عبد الرحمن بن عبد العزیز، از حکیم بن عبّاد بن حنیف از ابى جعفر برایم نقل کرد که: چون خالد بن ولید از مأموریت ویران ساختن بتکده عزّى به مکه برگشت، رسول خدا (ص) هنوز در مکه بودند و او را براى دعوت کردن قبیله بنى جذیمه به اسلام- و نه براى جنگ- روانه فرمودند.
خالد همراه گروهى از مسلمانان مهاجر و انصار و بنى سلیم که سیصد و پنجاه نفر بودند حرکت کرد و در منطقه پایین مکه به آنها رسید.
به بنى جذیمه خبر دادند که خالد بن ولید همراه مسلمانان فرا مىرسد. آنها گفتند، ما مسلمانیم، نماز مىگزاریم و به محمد تصدیق داریم، و مسجدهایى ساخته و در آنها اذان مىگوییم.
خالد نزد ایشان آمد و گفت: به اسلام بگروید! گفتند، ما مسلمانیم. گفت: پس چرا اسلحه همراه دارید؟ گفتند، میان ما و میان قومى از اعراب دشمنى است و ترسیدیم که شما از ایشان باشید و به این منظور سلاح برداشتیم تا از خود در برابر ایشان که با اسلام مخالفند دفاع کنیم.
خالد گفت: سلاح خود را بر زمین بگذارید! مردى از ایشان که نامش جحدم بود گفت: اى بنى جذیمه، محمد از کسى چیزى بیشتر از اقرار به اسلام نمىخواهد و ما همگى مقرّ به اسلامیم و حال آنکه خالد نمىخواهد با ما چنان رفتار کند که با مسلمانان رفتار مىشود. او نخست با سلاح خود ما را اسیر خواهد کرد، و پس از اسارت شمشیر خواهد بود. گفتند، ترا به خدا سوگند مىدهیم که ما را گرفتار نساز! و او از تسلیم سلاح خوددارى مىکرد تا اینکه همه با او صحبت کردند و او هم شمشیر خود را افکند. مردم بنى جذیمه مىگفتند ما مسلمانیم و دیگر مردم هم اسلام آوردهاند و محمد مکه را گشوده است، بنابر این چرا از خالد بترسیم؟ جحدم گفت: به خدا قسم او شما را بواسطه کینههاى قدیمى، که مىدانید، فرو خواهد گرفت. ولى مردم بنى جذیمه سلاح خود را به زمین گذاردند. آنگاه خالد به آنها گفت: باید به اسارت در آیید! جحدم گفت: اى مردم، این مرد براى چه از گروهى مسلمان مىخواهد که به اسارت تن دهند؟! همانا مىخواهد خواستههاى خود را عملى کند، شما با من مخالفت کردید و از دستورم سرپیچى نمودید و به خدا سوگند نتیجه آن کشته شدن با شمشیر است. بنى جذیمه اسیرى را پذیرفتند، و خالد دستور داد که آنها دستهاى یک دیگر را ببندند. چون این کار
صورت گرفت به هر یک از مسلمانان یکى دو نفر را سپرد و مردان بنى جذیمه آن شب را در بند بودند و به هنگام نماز با مسلمانان مذاکره کردند که آنها را باز کنند تا نماز بگزارند و دوباره بر آنها بند نهند. هنگام سحر میان مسلمانان در این مورد اختلاف نظر و بگو مگویى بود، برخى مىگفتند مقصود از اسیر گرفتن اینها چیست؟ باید ایشان را به حضور رسول خدا ببریم.
برخى هم مىگفتند، تأملى کنیم و آنها را بیازمائیم و ببینیم آیا شنوا و فرمانبردار خواهند بود یا نه. همچنان که مسلمانان درباره این دو پیشنهاد صحبت مىکردند، هنگام سپیده دم خالد فرمان داد هر کس اسیرى دارد گردنش را بزند. بنى سلیم همه اسیرانى را که در دست ایشان بودند کشتند ولى مهاجران و انصار اسیران خود را رها کردند.
موسى بن عبیده، از ایاس بن سلمه، از پدرش برایم نقل کرد که گفته است: من هم همراه خالد بودم و در دست من هم اسیرى بود که رهایش کردم و به او گفتم: هر جا مىخواهى برو! و همراه مردانى از انصار هم اسیرانى بودند که آنها را رها کردند.
