مرحوم مجلسی (قدس سره) در بحار آورده است: بدان که همهی علمای امامیه مگر اندکی از ایشان متفق القول میگویند که ولادت آن حضرت در هفدهم ماه ربیع الاول واقع شد ولی بیشتر اهل سنت قائل هستند که ایشان دو دوازدهم ربیع الاول بدنیا آمدند و عدهی قلیلی از ایشان هم میگویند آن حضرت در ماه مبارک رمضان متولد شدند و اما در روز ولادت ایشان مشهور بین علمای ما و آن چه از اخبار استفاده میشود این است که وجود مقدس نبی مکرم اسلام (ص) در روز جمعه متولد شدند و مشهور بین اهل سنت روز دو شنبه است و نیز بین علمای ما و اهل سنت مشهورترین قول این است که آن حضرت بعد از طلوع فجر به دنیا آمد و نیز گفتهاند که هنگام ظهر متولد شد.
جماعتی از مورخین و سیره نویسان آوردهاند که هنگام ولادت رسول الله (ص) روز بیستم یا بیست و هشتم یا اول ماه نیسان رومی و هفدهم دی ماه به حساب فارسیان در زمان حکومت کسری انوشیروان در سال چهل و دوم حکمرانیاش و هشتصد و هشتاد و دو سال پس از وفات اسکندر فرمانروای روم و در عام الفیل پنجاه و پنج یا پنجاه و چهار سال بعد از واقعهی حملهی ابرهه به همراه سپاه فیل سواران به کعبه و شکست ایشان بود و نیز گفتهاند که ایشان در سالروز آن واقعه به دنیا آمده اند، برخی نیز آوردهاند که ایشان سی سال پس از واقعهی حملهی ابرهه به دنیا آمد و عهدهای نیز میگویند که چهل سال پس از آن واقعه به دنیا آمد ولی قول صحیحتر آن است که
حضرت رسول (ص) در همان سال عام الفیل بدنیا آمدند. یکی از منجمین به نام ابومعشر بلخی میگوید: طالع ولادت رسول الله (ص) در درجهی بیستم از جدی بود و هنگامی که زحل و مشتری در عقرب و مریخ در مکان خود در حمل قرار داشت و خورشید در شرف خود در حمل بود و زهره در شرف خود در حوت و عطارد هم در حوت بود و ماه در اول میزان و رأس در جوزاء و ذنب در قوس قرار داشتند.
آن حضرت در خانهای معروف به دار محمد بن یوسف به دنیا آمد که آن خانه متعلق به پیامبر بود و بعد آن را به عقیل بن ابیطالب بخشید بعدها آن خانه را اولاد محمد بن یوسف برادر حجاج خریده و به خانهی خود ضمیمه کرد پس چون دوران حکومت هارون رسید ماردش خیزران آن خانه را گرفت و از خانههای اطراف جدا ساخته و آن را تبدیل به مسجد کرد و هم اکنون آن خانه که تبدیل به مسجد شده موجود و معروف است و مردم آن را زیارت کرده و در آن نماز میخوانند.
شیخ صدوق (ره)، در اکمال از علی بن احمد و او نیز از احمد بن یحیی و او هم از محمد بن اسماعیل از عبدالله بن از عبدالله بن محمد از پدرش از خالد بن الیاس از ابیبکر بن عبدالله بن أبیجعم از پدرش از جدش آورده که: شنیدم ابوطالب از عبدالمطلب نقل میکرد که پدرم عبدالمطلب جریانی را تعریف میکرد و میفرمود: در اتاق خود خوابیده بودم که خوابی دیدم و از آن هراسان شدم، در این هنگامی یکی از زنان پیشگوی قریش به نزدیک من آمد در حالی که به من نگاه کرد متوجه تغییر در صورت من شد(در آن زمان من بزرگ قوم خویش بودم) آن گاه آن کاهنه ایستاد و گفت: در شأن بزرگ عرب نیست که رنگ چهرهاش تغییر کند، آیا از حوادث و وقایع زمانه نگران هستی؟ من به او گفتم: من دیشب در اتاق خویش در خواب بودم و دیدم که گویی درختی بر پشت من رشد کرد و آن قدر بزرگ شد که نوک آن به آسمان سر کشید و شاخههای آن به شرق و غرب عالم کشیده شد و نوری را دیدم که از آن درخشیدن
گرفت به طوریکه آن نور هفتاد برابر نورانیتر از نور خورشید بود و دیدم که همه مردم از عرب و غیر عرب به آن سجده مینمایند و هر روز آن درخت بزرگتر و نورانیتر میشود آن گاه دیدم گروهی از مردان قریش میخواهند آ را قطع کنند پس هنگامیکه به درخت نزدیک شدند، آنان را مردانی زیبارو آنها را گرفتند و مانند این که لباسی را تکان میدهند آنها را تکان داده و پشتشان را شکسته و چشمهایشان را بیرون آوردند. من دستم را دراز کردم تا شاخهای از آن شاخهها را بگیرم که یکی از آن جوانان به فریاد به من گفت: صبر کن! از این درخت چیزی نصیب تو نمیشود، من گفتم: برای چه نصیب من نمیشود در حالی که درخت از من است، آن جوان گفت: این درخت برای کسانی است که به آن تعلق دارند و آنها نیز به سوی درخت رفتند. من وحشتزده و نالان از خواب پریدم در حالی که رنگ در چهرهام نمانده بود، در این هنگام دیدم که رنگ چهره آن زن پیشگو تغییر کرده است آن گاه گفت: اگر رؤیای تو درست باشد از صلب تو پسری به دنیا خواهد آمد که مالک شرق و غرب عالم میگردد و در میان مردم نبوت میکند و از من دور شد، ابوطالب در حالی که این جریان را تعریف میکرد محمد(ص) از مجلس خارج شد و ابوطالب گفت: آن درخت به خدا قسم أباالقاسم امین (محمد صلی الله علیه و آله و سلم) است…
ابوجعفر محمد بن علی بن الحسین بن بابویه (ره) گفت: همانا ابوطالب عموی رسول الله (ص) فردی مؤمن به خدا بود و لیکن برای این که بتواند بیشتر آن حضرت را یاری نماید اظهار به شرک میکرد و ایمان خویش را مخفی نگاه میداشت. و به اسنادش از محمد بن مروان از امام صادق(ع) نقل است که فرمود: همانا ابوطالب شرک را اظهار وایمان خویش به خداوند را مخفی مینمود پس هنگامی که زمان وفاتش رسید، خداوند عزوجل به رسول الله (ص) وحی فرمود: از مکه خارج شود که در آن جا هیچ یاری نداری، رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم نیز بعد از وفات عمویش ابوطالب به سوی مدینه مهاجرت فرمود.
به همان سند از اصبغ بن نباته نقل است که گفت، شنیدم که امیرالمؤمنین (ع) میفرماید: به خدا قسم پدرم و جدم عبدالمطلب وهاشم و عبد مناف هرگز هیچ بتی را نپرستیدند، از حضرت پرسیده شد، پس آنها چه چیز را یا چه کسی را عبادت میکردند؟ حضرت فرمود: آنها به سوی کعبه همچون پدرشان ابراهیم (ع) و طبق آئین او نماز میخواندند و پیرو او بودند.
