نخستین ایشان اعشى باشد این لقب از بهر آن داشت که نابینا بود چه اعشى نابینا را گویند، و کنیت او ابو بصیر است و این کنیت به روش عرب نیز کارى نزدیک به تفأل است و نام او میمون بن قیس بن جندل است، همانا هفده (17) تن از شعراى عرب را اعشى لقب بود.
اول: اعشى باهلى که عامر نام داشت.
دوم: اعشى بن نهشل که اسود بن یعفر نام داشت.
سیم: اعشى بن ربیعة بن ذهل شیبانى که عبد الله بن خارجه نام داشت.
چهارم: اعشى همدان که عبد الرّحمن نام داشت.
پنجم: اعشى، هو طرود بن سلیم.
ششم: اعشى از قبیله بنى تمیم.
هفتم: اعشى بنى اسد، هو ابن نجرة بن قیس.
هشتم: اعشى، هو خیثمة بن معروف برادر کمیت [بن زید اسدى]
نهم: اعشى از قبیله عکل نامش کهمش بود.
دهم: اعشى از بنى عقیل، نامش معاذ بود.
یازدهم: اعشى از قبیله بنى مالک بن سعد.
دوازدهم: اعشى از بنى تغلب که عبد الله بن عمر نام داشت.
سیزدهم: اعشى از قبیله بنى عوف بن همام که صابى نام داشت.
چهاردهم: اعشى از بنى ضوّره، عبد الله نام داشت.
پانزدهم: اعشى از بنى خلّان، اسمش سلمه بود.
شانزدهم: اعشى، هو ابن نباش بن زرارة التّمیمى.
هفدهم: اعشى، هو میمون بن قیس بن جندل.
و ما این هنگام از این جمله میمون بن قیس را مىخواهیم که از شعرائى است که مدح رسول خداى کرده، اگر ان شاء الله اجل موعود مرا مهلت و صرصر حوادث(1) حواس مرا پژمرده ندارد، و این خستگى خاطر و کدورت ضمیر برخیزد و خداوند صبر مرا بر تعرّض حاسدان نصرت دهد، و سکون مرا از این مردم جاهل که باقل(2) را از اعشى باهل(3) بازندانند بر زیادت کند، شرح حال این مردم را که اعشى لقب دارند با دیگر شعراى عرب در کتابى دیگر که خاص از بهر شعرا رقم مىکنم نگار خواهم کرد. اکنون بر سر سخن رویم.
شرح حال اعشى را که میمون بن قیس بن جندل باشد در- جلد دویم از کتاب اول ناسخ التواریخ رقم کردیم-، و نام پدران او را تا نزار نگاشتیم و قصّه او را تا بدانجا که قصیده در مدح رسول خداى انشاد کرده و به مکه آمد تا به عرض رساند و ابو سفیان او را به عطاى صد (100) شتر فریفته ساخت و مراجعت داد بازنمودیم.
اکنون آنچه را نگار کردهام تکرار نخواهم داد و از آنچه دست بازداشتهام خواهم نگاشت.
بالجمله اعشى را مردمان عرب از در جودت شعر و نیکوئى سخن صنّاجة- العرب(4) مىنامیدند. و او اول کسى است که شعر خویش را به صله و جایزه مربوط ساخت، و از عطاى ممدوح مال اندوخت چندانکه غنى شد و در سخن او اثرى بود که هر که را مدح گفتى عزیز و محتشم گشتى، و هر که را هجا(5) فرمودى ذلیل و زبون آمدى. وقتى زنى به نزدیک او شد و گفت: مرا دختران فراوان است هیچ مردى در طلب ایشان برنیاید و خواستار زناشوئى ایشان نشود اگر توانى به جودت شعر این بار گران را از پشت من برگیرى و این بازار کساد را رونق بخشى.
اعشى دختران او را به طراوت(6) رخسار و نضارت دیدار(7) بستود، روزى چند برنگذشت که صیت جمال ایشان بالا گرفت و جوانان عرب از در طلب بیرون شدند و ایشان را به کابین گران ببردند؛ و هر یک از این دختران چون به خانه شوهر تحویل مىداد شترى از بهر اعشى هدیه مىساخت.
ابو عبیده گوید: اعشى را به کثرت شعر نیکو و اطلاع او بر فنون شعر و تصرّف او در مدح و هجا بر دیگر شاعران فضیلت توان نهاد. از ابو عمرو بن العلا پرسش کردند که اعشى با لبید عامرى چون است؟ قال: لبید رجل صالح؛ و الاعشى رجل شاعر.
عبد الملک بن مروان با هیثم بن صالح که آموزگار فرزندانش بود فرمود که: ایشان را شعر اعشى بیاموز؛ زیرا که شعر او باز را ماند که از کوکى تا عندلیب شکار کند.
صاحب اغانى گوید: مردى از اهل بصره براى زیارت مکه سفر حجاز کرد، در عرض راه مردى را دیدار کرد که شتر مرغى را لجام کرده و برنشسته به شتاب آمد و شد همىکند و این رجز همىخواند:
هل یبلّغینهم الى الصّباح
هقل کانّ رأسه جمّاح(8)
مرد بصرى دانست که وى را انسى نباشد و سخت بیمناک شد و از آن سوى آن سوار را چندان بر وى عبور داد که بیم از دل او بیرون شد و با او انس گرفت پس برسید که اشعر شعرا کیست؟ گفت آن کس که این شعر گوید:
و ما ذرفت عیناک الّا لتضربى
بسهمیک فى اعشار قلب مقتّل(9)
از این سخن امرء القیس را همىخواست. بصرى گفت از پس او کیست؟ گفت آن کس که این شعر گوید:
تطرد القرّ بحرّ ساخن
و عکیک القیظ ان جاء بقرّ(10)
و از این سخن طرفه را همىخواست. بصرى گفت: از پس او کیست؟ گفت آن کس که این شعر فرمود:
و تبرد برد رداء العروس
فى الصّیف رقرقت فیه العبیرا(11)
بصرى گفت: که را خواستى؟ گفت: اعشى را. این بگفت و برفت.
گویند: وقتى اعشى مردى را از جماعت بنى کلب بدین شعر هجا گفت:
بنو الشّهر الحرام فلست منهم
و لست من الکرام بنى عبید
و لا من رهط جبّار بن قرط
و لا من رهط حارثة بن زید(12)
و این قبایل که یاد کرد همه از بنى کلباند. مردى کلبى چون این هجا بشنید در خشم شد و گفت: من از این جماعت همه شریفترم و اعداد کار کرده غارت برد بر جماعتى که اعشى در میان ایشان جاى داشت و گروهى را اسیر گفت. اعشى نیز در میان اسیران بود و مرد کلبى او را نمىشناخت.
بالجمله اسیران را آورد و در حصن ابلق به نزدیک شریح بن سموئل بن عادیا آورد و همه را در بند بازداشت. این هنگام شریح بر اسرا عبور مىداد اعشى چون شریح را نگریست بانگ برداشت و این شعرها انشاد کرد:
شریح لا تترکنّى بعد ما علقت
حبالک الیوم بعد القدّ اظفارى
قد جلت ما بین بانقیا الى عدن
و طال فى العجل ادوارى و تسیارى
فکان اکرمهم عهدا و اوثقهم
عقدا ابوک بعرف غیر انکارى
کالغیث ما استمطروه جاد وابله
و فى الشّدائد کالمستأسد الضّارى(13)
کن کالسّموئل اذ طاف الهمام به
فى جحفل کسواد اللّیل جرّار
اذ سامه خطّتى خسف فقال له
قل ما تشاء فانّى سامع جارى
فقال غدر و ثکل انت بینهما
فاختر و ما فیهما حظّ لمختار
فشکّ غیر طویل ثمّ قال له
اقتل اسیرک انّى مانع جارى
و سوف یعقبنیه ان ظفرت به
ربّ کریم و بیض ذات اطهار
لأسرّهنّ لدینا ذاهبا هدرا
و حافظات اذ استودعن اسرارى
فاختار ادراعه کى لا یسبّ بها
و لم یکن عهده فیها بختّارى
و ما قصه سموئل و درعهائى که امرء القیس در نزد او به امانت گذاشت و بعد از هلاکت امرء القیس، الحارث ملک شام آن درعها را از سموئل بخواست و لشکر بر سر قلعه او بتاخت و پسرش را اسیر گرفت و در پاى قلعه در برابر پدر سر برداشت و سموئل در امانت خیانت نکرد- در جلد دوم از کتاب اول ناسخ التواریخ- در ذیل احوال امرء القیس رقم زدهایم.
