پیامبر (ص) روز سه شنبه هشتم ذى قعده سال پنجم هجرت لشکر را براى این جنگ حرکت داد. محاصره پانزده شبانه روز طول کشید، و روز چهارشنبه بیست و هفتم ذى قعده مراجعت فرمود. پیامبر (ص) ابن ام مکتوم را در مدینه به جاى خود گماشته بود.
موسى بن محمد بن ابراهیم بن حارث از پدرش، و ربیعة بن عثمان از زهرى و عبد الصمد بن محمد، و یونس بن محمد ظفرى، و عبد الله جعفر، و یحیى بن عبد الله بن ابى قتاده، و ابن ابى سبره، و عبد الحمید بن جعفر، و معمر بن راشد، و حزام بن هشام، و محمد بن یحیى بن سهل، و ایّوب بن نعمان بن عبد الله بن کعب بن مالک، و موسى بن عبیده، و قدامة بن موسى، و عائذ بن یحیى زرقى، و محمد بن صالح، و عبد الرحمن بن عبد العزیز، و هشام بن سعد، و مجمّع-
بن یعقوب، و ابو معشر، و ضحّاک بن عثمان، و عبد الرحمن بن محمد بن ابى بکر، و ابن ابى حبیبه، و ابن ابى الزّناد، و اسامة بن زید، هر یک قسمتى از موضوع جنگ خندق را برایم نقل کردند. برخى از ایشان مطالب خود را از شخص دیگرى نقل مىکرد. گروه دیگرى هم درباره این جنگ مطالبى برایم نقل کردند و من آنچه را که برایم گفتهاند مىنویسم.
گویند، چون پیامبر (ص) بنى نضیر را تبعید فرمود، ایشان به ناحیه خیبر رفتند. گروه زیادى از یهودیان دلاور و چابک در خیبر سکونت داشتند، ولى خانه و زندگى و نسب آنها مانند بنى نضیر نبود- بنى نضیر از این جهت برگزیده یهود بودند، البته بنى قریظه هم از نسل کاهنى بودند که از فرزندزادگان هارون (ع) بود- چون بنى نضیر به خیبر رسیدند، حیىّ بن اخطب، و کنانة بن ابى الحقیق، و هوذة بن حقیق، و هوذة بن قیس وائلى که از خاندان بنى خطمه و از قبیله اوس بود، و ابو عامر همراه ده دوازده نفر دیگر به مکه رفتند تا قریش و پیروان آنها را به جنگ پیامبر (ص) تحریض و ترغیب کنند. آنها به قریش گفتند: ما با شما خواهیم بود تا محمد را از پا در آوریم.
ابو سفیان گفت: آیا فقط انگیزه شما همین است، و به این منظور به مکه آمدهاید؟ گفتند:
آرى، آمدهایم تا با شما درباره دشمنى با محمد و جنگ با او همپیمان شویم و بر این کار سوگند بخوریم. ابو سفیان گفت: درود بر شما، خوش آمدید! محبوب ترین مردم در نظر ما کسى است که ما را در ستیزه با محمد یارى کند. آنها به ابو سفیان گفتند: پنجاه نفر از خاندانهاى مختلف قریش را که خودت هم همراه ایشان باشى حاضر کن. ما و شما زیر پردههاى کعبه مىرویم و در حالى که پهلوهاى خود را به دیوار کعبه چسبانده باشیم، سوگند یاد مىکنیم که هیچیک از ما دیگرى را رها نکند و تا آخرین نفر که زنده باشیم، همگى بر دشمنى با محمد هماهنگ و متحد باشیم.
آنها این کار را کردند، و در این باره یک دیگر را سوگند دادند و همپیمان شدند. در این هنگام برخى از قرشیان به برخى دیگر گفتند: اکنون که بزرگان یثرب که اهل علم و کتابند، پیش شما آمدهاند، از ایشان درباره آیین خود و آیین محمد سؤال کنید که کدامیک از ما بر سبیل هدایت و حقیم؟ گفتند: آرى، چنین کنیم.
