جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

در بیان تاریخ ولادت رسول الله و جریانات مربوط به آن و آن چه از معجزات و کرامات و خوابهایی که در آن هنگام واقع شد

زمان مطالعه: 30 دقیقه

مرحوم مجلسی (قدس سره) در بحار آورده است: بدان که همه‏ی علمای امامیه مگر اندکی از ایشان متفق القول می‏گویند که ولادت آن حضرت در هفدهم ماه ربیع الاول واقع شد ولی بیشتر اهل سنت قائل هستند که ایشان دو دوازدهم ربیع الاول بدنیا آمدند و عده‏ی قلیلی از ایشان هم می‏گویند آن حضرت در ماه مبارک رمضان متولد شدند و اما در روز ولادت ایشان مشهور بین علمای ما و آن چه از اخبار استفاده می‏شود این است که وجود مقدس نبی مکرم اسلام (ص) در روز جمعه متولد شدند و مشهور بین اهل سنت روز دو شنبه است و نیز بین علمای ما و اهل سنت مشهورترین قول این است که آن حضرت بعد از طلوع فجر به دنیا آمد و نیز گفته‏اند که هنگام ظهر متولد شد.

جماعتی از مورخین و سیره نویسان آورده‏اند که هنگام ولادت رسول الله (ص) روز بیستم یا بیست و هشتم یا اول ماه نیسان رومی و هفدهم دی ماه به حساب فارسیان در زمان حکومت کسری انوشیروان در سال چهل و دوم حکمرانی‏اش و هشتصد و هشتاد و دو سال پس از وفات اسکندر فرمانروای روم و در عام الفیل پنجاه و پنج یا پنجاه و چهار سال بعد از واقعه‏ی حمله‏ی ابرهه به همراه سپاه فیل سواران به کعبه و شکست ایشان بود و نیز گفته‏اند که ایشان در سالروز آن واقعه به دنیا آمده اند، برخی نیز آورده‏اند که ایشان سی سال پس از واقعه‏ی حمله‏ی ابرهه به دنیا آمد و عهده‏ای نیز می‏گویند که چهل سال پس از آن واقعه به دنیا آمد ولی قول صحیح‏تر آن است که

حضرت رسول (ص) در همان سال عام الفیل بدنیا آمدند. یکی از منجمین به نام ابومعشر بلخی می‏گوید: طالع ولادت رسول الله (ص) در درجه‏ی بیستم از جدی بود و هنگامی که زحل و مشتری در عقرب و مریخ در مکان خود در حمل قرار داشت و خورشید در شرف خود در حمل بود و زهره در شرف خود در حوت و عطارد هم در حوت بود و ماه در اول میزان و رأس در جوزاء و ذنب در قوس قرار داشتند.

آن حضرت در خانه‏ای معروف به دار محمد بن یوسف به دنیا آمد که آن خانه متعلق به پیامبر بود و بعد آن را به عقیل بن ابی‏طالب بخشید بعدها آن خانه را اولاد محمد بن یوسف برادر حجاج خریده و به خانه‏ی خود ضمیمه کرد پس چون دوران حکومت هارون رسید ماردش خیزران آن خانه را گرفت و از خانه‏های اطراف جدا ساخته و آن را تبدیل به مسجد کرد و هم اکنون آن خانه که تبدیل به مسجد شده موجود و معروف است و مردم آن را زیارت کرده و در آن نماز می‏خوانند.

شیخ صدوق (ره)، در اکمال از علی بن احمد و او نیز از احمد بن یحیی و او هم از محمد بن اسماعیل از عبدالله بن از عبدالله بن محمد از پدرش از خالد بن الیاس از ابی‏بکر بن عبدالله بن أبی‏جعم از پدرش از جدش آورده که: شنیدم ابوطالب از عبدالمطلب نقل می‏کرد که پدرم عبدالمطلب جریانی را تعریف می‏کرد و می‏فرمود: در اتاق خود خوابیده بودم که خوابی دیدم و از آن هراسان شدم، در این هنگامی یکی از زنان پیشگوی قریش به نزدیک من آمد در حالی که به من نگاه کرد متوجه تغییر در صورت من شد(در آن زمان من بزرگ قوم خویش بودم) آن گاه آن کاهنه ایستاد و گفت: در شأن بزرگ عرب نیست که رنگ چهره‏اش تغییر کند، آیا از حوادث و وقایع زمانه نگران هستی؟ من به او گفتم: من دیشب در اتاق خویش در خواب بودم و دیدم که گویی درختی بر پشت من رشد کرد و آن قدر بزرگ شد که نوک آن به آسمان سر کشید و شاخه‏های آن به شرق و غرب عالم کشیده شد و نوری را دیدم که از آن درخشیدن

گرفت به طوریکه آن نور هفتاد برابر نورانی‏تر از نور خورشید بود و دیدم که همه مردم از عرب و غیر عرب به آن سجده می‏نمایند و هر روز آن درخت بزرگتر و نورانی‏تر می‏شود آن گاه دیدم گروهی از مردان قریش می‏خواهند آ را قطع کنند پس هنگامی‏که به درخت نزدیک شدند، آنان را مردانی زیبارو آنها را گرفتند و مانند این که لباسی را تکان می‏دهند آن‏ها را تکان داده و پشتشان را شکسته و چشمهایشان را بیرون آوردند. من دستم را دراز کردم تا شاخه‏ای از آن شاخه‏ها را بگیرم که یکی از آن جوانان به فریاد به من گفت: صبر کن! از این درخت چیزی نصیب تو نمی‏شود، من گفتم: برای چه نصیب من نمی‏شود در حالی که درخت از من است، آن جوان گفت: این درخت برای کسانی است که به آن تعلق دارند و آن‏ها نیز به سوی درخت رفتند. من وحشت‏زده و نالان از خواب پریدم در حالی که رنگ در چهره‏ام نمانده بود، در این هنگام دیدم که رنگ چهره آن زن پیشگو تغییر کرده است آن گاه گفت: اگر رؤیای تو درست باشد از صلب تو پسری به دنیا خواهد آمد که مالک شرق و غرب عالم می‏گردد و در میان مردم نبوت می‏کند و از من دور شد، ابوطالب در حالی که این جریان را تعریف می‏کرد محمد(ص) از مجلس خارج شد و ابوطالب گفت: آن درخت به خدا قسم أباالقاسم امین (محمد صلی الله علیه و آله و سلم) است…

ابوجعفر محمد بن علی بن الحسین بن بابویه (ره) گفت: همانا ابوطالب عموی رسول الله (ص) فردی مؤمن به خدا بود و لیکن برای این که بتواند بیشتر آن حضرت را یاری نماید اظهار به شرک می‏کرد و ایمان خویش را مخفی نگاه می‏داشت. و به اسنادش از محمد بن مروان از امام صادق(ع) نقل است که فرمود: همانا ابوطالب شرک را اظهار وایمان خویش به خداوند را مخفی می‏نمود پس هنگامی که زمان وفاتش رسید، خداوند عزوجل به رسول الله (ص) وحی فرمود: از مکه خارج شود که در آن جا هیچ یاری نداری، رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم نیز بعد از وفات عمویش ابوطالب به سوی مدینه مهاجرت فرمود.

به همان سند از اصبغ بن نباته نقل است که گفت، شنیدم که امیرالمؤمنین (ع) می‏فرماید: به خدا قسم پدرم و جدم عبدالمطلب وهاشم و عبد مناف هرگز هیچ بتی را نپرستیدند، از حضرت پرسیده شد، پس آنها چه چیز را یا چه کسی را عبادت می‏کردند؟ حضرت فرمود: آن‏ها به سوی کعبه همچون پدرشان ابراهیم (ع) و طبق آئین او نماز می‏خواندند و پیرو او بودند.