عبد الله بن نافع، از پدرش، از ابن عمر برایم نقل کرد که گفته است: من هم اسیر خود را رها کردم و به خدا اگر آنچه که خورشید بر آن مىتابد از من مىبود دوست نمىداشتم که او را بکشم، و گروهى از انصار هم که همراه من بودند اسیران خود را رها کردند.
معمر، از زهرى، از سالم، از ابن عمر برایم نقل کرد که گفته است: همینکه خالد دستور داد که «هر کس اسیر خود را بکشد»، من اسیر خود را رها کردند.
معمر، از زهرى، از سالم، از ابن عمر برایم نقل کرد که گفته است: همینکه خالد دستور داد که «هر کس اسیر خود را بکشد»، من اسیر خود را رها کردم.
عبد الله بن یزید، از ضمرة بن سعید برایم نقل کرد که گفته است: از ابو بشیر مازنى شنیدم که مىگفت: من هم اسیرى داشتم، و همینکه خالد فرمان داد «هر کس اسیر خود را بکشد»، شمشیر خود را بیرون کشیدم تا گردن اسیرم را بزنم. او به من گفت: اى برادر انصارى، دیر نمىشود، ببین بقیه انصار چه مىکنند. گوید: نگاه کردم و دیدم همه انصار اسیران خود را رها ساختهاند. من هم به او گفتم: هر جا مىخواهى برو! گفت: خداوند به شما خیر و برکت دهد، ولى کسانى که از شما با ما خویشاوندتر و نزدیکتر بودند- یعنى بنو سلیم- ما را کشتند.
اسحاق بن عبد الله، از خارجة بن زید بن ثابت برایم نقل کرد که گفته است: همینکه خالد به قتل اسیران فرمان داد، بنو سلیم برجستند و همه اسیران خود را کشتند- ولى مهاجران و انصار اسیران خود را رها ساختند- و خالد نسبت به انصاریانى که اسیران خود را رها کرده بودند خشمگین شد. ابو اسید ساعدى به خالد اعتراض کرد و گفت: از خدا بترس، به خدا سوگند که ما هرگز مردم مسلمان را نمىکشیم! خالد پرسید: از کجا دانستى که مسلمانند؟
گفت: اقرار ایشان را نسبت به اسلام مىشنویم و این مساجد را در منطقه ایشان مىبینیم.
عبد الله بن یزید بن قسیط، از پدرش، از عبد الرحمن بن عبد الله بن ابى حدرد، از پدر او
نقل کرد که گفته است: من در آن سپاه بودم، دستهاى بنى جذیمه را بسته بودند و به برخى از آنها دستور داده شده بود که دیگران را ببندند. مردى از اسیران به من گفت: اى جوانمرد! گفتم: چه مىخواهى؟ گفت: ممکن است سر ریسمان مرا بگیرى و مرا تا پیش این دخترکان ببرى، و بعد مرا برگردانى تا هر کار که با یارانم کردند با من هم بکنند؟ گفتم: کار آسانى مىخواهى، و سر ریسمان او را گرفتم و او را پیش زنها بردم. چون پیش آنها رسید با زنى هر چه مىخواست گفت و سپس او را میان اسیران برگرداندم و کسى برخاست و گردنش را زد.
و گفته شده است که نزدیک غروب به جوانى از بنى جذیمه دست یافتند و او مردم را به کمک خواست و موقتا دست از سرش برداشتند. کسانى که در طلب او بودند از بنى سلیم بودند و به خاطر شرکت او در جنگ برزه و جنگهاى دیگر نسبت به او خشمگین و عصبانى بودند.
