جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏ذکر برخى از کارهاى ابن ابىّ‏

زمان مطالعه: 14 دقیقه

گویند، در آن هنگام که جنگ مریسیع تمام شده بود، مسلمانان بر سر چاههاى آب، جایى که مقدار کمى آب داشت مانده بودند، و آب چندان کم بود که دلوها پر نمى‏شد.

سنان بن وبر جهنى که همپیمان بنى سالم بود، همراه تنى چند از جوانان بنى سالم براى آب برداشتن آمد و متوجه شد که جمعى از انصار و مهاجران سپاهى بر سر چاه گرد آمده‏اند.

جهجا بن سعید غفارى که مزدور عمر بن خطاب بود، کنار سنان بن وبر ایستاده بود. هر دو نفر دلوهاى خود را به چاه انداختند و دلوهاى آن دو با یک دیگر اشتباه شد. چون سطل سنان بن وبر از چاه بیرون آمد سنان گفت: این سطل من است. جهجا نیز گفت: بخدا این سطل من است.

میان آن دو بگو مگو در گرفت و جهجا سیلى محکمى به سنان زد بطورى که از چهره او خون جارى شد، و فریاد کشید: اى خزرجیان کمک کنید! و مردانى که همراه او بودند برانگیخته شدند. سنان گوید: جهجا گریخت و بانگ برداشت که اى قرشیان! اى مردم کنانه! کمک کنید! و قرشیان هم با شتاب به یارى او آمدند. من چون چنین دیدم همه انصار را به کمک خواستم.

مردم اوس و خزرج در حالى که شمشیرهاى خود را کشیده بودند پیش آمدند و ترسیدم که فتنه بزرگى برپا شود. گروهى از مهاجران نزد من آمدند و تقاضا کردند که از حق خود بگذرم.

[سنان گوید] قصاص گرفتن من مهم نبود، ولى نمى‏توانستم دوستان خود را وادار کنم که در قبال تقاضاى مهاجران گذشت کنند. آنها به من مى‏گفتند: فقط اگر پیامبر (ص) دستور عفو فرمود او را عفو کن، و گر نه باید از جهجا قصاص بگیرى. مهاجران با عبادة بن صامت و دیگر همپیمانانم گفتگو کردند و رضایت آنها را بدست آوردند، لذا من هم موضوع را رها کردم و به عرض پیامبر (ص) نرساندم.

ابن ابىّ همراه ده نفر از منافقان که عبارت بودند از: ابن ابىّ، مالک، داعس، سوید، اوّس بن قیظىّ، معتّب بن قشیر، زید بن لصیت، عبد الله بن نبتل آنجا حاضر بود. زید بن ارقم هم که جوانى در حد بلوغ بود با یکى دو نفر دیگر آنجا نشسته بود. چون صداى فریاد جهجا بلند شد که قریش را به کمک مى‏طلبید، ابن ابىّ سخت خشمگین شد و شنیدند که مى‏گوید: به خدا من مذلت و خواریى چون امروز ندیده‏ام، به خدا، من خوش نمى‏داشتم که مسلمانان را در مدینه بپذیرم ولى قوم من این کار را کردند و نظر خود را بر من تحمیل کردند، حالا کار به آنجا کشیده است که در دیارمان با ما مى‏ستیزند و برترى‏جویى مى‏کنند و حق نعمت و خوبیهاى ما را نسبت به خود منکر مى‏شوند. به خدا مثل ما و این گلیم پوشان قریش همان مثلى است که مى‏گوید «سگ خود را پرورش بده تا خودت را بدرد». به خدا دوست مى‏داشتم و مى‏پنداشتم که پیش از شنیدن این که کسى مانند جهجا کمک بطلبد، مى‏مردم. من حاضر باشم و چنین شود و غیرتى از خود نشان ندهم! به خدا چون به مدینه رسیم عزیزان، افراد خوار را از آن بیرون خواهند کرد. آنگاه روى به حاضران کرد و گفت: خودتان نسبت به خود چنین کردید، آنها را در سرزمین خود پذیرفتید و در خانه‏هاى خود منزل دادید و در اموال خود با آنها برابرى و مواسات کردید تا بى‏نیاز و ثروتمند شدند، حالا هم اگر از یارى آنها دست بردارید به سرزمینهاى دیگر مى‏روند و از شما خوشنود نخواهند بود تا اینکه جان خود را براى ایشان فدا کنید و به جاى آنها کشته شوید، شما بچه‏هاى خود را یتیم کردید و عده شما کم شد و آنها زیاد شدند.