در امالی به اسنادی از ابن عباس نقل است که شنیدم از پدرم عباس که می‏گفت: وقتی عبد الله برای عبدالمطلب به دنیا آمد، ما در صورت او نوری مانند خورشید مشاهده کردیم، پدرم گفت: به درستی که برای این پسر مقام بزرگی است، آن گاه گفت: شبی در خواب دیدم که از بینی این کودک پرنده‏ای سفید خارج شد و به پرواز در آمد و از شرق و غرب گذشت سپس بازگشت و بر بالای خانه کعبه افتاد پس همه قریش درباره‏ی او سخن می‏گفتند و در همین میان که مردم درباره‏ی او فکر و تأمل می‏نمودند نوری بین آسمان و زمین درخشیدن گرفت و امتداد پیدا کرد تا این که مشرق و مغرب عالم را فراگرفت، چون از خواب بیدار شدم از زن پیشگویی از قبیله بنی مخزوم در این مورد سؤال کردم و او به من گفت: اگر خواب تو درست باشد از صلب پسرت عبدالله پسری متولد می‏گردد که اهل شرق و غرب عالم تابع او می‏شود، ابن عباس می‏گوید: پدرم گفت: من تلاش کردم تا عبدالله با آمنه ازدواج نماید و آمنه از زیباترین زنان قریش بود. هنگامی که عبدالله از دنیا رفت و آمنه هم رسول الله (ص) را به دنیا آورد به نزد او رفتم وقتی رسول خدا(ص) را دیدم در صورت او نوری بسیار مشاهده کردم و دیدم که بین دو چشم او می‏درخشید، پس از او بوی مشک استشمام می‏نمودم و بر اثر در آغوش گرفتن او از شدت بوی مشک گویی به قطعه‏ای از مشک مبدل شده بودم آن گاه آمنه با من شروع به سخن گفتن نمود و گفت: هنگامی که زمان به دنیا آمدن محمد فرارسید و کار بر من سخت شد، هم همه و صداهایی می‏شنیدم که به سخن گفتن آدمیان

نمی‏ماند، آن گاه پرچمی‏از دیبا بر شاخه‏ای از یاقوت دیدم که بین آسمان و زمین در اهتراز و حرکت بود سپس نوری دیدم که از سر او تابید و در آسمان بالا رفت و قصرهای سرزمین شام را دیدم، سپس شام را دیدم، سپس شیر یالداری را دیدم که می‏گذشت و می‏گفت: ای آمنه با ولادت پسرت دیگر پیشگویان و ساحران و بتها رخت برمی‏بندند، آن گاه مرد جوانی را دیدم که کاملترین مردم از حسن صورت بود و بلند قامت و سفیدرو و خوش لباس بود، و گمان کردم که کسی جز عبدالمطلب نیست که به من نزدیک شده و نوزاد را گرفت و در حالی بر من وارد شد که با او طشتی از طلای زمرد نشان و شانه‏ای از طلا بود، سپس کیسه‏ای از حریر سبز بیرون آورد و در آن را باز کرد و دیدم که در آن پر از عطر سفید است، پس از آن بر بدن نوزاد مالید و آن را به کسی که آن جا همراهش بود داد و او از آن عطر بر شکم کودک مالید و او را به سخن گفتن وادار کرد و با او سخنانی گفت که من نفهمیدم چه می‏گوید فقط این جمله را شنیدم که گفت: در امان و پناه خدا باشید، به تحقیق که خداوند قلب تو را مملو و مالامال از ایمان و علم و بردباری و یقین و عقل و شجاعت نموده و تو بهترین آدمیان هستی، خوشا به حال آن که از تو پیروی کند و وای بر آن که از تو متابعت نکند و تو را مخالفت نماید، سپس کیسه دیگری از جنس حریر سفید بیرون آورد و باز کرد که در آن مهر نبوت قرار داشت پس با آن بین دو کتف محمد(ص) را مهر نمود و باز کرد و گفت: خداوند مرا امر فرمود که در تو از روح القدس بدمم، پس بر نوزاد دمید و لباسی بر تن او کرد و گفت: این لباس نگهدارنده‏ی تو و حرز تو از بلایا و آفات دنیوی است، پس ای عباس بدان این چیزی است که من با چشم خود دیدم، عباس گفت: من در این هنگام به آمنه گفتم که جای آن مهر را نشانم بده و او لباس محمد (ص) را به کنار زد و آن لحظه دیدم که مهر نبوت بین دو کتف رسول الله (ص) خورده است، من این جریان را کتمان کردم و از دیگران پنهان داشتم، و کم‏کم جریان را فراموش کردم و بعدها از این ماجرا چیزی به رسول الله (ص) نگفتم تا روزی که به شرف اسلام نائل شدم و آن گاه رسول الله (ص) از آن جریان به من

خبر داد.

در بحار آمده که واقدی می‏گوید: در جریان خواستگاری عبدالله بن عبدالمطلب از آمنة بنت وهب، عقیل بن أبی‏وقاص، چنین سخن را آغاز نمود: بسم الله الرحمن الرحیم، حمد و سپاس مخصوص خداوندی است که ما را از نسل ابراهیم (ع) و از شجره‏ی اسماعیل (ع) و از شاخسار و از ثمره‏ی عبد مناف قرار داد (1) سپس عقیل بن ابی‏وقاص ثنای خداوند متعال را به نحو شایسته و رسا و به زیباترین کلمات به جای آورد آن گاه ثنای لات و عزی را گفت،(2) آن گاه نکاح را منعقد ساخت، پس از آن به وهب پدر آمنه نگاه کرد و گفت: ای أبی‏الوداع (3) من دختر بزرگوار تو آمنه را به عقد ازدواج پسر سیدمان عبدالمطلب با مهریه چهار هزار در هم و پانصد مثقال طلای سرخ، در آوردم وهب گفت: بله قبول کردم، سپس آن دو یعنی عبدالله و آمنه را به خیر و بزرگی دعا نمود آن‏گاه وهب دستور داد تا غذا بیاورند، پس غذا آورند از انواع غذاهای سرد و گرم و شیرین و شور محیا شد و همه حاضران خوردند و نوشیدند، راوی می‏گوید: آن گاه عبدالمطلب به پسرش عبدالله به اندازه‏ی هزار درهم، مشک و عنبر و شیرینی و کافور بخشید و وهب هم به اندازه هزار درهم عنبر نثار کرد که موجب شادی بیش از پیش مجلس گردید، واقدی می‏گوید: هنگامی که ملجس به پایان رسید عبدالمطلب به وهب نگاه کرد و گفت: به خدای آسمان قسم که من امروز از زیر این سقف بیرون نمی‏روم مگر این که دست پسرم را در دست همسرش بگذارم، وهب هم گفت: چاره‏ای نیست، پس وهب برخاست و نزد همسرش رفت و به او گفت: بدان که عبدالمطلب به خدای آسمان قسم خورده که از زیر این سقف نرود مگر اینکه عبدالله

