جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏غزوه اکیدر بن عبد الملک، در دومة الجندل در رجب سال نهم، که در ده میلى مدینه است‏

زمان مطالعه: 42 دقیقه

گوید: ابن ابى حبیبه از قول داود بن حصین، از عکرمه، از ابن عباس رضى الله عنه، و محمد بن صالح از عاصم بن عمر بن قتاده، و معاذ بن محمد از اسحق بن عبد الله بن ابى طلحه، و اسماعیل بن ابراهیم از موسى بن عقبه، هر یک بخشى از اخبار مربوط به این جنگ را براى من نقل کردند و عمده مطالب آن را ابن ابى حبیبه نقل کرد.

گویند، رسول خدا (ص) خالد بن ولید را از تبوک همراه چهار صد و بیست سوار به جنگ اکیدر بن عبد الملک روانه فرمود که در دومة الجندل بود- اکیدر، از قبیله کنده و نصرانى بود و بر ایشان پادشاهى مى‏کرد. خالد بن ولید گفت: اى رسول خدا، من با این عده اندک چگونه مى‏توانم تا وسط سرزمینهاى قبیله کلب بروم؟ پیامبر (ص) فرمود: تو او را در حال شکار گاو وحشى خواهى دید و او را خواهى گرفت.

گوید: خالد بیرون رفت و در شبى مهتابى و تابستانى نزدیک حصار اکیدر رسید به طورى که مى‏توانست او را ببیند. اکیدر همراه زن خود رباب دختر انیف بن عامر که از قبیله کنده بود به خاطر گرما بالاى حصار نشسته بود و کنیزش برایش آوازخوانى مى‏کرد و سپس شراب خواست و آشامید. در این هنگام گاوى وحشى خود را به در حصار رساند و با شاخ خود به آن کوبید. زن اکیدر نزدیک لبه بام آمد و گاو را دید و به شوهر خود گفت: حیوانى به این چاقى و پرگوشتى تا امشب ندیده بودم! آیا تو چنین جانورى دیده‏اى؟ اکیدر گفت: نه، هرگز! زن گفت: ممکن است کسى این صید را رها کند؟ اکیدر گفت: نه هیچکس آن را رها نمى‏کند، به‏

خدا قسم تا امشب هرگز ندیده بودم که گاو وحشى خودش پیش ما بیاید و حال آنکه گاه یک ماه یا بیشتر باید اسب بتازانم تا بتوانم حیوانى مثل این را بگیرم، تازه باید با مردان و ساز و برگ کافى به شکارش بروم.(1)

گوید: اکیدر از حصار فرود آمد و دستور داد اسبش را زین کنند و تنى چند از افراد خانواده‏اش از جمله برادرش حسّان و دو غلام، همگى با زوبینهاى خود بیرون آمدند.

سواران خالد آنها را مى‏نگریستند و هیچیک از اسبها نه از جاى خود تکان مى‏خوردند و نه شیهه مى‏کشیدند. در همان لحظه که اکیدر از حصار بیرون آمد، سواران خالد آنها را محاصره کردند، اکیدر تسلیم شد و به اسارت تن در داد، ولى حسّان مقاومت کرد تا کشته شد، دو غلام و افراد دیگر خانواده‏اش که با او بودند گریختند و به حصار پناه بردند.

بر تن حسّان قباى دیباى زربفتى بود که خالد آن را در آورد و براى رسول خدا (ص) به همراه عمرو بن امیّه ضمرى فرستاد که ضمنا خبر گرفتن اکیدر را هم به اطلاع ایشان برساند.

انس بن ملاک و جابر بن عبد الله مى‏گویند: قباى حسّان برادر اکیدر را هنگامى که به حضور پیامبر (ص) آوردند دیدیم. مسلمانان با دستهاى خود آن را لمس مى‏کردند و از آن به تعجب در آمده بودند. پیامبر (ص) فرمود: آیا از این تعجب مى‏کنید؟ سوگند به کسى که جان من در دست اوست، دستمالها و دستارهاى سعد بن معاذ در بهشت از این بهتر است.

پیامبر (ص) به خالد بن ولید دستور فرموده بود که: اگر به اکیدر دست یافتى او را نکش و او را پیش من بیاور ولى اگر از تسلیم شدن خوددارى کرد بکشیدش، و او از ایشان اطاعت کرد. بجیر بن بجره که از قبیله طیئ است در مورد این گفتار پیامبر (ص) به خالد که فرموده است «او را در حالى خواهى یافت که به صید گاو وحشى مشغول است» و درباره عمل گاو وحشى در آن شب بر در حصار که دلیل بر صدق گفتار رسول خداست این دو بیت را سروده است:

فرخنده و مبارک است کسى که گاوها را مى‏راند، و من دیدم که خداوند همه راهنمایان را هدایت مى‏فرماید، هر کس از جنگ تبوک و صاحب آن روى گردان باشد، ما به جهاد مأمور شده‏ایم.

خالد بن ولید به اکیدر گفت: آیا مى‏خواهى ترا از مرگ نجات دهم و ترا به حضور رسول خدا (ص) ببرم مشروط بر اینکه حصار دومه را براى من بگشایى؟ گفت: آرى، این کار را

براى تو انجام مى‏دهم. چون خالد با اکیدر چنین قرار و مصالحه‏یى انجام داد، در حالى که اکیدر در بند بود او را کنار حصار آورد و اکیدر به خویشان خود گفت: در حصار را باز کنید! ولى آنها که چنین دیدند، مضاد- برادر اکیدر- از این کار ممانعت کرد. اکیدر به خالد گفت: به خدا قسم مى‏دانى که چون آنها مرا در بند دیدند در را نگشادند، اکنون تو مرا بگشاى و من خدا و امانت را براى تو گواه مى‏گیرم که در را بگشایم مشروط بر اینکه با اهل آن صلح کنى. خالد گفت: من با تو صلح خواهم کرد. اکیدر گفت: حالا اگر مى‏خواهى تو به شرایط صلح حکم کن و اگر مى‏خواهى من. خالد گفت: هر چه تو بدهى و پیشنهاد کنى از تو مى‏پذیریم. اکیدر صلح کرد به اینکه دو هزار شتر و هشتصد رأس اسب و چهار صد زره و چهار صد نیزه بدهد، مشروط بر اینکه خالد او و برادرش را به حضور پیامبر (ص) ببرد تا آن حضرت درباره ایشان حکم کند. چون خالد این را پذیرفت او را رها کرد و او هم حصار را گشود و خالد وارد آن شد و مضاد برادر اکیدر را به بند کشید و شتران و اسبان و سلاح را گرفت و در حالى که اکیدر و مضاد همراهش بودند به سوى مدینه حرکت کرد. چون خالد اکیدر را به حضور پیامبر (ص) آورد، رسول خدا با او صلح کرد که او جزیه بپردازد و خون او و برادرش را حفظ و آزادشان فرمود.

رسول خدا (ص) عهد نامه‏یى مرقوم فرمود که مشتمل بر امان ایشان و شرایط صلح بود و در آن هنگام با ناخن خود آن را ممهور فرمود.

گویند، واثله پسر اسقع لیثى به مدینه آمد و در کنار شهر فرود آمد تا هنگام نماز صبح که به حضور پیامبر آمد و با آن حضرت نماز صبح گزارد. پیامبر (ص) پس از نماز صبح معمولا بر مى‏گشت و به چهره اصحاب خود مى‏نگریست و چون نزدیک واثله رسید او را نشناخت.

فرمود: تو کیستى؟ او خود را معرفى کرد. پیامبر (ص) فرمود: براى چه آمده‏اى؟ گفت: آمده‏ام تا بیعت کنم. پیامبر (ص) فرمود: یعنى به هر چه توانایى عمل کنى؟ گفت: آرى. و پیامبر (ص) با او بیعت فرمود. پیامبر (ص) در آن هنگام عازم تبوک بود، واثله هم پیش خویشاوندان خود برگشت و به دیدار پدر خود اسقع رفت. پدر همینکه حالات او را دید گفت: آن کار را کردى، مسلمان شدى؟! واثله گفت: آرى. پدر گفت: به خدا سوگند هرگز با تو صحبت نخواهم کرد. او پیش عمویش آمد که پشت به آفتاب داده بود. به عمویش سلام کرد و او گفت: آن کار را کردى؟ گفت: آرى. او هم واثله را سرزنش کرد ولى کمتر از پدرش و گفت: شایسته نبود که در کارى بر ما سبقت بگیرى. خواهر واثله که گفتار او را شنید پیش آمد و به او به شیوه مسلمانان سلام داد. واثله به او گفت: خواهرکم این حالت براى تو از کجاست؟ گفت: گفتگوهاى تو و عمویت را شنیدم. واثله براى عموى خود اسلام را بیان و توصیف کرده بود و خواهرش شیفته و مسلمان شده بود. واثله گفت: خواهرکم خداوند متعال براى تو اراده خیر فرموده است،

اکنون براى برادرت وسایل جنگ را آماده ساز که رسول خدا (ص) آماده سفر است. او مقدارى آرد را در سطلى خمیر کرد و مقدارى هم خرما به برادرش داد. واثله آن را گرفت و به مدینه آمد و متوجه شد که رسول خدا دو روز قبل به سوى تبوک حرکت فرموده ولى هنوز برخى از کاروانها که آماده حرکت هستند حرکت نکرده‏اند.

واثله میان بازار بنى قینقاع ایستاد و ندا داد: هر کس مرا با خود ببرد سهم غنایم من از او باشد. گوید: من توان پیاده روى نداشتم، کعب بن عجره مرا صدا زد و گفت: من یک نوبت در شب و یک نوبت در روز ترا بر مرکوب خود سوار مى‏کنم و در عوض هر چه بدست آرى و سهم تو از من باشد. واثله پذیرفت. بعدها واثله مى‏گفت: خداوند متعال به کعب جزاى خیر بدهد، نه تنها دو نوبت بلکه بیشتر هم مرا سوار مى‏کرد و من همراه او غذا مى‏خوردم و احترام مرا داشت. چون پیامبر (ص) خالد بن ولید را به جنگ اکیدر کنید به دومة الجندل روانه فرمود کعب بن عجره هم در سپاه او بود و من هم همراهش بودم و غنایم زیادى نصیب ما شد که خالد آنها را تقسیم کرد و شش شتر جوان سهم من شد. من آنها را جلو انداختم و کنار خیمه کعب ابن عجره آمدم و گفتم: خدا رحمتت کند، بیا کره شتران جوان خود را ببین و بگیر! او در حالى که لبخند مى‏زد پیش من آمد و گفت: خداوند به تو برکت بدهد، من ترا حمل نکردم براى اینکه چیزى از تو بگیرم.

ابو سعید خدرى رحمه الله هم مى‏گفته است: ما اکیدر را اسیر کردیم و سهم من از اسلحه یک زره و یک کلاه خود و یک نیزه شد و ده شتر هم نصیب من گردید.

بلال بن حارث مزنى مى‏گفته است: اکیدر را اسیر کردیم و سهم من از اسلحه یک زره و یک کلاه خود و یک نیزه شد و ده شتر هم نصیب من گردید.

بلال بن حارث مزنى مى‏گفته است: اکیدر و برادرش را به اسیرى گرفتیم و آن دو را به حضور پیامبر (ص) آوردیم. پیش از آنکه غنایم را تقسیم کنیم چیزهایى را مخصوص پیامبر (ص) قرار دادیم سپس غنایم را به پنج بخش تقسیم کردیم که یک پنجم آن از آن پیامبر (ص) بود.