زید بن ارقم برخاست و تمام این مطالب را در محضر رسول خدا (ص) و گروهى از اصحاب- از مهاجرین و انصار- مانند: ابو بکر، عثمان، سعد، محمد بن مسلمه، اوس بن خولىّ و عبّاد بن بشر که در حضور آن حضرت بودند نقل کرد. این خبر پیامبر (ص) را خوش نیامد و رنگ چهره ایشان تغییر کرد و خطاب به زید فرمودند: اى پسر، شاید از ابن ابىّ خشمگینى و بیهوده مى‏گویى؟ زید گفت: نه به خدا، خودم از او این حرفها را شنیدم. پیامبر (ص) فرمود:

ممکن است اشتباه شنیده باشى. گفت: هرگز اى رسول خدا. پیامبر (ص) فرمود: شاید کس دیگرى گفته باشد. گفت: هرگز، به خدا قسم من از خودش شنیدم.

این خبر در لشکر شایع شد و مردم فقط درباره حرفهاى ابن ابى صحبت مى‏کردند.

گروهى از انصار به زید بن ارقم اعتراض کردند و گفتند: چرا مطالبى را به ابن ابىّ که سالار قوم است نسبت داده‏اى در حالى که او نگفته است؟ تو بد کردى و رعایت خویشاوندى را نکردى! زید در پاسخ گفت: به خدا سوگند از خود او این سخنان را شنیدم، وانگهى به خدا قسم من هیچ کس از خزرج را به اندازه ابن ابىّ دوست نمى‏دارم، اگر پدرم هم از این حرفها مى‏زد

به رسول خدا (ص) خبر مى‏دادم! امیدوارم خداوند متعال به پیامبر (ص) وحى بفرستد تا معلوم شود که من دروغگویم یا دیگران، یا اینکه پیامبر (ص) خود درستى گفتار مرا دریابد. زید مى‏گفت: پروردگارا، به پیامبرت در مورد صدق گفتار من وحى بفرست. یکى از حاضران به پیامبر (ص) گفت: به عبّاد بشر امر فرمایید تا سر ابن ابىّ بیاورد! و هم گفته‏اند که به پیامبر (ص) گفت: به محمد بن مسلمه فرمان دهید تا سر او را بیاورد. پیامبر (ص) از این گفتار ناراحت شدند و چهره خود را از گوینده برگرداندند و فرمودند: همین مانده است که مردم بگویند محمد (ص) یاران خود را مى‏کشد! گروهى از انصار برخاسته پیش ابن ابىّ رفتند و گفتار پیامبر (ص) را که به زید بن ارقم و آن کس دیگر فرموده بود برایش نقل کردند. اوس بن خولىّ به ابن ابىّ گفت: اگر این حرف را زده‏اى، خودت به حضور پیامبر (ص) برو و تقاضا کن برایت طلب آمرزش فرماید، و بیهوده انکار مکن چون ممکن است وحى نازل شود و دروغ ترا آشکار سازد، و اگر هم نگفته‏اى باز هم نزد پیامبر (ص) برو و سوگند بخور که نگفته‏اى. ابن ابىّ گفت: به خداى بزرگ سوگند مى‏خورم که من چیزى از این سخنان را نگفته‏ام.

ابن ابىّ به حضور پیامبر (ص) آمد و حضرت به او فرمودند: اى ابن ابىّ اگر حرفى زده‏اى استغفار کن! اما او شروع به سوگند خوردن کرد که من آنچه زید مى‏گوید، نگفته و بر زبان نیاورده‏ام. و چون میان قوم خود شریف بود چنین پنداشتند که او راست مى‏گوید و نسبت به زید بن ارقم بدگمان بودند.