و آمنه را به همدیگر برساند، همسر وهب همان لحظه برخاست و چند نفر از زنان آرایشگر را جمع کرد و به آنها امر کرد تا آمنه را آرایش و زینت کنند، آن‏ها نیز دور آمنه را گرفتند یکی بر دست او نقش می‏زد، آن یکی حنا می‏زد و دیگری گیسوان او را می‏بافت و هنگامی که خورشید به غروب رو نهاد کار ایشان تمام شد پس تختی از چوب خیزران نهادند و آن را با انواع پارچه و دیباهای منقوش فرش کرده و پوشاندند و کنیزی بر کنار تخت نشسته بر سر آمنه تاجی نهاد و بر پیشانی‏اش زنجیر جواهر نشان آویخته و بر گردنش گردنبندهایی از مروارید و جواهر نهاده و در دستانش انواع انگشترها را قرار دادند، آن گاه وهب آمد و به عبدالمطلب گفت: ای سرور من، عروس آماده است، به نزد عروس بیاید، عبدالمطلب به پیش عروسش آمنه آمد، در حالی که آمنه از زیبایی یکپارچه ماه شده بود، پس عبدالمطلب به نزد تخت او آمد و بین چشمان عروسش را بوسید آن گاه به پسرش عبدالله گفت: پسرم کنار همسرت بر تخت بنشین و با دیدن او خوشحال باش، عبدالله گام برداشت و روی تخت کنار عروسش آمنه نشست وعبدالمطلب از دیدن این صحنه شادمان گردید و پس از آن آمنه به حضرت سید المرسلین و خاتم النبین محمد مصطفی (ص) حامله گردید، فردای آن روز که عبد المطلب پسرش عبدالله را دید متوجه شد که نوری که در بین دو چشمش باقی مانده و آن نور به سینه آمنه منتقل شده بود، عبدالمطلب برخاسته و به نزد آمنه رفت و به صورت او نظر انداخت و دید که نور صورت او مانند نور جمال عبدالله نیست بلکه بسیار نورانی‏تر است، پس عبدالمطلب نزد حبیب راهب رفت و از او در این مورد سؤال نمود، حبیب گفت: بدان که این نور همان خود صاحب نور است که در شکم مادرش قرار گرفته، عبدالمطلب برخاست و همراهانش نیز با او خارج شدند ولی عبدالله پیش همسرش ماند تا زمانی که زردی رنگ حنا از دستانش زدوده شود و این کار به خاطر این است که اعراب وقتی ازدواج می‏نمایند و هنگام زفاف به نزد

همسرشان می‏روند دستانشان را به حنا خضاب می‏کنند و تا زمانی که رنگ حنا از دستانش زدوده شود از نزد همسر خود خارج نمی‏شوند، عبد اله چهل روز نزد آمنه بود وقتی به نزد اهل مکه آمد همگان دیدند که نور بین دو چشم عبدالله از جای خود رفته است، پس عبدالمطلب به نزد حبیب راهب آمد و از او در این مورد سؤال کرد و او پاسخ داد که یک ماه است که فرزند عبدالله (یعنی رسول‏الله صلی الله و علیه و آله) در رحم مادرش قرار گرفته است، در این زمان بود که کوهها و درختان و آسمان‏ها برخی‏شان به برخ دیگر تبریک می‏گفتند و بشارت می‏دادند و می‏گفتند: به درستی که محمد(ص) در رحم مادرش آمنه جای گرفته و یک ماه است که این مهم به وقوع رسیده، آن زمان کوه‏ها و دریاها و آسمانها و طبقات زمین از این جریان خشنود گردیده و شادمانی نمودند در همین وقت بود که نامه‏ای از یثرب به عبدالمطلب رسید و به او خبر دادند که فاطمه دختر عبدالمطلب از دنیا رفته است و در آن نامه آمده بود که از او اموال بسیار زیاد و با ارزشی به جای مانده است، پس عبدالمطلب به پسرش عبدالله گفت: پسرم چاره‏ای نیست جز این که همراه من به یثرب بیایی، عبدالله با پدرش مسافرت نمود و به شهر وارد شد و عبدالمطلب ارث دخترش را گرفت و پس از ده روز که آنها وارد شد و عبدالمطلب ارث دخترش را گرفت پس از ده روز که آنها وارد شهر یثرب شده بودند عبدالله به شدت بیمار شد و بیشتر از پانزده روز زنده نماند و چون روز شانزدهم شد عبدالله وفات نمود و پدرش روی قبر او قبه‏ای بزرگ با گچ و آجر ساخت، آن گاه به مکه بازگشت و بزرگان قریش و بنی‏هاشم به استقبال او آمد وقتی خبر فوت عبدالله به آمنه رسید بسیار گریست و گیسوان خویش را پریشان نمود و کند و بر صورت لطمه زد و گریبان خود را چاک داد عبدالمطلب وقتی احوال آمنه را دید با نوازش و مهربانی قلب او را تسکین داد و به او هزار درهم نقره داد و به او تاج جواهر نشان که عبد مناف به برخی از دخترانش می‏داد، عطا نمود و او گفت: ای آمنه غمگین مباش که تو نزد من گرانقدر و بزرگی به خاطر فرزندی که در رحم خویش داری، ناراحت مباش پس او نیز خاموش و دلش آرام گرفت.

واقدی می‏گوید: هنگامی که ماه دوم حمل رسول الله (ص) (در رحم مادرش آمنه شد) خداوند تعالی به منادی امر کرد تا در آسمان‏ها و زمین به ملائکه ندا دهد که: برای محمد (ص) و آمنه (به برکت وجود پیامبر صلی الله و علیه و آله) همواره استغفار نمایید.

واقدی می‏گوید: وقتی ماه سوم حمل رسول الله (ص) (در رحم مادرش) شد، در این میان ابوقحافه از شام بازمی‏گشت، هنگامی که به نزدیک مکه رسید شترش سر خود را بر زمین به حالت سجده گذاشت در آن لحظه أبوقحافه ترکه چوبی در دست داشت پس ناقه را به شدت و به دردناکترین حالت مضروب ساخت ولی شتر سرش را بالا نیاورد، أبوقحافه گفت: من تا کنون شتری را ندیده‏ام که صاحبش را ترک کند و نافرمانی او را نماید در این هنگامی منادی ندا داد: أباقحافه ناقه‏ات را به خاطر اینکه نافرمانی تو را می‏کند مضروب نکن مگر نمی‏بینی کوه و دریا و درختان (به جز آدمیان) برای خداوند سجده می‏کنند، ابوقحافه گفت: ای منادی آن‏ها برای چه چنین می‏کند؟ گفت: بدان که پیامبر اکنون سه ماه است که به امر خداوند در رحم مادرش وجود و تکوین یافته، أبوقحافه پرسید: او چه وقت به دنیا می‏آید؟ گفت: اگر خدا بخواهد خواهی دید، ای اباقحافه وای بر بندگان و پرستشگران بتها از شمشیر او و یارانش، ابوقحافه گفت: ساعتی توقف نمودم تا اینکه ناقه سر از زمین برداشت و من به سوی عبدالمطلب آمدم و جریان تعریف کردم.

واقدی می‏گوید: هنگامی که ماه چهارم حمل رسول الله (ص) شد، مرد زاهدی در راه رفتن به طائف بود، او صومعه‏ای در نزدیکی مکه (به فاصله یک روز راه رفتن) داشت. روای می‏گوید: پس آن زاهد که نامش حبیب بود از صومعه خارج شد و به نزد بعضی از دوستانش در مکه آمد هنگامی که به نزدیکی مکه (ارض موقف) رسید ناگهان دید کودکی پیشانی‏اش را بر زمین گذاشته و با سر سجده نموده است، حبیب می‏گوید: به سوی او رفتم و نشستم او را گرفتم و خواستم که از جایش بلند کنم که

ناگاه منادی ندا داد که: ای حبیب اورا رها کن، مگر نمی‏بینی که همه مخلوقات از خشکی و دریا و دشت و کوه به شکرانه اینکه پیامبر پاک نهاد رضی، مرضی، اکنون پنج ماه در رحم مادرش به سر می‏برد خداوند را سجده نموده‏اند، این کودک هم به خداوند سجده کرده. حبیب گفت منم از پیش آن کودک راه افتادم و به مکه داخل شدم و جریان را برای عبدالمطلب بازگو کردم آن گاه او گفت، این جریان و اسم پیامبر موعود را کتمان کن و از دیگران پوشیده بدار که او دشمنانی دارد، آن گاه حبیب به صومعه خود بازگشت هنگامی که به آن جا رسید صومعه شروع به لرزیدن نمود و آرام نگرفت وقتی که حبیب به محل عبادت و محراب خود رسید دید که بر آن محراب و محراب همه راهبان نوشته شد: ای اهل دیر و صومعه به خدا و رسولش محمد بن عبد الله (ص) ایمان بیاورید که به زودی به دنیا خواهد آمد، پس خوشا به حال آنانکه به خدا ایمان بیاورند که از رستگاران هستند و وای بر کسی که به خدا کفر بورزد که از اشقیاء خواهد بود، حبیب می‏گوید: من گفتم به چشم اطاعت می‏کنم بدرستیکه من مؤمن بخدا و تبعیت کننده‏ای غیر منکر هستم.