عبد الله بن عمرو مزنى گوید: ما چهل مرد از قبیله مزنى بودیم که با خالد بن ولید همراه بودیم و سهم هر یک از ما پنج شتر شد و به هر کس سهمى از سلاح هم رسید، که نیزه‏ها و زرها را بر ما تقسیم کردند.

یعقوب بن محمد ظفرى، از عاصم بن عمر بن قتاده، از عبد الرحمن بن جابر از قول پدرش روایت مى‏کرد که مى‏گفته است: من هنگامى که خالد بن ولید، اکیدر را آورد او را دیدم که صلیبى زرین بر گردن و دیباى آراسته بر تن داشت.

واقدى گوید: پیر مردى از اهل دومه برایم نقل کرد رسول خدا (ص) این پیمان نامه را براى اکیدر مرقوم فرمود:

«بسم الله الرحمن الرحیم، این عهدنامه‏یى است از محمد رسول خدا براى اکیدر، در هنگامى که به نداى اسلام پاسخ داد و بتها و شریکهاى موهوم خداوند را به همراه خالد بن ولید، که شمشیر خداوند است، در منطقه دومة الجندل و اطراف آن از بین بردند. همه سرزمینهاى شما چه زمینهاى داراى آب و چه زمینهاى بایر بدون زراعت و زمینهایى که حدود آنها مشخص نیست و آبهاى پنهانى و سلاح و اسب و حصارها از آن حکومت اسلامى است.

نخلستانها و زمینهاى آباد که در تصرف شماست به شرط پرداخت خمس از خود شما خواهد بود. بر کسى که کمتر از چهل گوسپند داشته باشد زکات نیست و از کشت و زرع شما جلوگیرى نمى‏شود و ده یک چیزهایى که زکات ندارد از شما گرفته نخواهد شد. نماز را در وقت خود بپا دارید و زکات را به موقع بپردازید. بر شما باد که مفاد این عهدنامه را رعایت کنید و نسبت به آن صدق و وفا داشته باشید. خداوند متعال و مسلمانانى که حضور دارند گواه این عهدنامه‏اند.»(2)

گویند، پیامبر (ص) هدیه‏یى هم به اکیدر داد که مشتمل بر لباس و پوشاک هم بود.

پیامبر (ص) همچنین نامه‏یى که مشتمل بر امان و صلح بود مرقوم داشت و برادر او را هم امان داد و براى او جزیه تعیین فرمود. پیامبر (ص) در آن هنگام انگشتر در دست نداشتند و آن نامه را با ناخن خود مهر فرمود.

مردم مناطق دومه و ایله(3) و تیماء(4) پس از اینکه متوجه اسلام اکیدر شدند از پیامبر (ص) ترسیدند. یحنّة بن رؤبه که پادشاه ایله بود به حضور پیامبر (ص) آمد که مى‏ترسیدند پیامبر (ص) همان طور که کسى را به جنگ اکیدر فرستاده کسى را هم به جنگ ایشان مأمور فرماید. مردم ناحیه جرباء و اذرح(5) هم با او پیش پیامبر (ص) آمدند و رسول خدا با ایشان صلح فرمود و براى آنها جزیه مقطوعى تعیین کرد. پیامبر براى آنها نامه‏یى مرقوم داشت که مضمون آن چنین است:

«بسم الله الرحمن الرحیم، این امان نامه‏یى است از خداى و محمد نبى که رسول اوست براى یحنّة بن رؤبه و مردم ایله براى کشتیهاى آنها و کاروانهاى زمینى و دریایى ایشان، ذمّه خدا و رسول خدا براى ایشان و مردم شام و یمن و ساحل‏نشینان دریا که با ایشان همراهند خواهد بود. اگر کسى فتنه‏انگیزى کند مال او براى هر کس که آن را بگیرد حلال است و نباید

که آنها را از هر آبى که بخواهند آنجا بروند و از هر راهى که بخواهند رفت و آمد کنند منع نمایند، چه راههاى زمینى چه دریایى. این نامه را جهیم بن صلت و شرحبیل بن حسنه به فرمان رسول خدا نوشته‏اند.»

پیامبر (ص) براى اهل ایله که سیصد مرد داشت سیصد دینار جزیه سالیانه تعیین فرمود.

یعقوب بن محمد ظفرى، از عاصم بن عمر بن قتاده، از عبد الرحمن بن جابر، از قول پدرش برایم نقل کرد که: روزى که یحنّة بن رؤبه را به حضور پیامبر (ص) بار دادند دیدمش که صلیبى از طلا بر خود داشت و پیشانى او پرچین بود (افسرده و ناراحت به نظر مى‏آمد)، و همینکه پیامبر (ص) را دید سر فرود آورد و با سر خود تعظیم کرد. پیامبر (ص) به او اشاره فرمودند: سرت را بلند کن! و با او صلح فرمود و دستور داد بردى یمنى به او هدیه دادند و او را در خانه‏یى نزدیک خانه بلال منزل دادند.

پیامبر (ص) براى اهل جرباء و اذرح این نامه را مرقوم فرمود:

«از محمد نبى، رسول خدا براى مردم اذرح، آنها در امان خدا و امان محمد هستند و بر عهده آنهاست که در هر ماه رجب، صد دینار کامل و به میل خاطر بپردازند و خداوند کفیل بر آنهاست».

واقدى گوید: از روى نامه اهالى اذرح نسخه‏یى برداشتم که چنین بود:

«بسم الله الرحمن الرحیم، از محمد نبى، براى مردم اذرح، آنها در امان خدا و امان محمد قرار دارند و بر عهده ایشان است که در هر ماه رجب یکصد دینار کامل به میل خاطر بپردازند و خداوند کفیل ایشان است که باید نسبت به مسلمانان خیر خواهى و نیکى کنند، و باید که اگر مسلمانان به واسطه ترس و بیم به آنها پناهنده شوند و آنها در امان باشند ایشان را پناه دهند تا اینکه محمد پیش از خروج خود براى آنها دستور تازه‏یى بدهد.»

گویند، رسول خدا براى اهل مقنا(6) هم نامه‏یى مرقوم داشت که ایشان در امان خدا و امان محمد قرار دارند و بر عهده آنهاست که یک چهارم محصول میوه و یک چهارم پارچه‏هاى بافته شده خود را بپردازند.

عبید بن یاسر بن نمیر که فردى از قبیله سعد الله بود، و مرد دیگرى از قبیله بنى وائل از خاندان جذام، در تبوک به حضور رسول خدا (ص) رسیدند و مسلمان شدند. پیامبر (ص) یک چهارم محصولات دریایى و میوه و بافتنى و خرماى مقنا را به آن دو واگذار فرمود. عبید، سوار کار بود و اسب داشت و آن مرد که از خانواده جذام بود پیاده بود. پیامبر (ص) براى اسب عبید صد حلّه تعیین فرمود که این مستمرى تا امروز به بنى سعد و بنى وائل پرداخت مى‏شود.

چون عبید بن یاسر به مقنا آمد زنى یهودى عهده‏دار نگهدارى اسب او بود و او تعداد شصت حلّه از حلّه‏هاى مربوط به اسب خود را براى او به صورت مستمرى قرار داده بود و این مستمرى به خانواده آن زن یهودى پرداخت مى‏شد که در اواخر حکومت بنى امیّه پرداخت آن قطع گردید و بعد هم نه به فرزندان او و نه به فرزندان عبید پرداخت نشد.

عبید، اسبى گران قیمت و اصیل را که نامش مراوح بود به رسول خدا (ص) هدیه کرد و گفت: اى رسول خدا، با این اسب مسابقه بده! و پیامبر (ص) در تبوک مسابقه‏اى ترتیب دادند که همان اسب برنده شد. پیامبر (ص) اسب را از او پذیرفتند. مقداد بن عمرو آن اسب را از پیامبر (ص) خواست. پیامبر (ص) فرمودند: سبحه کجاست؟ سبحه نام مادیان مقداد بود که با آن در جنگ بدر شرکت کرده بود. مقداد گفت: گرچه پیر شده است ولى هنوز هم آن را دارم و او را براى خودم نگهدارى مى‏کنم، به خاطر جنگهایى که در آنها همراهم بوده است، حالا هم به واسطه دورى این سفر و هم به علت شدت گرما او را در مدینه گذاشتم. مى‏خواهم با او از این اسب اصیل جفت کشى کنم تا کره اسبى برایم بیاورد. چون مقداد در کمال صداقت مطلب خود را گفت پیامبر (ص) موافقت فرمود. سبحه کره اسبى براى مقداد آورد که پیشتاز بود و نامش ذیّال بود. این کرّه در زمان عمر و عثمان هم همچنان مسابقه را مى‏برد و عثمان آن را به سى هزار درم خرید.

گویند، روزى پیامبر (ص) در تبوک پى کارى بود که متوجه شد گروهى جمع شده‏اند، فرمود: چه خبر است؟ گفتند، رافع بن مکیث جهنى شترى را کشته و هر چه خودش احتیاج داشته برداشته و بقیه را براى مردم گذاشته است. پیامبر (ص) دستور فرمود هر چه که رافع و مردم برداشته‏اند برگردانند و فرمود: این شتر از اموال غارت شده است و حلال نیست! گفتند، اى رسول خدا صاحبش اجازه داده است. فرمود: بر فرض که او هم اجازه داده باشد.

گویند، مردى پیش رسول خدا آمد و گفت: اى رسول خدا، چه صدقه‏یى از همه برتر است؟ فرمود: هر چه در راه خدا باشد اگر چه سایه خیمه‏یى یا خدمت خادمى یا تهیه مرکوب براى مردى دلیر و جنگ آور.

جابر بن عبد الله مى‏گفته است: در تبوک که حضور رسول خدا بودم فرمود: قلاده شتران قلاده‏دار را قطع کنید. گفتند، در مورد اسب چه مى‏گویید؟(7) فرمود: اصلا به اسب قلاده و

خرمهره نبندید.

پیامبر (ص) از روز ورود به تبوک تا روزى که از آنجا حرکت فرمود عبّاد بن بشر را به فرماندهى پاسداران منصوب فرموده بود و او همراه یاران خود برگرد لشکر پاسدارى مى‏داد.

یک روز صبح پیش رسول خدا آمد و گفت: دیشب تا صبح از پشت سر خود صداى تکبیر مى‏شنیدم آیا شما کسى را مأمور فرموده‏اید که از پاسداران مواظبت کند؟ پیامبر (ص) فرمود:

من چنین کارى نکرده‏ام ولى شاید بعضى از مسلمانان پاسخ تکبیر سواران ما را مى‏دهند.

سلکان بن سلامه گفت: اى رسول خدا من همراه ده نفر از مسلمانان بر اسبهاى خود بیرون رفتیم و از پاسداران پاسدارى کردیم. پیامبر (ص) فرمود: خداوند پاسداران پاسداران را که در راه خدا چنین مى‏کنند رحمت فرماید! شما در قبال پاسدارى از مردم و مرکبها، قیراطى اجر و پاداش خواهید داشت.

گویند، گروهى از بنى سعد هذیم پیش رسول خدا آمدند و گفتند، اى رسول خدا ما به حضور شما آمده‏ایم و اهل خود را کنار چاهى که از آن ماست گذاشته‏ایم، آب آن چاه اندک است و گرماى شدید را مى‏بینى، مى‏ترسیم که اگر به نقاط دیگر کوچ کنیم راهزنان راه را بر ما ببندند، زیرا هنوز اسلام در اطراف ما رایج نشده است، از خداوند بخواه که آب چاه ما زیاد شود و با آن سیراب شویم و هیچ قومى عزیزتر از ما نباشد و مخالفان دین ما بر ما عبور نکنند.