بالجمله چون شریح کلمات اعشى را اصغا فرمود با مرد کلبى گفت: این اسیر را با من بخش. کلبى بپذیرفت. آنگاه با اعشى گفت: برخیز و بدانچه حاجت دارى از من طلب فرما که روا باشد. اعشى گفت: هم اکنون از تو شترى خواهم که در ساعت برنشینم و طریق خانه خویش گیرم. شریح او را شترى داد. پس اعشى بىتوانى برنشست و بشتافت. زمانى برنگذشت که کلبى را آگهى دادند که این اسیر اعشى بود. در زمان کس به سوى شریح فرستاد که آن اسیر را با من فرست تا او را عطائى کنم. شریح گفت: هم اکنون برنشست و بجست. مرد کلبى سوار شد و سخت از
دنبال بشتافت و او را نیافت.
مقرّر است که وقتى ابو جعفر المنصور، یحیى بن سلیمان کاتب را سفر کوفه فرمود تا از حمّاد راویه پرسش کند که بهترین شعرا کیست؟ حمّاد، اعشى را اختیار کرد. و نیز وقتى اخطل سفر کوفه کرد و شعبى(14) به نزدیک او شد و گفت: دوست دارم که از اشعار خویش بر من قرائت کنى، اخطل شعرى چند انشاد کرد تا بدین شعر آمد:
و اذا تعاورت الاکفّ ختامها
نفخت فنال ریاحها المزکوم(15)
این هنگام گفت: اى شعبى همانا اخطل(16) بدین شعر با مادر تمامت شعرا زنا کرده است. شعبى گفت: اى اخطل چنین مگوى، اعشى این شعر را نیکوتر از تو گوید و این شعر اعشى را قرائت کرد:
من خمر حانة قد أتى لختامها
حول تشلّ عمامة المزکوم
اخطل در کار اکل بود چون شعر بشنید آن کاس(17) که در آن غذا مىخورد برداشت و بر زمین کوفت و گفت: هو اشعر منّى زناک و الله الاعشى امّهات الشّعراء الّا ایّاى یعنى: اعشى نیکوتر از من شعر گوید و او با مادر شعرا زنا کرد جز مرا(18)
بالجمله شعبى گوید: اعشى اغزل(19) ناس است به بیتى و هى هذه:
غرّاء فرعاء مصقول عوارضها
تمشى الهوینا کما یمشى الوجى الوجل(20)
و اخنث ناس است بدین شعر:
قالت هریرة لمّا جئت زایرها
ویلى علیک و ویلى منک یا رجل(21)
و اشجع ناس است بدین شعر:
قالوا الطّراد فقلنا تلک عادتنا
او تنزلون فانّا معشر نزل(22)
اعشى گوید: وقتى ادراک خدمت قیس بن معدى کرب را آهنگ حضرموت کردم در سرحد یمن راه را یاوه نمودم و بارانى به شدت مرا فرو گرفت و بىقصد به ارض بصرى افتادم، ناگاه خیمهاى نگریستم و الجاء(23) بدان جانب شتافتم، مردى بر در آن خیمه به پاى بود مرا فرود آورد و جاى داد و بپرسید کیستى و به کجا مىشوى؟
گفتم: اعشى منم و مىخواهم به نزدیک قیس بن معدى کرب سفر کنم. گفت:
بىگمان او را مدحى گفتى از بهر من قرائت فرماى. من مطلع قصیدهاى که در مدح
قیس گفته بودم انشاد کردم و هى هذه:
رحلت سمیّة غدوة اجمالها
غضبا علیک فما تقول بدا لها
گفت: کافى است آنچه گفتى ساکت باش این قصیده را تو بر هم بستهاى؟ گفتم:
چنین است. گفت: سمیّه کیست که تشبیب سخن به نام او کردهاى؟ گفتم: او را ندانم نامى است که در دل من افتاده، فریاد برداشت که هان اى سمیّه بیرون شو. ناگاه دخترکى پنجساله از پس خیمه درآمد و گفت: اى پدر چه مىخواهى؟ گفت: آن قصیدهاى که من در مدح قیس بن معدى کرب گفتهام و تشبیب به نام تو جستهام براى عمّ خود قرائت کن، پس آن دختر ابتدا کرد و بىتوانى قصیده مرا از پاى تا به سر حرفا به حرف قرائت کرد، این هنگام گفت: اى سمیّه بازشو. روى با من کرد و گفت: اگر جز این شعر دارى بگوى. گفتم: مرا پسر عمى است که نام او سهیل و کنیت او ابو ثابت است گاهى مرا هجا گوید، من نیز او را هجا گویم و در این معنى قصیدهاى گفتهام. گفت: بگو، من ابتدا بدین قصیده کردم:
ودّع هریرة انّ الرّکب مرتحل
و هل تطیق وداعا ایّها الرّجل
گفت: ساکت باش این هریره کیست؟ گفتم: ندانم همانا نام او را در خاطر نهادهام.
فریاد برداشت که: اى هریره حاضر باش، در زمان دخترکى همسال نخستین بیرون شد گفت: آن قصیده که من در هجو ابو ثابت گفتهام براى عمّ خویش بخوان. این دخترک نیز قصیده مرا از مطلع تا مقطع انشاد کرد من بترسیدم و رعدتى(24) سخت بر من درآمد و همىبلرزیدم، چون مرا چنین دید گفت: اى ابو بصیر بیم مکن من مسحل بن اثاثه جنى همزاد توام، منم که شعر بر زبان تو مىگذارم پس خوف از من برفت و ببودم تا باران بایستاد، این هنگام مرا به بلاد قیس رهنمونى کرد.
جریر بن عبد الله بجلى گوید: وقتى در جاهلیت در عرض راه از براى آب پیاده شدم و شتر خود را عقال کردم و نزدیک با آب شدم در کنار آب قومى زشت روى نگریستم ناگاه تنى از همه اقبح برسید، او را گفتند: این مرد به ما مهمان رسیده است اکرام او ستوده است و تو مرد شاعر مىباشى خاطر او را از شعر مشغول مىکن، پس ابتدا کرد بدین قصیده:
ودع هریرة انّ الرّکب مرتحل
و تا به آخر بخواند. من گفتم: از این پیش این قصیده را اعشى از براى من انشاد کرد، گفت: تو به راستى سخن کردى همانا من مسحل بن اثاثهام، و اعشى شعر نتواند گفت: جز اینکه من بر زبان او درگذرانم.
و نیز گفتهاند هریره کنیزکى طناز و خوش آواز بود، مردى از آل عمرو بن مرثد او را به نزدیک قیس بن حسان بن تغلبة بن مرثد هدیه ساخت، و از وى خلیده متولّد شد و هریره به امّ خلیده کنیت یافت. و بعضى بر آنند که خلیده و هریره هر دو خواهرند(25) وقتى قیس بن حسّان از نعمان بن منذر به هزیمت برفت ایشان را به یمامه آورد و اینکه اعشى گفت: من او را نمىشناسم به اقتضاى وقت چنین گفت:
اکنون آن قصاید که از اعشى نام بردیم برمىنگاریم تا تذکره باشد.