واقدی می‏گوید: هنگامی که ماه ششم حمل رسول الله (ص) شد در همان ایام روزی اهل مدینه و یمن برای برپایی مراسم عید از شهرها بیرون رفتند و رسم اعراب این بود که شش روز در سال به مناسب عید از شهر بیرون رفته و نزد درخت بزرگی به نام ذات انواط می‏رفتند (و این درخت همانی است که خداوند در کتابش از آن یاد کرده آن جا که می‏فرماید: و مناة الثالثة اخری) مرد نزد آن درخت می‏رفتند و می‏خوردند و می‏آشامیدند و شادی می‏کردند و به آن درخت تقرب می‏جستند در همین اثنا از میان درخت ندای بلندی برخاست و منادی گفت: ای اهل یمن، ای اهل یمامه، ای کسانی که خدایان دست ساخته خود را عبادت می‏کنید و بر بتها سجده می‏نمایید: (جاءالحق و زهق الباطل کان زهوقا) آگاه باشید که حق آمد و باطل رفت به درستی که باطل رفتنی است، ای مردم (بت‏پرست) زمان هلاک شما فرارسیده و مرگ

فراروی شماست و زمان آه وناله و زاری و افغان شما بت‏پرستان نزدیک است، راوی می‏گوید: مردم با شنیدن این ندا ناله‏کنان پراکنده شدند و با بهت و حیرت وتعجب از این ماجرا به منازل خویش بازگشتند.

واقدی می‏گوید: هنگامی که ماه هفتم حمل رسول الله (ص) شد، در همان ایام مردی به نام سوار بن قارب به نزد عبدالمطلب آمد و گفت: آگاه باش ای اباالحارث (4) دیشب بین خواب و بیداری بودم که دیدم درهای آسمان گشوده شد و ملائکه به زمین نازل شدند و در حالیکه با ایشان لباسهایی رنگارنگ بود و می‏گفتند: زمین را زینت کنید که به زودی شخصی بدنیا خواهد آمد که نامش احمد است او نوه‏ی عبدالمطلب است، او فرستاده خداوند به زمین و به همه مرم از سیاه و سرخ و زرد و کوچک و بزرگ ومرد وزن است، او صاحب شمشیر برنده و تیر شکافنده است، من از یکی از ملائک پرسیدم: این فرد کیست که درباره‏ی او سخن می‏گویید؟ او گفت: ای وای بر تو (او را نمی‏شناسی) او محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف است، آن گاه سوار بن قارب گفت: این جریانی بود که دیدم، عبدالمطلب به او گفت: این رؤیا را از دیگران مخفی کن و به کسی از آن خبر مده تا ببینم چه خواهد شد.

واقدی می‏گوید: هنگامی‏کمه نه ماه از تکوین وجود مقدس رسول الله (ص) در رحم مادرشان گذشت خداوند به ملائکه همه‏ی آسمان‏ها امر فرمود تا به زمین فرمود بیایند، پس ده هزار فرشته که هر یک از آنها چراغی به دست داشت که مشتعل و نورافشان بودند بدون این که روغنی داشته باشند و بر هر چراغ نوشته شده بود(لا اله الا الله، محمد رسول الله) که هر عرب با سواد آن را خواند، آن گاه اطراف مکه در بیابانهای مجاور توقف نمودند در این هنگام منادی ندا داد: این نور محمد رسول الله (ص) است مردم و شاهدان این جریان را به عبدالمطلب اطلاع دادند و او امر کرد که این

جریان را برای کسی بازگو نکنند تا زمان آن فرابرسد.

واقدی می‏گوید: هنگامی که نه ماه بر رسول الله (ص) تمام و کامل شد آمنه مادر رسول الله به مادرش «برة» نظاره کرد و گفت: مادر جان دوست دارم به داخل خانه بروم و ساعتی باید همسرم عبدالله بگیرم و به یاد صورت زیبای او و جوانی‏اش اشک بریزم و با خود خلوت نمایم پس کسی بر من داخل نشود، مادر آمنه به او گفت: ای آمنه برو و گریه کن که حق داری اشک بریزی، آمنه به تنهایی وارد خانه شد و نشست و شروع به گریستن نمود در مقابل او شمعی روشن بود و در دستش دوک ریسندگی از جنس آبنوس بود که بر آن قطعه‏ای عقیق قرار داشت. آمنه گریه می‏کرد ودر فراق شوهرش عبدالله مرثیه سرایی و نوحه‏گری می‏کرد تا این که درد زایمان او شروع شد پس از جا برخاست و به سوی در رفت تا آن را باز کند ولی در باز نشد، به جای خود بازگشت و گفت: ای وای از تنهایی، در این هنگام درد او بیشتر شد و زمان وضع حمل رسید، در این حال او چیزی نفهمید تا این که سقف اتاق شکافته شد و از بالا چهار حوری پایین آمدند و خانه از نور صورت ایشان روشن شد و به آمنه گفتند: ناراحت مباش و نترس که ما به نزد تو آمده‏ایم تا به تو خدمت نماییم و از وضع حمل بیمناک مباش، پس یکی از حوریان در سمت راست آمنه دیگری در سمت چپ و یکی در مقابل و یکی در پشت او نشستند، در این زمان آمنه به آرامی به خواب رفت و خوابید. ابن عباس می‏گوید: هرگز این چنین نبود که مادر کودک در هنگام تولد فرزندش و خروج از او شکمش در خواب باشد وقتی مادر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بیداش دید که محمد (ص) متولد شده بود و در پایین پای ماردش بود که پیشانی‏اش را به حال سجده بر خدا به زمین گذاشت سپس دو انگشت وسط و سبابه‏اش را به آسمان بلند کرد و فرمود: لا اله الا الله.

واقدی می‏گوید: رسول الله (ص) در شب جمعه قبل از طلوع فجر در هفدهم ربیع الاول به دنیا آمد در سالی که نه هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز از وفات

جضرت آدم (ع) گذشته بود.

واقدی می‏گوید: مادرش آمنه به صورت رسول الله (ص) نظاره کرد و دید که بر چشمانش سرمه کشیده شد و بر پیشانی و چانه‏اش نقش زده شده است، از جمال پیامبر صلی الله علیه و آله نوری ساطح شده که ظلمت شب را روشن نموده.

آن گاه سقف خانه بالا رفت و شکافت و آمنه به واسطه‏ی نور روی رسول الله (ص) همه مناظر زیبا را دید و قصرها را با حرم‏ها و اندرونی‏شان دید، در آن شب بیست و چهار ستون از ایوان کسری شکست و فروریخت و در آن شب آتش آتشکده فارس خاموش شد و در آن شب برقی فروزان در همه خانه‏ها و اتاقهای اهل ایمان در دنیا بالا رفت، درخانه‏ها و اتاق‏های کسانی خداوند تعالی با علم خویش می‏دانست که ایشان به خدا و رسولش (ص) ایمان می‏آورد و این نور در خانه‏های اهل کفر به امر خدا درخشنده نگردید و در شرق و غرب عالم هیچ بتی نماند مگر این که با صورت به زمین افتاد و به حال خواری با پیشانی نقش زمین شده بود و همه این‏ها به خاطر عظمت رسول الله صلی الله علیه و آله بود.

