موسى بن یعقوب از ابى الاسود و او از قول عروه نقل مىکرد که پیامبر (ص) گروهى از اصحاب را براى کسب خبر از وضع قریش، به مکه اعزام فرمود. آنها از راه نجد روان شدند و همینکه به رجیع رسیدند بنو لحیان متعرض ایشان شدند.
محمد بن عبد الله و معمر بن راشد و عبد الرحمن بن عبد العزیز و عبد الله بن جعفر و محمد بن صالح و محمد بن یحیى بن سهل ابن ابى حثمه و معاذ بن محمد و گروه دیگرى که نامشان را نمىدانم، هر یک بخشى از این مطلب را برایم نقل کردند، بعضى از آنها از دیگرى شنیده بودند و من آنچه را که آنها برایم نقل کردهاند جمع کرده و مىگویم. گویند: چون سفیان بن خالد بن نبیح هذلى کشته شد، قبیله بنى لحیان به سراغ قبیلههاى عضل و قاره رفتند و براى آنها جوایزى تعیین کردند که پیش رسول خدا بروند و با آن حضرت گفتگو کنند تا بعضى از اصحاب را براى دعوت آنها به اسلام نزد ایشان بفرستد. و قرار گذاشته بودند که گروهى از اصحاب را که در قتل سفیان دست داشتهاند، بکشند و دیگران را هم به مکه ببرند و تسلیم قریش کنند و مىگفتند که از قریش جایزه قابل توجهى خواهیم گرفت، زیرا، هیچ چیز براى آنها ارزندهتر از این نیست که یکى از یاران محمد را به دست آورند و او را در قبال کشتهشدگان بدر بکشند و مثله کنند. هفت نفر از قبیله عضل و قاره، که از شاخههاى قبیله بزرگ خزیمهاند، در حالى که ظاهرا اقرار به اسلام داشتند به حضور پیامبر (ص) آمدند و گفتند! اسلام میان ما آشکار شده است، گروهى از اصحاب خود را پیش ما بفرست تا قرآن و احکام اسلامى را به ما بیاموزند. پیامبر (ص) هفت نفر را با ایشان روانه فرمود که عبارتند از: مرثد بن ابى مرثد غنوى، خالد بن ابى بکیر، عبد الله بن طارق بلوى همپیمان بنى ظفر و برادر مادرى او معتّب بن عبید که او هم همپیمان بنى ظفر بود، خبیب بن عدىّ بن بلحارث بن خزرج، زید بن دثنّه از بنى بیاضه و عاصم بن ثابت- بن ابى الاقلح. و گفته شده است که ایشان ده نفر بودند که فرمانده ایشان مرثد بن ابى مرثد بود، برخى هم گفتهاند که فرمانده ایشان عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح بوده است.
ایشان از مدینه بیرون آمدند و چون به آبى از قبیله هذیل، که نزدیک هده بود و رجیع نامیده مىشد، رسیدند، ناگاه گروهى بر ایشان خروج کردند و کسانى را هم که لحیانىها آماده کرده بودند به کمک خواستند، اصحاب پیامبر (ص) هیچ گونه کمک و نیروى امدادى نداشتند در حالى که دشمنان صد نفر بودند و همه مسلح به تیر و کمان و شمشیر. یاران رسول خدا (ص) شمشیرهاى خود را بیرون کشیدند و براى جنگ به پا خاستند. دشمنان گفتند: ما با شما جنگ نداریم و با شما عهد و پیمان مىبندیم و خدا را گواه مىگیریم که نمىکشیمتان، بلکه، مىخواهیم شما را به اهل مکه تسلیم کنیم و جایزهاى بگیریم. خبیب بن عدى، زید بن دثنه و عبد الله بن طارق تن به اسارت دادند، خبیب مىگفت: من پیش اهالى مکه حق نعمت دارم. امّا عاصم بن ثابت، مرثد، خالد بن ابى بکیر و معتب بن عبید امان و پناه دشمن را نپذیرفتند. عاصم بن ثابت گفت: من نذر کردهام که هرگز پناه و امان مشرکى را نپذیرم و شروع به جنگ کردن با ایشان کرد و این رجز را مىخواند:
انگیزه من چیست؟ من خردمند چابکم و تیر و کمان من هراسانگیز است از زه کمانم تیرهاى بلند فرو مىریزد، مرگ حق است و زندگى باطل.