ذکر قصیدهاى که در مدح رسول خداى صلّى الله علیه و آله انشاد کرده
أ لم تغتمض عیناک لیلة أرمدا
و بتّ کما بات السّلیم مسهّدا
و ما ذاک من عشق النّساء و انّما
تناسیت قبل الیوم صحبة مهددا(26)
و لکن أرى الدّهر الّذى هو خائن
اذا أصلحت کفّاى عاد فأفسدا
کهولا و شبّانا فقدت و ثروة
فلله هذا الدّهر کیف تردّدا
و ما زلت أبغى المال مذ أنا یافع
ولیدا و کهلا حین شبت و أمردا
و أبتذل العیس المراقیل تعتلى
مسافة ما بین النّجیر فصر خدا
ألا أیّهذا السّائلى أین یممّت
فانّ لها فى أهل یثرب موعدا
فامّا اذا ما أدلجت فترى لها
رقیبین جدیا لا تئوب و فرقدا
فان تسئلى عنّى فیا ربّ سائل
حفىّ عن الاعشى به حیث أصعدا
و أذرت برجلیها النقىّ و راجعت
یداها خنافا لیّنا غیر أحردا
و فیها اذا ما هجّرت عجر فیّة
اذا خلت حرباء الظّهیرة أصیدا
والیت لا أرثى لها من کلالة
و لا من حفى حتّى تلاقى محمّدا
متى ما تناخى عند باب ابن هاشم
تراحى و تلقى من فواضله یدا
نبىّ یرى ما لا یرون و ذکره
أغار لعمرى فى البلاد و أنجدا(27)
له صدقات ما تغبّ و نائل
و لیس عطاء الیوم مانعه غدا
أجدّک لم تسمع وصاة محمّد
نبىّ الاله حیث أوصى و أشهدا
اذا أنت لم ترحل بزاد من التّقى
و لاقیت بعد الموت الّذى من قد تزوّدا
ندمت على ان لا تکون کمثله
فترصد للموت الّذى کان ارصدا
و ایّاک و المیتات لا تقربنّها
و لا تأخذن سهما حدیدا لتفصدا
و ذا النّصب المنصوب لا تنسکنّه
و لا تعبد الاوثان و الله فاعبدا
و لا تقربنّ حرّة کان سرّها
علیک حراما فانکحن أو تأبّدا
و ذا الرّحم القربى فلا تقطعنّه
لفاقته و لا الاسیر المقیّدا
و سبّح على حین العشیّات و الضّحى
و لا تحمد الشّیطان و الله فاحمدا
و لا تسخرن من بائس ذى ضرارة
و لا تحسبنّ المال للمرء مخلدا
در ذکر قصیدهاى که اعشى در مدح قیس بن معدى کرب انشاد و تشبیب به نام سمیه نمود و سمیّه بر او قرائت کرد:
رحلت سمیّة غدوة أجمالها
غضبا علیک فما تقول بدا لها
هذا النّهار بدا لها من همّها
ما بالها باللّیل زال زوالها
سفها و هل تدرى سمیّة ربحها
ان ربّ غائبة صرمت حبالها
قد کنت رائدها و شاة مجاذر
حذرا یقیل بعینه اغفالها
فظللت ارعاها و ظلّ یحوطها
حتّى دنوت الى الظّلام زیالها
فرمیت غفلة عینه عن شاته
فاصبت حبّة قلبها و طحالها
و سبیئة ممّا یعتّق بابل
کدم الذّبیح سلبتها جریالها
و لقد نزلت بخیر من وطئ الحصى
قیس فانبت نعلها و قیالها
عوّدت کندة عادة فاصبر لها
و اصبر لجاهلها و روّ سجالها
کونن لها جملا ذلولا ظهره
و احمل و انت معوّد تحمالها
و اذا تجیء کتیبة مکروهة
ملمومة تخشى الکماة نزالها
کنت المقدّم غیر لابس جنبه
بالسّیف تضرب معلما ابطالها
و علمت انّ النّفس تلقى حتفها
ما کان خالقها الملیک قضى لها
در ذکر قصیدهاى که اعشى از براى ابو ثابت پسر عم خود انشاد کرد و تشبیب به نام هریره نمود و هریره بر او قرائت کرد:
ودع هریرة انّ الرّکب مرتحل
و هل تطیق وداعا ایّها الرّجل
غرّاء فرعاء مصقول عوارضها
تمشى الهوینا کما یمشى الوجى الوجل
کانّ مشیتها من بیت جارتها
مرّ السّحابة لا ریث و لا عجل
تسمع للحلى وسواسا اذ انصرفت
کما استعان بریح عشرق زجل
لیست کما تکره الجیران طلعتها
و لا تراها بسرّ الجار تختتل
یکاد یصرعها لو لا تشدّدها
اذا تقوم الى جاراتها الکسل
اذا تلاعب قرنا ساعة فترت
و ارتجّ منها ذنوب المتن و الکفل
صفر الوشاح و ملؤ الدّرع بهکنة
اذا تأنىّ تکاد الخصر ینخزل
نعم الضّجیع غداة الدّجن یصرعها
للذّة المرء لا جاف و لا تفل
هرکولة فنق درم مرافقها
کانّ اخمصها بالشّوک منتعل
اذا تقوم یضوع المسک اصورة
و الزّنبق الورد من اردانها شمل
ما روضة من ریاض الحزن معشبة
خضر اجاد علیها مسبل هطل
یضاحک الشّمس منها کوکب شرق
موزّر بعمیم النّبت مکتهل
یوما با طیب منها نشر رائحة
و لا باحسن منها اذ دنا الاصل
علّقتها عرضا و علّقت رجلا
غیرى و علّق اخرى غیرها الرّجل
و علّقتها عرضا و علّقت رجلا
غیرى و علّق اخرى غیرها الرّجل
و علّقته فتاة ما یحاولها
و من بنى عمّها میت بها و هل
و علّقتنى اخرى ما تلائمنى
فاجمع الحبّ حبّ کلّه تبل
فکلّنا مغرم یهدى بصاحبه
ناء و دان و محبول و محتبل
صدّت هریرة عنّا ما تکلّمنا
جهلا بامّ خلید حبل من تصل
أ إن رأت رجلا اعشى أضرّ به
ریب المنون و دهر منفد خبل
قالت هریرة لمّا جئت زائرها
ویلى علیک و ویلى منک یا رجل
امّا ترینا حفاتا لا نعال لنا
انّا کذلک ما نحفى و ننتعل
و قد اخالس ربّ البیت غفلته
و قد یحاذر منّى ثمّ ما یئل
و قد اقود الصّبی یوما فیتبعنى
و قد یصاحبنى ذو الشّرة الغزل
و قد غدوت الى الحانوث یتبعنى
شاو مشلّ مشلول شلشل شول
فى فتیة کسیوف الهند قد علموا
ان لیس یدفع عن ذى الحیلة الحیل
نازعتهم قضب الرّیحان متّکئا
و قهوة مزّة راؤقها خضل
لا یستفیقون منها و هى راهنة
الّا بها و ان علّوا و ان نهلوا
یسقى بها ذو زجاجات له نطف
مقلّص اسفل السّربال معتمل
و مستجیب تخال الصّبح یسمعه
اذا ترجّع فیه القینة الفضل
و الساحبات ذیول الرّیط اونة
و الرّافلات على اعجازها العجل
من کلّ ذلک یوم قد لهوت به
و فى التّجارب طول اللهو و الغزل
و بلدة مثل ظهر التّرس موحشة
للجنّ باللّیل فى حافاتها زجل
لا منتمر لها بالقیظ یهبطها
الّا الّذین لهم فیما أتوا مهل
قطّعتها بطلیح حرّة سرح
فى مرفقیها اذا استعرضتها فتل
بل هل ترى عارضا قد تبّ اوقبة
کانّما البرق فى حافاته الشّعل
له رداف و جوز مفأم عمل
منطّق بسجال الماء متّصل
لم یلهنى اللهو عنه حین ارقبه
و لا اللّذاذة من کاس و لا شغل