از عمر بن خطّاب برایم نقل کرده‏اند که گفته است: اگر ماجراى ابن ابىّ نمى‏بود پیامبر (ص) چندان شتابى براى حرکت نداشتند. به هر حال من هم آماده حرکت شده بودم و مزدورى که از اسبم مواظبت مى‏کرد دیر کرده بود و من کنار راه منتظرش ایستاده بودم. چون آمد و مرا خشمگین یافت و ترسید که به او حرفى بزنم و دشنام دهم پیشدستى کرد و گفت: اى مرد آرام بگیر که در غیاب تو اتفاقى افتاده است، و حرفهاى ابن ابىّ را برایم نقل کرد. عمر گوید: من حرکت کردم و به حضور پیامبر (ص) رسیدم در حالى که زیر سایه درختى نشسته بود و غلام سیاهى پشت آن حضرت را مشت و مال مى‏داد. به آن حضرت گفتم: مثل اینکه درد پشت دارید؟

فرمود: آرى، دیشب ناقه‏ام بزمینم زد. گفتم: اى رسول خدا اجازه دهید که گردن ابن ابىّ را به خاطر حرفهایى که گفته است بزنم. پیامبر (ص) فرمود: تو این کار را مى‏کنى؟ گفتم: آرى، سوگند به کسى که ترا به حق فرستاده است. پیامبر (ص) فرمود: گروه زیادى در مدینه از او رنجیده‏اند، به هر یک از ایشان که فرمان دهم او را خواهند کشت. عمر مى‏گوید، گفتم: به‏

محمد بن مسلمه فرمان بدهید، او را خواهد کشت. پیامبر (ص) فرمود: نباید مردم بگویند که محمد یاران خود را مى‏کشد. گفتم: پس فرمان حرکت بدهید. فرمود: بسیار خوب. و من مردم را به حرکت خواندم.

گویند، سپاه اسلام دیدند که با وجود گرماى شدید پیامبر (ص) سوار بر ناقه خود شده و آماده حرکت است، و حال آنکه معمولا تا هوا سرد نمى‏شد حرکت نمى‏فرمود، ولى پس از اطلاع بر سخنان ابن ابىّ در همان ساعت به راه افتادند. نخستین کسى که به آن حضرت برخورد سعد بن عباده بود. او بر پیامبر (ص) سلام داد و حضرت پاسخش فرمود. سپس سعد گفت: یا رسول الله، در زمانى حرکت کردید که قبلا در چنین موقعى حرکت نکرده بودید! و گفته‏اند که: اسید بن حضیر این گفتگو را انجام داده است- و به نظر ما هم صحیحتر همین است- پیامبر (ص) فرمود: مگر نشنیده‏اید که دوست شما چه گفته است؟ پرسید: کدام دوست؟

فرمود: ابن ابىّ گفته است که چون به مدینه باز گردد، عزیزان افراد خوار و زبون را از مدینه بیرون خواهند کرد. گفت: اى رسول خدا اگر بخواهید مى‏توانید ابن ابىّ را از مدینه بیرون کنید، چون او خوار و زبون و شما گرامى و نیرومندید، و عزّت از آن خدا و شما و مؤمنان است.

سپس گفت: اى رسول خدا، با ابن ابىّ مدارا فرمایید! چه، پیش از آمدن شما به مدینه قوم او جواهرات او را به رشته مى‏کشیدند، امّا اکنون براى آنها جز تکّه‏اى جواهر نزد یوشع یهودى بیش نمانده است، و او نیز چون مى‏بیند که به آن محتاجند به آنان سخت مى‏گیرد. در این میان خداوند شما را آورد، و این است که ابن ابىّ تصور مى‏کند شما اقتدار او را از بین برده‏اید.

گوید: همچنان که پیامبر (ص) در آن روز به راه خود ادامه مى‏داد، زید بن ارقم پا بپاى شتر آن حضرت حرکت مى‏کرد و به چهره پیامبر مى‏نگریست. پیامبر (ص) شتر خود را سریع مى‏راند و شتابان در حرکت بود که ناگاه وحى بر او نازل شد. زید بن ارقم مى‏گوید: من ناگهان متوجه شدم که چهره پیامبر (ص) عرق کرد و تبى سخت بر او عارض شد و مرکوب او از حرکت باز ایستاد، گویى دست و پاى حیوان یاراى حرکت نداشت و من فهمیدم که بر پیامبر (ص) وحى نازل گردیده است و آرزو کردم که راستى و درستى گفتار من بر آن حضرت وحى شده باشد. چون حالت وحى سپرى شد پیامبر (ص) گوش مرا همچنان که سوار بر مرکوب خود بودم گرفت و با محبت به طرف بالا کشید، به طورى که از روى شتر بلند شدم و فرمود: این گوش تو وفا کرد و خداوند متعال سخن تو را تصدیق فرمود و درباره ابن ابىّ یک سوره کامل- سوره منافقون- نازل شد. إِذا جاءَکَ الْمُنافِقُونَ ….(1)