پیامبر (ص) فرمود: چند سنگ‏ریزه براى من بیاورید! سه عدد سنگ‏ریزه آورده و به رسول خدا (ص) دادند. آن حضرت به آنها دست کشید و فرمود: این سنگ‏ها را ببرید و یکى یکى در چاه خود بیندازید و نام خدا را بر زبان آورید. آنها از پیش پیامبر برگشتند و چنان کردند. چاه ایشان آکنده از آب شیرین شد و مشرکانى که نزدیک آنها بودند از آنجا کوچیدند و رفتند و هنوز پیامبر (ص) به مدینه نرسیده بود که کفار از اطراف آنها کوچیده و یا مسلمان شده بودند.

گویند، زید بن ثابت مى‏گفته است: در جنگ تبوک همراه رسول خدا بودیم و براى خود خرید و فروش مى‏کردیم و پیامبر (ص) ما را در آن حال مى‏دید و منع نمى‏فرمود.

گوید: رافع بن خدیج مى‏گفته است: هنگامى که در تبوک بودیم آذوقه ما تمام شد و تمایل بسیار به خوردن گوشت داشتیم و یافت نمى‏شد. من پیش رسول خدا (ص) رفتم و گفتم:

اینجا محل گوشت و جاى شکار است، و من از اهل شهر سؤال کردم و آنها به شکار گاهى نزدیک اینجا که در مغرب این ناحیه قرار دارد اشاره کردند، آیا اجازه مى‏فرمایید که با تنى چند از یاران خود به شکار بروم؟ فرمود: اگر رفتى همراه گروهى از یارانت و سوار بر اسب بروید که به هر حال شما از لشکرگاه دور مى‏شوید. گوید: با ده نفر از انصار که ابو قتاده هم بود

رفتیم. ابو قتاده زوبین مى‏انداخت و من تیر انداز بودم. در جستجوى شکار بر آمدیم و به شکارگاه رسیدیم. ابو قتاده همچنان سوار بر اسب پنج گورخر را با زوبین و نیزه بینداخت و من نزدیک بیست آهو انداختم و همراهان ما هم هر یک دو سه آهویى و برخى چهار آهو زده بودند. شتر مرغى را هم سواره گرفتیم که رهایش کردیم. سپس به محل لشکر برگشتیم و هنگام شب آنجا رسیدیم. پیامبر (ص) شروع به پرس و جو از ما فرموده بود که آیا هنوز برنگشته‏اند؟ ما به حضور آن حضرت رسیدیم و شکارها را برابر آن حضرت ریختیم. فرمود:

میان لشکر تقسیم کنید! من گفتم: شما به مردى فرمان دهید که این کار را بکند! و به خودم دستور فرمود. من هم به افراد هر قبیله یک گورخر و یک آهو دادم و همه را تقسیم کردم و سهم رسول خدا (ص) یک آهو شد که دستور فرمود آن را پختند و چون آماده شد آن را خواست و همراه میهمانان خود خوردند و ما را نهى فرمود که دیگر به شکار نرویم و فرمودند: براى شما احساس امنیت نمى‏کنم، یا گفت: بر شما مى‏ترسم.

ابن ابى سبره، از موسى بن سعید، از عرباض بن ساریه روایت کرد که گفته است: من در سفر و حضر ملازم خانه رسول خدا بودم. شبى در تبوک پى کارى رفته بودم و چون به خانه رسول خدا برگشتم خود و میهمانانش شام خورده بودند و پیامبر (ص) مى‏خواست وارد خیمه خود شود، و همسرش ام سلمه دختر ابى امیّه هم همراه بود. همینکه من پیش پیامبر (ص) رسیدم فرمود: تا حالا کجا بودى؟ به ایشان گزارش دادم. در این هنگام جعال بن سراقه و عبد الله بن مغفّل مزنى هم آمدند- ما سه نفر بودیم که هر سه گرسنه و کنار خانه رسول خدا زندگى مى‏کردیم. پیامبر (ص) وارد خانه شد و در جستجوى چیزى بر آمد که ما بخوریم و پیدا نکرد. پیش ما برگشت و بلال را صدا زد و فرمود: آیا شام و خوراکى براى این سه نفر دارى؟

گفت: سوگند به کسى که ترا بر حق مبعوث فرموده است، نه، و ما همه جوالها و کیسه‏هایمان را خالى کرده‏ایم. پیامبر (ص) فرمود: حالا بگرد شاید چیزى پیدا کنى، بلال جوالها را یکى یکى تکان داد و از بعضى یکى دو خرما بیرون مى‏افتاد بطورى که جمعا هفت خرما جمع شد.

پیامبر (ص) بشقابى خواست و خرما را در آن نهاد و دست خود را روى آن گذاشت و نام خدا را بر زبان آورد و فرمود: به نام خدا شروع به خوردن کنید! ما شروع به خوردن کردیم، من پنجاه و چهار خرما خوردم که آنها را مى‏شمردم و هسته‏هایش در دست دیگرم بود و دو رفیق من هم همان کارى را مى‏کردند که من انجام مى‏دادم. سیر شدیم و هر کدام ما حدود پنجاه خرما خوردیم و از خوردن دست کشیدیم، و خرماهاى هفت‏گانه همچنان دست نخورده باقى بود. پیامبر (ص) فرمود: اى بلال، این خرماها را در جوال خودت بریز که هر کس مى‏تواند از آن در حد کمال سیر شود. گوید: ما همچنان گرد خیمه رسول خدا (ص) بودیم و پیامبر شبها

تهجد مى‏فرمود آن شب هم براى نماز شب برخاست و چون سپیده دمید دو رکعت نافله گزارد.

سپس بلال اذان گفت و پیامبر با مردم نماز صبح را گزارد و کنار خیمه خود برگشت و نشست و ما هم گرد ایشان نشستیم. پیامبر (ص) ده نفر از مؤمنان را فرا خواند و فرمود: میل دارید صبحانه بخورید؟ عرباض گوید: من با خود مى‏گفتم چه غذایى؟ پیامبر (ص) به بلال فرمود خرما را بیاور و باز دست خود را روى بشقاب گذاشت و فرمود: به نام خدا بخورید! و ما شروع به خوردن کردیم و سوگند به کسى که او را به حق مبعوث فرموده است تمام ده نفر سیر شدیم و همه از غذا خوردن دست کشیدیم و آن هفت دانه خرما همچنان بر جاى بود. پیامبر (ص) فرمود: اگر این نبود که از خداى خود شرم مى‏کنم تا هنگام ورود به مدینه همچنان از این خرما مى‏خوردیم و همگى سیر مى‏شدیم. در این هنگام پسرکى از اهل شهر آمد و رسول خدا آن خرماها را به دست خویش به او داد و پسرک شروع به مکیدن و خوردن آنها کرد.

چون پیامبر (ص) از تبوک حرکت فرمود مردم گرفتار کمبود شدید مواد خوراکى شدند و پیامبر (ص) همچنان به راه ادامه مى‏داد تا اینکه مردم پیش او آمدند و اجازه خواستند تا مرکوبهاى خود را بکشند و بخورند و پیامبر اجازه فرمود. عمر بن خطاب مردم را در حال کشتن شتران دید و ایشان را فرمان داد تا از کشتن خوددارى کنند و پیش پیامبر که در خیمه خود بود رفت و گفت: آیا شما اجازه داده‏اید که مردم مرکوبهاى خود را بکشند و بخورند؟ پیامبر (ص) فرمود به من از شدت گرسنگى شکایت کردند و من اجازه دادم که هر گروه یکى دو شتر بکشند و بر شتران باقى مانده به نوبت سوار شوند و آنها به سوى شهر و دیار خود حرکت مى‏کنند. عمر گفت: اى رسول خدا دیگر اجازه نفرمایید، که اگر مرکوب مردم برایشان باقى بماند بهتر است مخصوصا که مرکوبها سخت لاغر و ناتوانند، باقى مانده خوراکیهاى مردم را جمع فرماى و دعا کن که خداوند برکت دهد همچنان که هنگام بازگشت ما از حدیبیه که دچار کمبود غذا شده بودیم دعا فرمودید و خداى عزّ و جل دعاى ترا مستجاب مى‏فرماید. در این هنگام منادى رسول خدا اعلان فرمود: هر کس باقى مانده خوراک خود را بیاورد و دستور داده شد تا سفرهایى بگسترند. مردى یک کیلو آرد یا سویق یا خرما مى‏آورد و دیگرى مشتى آرد و خرما و سویق یا تکه نانى. هر یک از این اشیاء را جداگانه مى‏گذاشتند و همه آنها کم و اندک بود و تمام آرد و سویق و خرمایى که آورده بودند تقریبا شانزده رطل بود. آنگاه پیامبر (ص) برخاست و وضو گرفت و دو رکعت نماز گزارد و دعا کرد تا خداوند عزّ و جل به آن برکت دهد.

چهار نفر از اصحاب پیامبر (ص)، هر چهار نفر مطلبى را نقل مى‏کردند که خود حضور داشته و آن را دیده بودند. ابو هریره، ابو حمید ساعدى، ابو زرعه جهنىّ که همان معبد بن‏

خالد است و سهل بن سعد ساعدى، مى‏گفتند: آنگاه پیامبر (ص) کنارى رفتند و منادى آن حضرت اعلان کرد که بیایید و هر چه خوراک احتیاج دارید بردارید! و مردم روى آوردند و هر کس هر ظرفى را مى‏آورد پر مى‏کرد. یکى از آنها مى‏گفت: در آن روز من فقط یک قطعه نان و مشتى خرما ریخته بودم و حال آنکه دیدم که همه سفره‏ها انباشته و مملو از غذا شد، و خودم دو جوال آوردم یکى را پر از سویق و دیگرى را پر از نان کردم و در جامه خود هم آرد جا کردم به طورى که تا مدینه ما را کافى بود. مردم هم همگى از اول تا آخر خوراک به اندازه احتیاج برداشتند و سپس سفره‏هاى را تکان دادند. پیامبر (ص) در حالى که ایستاده بود مى‏فرمود:

گواهى مى‏دهم که خدایى جز پروردگار یگانه نیست و من بنده و فرستاده اویم، و گواهى مى‏دهم که هر کس با حقیقت و از کنه دل خود به این معتقد باشد خداوند او را از گرمى آتش قیامت حفظ مى‏فرماید.