فقلت للشّرب فى درنا و قد ثملوا
شیموا و کیف یشیم الشّارب الثّمل
قالوا ثماد فبطن الحال جادهما
فالعسجدیّة فالابواء فالرّجل
فالسّفح یجرى فخنزیر فبرقته
حتّى تدافع منه الرّبو فالجبل
حتّى تحمّل منه الماء تکلفة
روض القطا فکثیب الغینة السّهل
سقى دیارا لها قد اصبحت غرضا
ممّا تجانف عنها القود و الرّسل
ابلغ یزید بنى شیبان مالکة
ابا ثبیت أما تنفکّ تاتکل
الست منتهیا عن بخت اثلتنا
و لست ضائرها ما اطّت الابل
تغرى بنا رهط مسعود و اخوته
یوم اللّقاء فتردى ثمّ تعتزل
کناطح صخرة یوما لیقلقها
فلم یضرها و اوهى قرنه الوعل
لأعرفنّک ان جدّت عداوتنا
و التمس الصّبر عنکم عوض یحتمل
و نلحم ابناء ذى الجدّین ان غضبوا
ارماحنا ثمّ تلقاهم و تعتزل
لا تقعدنّ و قد اکّلتها حطبا
تعوذ من شرّها یوما و تبتهل
سائل بنى اسد عنّا فقد علموا
ان سوف یأتیک من ابنائنا شکل
و اسأل قشیرا و عبد الله کلّهم
و اسأل ربیعة عنّا کیف نفتعل
انا نقاتلهم حتّى نقتّلهم
عند اللّقاء و ان جاروا و ان جهلوا
قد کان فى آل کهف انهم احتربوا
و الحاشریّة ما تسعى و تنتصل
انّى لعمر الّذى حطّت مناسمها
تخدى و سیق الیه الباقر الغیل
لئن قتلتم عمیدا لم یکن صددا
لنقتلا مثله منکم فنمتثل
و ان منیت بنا عن غبّ معرکة
لا تلفنا من دماء القوم ننتثل
لا تنتهون و لا ینهى ذوى شطط
کالطّعن یهلک فیه الزّیت و الفتل
حتّى یظلّ عمید الحىّ مرتفقا
تدفع بالرّاح عنه نسوة عجل
اصابه هندوانىّ فاقصده
او ذابل من رماح الخطّ معتدل
کلّا زعمتم بانّا لا نقاتلکم
انّا لامثالکم یا قومنا قتل
نحن الفوارس یوم الخیف ضاحیة
جنبى قطیمة لا میل و لا عزل
قالوا الطّراد فقلنا تلک عادتنا
او تنزلون فانّا معشر نزل
قد نحضب العیر من مکنون فائله
و قد یشیط على ارماحنا البطل
مقرّر است که وقتى اعشى به نزدیک اسود عنسى شد تا مدیحى عرض کرد و عطائى اخذ نماید قصیده مدح را تقریر داد و عطاى اسود به تأخیر افتاد در پایان امر اسود از قلّت مال معذرت جست و اعشى را پانصد (500) مثقال زر سرخ و پانصد (500) حلّه و مقدارى عنبر جایزه فرستاد. این هنگام اعشى او را وداع گفته بیرون شد و چون در بلاد بنى عامر عبور مىداد بیم کرد که مبادا صعالیک عرب(28) در طلب مال او را آسیبى زنند پس به نزدیک علقمة بن علاثه آمد و گفت: مرا در پناه خویش بدار. مسئول او را مقبول داشت. اعشى گفت: مرا از جن و انس پناه دادى؟ گفت:
چنین است. گفت: از مرگ نیز ایمن ساختى؟ گفت: از مرگ چگونه پناه توان داد.
اعشى گفت: به چنین کس پناهنده نشوم و از نزد او به نزدیک عامر بن الطفیل آمد و گفت: مرا از جن و انس و مرگ در پناه خود بدار، گفت: پناه دادم. اعشى گفت: از مرگ چگونه پناه دادى؟ عامر گفت: مادام که در پناه منى اگر مرگت فرا رسد خونبهاى ترا به وارث تو فرستم، اعشى گفت: نیکو گفتى و او را مدح گفت و علقمه را مهجور ساخت این شعر را در هجو علقمه گوید:
تبیتون فى المشتى ملاء بطونکم
و جاراتکم غرثى تبتن حمائصا(29)
چون این خبر به علقمه رسید دستها برداشت و قال: لعنه الله ان کان کاذبا او نحن نفعل هذا بجاراتنا. اعشى را لعنت فرستاد و گفت: آیا من این گونه با پناهندگان خویش کار کنم خود سیر مىخورم و مىخسبم و ایشان را گرسنه مىگذارم.
بالجمله این علقمه پسر علاثة بن عوف بن الاخوص بن جعفر بن کلاب بن ربیعة بن عامر بن صعصعة الکلابى العامرى است، به حضرت رسول خداى آمد و مسلمانى گرفت از جمله مؤلفه قلوب(30) است، او را با عامر بن الطفیل همواره مناجزتى و مخاصمتى در میان بود وقتى به اتّفاق به نزدیک هرم بن قطبة الفزارى که از حکام عرب بود حاضر شدند تا در امرى که علّت خصومت بود حکومت کند، هرم بن قطبه گفت: لا و الله شما هر دو سیّد کریم و زعیم قوم خویشید و هیچ شرفى با یک تن نیست که آن دیگر را نباشد و یکدیگر را عمزادهاید، پس من در میان شما حکومت نکنم. پس هر دو تن راضى از نزد او بیرون شدند.
گویند: قصیدهاى را که اعشى در هجو علقمه گفت وقتى چنان افتاد که حسان بن ثابت در حضرت رسول معروض داشت. فقال: یا حسّان أعرض عن ذکر علقمة فانّ أبا سفیان ذکرنى عند هرقل فشعث منّى فردّ عنّى علقمة. فقال حسّان: یا رسول الله من نالتک یده وجب علینا شکره. پیغمبر فرمود: اى حسان از علقمه بد مگوى که
چون ابو سفیان از من در نزد هرقل نیکو نمىگفت او را دفع داد و رسول خداى از روایت این قصیده منع فرمود از این روى من بنده از نگارش آن قصیده دست بازداشتم.
و جدّ علقمه، عوف بن الاخوص نیز از اجلّه شعر است و ذکر حال او ان شاء الله در کتاب شعرا مرقوم مىشود.
مع القصه اعشى گوید: وقتى به نزدیک ذو فایش که سلامة بن یزید الیحصبیّ باشد سفر کردم و او را بدین اشعار مدح گفتم:
انّ محلّا و انّ مرتحلا
و انّ فى السّفر اذ مضوا مهلا
و قد رحلت المطىّ منتحلا
ارخى ثقالا و قلقلا و قلا
یسیر من یقطع المفاوز و
السّعد الى من یمینه الابلا
یکرمها ما ثوت لدیه و
یجزمها بما کان حقّها عملا
ابلج لا یرهب الهزال و لا
یقطع رحما و لا یخون و لا
و الارض حمّالة لما حمّل
الله و ما ان یردّ ما فعلا
یوما تریها کشبه اردیة
العصب(31) و یوما ادیمها نغلا
استاثر الله بالوفاء و با
لعدل و ولىّ الملامة الرّجلا
الشّعر قلّدته سلامة ذا
فایش و الشّیء حیث ما جعلا
سلامه گفت: راست گفتى: الشّیء حیث ما جعل و او را خلعت کرد و صد (100) شتر و پوستى آکنده از عنبر عطا فرمود و گفت: نگران باش که این عنبر را به بهاى اندک از دست ندهى. اعشى آن عنبر را به حیره آورد و به سیصد (300) شتر سرخ موى بفروخت.
