند که فرمانده ایشان عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح بوده است.

ایشان از مدینه بیرون آمدند و چون به آبى از قبیله هذیل، که نزدیک هده بود و رجیع نامیده مى‏شد، رسیدند، ناگاه گروهى بر ایشان خروج کردند و کسانى را هم که لحیانى‏ها آماده کرده بودند به کمک خواستند، اصحاب پیامبر (ص) هیچ گونه کمک و نیروى امدادى نداشتند در حالى که دشمنان صد نفر بودند و همه مسلح به تیر و کمان و شمشیر. یاران رسول خدا (ص) شمشیرهاى خود را بیرون کشیدند و براى جنگ به پا خاستند. دشمنان گفتند: ما با شما جنگ نداریم و با شما عهد و پیمان مى‏بندیم و خدا را گواه مى‏گیریم که نمى‏کشیمتان، بلکه، مى‏خواهیم شما را به اهل مکه تسلیم کنیم و جایزه‏اى بگیریم. خبیب بن عدى، زید بن دثنه و عبد الله بن طارق تن به اسارت دادند، خبیب مى‏گفت: من پیش اهالى مکه حق نعمت دارم. امّا عاصم بن ثابت، مرثد، خالد بن ابى بکیر و معتب بن عبید امان و پناه دشمن را نپذیرفتند. عاصم بن ثابت گفت: من نذر کرده‏ام که هرگز پناه و امان مشرکى را نپذیرم و شروع به جنگ کردن با ایشان کرد و این رجز را مى‏خواند:

انگیزه من چیست؟ من خردمند چابکم و تیر و کمان من هراس‏انگیز است از زه کمانم تیرهاى بلند فرو مى‏ریزد، مرگ حق است و زندگى باطل.

آنچه که خداوند تقدیر فرموده باشد به آدمى مى‏رسد و مرد به سوى آن مى‏رود.

اگر من با شما جنگ نکنم، مادرم به عزاى من بنشیند.

واقدى مى‏گوید: هیچیک از اصحاب خود را ندیده‏ام که این رجز را صحیح نداند.

گوید: عاصم شروع به تیراندازى کرد تا تیرهاى او تمام شد، آنگاه، با نیزه شروع کرد تا وقتى که نیزه‏اش شکست و فقط شمشیرش باقى ماند، پس، عرضه داشت: پروردگارا، من، در آغاز روز، از دین تو حمایت کردم، تو، در پایان روز، گوشت مرا حمایت فرماى.

و این بدان جهت بود که دشمن هر کس را که مى‏کشتند، برهنه‏اش مى‏کردند. گوید:

دسته شمشیرش هم شکست ولى همچنان جنگید تا کشته شد. دو نفر از دشمن را زخمى کرده و یک نفر را کشته بود. او در حال مبارزه این رجز را مى‏خواند:

من ابو سلیمان‏ام و تیرانداز ماهرى مانند من وجود ندارد.

من بزرگى را از گروهى بزرگوار به ارث برده‏ام، و مرثد و خالد را، در حالى که ایستاده بودند، به قتل رساندم.

و دشمنان آن قدر نیزه به او زدند، تا کشته شد. سلافه دختر سعد بن شهید، که همسر و چهار پسرش کشته شده بودند و دو پسرش را در جنگ احد عاصم کشته بود، نذر کرده بود که اگر بر عاصم چیره شود، در کاسه سر او شراب بیاشامد. به همین منظور، براى‏

کسى که سر عاصم را بیاورد صد ماده شتر جایزه قرار داده بود و این موضوع را اکثر اعراب و بنى لحیان مى‏دانستند. این بود که تصمیم گرفتند سر عاصم را جدا کنند و آن را براى سلافه دختر سعد ببرند و صد شتر را بگیرند، ولى خداوند متعال زنبوران را بر- انگیخت که از سر او و پیکرش حفاظت کنند، هر کس نزدیک مى‏شد، زنبورها مى‏گزیدندش و زنبورها آن قدر زیاد بودند که کسى یاراى مقابله با آنها را نداشت- پس، گفتند: تا شب رهایش کنید، چون شب فرا رسد، زنبوران خواهند رفت. ولى چون شب رسید، خداوند سیلى فرستاد که پیکر او را با خود برد و ایشان به او دسترسى نیافتند. گوید: عجیب بود که ما در هیچ سوى آسمان ابرى هم ندیدیم. عمر بن خطاب هر گاه از عاصم یاد مى‏کرد، مى‏گفت: عاصم نذر کرده بود که به هیچ مشرکى دست نزند و هیچ مشرکى هم به او دست نزند و خداوند عزّ و جلّ که مؤمن را حفظ مى‏فرماید، مانع از این شد که مشرکان بعد از مرگ عاصم به جسدش دست بزنند، همچنان که در زمان زندگى، خودش این کار را منع مى‏کرد.