مؤلف می‏گوید: در احتجاج ذیل حدیث طولانی در گفتگوی حضرت امیرالمؤمنین(ع) با بعضی از یهود در باب معجزات رسول الله (ص) و فضائل بسیار ایشان عباراتی بدین لفظ آمده که، مردی یهودی به امام علی (ع) گفت: مگر محمد مانند عیسی بن مریم است که شما گمان می‏کنید و می‏گویید که او میان گهواره در کودکی سخن می‏گوید، امام به او فرمود: همانا که چنین است، محمد(ص) از رحم مادرش بیرون آمد و دست چپش را بر زمین گذاشت و دست راستش را به سوی آسمان بلند کرد و لبانش را به توحید حرکت داد و از دهان او نوری پدید آمد که بواسطه آن اهل مکه قصرهای بصری در شام و اطراف و اکناف آن را و قصرهای سرخ در سرزمین یمن و اطراف آن را و قصرهای سفید در سرزمین فارس و اصطخر و بلاد اطراف آن را دیدند. همه دنیا در شب ولادت نبی خدا صلی الله علیه و آله روشن شد تا

آن جا که جن وانس و شیاطین هراسناک شدند و گفتند: در زمین اتفاق بزرگی رخ داده، وی می‏دیدند که ملائکه در شب میلاد بلا و پایین می‏روند و تسبیح حضرت حق را به جا می‏آورند و ستارگان از جای خود حرکت کرده و به هم اصابت می‏نمودند و همه این‏ها علائم میلاد رسول الله (ص) بود، ابلیس هم با دیدن این وقایع عجیب در آن شب خواست که به آسمان‏های بالاتر برود زیرا در آن زمان او به آسمان سوم رانده شده و آن جا ساکن بود و شیاطینی که استراق سمع می‏نمودند با دیدن این عجایب خواستند که به آسمان‏ها بالاتر رفته و استراق سمع کنند اما در این هنگام همه آن‏ها از رفتن به آسمان‏ها بالاتر منع شده و با تیرها و شهابهای آتشین رانده شدند و همه اینها دلایلی بر نبوت رسول الله (ص) می‏باشد. (5)

در بحار از واقدی نقل است که: وقتی حضرت محمد(ص) به دنیا آمد حوریان او را گرفتند و در پارچه‏ای پیچیده و در آغوش مادرش آمنه قرار دادند و به بهشت بازگشتند و به ملائکه آسمان‏ها خبر ولادت پیامبر (ص) را دادند، جبرئیل و میکائیل نازل شده و به صورت و شکل آدمیان در غالب دو جوان وارد خانه آمنه شدند، جبرئیل طشتی از طلا به همراه داشت و میکائیل آبریزی از عقیق سرخ در دست داشت، جبرئیل رسول الله (ص) را گرفت و شروع به شستن او نمود و میکائیل آب بر بدن مبارک او می‏ریخت و آن دو رسول الله (ص) را شستند، آمنه در گوشه اتاق خوابیده بود و با هراس و تعجب نظاره‏گر بود، جبرئیل به او گفت: ای آمنه ما پسرت را برای پاکی از نجاست نشستیم چون او هرگز به نجاست آلوده نمی‏گردد بلکه ما او را از ظلمات رحم تو پاک نمودیم و شستیم، وقتی شستشوی محمد (ص) تمام شد چشمان او را سرمه کشیدند و بر پیشانی‏اش بوسیله جوهری از مشک و عنبر که به

همراه داشتند نقش زدند و گرد کافور بر سر او مالیدند، آمنه گفت: در این هنگام هم همه و صدایی از پشت در شنیدم پس جبرئیل به سوی در رفت و نگاهی کرد و به داخل خانه بازگشت و گفت: ملائکه آسمان‏های هفتگانه می‏خواهند بر پیامبر (ص) سلام کنند، در این هنگام خانه بزرگ شد و ملائکه گروه گروه به نزد او آمده و بر او سلام نمودند و گفتند: السلام علیک یا محمد، السلام علیک یا محمود، السلام علیک یا أحمد، السلام علیک یا حامد…

واقدی می‏گوید: در این هنگام آمنه از جای خود برخاست و در خانه را باز کرد و فریاد بلندی کشید و از هوش رفت، وقتی به هوش آمد مادرش برة و پدرش وهب را صدا زد و گفت: وای بر شما، شما کجا هستید که ببینید چه بر من گذشت، پسرم بدنیا آمده و چنین و چنان شد و آن چه که دیده بود برای ایشان بازگو کرد، وهب ایستاد و غلامش را صدا زد و به او گفت: به نزد عبدالمطلب برو و به او بشارت ولادت فرزندش را بده، در آن هنگام اهل مکه بر بام خانه‏هایشان رفته بودند و به وقایع عجیبی که در حال رخ دادن بود نظاره می‏کردند و نمی‏دانستند که چه شده، عبدالمطلب نیز به همراه اولادش بر بام خانه‏اش رفته بود و هیچ اطلاعی از جریانات بوقوع پیوسته نداشت تا این که غلام وهب در خانه او را زد و به نزد عبدالمطلب آمد و گفت: سرورم مژده بده که آمنه وضع حمل نموده، فرزندی پسر بدنیا آورده ومژدگانی از او طلب نمود، عبدالمطلب گفت: من می‏دانستم که این وقایع عجیب که امشب رخ داد براهین و دلائلی برای ولادت فرزندم است، پس عبدالمطلب با فرزندانش به سوی آمنه رفت و همگی با دیدن این صحنه‏ها متعجب بود.

در بحار شیخ ابوالحسن البکری استاد شهید ثانی (ره) در کتابش به نام کتاب الأنوار آورده که، بزرگان و گذشتگان ما و راویان این حدیث آورده‏اند که: هنگامی که ماه‏ها یکی پس از دیگری بر آمنه می‏گذشت و می‏شنید که منادی از آسمان چنین ندا

می‏دهد، بر حبیب خدا چنین گذشت و چنان شد (6)، در شب و روز هاتفی بر آمنه ندا می‏کرد و مژده و خبری به او می‏داد و آمنه نیز این جریانات را برای همسرش عبدالله تعریف می‏کرد، آمنه می‏گوید که، عبدالله هم به من گفت: وقایعی که برایت پیش آمده از همگان مخفی و پوشیده بدار، در ماه ششم آمنه احساس سنگینی نمی‏کرد، وقتی که ماه هفتم شد عبدالمطلب پسرش عبدالله را خواست و به او گفت: پسرم ولادت فرزند آمنه نزدیک است و ما می‏خواهیم که ولیمه و میهمانی بدهیم ولی چیزی از لوازم آن را نداریم، پس به یثرب برو و هر چه که برای اینکار مورد نیاز است بخر، عبدالله در زمان تعیین شده از مکه خارج شد و به یثرب مسافرت کرد ولی از گردش چرخ زمانه و حوادث ایام از دنیا رفت و خبر وفات او به مکه رسید و این جریان بسیار برای خانواده او اهل مکه سنگین و بزرگ نمود و همه اهل مکه از شنیدن این خبر گریستند و همه جای مکه را ماتم و حزن و اندوه فراگرفته بود و پدرش عبدالمطلب و آمنه و برادران عبدالله برای او نوحه‏گری و مرثیه‏سرایی می‏کردند و این مصیب بسیار بزرگ و دردناک بود. هنگامی که ماه نهم حمل رسول الله (ص) شد خداوند اراده نموده که پیامبر به دنیا بیاید ولی هیچ اثری از وضع حمل و آن چه در این هنگام برای زنان رخ می‏دهد در آمنه نبود، او با خود می‏گفت: وضع حمل من چگونه خواهد بود، هیچ یک

از خانواده‏ام از حال من خبر ندارد، در آن زمان آمنه در خانه تنها بود، در همین بین که او مشغول به حال خود بود که ناگاه صدای عظیمی شنیدم و از این صدا ترسید.