در امالی به اسنادی از ابن عباس نقل است که شنیدم از پدرم عباس که میگفت: وقتی عبد الله برای عبدالمطلب به دنیا آمد، ما در صورت او نوری مانند خورشید مشاهده کردیم، پدرم گفت: به درستی که برای این پسر مقام بزرگی است، آن گاه گفت: شبی در خواب دیدم که از بینی این کودک پرندهای سفید خارج شد و به پرواز در آمد و از شرق و غرب گذشت سپس بازگشت و بر بالای خانه کعبه افتاد پس همه قریش دربارهی او سخن میگفتند و در همین میان که مردم دربارهی او فکر و تأمل مینمودند نوری بین آسمان و زمین درخشیدن گرفت و امتداد پیدا کرد تا این که مشرق و مغرب عالم را فراگرفت، چون از خواب بیدار شدم از زن پیشگویی از قبیله بنی مخزوم در این مورد سؤال کردم و او به من گفت: اگر خواب تو درست باشد از صلب پسرت عبدالله پسری متولد میگردد که اهل شرق و غرب عالم تابع او میشود، ابن عباس میگوید: پدرم گفت: من تلاش کردم تا عبدالله با آمنه ازدواج نماید و آمنه از زیباترین زنان قریش بود. هنگامی که عبدالله از دنیا رفت و آمنه هم رسول الله (ص) را به دنیا آورد به نزد او رفتم وقتی رسول خدا(ص) را دیدم در صورت او نوری بسیار مشاهده کردم و دیدم که بین دو چشم او میدرخشید، پس از او بوی مشک استشمام مینمودم و بر اثر در آغوش گرفتن او از شدت بوی مشک گویی به قطعهای از مشک مبدل شده بودم آن گاه آمنه با من شروع به سخن گفتن نمود و گفت: هنگامی که زمان به دنیا آمدن محمد فرارسید و کار بر من سخت شد، هم همه و صداهایی میشنیدم که به سخن گفتن آدمیان
نمیماند، آن گاه پرچمیاز دیبا بر شاخهای از یاقوت دیدم که بین آسمان و زمین در اهتراز و حرکت بود سپس نوری دیدم که از سر او تابید و در آسمان بالا رفت و قصرهای سرزمین شام را دیدم، سپس شام را دیدم، سپس شیر یالداری را دیدم که میگذشت و میگفت: ای آمنه با ولادت پسرت دیگر پیشگویان و ساحران و بتها رخت برمیبندند، آن گاه مرد جوانی را دیدم که کاملترین مردم از حسن صورت بود و بلند قامت و سفیدرو و خوش لباس بود، و گمان کردم که کسی جز عبدالمطلب نیست که به من نزدیک شده و نوزاد را گرفت و در حالی بر من وارد شد که با او طشتی از طلای زمرد نشان و شانهای از طلا بود، سپس کیسهای از حریر سبز بیرون آورد و در آن را باز کرد و دیدم که در آن پر از عطر سفید است، پس از آن بر بدن نوزاد مالید و آن را به کسی که آن جا همراهش بود داد و او از آن عطر بر شکم کودک مالید و او را به سخن گفتن وادار کرد و با او سخنانی گفت که من نفهمیدم چه میگوید فقط این جمله را شنیدم که گفت: در امان و پناه خدا باشید، به تحقیق که خداوند قلب تو را مملو و مالامال از ایمان و علم و بردباری و یقین و عقل و شجاعت نموده و تو بهترین آدمیان هستی، خوشا به حال آن که از تو پیروی کند و وای بر آن که از تو متابعت نکند و تو را مخالفت نماید، سپس کیسه دیگری از جنس حریر سفید بیرون آورد و باز کرد که در آن مهر نبوت قرار داشت پس با آن بین دو کتف محمد(ص) را مهر نمود و باز کرد و گفت: خداوند مرا امر فرمود که در تو از روح القدس بدمم، پس بر نوزاد دمید و لباسی بر تن او کرد و گفت: این لباس نگهدارندهی تو و حرز تو از بلایا و آفات دنیوی است، پس ای عباس بدان این چیزی است که من با چشم خود دیدم، عباس گفت: من در این هنگام به آمنه گفتم که جای آن مهر را نشانم بده و او لباس محمد (ص) را به کنار زد و آن لحظه دیدم که مهر نبوت بین دو کتف رسول الله (ص) خورده است، من این جریان را کتمان کردم و از دیگران پنهان داشتم، و کمکم جریان را فراموش کردم و بعدها از این ماجرا چیزی به رسول الله (ص) نگفتم تا روزی که به شرف اسلام نائل شدم و آن گاه رسول الله (ص) از آن جریان به من
خبر داد.
در بحار آمده که واقدی میگوید: در جریان خواستگاری عبدالله بن عبدالمطلب از آمنة بنت وهب، عقیل بن أبیوقاص، چنین سخن را آغاز نمود: بسم الله الرحمن الرحیم، حمد و سپاس مخصوص خداوندی است که ما را از نسل ابراهیم (ع) و از شجرهی اسماعیل (ع) و از شاخسار و از ثمرهی عبد مناف قرار داد (1) سپس عقیل بن ابیوقاص ثنای خداوند متعال را به نحو شایسته و رسا و به زیباترین کلمات به جای آورد آن گاه ثنای لات و عزی را گفت،(2) آن گاه نکاح را منعقد ساخت، پس از آن به وهب پدر آمنه نگاه کرد و گفت: ای أبیالوداع (3) من دختر بزرگوار تو آمنه را به عقد ازدواج پسر سیدمان عبدالمطلب با مهریه چهار هزار در هم و پانصد مثقال طلای سرخ، در آوردم وهب گفت: بله قبول کردم، سپس آن دو یعنی عبدالله و آمنه را به خیر و بزرگی دعا نمود آنگاه وهب دستور داد تا غذا بیاورند، پس غذا آورند از انواع غذاهای سرد و گرم و شیرین و شور محیا شد و همه حاضران خوردند و نوشیدند، راوی میگوید: آن گاه عبدالمطلب به پسرش عبدالله به اندازهی هزار درهم، مشک و عنبر و شیرینی و کافور بخشید و وهب هم به اندازه هزار درهم عنبر نثار کرد که موجب شادی بیش از پیش مجلس گردید، واقدی میگوید: هنگامی که ملجس به پایان رسید عبدالمطلب به وهب نگاه کرد و گفت: به خدای آسمان قسم که من امروز از زیر این سقف بیرون نمیروم مگر این که دست پسرم را در دست همسرش بگذارم، وهب هم گفت: چارهای نیست، پس وهب برخاست و نزد همسرش رفت و به او گفت: بدان که عبدالمطلب به خدای آسمان قسم خورده که از زیر این سقف نرود مگر اینکه عبدالله