معتب بن عبید هم جنگ کرد و برخى از ایشان را زخمى کرد، ولى آنها به او هجوم بردند و کشتندش. آنها خبیب و عبد الله بن طارق و زید بن دثنه را با زه کمان محکم بستند و با خود به طرف مکه بردند. چون به ناحیه مر الظهران رسیدند، عبد الله بن طارق گفت: این آغاز مکر شماست! سوگند به خدا، همراه شما نمى‏آیم و رفتار آنها را که کشته شدند، سرمشق خود قرار مى‏دهم. آنها با او مدارا کردند ولى او نپذیرفت و دست خود را از بند رها کرد و شمشیر خود را برداشت. آنها از او فاصله گرفتند، او بشدت حمله کرد ولى ایشان او را سنگسار کردند و کشتندش. گور او در مر الظهران است.

خبیب و زید را همچنان با خود بردند، تا به مکه رسیدند. خبیب را حجیر بن ابى اهاب به هشتاد مثقال طلا و یا پنجاه شتر خرید و گفته‏اند که او را دختر حارث بن عامر بن نوفل به صد شتر خرید. ولى صحیحتر همان است که حجیر او را خرید تا برادرزاده‏اش، عقبة بن حارث، او را به جاى پدرش، که در بدر کشته شده بود، بکشد. زید بن دثنه را صفوان بن امیه به پنجاه شتر خرید تا او را به جاى پدرش بکشد و گویند گروهى از قریش در خریدن او شریک شدند. چون آن دو را در ماه ذى قعده، که از ماه‏هاى حرام است، گرفته بودند، هر دو را زندانى کردند. حجیر، خبیب بن عدى را در خانه زنى به نام ماویه، که کنیز بنى عبد مناف بود، حبس کرد و صفوان، زید را پیش گروهى از بنى جمح زندانى کرد و هم گفته‏اند که او را در خانه غلام خود نسطاس زندانى کرد. ماویه، که بعدها مسلمان شد و اسلامى نیکو داشت، مى‏گفت: به خدا، هیچ کس را بهتر از خبیب ندیده‏ام، من از شکاف در مواظب او بودم، او را به زنجیر کشیده بودند و من مى‏دیدم که‏

او خوشه‏هاى انگورى به بزرگى سر انسان در دست داشت و مى‏خورد در صورتى که، در آن هنگام، موسم انگور نبود و حتى یک حبه انگور هم پیدا نمى‏شد و بدون تردید این روزى خاصى بود که خداوند به او ارزانى مى‏فرمود. گوید: خبیب شبها قرآن مى‏خواند، زنها که صداى قرآن خواندن او را مى‏شنیدند، مى‏گریستند و بر او دل مى‏سوزاندند.