بنى جذیمه گروهى از بنى سلیم را در آن جنگ کشته بودند و آنها در صدد مطالبه خون و انتقام گیرى از آنها بودند، این بود که دوباره بر آن جوان حمله کردند. جوان چون متوجه شد که او را خواهند کشت، بر ایشان حمله برد و مردى را کشت، و براى بار دوم هم حمله کرد و مرد دیگرى را کشت، آنگاه شب فرا رسید و تاریکى میان آنان فاصله انداخت و گشایشى در کار جوان پیدا شد. فرداى آن شب در حالى که زنان و بچهها در دست خالد اسیر بودند آن جوان، که دو نفر را کشته بود، سوار بر اسب خویش آشکار شد و امان خواست. همینکه چشم ایشان بر او افتاد گفتند، این همانست که دیروز چنان کرد. تمام روز را در پى او بودند و او ایشان را ناتوان ساخت و بر آنها حمله مىکرد. بعد به آنها گفت: اگر تسلیم شوم و از اسب فرود آیم به من قول مىدهید و عهد مىبندید که هر چه با زنها کردید با من هم بکنید، اگر آنها را زنده نگه مىدارید مرا هم زنده بگذارید و اگر آنها را کشتید مرا هم بکشید؟ گفتند، آرى براى تو چنین خواهد بود. و او در پناه عقد و پیمان الهى تسلیم شد.
همینکه او تسلیم شد، بنى سلیم گفتند، این همان کسى است که دیروز آن کار را با ما کرد.
دیگران گفتند، او را هم همراه مردان اسیر پیش خالد ببرید، اگر خالد او را بکشد فرمانده است و ما تابع اوییم و اگر دیگران را عفو کند او هم یکى از ایشان خواهد بود. بعضى گفتند، ما با او عهد و پیمان بستیم که همراه زنان اسیر باشد، و شما مىدانید که خالد آنها را نخواهد کشت، یا آزادشان مىکند یا به صورت برده تقسیم خواهد کرد. جوان مذکور گفت: هر کار با من مىخواهید بکنید ولى قبلا مرا تا پیش زنها ببرید و پس از آن هر چه مىخواهید انجام دهید. گوید: همچنان که دستهایش بسته بود او را پیش زنها بردند و او کنار زنى ایستاد و سپس خود را بر زمین افکند و به او گفت: اى حبیش براى اینکه زندگى خوبى داشته باشى اسلام
بیاور! من گناهى ندارم، و شعرى سرودهام که مىخوانم:
بیا، پیش از آنکه جدایى فرا رسد،
و به فرمان امیر، عاشق فراق کشیده را ببرند، پاداش مرا بده،
آیا شایسته و سزاوار نیست که به عاشقى پاداشى داده شود،
که بسیارى از شبها تا به صبح و روزهاى گرم را راهپیمایى کرده است،
مگر چنین نیست که من در جستجوى شما بودم،
بامید آنکه در حلیه یا خوانق(1) شما را دریابم،
من هیچ رازى را که به امانت داشتهام فاش نساختم،
و پس از تو چشم مرا هیچ چیزى خیره نساخته است،
هر جنگ و گرفتارى هم که براى قبیله فرا رسد،
باز موجب استوارى عشق مىگردد.(2)
این اشعار را براى من ابن قسیط و ابن ابى الزّناد خواندند.
عبد الله بن ابى حرّه، از ولید، از سعید، از حنظلة بن على نقل کرد که: در آن روز پس از اینکه گردن آن جوان را زدم، زنى جلو آمد و دهان خود را بر دهان او گذاشت و چندان او را بوسید تا مرد و کنار جسد آن مرد افتاد.
عبد الله بن زید، از ایاس بن سلمه، از پدرش نقل کرد که: چون خالد بن ولید به حضور پیامبر (ص) برگشت، عبد الرحمن بن عوف از کار خالد به شدت انتقاد کرد و گفت: اى خالد کینههاى دوره جاهلى را بیدار کردى، خدا ترا بکشد که این قوم را در مقابل خون عمویت، فاکه، کشتى. عمر هم به خالد اعتراض کرد و با عبد الرحمن همصدا شد. خالد به عبد الرحمن گفت: من آنها را در مقابل خون پدر تو کشتم. عبد الرحمن گفت: به خدا سوگند دروغ مىگویى، من قاتل پدرم را به دست خود کشتم و عثمان بن عفان را هم بر آن کار گواه گرفتم.