و آمنه را به همدیگر برساند، همسر وهب همان لحظه برخاست و چند نفر از زنان آرایشگر را جمع کرد و به آنها امر کرد تا آمنه را آرایش و زینت کنند، آنها نیز دور آمنه را گرفتند یکی بر دست او نقش میزد، آن یکی حنا میزد و دیگری گیسوان او را میبافت و هنگامی که خورشید به غروب رو نهاد کار ایشان تمام شد پس تختی از چوب خیزران نهادند و آن را با انواع پارچه و دیباهای منقوش فرش کرده و پوشاندند و کنیزی بر کنار تخت نشسته بر سر آمنه تاجی نهاد و بر پیشانیاش زنجیر جواهر نشان آویخته و بر گردنش گردنبندهایی از مروارید و جواهر نهاده و در دستانش انواع انگشترها را قرار دادند، آن گاه وهب آمد و به عبدالمطلب گفت: ای سرور من، عروس آماده است، به نزد عروس بیاید، عبدالمطلب به پیش عروسش آمنه آمد، در حالی که آمنه از زیبایی یکپارچه ماه شده بود، پس عبدالمطلب به نزد تخت او آمد و بین چشمان عروسش را بوسید آن گاه به پسرش عبدالله گفت: پسرم کنار همسرت بر تخت بنشین و با دیدن او خوشحال باش، عبدالله گام برداشت و روی تخت کنار عروسش آمنه نشست وعبدالمطلب از دیدن این صحنه شادمان گردید و پس از آن آمنه به حضرت سید المرسلین و خاتم النبین محمد مصطفی (ص) حامله گردید، فردای آن روز که عبد المطلب پسرش عبدالله را دید متوجه شد که نوری که در بین دو چشمش باقی مانده و آن نور به سینه آمنه منتقل شده بود، عبدالمطلب برخاسته و به نزد آمنه رفت و به صورت او نظر انداخت و دید که نور صورت او مانند نور جمال عبدالله نیست بلکه بسیار نورانیتر است، پس عبدالمطلب نزد حبیب راهب رفت و از او در این مورد سؤال نمود، حبیب گفت: بدان که این نور همان خود صاحب نور است که در شکم مادرش قرار گرفته، عبدالمطلب برخاست و همراهانش نیز با او خارج شدند ولی عبدالله پیش همسرش ماند تا زمانی که زردی رنگ حنا از دستانش زدوده شود و این کار به خاطر این است که اعراب وقتی ازدواج مینمایند و هنگام زفاف به نزد
همسرشان میروند دستانشان را به حنا خضاب میکنند و تا زمانی که رنگ حنا از دستانش زدوده شود از نزد همسر خود خارج نمیشوند، عبد اله چهل روز نزد آمنه بود وقتی به نزد اهل مکه آمد همگان دیدند که نور بین دو چشم عبدالله از جای خود رفته است، پس عبدالمطلب به نزد حبیب راهب آمد و از او در این مورد سؤال کرد و او پاسخ داد که یک ماه است که فرزند عبدالله (یعنی رسولالله صلی الله و علیه و آله) در رحم مادرش قرار گرفته است، در این زمان بود که کوهها و درختان و آسمانها برخیشان به برخ دیگر تبریک میگفتند و بشارت میدادند و میگفتند: به درستی که محمد(ص) در رحم مادرش آمنه جای گرفته و یک ماه است که این مهم به وقوع رسیده، آن زمان کوهها و دریاها و آسمانها و طبقات زمین از این جریان خشنود گردیده و شادمانی نمودند در همین وقت بود که نامهای از یثرب به عبدالمطلب رسید و به او خبر دادند که فاطمه دختر عبدالمطلب از دنیا رفته است و در آن نامه آمده بود که از او اموال بسیار زیاد و با ارزشی به جای مانده است، پس عبدالمطلب به پسرش عبدالله گفت: پسرم چارهای نیست جز این که همراه من به یثرب بیایی، عبدالله با پدرش مسافرت نمود و به شهر وارد شد و عبدالمطلب ارث دخترش را گرفت و پس از ده روز که آنها وارد شد و عبدالمطلب ارث دخترش را گرفت پس از ده روز که آنها وارد شهر یثرب شده بودند عبدالله به شدت بیمار شد و بیشتر از پانزده روز زنده نماند و چون روز شانزدهم شد عبدالله وفات نمود و پدرش روی قبر او قبهای بزرگ با گچ و آجر ساخت، آن گاه به مکه بازگشت و بزرگان قریش و بنیهاشم به استقبال او آمد وقتی خبر فوت عبدالله به آمنه رسید بسیار گریست و گیسوان خویش را پریشان نمود و کند و بر صورت لطمه زد و گریبان خود را چاک داد عبدالمطلب وقتی احوال آمنه را دید با نوازش و مهربانی قلب او را تسکین داد و به او هزار درهم نقره داد و به او تاج جواهر نشان که عبد مناف به برخی از دخترانش میداد، عطا نمود و او گفت: ای آمنه غمگین مباش که تو نزد من گرانقدر و بزرگی به خاطر فرزندی که در رحم خویش داری، ناراحت مباش پس او نیز خاموش و دلش آرام گرفت.
واقدی میگوید: هنگامی که ماه دوم حمل رسول الله (ص) (در رحم مادرش آمنه شد) خداوند تعالی به منادی امر کرد تا در آسمانها و زمین به ملائکه ندا دهد که: برای محمد (ص) و آمنه (به برکت وجود پیامبر صلی الله و علیه و آله) همواره استغفار نمایید.
واقدی میگوید: وقتی ماه سوم حمل رسول الله (ص) (در رحم مادرش) شد، در این میان ابوقحافه از شام بازمیگشت، هنگامی که به نزدیک مکه رسید شترش سر خود را بر زمین به حالت سجده گذاشت در آن لحظه أبوقحافه ترکه چوبی در دست داشت پس ناقه را به شدت و به دردناکترین حالت مضروب ساخت ولی شتر سرش را بالا نیاورد، أبوقحافه گفت: من تا کنون شتری را ندیدهام که صاحبش را ترک کند و نافرمانی او را نماید در این هنگامی منادی ندا داد: أباقحافه ناقهات را به خاطر اینکه نافرمانی تو را میکند مضروب نکن مگر نمیبینی کوه و دریا و درختان (به جز آدمیان) برای خداوند سجده میکنند، ابوقحافه گفت: ای منادی آنها برای چه چنین میکند؟ گفت: بدان که پیامبر اکنون سه ماه است که به امر خداوند در رحم مادرش وجود و تکوین یافته، أبوقحافه پرسید: او چه وقت به دنیا میآید؟ گفت: اگر خدا بخواهد خواهی دید، ای اباقحافه وای بر بندگان و پرستشگران بتها از شمشیر او و یارانش، ابوقحافه گفت: ساعتی توقف نمودم تا اینکه ناقه سر از زمین برداشت و من به سوی عبدالمطلب آمدم و جریان تعریف کردم.
واقدی میگوید: هنگامی که ماه چهارم حمل رسول الله (ص) شد، مرد زاهدی در راه رفتن به طائف بود، او صومعهای در نزدیکی مکه (به فاصله یک روز راه رفتن) داشت. روای میگوید: پس آن زاهد که نامش حبیب بود از صومعه خارج شد و به نزد بعضی از دوستانش در مکه آمد هنگامی که به نزدیکی مکه (ارض موقف) رسید ناگهان دید کودکی پیشانیاش را بر زمین گذاشته و با سر سجده نموده است، حبیب میگوید: به سوی او رفتم و نشستم او را گرفتم و خواستم که از جایش بلند کنم که
ناگاه منادی ندا داد که: ای حبیب اورا رها کن، مگر نمیبینی که همه مخلوقات از خشکی و دریا و دشت و کوه به شکرانه اینکه پیامبر پاک نهاد رضی، مرضی، اکنون پنج ماه در رحم مادرش به سر میبرد خداوند را سجده نمودهاند، این کودک هم به خداوند سجده کرده. حبیب گفت منم از پیش آن کودک راه افتادم و به مکه داخل شدم و جریان را برای عبدالمطلب بازگو کردم آن گاه او گفت، این جریان و اسم پیامبر موعود را کتمان کن و از دیگران پوشیده بدار که او دشمنانی دارد، آن گاه حبیب به صومعه خود بازگشت هنگامی که به آن جا رسید صومعه شروع به لرزیدن نمود و آرام نگرفت وقتی که حبیب به محل عبادت و محراب خود رسید دید که بر آن محراب و محراب همه راهبان نوشته شد: ای اهل دیر و صومعه به خدا و رسولش محمد بن عبد الله (ص) ایمان بیاورید که به زودی به دنیا خواهد آمد، پس خوشا به حال آنانکه به خدا ایمان بیاورند که از رستگاران هستند و وای بر کسی که به خدا کفر بورزد که از اشقیاء خواهد بود، حبیب میگوید: من گفتم به چشم اطاعت میکنم بدرستیکه من مؤمن بخدا و تبعیت کنندهای غیر منکر هستم.