از رافع بن خدیج برایم نقل کردند که گفته است: در آن روز پیش از نزول وحى و قران شنیدم که عبادة بن صامت به ابن ابىّ گفت: نزد پیامبر (ص) برو تا برایت استغفار فرماید! و او سر خود را به علامت اعراض تکان داد. عباده گفت: به خدا قسم درباره این سر جنباندن تو قرآن نازل خواهد شد و مردم در نمازها خواهند خواند.

یونس بن محمد ظفرى برایم از عبادة بن ولید بن عبادة بن صامت نقل کرد که: شامگاه روزى که پیامبر (ص) از مریسیع حرکت فرمود و سوره منافقون نازل شده بود، عبادة بن صامت بر ابن ابىّ گذشت و بر او سلام نکرد. بعد از او اوس بن خولى عبور کرد، او هم به ابن ابىّ سلام نداد. ابن ابىّ گفت: مثل اینکه هر دو قرار گذاشته‏اند که بر من سلام ندهند. سپس آن دو نزد وى برگشتند و او را به واسطه سخنانى که گفته بود سخت سرزنش کردند و به او خبر دادند که درباره دروغگویى او قرآن نازل شده است. اوس بن خولىّ گفت: تا هنگامى که این رفتار خود را ترک نکنى و توبه ننمایى، هر سخنى که از تو نقل کنند تکذیب خواهم کرد! ما زید بن ارقم را سرزنش مى‏کردیم و به او مى‏گفتیم که نسبت به تو دروغ‏پردازى کرده است، ولى قرآن در تأیید گفتار زید و دروغگویى تو نازل گردید. ابن ابىّ هم به او گفت: دیگر هرگز این کار را تکرار نخواهم کرد.

چون عبد الله پسر ابن ابىّ از گفتار عمر خبردار شد که به پیامبر (ص) گفته است «به محمد بن مسلمه فرمان دهید تا سر ابن ابىّ را بیاورد»، نزد پیامبر (ص) آمد و گفت: اگر مى‏خواهید پدرم را بکشید به خودم امر فرمایید و به خدا سوگند پیش از آنکه از این جا برخیزید سرش را براى شما مى‏آورم. به خدا سوگند تمام قبیله خزرج مى‏دانند که هیچ کس نسبت به پدر خود از من نیکوکارتر نیست، او سالهاست که خوراک و آشامیدنى خود را از دست من خورده است. و من اى رسول خدا، مى‏ترسم اگر به کس دیگرى فرمان دهید که پدرم را بکشد، من یاراى تحمل دیدن قاتل پدرم را نداشته باشم و او را بکشم و به آتش بیفتم، و یقین دارم که عفو شما بهترین و منت شما بزرگترین است. پیامبر (ص) به عبد الله فرمود: من نه اراده کشتن او را دارم و نه به این کار فرمان داده‏ام و تا هر وقت که میان ما باشد با او خوشرفتارى خواهیم کرد.

عبد الله گفت: اى رسول خدا، پدرم همه کاره مدینه بود و گروهى قصد داشتند او را به ریاست خود برگزینند که خداوند ترا آورد و او را خوار ساخت و مقام ما را به وجود تو بلند مرتبه ساخت، در عین حال گروهى گرد او جمع شده‏اند و به او مطالبى مى‏گویند، ولى البته خداوند بر آنها چیره است.

گوید: چون عبد الله از حضور پیامبر (ص) بازگشت و دانست که آن حضرت پدرش را رها

کرده و فرمان قتل او را نداده است، این ابیات را سرود:

«همانا با آنکه دنیا داراى حوادثى است که مورد انتظار است، ولى از شگفت ترین آنها چیزى است که عمر گفته است.

عمر به کسى که وحى نزد اوست چنین اشاره مى‏کند، در صورتى که سوگند به کسى که مویها را مى‏زداید از او نظر خواهى نشده است.

