یحیى بن عبد العزیز، از قول بشیر بن محمد بن عبد الله بن زید برایم نقل کرد که: مردى از قبیله اشجع به نام حسیل بن نویره که راهنماى رسول خدا (ص) در راه خیبر بود، به مدینه آمد.
پیامبر (ص) از او پرسیدند: از کجا مىآیى؟ گفت: از ناحیه جناب. پیامبر (ص) فرمودند: چه خبر بود؟ گفت: گروهى از قبیله غطفان در جناب جمع شده بودند، عیینه هم کسى پیش آنها فرستاده و پیام داده بود که یا شما پیش ما بیایید یا ما پیش شما مىآییم. غطفانیها گفتند شما پیش ما بیایید تا همگى به محمد حمله کنیم، و به هر حال آنها قصد حمله به شما یا اطراف مدینه را دارند.
گوید: پیامبر (ص) ابو بکر و عمر را فرا خواندند و موضوع را به آن دو خبر دادند. هر دو گفتند، بشیر بن سعد را به این کار مأمور فرمایید. پیامبر (ص) بشیر را خواستند و براى او پرچمى بستند و سیصد مرد همراه او کردند، و مقرر فرمودند تا شبها را حرکت و روزها را کمین کنند. حسیل بن نویره هم به عنوان راهنما همراه ایشان بود.
مسلمانان حرکت کردند. شبها راه مىرفتند و روزها کمین مىکردند تا در منطقه خیبر در سلاح(2) فرود آمدند و از آنجا حرکت کردند تا نزدیک دشمن رسیدند. راهنما گفت: فاصله میان
شما و دشمن به اندازه دو سوم یا نصف روز راه است، اگر دوست داشته باشید شما کمین کنید و من به عنوان پیشاهنگ بیرون مىروم و براى شما خبر مىآورم، اگر هم دوست داشته باشید همگى با هم مىرویم. گفتند تو را پیشاپیش مىفرستیم، و فرستادنش. او ساعتى رفت و برگشت و گفت: نخستین رمهها و گلههاى ایشان همین جاست، آیا دلتان مىخواهد که بر آنها غارت ببرید؟ در این مورد میان مسلمانان اختلاف نظر وجود داشت، برخى گفتند اگر حالا بر اینها غارت ببریم مردان جنگى و رمههاى دیگر از چنگ ما خواهند گریخت. برخى دیگر گفتند اکنون آنچه که در دسترس است غارت مىکنیم و به غنیمت مىگیریم و بعد هم دشمن را تعقیب مىکنیم. پس بر شتران هجوم بردند و مقدار زیادى شتر به چنگ آوردند که دست و بال آنها را پر کرد. چوپانها به سرعت گریختند و خود را به جمع دشمن رساندند و به آنها اطلاع دادند، آنها هم ترسیدند و پراکنده شدند و به سرزمینهاى دور دست خود پناهنده شدند.
بشیر همراه یاران خود حرکت کرد و چون به منطقه دشمن رسید متوجه شد که کسى آنجا نیست، لذا با شترانى که به غنیمت گرفته بودند برگشتند. هنگام مراجعت در منطقه سلاح به یکى از جاسوسان عیینه برخوردند و او را کشتند، و سپس به جمع سپاه عیینه برخوردند. عیینه متوجه ایشان نبود که مسلمانان به آنها تیراندازى و حمله کردند و سپاه عیینه گریختند. یاران پیامبر (ص) آنها را تعقیب کردند و یکى دو مرد را دستگیر کرده و آن دو را به حضور پیامبر (ص) آوردند که هر دو مسلمان شدند و پیامبر (ص) هر دو را آزاد فرمودند.
گویند، حارث بن عوف مرّى که همپیمان عیینه بود، او را دید در حالى که بر اسب ارزنده خود سوار بود و شتابان مىگریخت و به سرعت بسیار زیادى اسب مىتاخت. حارث از او خواست که توقف کند. و او گفت: نمىتوانم بایستم، که دشمن در پى من است، یاران محمد هم اکنون فرا مىرسند. حارث بن عوف به او گفت: آیا هنوز هم وقت آن نرسید است که به خود آیى؟ مىبینى که محمد همه جا را تصرف کرده است و تو تلاش بیهوده مىکنى.
حارث گوید: من از سر راه سواران سپاه محمد خود را کنار کشیدم و کمین کردم، به طورى که اگر آمدند، مرا نبینند. از نیمروز تا شب ایستادم ولى هیچ کس را ندیدم و کسى در تعقیب عیینه نبود و معلوم شد که به شدت ترسیده و همین ترس از تعقیب، او را نگران کرده بود.