ابو سفیان به یهودیان گفت: اى گروه یهود، شما پیروان اولین کتاب و صاحب علماید، درباره محمد خبر دهید که آیا آیین ما بهتر است یا آیین محمد؟ و مىدانید که ما خانه کعبه را آباد مىداریم، و قربانى مىکشیم، و آب آشامیدنى حاجیان را فراهم مىسازیم، و بتها را عبادت مىکنیم. یهودیان گفتند: مسلم است که شما از او بهترید، شما این خانه را گرامى مىدارید، و
بر سقایت حاجیان قیام مىکنید، و شتران پروار را قربانى مىسازید، و همان چیز را که پدرانتان مىپرستیدند مىپرستید، شما به حق سزاوارترید تا او. و خداوند متعال در این مورد این آیه را نازل فرمود: أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ أُوتُوا نَصِیباً مِنَ الْکِتابِ یُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ وَ یَقُولُونَ لِلَّذِینَ کَفَرُوا هؤُلاءِ أَهْدى مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا سَبِیلًا(1)- نمىبینى یا محمد آنها را که داده شدهاند بهرهاى از تورات و انجیل، مىگروند به بتان و طاغوت و مىگویند با کافران که این بتپرستان راه یافتهترند از مؤمنان.
یهودیان با قریش زمانى را وعده گذاشتند. صفوان بن امیّه گفت: اى قریش، همانا شما با این قوم وقتى را قرار گذاشتید و آنها از شما جدا شدند، تلاش کنید که به وعده خود وفا کنید و مثل دفعه گذشته نشود که با محمد در بدر الصّفراء قرار گذاشتیم و به وعده خود وفا نکردیم و این امر موجب گستاخى محمد شد. من همان وقت هم دوست نمىداشتم که ابو سفیان وعده را تعیین کند.
یهودیان بیرون آمدند تا به قبیله غطفان رسیدند. قریش هم شروع به تجهیز خود براى جنگ کردند، و میان اعراب راه افتاده و آنها را به یارى خود فرا مىخواندند. آنها همچنین، همپیمانان غیر عرب خود را هم به یارى طلبیدند.
یهودیان هم پیش بنى سلیم آمدند و با آنها وعده کردند که چون قریش حرکت کردند، آنها هم همراهشان بیرون روند. آنگاه به سراغ قبیله غطفان رفتند و محصول خرماى یک سال خیبر را براى ایشان قرار دادند، مشروط بر آنکه یهود را یارى دهند و همراه قریش به جنگ پیامبر بروند. غطفان این موضوع را پذیرفتند و عیینة بن حصن در این کار از همگان پیشگامتر بود.
قریش و پیروان ایشان که مجموعا چهار هزار نفر مىشدند، بیرون آمده و پرچم خود را در دار الندوه بر پا کردند. آنها سیصد اسب و یک هزار و پانصد شتر نیز همراه خود داشتند.
بنى سلیم هم که هفتصد نفر بودند بیرون آمدند و در منطقه مرّ الظهران به قریش پیوستند.
سرپرستى بنى سلیم بر عهده سفیان بن عبد شمس همپیمان حرب بن امیه بود. و او پدر ابى الاعور است که در جنگ صفّین همراه معاویه بود.
قریش بیرون آمدند در حالى که فرماندهى ایشان بر عهده ابو سفیان بن حرب بود. بنى اسد را طلحة بن خویلد اسدى فرماندهى مىکرد و بنى فزاره هم به صورت کامل که هزار نفر بودند به فرماندهى عیینة بن حصن حرکت کردند. از قبیله اشجع هم چهار صد نفر به فرماندهى مسعود بن
رخیله بیرون آمدند و گروهى از آنها نیز در جنگ شرکت نکردند. حارث بن عوف هم قوم خود را که چهارصد نفر بودند بیرون آورد.
هنگامى که افراد قبیله غطفان ضمن حرکت با پدر حارث بن عوف برخوردند، او به آنها گفت: برگردید و به سرزمینهاى خود بروید، به جانب محمد (ص) حرکت نکنید که من کار محمد را روشن مىبینم، اگر از خاور تا باختر بخواهند او را محاصره کنند، با وجود آن عاقبت پیروزى از آن او خواهد بود. ایشان پراکنده شدند و هیچ کس از آنها در جنگ حاضر نشد.
زهرى و افراد قبیله بنى مرّه هم همین را روایت کردهاند.
عبد الرحمن بن عبد العزیز برایم از قول عبد الله بن ابى بکر بن عمرو بن حزم، و عاصم بن عمر بن قتاده روایت کرد که آن دو مىگفتند: بنى مرّه در حالى که چهار صد نفر بودند و حارث بن عوف مرّى فرمانده ایشان بود، در جنگ خندق شرکت کردند. حسّان بن ثابت آنها را هجا گفت، و ایشان هم شعرى سرودند و همسایگى و مجاورت خود را با رسول خدا ذکر کردند.