پیامبر (ص) همچنان در حرکت بود تا اینکه بین تبوک و صحرایى که معروف به صحراى ناقه بود به زمینى سنگلاخ رسید که از پایین آن منطقه آب کمى بیرون مى‏آمد به اندازه‏یى که دو سه نفر را سیراب مى‏کرد. پیامبر (ص) فرمود: هر کس پیش از ما به این چشمه رسید آبى از آن بر ندارد تا ما برسیم. چهار نفر از منافقان که معتّب بن قشیر، و حارث بن یزید طائى هم پیمان بنى عمرو بن عوف، و ودیعة بن ثابت، و زید بن لصیت بودند پیشى گرفتند و از آن آب خوردند. پیامبر (ص) به آنها گفت: مگر شما را از این کار نهى نکرده بودم؟ و آنها را لعنت و بر ایشان نفرین فرمود. سپس فرود آمد و دست خود را در آن چشمه نهاد و با انگشت خود کمى آن را باز کرد تا آب کمى در دستش جمع شد و آن آب را به اطراف چشمه پاشید و دست کشید و دعا فرمود. ناگاه آب با شدت جوشید و بسیار زیاد شد. معاذ بن جبل گوید: سوگند به کسى که جان من در دست اوست به هنگام باز شدن و جوشیدن آب صدایى همچون صداى صاعقه شنیدم! و مردم هر چه مى‏خواستند آشامیدند و آب برداشتند. پیامبر (ص) فرمود:

اگر شما یا کسى از شما باقى بماند خواهد شنید که این صحرا از همه جا سر سبزتر و خرم تر شده است! گوید: همه آب برداشتند و آشامیدند. سلمة بن سلامة بن وقش گوید: به ودیعة بن ثابت گفتم: واى بر تو، بعد از این موضوع که دیدى باز هم جاى شک و تردید است؟ آیا عبرت نمى‏گیرى؟

گفت: پیش از این هم نظیر این کارها مى‏شده است! سپس پیامبر (ص) از آنجا حرکت فرمود.

عبید الله بن عبد العزیز، برادر عبد الرحمن بن عبد العزیز، از عبد الرحمن بن عبد اللّه بن ابى صعصعه مازنى، از خلّاد بن سوید، از ابى قتاده نقل مى‏کرد که گفته است: همچنان که همراه سپاه حرکت مى‏کردیم شبى من در خدمت پیامبر بودم و آن حضرت سوار بر شتر بود.

حضرت چرت زد و به یک طرف خم شد که من نزدیک رفتم و او را راست کردم. بیدار شد و

فرمود: کیست؟ گفتم: ابو قتاده هستم، ترسیدم بیفتید و شما را راست کردم. فرمود: خداوند ترا حفظ کند همچنان که رسولش را حفظ کردى! پیامبر (ص) مقدار دیگرى راه پیمود و دو مرتبه چرت زد و به یک طرف خم شد و من دوباره او را راست کردم. بیدار شد و فرمود: اى ابو قتاده موافقى کمى بخوابیم؟ گفتم: هر طور شما بخواهید! فرمود: ببین پشت سرت کیست؟ نگاه کردم دیدم دو سه نفرند. فرمود: صدایشان بزن! من گفتم: پیش رسول خدا بیایید! و آمدند و ما پنج نفر شدیم و همراه من ظرف آبى بود و لیوان کوچکى از پوست که در آن آب مى‏آشامیدم.

خوابیدیم و بیدار نشدیم مگر از حرارت خورشید و گفتیم سبحان الله، نماز صبح ما از دست بشد. پیامبر (ص) فرمود: حالا ما هم شیطان را به خشم مى‏آوریم همانطور که او ما را به خشم آورد. با آبى که در ظرف بود وضو ساخت و کمى زیاد آمد و فرمود: اى ابو قتاده این آب و آبخورى را نگهدار که براى آن شأن و منزلتى خواهد بود. و نماز صبح را به صورت قضا بعد از طلوع آفتاب با ما گزارد و سوره مائده را خواند و چون از نماز فارغ شد فرمود: اگر حرف ابو بکر و عمر را شنیده بودند کامیاب مى‏شدند. علت این بود که آن دو خواسته بودند لشکر کنار آبى فرود آید ولى مردم گوش نداده و در صحراى بدون آبى فرود آمده بودند.

پیامبر (ص) سوار شد و هنگام ظهر به لشکر رسید و ما همراهش بودیم و نزدیک بود که مردم و اسبها از تشنگى بمیرند. در این هنگام پیامبر (ص) آن ظرف آب مرا خواستند و لیوان را گرفتند، آب را در لیوان ریختند و انگشتان خود را در آن نهادند، از میان انگشتان آن حضرت چندان آب جوشید که همه مردم آب برداشتند و نوشیدند و اسبها و مرکوبهاى خود را سیراب کردند و در آن لشکر دوازده هزار شتر- و به قولى پانزده هزار شتر- و ده هزار اسب بود و شمار مسلمانان سى هزار بود. و این منظور پیامبر (ص) بود که به ابو قتاده فرموده بود این آب و لیوان را نگهدار.

در تبوک چهار چیز صورت گرفته بود. گویند، همان هنگام که رسول خدا از تبوک به مدینه مراجعت مى‏فرمود و گرما شدید بود لشکر براى بار سوم غیر از آن دو مرتبه گرفتار تشنگى و بى آبى سخت شد به طورى که حتى مقدار کمى آب براى خیس کردن لب هم فراهم نمى‏شد.

مردم به رسول خدا (ص) شکایت بردند. رسول خدا اسید بن حضیر را در روز تابستان به سراغ آب فرستادند و او بینى و دهان خود را بسته بود. پیامبر (ص) فرمودند: شاید براى ما بتوانى آبى پیدا کنى- و آن هنگام میان حجر و تبوک بودند. اسید بیرون رفت و به هر سو شتافت و سرانجام مشک آبى در دست زنى از قبیله بلىّ دید. اسید با آن زن صحبت کرد و خبر رسول خدا را به او داد، او گفت: همین آب را دارم، براى پیامبر ببر! و آن را در اختیار اسید و

همراهانش گذاشت و فاصله میان آنها و راه اندک بود. همینکه اسید آن ظرف آب را آورد پیامبر (ص) دعا فرمود تا خداوند به آن برکت دهد. سپس فرمود: بیایید تا همه را آب دهم! و هیچ ظرفى باقى نماند مگر اینکه آن را پر آب فرمود. آنگاه به اسبها و دیگر مرکوبها آب داد به طورى که همگى سیراب شدند. و گفته شده است، پیامبر (ص) دستور داد آبى را که اسید آورد در ظرفى بزرگ از ظرفهاى صحرانشینان ریختند و دست خود را داخل آن کرد و آب برداشت و چهره و دستها و پاهاى خود را شست، و دو رکعت نماز گزارد. سپس دست برافراشت و دعا کرد و از آن قدح آب فوران زد و به مردم فرمود: آب بردارید! و گسترش سطح آب چنان شد که صد تا دویست نفر صف مى‏کشیدند و آب برمى‏داشتند و از قدح همچنان آب فواره مى‏زد و رسول خدا از آنجا در حالى که سیراب و خنک شده بودند به هنگام غروب حرکت فرمود.

گوید، اسامة بن زید بن اسلم، از ابى سهل، از عکرمه برایم نقل کرد که: سواران از هر سو به طلب آب بیرون رفتند و نخستین کسى که به حضور پیامبر آمد و مژده پیدا کردن آب آورد مردى بود که سوار بر اسب سرخى بود همچنین نفر دوم و سوم هم داراى اسب سرخ بودند به طورى که پیامبر (ص) دعا کرد و گفت: خدایا اسبان سرخ را فرخنده و مبارک قرار بده! عبد الله بن ابى عبیده و سعد بن راشد از صالح بن کیسان از ابى مرّه آزاد کرده عقیل برایم نقل کردند که گفته است: من از عبد الله بن عمرو بن عاص شنیدم که رسول خدا فرموده است: بهترین اسبان، اسبان سرخ رنگند.

گویند، در بخشى از همین راه گروهى از منافقان نسبت به پیامبر (ص) مکر کردند و تصمیم گرفتند که آن حضرت را از بالاى گردنه کوه به زمین بیندازند. چون پیامبر (ص) به گردنه رسید آنها هم خواستند که همراه ایشان باشند. تصمیم آنها به پیامبر (ص) خبر داده شد، و به مردم فرمود: از پایین گردنه عبور کنید که هم آسان‏تر و هم گشاده‏تر است. و مردم از پایین گردنه راه را پیمودند، ولى رسول خدا از راه گردنه عبور فرمود و به عمار بن یاسر دستور فرمود زمام شتر را در دست گیرد و جلو حرکت کند و به حذیفة بن الیمان دستور فرمود مواظب باشد و از پشت سر حرکت کند. در همان موقع که رسول خدا (ص) بر فراز گردنه حرکت مى‏کرد صداى نفس منافقان را شنید که آهنگ او کرده بودند. پیامبر (ص) خشمگین شد و به حذیفه دستور داد تا آنها را دور گرداند. حذیفه به جانب ایشان برگشت و با چوگانى که در دست داشت شروع به زدن به صورت مرکوبهاى آنها کرد. آنها هم که گمان برده بودند رسول خدا از مکرشان آگاه شده است به سرعت از گردنه پایین آمدند و خود را میان مردم انداختند.

حذیفه هم برگشت و پیش رسول خدا آمد و همراه آن حضرت حرکت کرد. چون پیامبر (ص)

از گردنه بیرون آمد و مردم فرود آمدند پیامبر (ص) به حذیفه فرمود: آیا کسى از سوارانى را که راندى شناختى؟ گفت: اى رسول خدا، شتر فلان کس و فلان را شناختم و چون آنها روبند بسته بودند و هم بواسطه تاریکى شب نتوانستم آنها را ببینم.

آنها به شتر پیامبر حمله کرده بودند و برخى از کالاها و بارهاى پیامبر هم فرو ریخته بود.

حمزة بن عمرو اسلمى مى‏گوید: تمام سر انگشتان من نورانى و روشن شد و در پناه آن نور هر چه از تازیانه و طناب و چیزهاى دیگر فروریخته و هر چه از کالاها افتاده بود همه را جمع کردم. حمزة بن عمرو از کسانى است که همراه پیامبر (ص) از گردنه عبور کرده بود.

چون صبح شد، اسید بن حضیر گفت: اى رسول خدا، دیشب چه چیزى شما را از پیمودن دره منع کرد و حال آنکه پیمودن آن از گردنه ساده‏تر و راحت‏تر بود؟ پیامبر (ص) فرمود: اى ابو یحیى فهمیدى دیشب منافقان مى‏خواستند چه بکنند و چه قصدى داشتند؟ با خود گفته بودند، در گردنه از پى او مى‏رویم و چون تاریکى شب فرا رسید بندهاى افسار و رکاب ناقه او را مى‏بریم و به ناقه سیخونک مى‏زنیم تا او را بیندازد.

در این موقع مردم جمع شده بودند و فرود آمده بودند. اسید گفت: اى رسول خدا، دستور فرماى تا هر قبیله فردى را که به این کار اقدام کرده است بکشد تا قاتل از قبیله خودش باشد، اگر هم دوست داشته باشى کافى است آنها را به من بگویى و هنوز از اینجا حرکت نکرده سرشان را برایت مى‏آورم اگر چه از قبیله نبیت باشند(8) و من شرّ آنها را کفایت مى‏کنم. به سالار قبیله خزرج هم دستور فرماى تا هر کس از ایشان را که در قبیله اوست کفایت کند. آیا چنین افرادى را باید به حال خود گذاشت و رهایشان کرد؟ تا کى به آنها با ملایمت برخورد کنیم، حالا هم که در کمال خوارى و کمى قرار دارند، و اسلام مستقر شده است، آیا هنوز هم باید کسى از آنها باقى بماند؟ پیامبر (ص) به اسید فرمود: من دوست نمى‏دارم مردم بگویند همینکه محمد (ص) از جنگ با مشرکان آسوده شد به کشتن اصحاب خود دست یازید. اسید گفت: اى رسول خدا آنها از اصحاب نیستند! پیامبر (ص) فرمود: مگر تظاهر به گفتن لا اله الا الله نمى‏کنند؟ گفت: چرا، ولى شهادت آنها ارزشى ندارد و در واقع شهادت نیست. پیامبر فرمود: آنها تظاهر به این نمى‏کنند که من رسول خدایم؟ گفت: چرا، ولى در این باره هم همان طور است. پیامبر (ص) فرمود: به هر حال من از کشتن اینها نهى شده‏ام.