حارث گوید: بعد عیینه را دیدم و گفتم: من تا شب آنجا ایستادم و کسى را ندیدم که در تعقیب تو باشد. گفت: آرى، همین طور است، ولى من از اسیر شدن ترسیدم، و مىدانى که وضع من غیر از این مورد هم پیش محمد چگونه است. حارث گوید: به او گفتم: اى مرد، ما و تو در جنگهاى بنى نضیر، و بنى قریظه و خندق و بنى قینقاع و خیبر امر روشنى را دیدیم. اینها
با شکوتترین مردم یهود بودند، و مردم همه به شجاعت و سخاوت ایشان اقرار داشتند، آنها حصارهاى استوار و نخلستانهاى فراوانى داشتند که اگر تمام عرب به آنها پناهنده مىشدند از ایشان دفاع مىکردند. چنانکه وقتى حارثة بن اوس در جنگهاى داخلى میان خود و قومش به آنها پناهنده شد، از او دفاع کردند، و در عین حال دیدى که چون محمد به سراغ آنها رفت چگونه این شوکت از میان رفت و چگونه خوار و زبون شدند. عیینه گفت: به خدا قسم همین- طور است که مىگویى، ولى نفس من مرا آرام نمىگذارد. حارث گفت: برو و همراه محمد باش. عیینه گفت: مىگویى تابع و فرمان بردار شوم؟! مگر نمىدانى کسانى که به اسلام پیشى گرفتهاند، کسانى را که بعدا مىآیند سرزنش مىکنند و مىگویند این ما هستیم که در جنگ بدر و جنگهاى دیگر شرکت کردیم. حارث گفت: در هر صورت اگر ما پیش محمد برویم حتما از یاران برگزیده او خواهیم شد. قریش هم فعلا با او پیمانى دارند و گر نه محمد با آنها هم در- خواهد افتاد، هنوز، کار او کاملا استوار نشده است. عیینه گفت: به خدا قسم مىبینم که پیروز خواهد شد. حارث و عیینه وعده گذاشتند که به مدینه هجرت کنند و خدمت پیامبر (ص) بیایند.
در این موقع فروة بن هبیره قشیرى که آهنگ عمره داشت، به آن دو برخورد و آنها مشغول قول و قرار گذاشتن بودند و به فروه گفتند که چه خیالى دارند. فروه گفت: بهتر است صبر کنیم و ببینیم قریش در این مدت که پیمان عدم تعرض به یک دیگر دارند چه مىکنند، من خبر آن را براى شما مىآورم. آنها هم رفتن پیش رسول خدا (ص) را به تأخیر انداختند.
فروه حرکت کرد تا به مکه رسید و شروع به پرس و جو کرد و متوجه شد که قریش همچنان نسبت به رسول خدا (ص) دشمنند و هرگز نمىخواهند که سر به فرمان او در آورند. فروه به قریش خبر داد که محمد نسبت به یهودیان خیبر چه کرده است، آنگاه به قریش گفت: در عین حال رؤساى قبایل اطراف هم در دشمنى با محمد مثل شمایند. قریش گفتند، به نظر تو که سرور اهل صحرایى، چاره و رأى درست چیست؟ فروه گفت: معتقدم که این مدت پیمانى را که میان شما و اوست بگذرانیم و در این فاصله نظر اعراب صحرا را جلب مىکنیم و همگى با او در مدینه جنگ مىکنیم. فروه چند روزى در مکه ماند و در مجالس قریش شرکت مىکرد.
نوفل بن معاویه دیلى شنید که فروه به مکه آمده است و براى دیدن او از صحرا به مکه آمد.
فروه پیشنهادى را که به قریش کرده بود براى نوفل نقل کرد. نوفل گفت: امیدوارم که نزد شما چیزى باشد، من هم اکنون که از آمدن تو به مکه آگاه شدم، آمدم و خواستم بگویم ما دشمنى نزدیک به خود داریم که نسبت به محمد کاملا خیر خواه هستند و هیچ مسئلهاى از کارهاى ما را از او پوشیده نمىدارند. فروه گفت: آنها کیستند؟ نوفل گفت: خزاعه. فروه گفت: زشت باد کار
ایشان، امیدوارم دستشان خشک شود! حالا چه باید کرد؟ نوفل گفت: از قریش کمک بخواه و بگو که ما را علیه ایشان یارى کنند. فروه گفت: من این کار را براى شما رو براه مىکنم. سپس رؤساى قریش، صفوان بن امیّه، و عبد الله بن ابى ربیعه، و سهیل بن عمرو را دید و گفت:
مىدانید چه بلایى بر شما نازل شده است؟ و گفت: شما خوشنود هستید که محمد را از میان بردارید و خوشحالى مىکنید. گفتند: پس چه کار باید انجام دهیم؟ گفت: نوفل بن معاویه را براى جنگ با دشمن او که دشمن شما هم هست یارى دهید. گفتند: در این صورت محمد با سپاهى که ما را یاراى مقابله با آن نیست، با ما جنگ خواهد کرد و بر ما چیره خواهد شد، و ناچار مىشویم که به حکم و فرمان او تسلیم شویم و حال آنکه فعلا ما در زمان صلح و بر دین خود هستیم. فروه، نوفل بن معاویه را دید و گفت: این قوم همتى ندارند و چیزى پیش آنها نیست. فروه در مراجعت با عیینه و حارث دیدار کرد و این خبر را به آنها داد و گفت: مىبینم که قریش نسبت به محمد یقین پیدا خواهند کرد، بد نیست که شما به محمد نزدیک شوید و چارهاى بکنید. آنها دو دل شدند، و براى رفتن پیش رسول خدا یک پا را پیش و یک پا را پس مىگذاشتند.
1) جناب، نام سرزمینى از قبیله غطفان است، برخى هم آن را از زمینهاى قبیله خزاره دانستهاند. (عیون الاثر، ج 2، ص 148).
2) سلاح یا سلاج، جایى است در منطقه و پایین خیبر. (معجم البلدان، ج 5، ص 101).