و رسول خدا را شش (6) عمّه بود از مادرهاى متفرقه. اول: امیمه، دویم: امّ حکیمه، سیم: برّه، چهارم: عاتکه، پنجم: صفیه، ششم: اروى.
امیمه زوجه حجش بن رباب الأسدى بوده.
و امّ حکیمه «و هى البیضاء» زوجه کریز بن ربیعة بن حبیب بن عبد شمس بود.
و برّه زوجه عبد الأسد بن هلال المخزومى بود (ابو سلمه که قبل از پیغمبر شوهر امّ سلمه بود پسر برّه است).
و عاتکه زوجه ابى امیّة بن المغیرة المخزومى بود.
و صفیه زن حارث بن حرب بن امیّه بود، و بعد از او زوجه عوام بن خویلد شد و زبیر از او متولد شد.
و اروى زوجه عمیر بن عبد العزّى بن قصىّ بود، به روایتى از ایشان جز صفیه ایمان نیاورد و به روایتى سه (3) تن ایمان آوردند و ایشان صفیه و اروى و عاتکه بودند.
و رسول خداى را از جانب مادر خویشان نبود، چه مادر او آمنه خواهرى و برادرى نداشت، و چون آمنه از قبیله بنى زهره است مردم بنى زهره براى مفاخرت مىگفتند: ما اخوال رسول خدائیم.
و پیغمبر را نیز خواهرى و برادرى نبود، و او خاله رضاعى داشت که سلمى دختر أبى ذویب است و او خواهر حلیمه بود، و نیز برادران رضاعى داشت که عبد الله و انیسه باشد؛ و ایشان پسران حارث بن عبد العزى بن سعد بن بکر بن هوازن بودند.
و ما از کلمات عبد المطّلب علیه السّلام در جلد دویم رقم کردیم اکنون چنان صواب مىشود که بعضى از اشعار او را مرقوم داریم:
لا همّ إنّ المرء یمنع رحله فامنع رحالک
لا تغلبنّ صلیبهم و محالهم عدوا محالک
إن کنت تارکهم و کعبتنا فأمر قد بدا لک
و لئن فعلت فإنّه أمر تتمّ به فعالک
لو لم یجیبوا ناشدا نخزی و نهلکهم هنالک
لم أستمع قوما و أوجس منهم یبغوا قتالک
جرّوا جمیع بلادهم و الفیل کی یسبوا عیالک
عمدوا الجمال بکیدهم جهلا و ما رقبوا جلالک
إن کنت تارکنا و کعبتنا فأمر قد بدا لک
و از اشعار عبد المطّلب است که در هنگام عزم ابرهة الأشرم به خرابى مکّه
مىفرماید:
صرمت و مالک لا تصرم
و رأسک من کبر أشیم
و یبدو لک الشّیب بعد الشّباب
فما لک من خلّة مزعم
فدع عنک ذکر لیال الوصال
فإنّک من ذکره أحلم
و عدّ القوافى ذات الصّواب
لجیش أتاک به الاشرم
غداة أقول بمثل البطاح
کأنّا أناس لهم مغنم
بفیل یزجّونه للوقاع
اذا زمرة لهم همهم
أرادوا به دحض بیت الاله
لیترک بنیانه یهدم
و بنیان من کان فى دهره
خلیلا لخالقه یکرم
فردّهم الله عن هدمه
و أعیاهم الفیل لا یقدم
بطیر أبابیل ترمیهم
کأنّ مناقیرها العندم
فاضحى النّشور بهم وقّعا
عکوفا کما اعتکف الماتم
و أورثنا الله خیر البلاد
بلاد بها حفّرت زمزم
بنصر من الله ربّ العباد
على رعم من أنفه یرغم
و نیز از اشعار اوست:
منعت من أبرهة الحطیما
و النّصب من مکّة و الحریما
و کنت فیما ساءه زعیما
قلت لقومى منطقا عظیما
یا قوم أبلو مشهدا کریما
قد قال من یستجهل الحلیما
أبرهة النّاذر أن یقوما
على رجاء بیتکم مهدوما
فسار یزجى فیله الملوما
یدعو إلى ما نابه یکسوما
و الجیش من سواده الصّمیما
فصرت لا وغلا و لا سؤما
و کان ذو العرش بنا رحیما
أیّدنا و أهلک الظّلوما
بالطّیر إذ ترمیهم جثوما
بمرسلات سوّمت تسویما
قذف الیهود العاهر المرحوما
فأصبحوا و فیلهم رمیما
تخالهم فى الملتقى هیثما
و فیه لا فودا و لا مذموما
و نیز عبد المطّلب در این معنى فرماید:
لمّا سمعت الاشرم الصّهیلا
لنا یزجىّ خیله و الفیلا
و حجفلا کاللّیل مستحیلا
یملان حزن الارض و السّهولا
تخال صوت الضّرب و الصّهیلا
صوت ذوى النّحلّ أو عویلا
من یرهم فى مجمع نزولا
یفزع و ینظر منظرا جلیلا
دعوت ربّى دعوة هؤلا
دعوة من قد خاف ان یزولا
و الله فى الجیش اجاب الفیلا
و لم یکن ناصره مخذولا
هو الّذى اذ رکبوا الجلیلا
صبّ على ابرهة السّجیلا
و الطّیر من فوقهم مسئولا
فامطرتهم مطرا وبیلا
فوقعوا شعر الرّءوس میلا
کالزّرع یلفى رأسه مأکولا
وقتى چنان افتاد که جماعتى از بنى جذام مراجعت از مکه کرده به ارباع خویش مىشتافتند، در عرض راه حذیفة بن غانم را اسیر کرده در بند کشیدند و با خود ببردند؛ از آن سوى عبد المطّلب از طایف مراجعت کرده طریق مکّه مىسپرد، ناگاه مردم بنى جذام دیدار شدند و از میانه حذیفه بانگ به استغاثه برداشت، عبد المطّلب فرزند خود ابو لهب را فرمود به نزدیک این جماعت شو و صاحب این ضراعت را بازدان، برفت و بازآمد و خبر حذیفه را بازداد، عبد المطّلب فرمود: هم اکنون بشتاب و فدیه او را بر ذمّت خویش نهاده حذیفه را آزاد کن، ابو لهب برفت و بیست (20) دینار زر سرخ و ده (10) نفر شتر، و یک سر اسب بر ذمّت نهاده حذیفه را به حضرت پدر آورد.