آنگاه به عثمان نگریست و گفت: ترا به خدا سوگند مىدهم آیا نمىدانى که من قاتل پدرم را کشتم؟ عثمان گفت: آرى، چنین است. آنگاه عبد الرحمن به خالد گفت: واى بر تو، بر فرض که من قاتل پدرم را نکشته بودم، تو باید مردم مسلمانى را در قبال خون پدرم که مربوط به جاهلیت است بکشى؟ خالد به عبد الرحمن گفت: تو از کجا مىدانى که آنها مسلمان بودهاند؟
عبد الرحمن گفت: همه سپاهیان به ما خبر دادند که تو دیدهاى که آنها مساجدى ساختهاند و
اقرار به اسلام کردهاند در عین حال شمشیر بر آنها نهادهاى. خالد گفت: فرستاده رسول خدا (ص) پیش من آمد که بر آنها حمله کنم و غارت ببرم و من طبق فرمان رسول خدا (ص) چنان کردم. عبد الرحمن گفت: بر رسول خدا (ص) دروغ مىبندى؟! و به خالد خشم گرفت.
چون رفتار خالد با عبد الرحمن به اطلاع رسول خدا (ص) رسید بر خالد خشم گرفته و روى از او برگرداندند و فرمودند: اى خالد، اصحاب مرا براى خودم بگذار! اگر بینى مرد خون آلود شود بهر حال آن مرد مجروح شده است، اگر کوه احد طلا باشد و همه آن را قیراط قیراط در راه خدا انفاق کنى به اندازه فضیلت یک سحرگاه یا شامگاه عبد الرحمن نخواهى داشت.
عبد الله بن عمر، از نافع نقل کرد که عمر به خالد گفت: واى بر تو که بنى جذیمه را به گناه دوره جاهلیت گرفتى! مگر اسلام همه گناهان دوره جاهلى را محو نکرده است؟ خالد گفت:
اى ابا حفص (کنیه عمر) به خدا سوگند من آنها را به حق فرو گرفتم! من بر قومى مشرک حمله بردم و آنها از پذیرش اسلام خوددارى کردند، و در آن صورت چارهیى جز جنگ با آنها نداشتم و من پس از اینکه آنها را اسیر کردم، کشتم. عمر گفت: اى خالد، عبد الله بن عمر را چگونه مردى مىدانى؟ گفت: به خدا سوگند او را مرد صالحى مىبینم. عمر گفت: او غیر از اینکه تو به من خبر مىدهى خبر مىدهد، و او در این لشکر همراه تو بوده است. خالد گفت: من از خدا طلب آمرزش مىکنم و به سوى او توبه مىکنم. عمر از او شکسته خاطر شد و به او گفت: واى بر تو، لا اقل پیش رسول خدا (ص) برو تا آن حضرت برایت استغفار فرماید.
یحیى بن عبد الله بن ابى قتاده، از قول همسر خود، از ابى قتاده که همراه آن سپاه بوده است نقل مىکند که: چون در سحر خالد دستور داد که «هر کس اسیرى دارد او را از دم تیغ بگذراند» من اسیر خود را رها کردم و به خالد گفتم: از خدا بترس که به هر حال خواهى مرد، و این گروه مسلمانند! گفت: اى ابو قتاده، تو این گروه را نمىشناسى. و حال آنکه خالد این گفتار را بنابر تصور واهى و کینهیى که از آنها در دل داشت مىگفت.
گویند، چون رفتار خالد بن ولید به اطلاع پیامبر (ص) رسید، دستهاى خود را چنان بلند فرمود که سپیدى زیر بغل آن حضرت دیده شد و مىفرمود: خدایا من از آنچه خالد کرده است به سوى تو تبرّى مىجویم. و چون خالد به حضور آن حضرت رسید بر او خشمگین بودند.
معمر، از زهرىّ، از ابراهیم بن عبد الرحمن بن عوف، از پدرش نقل کرد که: میان خالد بن ولید و عبد الرحمن بن عوف بگو مگویى صورت گرفت و عبد الرحمن از او روى برگرداند.
خالد همراه عثمان بن عفّان پیش عبد الرحمن برگشت و از او معذرت خواهى کرد تا از او خشنود گردید و گفت: اى ابو محمّد تو براى من استغفار کن!