در نظر ما هم همین روایت صحیحتر است که حارث بن عوف همراه قوم خود در جنگ خندق شرکت کرد ولى از عیینه محافظهکارتر بود.
گویند، مجموع افرادى که از قبایل قریش و سلیم و غطفان و اسد در جنگ خندق شرکت کردند ده هزار نفر بودند که به سه لشکر تقسیم مىشدند. و فرماندهى آنان با ابو سفیان بود.
سپاه حرکت کرد و چون به نزدیک مدینه رسیدند، قریش در ناحیه رومه(2) در وادى عقیق فرود آمدند. عدهاى از اعراب و همپیمانان حبشى ایشان هم آنان را همراهى مىکرد. غطفانىها در منطقه زغابه که در سمت احد قرار دارد فرود آمدند. قریش چهار پایان خود را براى چرا در وادى عقیق و خارستانهاى آن رها کردند، امّا در آنجا هیچ گونه علفى براى اسبها نبود، مگر همان علوفهاى که با خود از مکه آورده بودند- علوفهاى که قریش با خود آورده بودند ذرّت بود.
غطفانىها هم شتران خود را براى چرا به بیشههاى اطراف جرف فرستادند تا خارها را بچرند.
این سپاه هنگامى به مدینه رسیدند که هیچ گونه زراعتى باقى نمانده بود، و مردم یک ماه قبل از آن کشت خود را درو و محصول و کاه خود را جمع آورى کرده بودند. غطفانىها اسبهاى خود را براى چرا به باقى مانده علفهاى کشتزار رها کردند- و تعداد اسبهاى غطفانىها سیصد اسب بود- و علف موجود بر روى زمین تکافوى ایشان را نمىداد آنچنانکه شتران آنها از شدت لاغرى مشرف به مرگ بودند. بهنگام ورود ایشان، مدینه نیز در اثر نباریدن باران خشک بود.
چون قریش از مکه آهنگ مدینه کرده و بیرون آمدند، گروهى از سواران خزاعه خود را به پیامبر (ص) رسانده و خبر دادند که قریش از مکه راه افتادهاند. این گروه فاصله میان مکه و مدینه را چهار روزه طى کرده بودند. در این هنگام پیامبر (ص) مردم را فرا خوانده و خبر حرکت دشمن را به ایشان دادند و با آنها درباره جهاد و جنگ رایزنى فرمودند. پیامبر (ص) به آنها وعده دادند که اگر شکیبایى و پرهیزکارى کنند، پیروز خواهند شد، و مردم را به اطاعت از خدا و رسول فرمان دادند. پیامبر (ص) در مورد جنگ خندق هم با مسلمانان مشورت فرمود. آن حضرت هنگام جنگ با مردم زیاد مشورت مىفرمود.
پیامبر (ص) فرمود: آیا براى مبارزه از مدینه بیرون برویم؟ یا در مدینه باقى بمانیم و گرداگرد آن را خندق بسازیم؟ یا در فاصله نزدیک مدینه باشیم و این کوه را پشت سر خود قرار دهیم؟ مسلمانان اختلاف نظر پیدا کردند. گروهى گفتند ما در فاصله میان منطقه بعاث و ثنیّة الوداع تا جرف قرار مىگیریم. گروهى دیگر گفتند مدینه را پشت سر خود قرار مىدهیم.
سلمان گفت: اى رسول خدا، روزگارى که در زمین فارس بودیم، هر گاه از سواران بیم داشتیم برگرد خود خندق مىکندیم، آیا صلاح مىدانید که اکنون هم خندق درست کنیم؟ این پیشنهاد و رأى سلمان مسلمانان را خوش آمد و این مطلب را هم بیاد آوردند که پیامبر (ص) در جنگ احد هم دوست مىداشت که مسلمانان در مدینه بمانند و از آن بیرون نروند، بدین جهت مسلمانان بیرون رفتن از مدینه را دوست نداشتند و ترجیح مىدادند که در مدینه بمانند.
ابو بکر بن ابى سبره برایم از ابو بکر عبد الله بن جهم روایت کرد که مىگفت: رسول خدا (ص) سوار بر اسب خود شدند و همراه تنى چند از یاران خود از مهاجرین و انصار براه افتادند تا در محلهاى فرود آیند. پیامبر (ص) خوشتر مىداشت که کوه سلع(3) را پشت سر قرار دهد و حفر خندق را از ناحیه مذاد(4) شروع و به ذباب و راتج(5) ختم فرمایند.