آنچه که خداوند تقدیر فرموده باشد به آدمى مىرسد و مرد به سوى آن مىرود.
اگر من با شما جنگ نکنم، مادرم به عزاى من بنشیند.
واقدى مىگوید: هیچیک از اصحاب خود را ندیدهام که این رجز را صحیح نداند.
گوید: عاصم شروع به تیراندازى کرد تا تیرهاى او تمام شد، آنگاه، با نیزه شروع کرد تا وقتى که نیزهاش شکست و فقط شمشیرش باقى ماند، پس، عرضه داشت: پروردگارا، من، در آغاز روز، از دین تو حمایت کردم، تو، در پایان روز، گوشت مرا حمایت فرماى.
و این بدان جهت بود که دشمن هر کس را که مىکشتند، برهنهاش مىکردند. گوید:
دسته شمشیرش هم شکست ولى همچنان جنگید تا کشته شد. دو نفر از دشمن را زخمى کرده و یک نفر را کشته بود. او در حال مبارزه این رجز را مىخواند:
من ابو سلیمانام و تیرانداز ماهرى مانند من وجود ندارد.
من بزرگى را از گروهى بزرگوار به ارث بردهام، و مرثد و خالد را، در حالى که ایستاده بودند، به قتل رساندم.
و دشمنان آن قدر نیزه به او زدند، تا کشته شد. سلافه دختر سعد بن شهید، که همسر و چهار پسرش کشته شده بودند و دو پسرش را در جنگ احد عاصم کشته بود، نذر کرده بود که اگر بر عاصم چیره شود، در کاسه سر او شراب بیاشامد. به همین منظور، براى
کسى که سر عاصم را بیاورد صد ماده شتر جایزه قرار داده بود و این موضوع را اکثر اعراب و بنى لحیان مىدانستند. این بود که تصمیم گرفتند سر عاصم را جدا کنند و آن را براى سلافه دختر سعد ببرند و صد شتر را بگیرند، ولى خداوند متعال زنبوران را بر- انگیخت که از سر او و پیکرش حفاظت کنند، هر کس نزدیک مىشد، زنبورها مىگزیدندش و زنبورها آن قدر زیاد بودند که کسى یاراى مقابله با آنها را نداشت- پس، گفتند: تا شب رهایش کنید، چون شب فرا رسد، زنبوران خواهند رفت. ولى چون شب رسید، خداوند سیلى فرستاد که پیکر او را با خود برد و ایشان به او دسترسى نیافتند. گوید: عجیب بود که ما در هیچ سوى آسمان ابرى هم ندیدیم. عمر بن خطاب هر گاه از عاصم یاد مىکرد، مىگفت: عاصم نذر کرده بود که به هیچ مشرکى دست نزند و هیچ مشرکى هم به او دست نزند و خداوند عزّ و جلّ که مؤمن را حفظ مىفرماید، مانع از این شد که مشرکان بعد از مرگ عاصم به جسدش دست بزنند، همچنان که در زمان زندگى، خودش این کار را منع مىکرد.
معتب بن عبید هم جنگ کرد و برخى از ایشان را زخمى کرد، ولى آنها به او هجوم بردند و کشتندش. آنها خبیب و عبد الله بن طارق و زید بن دثنه را با زه کمان محکم بستند و با خود به طرف مکه بردند. چون به ناحیه مر الظهران رسیدند، عبد الله بن طارق گفت: این آغاز مکر شماست! سوگند به خدا، همراه شما نمىآیم و رفتار آنها را که کشته شدند، سرمشق خود قرار مىدهم. آنها با او مدارا کردند ولى او نپذیرفت و دست خود را از بند رها کرد و شمشیر خود را برداشت. آنها از او فاصله گرفتند، او بشدت حمله کرد ولى ایشان او را سنگسار کردند و کشتندش. گور او در مر الظهران است.