یعقوب بن محمد، از ربیح بن عبد الرحمن بن ابى سعید خدرى از قول پدرش از جدش نقل کرد که: شمار افرادى که قصد داشته‏اند در گردنه نسبت به پیامبر سوء قصد کنند سیزده‏

مرد بوده است که پیامبر (ص) نامهاى ایشان را به حذیفه و عمار رحمهما الله فرموده است.

ابن ابى حبیبه از داود بن حصین از عبد الرحمن بن جابر بن عبد الله از پدرش نقل مى‏کرد که عمّار بن یاسر و مردى از مسلمانان در موردى نزاع کردند و به یک دیگر دشنام دادند. چون آن مرد مى‏خواست در شماتت عمّار مبالغه کند، عمّار گفت: مى‏دانى شمار سوء قصد کنندگان گردنه چند است؟ گفت،: خدا داناتر است. عمّار گفت: اطلاع خودت را در این مورد بگو! آن مرد سکوت کرد. کسانى که حضور داشتند به او گفتند: چرا پاسخ رقیب خود را نمى‏دهى؟

عمّار هم مى‏خواست چیزى را که بر آنها و همه پوشیده است پاسخ دهد، مرد هم که نمى‏خواست با عمار صحبت کند به مردم گفت: ما مى‏گفتیم آنها چهارده نفرند. عمّار گفت:

اگر تو هم از ایشان باشى پانزده نفر مى‏شوند! آن مرد به عمّار گفت: آرام بگیر، ترا به خدا سوگند مى‏دهم که مرا رسوا نسازى! عمّار گفت: به خدا سوگند نام هیچکس را نمى‏برم ولى گواهى مى‏دهم که آنها پانزده نفر بودند، که دوازده نفرشان در شمار دشمنان جنگى خدا و رسول خدا شمرده مى‏شوند هم در این جهان و هم در روز رستاخیز یَوْمَ لا یَنْفَعُ الظَّالِمِینَ مَعْذِرَتُهُمْ وَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ- روزى که ستمگران را پوزش خواهى ایشان سودى نمى‏بخشد و براى آنها لعنت و براى آنها بدى آن سرى است.(9)

معمر بن راشد، از زهرى برایم نقل کرد که: پیامبر (ص) از ناقه خود فرود آمد و بر او وحى نازل شد و ناقه‏اش زانو به زمین زده بود. ناقه برخاست و براه افتاد و لگام و افسارش به زمین کشیده مى‏شد. حذیفة بن الیمان ناقه را دید و لگامش را گرفت و با خود آورد و چون دید رسول خدا نشسته‏اند، ناقه را هم به زمین خواباند و کنار آن نشست تا پیامبر (ص) برخاست و پیش او آمد و فرمود: کیستى؟ گفت: حذیفه‏ام. پیامبر (ص) فرمودند: من رازى را براى تو مى‏گویم البته که نباید آن را فاش کنى، من از اینکه بر فلان و فلان و فلان نماز بگزارم نهى شده‏ام- و آنها گروهى از منافقان بودند. پیامبر (ص) نام آنها را براى هیچکس غیر از حذیفه اعلام نفرمود. چون رسول خدا (ص) رحلت فرمود، عمر بن خطاب در زمان خلافت خود اگر کسى از آن گروه که به آنها بد گمان بود مى‏مرد، دست حذیفه را مى‏گرفت و او را براى نماز گزاردن بر آن مرده با خود مى‏برد، اگر حذیفه حاضر مى‏شد عمر نماز مى‏گزارد و اگر دست خود را مى‏کشید و خوددارى مى‏کرد عمر هم با او مى‏رفت.

ابن ابى سبره از سلیمان بن سحیم از نافع بن جبیر نقل کرد که: رسول خدا (ص) به هیچکس غیر از حذیفه در این مورد خبرى نداده است، و آن گروه دوازده نفر بودند و میان‏

آنها کسى قریشى نبوده است. در نظر ما هم همین روایت مورد اجماع است.

عبد الحمید بن جعفر، از یزید بن رومان نقل کرد که: رسول خدا (ص) همچنان از مدینه بیرون آمد تا در ذى اوان(10) فرود آمد. در این هنگام پنج نفر از سازندگان مسجد ضرار: معتّب بن قشیر، ثعلبة بن حاطب، خذام بن خالد، ابو حبیبة بن ازعر، و عبد الله بن نبتل بن حارث پیش آن حضرت آمدند و گفتند، اى رسول خدا ما نمایندگان اشخاصى هستیم که در محل هستند، ما مسجدى ساخته‏ایم براى عده کمى نیازمند و براى شبهاى بارانى و سرد زمستانى و دوست مى‏داریم که پیش ما بیایید و با ما در آن مسجد نماز بگزارید! پیامبر (ص) که آماده تجهیز براى سفر تبوک بود به آنها فرمود: من آماده سفرم و اکنون گرفتارم، اگر به خواست خداوند متعال برگشتیم پیش شما خواهم آمد و با شما در آن نماز خواهم گزارد.

چون پیامبر (ص) از تبوک مراجعت کرد و به ذى اوان فرود آمد خبر آن مسجد و نیت مردمى که آن را ساخته بودند به پیامبر وحى شد. ایشان آن مسجد را به این منظور ساخته بودند که ابو عامر پیش ایشان بیاید(11) و در آن مسجد براى آنها مطالب خودش را بگوید.

ابو عامر مى‏گفت: من نمى‏توانم به مسجد بنى عمرو بن عوف بیایم زیرا یاران رسول خدا، با چشم خود همواره مواظب ما هستند، خداوند تعالى مى‏فرماید وَ إِرْصاداً لِمَنْ حارَبَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ و آمادگى براى کسى که حرب کرد با خداى و رسول او(12)، که منظور ابو عامر است.

پیامبر (ص) عاصم بن عدى عجلانى، و مالک بن دخشم سالمى را فرا خواند و فرمود: به سوى این مسجد که اهل آن ستمگرند بروید و آن را خراب کنید و آتش بزنید! آن دو پیاده و با شتاب بیرون رفتند تا به مسجد بنى سالم رسیدند.

مالک بن دخشم به عاصم بن عدى گفت: بگذار تا من از خانه خود آتش بیاورم. و به خانه خود رفت و شاخه خرماى آتش‏زده‏یى را آورد و هر دو شتابان و با حالت دو حرکت کردند و میان نماز مغرب و عشاء که آنها در مسجد خود بودند به آنجا رسیدند. در آن هنگام امام جماعت ایشان مجمع بن جاریه(13) بود. عاصم گوید: فراموش نمى‏کنم که آنها به ما نگاه مى‏کردند در حالى که گوشهایشان مانند گوش گرگ آویخته بود. ما مسجد را آتش زدیم و آتش گرفت و تنها کسى که باقى ماند و نگاه مى‏کرد زید بن جاریة بن عامر بود و چون مسجد آتش گرفت آنرا ویران و با خاک یکسان کردیم و ایشان متفرق شدند.

چون پیامبر (ص) به مدینه آمد به عاصم بن عدى پیشنهاد فرمود تا در زمین آن مسجد براى خود خانه بسازد. زمین آن مسجد قسمتى از خانه ودیعة بن ثابت و خانه ابو عامر بود که آن دو خانه هم جنب مسجد بود و هر دو را آتش زده بودند. عاصم به پیامبر (ص) گفت: من در زمین مسجدى که درباره آن چنان آیاتى نازل شده است خانه نمى‏سازم، وانگهى از آن بى نیازم! اگر صلاح بدانید به ثابت بن اقرم بدهید که او خانه ندارد. پیامبر (ص) آن زمین را به ثابت بخشید.

ابو لبابة بن عبد المنذر براى ساختن آن مسجد به آن منافقان از لحاظ چوب کمک کرده بود. او متهم به نفاق نبود ولى کارهاى ناخوشایندى کرده بود. چون مسجد خراب شد ابو لبابه چوبهاى باقى مانده را برداشت و با آنها براى خود کنار آن مسجد خانه‏یى ساخت. گوید:

هیچگاه در آن خانه نوزادى به دنیا نیامد و هرگز کبوترى در آن لانه نساخت و هرگز مرغى در آن جوجه نیاورد و بر روى تخم ننشست.

کسانى که مسجد ضرار را ساخته بودند پانزده نفر بودند: جاریة(13) بن عامر بن عطّاف- که معروف به خر خانه بود(14)- پسرش مجمّع بن جاریه که امام جماعت ایشان بود و پسر دیگرش زید بن جاریه- که مقدارى از کفل او سوخت و در عین حال از بیرون رفتن خوددارى کرد- و پسر دیگرش یزید بن جاریه، ودیعة بن ثابت، و خذام بن خالد که زمین مسجد را از خانه‏اش جدا کردند، عبد الله بن نبتل، بجاد بن عثمان، ابو حبیبة بن ازعر، معتّب بن قشیر، عبّاد بن حنیف، و ثعلبة بن حاطب.(15)

پیامبر (ص) فرمود: لگام و افسار بهتر از خذام است و تازیانه بهتر از بجاد! عبد الله بن نبتل به حضور پیامبر مى‏آمد سخنان او را گوش مى‏داد و خبرش را براى منافقان مى‏برد، و همین خبر و گفتار پیامبر را هم براى آنها نقل کرد. جبرئیل علیه السلام به پیامبر (ص) خبر داد و گفت: مردى از منافقان پیش تو مى‏آید و سخنان ترا مى‏شنود و براى منافقان خبر مى‏برد.

رسول خدا (ص) پرسید: کدامیک از ایشان است؟ گفت: مرد سیاهى که موى زیادى دارد و چشمانش چنان سرخ است که گویى همچون دو دیگ مسى است، جگرش چون جگر خر است و با چشم شیطان مى‏نگرد.

عاصم بن عدى مى‏گوید: همراه پیامبر (ص) آماده حرکت به تبوک بودیم. عبد الله بن نبتل را دیدم که همراه ثعلبة بن حاطب کنار مسجد ضرار ایستاده بودند و از اصلاح ناودانى‏

فارغ شده بودند. به من گفتند: اى عاصم، رسول خدا (ص) به ما وعده داده است که پس از بازگشت از تبوک در این مسجد نماز گزارد. من با خود گفتم: به خدا سوگند این مسجد را مردى ساخته است که معروف به نفاق است. آن مسجد را ابو حبیبة بن ازعر به همراه گروه دیگرى از منافقان تأسیس کرده و زمین آن را از خانه خذام بن خالد و ودیعة بن ثابت جدا کرده بودند، و حال آنکه مسجدى که رسول خدا (ص) به دست خود ساخته است با اشاره جبرئیل بود و جانب قبله را جبرئیل نشان مى‏داد، و به خدا سوگند همینکه از سفر خود بازگشتیم در مورد مذمت آن و نکوهش افرادى که براى ساختمانش کمک کرده و جمع شده بودند قرآن نازل شد وَ الَّذِینَ اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً وَ کُفْراً … یُحِبُّ الْمُطَّهِّرِینَ- آنانى که مسجدى ساختند از بهر ضرر اسلام و تحقق کفر … و خداى تعالى دوست دارد پاکى کنندگان را.(16) گویند، منظور از «مطهرین» آنانى هستند که پس از قضاء حاجت با آب خود را مى‏شستند. و خداوند مى‏فرماید لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى التَّقْوى‏- مسجدى که بر پایه تقوى تأسیس شده است. گویند، منظور مسجد بنى عمرو بن عوف در قباء یا مسجد پیامبر (ص) در مدینه است. گوید: پیامبر (ص) فرمود: از میان آنها عویم بن ساعده مرد خوبى است! به عاصم بن عدى گفته شد: چرا مى‏خواستند آن مسجد را بسازند؟ گفت: آنها در مسجد ما جمع مى‏شدند و با خود نجوا مى‏کردند و بعضى از آنها روى خود را به طرف یک دیگر برمى‏گرداندند و دیگر مسلمانان حرکات آنها را زیر چشم مى‏گرفتند، همین موضوع براى آنها دشوار بود و خواستند مسجدى بسازند که فقط هم‏فکران خود را آنجا راه بدهند! ابو عامر خطاب به مسلمانان مى‏گفت: من نمى‏توانم به طویله شما بیایم زیرا اصحاب محمد مرا زیر نظر مى‏گیرند و کارهایى مى‏کنند که دوست ندارم، ما مى‏خواهیم مسجدى بسازیم که خودمان هر چه مى‏خواهیم بگوییم.