در همین زمان پرنده سفیدی به داخل خانه آمد و با بالهایش شکم او را نوازش نمود پس با این عمل همه ترس و اندوهی که در وجود آمنه بود فروریخت. آمنه مشغول احوال خود بود که دید چندین زن بلند قامت که از آنها بوی مشک و عنبر به مشام می‏رسید وارد خانه شدند آن‏ها با پارچه‏هایی قدیمی بر صورت خود نقاب زده بودند و آن پارچه‏های سرخ که به جهت نقاب بر صورت زده بودند بسیار ظریف و گرانقیمت بود و به دستانشان جامهایی از بلور سفید بود. آمنه می‏گوید، آن زنان به من گفتند: ای آمنه از این شربت بنوش، هنگامی که از آن شربت نوشیدم صورتم بسیار نورانی شد و نور بسیار آن در اطراف پراکنده شده و درخشندگی بسیار گفت، آن‏تگاه گفتم: از کجا و چگونه به نزد من آمدید در حالی که من در خانه را قفل کرده بودم؟ آمنه هر چه به ایشان نگاه کرد هیچ یک از آن‏ها را نشناخت سپس یکی از آن زنان به او گفت: ای آمنه از این شربت بنوش و مژده باد تو را که فرزندت سرور اولین و آخرین محمد مصطفی (ص) است، آمنه می‏گوید: در این هنگام شنیدم که گوینده‏ای چنین می‏سراید:

صلی الآله و کل عبد صالح

والطیبون علی السراج الواضح‏

المصطفی اخیر الأنام محمد

الطاهر العلم الضیاء اللائح‏

زین الامام المصطفی علم الهدی

الصادق البر التقی الناصح‏

صلی علیه الله ما هب الصبا

ریح کما صاح الحمام النائح‏

سپس آن زنان بهشتی برخاسته و بیرون رفتند، آمنه می‏گوید: در این هنگام دیدم که بین آسمان و زمین پارچه‏ها و لباسهایی از دیبای رنگارنگ در حال اهتزاز و فروآمدن است و شنیدم که گوینده‏ای می‏گوید: این پارچه‏های و لباسها را بگیر و از دید مردم و حسودان مخفی نما بدرستیکه فرزندت از اولیاء پروردگار عالمین است، آمنه می‏گوید: در این زمان بی‏قراری واضطراب بر من داخل شد در حالی من در میان

بالهای ملائکه مستور بودم ناگاه دیدم که منادی نزول کرد و شنیدم که صدای تسبیح و تقدیس و تکبیر مختلف و بی‏شمار می‏آید و آن هنگام هیچ کس جز من در خانه نبود در همین حال من با خود گفتم که: آیا من خوابم یا بیدارم که ناگهان نوری برخاست و برای اهل آسمان و زمین درخشید تا این که سقف خانه را شکافت و من متعجبانه صدای تسبیح ملائکه را می‏شنیدم و در این حال فرزندم محمد (ص) را به دنیا آوردم. هنگامی‏که به زمین فرود آمد به سوی کعبه سجده نمود و دستش را به سوی آسمان مانند کسی که به درگاه خدای خویش تضرع و زاری می‏کند بلند کرد و در این زمان از داخل خانه صدای بلندی شنیدم که چنین می‏سرود:

کم آیة من أجله ظهرت فما

تخفی و زادت فی الأنام ظهورا

و رأته آمنة یسبح ساجدا

عند الولادة للسماء مشیرا

آمنه می‏گوید: صداهای گوناگونی شنیدم و در این حال ابر سفیدی پایین آمد و فرزندم را در برگرفت و از برابر دیدگانم غایب نمود و چون دیگر او را ندیدم از ترس فقدان او فریاد کشیدم وناله کردم که در این حال شنیدم گوینده‏ای به من می‏گوید: نترس و منادی دیگری گفت: محمد را به طواف و گردش در مشرق و مغرب زمین و خشکی و دریا و کوه‏های آن بردند که او را به جنیان و انسان نشان داده تا او را بشناسند، آمنه می‏گوید: بین غیب شدن محمد از برابر دیدگانم و بازگشت او سریعتر از یک چشم بر هم زدن بود (کنایه از سرعت بازگشت رسول الله صلی الله وعلیه و آله است) پس هنگامی که نوزادم حاضر شد ملائکه با او به سوی من آمدند و او را به آغوش من دادند در حالی که او را در پارچه‏ای سفید از پشم پیچیده بودند و ختنه شده و خوشبو و معطر شده بود و بر سر او روغنی معطر مالیده شده بود و سه کلید در دست داشت، مردی بالای سر او ایستاده بود و می‏گفت: محمد کلیدهای پیروزی و نبوت و کعبه را در دست دارد. در این بین من هم در میان هاله ابری دیگر قرار گرفته بودم که از اولی بزرگتر بود و در آن حال صدای تسبیح و تکان خوردن بالهای ملائکه را می‏شنیدم پس

فرود آمدم و فرزندم را گرفتم و به آغوش کشیدم، چشمانم مملو از اشک شد و دلم شکست، در این حال منادی گفت: یا محمد به دور مولد پیامبران طواف کنید و او را بر دیگر پیامبران و فرستادگان نشان دهید و به او خلوص آدم و رأفت نوح و حلم ابراهیم و لسان اسماعیل و جمال یوسف و صبر ایوب و صوت داوود و زهد یحیی و کرم عیسی و شجاعت موسی و جمیع اخلاق پیامبران (علیهم السلام) را عطا نمایید. آمنه می‏گوید: فرزندم محمد را دیدم در حالی که حریر سفید بسیار پیچیده‏ای در دست داشت و از آن آب بیرون می‏آمد و منادی می‏گفت: دنیا در قبضه محمد است و هیچ چیزی نمانده مگر این که در ید قدرت و قبضه اوست، آمنه می‏گوید: در این هنگام سه نفر به نزد من آمدند و نور صورتشان چنان درخشان بود که گویی می‏خواست چشمها را کور کند،در دست یکی از آنها آفتابه‏ای از نقره و در دست دیگری طشتی از زبرجد سبز بود، پس طشت را در مقابل محمد قرار داد و گفت: ای حبیب خدا هر چه می‏خواهی اختیار کن، آمنه می‏گوید: پس نگاه کردم به مکانی که او می‏خواست چیزی از آن بگیرد (یعنی به طشت نگاه کردم) آن هنگام او وسط طشت طلا را اختیار نمود پس شنیدم که گوینده گفت: محمد کعبه و اطراف آن را اختیار نموده آن گاه دیدم که در دست نفر سوم از آن‏ها حریر در هم پیچیده بود و مهری که نور آن آسمان را مانند خورشید روشن کرده بود سپس صاحب طشت فرزندم را گرفت و سه بار با آفتابه بر روی او آب ریخت و بین دو کتف او به مهر نبوت ممهور شد سپس او را زیر بالهایش گرفت و او را از دیدگانم مخفی نمود، آن فرشته رضوان خزانه‏دار بهشت بود وقتی فرزندم را از زیر بالهایش بیرون آورد در گوش او چیزی گفت که من نفهمیدم و روی او را بوسید و گفت: ای محمد مژده باد تو را که تو سرور اولین و آخرین و شفاعت کننده‏ی ایشان در روز جزا هستی آن گاه فرشتگان خارج شدند و فرزندم را ترک کردند. پس از آن سه بیرق دیدم که یکی در مشرق و یکی در مغرب و دیگری بر کعبه نصب شده، خداوند پرده‏ها را از برابر دیدگانم کنار زد و دیدم که آن بیرقها در کجا

نصب شده‏اند، آن بیرقها از نور بودند که بین آسمان و زمین مانند کمانی از ابر ایستاده بودند.

آمنه می‏گوید: آنگاه دیدم که ابری سفید از آسمان به پایین آمد و فرزندم را در برگرفت و به مدت طولانی او را از نظر پنهان کرد و من او را ندیدم پس دلم برای او پر کشید و بین منو او فاصله افتاد گویی آنچه که برای من اتفاق افتاده بود در خواب می‏دیدم در این حال بودم که او را به من بازگرداندند و دیدم که بر چشمانش سرمه کشیده‏اند و او را در حریر بهشتی قنداق کرده‏اند و از او بوی مشک دل‏انگیز می‏آید.

