جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

روایت ابن اسحاق‏

زمان مطالعه: 3 دقیقه

خلاصه روایت ابن هشام از ابن اسحاق چنین است که: فرمانده فدائیان شبانگاه آنان را بخانه ابورافع وارد ساخت، ولی این روایت برای ما بیان نمیکند که این فدائیان چگونه به آن خانه وارد شده‏اند. الا اینکه این روایت اضافه میکند که فدائیان هیچ حجره‏ای را در آن خانه باقی نگذاشتند، مگر آنکه در آنرا بر روی ساکنینش بستند، و ابورافع در محل مرتفعی مسکن داشت که تنها بوسیله

تنه نخلی که آنرا بصورت نردبان درآورده بودند، بالا رفتن به آن ممکن بود، و از اینرو فدائیان از آن نردبان بالا رفتند، تا بر در حجره او ایستادند و اجازه ورود خواستند، پس همسر او از حجره بیرون آمد، و گفت: شما کیستید؟ فدائیان گفتند: ما مردمی از قبائل عربیم که بطلب خواربار آمده‏ایم.

زن گفت: اینک شخص مطلوب است. پس بحجره داخل شوید.

فدائیان بدرون حجره رفتند، و از بیم وقوع زد و خورد و انتشار خبر آن در حجره را پشت سر خود بستند.

یکی از کسانیکه ابن اسحاق این حادثه را از او روایت کرده است اضافه می‏کند که: «الا اینکه همسر ابورافع فریاد برآورد و بیم آن بود که ما را رسوا کند و ما در همان حال که ابو رافع در بستر خود بود، با شمشیرهای آخته بر او حمله‏ور شدیم و بخدا قسم که در آن تاریکی شب تنها سفیدی رنگ پوست او بود که بمانند قماش سفید قبطی مصر او را بما نشان می‏داد.

و چون همسرش بروی ما فریاد می‏کشید یکی از افراد ما شمشیرش را بالای سر او بلند کرد ولی سفارش پیمبر (ص) در نهی از کشتن زن را بیاد آورد و دست خود را از طرف او باز گرفت، و اگر تذکر آن سفارش نمی‏بود خود را از شر او آسوده ساخته بودیم.

پس چون شمشیرها را بر ابورافع فرود آوردیم، عبدالله بن انیس شمشیرش را در شکم او فرو برد، تا از پشتش بدرآمد، و او پیوسته میگفت: کافی است! کافی است!

سپس از آن خانه بیرون شدیم، و در این میان عبدالله بن عتیک بعلت ضعف بنیائی دو پله یکی کرد، و بزیر افتاد، و دستش – و بروایت ابن هشام – پایش بشکست، و ما را بدوش کشیدیم و بجائی که آب از آنجا بداخل قلعه جریان می‏یافت بردیم، و در آنجا پنهان شدیم.

در این هنگام یهودیان که از حادثه قتل ابورافع با خبر شده بودند، آتش بر افروختند، و از هر سو در جستجوی ما بکاوش پرداختند، تا چون از یافتن ما نومید شدند، بطرف زعمیم خود بازگشتند، و پیرامون او گرد آمدند و او درمیان

ایشان در حال جان دادن بود.

پس ما با خود گفتیم: از کجا بفهمیم که آن دشمن خدا مرده است؟

در این حال یکی از یاران ما گف‏ت: من میروم و برای شما تحقیق میکنم.

پس او براه افتاد، تا بجمع مردم پیوست، و دیری نگذشت که بسوی ما بازگشت، او گفت: من همسر ابورافع و مردان یهودی را پیرامون او یافتم، بحالیکه آن زن چراغی در دست داشت و در پرتو روشنی آن بصورت آن جمع می‏نگریست و ماجرا را برای ایشان شرح می‏داد و می‏گفت: الا بخدا قسم، که من صدای ابن‏عتیک را در آن میان شنیدم، ولی حدس خود را تکذیب کردم و گفتم: ابن‏عتیک در این سرزمین چه می‏کند: سپس بطرف بستر ابورافع رفت و در صورت او بنگریست، و آنگاه گفت: جان سپرد، بخدای یهود. و من هرگز سخنی نشنیده بودم که در گوش جانم لذت بخش‏تر از این سخن باشد.

سپس دوستمان را بدوش گرفتیم، و بطرف مقر پیمبر (ص) روان شدیم، و خبر قتل آن دشمن خدا را به آن حضرت ابلاغ کردیم، و چون درباره قاتل او اختلاف کردیم و هر یک از ما مدعی قتل او شد، پیمبر (ص) فرمود: شمشیرهاتان را پیش آورید پس چنین کردیم، و چون در آنها بنگریست با اشاره بیکی از شمشیرها فرمود: این شمیثر او را کشته است، زیرا من اثر طعام را در آن می‏بینم.