یحیى بن مثنى گوید: اعشى مذهب قدرى داشت و از این روى این شعر بگفت:
استأثر الله بالوفاء(32)
الى آخره. لبید را گویند در مذهب ثبت و جبرى بوده و این شعر بر این سخن گواهى باشد که گوید:
من هداه لسبیل اهتدى
ناعم البال و من شاء اضلّ(33)
و گویند: اعشى این مذهب را از عباد نصارى حیره داشت اما ابن قتیبه گوید: به ملکین کاتبین اقرار داشت چنانکه در قصیدهاى که نعمان بن منذر را مدح کند این شعر گوید:
فلا تحسبنّى کافرا لک نعمة
على شاهدى یا شاهد الله(34) فاشهدوا
گویند: وقتى اعشى را در مملکت کسرى عبور افتاد نزدیک به سراى سلطنت به انشاد اشعار خویش پرداخت و این شعر را به صوتى دلکش خواندن گرفت:
ارقت و ما هذا السّهاد المؤرّق
و ما بی من سقم و ما بی معشق(35)
تروح على آل المحلّق جفنتى
کجابیة الشیخ العراقى تفهق
فلا بدّ من جاز یجیز سبیلها
کما جوّز السّکى فى الباب فیتق
و لکن ارانى لا ازال بحادث
انادى بما لم یمس عندی و اطرق
و ساق اذا شئنا لمیس لمعشر
و صهباء من ناد اذا ما تصفّق
تریک القذى من دونها و هى دونه
اذا ذاقها من ذاقها یتمطّق(36)
صوت اعشى به گوش کسرى رسید، گفت: کیست؟ گفتند: سرود گوى تازیان و شعر مطلع را بر کسرى قرائت کردند، فرمود: به پارسى ترجمه کنید. گفتند: مىگوید:
خواب در چشم من نمىرود و این مرض سهر و بیدارى از بیمارى نیست، و نیز دل به کسى ندادهام و عاشق نشدهام. کسرى فرمود: همانا از صعالیک(37) عرب است و از فقر وفاقه خویش مىنالد.
و همچنان اعشى این شعرها در هجو عمیر بن عبد الله بن منذر بن عبد الله تغلبى فرماید:
الا قل لتیّا قبل تیهاء اسلمى
تحیّة مشتاق الیها متیّم
على قلبها یوم التقینا و لم نکن
على کذب الواشین نصرم و یصرم
لئن کنت فى جبّ ثلاثین قامة
و رقیت اسباب السّماء بسلّم
لیستدرجنک القول حتّى تهرّه
و تعلم انّى عنکم غیر مفحم
و تشرق بالقول الّذى قد اذعته
کما شرقت صدر القناة من الدّم
در مدح قیس بن معدى کرب الکندى گوید:
لعمرک ما طول هذا الزّمن
على المرء الّا عناء معن
یظلّ رحیما لریب المنون
و الهمّ فى اهله و الحزن
و هالک اهل یحنّونه
کآخر فى فقرة لم یحن
و ما ان ارى الدّهر فى صرفه
یغادر من شارخ او یفن
و هذا الثّناء و انّى امرؤ
الیک بعمد قطعت القرن
و کنت امرأ ازمنا بالعراق
عفیف المناخ طویل الثّفن
و حولى بکر(38) و اشیاعها
فلست خلاة لمن او عدن
و انبئت قیسا و لم ابله
کما زعموا خیر اهل الیمن
رفیع الوساد طویل النّجاد
ضخیم الوسیعة رحب الطّعن
یشقّ الامور و یجتابها
کشقّ القرارىّ ثوب الرّدن
فجئتک مرتاد ما خبّروا
و لو لا الّذى خبّروا لم ترن
فلا تحرمنّى نداک الجلیل
فانّى امرؤ قبلکم لم اهن
ابو عبیده گوید: وقتى با ادباء انجمنى داشتم بشّار شاعر نیز حاضر بود این اشعار را در آن مجلس از اعشى قرائت کردند:
فانکرتنى و ما کان الّذى نکرت
من الحوادث الّا الشّیب الصّلعا(39)
بانت و قد اسأرت فى النّفس حاجتها
بعد ائتلاف و خیر الودّ ما نفعا
و قد ارانا کلانا همّ صاحبه
لو انّ شیئا اذا ما فاتنا رجعا
یعصى الوشاة و کان الحبّ آونة
ممّا یزیّن للمشعوف ما صنعا
و کان شىء الى شىء فغیّره
دهر یعود الى تفریق ما جمعا
بشّار گفت: شعر نخستین با کلمات اعشى به یک میزان نمىرود؛ بلکه صنعت دیگرى است که با سخنان اعشى بپیوسته است.
ابو عبیده گوید: من بر این سخن وقعى نگذاشتهام چنان افتاد که از پس بیست (20) سال یونس نحوى را دیدار کردم مرا گفت: هیچ دانى که عمرو بن علاء خبر
مىدهد که این شعر را من گفتهام و بر اشعار اعشى درآوردهام، این هنگام از حدّت قریحه(40) بشّار شگفتى گرفتم.
و این قصیده اعشى را که یکى از سموط شمردهاند در مدح اسود بن منذر بن امرئ القیس بن النّعمان انشاد کرده:
ما بکاء الکبیر بالاطلال
و سؤالى و ما تردّ سؤالى
دمنة فقرة تعاورها الصّیف
بریحین من صبا و شمال
لات هنّا ذکرى جبیرة ام من
جاء منها بطائف الاهوال
حلّ اهلى ما بین درنا(41) فبادو
لى و حلّت علویّة بالسّخال(42)
ترتعى السّفح فالکثیب فذا فار
فروض القطا فذات الرّئال
ربّ خرق من دونها یحرس السّفر
و میل یفضى الى امیال
و ادّلاج بعد هدئ و تهجیر
و قفّ و سبسب و رمال
و قلیب آجن کانّ من الرّیش
بارجائه سقوط النّصال
فلئن شطّ بى المزار فقد
اضحى قلیل الهموم ناعم البال
إذ هی الهمّ و الحدیث و اذ یفضى
الىّ الامور ذو الاقوال
ظبیة من ظباء وجرة ادماء(43)
تسفّ الکباث تحت الهذال
و کانّ الخمر العتیق من الاسفنط
ممزوجة بماء الزّلال
مرحت حرّة کقنطرة الرّومى
تفرى الهجیر بالارقال
تقطع الامعز الکوکب و خدا
بنواح سریعة الایغال(44)
عنتریس تعدو اذا حرّک السّوط
کعدو المصلصل الجوّال
ملمع لاعة الفؤاد الى جحش
فلاه عنها فبئس الفالى
ذاک شبّهت ناقتى عن یمین
الرّعن بعد الکلال و الاعمال
و تراها تشکوا الىّ و قد صارت
طلیحا تحدّ صدور النّعال
نقب الخفّ للسّرى فترى الانساع
من حلّه ساعة و ارتحال
لا تشکّى الىّ من الم النّسع(45) و لا
من حفا و لا من کلال
لا تشکّى الىّ و انتجعى اسود
اهل النّدا و اهل الفعال
فرع جود یهتز فى غصن المجد
عزیز النّدا عظیم الحمال
عنده البرّ و التّقى و أسا الشقّ
و حمل لمضلع الاثقال
و صلات الارحام قد علم النّاس
و فکّ الاسرى من الاغلال
و هوان النّفس الکریمة للذّکر
اذا ما التقت صدور العوالى
و عطاء اذا سئلت اذا العذرة
کانت عطیّة النّجال
اریحىّ صلت یظلّ له القوم
رکودا قیامهم للهلال
ان یعاقب یکن غراما و ان
یعط جزیلا فانّه لا یبالى
یهب الجلّة الجراجر کالبستان
تحنو لدرق اطفال
ربّ رفد هرقته ذلک الیوم
و اسرى من معشر اقیال
و شیوخ حرى بشطّى اریک
و نساء کانّهنّ الثّعالى
و شریکین فى کثیر من
المال و کانا مخالفى اقلال(46)
قسّما الطّارف المفاد من الغنم
فابا کلاهما ذا مال
ربّ حىّ سقیتهم جرع الموت
و حىّ سقیتهم بسجال
هؤلاء ثمّ هؤلاء اعطیت
نعالا محذوّة بنعال
و ارى من عصاک اصبح محرو
ما و کعب الّذى اطاعک عال
و بمثل الّذى جمعت من العدّة