واقدی میگوید: هنگامی که ماه ششم حمل رسول الله (ص) شد در همان ایام روزی اهل مدینه و یمن برای برپایی مراسم عید از شهرها بیرون رفتند و رسم اعراب این بود که شش روز در سال به مناسب عید از شهر بیرون رفته و نزد درخت بزرگی به نام ذات انواط میرفتند (و این درخت همانی است که خداوند در کتابش از آن یاد کرده آن جا که میفرماید: و مناة الثالثة اخری) مرد نزد آن درخت میرفتند و میخوردند و میآشامیدند و شادی میکردند و به آن درخت تقرب میجستند در همین اثنا از میان درخت ندای بلندی برخاست و منادی گفت: ای اهل یمن، ای اهل یمامه، ای کسانی که خدایان دست ساخته خود را عبادت میکنید و بر بتها سجده مینمایید: (جاءالحق و زهق الباطل کان زهوقا) آگاه باشید که حق آمد و باطل رفت به درستی که باطل رفتنی است، ای مردم (بتپرست) زمان هلاک شما فرارسیده و مرگ
فراروی شماست و زمان آه وناله و زاری و افغان شما بتپرستان نزدیک است، راوی میگوید: مردم با شنیدن این ندا نالهکنان پراکنده شدند و با بهت و حیرت وتعجب از این ماجرا به منازل خویش بازگشتند.
واقدی میگوید: هنگامی که ماه هفتم حمل رسول الله (ص) شد، در همان ایام مردی به نام سوار بن قارب به نزد عبدالمطلب آمد و گفت: آگاه باش ای اباالحارث (4) دیشب بین خواب و بیداری بودم که دیدم درهای آسمان گشوده شد و ملائکه به زمین نازل شدند و در حالیکه با ایشان لباسهایی رنگارنگ بود و میگفتند: زمین را زینت کنید که به زودی شخصی بدنیا خواهد آمد که نامش احمد است او نوهی عبدالمطلب است، او فرستاده خداوند به زمین و به همه مرم از سیاه و سرخ و زرد و کوچک و بزرگ ومرد وزن است، او صاحب شمشیر برنده و تیر شکافنده است، من از یکی از ملائک پرسیدم: این فرد کیست که دربارهی او سخن میگویید؟ او گفت: ای وای بر تو (او را نمیشناسی) او محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف است، آن گاه سوار بن قارب گفت: این جریانی بود که دیدم، عبدالمطلب به او گفت: این رؤیا را از دیگران مخفی کن و به کسی از آن خبر مده تا ببینم چه خواهد شد.
واقدی میگوید: هنگامیکمه نه ماه از تکوین وجود مقدس رسول الله (ص) در رحم مادرشان گذشت خداوند به ملائکه همهی آسمانها امر فرمود تا به زمین فرمود بیایند، پس ده هزار فرشته که هر یک از آنها چراغی به دست داشت که مشتعل و نورافشان بودند بدون این که روغنی داشته باشند و بر هر چراغ نوشته شده بود(لا اله الا الله، محمد رسول الله) که هر عرب با سواد آن را خواند، آن گاه اطراف مکه در بیابانهای مجاور توقف نمودند در این هنگام منادی ندا داد: این نور محمد رسول الله (ص) است مردم و شاهدان این جریان را به عبدالمطلب اطلاع دادند و او امر کرد که این
جریان را برای کسی بازگو نکنند تا زمان آن فرابرسد.
واقدی میگوید: هنگامی که نه ماه بر رسول الله (ص) تمام و کامل شد آمنه مادر رسول الله به مادرش «برة» نظاره کرد و گفت: مادر جان دوست دارم به داخل خانه بروم و ساعتی باید همسرم عبدالله بگیرم و به یاد صورت زیبای او و جوانیاش اشک بریزم و با خود خلوت نمایم پس کسی بر من داخل نشود، مادر آمنه به او گفت: ای آمنه برو و گریه کن که حق داری اشک بریزی، آمنه به تنهایی وارد خانه شد و نشست و شروع به گریستن نمود در مقابل او شمعی روشن بود و در دستش دوک ریسندگی از جنس آبنوس بود که بر آن قطعهای عقیق قرار داشت. آمنه گریه میکرد ودر فراق شوهرش عبدالله مرثیه سرایی و نوحهگری میکرد تا این که درد زایمان او شروع شد پس از جا برخاست و به سوی در رفت تا آن را باز کند ولی در باز نشد، به جای خود بازگشت و گفت: ای وای از تنهایی، در این هنگام درد او بیشتر شد و زمان وضع حمل رسید، در این حال او چیزی نفهمید تا این که سقف اتاق شکافته شد و از بالا چهار حوری پایین آمدند و خانه از نور صورت ایشان روشن شد و به آمنه گفتند: ناراحت مباش و نترس که ما به نزد تو آمدهایم تا به تو خدمت نماییم و از وضع حمل بیمناک مباش، پس یکی از حوریان در سمت راست آمنه دیگری در سمت چپ و یکی در مقابل و یکی در پشت او نشستند، در این زمان آمنه به آرامی به خواب رفت و خوابید. ابن عباس میگوید: هرگز این چنین نبود که مادر کودک در هنگام تولد فرزندش و خروج از او شکمش در خواب باشد وقتی مادر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بیداش دید که محمد (ص) متولد شده بود و در پایین پای ماردش بود که پیشانیاش را به حال سجده بر خدا به زمین گذاشت سپس دو انگشت وسط و سبابهاش را به آسمان بلند کرد و فرمود: لا اله الا الله.
واقدی میگوید: رسول الله (ص) در شب جمعه قبل از طلوع فجر در هفدهم ربیع الاول به دنیا آمد در سالی که نه هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز از وفات
جضرت آدم (ع) گذشته بود.
واقدی میگوید: مادرش آمنه به صورت رسول الله (ص) نظاره کرد و دید که بر چشمانش سرمه کشیده شد و بر پیشانی و چانهاش نقش زده شده است، از جمال پیامبر صلی الله علیه و آله نوری ساطح شده که ظلمت شب را روشن نموده.
آن گاه سقف خانه بالا رفت و شکافت و آمنه به واسطهی نور روی رسول الله (ص) همه مناظر زیبا را دید و قصرها را با حرمها و اندرونیشان دید، در آن شب بیست و چهار ستون از ایوان کسری شکست و فروریخت و در آن شب آتش آتشکده فارس خاموش شد و در آن شب برقی فروزان در همه خانهها و اتاقهای اهل ایمان در دنیا بالا رفت، درخانهها و اتاقهای کسانی خداوند تعالی با علم خویش میدانست که ایشان به خدا و رسولش (ص) ایمان میآورد و این نور در خانههای اهل کفر به امر خدا درخشنده نگردید و در شرق و غرب عالم هیچ بتی نماند مگر این که با صورت به زمین افتاد و به حال خواری با پیشانی نقش زمین شده بود و همه اینها به خاطر عظمت رسول الله صلی الله علیه و آله بود.