اگر خطّاب گناهى مانند گناه پدرم کرده بود، و من درباره او همان چیزى را مى‏گفتم که او درباره پدرم گفته است سخت از کوره در- مى‏رفت.

عمر مى‏گوید محمد بن مسلمه را بفرستید تا ابن ابىّ را بکشد، و به جان تو سوگند که دستور بسیار ناپسندى داده است.

من به پیامبر گفتم اى رسول خدا، اگر مى‏خواهید او را بکشید، من خود در یک چشم برهم زدن این کار را براى شما کفایت مى‏کنم.

در این راه دست و دل بخشنده‏ام مرا یارى مى‏کند، و دل من که در بلوا شدیدتر و سخت‏تر از سنگ است.

در آن کار ممکن است شرى نهفته باشد ولى در آن دیگرى پستى است، و چشم من نسبت به انجام دهنده آن پر از خشم خواهد بود.

پیامبر فرمود: نه، و هرگز بنده فرمان بردار، پدر خود را نمى‏کشد، هر چند قبیله مضر براى او فال بد زده باشد.

این ابیات را اسماعیل بن مصعب بن اسماعیل بن زید بن ثابت برایم خواند و گفت که آنها را در کتابى دیده است و ابراهیم بن جعفر بن محمود هم از محمد بن مسلمه برایم نقل کرد.

عبید الله بن هریر هم به روایت پدرش از رافع بن خدیج برایم نقل کرد که مى‏گفت: چون پیش از ظهر از منطقه مریسیع حرکت کردیم تمام آن روز و شب را با تلاش در حرکت بودیم، و هیچ کس شتر خود را نگه نمى‏داشت مگر براى قضاى حاجت یا نماز گزاردن. پیامبر (ص) هم ناقه خود را با شتاب هى مى‏فرمود و براى تندتر راندن آن تازیانه خود را به حرکت در مى‏آورد.

شب را تا صبح و فرداى آن روز را تا ظهر و بلکه تا بعد از ظهر همچنان یکسره حرکت کردیم.

گوید: هنگامى که مردم از مریسیع حرکت کردند براى گفتگو مطلبى جز داستان ابن ابى نداشتند، ولى پس از اینکه بى خوابى و خستگى شدید بر ایشان غلبه کرد، آن موضوع را فراموش کردند آن چنان که هیچ گفتگویى درباره ابن ابىّ نبود. پیامبر (ص) هم به همین منظور

شتابان حرکت مى‏فرمود که مردم موضوع ابن ابىّ را فراموش کنند. گوید: همینکه فرود آمدند و روى زمین قرار گرفتند خواب ایشان را در ربود. آنگاه چون هوا سرد شد پیامبر (ص) با مردم حرکت فرمود و فرداى آن روز کنار آبى که نامش بقعاء بود در منطقه نقیع فرود آمدند و مردم مرکوبهاى خود را براى چرا رها کردند. در این هنگام باد و طوفان سختى راه افتاد، به طورى که مردم ترسیدند و از رسول خدا (ص) علت آن را مى‏پرسیدند. مسلمانان ترسیده بودند که عیینة بن حصن به مدینه حمله کرده باشد و مى‏گفتند این طوفان نشانگر حادثه‏اى است و زنها و بچه‏ها در مدینه تنها هستند. میان رسول خدا (ص) و عیینه قرار داد عدم تعرضى منعقد شده بود که مدت آن در همان روز پایان یافته بود، بدین سبب مسلمانان را ترس و وحشتى بزرگ فرا گرفته بود. چون خبر ترس ایشان به رسول خدا (ص) رسید فرمود: نترسید، این طوفان براى شما زیانى ندارد، هیچ نقبى در مدینه نیست، مگر آنکه فرشته‏اى از آن پاسدارى مى‏کند، و تا شما به مدینه نرسید هیچ دشمنى وارد آن نخواهد شد، ولى امروز یکى از منافقانى که شدیدا نفاق مى‏ورزید در مدینه مرده است و به این جهت این طوفان بر پا شده است. کسى که مرده زید بن رفاعة بن تابوت است و مرگ او مایه خشم شدید منافقان شده است.