گوید، کعب بن مالک گفته است: چون خبر به من رسید که پیامبر (ص) از تبوک باز مى‏گردد به فکر گرفتارى خود افتادم و در صدد چاره‏یى برآمدم که فردا چگونه رفتار کنم تا از خشم پیامبر بیرون آیم. و در این مورد از همه افراد خردمند خانواده‏ام کمک گرفتم حتى با خدمتکار خود موضوع را مطرح کردم به این امید که شاید راهى نشان دهد که خلاص شوم.

چون خبر دادند که پیامبر (ص) بازگشته است، افکار باطل از من دور شد و فهمیدم که جز با راستى و صداقت رستگار نخواهم شد و تصمیم گرفتم که در کمال صداقت با آن حضرت برخورد کنم. فردا صبح پیامبر (ص) وارد مدینه شد و معمول بود که چون از سفرى برمى‏گشت، اول به مسجد مى‏آمد و دو رکعت نماز مى‏گزارد و سپس مى‏نشست و با مردم‏

صحبت مى‏فرمود. آن دفعه هم چنان فرمود و در این موقع کسانى که از شرکت در جنگ تبوک خوددارى کرده بودند به حضور پیامبر (ص) آمدند و شروع به معذرت خواهى و سوگند خوردن کردند، و ایشان هشتاد و چند نفر بودند. پیامبر (ص) حالت ظاهرى و سوگندهاى ایشان را پذیرفت و اسرار نهانى آنها را به خداوند واگذار فرمود.

در حدیث دیگرى غیر از حدیث کعب بن مالک آمده است که: چون رسول خدا (ص) در ذى اوان فرود آمد همه منافقانى که از همراهى با او خوددارى کرده بودند به حضورش آمدند.

پیامبر (ص) به مسلمانان فرمود: با هیچیک از کسانى که از شرکت در جنگ تخلف کرده‏اند صحبت نکنید و هم‏نشینى نمایید تا وقتى که اجازه بدهم! و هیچکس از مسلمانها با آنها صحبت نکردند. چون پیامبر (ص) به مدینه آمد، آنها دو مرتبه شروع به پوزش خواهى و بهانه‏تراشى براى علت تخلف خود از جنگ کردند و همچنان سوگند مى‏خوردند. پیامبر (ص) از آنها روى برگرداند و مؤمنان هم از ایشان روى برگرداندند و کار به آنجا رسید که گاه مردى از پدر یا برادر یا عموى خود روى برمى‏گرداند. آنها هم همچنان پیش پیامبر مى‏آمدند و معذرت خواهى مى‏کردند و مى‏گفتند گرفتار تب و مرض بوده‏ایم. رسول خدا (ص) نسبت به آنها مهربانى مى‏فرمود و آنچه را اظهار مى‏کردند و سوگندهاى آنها را مى‏پذیرفت و اسرار درونى ایشان را به خدا واگذار مى‏کرد.

گویند، کعب بن مالک گفته است: من به حضور پیامبر (ص) آمدم و او در مسجد نشسته بود.

بر آن حضرت سلام کردم و همینکه سلام دادم بر من لبخند زد، ولى لبخندى که از آن علامت خشم ظاهر بود. سپس فرمود: بیا! من پیش رفتم و برابر او نشستم. فرمود: چه چیزى ترا به تخلف واداشت؟ مگر تو حتى مرکوب خود را نخریده بودى؟ گفتم: اى رسول خدا اگر پیش کس دیگرى غیر از تو که اهل دنیا بود مى‏نشستم به فکر این بودم که چگونه با بهانه تراشى خود را از خشم او خلاص کنم، که من اهل جدل و زبان آورم، ولى به خدا سوگند این را مى‏دانم که اگر سخنى دروغ بگویم که تو از من راضى شوى شاید خداى عزّ و جل بر من خشم گیرد و اگر امروز با شما سخن راست بگویم بر فرض که شما بر من خشم بگیرى ولى من امیدوارم که خداوند عاقبت خیر عنایت فرماید. نه به خدا سوگند من عذر و بهانه‏یى نداشتم وقتى هم که از آمدن با شما تخلف کردم بسیار توانا و مرفه بودم. پیامبر (ص) فرمودند: تو راست گفتى، برخیز تا خداوند عزّ و جل خود درباره تو حکم فرماید! من برخاستم و همراه من تنى چند از بنى سلمه هم برخاستند و بعد به من گفتند، به خدا قسم خبر نداریم که تو مرتکب گناه دیگرى پیش از این قضیه شده باشى، چطور نتوانستى تو هم پیش پیامبر (ص) عذر و بهانه‏یى بیاورى همان طور که دیگران عذر و بهانه آوردند و استغفار رسول خدا هم براى گناه‏

تو کافى بود. به خدا قسم آنها همچنان در من وسوسه مى‏کردند به طورى که تصمیم گرفتم دوباره پیش رسول خدا برگردم و گفته خود را تکذیب کنم. معاذ بن جبل و ابو قتاده را دیدم و آن دو به من گفتند، از دوستانت اطاعت مکن و همچنان بر صدق و راستى پایدار باش که انشاء الله خداوند براى تو راهى خواهد گشود، و حال آنکه در مورد این بهانه تراشان اگر راستگو باشند ممکن است خداوند از ایشان خشنود شود و رضایت خود را به پیامبر (ص) اعلام فرماید و در غیر این صورت آنها را به شدت نکوهش خواهد فرمود و گفتار آنها را تکذیب مى‏فرماید.

به آن دو گفتم: کس دیگرى هم مثل من با پیامبر (ص) برخورد کرده است؟ گفتند: آرى دو مرد دیگر هم مثل تو راست گفته‏اند و پیامبر (ص) به آن دو هم همان را فرموده که به تو گفته است. گفتم: آن دو نفر کیستند؟ گفتند، مرارة بن ربیع و هلال بن امیّه واقفى دیدم آنها نام دو نفر را بردند که نیکوکارند و رفتارشان مایه سرمشق است. پیامبر (ص) از میان همه تخلف کنندگان فقط گفتگوى با ما سه نفر را نهى فرمود. مردم از ما دورى مى‏جستند و نسبت به ما تغییر کردند بطورى که از خودم بدم مى‏آمد و زمین در نظرم غیر از آن بود که مى‏شناختم و پنجاه شب در این حالت بودیم. دو دوست دیگر من درمانده شدند و در خانه‏هاى خود نشستند اما من از همه بى‏باک‏تر بودم، از خانه بیرون مى‏آمدم و همراه مسلمانان به نماز حاضر مى‏شدم و در بازار رفت و آمد مى‏کردم و هیچکس با من صحبت نمى‏کرد. گاهى پیش پیامبر (ص) مى‏آمدم که بعد از نماز نشسته بود و سلام مى‏دادم و با خود مى‏گفتم: نفهمیدم که لب‏هاى خود را براى پاسخ به سلام من حرکت داد یا نداد. نزدیک آن حضرت نماز مى‏خواندم و دزدانه به او مى‏نگریستم، وقتى که به نماز مى‏ایستادم نگاهى به من مى‏فرمود ولى اگر به طرف او توجه مى‏کردم چهره‏اش را برمى‏گرداند. چون جفاى مسلمانان بر من زیاد شد، به نخلستان ابو قتاده- که پسر عمو و محبوب‏ترین مردم برایم بود- رفتم، به او سلام دادم ولى به خدا سوگند پاسخ نداد. گفتم: اى ابو قتاده، ترا سوگند مى‏دهم به خدا آیا نمى‏دانى که من خدا و رسولش را دوست دارم؟ سکوت کرد. دوباره گفتم، باز سکوت کرد. دفعه سوم که گفتم، گفت:

خدا و رسولش بهتر مى‏دانند! چشمانم به اشک نشست و برخاستم و از دیوار بیرون پریدم.

فرداى آن روز به بازار رفتم، همچنان که در بازار راه مى‏رفتم مردى از اهالى شام که خوراکیهایى براى فروش به بازار آورده بود سراغ مرا مى‏گرفت و مى‏گفت: چه کسى مرا پیش کعب بن مالک مى‏برد؟ و مردم با اشاره مرا به او نشان دادند و او نامه‏یى از حارث بن ابى شمر پادشاه غسّان به من داد که در قطعه حریرى بود.(17) در نامه نوشته بود: به من خبر رسیده‏

است که دوست تو (پیامبر (ص)) نسبت به تو جفا کرده است، خداوند هرگز ترا خوار و ضایع نگرداند پیش ما بیا تا ترا با خود برابر داریم.

کعب گوید: چون نامه را خواندم با خود گفتم این هم گرفتارى دیگرى است، باید وضع من طورى شود که مردان مشرک به جلب من طمع کنند. نامه را در تنور انداختم و سوزاندم، و به همان حال بودم. چون چهل شب از آن پنجاه شب گذشت نماینده رسول خدا پیش من آمد و گفت: رسول خدا (ص) به تو دستور مى‏فرمایند که از همسر خود کناره بگیرى. گفتم: یعنى طلاقش بدهم یا نه؟ گفت: نه، فقط با او نزدیکى نکن. نماینده پیامبر (ص) که پیش من و هلال بن امیّه و مرارة بن ربیع آمد، خزیمة بن ثابت بود.

کعب گوید: به همسرم گفتم: پیش خویشاوندان خودت برو و آنجا باش تا خداوند در این باره هر چه مى‏خواهد حکم فرماید.

هلال بن امیّه که مردى نیکوکار بود چندان گریست که مشرف به مرگ شد و از خوردن غذا هم خوددارى کرد. گاه دو یا سه روز پیاپى روزه مى‏گرفت و هیچ خوراکى نمى‏خورد و فقط کمى آب یا شیر مى‏آشامید و تمام شب را نماز مى‏گزارد و در خانه مى‏نشست و بیرون نمى‏آمد زیرا هیچکس هم با او صحبت نمى‏کرد. حتى بچه‏ها هم به منظور اطاعت از فرمان رسول خدا (ص) با آن سه نفر صحبت نمى‏کردند. زن او به حضور رسول خدا (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا، هلال بن امیّه پیر مرد سالخورده ناتوانى است و خدمتکارى هم ندارد، و من نسبت به او از دیگران مهربان‏ترم اگر صلاح بدانید اجازه فرمایید کارهاى او را انجام دهم.