مؤلف میگوید: در احتجاج ذیل حدیث طولانی در گفتگوی حضرت امیرالمؤمنین(ع) با بعضی از یهود در باب معجزات رسول الله (ص) و فضائل بسیار ایشان عباراتی بدین لفظ آمده که، مردی یهودی به امام علی (ع) گفت: مگر محمد مانند عیسی بن مریم است که شما گمان میکنید و میگویید که او میان گهواره در کودکی سخن میگوید، امام به او فرمود: همانا که چنین است، محمد(ص) از رحم مادرش بیرون آمد و دست چپش را بر زمین گذاشت و دست راستش را به سوی آسمان بلند کرد و لبانش را به توحید حرکت داد و از دهان او نوری پدید آمد که بواسطه آن اهل مکه قصرهای بصری در شام و اطراف و اکناف آن را و قصرهای سرخ در سرزمین یمن و اطراف آن را و قصرهای سفید در سرزمین فارس و اصطخر و بلاد اطراف آن را دیدند. همه دنیا در شب ولادت نبی خدا صلی الله علیه و آله روشن شد تا
آن جا که جن وانس و شیاطین هراسناک شدند و گفتند: در زمین اتفاق بزرگی رخ داده، وی میدیدند که ملائکه در شب میلاد بلا و پایین میروند و تسبیح حضرت حق را به جا میآورند و ستارگان از جای خود حرکت کرده و به هم اصابت مینمودند و همه اینها علائم میلاد رسول الله (ص) بود، ابلیس هم با دیدن این وقایع عجیب در آن شب خواست که به آسمانهای بالاتر برود زیرا در آن زمان او به آسمان سوم رانده شده و آن جا ساکن بود و شیاطینی که استراق سمع مینمودند با دیدن این عجایب خواستند که به آسمانها بالاتر رفته و استراق سمع کنند اما در این هنگام همه آنها از رفتن به آسمانها بالاتر منع شده و با تیرها و شهابهای آتشین رانده شدند و همه اینها دلایلی بر نبوت رسول الله (ص) میباشد. (5)
در بحار از واقدی نقل است که: وقتی حضرت محمد(ص) به دنیا آمد حوریان او را گرفتند و در پارچهای پیچیده و در آغوش مادرش آمنه قرار دادند و به بهشت بازگشتند و به ملائکه آسمانها خبر ولادت پیامبر (ص) را دادند، جبرئیل و میکائیل نازل شده و به صورت و شکل آدمیان در غالب دو جوان وارد خانه آمنه شدند، جبرئیل طشتی از طلا به همراه داشت و میکائیل آبریزی از عقیق سرخ در دست داشت، جبرئیل رسول الله (ص) را گرفت و شروع به شستن او نمود و میکائیل آب بر بدن مبارک او میریخت و آن دو رسول الله (ص) را شستند، آمنه در گوشه اتاق خوابیده بود و با هراس و تعجب نظارهگر بود، جبرئیل به او گفت: ای آمنه ما پسرت را برای پاکی از نجاست نشستیم چون او هرگز به نجاست آلوده نمیگردد بلکه ما او را از ظلمات رحم تو پاک نمودیم و شستیم، وقتی شستشوی محمد (ص) تمام شد چشمان او را سرمه کشیدند و بر پیشانیاش بوسیله جوهری از مشک و عنبر که به
همراه داشتند نقش زدند و گرد کافور بر سر او مالیدند، آمنه گفت: در این هنگام هم همه و صدایی از پشت در شنیدم پس جبرئیل به سوی در رفت و نگاهی کرد و به داخل خانه بازگشت و گفت: ملائکه آسمانهای هفتگانه میخواهند بر پیامبر (ص) سلام کنند، در این هنگام خانه بزرگ شد و ملائکه گروه گروه به نزد او آمده و بر او سلام نمودند و گفتند: السلام علیک یا محمد، السلام علیک یا محمود، السلام علیک یا أحمد، السلام علیک یا حامد…
واقدی میگوید: در این هنگام آمنه از جای خود برخاست و در خانه را باز کرد و فریاد بلندی کشید و از هوش رفت، وقتی به هوش آمد مادرش برة و پدرش وهب را صدا زد و گفت: وای بر شما، شما کجا هستید که ببینید چه بر من گذشت، پسرم بدنیا آمده و چنین و چنان شد و آن چه که دیده بود برای ایشان بازگو کرد، وهب ایستاد و غلامش را صدا زد و به او گفت: به نزد عبدالمطلب برو و به او بشارت ولادت فرزندش را بده، در آن هنگام اهل مکه بر بام خانههایشان رفته بودند و به وقایع عجیبی که در حال رخ دادن بود نظاره میکردند و نمیدانستند که چه شده، عبدالمطلب نیز به همراه اولادش بر بام خانهاش رفته بود و هیچ اطلاعی از جریانات بوقوع پیوسته نداشت تا این که غلام وهب در خانه او را زد و به نزد عبدالمطلب آمد و گفت: سرورم مژده بده که آمنه وضع حمل نموده، فرزندی پسر بدنیا آورده ومژدگانی از او طلب نمود، عبدالمطلب گفت: من میدانستم که این وقایع عجیب که امشب رخ داد براهین و دلائلی برای ولادت فرزندم است، پس عبدالمطلب با فرزندانش به سوی آمنه رفت و همگی با دیدن این صحنهها متعجب بود.
در بحار شیخ ابوالحسن البکری استاد شهید ثانی (ره) در کتابش به نام کتاب الأنوار آورده که، بزرگان و گذشتگان ما و راویان این حدیث آوردهاند که: هنگامی که ماهها یکی پس از دیگری بر آمنه میگذشت و میشنید که منادی از آسمان چنین ندا
میدهد، بر حبیب خدا چنین گذشت و چنان شد (6)، در شب و روز هاتفی بر آمنه ندا میکرد و مژده و خبری به او میداد و آمنه نیز این جریانات را برای همسرش عبدالله تعریف میکرد، آمنه میگوید که، عبدالله هم به من گفت: وقایعی که برایت پیش آمده از همگان مخفی و پوشیده بدار، در ماه ششم آمنه احساس سنگینی نمیکرد، وقتی که ماه هفتم شد عبدالمطلب پسرش عبدالله را خواست و به او گفت: پسرم ولادت فرزند آمنه نزدیک است و ما میخواهیم که ولیمه و میهمانی بدهیم ولی چیزی از لوازم آن را نداریم، پس به یثرب برو و هر چه که برای اینکار مورد نیاز است بخر، عبدالله در زمان تعیین شده از مکه خارج شد و به یثرب مسافرت کرد ولی از گردش چرخ زمانه و حوادث ایام از دنیا رفت و خبر وفات او به مکه رسید و این جریان بسیار برای خانواده او اهل مکه سنگین و بزرگ نمود و همه اهل مکه از شنیدن این خبر گریستند و همه جای مکه را ماتم و حزن و اندوه فراگرفته بود و پدرش عبدالمطلب و آمنه و برادران عبدالله برای او نوحهگری و مرثیهسرایی میکردند و این مصیب بسیار بزرگ و دردناک بود. هنگامی که ماه نهم حمل رسول الله (ص) شد خداوند اراده نموده که پیامبر به دنیا بیاید ولی هیچ اثری از وضع حمل و آن چه در این هنگام برای زنان رخ میدهد در آمنه نبود، او با خود میگفت: وضع حمل من چگونه خواهد بود، هیچ یک
از خانوادهام از حال من خبر ندارد، در آن زمان آمنه در خانه تنها بود، در همین بین که او مشغول به حال خود بود که ناگاه صدای عظیمی شنیدم و از این صدا ترسید.
