جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

سریّه على بن ابى طالب به فلس در ربیع الآخر سال نهم(1)

زمان مطالعه: 7 دقیقه

عبد الرحمن بن عبد العزیز مى‏گفت: شنیدم که عبد الله بن ابى بکر بن حزم به موسى بن عمران بن منّاح که با یک دیگر کنار بقیع نشسته بودند مى‏گفت: آیا سریّه فلس را مى‏دانى؟

موسى بن عمران گفت: من اصلا نام این سریّه را هم نشنیده‏ام. عبد الله بن ابى بکر بن حزم خندید و گفت: پیامبر (ص) على (ع) را با یکصد و پنجاه مرد، که یکصد شتر و پنجاه اسب داشتند و در آن گروه هیچکس جز انصار نبودند، و سران قبیله‏هاى اوس و خزرج اعزام فرمود.

آنها از اسبها استفاده نکردند و شتران را به کار گرفتند و بر قبائلى غارت بردند. از منطقه سکونت خاندان حاتم پرسیدند و آنجا فرود آمدند و سحرگاهى بر آنها حمله کردند و با دستهاى پر، از اسیر و شتر و گوسپند به مدینه برگشتند. بتخانه فلس را نیز، که مهمترین بت و بتکده قبیله طىّ بود، ویران ساختند.

عبد الرحمن بن عبد العزیز گوید: این موضوع را براى محمد بن عمر بن على گفتم و او گفت: مثل اینکه ابن حزم درست و کامل نگفته است. گوید: به او گفتم تو بیان کن! و او گفت:

پیامبر (ص) على بن ابى طالب (ع) را براى ویران کردن بت و بتکده فلس همراه یکصد و پنجاه نفر از انصار روانه فرمود، حتى یک نفر هم از مهاجران همراه ایشان نبود. آنها پنجاه اسب و مرکوبهاى دیگرى نیز همراه داشتند. امّا از شترها استفاده کرده و از به کار بردن اسبها خوددارى کردند. پیامبر (ص) دستور فرمود که به قبائل غیر مسلمان غارت برند.

على (ع) با اصحاب خود بیرون رفت. پرچمى سیاه و رایتى سپید داشتند و مسلح به نیزه و سلاحهاى دیگر بودند و آشکارا اسلحه حمل مى‏کردند. على (ع) رایت خود را به سهل بن حنیف و پرچم را به جبّار بن صخر سلمى داد و راهنمایى از بنى اسد را، که نامش حریث بود، همراه خود ساخت و راه فید(2) را پیش گرفت، و چون نزدیک سرزمین دشمن رسید فرمود: میان شما و قبیله‏اى که آهنگ آن دارید یک روز کامل راه است، اگر در روز حرکت کنیم ممکن است به چوپانها و دیدبانهاى ایشان برخورد کنیم و آنها به قبیله خبر برسانند و در نتیجه متفرق شوند و نتوانید به خواسته خود برسید، بنابر این امروز را همین جا مى‏مانیم، چون شب بشود شبانه با اسب راه مى‏پیماییم تا سپیده دم به آنها به قبیله خبر برسانند و در نتیجه متفرق شوند و نتوانید به خواسته خود برسید، بنابر این امروز را همین جا مى‏مانیم، چون شب بشود شبانه با اسب راه مى‏پیماییم تا سپیده دم به آنها برسیم و بتوانیم غنیمتى بدست آوریم. گفتند، این رأى درستى است و همانجا اردوى موقت زدند و شتران را براى چرا رها کردند. سپس تنى چند را براى سرکشى و کسب خبر به اطراف فرستادند، از جمله ابو قتاده و حباب بن منذر و ابو نائله. آنها بر اسب سوار شده و اطراف اردوگاه گشت مى‏زدند که به غلام سیاهى برخوردند و از او پرسیدند، کیستى و چه مى‏کنى؟ گفت: پى کار خودم هستم. او را به حضور على (ع) آوردند. على (ع) فرمود: کیستى و چه کار دارى؟ گفت: در جستجوى چیزى بودم.

فرمود: او را در بند کنید. غلام گفت: من غلام مردى از خاندان بنى نبهان از قبیله طىّ هستم، دستور داده‏اند اینجا باشم و گفتند اگر سواران محمد را دیدى به سرعت پیش ما بیا و خبر بیاور. من به گروهى برنخورده بودم و همینکه شما را دیدم خواستم پیش آنها بروم، بعد گفتم عجله نکنم بلکه دوستان دیگرم خبر روشن‏ترى بیاورند و شمار شما و اسبان و سواران و پیادگانتان را بدست آورده باشند. حالا هم از آنچه بسرم آمده است ترسى ندارم و در واقع اسیر و مقید بودم تا اینکه پیشاهنگان شما مرا گرفتند. على (ع) فرمود: راست بگو چه خبر دارى؟ گفت: قبیله به فاصله سیر یک شب بلند با شما فاصله دارند، سواران شما مى‏توانند صبح زود به آنها برسند و فردا صبح مى‏توانید بر آنها غارت برید.