عبدالمطلب می‏گوید: در ساعتی که رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم در آن زمان متولد شما دور کعبه در حال طوائف بودیم در این هنگام مشاهده کردیم که بتها فروافتاده و فروپاشیدند و بت بزرگی با صورت به زمین خورد و شنیدم که منادی می‏گفت: هم اکنون آمنه رسول الله (ص) را به دنیا آورد پس هنگامی که دیدم چه بر سر بتها آمد زبانم بند آمد و به لکنت زبان افتادم و مبهوت شدم و گویی قلبم از حرکت ایستاد بطوری که نتواسنتم حتی یک کلام سخن بگویم، به سرعت از باب بنی شیبه خارج شدم و دیدم که گویی کوه‏های صفا و مروه از خوشحالی در حال شادی و رقص هستند و همان لحظه به سرعت رفتم تا این که به نزدیکی منزل منزل آمنه رسیدم و دیدم که ابری سفید خانه او را در برگرفته است پس نزدیک در خانه شدم در این حال بوی مشک معطر و عنبر می‏آمد و به هر گوشه که می‏رفتم رایحه‏ی خوش و معطر فضا را پر کرده بود، به نزد آمنه داخل شدم و دیدم که ایستاده و هیچ اثری از زایمان در او نیست، گفتم: فرزندت کجاست، می‏خواهم او را ببینم؟ گفت: بین من و او حایل شده‏اند و او را از نظر من پنهان کردند و در این هنگام شنیدم که منادی نمی‏گوید: برای فرزندت نگران مباش که بعد از سه روز به تو بازگردانده می‏شود، پس عبدالمطلب شمشیرش را از نیام بیرون کشید و گفت: همین الآن پسرم را به نزد من بیاور و الا تو را با شمشیر خواهم زد و از بین خواهم برد پس آمنه گفت: آنها با فرزندم به این اتاق رفتند سپس

اتاق را نشان داد، عبدالمطلب می‏گوید: خواستم به آن اتاق بروم که ناگاه شخصی از داخل آن خانه مقابل من آمد و گویی که مانند نخلی بلند و استوار بود و من ترسناک‏تر از او تا آن زمان ندیده بودم و در دستش شمشیر بود و به من گفت: بازگرد که تو و غیر تو را به این مکان راهی نیست تا این که زیارت ملائکه و دیدار ایشان با محمد صلی الله و علیه و اله تمام شود، عبدالمطلب می‏گوید: پس هراسناک از دیدن آن صحنه‏های دهشت‏آور خارج شدم. راوی حدیث می‏گوید: از راویان معتبر به ما رسیده است که در ساعتی که رسول الله (ص) در آن متولد شد شیاطین طغیانگر از آسمان‏ها رانده شدند و آن‏ها هم هراسناک گریختند برخی از آنها از هوش رفته و برخی دیگر از ترس مردمند و برخی در آن شب تکه تکه شده و کشته شدند.

هنگامی که سه روز از ولادت حضرت سپری شد جدش عبدالمطلب بر او وارد شد و چون به او نظر نمود روی او را بوسید و گفت: ستایش خداوندی را که تو را برای ما به دنیا آورد همان گونه که به آمدن تو و عده داده بود، پس از امروز هیچ هراسی از مرگ ندارم سپس او را به آمنه داد، آن‏گاه محمد (ص) در آغوش مادر برای او و جدش عبدالمطلب شادی می‏کرد و می‏خندید، گویی که علی رغم گذشتن سه روز از ولادتش یک سال است که به دنیا آمده، عبدالمطلب گفت: ای آمنه از فرزندم محافظت و مراقبت نما، که در آینده از شأن عظیم و مقام رفیعی برخوردار خواهد بود. در آن زمان مردم از همه اطراف و اکناف و راه‏های دور نزد عبدالمطلب آمده و به او تهنیت و تبریک می‏گفتند و زنان نیز به نزد آمنه آمدند و به او گفتند: چرا کسی را به دنبال ما نفرستادی تا تو را در هنگام ولادت فرزندت یاری و کمک کنیم، در این حال بوی مشک و عنبر برخواسته و مشام ایشان را نوازش داد، پرسیدند این بوی خوش از چیست؟ پاسخ دادند که این بوی خوش فرزند تازه متولد شده آمنه است، زنان قابله به فکر خودشان آمدند تا ناف محمد(ص) را ببرند ولی دیدند که ناف او بریده است، پس به آمنه گفتند: کسی تن را در وضع حمل کمک کرده است یا این که تو خودت ناف

نوزادت را بریده‏ای؟ آمنه به ایشان گفت: به خدا قسم من ندیدم او را مگر در همین حالی که شما می‏بینید، پس قابله‏ها از این امر تعجب نمودند و بعد از آن نیز قابله‏ها به نزد آمنه آمند و فرزندش را دیدند در حالی که چشمانش سرمه کشیده و قنداق شده بود و از این امر متعجب شدند.

هنگامی‏که هفت روز از ولادت محمد(ص) گذشت عبدالمطلب گوسفندها و شترهای بسیاری ذبح نمود و نحر کرد و به مردم سه روز ولیمه داد و میهمانی بسیار بزرگی برپا نمود، آن گاه دایه‏ای طلب نمود و از او خواست که فرزندش را به روش و عادت اهل مکه تربیت نماید.

در بحار از کافی به اسنادش آمده از امام صادق (ع) از پدرش محمد بن علی (ع) نقل شده که حضرت فرمود: روز هفتم پس از ولادت رسول الله (ص) ابوطالب گوسفندی عقیقه نمود و ولیمه داد و آل ابوطالب را دعوت نمود، آنها گفتند: این ولیمه و عقیقه برای چیست؟ ابوطالب گفت: این ولیمه و عقیقه احمد است، گفتند: برای چه او را احمد نام نهادی؟ گفت: او را احمد نامیدم به خاطر ستایش اهل آسمان و زمین از او.

در بحار از مناقب از ابانة بن بطة نقل است که گفت: حضرت رسول (ص) سنت شده و ناف بریده بدنیا آمده بود، این جریان را نزد جدش عبدالمطلب نقل کردند او نیز فرمود: برای این که برای فرزندم محمد صلی الله علیه و آله و سلم شأن و رتبه‏ای والا است.

ابن بابویه (ره) در عیون به اسنادش که به حضرت اباعبدالله الحسین بن علی (ع) می‏رسد در خبر شامی‏که از امام علی (ع) سؤال می‏کرد نقل نموده که از امیرالمؤمنین (ع) سؤال کرد، خداوند عزوجل کدام یک از انبیاء(ع) را سنت شده خلق کرد و به دنیا آورد؟ حضرت فرمود: خداوند عزوجل آدم و فرزندش شیث و ادریس و نوح و سام بن نوح و ابراهیم و داود و سلیمان و لوط و اسماعیل و موسی و عیسی (ع) و محمد(ص) را سنت شده به دنیا آورد.

از ابن بابویه (ره) در امالی‏اش از احمد بن ابی عبدالله برقی از پدرش از جدش از بزنطی از ابان بن عثمان از امام صادق (ع) نقل کرده که حضرت فرمود: ابلیس (لعنة الله) از میان آسمان‏های هفتگانه عبور می‏کرد و در آنها تردد داشت هنگامی که عیسی (ع) بدنیا آمد از سه آسمان رانده شد و در آن‏ها راه نداشت ولی در چهار آسمان دیگر رفت و آمد می‏کرد، پس چون رسول الله (ص) بدنیا آمد از همه هفت آسمان رانده شده و با ستارها او را هدف قرار داده و می‏زدند. قریش می‏گوید: این روز همان روز است که ما از اهل کتاب که آن را ذکر کرده‏اند شنیده‏ام، عمرو بن امیة که از پیش گویان اهل جاهلیت بود گفت: به ستارگان که با آن‏ها هدایت می‏شوید و راه خود را پیدا می‏کنید و زمان زمستان و تابستان را می‏فهمید نگاه کنید اگر به این ستارگان تیراندازی شود و آنها هدف قرار گیرند آن روز هنگام از بین رفتن همه‏ی عالم فرارسیده است و اگر آن ها ثابت باشند و غیر آنها هدف قرار گیرند امری مهم اتفاق خواهد افتاد.