خبیب و زید را همچنان با خود بردند، تا به مکه رسیدند. خبیب را حجیر بن ابى اهاب به هشتاد مثقال طلا و یا پنجاه شتر خرید و گفتهاند که او را دختر حارث بن عامر بن نوفل به صد شتر خرید. ولى صحیحتر همان است که حجیر او را خرید تا برادرزادهاش، عقبة بن حارث، او را به جاى پدرش، که در بدر کشته شده بود، بکشد. زید بن دثنه را صفوان بن امیه به پنجاه شتر خرید تا او را به جاى پدرش بکشد و گویند گروهى از قریش در خریدن او شریک شدند. چون آن دو را در ماه ذى قعده، که از ماههاى حرام است، گرفته بودند، هر دو را زندانى کردند. حجیر، خبیب بن عدى را در خانه زنى به نام ماویه، که کنیز بنى عبد مناف بود، حبس کرد و صفوان، زید را پیش گروهى از بنى جمح زندانى کرد و هم گفتهاند که او را در خانه غلام خود نسطاس زندانى کرد. ماویه، که بعدها مسلمان شد و اسلامى نیکو داشت، مىگفت: به خدا، هیچ کس را بهتر از خبیب ندیدهام، من از شکاف در مواظب او بودم، او را به زنجیر کشیده بودند و من مىدیدم که
او خوشههاى انگورى به بزرگى سر انسان در دست داشت و مىخورد در صورتى که، در آن هنگام، موسم انگور نبود و حتى یک حبه انگور هم پیدا نمىشد و بدون تردید این روزى خاصى بود که خداوند به او ارزانى مىفرمود. گوید: خبیب شبها قرآن مىخواند، زنها که صداى قرآن خواندن او را مىشنیدند، مىگریستند و بر او دل مىسوزاندند.
گوید: به او گفتم: اى خبیب، آیا حاجتى دارى؟ گفت: نه، فقط آب شیرین برایم بیاور و از گوشتهایى که در پاى بتها قربانى مىشوند، در خوراک من قرار مده و هر گاه هم که فهمیدى مىخواهند مرا بکشند، به من خبر بده. گوید: چون ماههاى حرام سپرى شد و تصمیم به کشتن او گرفتند، پیش او رفتم و آگاهش ساختم و به خدا قسم ندیدم که از این جهت بیمى به خود راه بدهد. او گفت: براى من تیغى بفرست که خود را اصلاح کنم. پس، من به وسیله پسرم ابو حسین تیغى برایش فرستادم. چون پسرک من راه افتاد و رفت، با خود گفتم: این چه کارى بود که کردم؟ نکند که در صدد انتقام برآید و پسرک را بکشد و بگوید «مردى در مقابل مردى». اتفاقا وقتى پسرم تیغ را برده بود، آن را از او گرفته و بشوخى گفته بود به جان پدرت قسم، خیلى پرجرئتى! آیا مادرت نترسید که وقتى تو را همراه تیغ پیش من مىفرستد، من مکرى بکنم، مگر نه این است که شما مىخواهید مرا بکشید؟ ماویه مىگوید: من این سخن را شنیدم، پس، گفتم: اى خبیب، من در تو همان امانت الهى را مىبینم و این تیغ را براى رضاى پروردگارت برایت فرستادم، نه براى اینکه پسرم را بکشى. گفت: مطمئن باش که او را نمىکشتم و در آیین ما مکر و غافلگیرى روا نیست. سپس، به او خبر دادم که فردا صبح او را براى کشتن بیرون خواهند آوردند. گوید: فردا او را، همچنان که به زنجیر بود، بیرون آوردند و به محل تنعیم(1) بردند زنان و کودکان و بردگان و گروه زیادى از مردم مکه به تنعیم رفتند، هیچ کس نبود که نرفته باشد، گروهى او را خونى خود مىدانستند و مىخواستند با تماشاى کشتن او خود را تسکین دهند و دیگران هم که کافر و مخالف با اسلام او بودند. چون او و زید بن دثنه را به تنعیم آوردند، تیر چوبى بلندى را به زمین کردند و همینکه خبیب را نزدیک آن آوردند، گفت: آیا مرا رها مىکنید و اجازه مىدهید که دو رکعت نماز بگزارم؟
گفتند: آرى. دو رکعت نماز گزارد بدون اینکه زیاد طول بدهد.
