عبد الله بن جعفر، از قول یعقوب بن عتبه برایم نقل کرد: پیامبر (ص) على (ع) را با صد مرد به قبیله بنى سعد در ناحیه فدک اعزام فرمود، زیرا به پیامبر (ص) خبر رسیده بود که آنها جمع شده و مىخواهند یهود خیبر را مدد رسانند.
على (ع) شبها راه مىپیمود و روزها در کمین به سر مىبرد تا آنکه به همج(2) رسید. در آنجا جاسوسى از دشمن را گرفتند، و از او پرسیدند تو کیستى؟ و چه اطلاعى از جمعیت بنى سعد دارى؟ گفت: من اطلاعى ندارم. بر او سخت گرفتند، ناچار اقرار کرد که جاسوس ایشان است و او را به خیبر فرستادهاند تا آمادگى آنها را به اطلاع ایشان برساند، مشروط بر اینکه یهودیان
خیبر هم براى آنها سهمى در محصول خرماى خود منظور کنند و هم اطلاع دهد که به زودى آنها نزد ایشان خواهند رفت. گفتند، بنى سعد کجایند؟ گفت: دویست نفر به فرماندهى وبر بن علیم جمع شدهاند. مسلمانان گفتند همراه ما بیا و ما را به آنها راهنمایى کن. گفت: به شرط آنکه به من امان دهید. گفتند اگر ما را به آنها و گله آنها راهنمایى کنى به تو امان مىدهیم و گر نه امانى براى تو نیست. گفت: چنین باشد.
او به عنوان دلیل و راهنما همراه ایشان راه افتاد، و آن قدر طول کشید که مسلمانان به او بدگمان شدند. او مسلمانان را از چند رشته تپه و دره گذراند تا به دشتى رسیدند که در آن شتر و گوسپند و بز زیادى بود. گفت: اینها رمه و گله ایشان است. مسلمانان بر آن غارت بردند و شتران و گوسپندها را گرفتند. مرد گفت: اکنون مرا رها کنید. گفتند، تا از تعقیب خیالمان آسوده نشود رهایت نمىکنیم. چوپانان و ساربانها خبر حمله را به بنى سعد رساندند، و ایشان متفرق شدند و گریختند. راهنما گفت: چرا مرا نگاه داشتهاید؟ اعراب که پراکنده شده و گریختهاند.
على (ع) فرمود: هنوز به لشکرگاه ایشان نرسیدهایم. مسلمانان به آنجا رسیدند ولى کسى را ندیدند. پس اسیر را آزاد کردند و چهار پایان را که پانصد شتر و دو هزار گوسپند بود، با خود راندند.
ابیر بن علاء، از قول پدر بزرگ عیسى بن علیله برایم نقل کرد که مىگفت: من در صحراهاى میان همج و بدیع(3) بودم که متوجه شدم بنى سعد در حال کوچ و گریزند. گفتم: امروز چه چیزى آنها را چنین ترسانده است؟ نزدیک آنها رفتم و سالارشان وبر بن علیم را دیدم، پرسیدم: براى چه چنین مىگریزید؟ گفت: شر و گرفتارى، سپاهیان محمد به سراغ ما آمدهاند و ما را یاراى مقابله با ایشان نیست، قبل از آنکه ما به جنگ آنها برویم آنها بر ما فرود آمدند، و فرستادهاى از ما را گرفتهاند که ما او را به خیبر فرستاده بودیم. او وضع ما را به مسلمانان خبر داده است و این گرفتارى را فراهم کرده است. پرسیدم: فرستاده شما که بود؟ گفت:
برادرزادهام، و ما میان همه عرب جوانى به این زیرکى نمىشناختیم. من گفتم: کار محمد استوار گردیده و بالا گرفته است، با قریش در افتاد و آن بلا را بر سر آنها آورد، سپس با دژهاى مدینه در افتاد و بنى قینقاع و بنى نضیر و بنى قریظه را خوار و زبون کرد، اکنون هم آهنگ یهود خیبر را دارد. وبر بن علیم به من گفت: از این موضوع نترس! در خیبر مردان کارى، و دژهاى استوار، و آب فراوان و همیشگى موجود است، محمد هرگز به آنها نزدیک نخواهد شد و چقدر
مناسب است که خیبریان به جنگ او به مدینه بروند. گفتم: تصور مىکنى این کار صورت بگیرد؟ گفت: کار صحیح همین است.
على (ع) سه روز در آن منطقه اقامت کرد، و غنایم را تقسیم و خمس آن را جدا فرمود، و گروهى از شتران دوشا و پر شیر را که حفده نامیده مىشدند ویژه پیامبر (ص) قرار داد و آنها را به مدینه آورد.
1) فدک، نام دهکدهاى نزدیک به خیبر است که میان آن و مدینه شش شب راه است. (وفاء الوفا، ج 2، ص 255).
2) همج، نام آبى است میان خیبر و فدک (طبقات ابن سعد، ج 2، ص 65).
3) بدیع، نام جایى از فدک است که متعلق به مغیرة بن عبد الرحمن بن حارث مخزومى بوده است. (معجم ما استعجم، ص 144).