تنفى حکومة المختال
جندک الطّارف التّلید من
الغارات اهل الحبّات و آلاء کال(47)
غیر میل و لا عواریر فى الهیجا
و لا عزل و لا اکفال
لن تزالوا کذا کم ثمّ لا زلت
لکم خالدا خلود الجبال
ابغض الخائن الکذوب و ادنى
وصل حبل المعیّش الوصّال
و لقد استبى الفتاة فتعصى
کلّ واش یرید صرم حبال
لم تکن قبل ذاک تلهو بغیرى
لا و لا لهوها حدیث الرّجال
ثمّ اذهلت عقلها ربما اذهلت
عقل الفتاة شبه الهلال
و لقد اغتدى اذا صقع الدّیک
بمهر مشذّب جوّال
و قیامى علیه غیر مضیعى
قائما بالغدوّ و الآصال
فاذا نحن بالوحوش نراعى
صوت غیث مجلجل هطّال
فحملنا غلامنا ثمّ قلنا
جاهد الصّید غیر امر احتیال
فجرى بالغلام شبه حریق
فى یبیس تذروه ریح(48) الشّمال
بین غبرى(49) و ملمع و نحوص(50)
و نعام یردن حول الرّیال
لم یکن غیر لمحة الطّرف حتّى
کبّ تسعا یعتامها کالمعالى
فظللنا ما بین شاو وذى
قدر و ساق و مسمع مقوال
فى شباب یسقون من ماء کرم
عاقدین البروق فوق العوالى
ذاک عیش شهدته ثمّ ولىّ
کلّ عیش مصیره للزّوال
در این قصیده عامر بن الطفیل را مدح کند و علقمة بن علاثه را هجا گوید:
شاقتک من نبلة اطلالها
بالشّط فالوتر الى حاجر
فرکن مهراس الى مارد
فقاع منفوحة(51) ذى الحائر
دار لها غیّر آیاتها
کلّ ملّث صوبه ماطر
و قد أراها وسط اترابها(52)
فى الحىّ ذى البهجة للسّامر
اذ هى مثل الغصن میّالة
تروق عینى ذى الحجى الزّائر
کبیعة صوّر محرابها
مذهّب ذو مرمر مائر
او بیضة فى الدّعص(53) مکنونة
او درّة سیقت لدى تاجر
قد حجم الثّدى على صدرها
فى مشرق ذى بهجة باهر
یشفى غلیل الصّدر لاه بها
حوراء تصبى(54) نظر النّاظر
لیست بسوداء و لا عنفص
تسارق الطّرف الى الدّاعر
عهدى بها فى الحىّ قد سر بلت
صفراء مثل المهرة الضّامر
شهیرة الخلق لباخیّة
قرینة بالخلق الطّاهر
لو اسندت میتا الى نحرها
عاش و لم ینقل الى قابر
حتّى یقول النّاس ممّا رأوا
یا عجبا للمیّت النّاشر
دعها فقد اعذرت فى ذکرها
و اذکر خنا علقمة الخافر
یحلف بالله لئن جاءه
عنّى الثّناء من سامع خابر
لیجعلنى ضحکة بعدها
جدعت یا علقم من بادر
لیأتینه منطق فاحش
مستوثق للسّامع الاثر
لا تحسبنّى عنکم غافلا
فلست بالوانى و لا الفاتر
فارغم فانّى طبن عالم
اقطع من شقشقة(55) الهادر(56)
حولى ذوو الآکال من وائل
کاللّیل من باد و من حاضر
المطعمون الضّیف لمّا شتوا
و الجاعلو القوت على باسر
من کلّ کوماء(57) سحوف اذا
حفّت من اللّحم مدى الجازر(58)
هم یطردون الفقر عن جارهم
حتّى یرى کالغصن الزّاهر
کم فیهم من شطبة خیفق
و سابح ذى میعة ضامر
و کلّ مرنان لها ازمل
و صارم ذى هبّة باتر
و فیلق شهباء ملمومة
تقصف بالدّارع و الحاسر
باسلة الوقع سرابیلها
بیض الى اقربها الظّاهر
فانظر الى کفّ و اسرارها
هل انت اذا وعدتنى ضائرى
انّى رایت الحرب اذ شمّرت
دارت بک الحرب مع الدّایر
یا عجبا للدّهر اذ سوّیا
کم ضاحک منکم و کم ساحر
انّ الّذى فیه تماروننا
بیّن للسامع و النّاظر
ما جعل الجدّ الظّنون الّذى
جنب غیث اللّجب الماطر
مثل الفراتىّ اذا ماطما
یقذف بالبوصیّ و الماهر
اقول لمّا جاءنى فخره
سبحان من علقمة الفاخر
علقم تسفیه و لا تجعلن
عرضک للوارد و الصّادر
و اوّل الحکم على وجهه
لیس قضاى بهوى الجایر
حکّمتموه فقضى بینکم
ابلج مثل القمر الزّاهر
لا یأخذ الرّشوة من حکمه
و لا یبالى غبن الخاسر
لا یرهب المنکر منکم و لا
یرجوکم الّا تقى الامر
کم قد قضى شعرى فى مثله
فسار لى فى منطق سائر
ان ترجع الحکم الى اهله
فلست بالمسدى و لا النّائر
و لست فى السّلم بذى نائل
و لست فى الهیجاء بالجاسر
و لست بالاکثر منهم حصىّ
و انّما العزّة للکاثر
و لست فى الاثرین من مالک
و لا الى بکر ذوى النّاصر
هم هامة الحىّ اذا ما دعوا
و مالک فى السّودد القاهر
سادوا و فى قومهم سادة
و کابرا سادوک عن کابر
فاقن حیّا انت ضیّعته
مالک بعد الجهل من عاذر
اعلم ما انت الى عامر
الناقض(59) الاوتار على الواتر(60)
و اللّابس الخیل بخیل اذا
ثار غبار کبة(61) الثّائر
ان تسد الحوص فلم تعدهم
و عامر ساد بنى عامر
قد قلت شعرى فمضى فیکما
و اعترف المنقور للنّاقر
لقد اسلّى الهمّ اذ یعترى
بحسرة دوسرة عاقر(62)
زیّافة بالرّحل خطّارة
تلوى بشرخى میسة فاتر
شتّان ما یومى على کورها
و یوم حیّان اخى جابر
ارمى بها البیداء اذ هجّرت
و انت بین القرو و العاصر
فى مجدل شیّد بنیانه
یزلّ عنه ظفر(63) الطّایر
چون این اشعار گوشزد علقمة بن علاثه شد در قتل اعشى یک دل گشت و در تمامت طرق و شوارع که معبر اعشى تواند شد عوانان بگماشت، از قضا چنان افتاد که وقتى در طىّ مسالک دلیلى که رهنماى
اعشى بود اغلوطه(64) خورد و اعشى را به
خطا به أراضى عامر بن صعصعه درآورد، دیدبانان او را مأخوذ داشته به نزدیک علقمه بردند. علقمه چون چشمش بر اعشى افتاد گفت: الحمد لله الّذى امکننى منک شکر خداوندى را که مرا بر تو مسلّط ساخت. اعشى گفت:
أ علقم قد صیّرتنى الامور
الیک و ما انت لى منقص
فهبّط نفسى فدتک الامور
و لا زلت تنمى و لا تنقص
عشیرت علقمه انجمن شدند و گفتند: این تأنّى و درنگ از بهر چیست فرمان کن تا سر از تنش برگیرند و ما را و تمامت عرب را از زیان زبان او برهانند، علقمه گفت:
گرفتم که آنچه شما گفتید به کار بستم هرگز آن پلیدى که از زبان وى مرا آلوده ساخته شسته نخواهد شد. و لا یعرف فضلى عند القدرة و آن فضلى که هنگام قدرت قرین عفو است از من ظاهر نخواهد گشت، این بگفت و فرمان کرد تا فحلى و ناقهاى حاضر کردند و اعشى را خلعت کرد و ناقه او را از حمل عطایا گرانبار ساخت و فرمود: به هر جا خواهى مىباش، و تنى چند برگماشت تا او را از اراضى بنى کلاب درگذرانیده به مأمن خویش آوردند. پس اعشى این شعر بگفت:
علقم یا خیر بنى عامر
للضّیف و الصّاحب و الزّائر
و الصّاحب السّنّ على همه
و الغافر العثرة للعاثر
شرح حال علقمة بن علاثه و اسلام او را در حضرت رسول خداى ان شاء الله در جاى خود مرقوم مىداریم.