گویند، عمّار به حضور رسول خدا (ص) رسید و گفت: اى رسول خدا، خالد به گروهى که اسلام آورده و نماز مىگزاردند در افتاد. خالد نشسته بود و صحبتى نمىکرد، و چون عمّار بیرون رفت خالد شروع به بدگویى از عمّار کرد. پیامبر (ص) فرمودند: اى خالد ساکت باش! به ابو الیقظان- کنیه عمار- بدمگو که هر کس با او ستیزه کند خداى با او ستیزه مىکند، و هر کس او را دشمن بدارد خداوند دشمنش مىدارد، و هر کس او را نادان بشمرد خداوند نادانش مىشمرد.
گویند، چون رسول خدا (ص) مکه را گشودند مالى به وام گرفتند و على (ع) را فرا خواندند و بخشى از آن مال را به او دادند و فرمودند: پیش بنى جذیمه برو، کارهاى دوره جاهلى را زیر پا بنه و آنچه را که خالد از میان برده است فدیهاش را پرداخت کن.
على (ع) با آن مال بیرون آمد و به قبیله بنى جذیمه رفت و خونبهاى تمام اشخاصى را که خالد کشته بود پرداخت کرد و اموال آنها را هم پرداخت فرمود و چون هنوز تعدادى باقى مانده بودند، على (ع) ابو رافع را به حضور پیامبر (ص) فرستاد و مال بیشترى مطالبه فرمود.
رسول خدا (ص) موافقت کردند و على (ع) بهاى آنچه را که خالد از میان برده بود به ایشان پرداخت کرد، حتى ارزش ظروف غذاى سگها را به آنها پرداخت بطورى که چیزى باقى نماند. پس از آن مقدارى از اموال نزد على (ع) زیاد آمد که فرمود: بقیه اموال هم از طرف رسول خدا (ص) در مقابل پارهیى از خرابىها که ممکن است رسول خدا، یا شما از آن مطلع نشدهاید، به شما پرداخت مىشود. آنگاه على (ع) پیش پیامبر (ص) برگشت و گزارش کار را داد. گویند، مالى که پیامبر (ص) به على (ع) دادند همان مالى بود که از ابن ابى ربیعه، صفوان بن امیّه و حویطب بن عبد العزّى وام گرفته بودند.
چون على (ع) پیش پیامبر (ص) آمد، رسول خدا (ص) پرسید: چه کردى؟ گفت: اى رسول خدا، پیش قومى رفتیم که مسلمان بودند و در سرزمین خود مساجدى ساخته بودند، خونبها و تاوان آنچه را که خالد از میان برده بود پرداختم، حتى تاوان ظرفهاى خوراک سگها را هم دادم، و مقدارى از مال که باقى مانده بود به آنها بخشیدم و گفتم: این از جانب رسول خداست در قبال برخى از خرابیها که آن حضرت ممکن است از آن اطلاع نداشته باشد و شما هم از آن مطلع نشده باشید. پیامبر (ص) فرمود: بسیار خوب کردى، من به خالد دستور کشتن نداده بودم، بلکه به او فرمان داده بودم تا آنها را به اسلام فراخواند.
پیامبر (ص) به خالد اعتنایى نمىفرمود و از او روى برمىگرداند، و خالد مکرر به رسول خدا عرض مىکرد که به خدا سوگند من آنها را از روى کینه و دشمنى نکشتم. و پس از اینکه على (ع) خونبهاى کشتهشدگان را پرداخت و نزد پیامبر (ص) بازگشت، رسول خدا (ص)
خالد را پذیرفتند و او تا هنگام رحلت پیامبر (ص) پیش آن حضرت و از جمله گزیدگان صحابه بود.
عبد الله بن جعفر، از عثمان بن محمّد اخنسى، از عبد الملک بن ابى بکر بن عبد الرحمن نقل کرد که رسول خدا (ص) فرموده است: به خالد دشنام مدهید، او شمشیرى از شمشیرهاى خداوندست که او را بر مشرکین کشیده است.
محمّد بن حرب، از ابى بکر بن عبد الله، از ابى الاحوص نقل کرد که پیامبر (ص) فرموده است: خالد بن ولید از بندگان خوب خداست، غمخوار عشیره است، و شمشیرى از شمشیرهاى خداست که خداوند آن را بر مشرکان و منافقان کشیده است.