على (ع) به یاران خود گفت: رأى شما چیست؟ جبّار بن صخر گفت: عقیده من این است که امشب را تا صبح بر اسبان خود بتازیم و صبح زود که آنها در حال استراحتند به ایشان غارت بریم. غلام سیاه را ما با خود مى‏بریم و حریث را براى راهنمایى لشکر مى‏گذاریم تا انشاء الله به ما ملحق شوند. على (ع) فرمود: این رأى درستى است. غلام سیاه را با خود بردند و اسبها را نوبتى سوار مى‏شدند و یکى که پیاده مى‏شد دیگرى سوار مى‏شد، غلام سیاه هم شانه‏هایش بسته بود. همینکه شب به نیمه‏ها رسید غلام سیاه به دروغ گفت: من راه را گم‏

کرده‏ام و مثل اینکه از آن گذشته‏ایم. على (ع) فرمود: برگرد به همانجایى که از آنجا اشتباه کرده‏اى! غلام به اندازه یک میل یا بیشتر برگشت و گفت: باز هم در اشتباهم. على (ع) فرمود:

مثل اینکه ما را گول مى‏زنى و مى‏خواهى ما را از رسیدن به قبیله بازدارى، او را جلو بیاورید! و فرمود: یا باید راست بگویى یا گردنت را مى‏زنیم! گوید: او را پیش آوردند و شمشیر کشیدند و بالاى سرش ایستادند. او همینکه متوجه خطر شد گفت: حالا اگر راست بگویم براى من فایده‏یى خواهد داشت؟ گفتند، آرى. گفت: آنچه من کردم و دیدید به واسطه شرم و حیا بود و با خود گفتم حالا که در امان هستم چرا شما را به سراغ قبیله ببرم، حالا که از شما این حال را مى‏بینم و مى‏ترسم که بکشیدم عذرم مقبول است و حتما شما را از راه اصلى خواهم برد.

گفتند، به هر حال با راستى با ما رفتار کن. او گفت: قبیله همین نزدیکى شماست، آنها را به نزدیکترین منطقه برد به طورى که صداى عوعوى سگها و حرکت گوسپندان و شتران شنیده و دیده مى‏شد. گفت: جماعات مردم هم همین جاست که حداکثر یک فرسخ فاصله دارند.

مسلمانان به یک دیگر نگریستند و گفتند، پس خاندان حاتم کجایند؟ گفت: آنها هم در وسط جمعیت هستند. مسلمانان گفتند، اگر الآن حمله کنیم و ایشان را به وحشت بیندازیم ممکن است داد و بیداد کنند و در تاریکى شب گروههاى عمده بگریزند، بنابر این صبر مى‏کنیم تا سپیده بدمد طلوع آن نزدیک است و در کمین خواهیم بود و پس از سپیده دم حمله مى‏کنیم که اگر برخى هم گریختند محل فرارشان از دید ما پنهان نماند، وانگهى آنها اسب ندارند که سوار شوند و بگریزند و حال آنکه ما همگى بر اسب سواریم. این رأى را پسندیدند.

گوید: همینکه فجر دمید بر آن قبیله حمله بردند و گروهى را کشتند و گروهى را اسیر کردند و زنان و بچه‏ها را یک طرف جمع کردند و شتران و بز و میش‏ها را هم جمع کردند و هیچ کس نگریخت مگر اینکه جاى او بر ایشان پوشیده نماند، و غنایم فراوان بدست آوردند.

گوید: دخترکى از قبیله همینکه غلام سیاه را دید- و نام غلام اسلم بود- و او را بسته بودند، گفت: این شیاد را چه مى‏شود! و خطاب به مردم قبیله گفت: این کار همین فرستاده شما اسلم است، خدا او را سلامت ندارد، همو بود که دشمن را پیش شما کشاند و آنها را به سراغ زنان شما آورد. گوید: غلام سیاه گفت: اى دختر بزرگان من آنها را راهنمایى نکردم تا موقعى که مرا پیش بردند تا گردنم را بزنند.

مسلمانان، مردان را یک طرف و زنان و بچه‏ها را طرف دیگر جمع کردند، و از خاندان حاتم خواهر عدىّ و چند دختر بچه را اسیر کردند و آنها را جداگانه نگهداشتند. اسلم به على (ع) گفت: براى آزاد ساختن من منتظر چه هستى؟ فرمود: باید گواهى دهى که خدایى جز پروردگار یگانه نیست و محمد (ص) فرستاده خداست. گفت: من بر آیین همین اسیرانى‏

هستم که در واقع اقوام منند، هر چه آنها بکنند من هم خواهم کرد. على (ع) گفت: مگر نمى‏بینى که آنها در بند هستند، ترا هم با طناب همراه ایشان قرار دهیم؟ گفت: آرى، من با اینان دربند باشم خوشتر مى‏دارم که با دیگران آزاد باشم و به هر حال همراه آنها هستم تا هر کار که مى‏خواهید بکنید. مسلمانان به این کار او خندیدند و او را بسته و کنار اسرا بردند و او مى‏گفت: من با آنها هستم تا ببینید از آنها آنچه را که دیدید. یکى از اسیران مى‏گفت: نفرین بر تو که تو اینها را به سراغ ما آوردى، و دیگرى مى‏گفت: درود و سلام بر تو باد که چیزى جز آنچه انجام داده‏اى بر عهده‏ات نبود! اگر بر سر ما هم آنچه بر سر تو آمده است مى‏آمد همینطور رفتار مى‏کردیم که تو کردى بلکه بدتر و به هر حال تا پاى جان با ما برابرى مى‏کنى.

