جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏سریّه زید بن حارثه به حسمى(1) در جمادى الآخر سال ششم‏

زمان مطالعه: 5 دقیقه

موسى بن محمد بن ابراهیم، از قول پدرش برایم نقل کرد: دحیه کلبى از پیش قیصر باز مى‏گشت، و قیصر مقدارى مال و چند جامه به او جایزه داده بود. دحیه چون به حسمى رسید، به گروهى از مردم جذام برخورد و آنها راه را بر او بستند، و هر چه داشت غارت کردند. و هنگامى که به مدینه رسید، فقط جامه‏هاى ژنده‏اش همراهش بود. دحیه به خانه خود نرفت، بلکه به‏

سراغ خانه پیامبر (ص) آمد و در زد. پیامبر (ص) فرمود: کیست؟ دحیه خود را معرفى کرد.

فرمود: وارد شو. او به حضور پیامبر (ص) رسید، و آن حضرت از او اخبار مربوط به ملاقات با هرقل را از اول تا آخر پرسیدند. دحیه سپس به پیامبر (ص) گزارش داد: چون به حسمى رسیدم گروهى از قبیله جذام بر من حمله کردند و هیچ چیز براى من باقى نگذاشتند، به طورى که فقط با همین جامه ژنده به مدینه آمدم.

موسى بن محمد، برایم نقل کرد که از پیر مردى شنیده است که هنید بن عارض و پسرش عارض بن هنید، که هر دو مردمى شوم و فرومایه بودند، راه را بر دحیه بستند و هر چه که داشت با خود بردند. چون بنى ضبیب از این موضوع آگاه شدند، گروهى از ایشان که ده نفر بودند، و از جمله نعمان بن ابى جعال، براى پس گرفتن اموال دحیه حرکت کردند. نعمان مرد صحرا، و چابک و تیر انداز بود. نعمان و قرّة بن ابى اصفر صلعى به یک دیگر تیر اندازى مى‏کردند. قرّه تیرى به نعمان زد که به پاشنه پایش خورد و او را به زمین انداخت. نعمان در عین حال بپاخاست و تیرى پهن به قرّه انداخت و گفت: بگیر از جوانمرد! تیر به زانوى او خورد و زانویش را شکافت و او را از پاى درآورد. آن گروه، اموال دحیه را پس گرفتند و به او باز دادند، و او همراه اموال خود به سلامت به مدینه رسید.

موسى بن محمد، همچنین گفت که از پیر مرد دیگرى شنیدم که مى‏گفت کالاهاى دحیه را مردى از قضاعه که با او دوست بود مسترد داشت و به دحیه تسلیم کرد. چون دحیه به مدینه رسید، موضوع را براى رسول خدا (ص) بیان داشت، و پیامبر (ص)، خون هنید و پسرش را حلال فرمود، و دستور داد که گروهى به این منظور حرکت کردند که زید بن حارثه همراه دحیه به همین منظور به راه افتاد.

رفاعة بن زید جذامى قبلا به حضور پیامبر (ص) آمده بود، و پیامبر به او اجازه اقامت در مدینه داده بودند و او مقیم آنجا بود. او از پیامبر (ص) خواست تا آن حضرت همراه او نامه‏اى براى خویشاوندانش مرقوم فرمایند. پیامبر (ص) نامه‏اى به این مضمون نوشت و همراه رفاعه فرستاد:

«بسم الله الرحمن الرحیم، این نامه براى رفاعة بن زید نوشته مى‏شود که براى همه افراد قبیله خود و کسانى که همراه ایشانند ببرد، و آنها را به سوى خدا و رسول خدا فرا خواند.

هر کس این دعوت را بپذیرد از حزب خدا و رسول خدا خواهد بود، و هر کس نپذیرد دو ماه در امان خواهد بود».

چون رفاعه با این نامه پیش قوم خود آمد و آن را براى ایشان خواند، همگى به او پاسخ‏

مثبت دادند و با عجله به اسلام گرویدند و به کسانى که به دحیه حمله کرده بودند، حمله کردند.

ولى آنها گریخته و پراکنده شدند.

زید بن حارثه این موضوع را به اطلاع پیامبر (ص) رساند، و حضرت او را همراه پانصد مرد گسیل فرمود، و دحیه کلبى را هم همراه او کردند.

زید، شبها حرکت و روزها کمین مى‏کرد، و راهنمایى از بنى عذره همراه او بود. از آن سوى، غطفان و وائل و همچنین افراد قبیله سلامات و بهراء چون از آمدن زید بن رفاعه با نامه پیامبر آگاه شدند، همگى در کناره رؤیه که در سرزمین بنى مازن بود، جمع شدند و به رفاعه پیوستند.

راهنما، زید بن حارثه را رهنمونى کرد و هنگام سپیده دم بر هنید و پسرش و مردمى که در آن محل بودند، حمله کردند، و آنچه یافتند غارت کردند و هنید و پسرش و گروه زیادى را کشتند، و بر شتران و دامها و زن و بچه آنها غارت بردند. هزار شتر، و پنج هزار گوسپند و بز بردند، و یکصد نفر زن و بچه به اسارت گرفتند. راهنما آنها را از گوشه صحرا آورده بود.