و این شعر نیز اعشى راست:
ذرینى لک الویلات اىّ الغوانیا
متى کنت ذرّاعا اسوق السّوانیا
سأوصى بصیرا ان دنوت من البلى
و کلّ امرئ یوما سیصبح فانیا
بان لا تاتّ الودّ من متباعد
و لا تنأ ان امسى بقربک راضیا
و ذو الشّنو فاشناه، و ذو الودّ فاجزه
على ودّه أو زد علیه الغلانیا
و آس سراة القوم حیث لقیتهم
و لا تک عن حمل الرّباعة وانیا
و ان بشر یوما أحال بوجهه
علیک فحل عنه و ان کان دانیا
و انّ تقى الرّحمن لا شىء مثله
فصبرا اذا تلقى سحاق الغوانیا
و ربّک لا تشرک به انّ شرکه
یخطّ من الخیرات تلک البواقیا
بل الله فاعبد لا شریک لوجهه
یکن لک فیما تکدح الیوم راعیا
و ایّاک و المیتات لا تقربنّها
کفى بکلام الله عن ذاک ناهیا
و لا تعدّنّ النّاس ما لست منجزا
و لا تشتمن جارا لطیفا مصافیا
و لا تزهدن فى وصف اهل قرابة
و لا تک سبعا فى العشیرة عادیا
و ان امرأ اسدى الیک امانة
فاوف بها ان متّ سمّیت وافیا
و لا تحسد المولى و ان کنت ذا غنى
و لا تجفه ان کنت فى المال عافیا
و لا تخذلنّ القوم ان ناب مغرم
فانّک لا تعدم الى المجد داعیا
و کن من وراء الجار حصنا ممنّعا
و أوقد شهابا یسفع النّاس حامیا
و جارة جنب البیت لا تبغ سرّها
فانّک لا تخفى من الله خافیا
این قصیده در تمجید قبیله قیس بن معدى کرب الکندى و زید بن عبد المدان الحارثى انشاد مىکند:
أ لم تنه نفسک عمّا بها
بلى عادها بعض اطرابها
تحادثنا إذ رأت لمّتى
تقول لک الویل انّى بها
فامّا ترینى ولى لمّة
فانّ الحوادث اودت بها
بما قد ترى کجناح الغداف
ترضى الکعاب لاعجابها
فان تعهدى لامرئ لمّة
فانّ الحوادث تفنى بها
و مثلک ساعیت فى ربرب
اذا اعتصمت بعض اترابها
تنازعنى اذ خلت بردها
مفضّلة غیر جلبابها
و عیس حملت على سبسب
مواکبة حین یرمى بها
فکعبة نجران حتم علیک
حتّى تناخى بابوابها
تزودى بزید و عبد المسیح
و قیسا فهم خیر اربابها
و انّ الحبّرات تدلى بهم
و جرّوا اسافل هدّابها
و شاهدنا الجلّ و الیاسمین
و المسمعات بقصّابها
و کأس شربت على لذّة
و اخرى تداویت منها بها
لکى یعلم النّاس انّى امرؤ
أتیت المروّة من بابها
در شکایت از قوم خویش گوید:
سأوصى بصیرا ان دنوت من البلا
وصاة امرئ دار الامور و جرّبا
بان لا یزید الودّ من متباعد
و لا ینأ من ذى بعدة ان تقرّبا
فان القریب من یقرّب نفسه
لعمر ابیک الخیر لا من تنسّبا
و انّى امرؤ فى حقبة النّاس مجده
و ان کان یبدى مرّة و تقلّبا
متى یغترب عن قومه لا تجد له
على من له رهط حوالیه مغصبا
و یحطم بظلم لا یزال نزاله
مصارع مظلوم مجرّا و مسحبا
و تدفن منه الصّالحات و ان یسىء
یکن ما اساء النّار فى رأس کوکبا
فابلغ بنى سعد بن قیس بأنّنى
عتبت فلمّا لم اجدلى معتبا
صرمت و لم اصرمکم و کصارم
اخ قد طوى کشحا و ابّ لیذهبا
و ان یبعدنّ المرء من دار قومه
فلم یعلموا مثواه انّى تجنّبا
دعى قومه حولى فجاءوا لنصره
و نادیت قوما بالمسنّاة(65) غیّبا
و ربّ بقیع لو هتفت بجوّه
اتانى کریم ینفض الرّأس مغضبا
کلانا برأى انّه غیر ظالم
فاعربت حلمى عنه ان هو اعربا
هوذة بن على الحنفى را مخاطب دارد و گوید:
غشیت للیلى بلیل حرورا
و طالبتها و نذرت النّذورا
و باتت و قد اسأرت فى الفؤاد
صدعا على بابها مستطیرا
کصدع الزّجاجة ما تستطیع
کفّ الصّناع لها ان یحیرا
و لمّا لقیت من المحتوین
وجدت الاله علیهم قدیرا
و اعددت للحرب اوزارها
رماحا طوالا و خیلا ذکورا
و من نسج داود دموضونة
تشاق الى الحىّ عیرا فعیرا
فبان بحسناء رقراقة
على انّ فى الصّرف منها فتورا
منبّلة الخلق مثل المهاة
لم تر شمسا و لا زمهریرا
و تبرد برد رداء العروس
فى الصّیف رقرقت فیه البعیرا
1) صرصر حوادث: پیشآمدهاى سخت و ناگوار.
2) باقل: نام مردى از قیس بن ثعلبه که در عجز بیان بدو مثل زنند. گویند که آهویى خریده بود به یازده (11) درم، چون از قیمت آن پرسیدند؟ هر دو کف دست خود را بگشاد و زبان برآورد پس آهو بگریخت.
3) باهل: شبان بىعصا، یا کورى که بدون عصا راه برود.
4) صنّاجة العرب و صنّاجة الطرب لقب اعشى شاعر است چون شعر را با آوازى دلانگیز انشاد مىکرد او را صناجة العرب؛ و چون در زمان جاهلیت اشعار او را همه به آواز مىخواندند از این رو او را صنّاجة الطرب لقب دادند.
5) هجا: هجو کردن را گویند.
6) طراوت: تازگى.
7) نضارت دیدار: حسن دیدار.
8) آیا مرا تا صبح به ایشان مىرساند این شتر مرغ جوان که سرش چون جمّاح است.
9) از چشمان تو اشک نیامد مگر براى آنکه با دو ناوک خود قلب شکسته مرا هدف سازى.
10) [آن دختر در آغوش هر که باشد] سرماى شدید را با گرمى و داغى تن خود از او دور مىکند و شدّت گرما را وقتى بیابد به خنکى مبدل مىسازد.
11) و خنک مىکند مثل لباس عروس در تابستان که عبیر در آن روان کرده باشى.
12) فرزند ماه حرامند ولى تو از آنان نیستى و از بنى عبید که مردانى کریمند نیستى. و از طایفه جبّار بن قرط یا از طایفه حارثة بن زید نیستى.
13) اى شریح مرا ترک مکن، بعد از آنکه ناخنهایم امروز به رشتههاى تازیانه تو آویخت من در همه شهرها بین بانقیا و عدن گشتهام و مدّتها بین ایرانیان رفت و آمد داشتهام. اما پدر تو از همه آنان عهدى کریمتر و شرفى استوارتر داشت، این حقیقت را همه مىدانند و قابل انکار نیست. چون باران بود که وقتى از او تقاضاى بخشش مىکردند فیضان پربرکت را به ایشان عطا مىکرد و در جنگها چون شیر ژیان بود. (این قصیده یازده بیت است و در شرح فداکارى سموئل و حفظ امانات امرؤ القیس در آن مذکور است).
14) ابو عمرو عامر بن شراحیل بن عبد ذى کبار شعبى حمیرى (19- 103 ه) از اجلّه علماء و از تابعین صحابه و از راویان شعر و محدّثان مشهور بود، در کوفه متولد شد و همانجا درگذشت. وى ندیم و سفیر عبد الملک بن مروان بود.