پیامبر (ص) همان روز فرمان حفر خندق را صادر فرموده و مردم را فرا خواندند. سپس نزدیک شدن دشمن را به ایشان خبر داده و محل استقرار لشکر را در دامنه کوه سلع قرار دادند.
مسلمانان شتابان شروع به کندن خندق کردند، و مىخواستند پیش از رسیدن دشمن آن کار را به سامان رسانند. خود پیامبر (ص) هم براى ترغیب مسلمانان همراه ایشان در خندق کار مىفرمود. مسلمانان از یهود بنى قریظه مقدار زیادى ابزار مانند بیل و تیشه و زنبیل امانت و
عاریه گرفته بودند. در آن هنگام یهود بنى قریظه با رسول خدا در حالت صلح بودند و آمدن قریش را خوش نمىداشتند. پیامبر (ص) حفر هر بخش از خندق را به گروهى واگذار فرمود.
مهاجران از راتج تا ذباب را مىکندند، و انصار از ذباب تا کوه بنى عبید را. بقیه قسمتهاى مدینه خانههاى متصل بهم بود.
محمد بن یحیى بن سهل از پدرش و او از قول پدر بزرگش روایت کرد که مىگفته است:
من بخاطر دارم که به مسلمانان نگاه مىکردم و جوانها در حال حمل خاک بودند، و گودى خندق به اندازه یک قامت بود. مهاجران و انصار خاکهاى خندق را در زنبیلها بر روى سر خود مىبردند و وقتى بر مىگشتند زنبیلهاى خالى را از سنگهاى کوه سلع پر مىکردند. معمولا خاکها را در آن طرف مىریختند که رسول خدا (ص) و یاران بودند، و سنگها را در طرف دیگر مىریختند که مثل کودهاى خرما به نظر مىرسید. و سنگ از بهترین سلاحهاى ایشان بود که دشمن را با آن مىزدند.
ابن ابى سبره از مروان بن ابى سعید برایم نقل کرد که گفته است: پیامبر (ص) در آن روز با زنبیل خاک حمل مىفرمود. مسلمانان رجز مىخواندند و پیامبر (ص) هم این بیت را مىخواندند:
هذا الجمال لا جمال خیبر
هذا ابرّ ربّنا و اطهر
این مایه برکت است نه بارهاى خیبر، آرى پروردگار ما نیکوکارتر و پاکیزهتر است.
در آن روز مسلمانان اگر از کسى سستى مىدیدند بر او مىخندیدند، و در آن روز بود که مسلمانان در مورد سلمان بگو مگو کردند. سلمان مردى نیرومند و کاملا آشنا به حفر خندق بود.
مهاجران مىگفتند سلمان از ماست، و انصار مىگفتند او از ماست و ما به او سزاوارتریم.
چون این گفتار مهاجران و انصار به اطلاع پیامبر (ص) رسید فرمود: سلمان مردى است که از خاندان ما شمرده مىشود. سلمان به اندازه ده مرد کار مىکرد تا اینکه قیس بن ابى صعصعه او را چشم زد و سلمان بیهوش شد و به زمین افتاد. در این مورد از رسول خدا (ص) سؤال کردند، و ایشان فرمود: کنار او بروید و او را وضو و غسل دهید، و آب آن را در ظرفى جمع کرده و پشت سر او خالى کنید! و چنین کردند. سلمان چنان بهبود یافت که گفتى از بند رسته است.
ابن ابى سبره برایم از قول فضیل بن مبشّر نقل کرد که گفته است از جابر بن عبد الله شنیدم که مىگفت: در هنگام حفر خندق مساحتى را که پنج ذرع در پنج ذرع بود براى سلمان
تعیین کرده بودند، و او به تنهایى آن را کند و چون از کندن آن فارغ شد، مىگفت: پروردگارا، زندگىاى جز زندگى آخرت نیست.
ایّوب بن نعمان از قول پدرش و او از قول جدّش، و جدّش از قول کعب بن مالک نقل کرد که گفته است: در روز خندق ضمن کندن زمین رجز مىخواندیم و ما- که همه از بنى سلمه بودیم- در یک گوشه مشغول کار بودیم، و پیامبر (ص) فرموده بودند که من چیزى نسرایم. من گفتم: آیا پیامبر (ص) در مورد کس دیگرى هم، چنین تصمیمى گرفتهاند؟ گفتند: آرى به حسّان بن ثابت هم، چنین فرمودهاند. من دانستم که پیامبر (ص) از این جهت ما را منع فرموده است که ما مىتوانستیم چیزى بسراییم، و دیگران قدرت آن را نداشتند. بدین جهت تا پایان کار حرفى نزدم.