در همین زمان پرنده سفیدی به داخل خانه آمد و با بالهایش شکم او را نوازش نمود پس با این عمل همه ترس و اندوهی که در وجود آمنه بود فروریخت. آمنه مشغول احوال خود بود که دید چندین زن بلند قامت که از آنها بوی مشک و عنبر به مشام میرسید وارد خانه شدند آنها با پارچههایی قدیمی بر صورت خود نقاب زده بودند و آن پارچههای سرخ که به جهت نقاب بر صورت زده بودند بسیار ظریف و گرانقیمت بود و به دستانشان جامهایی از بلور سفید بود. آمنه میگوید، آن زنان به من گفتند: ای آمنه از این شربت بنوش، هنگامی که از آن شربت نوشیدم صورتم بسیار نورانی شد و نور بسیار آن در اطراف پراکنده شده و درخشندگی بسیار گفت، آنتگاه گفتم: از کجا و چگونه به نزد من آمدید در حالی که من در خانه را قفل کرده بودم؟ آمنه هر چه به ایشان نگاه کرد هیچ یک از آنها را نشناخت سپس یکی از آن زنان به او گفت: ای آمنه از این شربت بنوش و مژده باد تو را که فرزندت سرور اولین و آخرین محمد مصطفی (ص) است، آمنه میگوید: در این هنگام شنیدم که گویندهای چنین میسراید:
صلی الآله و کل عبد صالح
والطیبون علی السراج الواضح
المصطفی اخیر الأنام محمد
الطاهر العلم الضیاء اللائح
زین الامام المصطفی علم الهدی
الصادق البر التقی الناصح
صلی علیه الله ما هب الصبا
ریح کما صاح الحمام النائح
سپس آن زنان بهشتی برخاسته و بیرون رفتند، آمنه میگوید: در این هنگام دیدم که بین آسمان و زمین پارچهها و لباسهایی از دیبای رنگارنگ در حال اهتزاز و فروآمدن است و شنیدم که گویندهای میگوید: این پارچههای و لباسها را بگیر و از دید مردم و حسودان مخفی نما بدرستیکه فرزندت از اولیاء پروردگار عالمین است، آمنه میگوید: در این زمان بیقراری واضطراب بر من داخل شد در حالی من در میان
بالهای ملائکه مستور بودم ناگاه دیدم که منادی نزول کرد و شنیدم که صدای تسبیح و تقدیس و تکبیر مختلف و بیشمار میآید و آن هنگام هیچ کس جز من در خانه نبود در همین حال من با خود گفتم که: آیا من خوابم یا بیدارم که ناگهان نوری برخاست و برای اهل آسمان و زمین درخشید تا این که سقف خانه را شکافت و من متعجبانه صدای تسبیح ملائکه را میشنیدم و در این حال فرزندم محمد (ص) را به دنیا آوردم. هنگامیکه به زمین فرود آمد به سوی کعبه سجده نمود و دستش را به سوی آسمان مانند کسی که به درگاه خدای خویش تضرع و زاری میکند بلند کرد و در این زمان از داخل خانه صدای بلندی شنیدم که چنین میسرود:
کم آیة من أجله ظهرت فما
تخفی و زادت فی الأنام ظهورا
و رأته آمنة یسبح ساجدا
عند الولادة للسماء مشیرا
آمنه میگوید: صداهای گوناگونی شنیدم و در این حال ابر سفیدی پایین آمد و فرزندم را در برگرفت و از برابر دیدگانم غایب نمود و چون دیگر او را ندیدم از ترس فقدان او فریاد کشیدم وناله کردم که در این حال شنیدم گویندهای به من میگوید: نترس و منادی دیگری گفت: محمد را به طواف و گردش در مشرق و مغرب زمین و خشکی و دریا و کوههای آن بردند که او را به جنیان و انسان نشان داده تا او را بشناسند، آمنه میگوید: بین غیب شدن محمد از برابر دیدگانم و بازگشت او سریعتر از یک چشم بر هم زدن بود (کنایه از سرعت بازگشت رسول الله صلی الله وعلیه و آله است) پس هنگامی که نوزادم حاضر شد ملائکه با او به سوی من آمدند و او را به آغوش من دادند در حالی که او را در پارچهای سفید از پشم پیچیده بودند و ختنه شده و خوشبو و معطر شده بود و بر سر او روغنی معطر مالیده شده بود و سه کلید در دست داشت، مردی بالای سر او ایستاده بود و میگفت: محمد کلیدهای پیروزی و نبوت و کعبه را در دست دارد. در این بین من هم در میان هاله ابری دیگر قرار گرفته بودم که از اولی بزرگتر بود و در آن حال صدای تسبیح و تکان خوردن بالهای ملائکه را میشنیدم پس
فرود آمدم و فرزندم را گرفتم و به آغوش کشیدم، چشمانم مملو از اشک شد و دلم شکست، در این حال منادی گفت: یا محمد به دور مولد پیامبران طواف کنید و او را بر دیگر پیامبران و فرستادگان نشان دهید و به او خلوص آدم و رأفت نوح و حلم ابراهیم و لسان اسماعیل و جمال یوسف و صبر ایوب و صوت داوود و زهد یحیی و کرم عیسی و شجاعت موسی و جمیع اخلاق پیامبران (علیهم السلام) را عطا نمایید. آمنه میگوید: فرزندم محمد را دیدم در حالی که حریر سفید بسیار پیچیدهای در دست داشت و از آن آب بیرون میآمد و منادی میگفت: دنیا در قبضه محمد است و هیچ چیزی نمانده مگر این که در ید قدرت و قبضه اوست، آمنه میگوید: در این هنگام سه نفر به نزد من آمدند و نور صورتشان چنان درخشان بود که گویی میخواست چشمها را کور کند،در دست یکی از آنها آفتابهای از نقره و در دست دیگری طشتی از زبرجد سبز بود، پس طشت را در مقابل محمد قرار داد و گفت: ای حبیب خدا هر چه میخواهی اختیار کن، آمنه میگوید: پس نگاه کردم به مکانی که او میخواست چیزی از آن بگیرد (یعنی به طشت نگاه کردم) آن هنگام او وسط طشت طلا را اختیار نمود پس شنیدم که گوینده گفت: محمد کعبه و اطراف آن را اختیار نموده آن گاه دیدم که در دست نفر سوم از آنها حریر در هم پیچیده بود و مهری که نور آن آسمان را مانند خورشید روشن کرده بود سپس صاحب طشت فرزندم را گرفت و سه بار با آفتابه بر روی او آب ریخت و بین دو کتف او به مهر نبوت ممهور شد سپس او را زیر بالهایش گرفت و او را از دیدگانم مخفی نمود، آن فرشته رضوان خزانهدار بهشت بود وقتی فرزندم را از زیر بالهایش بیرون آورد در گوش او چیزی گفت که من نفهمیدم و روی او را بوسید و گفت: ای محمد مژده باد تو را که تو سرور اولین و آخرین و شفاعت کنندهی ایشان در روز جزا هستی آن گاه فرشتگان خارج شدند و فرزندم را ترک کردند. پس از آن سه بیرق دیدم که یکی در مشرق و یکی در مغرب و دیگری بر کعبه نصب شده، خداوند پردهها را از برابر دیدگانم کنار زد و دیدم که آن بیرقها در کجا
نصب شدهاند، آن بیرقها از نور بودند که بین آسمان و زمین مانند کمانی از ابر ایستاده بودند.
آمنه میگوید: آنگاه دیدم که ابری سفید از آسمان به پایین آمد و فرزندم را در برگرفت و به مدت طولانی او را از نظر پنهان کرد و من او را ندیدم پس دلم برای او پر کشید و بین منو او فاصله افتاد گویی آنچه که برای من اتفاق افتاده بود در خواب میدیدم در این حال بودم که او را به من بازگرداندند و دیدم که بر چشمانش سرمه کشیدهاند و او را در حریر بهشتی قنداق کردهاند و از او بوی مشک دلانگیز میآید.