چون بنى ضبیب شنیدند که زید بن حارثه چه کرده است، براى جنگ با او سوار شدند از جمله حبّان بن ملّه و پسرش بودند، آنان نزدیک به سپاه مسلمانان آمدند و قرار گذاشتند که هیچ- کس غیر از حبّان بن ملّه صحبت نکند. ضمنا رمزى میان خود داشتند که هر کس بخواهد شمشیر بزند بگوید «قودى» [بکش‏]، همینکه نزدیک لشکر مسلمانان رسیدند، سیاهى غنایم و اسیران آشکارا شد، و زنان و اسرا همگى پیش مى‏آمدند. حبّان مى‏گفت: ما مسلمانیم. اولین کسى که از مسلمانان با آنها برخورد کرد سوارى بود که نیزه به دست گرفته و غنایم و اسیران را با خود مى‏آورد. یکى از همراهان حبّان گفت: «قودى»! حبّان گفت: مهلت بده و آرام بگیر! چون به زید بن حارثه رسیدند، حبّان گفت: ما مسلمانیم. زید به او گفت: سوره حمد را بخوان! و این امتحانى بود که زید از هر کس که ادعاى مسلمانى داشت مى‏کرد، و چیز دیگرى نمى‏پرسید.

حبّان سوره حمد را خواند. زید بن حارثه گفت: جار بزنند و به اطلاع سپاه مسلمانان برسانند که «چون اینها بلدند سوره حمد را بخوانند، آنچه از آنها گرفته‏ایم بر ما حرام است».

آن قوم برگشتند، و زید هم به آنان دستور داد که از صحرایى که آمده‏اند عبور نکنند. آنان در میان اهل و عیال خود شب کردند و مواظب سپاه زید بن حارثه بودند و گفتگوهاى آنها را گوش مى‏کردند. همینکه زید بن حارثه و افراد او آرام گرفته و خوابیدند، گروهى از همراهان حبّان، از جمله ابو زید بن عمرو، و ابو اسماء بن عمرو، و سوید بن زید و برادرش، و برذع بن زید، و ثعلبة بن عدىّ حرکت کردند و صبح زود خود را در منطقه کراع پیش رفاعه رساندند.

حبّان به صورت اعتراض به رفاعه گفت: تو در اینجا نشسته‏اى و بزها را مى‏دوشى، در حالى که زنان قبیله جذام به اسارت گرفته شده‏اند، و تمام اخبار را به او گفتند. رفاعه همراه ایشان راه افتاد و به مدینه و حضور پیامبر (ص) آمد و راه را سه روزه طى کردند.

رفاعه نامه‏اى را که حضرت رسول (ص) نوشته بودند تسلیم حضورشان کرد، و چون پیامبر (ص) از اخبار سؤال فرمود، موضوع زید بن حارثه را گفتند. پیامبر (ص) فرمودند: در مورد کشته‏شدگان چه مى‏توانم بکنم؟ رفاعه گفت: شما داناترید. شما هرگز حلالى را براى ما حرام و حرامى را حلال نفرموده‏اید. و اضافه کرد که دستور دهید زندگان را آزاد کنند، کشته‏شدگان مهم نیست. پیامبر (ص) فرمود: راست مى‏گویى. آنها از پیامبر خواستند تا کسى را همراه ایشان بفرستند تا اسیران و اموال را از دست زید بن حارثه بگیرند. پیامبر (ص) به على (ع) دستور فرمود تا همراه ایشان برود. على (ع) گفت: ممکن است زید بن حارثه از من اطاعت نکند. پیامبر (ص) فرمود: این شمشیر مرا به عنوان نشانه و علامت بردار. على (ع) آن را برداشت و گفت: شترى هم براى سوار شدن ندارم. یکى از آنها گفت: شتر من حاضر است.

على (ع) سوار شترى شد و همراه ایشان بیرون رفت تا به رافع بن مکیث که به عنوان مژده دهنده فتح زید بن حارثه سوار بر ناقه‏اى از اموال ایشان به سوى مدینه روان بود برخورد فرمود.

على (ع) ناقه او را گرفت و به آنها مسترد داشت، و رافع بن مکیث همراه على (ع) سوار شد تا در منطقه فحلتین(2) به زید بن حارثه رسیدند. على (ع) به او فرمود: پیامبر (ص) تو را فرمان داده‏اند که هر اسیر و مالى که از این قوم در دست تو است، به ایشان برگردانى. زید گفت: در این مورد علامتى و نشانه‏اى از پیامبر دارى؟ على (ع) فرمود: این شمشیر پیامبر است. زید شمشیر را شناخت و در آنجا فرود آمد و همراهان خود را صدا زد تا جمع شدند، و گفت: در دست هر کس اسیرى یا مالى هست برگرداند که این فرستاده رسول خداست. مردم آنچه را که گرفته بودند، پس دادند، و برخى از زنان را از آغوش مردان بیرون کشیدند.

اسامة بن زید بن اسلم، از قول یسر بن محجن دیلى برایم نقل کرد که پدرش گفته است:

من در این سریّه حاضر بودم، سهم هر کس هفت شتر، هفتاد بز و میش و یکى دو زن بوده است، که پس از یک بار قاعدگى و پاک شدن با آن هم بستر مى‏شدند. تا سرانجام رسول خدا (ص) همه آنها را به خانواده‏هایشان برگرداند، و میان آنها جدایى افکند، و در مواردى آنها را خرید و

به خانواده‏شان برگرداند.


1) حسمى، نام بخشى از سرزمینهاى کوهستانى شمال مدینه است.- م.

2) فحلتین، نام منطقه‏اى است میان مدینه و ذى المروه. (طبقات ابن سعد، ج 2، ص 64).