گوید: به او گفتم: اى خبیب، آیا حاجتى دارى؟ گفت: نه، فقط آب شیرین برایم بیاور و از گوشتهایى که در پاى بتها قربانى مى‏شوند، در خوراک من قرار مده و هر گاه هم که فهمیدى مى‏خواهند مرا بکشند، به من خبر بده. گوید: چون ماههاى حرام سپرى شد و تصمیم به کشتن او گرفتند، پیش او رفتم و آگاهش ساختم و به خدا قسم ندیدم که از این جهت بیمى به خود راه بدهد. او گفت: براى من تیغى بفرست که خود را اصلاح کنم. پس، من به وسیله پسرم ابو حسین تیغى برایش فرستادم. چون پسرک من راه افتاد و رفت، با خود گفتم: این چه کارى بود که کردم؟ نکند که در صدد انتقام برآید و پسرک را بکشد و بگوید «مردى در مقابل مردى». اتفاقا وقتى پسرم تیغ را برده بود، آن را از او گرفته و بشوخى گفته بود به جان پدرت قسم، خیلى پرجرئتى! آیا مادرت نترسید که وقتى تو را همراه تیغ پیش من مى‏فرستد، من مکرى بکنم، مگر نه این است که شما مى‏خواهید مرا بکشید؟ ماویه مى‏گوید: من این سخن را شنیدم، پس، گفتم: اى خبیب، من در تو همان امانت الهى را مى‏بینم و این تیغ را براى رضاى پروردگارت برایت فرستادم، نه براى اینکه پسرم را بکشى. گفت: مطمئن باش که او را نمى‏کشتم و در آیین ما مکر و غافلگیرى روا نیست. سپس، به او خبر دادم که فردا صبح او را براى کشتن بیرون خواهند آوردند. گوید: فردا او را، همچنان که به زنجیر بود، بیرون آوردند و به محل تنعیم(1) بردند زنان و کودکان و بردگان و گروه زیادى از مردم مکه به تنعیم رفتند، هیچ کس نبود که نرفته باشد، گروهى او را خونى خود مى‏دانستند و مى‏خواستند با تماشاى کشتن او خود را تسکین دهند و دیگران هم که کافر و مخالف با اسلام او بودند. چون او و زید بن دثنه را به تنعیم آوردند، تیر چوبى بلندى را به زمین کردند و همینکه خبیب را نزدیک آن آوردند، گفت: آیا مرا رها مى‏کنید و اجازه مى‏دهید که دو رکعت نماز بگزارم؟

گفتند: آرى. دو رکعت نماز گزارد بدون اینکه زیاد طول بدهد.

براى من از ابو هریره روایت کردند که مى‏گفت: نخستین کسى که به هنگام کشته شدن، دو رکعت نماز خواندن را سنت کرد خبیب بود.

گوید: او گفت: به خدا قسم، اگر نمى‏گفتید که از مرگ مى‏ترسم، بیشتر نماز مى‏گزاردم. سپس، گفت: پروردگارا، ایشان را یکى پس از دیگرى از میان بردار و هیچیک از ایشان را از نظر خشم خود پوشیده مدار.

معاویة بن ابو سفیان مى‏گفت: وقتى که خبیب نفرین مى‏کرد، من حاضر بودم و اگر آنجا بودى، مى‏دیدى که ابو سفیان مرا، از ترس نفرین خبیب، روى زمین خوابانده بود، در آن روز، ابو سفیان چنان مرا به زمین پرت کرد که با دنبالچه خود به زمین خوردم و مدتها ناراحت و دردمند بودم.

حویطب بن عبد العزى مى‏گفت: اگر آنجا بودى، مرا مى‏دیدى که انگشتم را در گوشم نهاده بودم و با حالت دو مى‏گریختم که مبادا صداى نفرین او را بشنوم.

حکیم بن حزام مى‏گفت: اگر مرا مى‏دیدى، متوجه مى‏شدى که از ترس شنیدن نفرین خبیب، پشت درختان پنهان شده بودم.

عبد الله بن یزید برایم از سعید بن عمرو روایت مى‏کرد که او مى‏گفت: از جبیر بن مطعم شنیدم که مى‏گفت: اگر مرا مى‏دیدى، من از ترس شنیدن صداى نفرین خبیب، خودم را پشت سر مردم پنهان مى‏کردم.

حارث بن برصاء مى‏گفت: به خدا سوگند، خیال نمى‏کنم که نفرین خبیب هیچیک از ایشان را فرو نگیرد.

عثمان بن محمد اخنسى مى‏گوید: عمر بن خطاب، سعید بن عامر بن حذیم جمحىّ را بر حمص(2) فرماندار کرد. اتفاقا او در حالى که میان اصحاب خود بود، ناگهان غش کرد. این مطلب را به عمر گفتند: چون سعید، از حمص، پیش عمر آمد، عمر از او پرسید: موضوع چه بوده است؟ آیا تو جن زده و غشى هستى؟ گفت: اى امیر مؤمنان، نه، به خدا سوگند، ولى من هنگام کشتن خبیب حاضر بودم و نفرین او را شنیدم و به خدا قسم، در هر جا که باشم اگر آن منظره به خاطرم بیاید، غش مى‏کنم. گوید: این مسئله موجب مزید احترام او پیش عمر شد.

از نوفل بن معاویه دیلى هم نقل است که مى‏گفت: من هم در آن روز که خبیب نفرین کرد، حاضر بودم و هیچ کس را ندیدم که از نفرین او جان سالم بدر برده باشد.