براى من از ابو هریره روایت کردند که مىگفت: نخستین کسى که به هنگام کشته شدن، دو رکعت نماز خواندن را سنت کرد خبیب بود.
گوید: او گفت: به خدا قسم، اگر نمىگفتید که از مرگ مىترسم، بیشتر نماز مىگزاردم. سپس، گفت: پروردگارا، ایشان را یکى پس از دیگرى از میان بردار و هیچیک از ایشان را از نظر خشم خود پوشیده مدار.
معاویة بن ابو سفیان مىگفت: وقتى که خبیب نفرین مىکرد، من حاضر بودم و اگر آنجا بودى، مىدیدى که ابو سفیان مرا، از ترس نفرین خبیب، روى زمین خوابانده بود، در آن روز، ابو سفیان چنان مرا به زمین پرت کرد که با دنبالچه خود به زمین خوردم و مدتها ناراحت و دردمند بودم.
حویطب بن عبد العزى مىگفت: اگر آنجا بودى، مرا مىدیدى که انگشتم را در گوشم نهاده بودم و با حالت دو مىگریختم که مبادا صداى نفرین او را بشنوم.
حکیم بن حزام مىگفت: اگر مرا مىدیدى، متوجه مىشدى که از ترس شنیدن نفرین خبیب، پشت درختان پنهان شده بودم.
عبد الله بن یزید برایم از سعید بن عمرو روایت مىکرد که او مىگفت: از جبیر بن مطعم شنیدم که مىگفت: اگر مرا مىدیدى، من از ترس شنیدن صداى نفرین خبیب، خودم را پشت سر مردم پنهان مىکردم.
حارث بن برصاء مىگفت: به خدا سوگند، خیال نمىکنم که نفرین خبیب هیچیک از ایشان را فرو نگیرد.
عثمان بن محمد اخنسى مىگوید: عمر بن خطاب، سعید بن عامر بن حذیم جمحىّ را بر حمص(2) فرماندار کرد. اتفاقا او در حالى که میان اصحاب خود بود، ناگهان غش کرد. این مطلب را به عمر گفتند: چون سعید، از حمص، پیش عمر آمد، عمر از او پرسید: موضوع چه بوده است؟ آیا تو جن زده و غشى هستى؟ گفت: اى امیر مؤمنان، نه، به خدا سوگند، ولى من هنگام کشتن خبیب حاضر بودم و نفرین او را شنیدم و به خدا قسم، در هر جا که باشم اگر آن منظره به خاطرم بیاید، غش مىکنم. گوید: این مسئله موجب مزید احترام او پیش عمر شد.
از نوفل بن معاویه دیلى هم نقل است که مىگفت: من هم در آن روز که خبیب نفرین کرد، حاضر بودم و هیچ کس را ندیدم که از نفرین او جان سالم بدر برده باشد.
من در ردیف اول ایستاده بودم و از ترس نفرین او به زمین نشستم. یک ماه بلکه بیشتر، در مجامع قریش فقط صحبت از نفرین خبیب بود.