15) وقتى شیشه شراب دست به دست مىگشت بوى خوش مىپراکند به طورى که زکام زده هم آن بوىها را مىشنید.
16) ابو مالک غیاث بن غوث معروف به اخطل (19- 90 ه. ق) شاعرى نصرانى و بلند آوازه از بنى تغلب و معاصر و همپایه جریر و فرزدق بود، بنى امیّه را مدح مىگفت و شاعر عبد الملک بن مروان و مدّاح او بود.
17) کاس: کاسه و پیاله را گویند.
18) ابو الفرج اصفهانى گوید: روزى اخطل نزد عبد الملک رفت. او شراب خورده و تن را با لخالج و خلوق معطّر کرده بود. وقتى وارد شد شعبى را نزد عبد الملک دید. به او گفت: اى شعبى! اخطل با مادر همه شاعران زنا کرده است. شعبى گفت: با چه چیز؟ گفت: با این شعر:و تظلّ تنصفنا بها قرویّهابریقها برقاعها ملثومفاذا تعاورت الأکفّ زجاجهاتفحت فشّمّ رباحها المزکوم[یعنى]: زنى شهرى با آن باده از ما پذیرایى مىکرد. ابریق او در دستارچههاى وى پوشیده بود. وقتى شیشه شراب دست به دست مىگشت بوى خوش مىپراکند به طورى که زکام زده هم آن بوىها را مىشنید بعد به شعبى گفت: آیا چنین شعرى تاکنون شنیدهاى؟ شعبى گفت: اگر به من امان بدهى به تو خواهم گفت. اخطل گفت: در امانى. شعبى گفت: به خدا کسى که این شعر را گفت از تو شاعرتر است:و ادکن عاتق جحل سبحلصبحت براحه شربا کرامامن اللائى حملن على المطایاکریح المسک تستلّ الزکاما[یعنى]: بسا باده کهن که رنگش به سیاهى مىزد و جا افتاده و غلیظ بود. من شرابخواران بزرگوار را با آن صبوحى دادم. از آن شرابها که بر شتران بار شده بود و عطرش چون بوى مشک زکام را از سر بیرون مىکرد.اخطل گفت: واى بر تو. این شعر را که گفته است؟ شعبى گفت: اعشى، اعشاى بنى قیس.اخطل گفت: [قدّوس، قدّوس] خداى مقدس! خداى مقدس! به صلیب قسم، اعشى با مادر همه شاعران زنا کرده است. (برگزیده الاغانى / تألیف ابو الفرج اصفهانى؛ ترجمه، تلخیص و شرح از محمد حسین مشایخ فریدنى.- تهران: شرکت انتشارات علمى و فرهنگى، 1374. ج 2، ص 175- 176).
19) اغزل: کسى که بیشتر از دیگران با زنها مراوده و مذاکره کند.
20) زیباروئى سپید اندام و برازنده با دندانهاى پاک چنان آرام مىخرامد که مرد پا برهنه در گل مانده راه مىرود.
21) هریره، وقتى براى ملاقات او رفتم گفت: واى من بر تو و واى من از تو اى مرد.
22) گفتند حمله کنید و بجنگیم. گفتم این خوى ماست و اگر در برابر ما فرود آئید ما گروهى جنگ آوریم.
23) الجاء: اضطرار.
24) رعدتى: اضطرابى.
25) صاحب اغانى گوید: محمد بن عباس یزیدى به اسناد خویش مرا روایت کرد که هریره، زنى که اعشى در قصاید خود به نام او تشبیب مىکرد کنیزکى سیاه از حسّان بن عمرو بن مرثد بود. محمد بن حسن بن درید نیز از ابو حاتم از ابو عبیده مرا خبر داد که هریره و خلیده دو خواهر خواننده و کنیز بشر بن عمرو بن مرثد بودند و براى او آواز نصب مىخواندند (الاغانى، ج 2 ص 167).
26) این دو بیت در الاغانى بدین صورت آمده:أ لم تغتمض عیناک لیلة ارمداو عاداک ما عاد السّلیم المسهّداو ما ذاک من عشق النّساء و انّماتناسیت قبل الیوم خلّة مهدداآیا آن شب خواب به چشمان تو نیامد؟ و بر تو آن نرسید که بر مار گزیده بىخواب مىرسد. این از عشق زنان نیست، همانا از مدتها پیش دوستى مهدد را از خاطر زدودهام.
27) در دو بیت قبلى و این بیت اخیر خطاب به ناقهاش گوید: پس سوگند خوردم بر خستگى او دلسوزى کنم و بر سودگى پایش رحمت نیاورم تا محمد را ببیند. آن زمان که بر در خانه فرزند هاشم زانو بزنى آسوده مىشوى و از عطایاى او برخوردار مىگردى. پیامبرى که مىبیند آنچه ایشان نمىبیند و نام او- به جان خودم سوگند- پست بلند زمین را فرا گرفت.
28) صعالیک عرب: دزدان و فقراء عرب را گویند.
29) شما شبهاى زمستان در جاى گرم با شکم سیر مىخوابید اما زنان همسایه شما گرسنه و با شکم خالى مىخوابند.
30) مؤلفه قلوب الف بینهم: یعنى جمع نمود آنها را و سازگارى داد میان ایشان و مؤلفة القلوب یعنى سادات عرب که پیغمبر (ص) به مدارات و عطاى ایشان مأمور گشت تا دیگران را به اسلام ترغیب نمایند و ایشان قریب به سى و یک (31) نفر بودند.
31) عصب: نوعى از برد یمنى است.
32) استأثر الله بالوفاء و بالــعدل و ولّى الملامة الرجلا[یعنى]: خداى وفا و عدل را مخصوص خود ساخت و ملامت را قسمت انسان فرمود.
33) هر که را او به راههاى خیر رهنمون شود رستگار و آسوده خاطر مىشود و هر که را خواهد گمراه مىکند.
34) یا شاهد الله: اى فرشته خدا.
35) معشق: اى عشق.
36) تمطّق: به زبان چشیدن و زبان را به کام چسبانیدن.
37) صعالیک: دزد، شبرو.
38) بکر: مراد قبیله بنى بکر است (س).
39) معشوقه مرا نشناخت و آنچه از حوادث که موجب شد مرا نشناسد، چیزى جز موى سپید و ریختن موى جلو سر نبود.
40) حدت قریحه: کنایه از تیزهوشى است.
41) درنا: موضعى در یمامه.
42) السّخال: موضعى در یمامه.
43) ادماء: بر وزن حمراء: به معنى گندمگون است.
44) ایغال: به شتاب رفتن را گویند.
45) نسع: تنگ ستور.
46) اقلال: کم بودن توانگرى است.
47) الکال: لشکر روزىهاى ایشان است. (س).
48) ذرت الرّیح: یعنى پراکنده کرد.
49) غبرى: به معنى کبک ماده است.
50) نحوص: گورخرى را گویند که بچه نداشته باشد.
51) منفوحه: قریهاى مشهور از نواحى یمامه که مسکن اعشى بوده و قریش نیز در آنجاست.
52) اتراب جمع ترب: همزاد را گویند.
53) دعص: توده ریگ را گویند.
54) خواند او را به عشق بازى.
55) شقشقه: چیزى است که شتر در مستى از دهان بیرون مىآورد.
56) هدر: یعنى فریاد کردن شتر.
57) کوماء: ماده شتر بزرگ.
58) جازر: آنکه شتر را نحر کند.
59) نقض: باز کردن تاب رسن و شکستن.
60) وتر: به معنى خونخواهى است؛ و واتر یعنى: خونخواه.
61) کبه: به معنى خاک.
62) عاقر: یعنى نازاینده.
63) الظفر: ناخن انسان و غیر انسان.
64) اغلوطه: سخن و کلام که بر آن کس را به غلط اندازند.
65) مسنّاة: به معنى ریگ توده و انباشته است.