واقدى گوید: محمد بن سهل بن ابى حثمه، از پدرش نقل کرد که عبد الله بن ابى حدرد اسلمىّ مىگفت: من دختر سراقة بن حارثه نجّارى را که در بدر کشته شده بود به همسرى گرفتم و هیچ چیزى از دنیا در نظرم بهتر از او نبود. دویست درهم مهر او کردم و هیچ چیزى هم نداشتم که به او هدیه کنم. با خود گفتم، باید به خدا و رسول خدا توکل کرد. به حضور رسول خدا (ص) آمدم و موضوع را به اطلاع ایشان رساندم. حضرت فرمود: چه قدر مهر او کردهاى؟
گفتم: دویست درهم. فرمود: اگر این پول از بطحان هم به دست شما مىآمد بیش از این مهر نمىکردید [کنایه از زیادى مهر است]. گفتم: اى رسول خدا، درباره پرداخت مهریه او به من کمک کنید. فرمود: اکنون چیزى پیش ما نیست که بتوانم به تو کمکى کنم، ولى تصمیم دارم ابو قتاده را همراه چهارده نفر دیگر به سریّهاى بفرستم، دلت مىخواهد که تو هم همراه ایشان بروى؟ امیدوارم خداوند به اندازه مهریه زنت به تو غنیمت عنایت فرماید. گفتم: آرى، حاضرم.
گوید: ما شانزده نفر بودیم که ابو قتاده فرمانده ما بود. پیامبر (ص) ما را به غطفان و ناحیه نجد اعزام فرمود و دستور داد که شبها حرکت، و روزها کمین کنید و غارت ببرید، و زنان و کودکان را نکشید.
گوید: به ناحیه غطفان رسیدیم و به اردوى بزرگى از ایشان هجوم بردیم. پیش از حمله، ابو قتاده براى ما سخنرانى کرد و توصیه به تقوى نسبت به خداوند عز و جل کرد و آنگاه هر دو نفر را با یک دیگر همرزم و رفیق کرد و گفت: هیچ کس از همرزم خود جدا نشود مگر اینکه همرزم او کشته شود که در این صورت باید پیش من برگردد و خبرش را بدهد، و نباید کسى پیش من بیاید
و چون از او بپرسم از همرزمت چه خبر دارى؟ بگوید: نمىدانم و از او خبرى ندارم. و هر گاه من تکبیر گفتم شما هم تکبیر بگویید و چون حمله کردم شما هم حمله کنید، زیاد هم در تعقیب دشمن به راه دور نروید.
گوید: اردوگاه را محاصره کردیم و شنیدیم که مردى فریاد مىکشید و مىگفت: یا خضره (سبزه و خرمى). من این کلمه را به فال نیک گرفتم و گفتم: به خیر و نعمت خواهم رسید و زنم را پیش خودم خواهم آورد. و ما شبانگاه به آنها حمله کرده بودیم. ابو قتاده شمشیرش را کشید و ما هم شمشیرهاى خود را کشیدیم و او تکبر گفت، ما هم تکبیر گفتیم و بر اردو حمله بردیم.
مردانى به جنگ پرداختند و مرد بلند قامتى در حالى که شمشیر خود را کشیده بود و به سوى عقب حرکت مىکرد مىگفت: اى مسلمان به سوى بهشت بشتاب! من او را تعقیب کردم. او گفت: این پیامبر شما بسیار مکار است و کار او از آن کارهاست که همیشه مىگوید: بهشت! بهشت! و به ما ریشخند مىزند. من متوجه شدم که او حمله خواهد کرد این بود که به تعقیبش پرداختیم. رفیق من مرا صدا زد که: دور نرو مگر نفهمیدى که فرمانده ما، ما را از تعقیب منع کرد. ولى من به دشمن رسیدم و تیرى رها کردم که به پس سر او خورد و او همچنان مىگفت:
اى مسلمان با این عمل خود به بهشت نزدیک شو! و من همچنان او را تیر زدم تا کشته شد و به زمین افتاد و شمشیر او را براى خودم برداشتم. رفیق و همرزم من مرا صدا مىزد و مىگفت:
کجا مىروى؟ به خدا قسم اگر من پیش ابو قتاده بروم این کار تو را به او خبر خواهم داد.