صبح روزی که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بدنیا آمد هیچ بتی نبود مگر این که با صورت به زمین افتاده بود و در آن شب (یعنی شب تولد پیامبر(ص) ایوان کسری به لرزه در آمد و چهارده ستون از آن فروریخت و دریاچه‏ی ساوه خشک شد و سرزمین سماوة در آب فرورفت و آتش آتشکده‏ی فارس که هزار سال روشن بود در آن شب خاموش شد.

در شب میلاد رسول الله (ص) موبد موبدان در خواب دید که شتری سرکش پیشاپیش گروهی شتر عربی از دجله گذشتند و در بلاد خود به زمین فرورفتند و طاق کسری از وسط دو نیم شد و در آن شب نوری از سمت حجاز در آسمان منتشر شدد تا این که انعکاس آن به مشرق عالم رسید و تخت پادشاهی از فرمانرویان نماند مگر این که صبح فردای آن شب واژگون شده بود و در آن روز همه‏ی پیشگویان از بین رفت و جادوی ساحران باطل شد و هیچ پیشگویی در عرب نماند الا این که از یارانش پنهان گشت و قریش در میان اعراب بزرگ و گرانقدر شد و آن را آل الله نامیدند چون در بیت الله الحرام بودند.

آمنه گفت: همانا به خدا وقتی پسرم به دنیا آمد دست بر زمین گذاشت (زمین را به دو نیم کرد) سپس سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به آن نگاه کرد سپس نوری از من خارج شد که همه چیز را روشن کرد و در آن روشنایی دیدم که منادی می‏گوید: به درستی که تو فرزندی به دنیا آوردی که سرور مردم است و او را محمد می‏نامند، آن گاه عبدالمطلب به نزد محمد(ص) آمد تا او را ببیند پس برای او سخنان آنه را بازگو کردند و عبدالمطلب هم نوزاد را در آغوش کشید و او را به روی سینه‏اش گرفت و گفت: حمد و ستایش مخصوص خدایی است که این پسر پاک و زیبا را به من عطا فرمود که در گاهواره سرور و سید کودکان و فرزندان است، سپس عبدالمطلب او را با ارکان کعبه تبرک نمود تا آسیبی و چشم زخمی به او نرسد و در آن حال اشعاری سرود.

در بحار از واقدی نقل است که:در آن هنگام عبدالمطلب رو به روی در خانه‏ی کعبه ایستاد در حالی که رسول الله (ص) بر روی دستش بود چنین سرود:

الحمد لله الذی أعطانی

هذا الغلام الطیب الاردانی‏

قدسا فی المهد علی الغلمان

أعیذه بالبیت ذی الأرکان‏

حتی اربه مبلغ الغشانی

أعیذه من کل ذی شنان‏

من حاسد ذی طرف العینان

در پایان خبری که قبلا ذکر شد آمده که: ابلیس فریادی کشید و شیاطین را فراخواند پس آن‏ها دور او جمع شدند و گفتند: ای سرور ما چه باعث شده که چنین فریاد بکشی؟ ابلیس گفت: ای وای بر شما نمی‏دانید دیشب در آسمان و زمین چه روی داد، به تحقیق که در زمین واقعه‏ی بزرگی رخ داده است که از هنگام معراج عیسی بن مریم تا کنون چنین واقعه‏ای رخ نداده، بیرون بروید و ببینید این اتفاقی که افتاده چیست؟ شیاطین متفرق شدند و پس از مدتی بازگشتند و جمع شدند و گفتند ما چیزی نیافتیم.

ابلیس گفت: من خودم می‏روم تا ببینم چه شده، سپس به دنیا رفته و در سراسر آن

گشت تا این که به مکه و حرم کعبه رسید و دید که ملائکه دور حرم و خانه‏ی خدا را گرفته و از آن جا محافظت می‏کنند، ابلیس رفت که به داخل حرم برود و چون به نزدیک حرم رسید فرشتگان نگهبان بر سر او فریاد کشیدند و مانع او شدند او هم بازگشت، سپس خود را به صورت یک گنجشک در آورد و از سمت حری وارد شد، جبرئیل او را دید و به او گفت: خداوند تو را نابود سازد و لعنت خدا بر تو باد، ابلیس به جبرئیل گفت: من یک سؤال از تو دارم ای جبرئیل دیشت در زمین چه اتفاقی افتاده؟ جبرئیل به او گفت: محمد، دیشب محمد پیامبر آخر الزمان به دنیا آمده، ابلیس به جبرئیل گفت: آیا در او و وجودش برای من هم نصیبی یا راهی هست؟ گفت: خیر، گفت: آیا در امت او برای من راهی هست، جبرئیل گفت: بله، ابلیس گفت: به همین هم راضی هستم.


1) (همان طور که می‏دانید قریش از نسل حضرت ابراهیم علیه السلام است و ایشان جد سی‏ام یا چهل و هفتم رسول الله صلی الله علیه و آله می‏باشند.

2) (چون در آن زمان هنوز اهل حجاز بت پرستی می‏کردند لکن اجداد رسول الله صلی الله و علیه و اله به دین حنیف و آئین حضرت ابراهیم خلیل الرحمن (ع) بودند.

3) ظاهرا کینه‏ی وهب می‏باشد.

4) کنیه‏ی عبدالمطلب.

5) از ابن عباس روایت است که گفت: همانا شیاطین از رفتن به آسمانها منع شدند، هنگامی که عیسی بن مریم (ع) به دنیا آمد از رفتن به یک سوم آسمانها منع شدند وقتی که محمد (ص) به دنیا آمد از حضور در همه‏ی آسمان‏ها منع شدند – از جوامع ذیل سوره‏ی مبارکه حجر.

6) در بعضی از نسخ کتاب الانوار آمده که: وقتی ماه اول حاملگی آمنه بود آدم (ع) نزد او آمد و گفت: ای آمنه مژده که تو به رحم سرور مخلوقات یعنی سید الأنام حامله‏ای و در رحم خویش او را می‏پروری و در ماه دوم حاملگی ادریس (ع) نزد او آمد و گفت: مژده که تو به پیامبر انس و جن و پیامبر عالم حامله‏ای، در ماه سوم حاملگی نوح (ع) نزد او آمد و گفت: مژده که تو به صاحب پیروزی‏های بسیار حامله‏ای ودر ماه چهارم ابراهیم خلیل (ع) نزد او آمد و به او گفت: مژده که تو به پیامبر بلند مرتبه و بزرگوار حامله‏ای و در ماه پنجم داود (ع) نزد او آمد و به او گفت: مژده که تو به پیامبر صاحب مقام ستوده شده حامله‏ای و در ماه ششم اسماعیل (ع) نزد آمنه آمد و به او گفت: مژده که تو به پیامبر صاحب ارجمندی و بزرگواری حامله‏ای و در ماه هفتم سلیمان (ع) به نزد او آمد و گفت: مژده که تو به پیامبر صاحب برهان حامله‏ای در ماه هشتم موسی کلیم الله (ع) نزد او آمد و گفت: تهنیت باد بر تو به خاطر فرزندت که پیامبر بخشیده است ودر ماه نهم عیسی (ع) نزد او آمد و او را بشارت داد به فرزندش که صاحب سخن درست و زبان گویا خواهد بود و آن هنگام ماه ربیع‏الاول بود این روایت در بعضی نسخ بحار با اندک تغییراتی آمده است.