خلاصه روایت ابن هشام از ابن اسحاق چنین است که: فرمانده فدائیان شبانگاه آنان را بخانه ابورافع وارد ساخت، ولی این روایت برای ما بیان نمیکند که این فدائیان چگونه به آن خانه وارد شدهاند. الا اینکه این روایت اضافه میکند که فدائیان هیچ حجرهای را در آن خانه باقی نگذاشتند، مگر آنکه در آنرا بر روی ساکنینش بستند، و ابورافع در محل مرتفعی مسکن داشت که تنها بوسیله
تنه نخلی که آنرا بصورت نردبان درآورده بودند، بالا رفتن به آن ممکن بود، و از اینرو فدائیان از آن نردبان بالا رفتند، تا بر در حجره او ایستادند و اجازه ورود خواستند، پس همسر او از حجره بیرون آمد، و گفت: شما کیستید؟ فدائیان گفتند: ما مردمی از قبائل عربیم که بطلب خواربار آمدهایم.
زن گفت: اینک شخص مطلوب است. پس بحجره داخل شوید.
فدائیان بدرون حجره رفتند، و از بیم وقوع زد و خورد و انتشار خبر آن در حجره را پشت سر خود بستند.
یکی از کسانیکه ابن اسحاق این حادثه را از او روایت کرده است اضافه میکند که: «الا اینکه همسر ابورافع فریاد برآورد و بیم آن بود که ما را رسوا کند و ما در همان حال که ابو رافع در بستر خود بود، با شمشیرهای آخته بر او حملهور شدیم و بخدا قسم که در آن تاریکی شب تنها سفیدی رنگ پوست او بود که بمانند قماش سفید قبطی مصر او را بما نشان میداد.
و چون همسرش بروی ما فریاد میکشید یکی از افراد ما شمشیرش را بالای سر او بلند کرد ولی سفارش پیمبر (ص) در نهی از کشتن زن را بیاد آورد و دست خود را از طرف او باز گرفت، و اگر تذکر آن سفارش نمیبود خود را از شر او آسوده ساخته بودیم.
پس چون شمشیرها را بر ابورافع فرود آوردیم، عبدالله بن انیس شمشیرش را در شکم او فرو برد، تا از پشتش بدرآمد، و او پیوسته میگفت: کافی است! کافی است!
سپس از آن خانه بیرون شدیم، و در این میان عبدالله بن عتیک بعلت ضعف بنیائی دو پله یکی کرد، و بزیر افتاد، و دستش – و بروایت ابن هشام – پایش بشکست، و ما را بدوش کشیدیم و بجائی که آب از آنجا بداخل قلعه جریان مییافت بردیم، و در آنجا پنهان شدیم.
در این هنگام یهودیان که از حادثه قتل ابورافع با خبر شده بودند، آتش بر افروختند، و از هر سو در جستجوی ما بکاوش پرداختند، تا چون از یافتن ما نومید شدند، بطرف زعمیم خود بازگشتند، و پیرامون او گرد آمدند و او درمیان
ایشان در حال جان دادن بود.
پس ما با خود گفتیم: از کجا بفهمیم که آن دشمن خدا مرده است؟
در این حال یکی از یاران ما گفت: من میروم و برای شما تحقیق میکنم.
پس او براه افتاد، تا بجمع مردم پیوست، و دیری نگذشت که بسوی ما بازگشت، او گفت: من همسر ابورافع و مردان یهودی را پیرامون او یافتم، بحالیکه آن زن چراغی در دست داشت و در پرتو روشنی آن بصورت آن جمع مینگریست و ماجرا را برای ایشان شرح میداد و میگفت: الا بخدا قسم، که من صدای ابنعتیک را در آن میان شنیدم، ولی حدس خود را تکذیب کردم و گفتم: ابنعتیک در این سرزمین چه میکند: سپس بطرف بستر ابورافع رفت و در صورت او بنگریست، و آنگاه گفت: جان سپرد، بخدای یهود. و من هرگز سخنی نشنیده بودم که در گوش جانم لذت بخشتر از این سخن باشد.
سپس دوستمان را بدوش گرفتیم، و بطرف مقر پیمبر (ص) روان شدیم، و خبر قتل آن دشمن خدا را به آن حضرت ابلاغ کردیم، و چون درباره قاتل او اختلاف کردیم و هر یک از ما مدعی قتل او شد، پیمبر (ص) فرمود: شمشیرهاتان را پیش آورید پس چنین کردیم، و چون در آنها بنگریست با اشاره بیکی از شمشیرها فرمود: این شمیثر او را کشته است، زیرا من اثر طعام را در آن میبینم.