این گروه در سحر دوشنبه چهارم ذى حجهاى که چهل و ششمین ماه هجرت بود، از مدینه بیرون آمدند و مدت غیبت ایشان ده روز طول کشید.
از قول عبد اللّه بن انیس برایم روایت کردند که مىگفت: از مدینه بیرون آمدیم تا به خیبر رسیدیم. گوید: عبد اللّه بن عتیک مادرى شیرى از زنان یهود خیبر داشت. پیامبر (ص) ما پنج نفر را که عبارت بودیم از: عبد الله بن عتیک، عبد الله بن انیس، ابو قتاده، اسود بن خزاعى و مسعود بن سنان، براى این کار روانه فرموده بود. گوید به خیبر رسیدیم و عبد اللّه بن عتیک کسى پیش مادر خود فرستاد و جاى خود را به او اطلاع داد، پس، او براى ما کیسهاى خرماى کبیس و نان آورد که خوردیم، آنگاه، عبد اللّه به و گفت: مادر جان، شب شده است، اگر مىتوانى ما را داخل قلعه خیبر ببر. گفت: تو چطور مىتوانى وارد خیبر، که چهار هزار جنگجو در آن است، بشوى، بعلاوه، قصد دارى چه کسى را بکشى؟ گفت: ابو رافع را، گفت نمىتوانى به او دست یابى. عبد اللّه گفت: به خدا، یا او را مىکشم یا خودم کشته خواهم شد. گفت: پس، شب پیش من بیایید. چون شب فرا رسید و اهل خیبر به خواب رفتند، همگى به خانه او رفتند، او قبلا
به آنها گفته بود: خود را داخل گروههاى مردم جا بزنید و وارد قلعه شوید و چون پاسداران خفتند، شما کمین کنید و در آیید! پس، آنها این دستورها را اجرا کردند و به خانه مادر رضاعى عبد اللّه بن عتیک در آمدند. او به آنها گفته بود: یهودیان معمولا درها را نمىبندند چون مىترسند که مبادا میهمانى از خودشان بر ایشان برسد و بیرون خانه بماند، به هر حال، درها باز است که میهمان براحتى بتواند وارد شود و شام بخورد. چون مردم خفتند، آن زن به ایشان گفت: بروید و کنار خانه ابو رافع بایستید و اجازه ورود بخواهید و بگویید که براى ابو رافع هدیهاى آوردهایم، حتما شما را مىپذیرند. آنها چنان کردند، از خانه مادر شیرى عبد اللّه عتیک بیرون آمدند و از هر درى که مىگذشتند، آن را مىبستند، به طورى که، تمام درهاى دژ خیبر را بستند و کنار پلکان خانه بزرگ ابو رافع رسیدند.
گوید: بالا رفتیم و عبد اللّه بن عتیک را جلو فرستادیم، زیرا، او عبرى را خیلى خوب صحبت مىکرد: چون اجازه ورود خواستیم، همسرش آمد و گفت: چه مىخواهید؟ عبد اللّه بن عتیک به عبرى گفت: هدیهاى براى ابو رافع آوردهایم. او در حجره را گشود ولى همینکه چشمش به شمشیر افتاد، خواست فریاد بکشد که من شمشیر را به طرفش گرفتم و او سکوت کرد. نزدیک در خانه ازدحام کرده بودیم و فکر مىکردیم که کدامیک از ما به او حمله کنیم، گوید باز هم زن مىخواست فریاد بکشد که با شمشیر اشارهاى کردم و ساکت شد. عبد اللّه بن انیس گوید: من دوست نداشتم که یاران من، در کشتن او، بر من سبقت بگیرند. گوید: همسر ابو رافع آرام گرفت، به او گفتم: ابو رافع کجاست؟ بگو وگرنه با شمشیر مىکشمت. گفت: او در این اطاق خفته است. وارد اطاق شدیم و او را که از سپیدى بدن، همچون پارچه پنبهاى سپیدى مىنمود دیدیم که همچنان افتاده و خواب است، شمشیرهاى خود را بر او فرود آوردیم، همسرش فریاد کشید، یکى از ما قصد کشتن او را هم کرد ولى متذکر شدیم که پیامبر (ص) ما را از کشتن زنها نهى فرموده است. گوید: معلوم شد چون سقف خانه کوتاه است، وقتى ما شمشیرهاى خود را بلند مىکنیم به سقف گیر مىکند و کارگر نمىشود، من هم که شب کورم و در شب دیدم بسیار ضعیف است ولى در تاریکى بدن او را دیدم که از سپیدى همچون ماه مىدرخشید، پس، شمشیرم را روى شکمش گذاشتم و به آن تکیه دادم و آن قدر فشردم که از سوى دیگر بیرون آمد و صداى خش خش شمشیر را بر روى تشک شنیدم، آنگاه، دانستم که ضربه کارى است و کار او ساخته شده است.