من در ردیف اول ایستاده بودم و از ترس نفرین او به زمین نشستم. یک ماه بلکه بیشتر، در مجامع قریش فقط صحبت از نفرین خبیب بود.

گویند: چون او دو رکعت نماز را گزارد، او را به سوى تیر چوبى بردند، چهره‏اش را به سوى مدینه برگرداندند و محکم او را بستند. سپس، به او گفتند: از اسلام برگرد تا آزادت کنیم! گفت: هرگز، به خدا قسم، دوست ندارم که همه آنچه که بر زمین است از آن من باشد و از اسلام برگشته باشم! گفتند: آیا دوست مى‏دارى که محمد بن جاى تو مى‏بود و تو در خانه‏ات نشسته بودى؟ گفت: به خدا قسم، دوست نمى‏دارم که من در خانه خود باشم و خارى وجود محمد را بخلد. پس، آنها گفتند: اى خبیب، از اسلام برگرد! گفت: هرگز برنخواهم گشت! گفتند: سوگند به لات و عزّى، اگر برنگردى تو را خواهیم کشت! گفت: کشته شدن من در راه خدا چیز اندکى است! و بشدت سرپیچى کرد. آنها صورت او را به طرف مدینه برگردانده بودند، خبیب گفت: اما اینکه صورت مرا از قبله برگردانیده‏اید، مهم نیست که خداوند مى‏فرماید: فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ …(3)- هر کجا روى آرید همانجا وجه خداست. سپس، گفت: پروردگارا، من چیزى جز چهره دشمن نمى‏بینم، خدایا، در این جا کسى نیست که سلام مرا به رسول تو ابلاغ کند، خودت سلام مرا به او ابلاغ فرماى! اسامة بن زید از قول پدر خود روایت مى‏کند که پیامبر (ص) همراه اصحاب خود نشسته بود، حالتى همچون حالت نزول وحى به او دست داد و شنیدیم که مى‏فرماید «سلام و رحمت خدا بر او باد» و سپس فرمود «جبرئیل از خبیب بر من سلام رساند».

گوید: آنگاه، فرزندان کسانى را که در بدر کشته شده بودند، فرا خواندند و مجموعا چهل نوجوان را یافتند و به هر یک نیزه‏اى دادند و گفتند: این کسى است که پدران شما را کشته است. آنها با نیزه‏هاى خود ضربتهاى خفیفى به او زدند و او بر روى چوبه دار گشتى زد و چهره‏اش به سوى کعبه برگشت و گفت: خدا را شکر که چهره مرا به سوى قبله‏اى برگرداند که آن را براى خود و پیامبرش و مؤمنان برگزیده است! کسانى که نوجوانان را براى کشتن خبیب گرد آورده بودند، عبارتند از: عکرمة پسر ابو جهل، سعید پسر عبد الله بن قیس، اخنس پسر شریق و عبیده پسر حکیم بن امیة بن اوقص سلمى.

عقبة بن حارث هم از کسانى بوده که حضور داشته است، وى مى‏گفته است: به خدا، من خبیب را نکشتم، من در آن هنگام پسر بچه کوچکى بودم و مردى از بنى عبد الدار، که نامش ابو مسیره و از خانواده عوف بن سباق بود، دست مرا گرفت و بر زوبین نهاد، آنگاه، دست مرا به دست گرفت و با دست خودش شروع به نیزه زدن کرد تا خبیب را کشت. و گوید: همینکه ابو مسیره نیزه‏اى به خبیب زد، من گریختم و شنیدم مردم فریاد

مى‏کشند و به ابو سروعه مى‏گویند: ابو مسیره بد نیزه مى‏زند و ضربت او کارى نمى‏شود! پس، ابو سروعه چنان نیزه‏اى به خبیب زد که از پشتش بیرون آمد، خبیب یک ساعتى زنده ماند و در آن مدت، شروع به اقرار به یگانگى خدا و شهادت به رسالت حضرت ختمى مرتبت کرد. اخنس بن شریق مى‏گفت: اگر یاد محمد مى‏بایست در حالتى فراموش شود، در این حال بود، ولى ما هرگز ندیده‏ایم که پدرى نسبت به فرزند خود آن قدر تحمل سختى بکند که اصحاب پیامبر (ص) نسبت به او کردند.

گویند: زید بن دثنه در خانواده صفوان بن امیه زندانى و به زنجیر کشیده شده بود.