بقیه سپاهیان مسلمان هم فرارسیدند و جمع شدند و اسیران را پیش آوردند و اسلام را به آنها عرضه کردند. هر کس مسلمان شد آزادش ساختند و هر کس نپذیرفت گردنش را زدند تا اینکه غلام سیاه (اسلم) را پیش آوردند و اسلام را بر او عرضه داشتند، گفت: سوگند به خدا ترس از شمشیر پستى است، و زندگى جاودان نیست! گوید: مردى از قبیله که مسلمان شده بود گفت: خیلى جاى تعجب است، مگر آن وقتى که تو را گرفتند این مسأله مطرح نبود! اکنون که گروهى از ما کشته و گروهى اسیر و گروهى هم به رغبت مسلمان شده‏اند چنین مى‏گویى؟ واى بر تو، حالا دیگر مسلمان شو و آیین محمد (ص) را پیروى کن! گفت: مسلمان مى‏شوم و دین محمد (ص) را گردن مى‏نهم. پس مسلمان شد و آزادش کردند، ولى همواره سرکش بود و تسلیم نمى‏شد تا اینکه در واقعه ردّه همراه خالد بن ولید به یمامه رفت و سخت کوشید و کشته و خوش عاقبت شد.

گوید: على (ع) به بتخانه فلس رفت و آن را ویران کرد. در خزانه آنجا سه شمشیر یافت به نام رسوب، مخذم و یمانى، و سه زره و پارچه‏ها و لباسهایى که به او مى‏پوشاندند.

اسیران را هم جمع کردند و ابو قتاده را به مراقبت از ایشان منصوب کردند و عبد الله بن عتیک سلمى مأمور دامها و اثاثیه شد، و حرکت کردند. چون به رکک(3) رسیدند فرود آمدند و غنایم و اسیران را تقسیم کردند. دو شمشیر رسوب و مخذم را به رسول خدا اختصاص دادند و شمشیر دیگر هم بعد در سهم آن حضرت قرار گرفت، خمس غنایم را هم قبلا جدا کرده بودند.

همچنین اسیران خاندان حاتم را تقسیم نکردند و آنها را به مدینه آوردند.

واقدى گوید: این جریان را به عبد الله بن جعفر زهرى گفتم، او گفت: ابن ابى عون برایم نقل کرد که خواهر عدى بن حاتم هم جزء اسیران بود که او را تقسیم نکردند و در خانه رمله‏

دختر حارث نگهدارى مى‏شد.

عدىّ بن حاتم پس از اطلاع بر حرکت على (ع) گریخت چون او را در مدینه جاسوسى بود که به او خبر داده بود و او به شام رفت.

هر گاه که رسول خدا (ص) عبور مى‏کرد خواهر عدى مى‏گفت: اى رسول خدا پدرم مرده و نان آورم گریخته است بر منت گذار که خدا بر تو منت گذارد. در هر مرتبه پیامبر (ص) مى‏پرسید: نان آورت کیست؟ مى‏گفت: عدىّ بن حاتم. مى‏فرمود: همانکه از خدا و رسول او گریزان است؟ خواهر عدى ناامید شد و در روز چهارم پس از اینکه پیامبر (ص) عبور فرمودند دیگر صحبتى نکرد. مردى به او اشاره کرد که بر خیز و با رسول خدا صحبت بدار! او برخاست و همان سخنان را تکرار کرد. پیامبر (ص) او را آزاد کردند و نسبت به او بخشش و لطف معمول داشتند.

زن پرسید: این مردى که اشاره کرد کیست؟ گفتند، على (ع) است و همو شما را اسیر کرده است، مگر او را نمى‏شناسى؟ گفت: نه به خدا سوگند که من از روز اسارت تا هنگام ورود به این خانه کنار جامه خود را بر چهره‏ام کشیدم و گوشه چادرم را بر روبندم افکندم و نه چهره او و نه چهره هیچیک از یارانش را ندیده‏ام.


1) فلس، نام بتخانه و بتى در سرزمینهاى قبیله طىّ است.- م.

2) فید، جایى است نزدیک به کوههاى اجا و سلمى از سرزمین طىّ (معجم البلدان، ج 6، ص 409).

3) رکک، محله‏یى از سلمى، یکى از کوههاى منطقه طىّ است (معجم البلدان، ج 4، ص 279).