گوید: دیگران هم باو ضربت مىزدند، آنگاه از آنجا پایین آمدیم، ابو قتاده کمانش را در اطاق جا گذاشته بود، بعد از اینکه پایین آمدیم، یادش آمد، دوستان گفتند: کمانت را رها
کن. اما او نپذیرفت و رفت کمانش را برداشت ولى افتاد و پایش شکست و در نتیجه او را به نوبت بر دوش حمل مىکردیم. گوید: همسر ابو رافع و دیگر ساکنان خانه، پس از قتل او، شروع به داد و فریاد کردند ولى مردم از ترس، در سراسر شب، درها را نگشودند. گوید: ما در یکى از راه آبهاى قلعه خیبر پنهان شدیم، یهودیان و حارث پدر زینب خود را به خانه ابو رافع رساندند، همسر او پیش حارث آمد و گفت: آنها همین الآن بیرون رفتند. حارث همراه سه هزار نفر به جستجوى ما بر آمد و به وسیله شعلههاى آتش درختان خرما و میان شاخ و برگ آن را روشن مىکردند که ما را بیابند و مکرر از روى پلى که ما زیر آن پنهان شده بودیم گذشتند ولى ما را ندیدند. چون خسته شدند و چیزى ندیدند پیش همسر ابو رافع برگشتند و به او گفتند: آیا کسى از آنها را مىشناسى؟ گفت: صداى عبد اللّه بن عتیک را شناختم و او، که مدتى در این سرزمین زندگى مىکرد، همراه ایشان بود. یهودیان دوباره به جستجوى مسلمانان پرداختند. گوید: مسلمانان با یک دیگر مذاکره کردند و گفتند: اگر یکى از ما برود و ببیند که آیا ابو رافع کشته شده است یا نه، خوب خواهد بود. اسود خزاعى متعهد این کار شد، او خود را به لباس یهودیان درآورد، چوبى را آتش زد و به دست گرفت و خود را میان یهودیان جا زد، هنگامى که یهودیان دوباره به قصر ابو رافع برگشتند، او هم همراه آنها وارد شد و دید که در خانه ابو رافع جمعیت زیادى گرد آمده است. اسود گوید: یهودیان همه گرد آمده و مىخواستند ببینند که ابو رافع در چه حال است. همسرش، در حالى که چراغى در دست داشت، بر روى او خم شد که بفهمد او مرده یا زنده است، آنگاه، گفت: سوگند به خداى موسى، که ابو رافع مرده است! گوید: دلم مىخواست که از مرگ او مطمئن شوم، این بود که دوباره وارد اطاق شدم و فهمیدم که حتما مرده است.
یهودیان با شیون و زارى مشغول آماده ساختن مراسم تدفین شدند و من با آنکه کمى تأخیر کرده بودم خود را پیش دوستانم، در همان راه آب، رساندم و خبرشان دادم. دو روز در آنجا مخفى بودیم تا از تعقیب ما دست بردارند و بعد گریختیم و به مدینه آمدیم.
هر یک از ما مدعى بود که ابو رافع را او کشته است. هنگامى به مدینه رسیدیم، که پیامبر (ص) بر منبر بود، چون ما را دید، فرمود: روسپید باشید! گفتیم: روى تو سپید باد اى رسول خدا! پرسید: آیا کشتیدش؟ گفتیم: آرى، و همه ما مدعى قتل او بودیم. فرمود:
شمشیرهایتان را بیاورید. شمشیرها را به حضورش بردیم، نگاهى فرمود و گفت: بر روى شمشیر عبد اللّه بن انیس اثر اغذیه موجود در شکم ابو رافع مانده است، بنابر این، این شمشیر او را کشته است. گوید: ابن ابى الحقیق [ابو رافع] گروه زیادى از قبیله غطفان و عربهاى دور خود را جمع کرده و براى آنها جایزههاى کلان تعیین کرده بود که
به جنگ پیامبر (ص) بیایند و آن حضرت به همین علت، این گروه را به سراغ او فرستادند.
از قول عبد اللّه بن انیس برایم روایت کردند که مىگفت: چون به در خانه ابو رافع رسیدیم، درباره اینکه کدامیک او را بکشیم مشاجره کردیم. پس، قرعه کشى کردیم و قرعه به نام من درآمد، من شب کورم به همین علت به دوستان خود گفتم: جاى دقیق او کجاست؟ گفتند: سپیدى بدنش را، که همچون ماه است، خواهى دید. او را دیدم و آهنگ او کردم، دیگران مواظب همسرش بودند که فریاد نکشد و شمشیرهاى خود را بر او کشیده بودند، من وارد شدم و شمشیر زدم ولى چون سقف کوتاه بود، شمشیر دامنه نداشت، پس، شمشیر را بر شکمش، که پر از شراب بود، گذاشتم و بر آن تکیه دادم به طورى که، صداى خش خش آن را بر روى فرش شنیدم.
و گفتهاند که این واقعه در رمضان سال ششم صورت گرفته است.