او شبها شب زنده‏دارى مى‏کرد و نماز مى‏گزارد و روزها روزه مى‏گرفت و از خوراکهایى که با گوشتهاى کشته شده، بغیر ذبح شرعى بود، نمى‏خورد، خاندان صفوان نسبت به اسراى خود خوش رفتار بودند و این موضوع بر صفوان گران آمد، پس، کسى پیش زید فرستاد و پرسید: چه خوراکى مى‏خورى؟ گفت: من از گوشت جانورانى که براى غیر خدا کشته شده باشند نمى‏خورم، و فقط شیر خواهم آشامید.

زید مرتب روزه مى‏گرفت و صفوان هنگام افطار کاسه بزرگى شیر براى او مى‏فرستاد، و زید آن را مى‏خورد تا فردا غروب که کاسه دیگرى برایش مى‏آوردند. او و خبیب را در یک روز براى اعدام آوردند و با هر یک از ایشان گروهى از سفلگان بودند، چون یک دیگر را ملاقات کردند هر کدام دیگرى را توصیه به صبر و پایدارى کردند و از هم جدا شدند. کسى که عهده‏دار کشتن زید شد نسطاس غلام صفوان بود که او را هم به محل تنعیم بردند و براى او هم یک تیر چوبى بر پا کردند. گفت: مى‏خواهم دو رکعت نماز بگزارم! و چون نماز گزارد او را به تیر چوبى بستند و گفتند: از این آیین و دین تازه خود برگرد و آیین ما را پیروى کن تا آزادت کنیم! گفت: سوگند به خدا، هرگز از دین خود دست بر نمى‏دارم! گفتند: اگر محمد در دست ما بود و تو در خانه‏ات بودى خوشحال نمى‏شدى؟ گفت: به خدا، اگر من سلامت باشم و خارى محمد را بخلد خوشنود نخواهم بود! ابو سفیان مى‏گفت: ما هرگز ندیده‏ایم که یاران کسى محبتى را که یاران محمد به او دارند، داشته باشند. حسان بن ثابت در این موضوع این اشعار را سروده است که نسبت آن به حسان کاملا صحیح است و من آن را از یونس بن محمد ظفرى شنیده‏ام:

اى کاش نسبت به خبیب خیانت نمى‏شد و اى کاش او رفتار مشرکان را مى‏دانست.

زهیر بن اغرّ و جامع، که دوستان قدیمى او بودند، فروختندش.

شما که او را امان دادید و پس از آن مکر و غدر کردید!

آیا شما مردمان پست و فرومایه‏اید که در اطراف رجیع زندگى مى‏کنید؟(4)

همچنین حسان بن ثابت اشعار زیر را در رثاى خبیب سروده است که از همان قدیم آن را ثبت کرده‏اند:

اگر در آن سرزمین مرد شریف و حقیقت خواهى هم بود، دایى انس بود.

اى خبیب، چون به منزلى وسیع فرود آمدى و بر تو زنجیر و نگهبانى نبود.

آرى، تو را به تنعیم نبردند مگر گروهى از سفلگان

و کسانى که قبیله عدس آنها را از خود رانده بود.

به هر حال، اى خبیب، صابر و شکیبا باش که مرگ کرامت و بزرگوارى است

و روح به جنان جاوید باز مى‏گردد.

آرى، آنها تو را فریفتند و در این کار از نیاکان خود پیروى کردند

و تو عجب میهمانى بودى که در زندان بسر بردى.(5)


1) تنعیم: در کنار راه مکه به مدینه و سه یا چهار میلى مکه است (شرح على المواهب اللدنیه، ج 2، ص 83).امروز تنعیم متصل به مکه و کنار شاهراه مکه- مدینه قرار دارد و محل احرام بستن براى عمره است.- م.

2) حمص: شهرى است میان حلب و دمشق که در حدود دویست هزار نفر جمعیت دارد، در لیبى هم شهرى به همین نام وجود دارد که حدود چهل هزار نفر جمعیت دارد و در این جا مراد همان شهر اول است.- م.

3) بخشى از آیه 115، سوره 2، بقره.

4) به دیوان حسان، چاپ بیروت، ص 217 و به سیره ابن هشام، ج 3، ص 188، که اختلافات مختصرى با متن دارد، مراجعه کنید.- م.

5) در دیوان حسان، ص 35 و در سیره ابن هشام، ج 3، ص 187، فقط چهار بیت آمده است.- م.