فرمود: خوب است، ولى اجازه ندهى که با تو نزدیکى کند. او گفت: اى رسول خدا، او اصلا توجهى به من ندارد، به خدا سوگند از آن روز تا به حال همواره گریه مى‏کند و شب و روز قطره‏هاى اشک از ریش او فرو مى‏چکد و در هر دو چشمش سپیدى ظاهر شده است، به طورى که مى‏ترسم کور شود.

کعب مى‏گوید: یکى از خویشاوندانم به من گفت: تو هم از رسول خدا اجازه بگیر که همسرت کارهایت را انجام دهد چون پیامبر (ص) چنین اجازه‏یى به همسر هلال بن امیّه داده‏اند. گفتم: به خدا قسم اجازه نمى‏گیرم، نمى‏دانم رسول خدا چه خواهد فرمود، وانگهى من مرد جوانى هستم، به خدا هرگز اجازه نمى‏گیرم.

گوید: پس از آن ده شب دیگر هم به همان منوال گذشت و پنجاه شبى که پیامبر (ص) مردم را از صحبت با ما منع فرموده بود کامل شد. آن شب نماز صبح را در پشت خانه‏یى از خانه‏هاى خود خواندم و زمین با همه بزرگى براى من تنگ بود و نفس من تنگ شده بود و خیمه‏یى بر پشت بام زده و آنجا بودم که ناگاه شنیدم کسى بر پشت بام آمده و با صداى بلند فریاد مى‏کشد:

اى کعب بن مالک مژده باد! گوید: از شوق به سجده افتادم و فهمیدم که فرج نزدیک شده و فرا رسیده است. رسول خدا (ص) پس از اینکه نماز صبح را خوانده بود اعلام فرموده بود که توبه ما پذیرفته شده است.

امّ سلمه همسر رسول خدا (ص) مى‏گفته است: همان شب پیامبر (ص) به من فرمود: اى ام سلمه خداوند در مورد پذیرش توبه کعب و دو دوست او آیه نازل فرمود. گفتم: اى رسول خدا آیا کسى را بفرستم و به آنها مژده بدهم؟ فرمود: اواخر شب است و موجب مى‏شود مانع خواب تو شوند و تا صبح نکنند کسى آنها را نمى‏بیند. چون پیامبر (ص) نماز صبح گزارد به مردم خبر داد که خداوند متعال توبه آن سه نفر یعنى کعب بن مالک و مرارة بن ربیع و هلال بن امیه را پذیرفته است. ابو بکر رضى الله عنه بیرون آمد و بر پشت بامى رفت و فریاد کشید:

خداوند توبه کعب بن مالک را پذیرفته است و به این طریق به او مژده داد. زبیر هم سوار بر اسب خود شد و شروع به تاختن در صحرا کرد تا براى کعب خبر ببرد و کعب پیش از آنکه زبیر به او برسد صداى ابو بکر را شنیده بود.

ابو الاعور سعید بن زید بن عمرو بن نفیل هم به سوى قبیله بنى واقف حرکت کرد تا به هلال بن امیه مژده دهد و چون این خبر را به او داد هلال به سجده افتاد. سعید گوید: پنداشتم که او نمى‏تواند سر از سجده بر دارد و خواهد مرد و گریه شوق او بیشتر از گریه حزنش بود به طورى که مى‏ترسیدند بمیرد. مردم به دیدار هلال آمدند و شاد باش مى‏گفتند، و او به واسطه ضعف و اندوه و شدت گریه نتوانست پیاده به حضور پیامبر (ص) بیاید و ناچار سوار بر خرى شد.

کسانى که براى مژده دادن به سراغ مرارة بن ربیع رفتند سلکان بن سلامة ابو نائله، و سلمة بن سلامة بن وقش بودند. آنها از محله بنى عبد الاشهل براى نماز صبح به حضور پیامبر (ص) آمده بودند و سپس پیش مراره رفتند و به او خبر دادند و سه نفرى به حضور پیامبر (ص) برگشتند.

کعب گوید: صدایى که از فراز بام شنیدم زودتر از آن سوار که زبیر بن عوام بود و در صحرا مى‏تاخت به من رسید. درباره کسى که روى بام فریاد مى‏زده است کعب خودش مى‏گوید:

مردى از قبیله اسلم به نام حمزة بن عمرو بود. او به من مژده داد و من دو جامه خود را در آوردم و به عنوان مژدگانى به او بخشیدم و به خدا سوگند در آن موقع چیز دیگرى نداشتم! بعد، از ابو قتاده دو جامه عاریه کردم و پوشیدم و به راه افتادم تا به حضور پیامبر (ص) برسم. میان راه مردم که با من برخورد مى‏کردند شادباش مى‏گفتند و اظهار مى‏کردند که پذیرش توبه تو از طرف خداوند متعال بر تو مبارک باد. چون وارد مسجد شدم رسول خدا (ص) نشسته و مردم‏

برگرد آن حضرت بودند. طلحة بن ابى طلحه برخاست و به من سلام داد و شاد باش گفت و کس دیگرى از مهاجران غیر از او به سوى من نیامد. کعب این محبت طلحه را هیچگاه فراموش نمى‏کرد. کعب گوید: همینکه به رسول خدا سلام کردم در حالى که چهره‏اش از شادى مى‏درخشید فرمود: مژده باد ترا که امروز از آن هنگام که مادر ترا زاییده است بهترین روز زندگى تو است! و گفته‏اند که پیامبر (ص) به او فرمود: بیا که امروز بهترین روز است که هرگز پرتوى آن چنان بر تو نتابیده است. کعب گوید: گفتم: اى رسول خدا این عنایت شماست، یا از جانب خداوند است؟ فرمود: از جانب خداوند عزّ و جل! گوید: هر گاه رسول خدا (ص) خوشحال و شادمان مى‏شد چهره‏اش چندان درخشان مى‏شد که چون پاره‏یى از ماه مى‏نمود، و این محسوس بود. چون مقابل آن حضرت نشستم گفتم: اى رسول خدا لازمه پذیرفته شدن توبه من در پیشگاه خدا و رسولش آن است که از مال خود در راه خدا و رسول گذشت کنم! فرمود: مالت را براى خودت نگهدار برایت بهتر است. گفتم: سهم غنایم خودم از خیبر را براى خویش نگه مى‏دارم. فرمود: نه. گفتم: نیمى از مالم را مى‏دهم. فرمود: نه. گفتم:

یک سوم از مالم را مى‏دهم. فرمود: باشد. گفتم پس من سهم خود از غنایم خیبر را وقف مى‏کنم. سپس گفتم: خداوند متعال مرا به صدق و راستى نجات داد و لازمه توبه من آنست که تا زنده باشم سخنى جز به صدق و راستى نگویم. کعب گوید: به خدا قسم کسى از مردم را نمى‏شناسم که خداوند درباره صدق گفتار، این همه عنایت به او کرده باشد که به من فرمود، و به خدا قسم از آن روز که به رسول خدا گفتم تا امروز هرگز قصد دروغ هم نکرده‏ام و امیدوارم خداوند متعال در بقیه عمر مرا حفظ فرماید. واقدى گوید: ایوب بن نعمان بن عبد الله بن کعب شعر زیر را که کعب در این مورد سروده است برایم خواند:

منزه و پاکیزه است پروردگار من و اگر از لغزش من در نمى‏گذشت، زیان کار مى‏بودم و گفتار و کردارم نابود مى‏شد.

گوید: خداى عزّ و جل این آیه را نازل فرمود لَقَدْ تابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِیِّ وَ الْمُهاجِرِینَ وَ الْأَنْصارِ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُ فِی ساعَةِ الْعُسْرَةِ … وَ کُونُوا مَعَ الصَّادِقِینَ- پذیرفت خداى تعالى توبه رسول و مهاجران و انصاریان آنها که متابعت کردند رسول را در ساعت سختى … و باشید با راستگویان.(18) کعب گوید: به خدا قسم از هنگامى که خداوند مرا به اسلام رهنمونى فرمود، به من هیچ نعمتى به اهمیت این راستى که با رسول خدا (ص) گفته بودم مرحمت نکرده است، و اگر من‏

هم دروغ گفته بودم مثل دیگر دروغگویان هلاک و نابود شده بودم. خداوند متعال در مورد آنهایى که دروغ گفته بودند به بدترین نوع سخن فرموده است آنجا که مى‏فرماید سَیَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَکُمْ إِذَا انْقَلَبْتُمْ إِلَیْهِمْ لِتُعْرِضُوا عَنْهُمْ فَأَعْرِضُوا عَنْهُمْ … الْفاسِقِینَ- هر آینه سوگند خورند به خداى تعالى چون باز گردید به ایشان که روى بگردانید از ایشان، روى بگردانید از ایشان …

خداى تعالى خشنود نشود از فاسقان.(19)

کعب گوید: ما سه نفر با آنانى که سوگند خوردند و رسول خدا بهانه و عذر ایشان را پذیرفت و آنها را بخشید و برایشان طلب استغفار هم فرمود تفاوت داشتیم. پیامبر (ص) کار ما را به خداوند متعال واگذار کرد تا در آن باره چه حکم فرماید و به همین جهت است که خداوند در مورد ما فرموده است وَ عَلَى الثَّلاثَةِ الَّذِینَ خُلِّفُوا حَتَّى إِذا ضاقَتْ عَلَیْهِمُ الْأَرْضُ …- و بر آن سه تن که تخلف ورزیدند تا آنکه زمین بر آنها تنگ شد …(20)

کعب گوید: در این آیه منظور تخلف از جنگ نیست، بلکه منظور همانست که پیامبر (ص) ما را از دیگران جدا فرمود و در واقع کار ما با آنها که سوگند دروغ خورده بودند و پوزش- خواهى کرده بودند و رسول خدا از آنها پذیرفته بود تفاوت داشت.

ایوب بن نعمان بن عبد الله بن کعب بن ابى قین برایم نقل کرد که چون کعب براى خود بر پشت بام خیمه‏یى بر پا کرده بود این شعر را سرود:

آیا پس از خانه‏هایى که افراد گرامى خاندان قین براى من فراهم ساختند، اکنون باید خیمه‏یى از شاخ‏هاى خرما براى خود بسازم.(21)

گویند، پیامبر (ص) در همان رمضان سال نهم به مدینه مراجعت فرمود و گفت: سپاس و شکر خدا را به آنچه که در این سفر به ما اجر و پاداش مرحمت فرمود و آنچه که براى شرکاى ما که از ما دور بودند لطف کرد. عایشه گفت: اى رسول خدا، شدت و گرفتارى سفر براى شما بوده و مى‏فرمایید خداوند به شرکاى شما که دور بودند پاداش داده است؟ پیامبر (ص) فرمود: در مدینه کسانى باقى ماندند که در عین حال به هر کجا که سیر کردیم و در هر نقطه که فرود آمدیم آنها در واقع با ما بودند، منتهى بیمارى مانع شرکت آنها در جنگ شد، مگر خداوند متعال در کتاب خود نمى‏فرماید وَ ما کانَ الْمُؤْمِنُونَ لِیَنْفِرُوا کَافَّةً- و نباید که مؤمنان همه‏

به یک بار به حرب روند،(22) ما جنگجویان ایشان بودیم و آنها نشستگان ما بودند. سوگند به کسى که جان من در دست اوست دعاى ایشان در نابودى دشمن از سلاح ما مؤثرتر بود.(23)

مسلمانان شروع به فروش اسلحه خود کردند و گفتند، جهاد تمام شد! و دولتمندان شروع به خریدن اسلحه ایشان کردند که قدرت خرید داشتند. چون این خبر به اطلاع پیامبر (ص) رسید آنها را از این خرید و فروش منع کرد و فرمود: همواره و تا به هنگام خروج دجّال گروهى از امت من در راه حق جهاد کنند! گویند، چند شبى از شوال باقى مانده بود که عبد الله بن ابىّ بیمار شد و در ذى قعده مرد و مدت بیمارى او بیست شب طول کشید. پیامبر (ص) در آن مدت از او عیادت مى‏فرمود:

روزى که مرگش فرا رسید در آن روز هم پیامبر (ص) به دیدارش آمد و او در شرف مرگ بود.