گویند: چون او دو رکعت نماز را گزارد، او را به سوى تیر چوبى بردند، چهرهاش را به سوى مدینه برگرداندند و محکم او را بستند. سپس، به او گفتند: از اسلام برگرد تا آزادت کنیم! گفت: هرگز، به خدا قسم، دوست ندارم که همه آنچه که بر زمین است از آن من باشد و از اسلام برگشته باشم! گفتند: آیا دوست مىدارى که محمد بن جاى تو مىبود و تو در خانهات نشسته بودى؟ گفت: به خدا قسم، دوست نمىدارم که من در خانه خود باشم و خارى وجود محمد را بخلد. پس، آنها گفتند: اى خبیب، از اسلام برگرد! گفت: هرگز برنخواهم گشت! گفتند: سوگند به لات و عزّى، اگر برنگردى تو را خواهیم کشت! گفت: کشته شدن من در راه خدا چیز اندکى است! و بشدت سرپیچى کرد. آنها صورت او را به طرف مدینه برگردانده بودند، خبیب گفت: اما اینکه صورت مرا از قبله برگردانیدهاید، مهم نیست که خداوند مىفرماید: فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ …(3)- هر کجا روى آرید همانجا وجه خداست. سپس، گفت: پروردگارا، من چیزى جز چهره دشمن نمىبینم، خدایا، در این جا کسى نیست که سلام مرا به رسول تو ابلاغ کند، خودت سلام مرا به او ابلاغ فرماى! اسامة بن زید از قول پدر خود روایت مىکند که پیامبر (ص) همراه اصحاب خود نشسته بود، حالتى همچون حالت نزول وحى به او دست داد و شنیدیم که مىفرماید «سلام و رحمت خدا بر او باد» و سپس فرمود «جبرئیل از خبیب بر من سلام رساند».
گوید: آنگاه، فرزندان کسانى را که در بدر کشته شده بودند، فرا خواندند و مجموعا چهل نوجوان را یافتند و به هر یک نیزهاى دادند و گفتند: این کسى است که پدران شما را کشته است. آنها با نیزههاى خود ضربتهاى خفیفى به او زدند و او بر روى چوبه دار گشتى زد و چهرهاش به سوى کعبه برگشت و گفت: خدا را شکر که چهره مرا به سوى قبلهاى برگرداند که آن را براى خود و پیامبرش و مؤمنان برگزیده است! کسانى که نوجوانان را براى کشتن خبیب گرد آورده بودند، عبارتند از: عکرمة پسر ابو جهل، سعید پسر عبد الله بن قیس، اخنس پسر شریق و عبیده پسر حکیم بن امیة بن اوقص سلمى.
عقبة بن حارث هم از کسانى بوده که حضور داشته است، وى مىگفته است: به خدا، من خبیب را نکشتم، من در آن هنگام پسر بچه کوچکى بودم و مردى از بنى عبد الدار، که نامش ابو مسیره و از خانواده عوف بن سباق بود، دست مرا گرفت و بر زوبین نهاد، آنگاه، دست مرا به دست گرفت و با دست خودش شروع به نیزه زدن کرد تا خبیب را کشت. و گوید: همینکه ابو مسیره نیزهاى به خبیب زد، من گریختم و شنیدم مردم فریاد
مىکشند و به ابو سروعه مىگویند: ابو مسیره بد نیزه مىزند و ضربت او کارى نمىشود! پس، ابو سروعه چنان نیزهاى به خبیب زد که از پشتش بیرون آمد، خبیب یک ساعتى زنده ماند و در آن مدت، شروع به اقرار به یگانگى خدا و شهادت به رسالت حضرت ختمى مرتبت کرد. اخنس بن شریق مىگفت: اگر یاد محمد مىبایست در حالتى فراموش شود، در این حال بود، ولى ما هرگز ندیدهایم که پدرى نسبت به فرزند خود آن قدر تحمل سختى بکند که اصحاب پیامبر (ص) نسبت به او کردند.
گویند: زید بن دثنه در خانواده صفوان بن امیه زندانى و به زنجیر کشیده شده بود.
او شبها شب زندهدارى مىکرد و نماز مىگزارد و روزها روزه مىگرفت و از خوراکهایى که با گوشتهاى کشته شده، بغیر ذبح شرعى بود، نمىخورد، خاندان صفوان نسبت به اسراى خود خوش رفتار بودند و این موضوع بر صفوان گران آمد، پس، کسى پیش زید فرستاد و پرسید: چه خوراکى مىخورى؟ گفت: من از گوشت جانورانى که براى غیر خدا کشته شده باشند نمىخورم، و فقط شیر خواهم آشامید.