یوسف بن یعقوب بن عتبه، از عثمان بن محمد اخنسى، از عبد الملک بن عبد الرحمن بن حارث نقل کرد که: پیامبر (ص) به خالد بن ولید فرمان داد که بر بنى کنانه حمله کند مگر اینکه از اسلام آنها مطلع شود یا صداى اذان آنها را بشنود. خالد بیرون آمد و چون به قبیله بنى جذیمه رسید به شدت از پذیرش او امتناع کردند و جامه رزم پوشیده و آماده جنگ شدند.
خالد منتظر ماند تا هنگام نماز عصر و مغرب و عشا و چون صداى اذان نشنید بر آنها حمله کرد و گروهى را کشت و گروهى را اسیر کرد که بعدا مدعى مسلمانى شدند.(3) عبد الملک گوید: در این مورد پیامبر (ص) خالد را سرزنشى نکرد و او همچنان تا به هنگام رحلت رسول خدا (ص) از گزیدگان صحابه بود. او بعد از این جریان به عنوان فرمانده پیشاهنگان اسلام به حنین و تبوک رفت، و هم پیامبر (ص) او را به اکیدر و دومة الجندل اعزام فرمود و او گروهى را اسیر کرد و سپس با آنها مصالحه کرد. همچنین پیامبر (ص) او را به سمت فرمانده سپاه به نجران به جنگ بلحارث بن کعب فرستادند تا ضمنا آنها را به اسلام دعوت کند. خالد در حجّة الوداع همراه رسول خدا (ص) بود و چون آن حضرت سر خود را تراشیدند مقدارى از موهاى جلوى پیشانى خود را به او دادند و او آن را در جلوى کلاه خود قرار داده بود، و از آن پس با هر کس که جنگ مىکرد خداوند دشمن را منهزم مىساخت. در جنگ یرموک ضمن آنکه خالد جنگ مىکرد کلاهش به زمین افتاد و او شروع به فریاد کشیدن کرد که کلاه، کلاه.
بعد از این جریان به او گفتند چطور شد که در شدت جنگ آنچنان در طلب کلاه بودى؟! گفت:
موى پیشانى رسول خدا (ص) در آن کلاه قرار دارد، لذا با هر کس که روبرو شوم به من پشت مىکند.
روزى که خالد مرد از مجاهدان راه خدا بود و گور او در حمص(4) است. کسى که هنگام مرگ او حضور داشته و او را غسل داده، گفته است که در بدن او آثار متعدد ضربات شمشیر و نیزه و بر خورد تیر بوده است.
با اینکه میان خالد و عمر بن خطاب تکدر خاطر بوده است، عمر بعدها از خالد یاد مىکرده و بر او رحمت مىفرستاده است و از رفتار خود با او اظهار پشیمانى مىکرده و مىگفته است: او شمشیرى از شمشیرهاى خداوند متعال است.
در سفر حجّة الوداع چون پیامبر (ص) از گردنه لفت(5) سرازیر شدند مردى همراه ایشان بود. در این موقع مردى از دور دیده شد. پیامبر (ص) به همراه خود فرمودند: این کیست؟
گفت: فلانى. فرمود بنده بد خداست. سپس شخص دیگرى پیدا شد و رسول خدا (ص) سؤال فرمود: کیست؟ گفت: فلانى. فرمود: بنده بد خداست. آنگاه خالد بن ولید آشکار شد.
پیامبر (ص) فرمود: این کیست؟ گفت: خالد بن ولید. فرمود: خالد بن ولید بنده خوب خداست.
مردى از بنى جذیمه که موى سرش سپید بود نقل کرد که از خالد بن الیاس شنیدم که مىگفت: خالد بن ولید نزدیک سى نفر از ایشان را کشته است.
1) حلیه، نام صحرایى در تهامه و خوانق نام، شهرى در دیار فهم است.
2) این ابیات با اختلافاتى در جلد چهارم سیره، ص 76 آمده است.- م.
3) با توجه به گفتار حضرت على (ع) و عبد الرحمن بن عوف و عمر و عبد الله بن عمر نمىتوان این گفتار را صحیح دانست.- م.
4) حمص، از شهرهاى بزرگ و آباد سوریه و میان دمشق و حلب است. در آنجا مسجد بزرگى کنار مقبره خالد ساخته شده است.- م.
5) لفت، نام یکى از گردنههاى میان مکه و مدینه است (معجم البلدان، ج 7، ص 333).