پیامبر (ص) فرمود: ترا از دوست داشتن یهود نهى کردم. عبد الله بن ابىّ گفت: سعد بن زراره که یهود را دشمن مى‏داشت هم سودى نبرد. سپس گفت: اى رسول خدا، امروز روز عتاب نیست که این مرگ است، چون مردم در مراسم غسل من شرکت فرماى و پیراهنت را هم به من ببخش تا در آن کفنم کنند. پیامبر (ص) پیراهن رویى خود را به او دادند- و دو پیراهن بر تن داشتند. ابن ابىّ گفت: پیراهن زیر را که با پوست بدن شما تماس داشته است به من بدهید. رسول خدا (ص) چنان فرمود. سپس ابن ابىّ گفت: بر من نماز بگزار و برایم طلب آمرزش کن.

گوید: جابر بن عبد الله بر خلاف این مى‏گفت. او مى‏گفت: رسول خدا (ص) پس از مرگ عبد الله بن ابىّ کنار گور او آمد (پیش از آنکه خاک ریخته و گور را پوشانده باشند) و دستور فرمود او را از گور بیرون آوردند و چهره‏اش را گشودند و از آب دهان خود بر چهره او مالید و او را روى دو زانوى خود تکیه داد و پیراهن خویش را به او پوشاند، و آن حضرت دو پیراهن بر تن داشت و پیراهنى را که به بدنش چسبیده بود به او پوشاند. روایت اول در نظر ما صحیح‏تر است که رسول خدا به هنگام غسل و کفن کردن او حضور داشته‏اند و چون جنازه او را به محلى که جنازه‏ها را براى نماز مى‏بردند بردند، پیامبر (ص) براى نماز خواندن بر او جلو

رفتند. چون پیامبر (ص) برخاست عمر بن خطاب جلو آمد و گفت: اى رسول خدا آیا مى‏خواهى بر ابن ابىّ نماز بگزارى و حال آنکه فلان روز چه گفته است و فلان روز چه؟ و شروع به تکرار گفتار خود کرد. پیامبر (ص) لبخند زدند و گفتند: از من فاصله بگیر! و پس از اینکه عمر باز هم اصرار کرد پیامبر (ص) فرمودند: این کار در اختیار من گذاشته شده است و اگر بدانم در صورتى که بیش از هفتاد بار براى او استغفار کنم آمرزیده مى‏شود این کار را مى‏کردم. و منظور از گفتار الهى هم که مى‏فرماید اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِینَ مَرَّةً فَلَنْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ- آمرزش خواه ایشان را یا مخواه، اگر آمرزش خواهى براى ایشان هفتاد مرتبه، هرگز خداى نخواهد آمرزیدشان.(24)

و هم گویند، پیامبر (ص) فرمود: بیش از هفتاد مرتبه طلب آمرزش مى‏کنم. و به هر حال پیامبر (ص) نماز گزارد و بازگشت و پس از اندکى این آیات از سوره «براءة» نازل شد وَ لا تُصَلِّ عَلى‏ أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً وَ لا تَقُمْ عَلى‏ قَبْرِهِ- و نماز جنازه مکن هرگز بر یکى از ایشان و مایست بر سر گور وى.(25) و هم گویند که پیامبر (ص) بعد از دفن او هنوز قدم بر نداشته بود که این آیه بر آن حضرت نازل شد، و پیامبر (ص) پس از این آیه منافقان را شناخت و هر کس از ایشان که مى‏مرد بر او نماز نمى‏گزارد.

مجمّع بن جاریه مى‏گفته است: من ندیدم که رسول خدا (ص) بر جنازه‏یى آن قدر توقف فرماید که بر جنازه ابن ابىّ و تا کنار گور او را تشییع فرمود و جنازه او را بر سریرى حمل کردند که در خاندان نبیط بود و مردگان خود را بر آن حمل مى‏کردند.

انس بن مالک هم مى‏گفته است: جنازه ابن ابىّ را روى سریر دیدم و پاهایش به واسطه بلندى قامتش از سریر بیرون بود.

امّ عماره هم مى‏گفته است: در عزاى ابن ابى شرکت کردیم و تمام زنان قبیله‏هاى اوس و خزرج براى تسلیت به دخترش جمیله آمده بودند و او مى‏گفت: واى بر من که کوه استوار خود را از دست دادم- و کسى او را از این گفتار نهى نمى‏کرد و بر او عیب نمى‏گرفت- واى بر کوه استوار و رکن من! تا اینکه او را در گور نهادند.

عمرو بن امیّه ضمرى مى‏گفته است: ما تلاش کردیم که به تابوت او برسیم و نتوانستیم زیرا همه منافقان که در عین نفاق تظاهر به اسلام مى‏کردند و بیشتر از بنى قینقاع و دیگران بودند جنازه‏اش را احاطه کرده بودند، از قبیل: سعد بن حنیف، زید بن لصیت، سلامة بن حمام،

نعمان بن ابى عامر، رافع بن حرمله، مالک بن ابى نوفل، داعس، و سوید که همه از خبیث ترین افراد منافق بوده‏اند و همانهایى بودند که او را همراهى مى‏کردند. براى پسرش عبد الله چیزى سنگین‏تر و دشوارتر از دیدن آنها نبود ولى این مسأله را آشکار نمى‏کرد، در عین حال در خانه خود را بروى آنها بسته بود. ابن ابى مى‏گفت: هیچ کس غیر از ایشان مرا دوست ندارد. و به آنها مى‏گفت: دیدار شما براى من گواراتر از آب براى تشنه است. و آنها هم به او گفتند، اى کاش مى‏توانستیم جان و مال و اولاد خود را فداى تو کنیم! چون این گروه کنار گور او ایستادند و پیامبر (ص) هم ایستاده بودند و آنها را نگاه مى‏کردند، آنها براى رفتن داخل گور ازدحام و هیاهو مى‏کردند. عبادة بن صامت آنها را دور مى‏کرد و مى‏گفت: در محضر رسول خدا صداهایتان را آرام کنید! بینى داعس خونى شد و خون راه افتاد و او مى‏خواست وارد گور شود که کنارش زدند، و گروهى از خویشاوندان ابن ابىّ که مسلمان راستین و اهل فضل بودند همینکه دیدند رسول خدا بر او نماز گزارده و حضور دارند وارد گورش شدند. پسرش عبد الله و سعد بن عبادة بن صامت و اوس بن خولى هم در گور رفتند و هم خاک در گور ریختند. بزرگان اصحاب پیامبر (ص) از قبیله‏هاى اوس و خزرج او را به گور سرازیر کردند و همگى همراه پیامبر (ص) ایستادند.

مجمّع بن جاریه چنین پنداشته است که رسول خدا خود با دستهاى خویش ابن ابى را به گور سرازیر کرده‏اند و سپس ایستاده‏اند تا آن را انباشته‏اند و به پسرش تسلیت داده و مراجعت فرموده‏اند. عمرو بن امیّه مى‏گفته است: همان منافقان خاک بر گور مى‏ریخته و مى‏گفته‏اند، اى کاش جان ما فداى تو مى‏شد و پیش از تو مى‏مردیم! و خاک بر سر خود مى‏ریختند. کسى از افراد خوب نقل مى‏کرد که: گروهى از فقرا که ابن ابى با آنها نیکى کرده بود بر گور او خاک مى‏ریختند.


1) داستان اکیدر در متون فارسى کهن از جمله تفسیر سور آبادى، چاپ دانشگاه تهران، ص 119 آمده است.- م.

2) در متن چند سطرى درباره لغات توضیح داده شده که در ترجمه مورد استفاده قرار گرفت.- م.

3) ایله، در ساحل دریاى سرخ و به سمت شام است (معجم البلدان، ج 1، ص 391).

4) تیماء، شهرکى است در فاصله هشت منزلى مدینه در راه شام (وفاء الوفا، ج 2، ص 272).

5) جرباء و اذرح، نام دو دهکده در شام که میان آن دو قریه سه روز راه است (معجم ما استعجم، ص 784).

6) مقنا، جایى نزدیک ایله است (معجم البلدان، ج 8، ص 128).

7) با اینکه مارسدن‏جونز به نهایه ابن اثیر، ج 3، ص 272 مراجعه کرده و در پاورقى متن آن را نقل کرده است ولى با مراجعه به کتاب سنن ابو داود ج، 3 ص، 24 ذیل حدیث 2553 معلوم مى‏شود که استنباط ابن اثیر درست نیست و منظور از «اوتار» یعنى خرمهره‏هایى که براى چشم نخوردن به گردن آنها آویزان مى‏کرده‏اند که رسول خدا از این کار منع فرموده‏اند.- م.

8) نبیت، لقب عمرو بن مالک بن اوس است، نگاه کنید به انساب الاشراف بلاذرى، ج 1، ص 287.

9) سوره 40، آیه 52.

10) ذى اوان، نام جایى است که تا مدینه یک ساعت راه است (وفاء الوفا، ج 2، ص 250).[(2)] مقصود ابو عامر راهب فاسق است.

11) مقصود ابوعامر راهب فاسق است.

12) بخشى از آیه 107، سوره 9.

13) در متن این کلمه به صورت حارثه است و در سیره‏هاى دیگر جاریه است.

14) لقب این مرد حمار الدار «خرخانه» بوده است. رجوع کنید به، روض الانف سهیلى، ج 2، ص 322.

15) به طورى که ملاحظه مى‏کنید نام دوازده نفر از پانزده نفر را آورده است.- م.

16) سوره 9، آیات 107 و 108.

17) و گفته‏اند که نامه از جبلة بن ایهم بوده است.

18) سوره 9، آیات 117 تا 119.

19) سوره 9، آیات 95 و 96.

20) سوره 9، آیه 118.

21) در مورد این بیت توضیحى در پاورقى داده شده بود که کافى نبود و احتمال مى‏دهم این ترجمه از واقع خیلى دور نباشد.- م.

22) سوره 9، بخشى از آیه 122.

23) از جمله مسلمانانى که به فرمان صریح و مکرر حضرت رسول اکرم در جنگ تبوک شرکت نکرده است، حضرت امیر المؤمنین على علیه السلام است، و براى این بنده جاى تعجب است که چگونه واقدى این مطلب را تا کنون تذکر نداده است، براى اطلاع مراجعه شود به سیره ابن هشام، ج 4، ص 163 و به کتب حدیث منزلت که پیامبر (ص) به على (ع) فرمود: منزلت تو در نظر من چون منزلت هارون در نظر موسى (ع) است، مثلًا به جلد اول فضائل الخمسه، ج 1، ص 299 تا 318 که مأخذ این حدیث از کتب اهل سنّت به تفصیل آمده است.- م.

24) سوره 9، آیه 80.

25) سوره 9، آیه 84.