زید مرتب روزه مىگرفت و صفوان هنگام افطار کاسه بزرگى شیر براى او مىفرستاد، و زید آن را مىخورد تا فردا غروب که کاسه دیگرى برایش مىآوردند. او و خبیب را در یک روز براى اعدام آوردند و با هر یک از ایشان گروهى از سفلگان بودند، چون یک دیگر را ملاقات کردند هر کدام دیگرى را توصیه به صبر و پایدارى کردند و از هم جدا شدند. کسى که عهدهدار کشتن زید شد نسطاس غلام صفوان بود که او را هم به محل تنعیم بردند و براى او هم یک تیر چوبى بر پا کردند. گفت: مىخواهم دو رکعت نماز بگزارم! و چون نماز گزارد او را به تیر چوبى بستند و گفتند: از این آیین و دین تازه خود برگرد و آیین ما را پیروى کن تا آزادت کنیم! گفت: سوگند به خدا، هرگز از دین خود دست بر نمىدارم! گفتند: اگر محمد در دست ما بود و تو در خانهات بودى خوشحال نمىشدى؟ گفت: به خدا، اگر من سلامت باشم و خارى محمد را بخلد خوشنود نخواهم بود! ابو سفیان مىگفت: ما هرگز ندیدهایم که یاران کسى محبتى را که یاران محمد به او دارند، داشته باشند. حسان بن ثابت در این موضوع این اشعار را سروده است که نسبت آن به حسان کاملا صحیح است و من آن را از یونس بن محمد ظفرى شنیدهام:
اى کاش نسبت به خبیب خیانت نمىشد و اى کاش او رفتار مشرکان را مىدانست.
زهیر بن اغرّ و جامع، که دوستان قدیمى او بودند، فروختندش.
شما که او را امان دادید و پس از آن مکر و غدر کردید!
آیا شما مردمان پست و فرومایهاید که در اطراف رجیع زندگى مىکنید؟(4)
همچنین حسان بن ثابت اشعار زیر را در رثاى خبیب سروده است که از همان قدیم آن را ثبت کردهاند:
اگر در آن سرزمین مرد شریف و حقیقت خواهى هم بود، دایى انس بود.
اى خبیب، چون به منزلى وسیع فرود آمدى و بر تو زنجیر و نگهبانى نبود.
آرى، تو را به تنعیم نبردند مگر گروهى از سفلگان
و کسانى که قبیله عدس آنها را از خود رانده بود.
به هر حال، اى خبیب، صابر و شکیبا باش که مرگ کرامت و بزرگوارى است
و روح به جنان جاوید باز مىگردد.
آرى، آنها تو را فریفتند و در این کار از نیاکان خود پیروى کردند
و تو عجب میهمانى بودى که در زندان بسر بردى.(5)
1) تنعیم: در کنار راه مکه به مدینه و سه یا چهار میلى مکه است (شرح على المواهب اللدنیه، ج 2، ص 83).امروز تنعیم متصل به مکه و کنار شاهراه مکه- مدینه قرار دارد و محل احرام بستن براى عمره است.- م.
2) حمص: شهرى است میان حلب و دمشق که در حدود دویست هزار نفر جمعیت دارد، در لیبى هم شهرى به همین نام وجود دارد که حدود چهل هزار نفر جمعیت دارد و در این جا مراد همان شهر اول است.- م.
3) بخشى از آیه 115، سوره 2، بقره.
4) به دیوان حسان، چاپ بیروت، ص 217 و به سیره ابن هشام، ج 3، ص 188، که اختلافات مختصرى با متن دارد، مراجعه کنید.- م.
5) در دیوان حسان، ص 35 و در سیره ابن هشام، ج 3، ص 187، فقط چهار بیت آمده است.- م.