عبد المطّلب فرمود تو حذیفة بن غانمى؟ قال: نعم ها أنا ذا بأبی أنت و أمّی یا ساقی الحجیج. عبد المطّلب فرمود: نزدیک شو، و او را با خویشتن ردیف ساخت و به مکه درآورد.
حذیفة بن غانم این شعرها را در مدح عبد المطّلب گفت:
على شیبة الحمد الّذی کان وجهه
یضیء ظلام اللّیل کالقمر البدر
کهولهم خیر الکهول و نسلهم
کنسل ملوک لا یبور و لا یجری
و ساقی الحجیج ثمّ للخیر هاشم
و عبد مناف السّیّد القمر الفهری(1)
متى تلق منهم خارجا فی شبابه
تجده على إجراء والده یجری
هم ملؤ البطحاء مجدا و سؤددا
و هم نکلوا عنّا غواة بنی بکر
أ خارج إمّا أهلکنّ فلا تزل
لهم شاکرا حتّى تغیّب فی القبر
چون عبد المطّلب را هنگام وفات برسید، دختران خود را حاضر کرده، فرمود:
قبل از آنکه من به درود جهان کنم هر یک در مرثیه من شعرى انشاد کنید و بر من بگریید، پس عاتکه و صفیّه و بیضاء و برّه و اروى و امیمه، هر یک شعرى چند به مرثیه گفتند. و چون اشعار ایشان را در مجلد دویم در وفات عبد المطّلب نگاشتهام به تکرار نمىپردازم و شعر دختران دیگر را که در وفات عبد المطّلب گفتهاند و از این پیش نگار نشده مرقوم مىافتد. این شعر را خواهر عبد المطّلب رقیه دختر هاشم گوید:
الا یا عین جودى و اسعدینى
بدمع من دموعک غیر نزر
الا یا عین و اذرى الدّمع سحّا
بسحل من سجالک غیر هدر
الا یا عین لا تسمى و جودى
بهتّان و ترشاش(2) و غمر
على الفیاض شیبة ذى المعالى
اخیک الخیر وارث کل فخر
و این شعر را شفا، دختر هاشم گوید:
الا یا عین ویحک اسعدینى
بدمع واکف هطل عزیز
على سمح السّجیّة ذى نفول
کریم الجسم ذى نفل کثیر
طویل الباع اذرع شیظمىّ
اقرّ کقرّة القمر المنیر
على الفیّاض شیبة ذى المعالى
اخیک من اعظم الحدث الکبیر
و دیگر صفیة دختر هاشم این شعر بگفت:
یا عین جودى بدمع دائم السّبل
و ابکى ابن هاشم ذى الخیرات و النّفل
و ابکى فتى غیر زمّیل و لا برم
و لا دنى و لا نکس و لا دغل
على فتى یحمل الاعباء مطّلعا
صفر کریم نجیب السّعد مقتبل
صعب البدیهة یسمو للعلا قدما
محض الضّریبة صاف غیر ذى دخل
و دیگر خالدة دختر هاشم فرماید:
الا یا عین ویحک اسعدینى
بدمع من دموعک ذى غروب
وجودى بالدّموع و لا تملّى
فقد فارقت ذا کرم و طیب
اخاک الخیر شیبة ذا المعالى
و ذا النّسب المهذّب و السّلیب
طویل الباع ابیض سمهریّا
نجیبا و ابن منتجب النّجیب
و دیگر سبیعه دختر عبد شمس گوید:
أ عینیّ جودا بالدّموع السّواکب
على خیر شخص من لؤىّ ابن غارب
أ عینیّ جودا عبرة بعد عبرة
على رجل سمح کریم الضّرایب
أ عینیّ هلا تحسرا من بکاکما
على ماجد الاعراق عفّ المکاسب
ابى الحارث الفیّاض ذى العلم و النّهى
و ذى الباع و الخیرات غیر التّکاذب
و دیگر مطرود بن کعب الخزاعى در مرثیه عبد المطّلب گوید:
یا ایّها الرّجل المحوّل رحله
هلّا حللت بال عبد مناف
هبلتک امّک لو حللت بدارهم
ضمنوک من جوع و من اقراف
المنعمین اذا النّجوم تغیّرت
و الظّاعنین لرحلة الایلاف
و المطعمین اذ الرّیاح تناوحت
حتّى تغیب الشّمس فى الرّجاف
1) فهر: از اجداد پیغمبر است (س).
2) رش: چکیدن آب و اشک.