عبدالمطلب میگوید: در ساعتی که رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم در آن زمان متولد شما دور کعبه در حال طوائف بودیم در این هنگام مشاهده کردیم که بتها فروافتاده و فروپاشیدند و بت بزرگی با صورت به زمین خورد و شنیدم که منادی میگفت: هم اکنون آمنه رسول الله (ص) را به دنیا آورد پس هنگامی که دیدم چه بر سر بتها آمد زبانم بند آمد و به لکنت زبان افتادم و مبهوت شدم و گویی قلبم از حرکت ایستاد بطوری که نتواسنتم حتی یک کلام سخن بگویم، به سرعت از باب بنی شیبه خارج شدم و دیدم که گویی کوههای صفا و مروه از خوشحالی در حال شادی و رقص هستند و همان لحظه به سرعت رفتم تا این که به نزدیکی منزل منزل آمنه رسیدم و دیدم که ابری سفید خانه او را در برگرفته است پس نزدیک در خانه شدم در این حال بوی مشک معطر و عنبر میآمد و به هر گوشه که میرفتم رایحهی خوش و معطر فضا را پر کرده بود، به نزد آمنه داخل شدم و دیدم که ایستاده و هیچ اثری از زایمان در او نیست، گفتم: فرزندت کجاست، میخواهم او را ببینم؟ گفت: بین من و او حایل شدهاند و او را از نظر من پنهان کردند و در این هنگام شنیدم که منادی نمیگوید: برای فرزندت نگران مباش که بعد از سه روز به تو بازگردانده میشود، پس عبدالمطلب شمشیرش را از نیام بیرون کشید و گفت: همین الآن پسرم را به نزد من بیاور و الا تو را با شمشیر خواهم زد و از بین خواهم برد پس آمنه گفت: آنها با فرزندم به این اتاق رفتند سپس
اتاق را نشان داد، عبدالمطلب میگوید: خواستم به آن اتاق بروم که ناگاه شخصی از داخل آن خانه مقابل من آمد و گویی که مانند نخلی بلند و استوار بود و من ترسناکتر از او تا آن زمان ندیده بودم و در دستش شمشیر بود و به من گفت: بازگرد که تو و غیر تو را به این مکان راهی نیست تا این که زیارت ملائکه و دیدار ایشان با محمد صلی الله و علیه و اله تمام شود، عبدالمطلب میگوید: پس هراسناک از دیدن آن صحنههای دهشتآور خارج شدم. راوی حدیث میگوید: از راویان معتبر به ما رسیده است که در ساعتی که رسول الله (ص) در آن متولد شد شیاطین طغیانگر از آسمانها رانده شدند و آنها هم هراسناک گریختند برخی از آنها از هوش رفته و برخی دیگر از ترس مردمند و برخی در آن شب تکه تکه شده و کشته شدند.
هنگامی که سه روز از ولادت حضرت سپری شد جدش عبدالمطلب بر او وارد شد و چون به او نظر نمود روی او را بوسید و گفت: ستایش خداوندی را که تو را برای ما به دنیا آورد همان گونه که به آمدن تو و عده داده بود، پس از امروز هیچ هراسی از مرگ ندارم سپس او را به آمنه داد، آنگاه محمد (ص) در آغوش مادر برای او و جدش عبدالمطلب شادی میکرد و میخندید، گویی که علی رغم گذشتن سه روز از ولادتش یک سال است که به دنیا آمده، عبدالمطلب گفت: ای آمنه از فرزندم محافظت و مراقبت نما، که در آینده از شأن عظیم و مقام رفیعی برخوردار خواهد بود. در آن زمان مردم از همه اطراف و اکناف و راههای دور نزد عبدالمطلب آمده و به او تهنیت و تبریک میگفتند و زنان نیز به نزد آمنه آمدند و به او گفتند: چرا کسی را به دنبال ما نفرستادی تا تو را در هنگام ولادت فرزندت یاری و کمک کنیم، در این حال بوی مشک و عنبر برخواسته و مشام ایشان را نوازش داد، پرسیدند این بوی خوش از چیست؟ پاسخ دادند که این بوی خوش فرزند تازه متولد شده آمنه است، زنان قابله به فکر خودشان آمدند تا ناف محمد(ص) را ببرند ولی دیدند که ناف او بریده است، پس به آمنه گفتند: کسی تن را در وضع حمل کمک کرده است یا این که تو خودت ناف
نوزادت را بریدهای؟ آمنه به ایشان گفت: به خدا قسم من ندیدم او را مگر در همین حالی که شما میبینید، پس قابلهها از این امر تعجب نمودند و بعد از آن نیز قابلهها به نزد آمنه آمند و فرزندش را دیدند در حالی که چشمانش سرمه کشیده و قنداق شده بود و از این امر متعجب شدند.
هنگامیکه هفت روز از ولادت محمد(ص) گذشت عبدالمطلب گوسفندها و شترهای بسیاری ذبح نمود و نحر کرد و به مردم سه روز ولیمه داد و میهمانی بسیار بزرگی برپا نمود، آن گاه دایهای طلب نمود و از او خواست که فرزندش را به روش و عادت اهل مکه تربیت نماید.
در بحار از کافی به اسنادش آمده از امام صادق (ع) از پدرش محمد بن علی (ع) نقل شده که حضرت فرمود: روز هفتم پس از ولادت رسول الله (ص) ابوطالب گوسفندی عقیقه نمود و ولیمه داد و آل ابوطالب را دعوت نمود، آنها گفتند: این ولیمه و عقیقه برای چیست؟ ابوطالب گفت: این ولیمه و عقیقه احمد است، گفتند: برای چه او را احمد نام نهادی؟ گفت: او را احمد نامیدم به خاطر ستایش اهل آسمان و زمین از او.
در بحار از مناقب از ابانة بن بطة نقل است که گفت: حضرت رسول (ص) سنت شده و ناف بریده بدنیا آمده بود، این جریان را نزد جدش عبدالمطلب نقل کردند او نیز فرمود: برای این که برای فرزندم محمد صلی الله علیه و آله و سلم شأن و رتبهای والا است.
ابن بابویه (ره) در عیون به اسنادش که به حضرت اباعبدالله الحسین بن علی (ع) میرسد در خبر شامیکه از امام علی (ع) سؤال میکرد نقل نموده که از امیرالمؤمنین (ع) سؤال کرد، خداوند عزوجل کدام یک از انبیاء(ع) را سنت شده خلق کرد و به دنیا آورد؟ حضرت فرمود: خداوند عزوجل آدم و فرزندش شیث و ادریس و نوح و سام بن نوح و ابراهیم و داود و سلیمان و لوط و اسماعیل و موسی و عیسی (ع) و محمد(ص) را سنت شده به دنیا آورد.
از ابن بابویه (ره) در امالیاش از احمد بن ابی عبدالله برقی از پدرش از جدش از بزنطی از ابان بن عثمان از امام صادق (ع) نقل کرده که حضرت فرمود: ابلیس (لعنة الله) از میان آسمانهای هفتگانه عبور میکرد و در آنها تردد داشت هنگامی که عیسی (ع) بدنیا آمد از سه آسمان رانده شد و در آنها راه نداشت ولی در چهار آسمان دیگر رفت و آمد میکرد، پس چون رسول الله (ص) بدنیا آمد از همه هفت آسمان رانده شده و با ستارها او را هدف قرار داده و میزدند. قریش میگوید: این روز همان روز است که ما از اهل کتاب که آن را ذکر کردهاند شنیدهام، عمرو بن امیة که از پیش گویان اهل جاهلیت بود گفت: به ستارگان که با آنها هدایت میشوید و راه خود را پیدا میکنید و زمان زمستان و تابستان را میفهمید نگاه کنید اگر به این ستارگان تیراندازی شود و آنها هدف قرار گیرند آن روز هنگام از بین رفتن همهی عالم فرارسیده است و اگر آن ها ثابت باشند و غیر آنها هدف قرار گیرند امری مهم اتفاق خواهد افتاد.