گوید: من پیش از آنکه ابو قتاده را ببینم همان دوستم را دیدم و پرسیدم: ابو قتاده درباره من سؤال کرد؟ گفت: آرى و نسبت به تو و من خشمگین است. و همو به من خبر داد که مسلمانان غنایم را جمع کردهاند و هر کس از دشمن را هم که به مقابله آمده است کشتهاند.
من پیش ابو قتاده آمدم. او مرا سرزنش کرد، و من به او گفتم: مردى را کشتم که چنین و چنان مىگفت و حرفهاى او را برایش نقل کردم. آن وقت شتران و دامها را جلو انداختیم، و زنان اسیر را سوار کردیم، و غلافهاى شمشیرها را به جهاز شتران آویخته بودیم. چون صبح شد من دیدم بر روى شترم زنى سیه پوش چون آهو نشسته است، چنان بود که گویى بر شتر من قطران مالیدهاند. آن زن شروع به نگاه کردن به پشت سر خود کرد و مکرر این کار را کرد و مىگریست. من گفتم: به چه چیزى مىنگرى؟ گفت: به خدا چشم به راه مردى هستم که اگر زنده مىبود ما را از دست شما نجات مىداد. من احساس کردم که باید همان کسى باشد که کشته بودمش، پس به او گفتم: به خدا سوگند من خودم او را کشتم، و این شمشیر اوست که در غلافش از جهاز شتر آویخته است. او نگاهى کرد و گفت: آرى این غلاف شمشیر اوست، اگر
راست مىگویى شمشیر را هم بیرون بیاور تا ببینم. و من آن را بیرون آوردم و دوباره در غلاف نهادم، و او در نومیدى شروع به گریه کرد.
ابن ابى حدرد گوید: تمام شتران و دامها را به حضور رسول خدا (ص) آوردیم.
ابو مودود، از عبد الرحمن بن عبد الله بن ابى حدرد، از قول پدرش نقل کرد که گفته است:
چون از غزوه خضره برگشتیم، غنایمى نصیب ما شد که سهم هر مرد معادل دوازده شتر بود، و من توانستم با همسرم عروسى کنم و خداوند به من خیر عنایت فرمود.
عبد الله بن جعفر، از جعفر بن عمرو برایم نقل کرد که: این سریّه پانزده شبانه روز طول کشید و آنها دویست شتر و هزار بز و اسیران زیادى آوردند که خمس آن را کنار گذاشتند. سهم هر یک از ایشان معادل دوازده شتر بود، و هر شتر را معادل ده بز یا گوسپند مىداشتند.
ابن ابى سبره، از اسحاق بن عبد الله، از عبد الرحمن بن عبد الله بن ابى حدرد، از قول پدرش برایم نقل کرد که گفته است: در این سفر چهار زن اسیر گرفتیم، در میان ایشان دوشیزه جوانى بود که مانند غزال به نظر مىرسید و از لحاظ کمى سنّ و سال و زیبایى چیز عجیبى بود. تعدادى پسر بچه و دختر بچه هم به اسیرى گرفته بودیم. چون اسیران را تقسیم کردند آن دخترک بسیار زیبا در سهم ابو قتاده قرار گرفت. محمیة بن جزء زبیدى به حضور رسول خدا (ص) آمد و گفت: در این سفر دخترک بسیار زیبایى نصیب ابو قتاده شده است و شما به من وعده فرموده بودید که در اولین مورد که خداوند به شما فىء عنایت فرماید زنى به من بدهید.
پیامبر (ص) کسى پیش ابو قتاده فرستادند و فرمودند: کنیزکى که سهم تو شده چگونه است؟
ابو قتاده گفت: جاریه زیبایى است که پس از بیرون کردن خمس بجاى سهم غنیمت خود او را براى خود انتخاب کردهام. فرمود: آن را به من ببخش. گفت: چنین خواهم کرد. پیامبر (ص) او را گرفتند و به محمیة بن جزء زبیدى بخشیدند.