از جابر بن عبد الله برایم روایت کردند که مى‏گفت در آن روز تا هنگام نیمروز طوفان بحدى شدید بود که هرگز سابقه نداشت، و در آخر روز آرام گرفت.

جابر مى‏گوید: چون به مدینه رسیدم پیش از آنکه به خانه خود بروم پرسیدم: چه کسى مرده است؟ گفتند: زید بن رفاعة بن تابوت. و اهل مدینه گفتند آنها هم تا موقع دفن آن دشمن خدا شاهد چنان طوفانى بوده‏اند و پس از دفن او طوفان آرام گرفته است.

عبد الحمید بن جعفر، از پدرش برایم روایت کرد که مى‏گفت: در آن روز عبادة بن صامت به ابن ابىّ گفت: دوست تو مرد! ابن ابىّ گفت: کدام دوستم؟ گفت: کسى که مرگ او براى اسلام فتح و پیروزى است. پرسید: او کیست؟ عباده گفت: زید بن رفاعة بن تابوت. ابن ابىّ گفت: اى واى بر من، به خدا مردى بود و شروع کرد به ذکر خوبیهاى او. عباده گوید: به ابن ابىّ گفتم: به مردى فرومایه و بى دنباله چنگ زده‏اى. گفت: چه کسى خبر مرگ او را به تو داده است؟ گفتم: هم اکنون پیامبر (ص) خبر داد که او در این ساعت مرده است. گوید: ابن ابىّ بر دست و پاى بمرد و سخت اندوهگین و افسرده شد.

گویند: در آخر آن روز طوفان آرام گرفت و مردم وسایل و مرکوبهاى خود را آماده کرده و راه افتادند.

عبد الحمید بن جعفر، از ابن رومان، و محمد بن صالح، از عاصم بن عمر بن قتاده برایم نقل‏

کردند که آن دو مى‏گفتند: ناقه گوش بریده پیامبر (ص) از میان شتران گم شد و مسلمانان از هر سو به جستجوى آن برآمدند.

زید بن لصیت- که از منافقان بود و با گروهى از انصار که عبارت بودند از: عبّاد بن بشر بن وقش، و سلمة بن سلامة بن وقش، و اسید بن حضیر همسفر بود- پرسید: این مردم از هر طرف به کجا مى‏روند؟ گفتند: در پى یافتن ناقه پیامبرند که گم شده است. گفت: مگر خداوند به او خبر نمى‏دهد که ناقه‏اش کجاست؟ همسفران او از این حرف ناراحت شدند و گفتند: اى دشمن خدا، تو منافقى، خدا تو را بکشد. و اسید بن حضیر رو به او کرد و گفت: به خدا فقط نمى‏دانم که آیا پیامبر (ص) موافق است یا نه؟ و گر نه‏اى دشمن خدا هم اکنون با نیزه خایه‏ات را بیرون مى‏کشیدم! تو که این چنینى چرا با ما بیرون آمدى؟ گفت: من در جستجوى اغراض دنیوى هستم، بعد به طور مسخره گفت: بجان خودم سوگند که محمد (ص) از مسائلى که به مراتب از موضوع این ناقه مهمتر است خبر مى‏دهد، مگر او براى ما اخبار آسمانها را نقل نمى‏کند.

همسفران او همگى به او حمله کرده و گفتند: به خدا دیگر راهى براى دوستى باقى نمانده است و هرگز نباید با یک دیگر زیر سایه‏اى بنشینیم، اگر مى‏دانستیم که چه در ضمیر تو نهفته است حتى یک ساعت هم با تو دوستى نمى‏کردیم. زید از ترس ایشان که مبادا او را بزنند گریخت و خود را نزدیک پیامبر (ص) رساند و همانجا نشست تا در پناه آن حضرت باشد و همسفران او بار و بنه‏اش را به گوشه‏اى انداختند.

داستان گفتگوى زید را فرشتگان به پیامبر خبر داده بودند و رسول خدا (ص) به طورى که زید بشنود، فرمود «یکى از منافقان به طور تمسخر گفته است اگر ناقه پیامبر گم شده است مگر خدا به او خبر نمى‏دهد که ناقه‏اش کجاست؟ و حال آنکه بجان خودم از مسائلى که از موضوع ناقه بزرگتر است خبر مى‏دهد» البته کسى غیر از خدا غیب نمى‏داند امّا خداوند متعال مرا از جاى ناقه آگاه فرمود و او در همین دره رو به روى شماست و لگام حیوان به درختى گیر کرده است، به آن طرف بروید. مسلمانان همانجا که پیامبر (ص) فرموده بود رفتند و ناقه را آوردند.