صبح روزی که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بدنیا آمد هیچ بتی نبود مگر این که با صورت به زمین افتاده بود و در آن شب (یعنی شب تولد پیامبر(ص) ایوان کسری به لرزه در آمد و چهارده ستون از آن فروریخت و دریاچهی ساوه خشک شد و سرزمین سماوة در آب فرورفت و آتش آتشکدهی فارس که هزار سال روشن بود در آن شب خاموش شد.
در شب میلاد رسول الله (ص) موبد موبدان در خواب دید که شتری سرکش پیشاپیش گروهی شتر عربی از دجله گذشتند و در بلاد خود به زمین فرورفتند و طاق کسری از وسط دو نیم شد و در آن شب نوری از سمت حجاز در آسمان منتشر شدد تا این که انعکاس آن به مشرق عالم رسید و تخت پادشاهی از فرمانرویان نماند مگر این که صبح فردای آن شب واژگون شده بود و در آن روز همهی پیشگویان از بین رفت و جادوی ساحران باطل شد و هیچ پیشگویی در عرب نماند الا این که از یارانش پنهان گشت و قریش در میان اعراب بزرگ و گرانقدر شد و آن را آل الله نامیدند چون در بیت الله الحرام بودند.
آمنه گفت: همانا به خدا وقتی پسرم به دنیا آمد دست بر زمین گذاشت (زمین را به دو نیم کرد) سپس سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به آن نگاه کرد سپس نوری از من خارج شد که همه چیز را روشن کرد و در آن روشنایی دیدم که منادی میگوید: به درستی که تو فرزندی به دنیا آوردی که سرور مردم است و او را محمد مینامند، آن گاه عبدالمطلب به نزد محمد(ص) آمد تا او را ببیند پس برای او سخنان آنه را بازگو کردند و عبدالمطلب هم نوزاد را در آغوش کشید و او را به روی سینهاش گرفت و گفت: حمد و ستایش مخصوص خدایی است که این پسر پاک و زیبا را به من عطا فرمود که در گاهواره سرور و سید کودکان و فرزندان است، سپس عبدالمطلب او را با ارکان کعبه تبرک نمود تا آسیبی و چشم زخمی به او نرسد و در آن حال اشعاری سرود.
در بحار از واقدی نقل است که:در آن هنگام عبدالمطلب رو به روی در خانهی کعبه ایستاد در حالی که رسول الله (ص) بر روی دستش بود چنین سرود:
الحمد لله الذی أعطانی
هذا الغلام الطیب الاردانی
قدسا فی المهد علی الغلمان
أعیذه بالبیت ذی الأرکان
حتی اربه مبلغ الغشانی
أعیذه من کل ذی شنان
من حاسد ذی طرف العینان
در پایان خبری که قبلا ذکر شد آمده که: ابلیس فریادی کشید و شیاطین را فراخواند پس آنها دور او جمع شدند و گفتند: ای سرور ما چه باعث شده که چنین فریاد بکشی؟ ابلیس گفت: ای وای بر شما نمیدانید دیشب در آسمان و زمین چه روی داد، به تحقیق که در زمین واقعهی بزرگی رخ داده است که از هنگام معراج عیسی بن مریم تا کنون چنین واقعهای رخ نداده، بیرون بروید و ببینید این اتفاقی که افتاده چیست؟ شیاطین متفرق شدند و پس از مدتی بازگشتند و جمع شدند و گفتند ما چیزی نیافتیم.
ابلیس گفت: من خودم میروم تا ببینم چه شده، سپس به دنیا رفته و در سراسر آن
گشت تا این که به مکه و حرم کعبه رسید و دید که ملائکه دور حرم و خانهی خدا را گرفته و از آن جا محافظت میکنند، ابلیس رفت که به داخل حرم برود و چون به نزدیک حرم رسید فرشتگان نگهبان بر سر او فریاد کشیدند و مانع او شدند او هم بازگشت، سپس خود را به صورت یک گنجشک در آورد و از سمت حری وارد شد، جبرئیل او را دید و به او گفت: خداوند تو را نابود سازد و لعنت خدا بر تو باد، ابلیس به جبرئیل گفت: من یک سؤال از تو دارم ای جبرئیل دیشت در زمین چه اتفاقی افتاده؟ جبرئیل به او گفت: محمد، دیشب محمد پیامبر آخر الزمان به دنیا آمده، ابلیس به جبرئیل گفت: آیا در او و وجودش برای من هم نصیبی یا راهی هست؟ گفت: خیر، گفت: آیا در امت او برای من راهی هست، جبرئیل گفت: بله، ابلیس گفت: به همین هم راضی هستم.
1) (همان طور که میدانید قریش از نسل حضرت ابراهیم علیه السلام است و ایشان جد سیام یا چهل و هفتم رسول الله صلی الله علیه و آله میباشند.
2) (چون در آن زمان هنوز اهل حجاز بت پرستی میکردند لکن اجداد رسول الله صلی الله و علیه و اله به دین حنیف و آئین حضرت ابراهیم خلیل الرحمن (ع) بودند.
3) ظاهرا کینهی وهب میباشد.
4) کنیهی عبدالمطلب.
5) از ابن عباس روایت است که گفت: همانا شیاطین از رفتن به آسمانها منع شدند، هنگامی که عیسی بن مریم (ع) به دنیا آمد از رفتن به یک سوم آسمانها منع شدند وقتی که محمد (ص) به دنیا آمد از حضور در همهی آسمانها منع شدند – از جوامع ذیل سورهی مبارکه حجر.
6) در بعضی از نسخ کتاب الانوار آمده که: وقتی ماه اول حاملگی آمنه بود آدم (ع) نزد او آمد و گفت: ای آمنه مژده که تو به رحم سرور مخلوقات یعنی سید الأنام حاملهای و در رحم خویش او را میپروری و در ماه دوم حاملگی ادریس (ع) نزد او آمد و گفت: مژده که تو به پیامبر انس و جن و پیامبر عالم حاملهای، در ماه سوم حاملگی نوح (ع) نزد او آمد و گفت: مژده که تو به صاحب پیروزیهای بسیار حاملهای ودر ماه چهارم ابراهیم خلیل (ع) نزد او آمد و به او گفت: مژده که تو به پیامبر بلند مرتبه و بزرگوار حاملهای و در ماه پنجم داود (ع) نزد او آمد و به او گفت: مژده که تو به پیامبر صاحب مقام ستوده شده حاملهای و در ماه ششم اسماعیل (ع) نزد آمنه آمد و به او گفت: مژده که تو به پیامبر صاحب ارجمندی و بزرگواری حاملهای و در ماه هفتم سلیمان (ع) به نزد او آمد و گفت: مژده که تو به پیامبر صاحب برهان حاملهای در ماه هشتم موسی کلیم الله (ع) نزد او آمد و گفت: تهنیت باد بر تو به خاطر فرزندت که پیامبر بخشیده است ودر ماه نهم عیسی (ع) نزد او آمد و او را بشارت داد به فرزندش که صاحب سخن درست و زبان گویا خواهد بود و آن هنگام ماه ربیعالاول بود این روایت در بعضی نسخ بحار با اندک تغییراتی آمده است.