چون زید ناقه را دید برخاست و شتابان آهنگ رفتن پیش دوستان خود کرد و متوجه شد که بار و بنه او را به کنارى انداخته‏اند. آنها که همگى با هم نشسته بودند به او اعتنایى نکردند و کسى از جاى خود برنخاست و چون خواست به ایشان نزدیک شود گفتند: نزدیک ما نیا! گفت:

صحبتى دارم. و نزدیک آمد و گفت: شما را به خدا سوگند آیا کسى از شما به حضور پیامبر رفته و گفتار مرا براى او نقل کرده است؟ گفتند: نه به خدا ما از جاى خود اصلا برنخاسته‏ایم. گفت:

آنچه من گفته‏ام مردم خبر دارند و پیامبر (ص) هم از مطلب من گفتگو مى‏فرمود. و سپس گفتار

پیامبر (ص) را براى آنها گفت و به ایشان خبر داد که ناقه را پیش پیامبر (ص) آوردند، و اضافه کرد که: من تاکنون در شک و تردید بودم و اکنون شهادت مى‏دهم که محمد (ص) رسول خداست، به خدا من تا امروز مسلمان نشده بودم. آنها به زید گفتند: به خدمت پیامبر (ص) برو تا برایت استغفار فرماید. او به حضور پیامبر (ص) رفت و اقرار به گناه کرد، و آن حضرت براى او استغفار فرمودند. گفته‏اند که زید همچنان تا به هنگام مرگ سست اعتقاد و منافق بود و کار دیگرى نظیر این کار را در جنگ تبوک کرد.

ابن ابى سبره از شعیب بن شدّاد برایم نقل کرد که مى‏گفت: چون پیامبر (ص) در بازگشت از مریسیع به منطقه نقیع رسید و در آنجا مقدارى مرتع و چند آبگیر متصل به یک دیگر را ملاحظه فرمود و از خوبى آب و هوا و بدون حاجب بودن آن منطقه مطلع شدند، از میزان آب سؤال فرمود. در پاسخ گفتند: به هنگام تابستان آب کم شده و آبگیرها خشک مى‏شود. پیامبر (ص) به حاطب بن ابى بلتعه امر فرمودند که آنجا چاهى حفر کند و هم دستور دادند که نقیع، منطقه‏اى حمایت شده باشد. و بلال بن حارث مزنى را بر آن گماشتند. بلال گفت: چه اندازه از این زمینها را قرقگاه سازم؟ فرمود: هنگام سپیده دم مردى که داراى صداى رسا باشد بر فراز این کوه- که کوه مقمل نامیده مى‏شد- بایستد و فریادى کشد، تا هر جا که صداى او رسید منطقه اختصاصى براى مسلمانان و چراگاه اسبان و شتران جنگى ایشان خواهد بود. بلال گفت: اى رسول خدا (ص) آیا دامهاى مسلمانان مى‏توانند در آن چرا کنند؟ فرمود: نه، نباید در آن وارد شوند. گوید: گفتم با زن یا مرد ضعیفى که قدرت بر کوچیدن نداشته باشد و چند دام داشته باشند چه کنم؟ فرمود: آنها را آزاد بگذار.

در روزگار ابو بکر و عمر و عثمان هم همچنان آن منطقه قرق و مورد حفاظت بود و مقدار زیادى از اسبهاى جنگى مسلمانان در آن منطقه نگهدارى مى‏شد. در آن روز پیامبر (ص) میان شتران و اسبان مسابقه‏اى ترتیب داد. ناقه آن حضرت از میان همه شتران برنده شد و اسب آن حضرت هم مسابقه را برد- همراه آن حضرت دو اسب بود یکى لزاز و دیگرى ظرب نام داشت- ابو اسید ساعدى با اسب پیامبر (ص) در مسابقه شرکت کرد و بلال هم براى مسابقه بر ناقه آن حضرت سوار شد.


1) سوره 63، آیه 1.