چون کندن خندق تمام شد، پیامبر (ص) فرمودند: هیچ کس نباید از آنچه دوستش گفته است خشمگین شود و نباید تعبیر بدى کند، مگر آنچه که کعب و حسّان گفتهاند چون آن دو مایه سرودن شعر را دارند.
یحیى بن عبد العزیز از قول عاصم بن عمر بن قتاده برایم نقل کرد که: جعیل بن سراقه مردى نیکوکار و در عین حال زشت و گرفتار بیمارى پوستى بود و در روز خندق با مسلمانان در کندن خندق کمک مىکرد. پیامبر (ص) در آن روز نام او را به عمر تغییر دادند، و مسلمانان شروع به خواندن رجزى کردند که چنین بود:
بعد از اینکه نام او جعیل بود پیامبر او را عمر نام گذاشت، آرى او براى بیچارگان پشتیبانى آشکار بود.
و پیامبر (ص) فقط دو کلمه آخر هر مصراع را تکرار مىفرمود.
هنگامى که مسلمانان مشغول کندن خندق بودند، زید بن ثابت هم از کسانى بود که خاک مىبرد. سعد بن معاذ که همراه رسول خدا (ص) نشسته بود، به زید بن ثابت نگاه کرد و به پیامبر (ص) گفت: اى رسول خدا، خدا را سپاسگزارم که مرا آنقدر زنده نگهداشت که به تو ایمان آوردم، من در روز جنگ بعاث پدر این زید را که ثابت بن ضحاک بود و بیمارى صرع داشت در آغوش گرفتم. پیامبر (ص) فرمود: بسیار پسر خوبى است! اتفاقا زید بن ثابت در خندق دراز کشیده و خوابش برده بود، و خوابش به حدّى سنگین شده بود که عمارة بن حزم شمشیر و کمان و سپرش را برداشت و او بیدار نشد. مسلمانان پس از اینکه از حفر خندق فارغ شدند پراکنده گردیدند و تصمیم گرفتند از خندق مواظبت کنند و گرد آن پاسدارى دهند. آنها متوجه زید نشدند و او را همچنان خفته ترک کردند. زید بیدار شد و چون این خبر به پیامبر (ص) رسید
زید را احضار فرموده و گفتند: اى خواب آلوده، خوابیدى تا آنکه اسلحهات را بردند؟! سپس رسول خدا (ص) فرمودند: چه کسى از اسلحه این پسر اطلاع دارد؟ عمارة بن حزم گفت: اى رسول خدا، اسلحه او دست من است. پیامبر (ص) دستور فرمودند اسلحه او را پس بدهد و هم نهى فرمود که هیچ کس حق ندارد حتّى به شوخى اسلحه مسلمانى را بردارد، که موجب ترس او گردد.
على بن عیسى از قول پدرش برایم نقل کرد که مىگفت: هیچ کس از مسلمان نبود، مگر اینکه در کندن خندق شرکت داشت، یا اینکه خاک مىبرد، چنانکه پیامبر (ص) و ابو بکر و عمر هم شرکت داشتند- و عمرو ابو بکر به هنگام کار هم از یک دیگر جدا نمىشدند، و در یک منزل سکونت داشتند و به هنگام حرکت هم با هم بودند- آن دو در جامههاى خود خاک مىبردند، زیرا بواسطه عجله مسلمانان، زنبیلى براى آنها باقى نمانده بود.
براء بن عازب مىگفته است: من هیچ کس را در جامه سرخ زیباتر از پیامبر (ص) ندیدهام، چه، خود آن حضرت بسیار سپید و موهاى سرش پر پشت بود، چنانکه به شانههاى آن حضرت مىرسید. و من در روز حفر خندق آن حضرت را دیدم که بر پشت خود خاک حمل مىکرد، به طورى که گرد و خاک میان من و او مانع گردید، و من به سپیدى شکم او مىنگریستم.
ابو سعید خدرى هم مىگوید: گویى هم اکنون به پیامبر (ص) مىنگرم که همراه مسلمانان مشغول حفر خندق بودند، و خاک میان سینه و شکم آن حضرت بود و چنین مىفرمود:
اللّهمّ لولا انت ما اهتدینا
و لا تصدّقنا و لا صلّینا
پروردگارا اگر تو ما را هدایت نفرموده بودى هدایت نمىشدیم، و نه تصدیق مىکردیم و نه نماز مىگزاردیم.
و این گفتار را تکرار مىفرمود.
ابى بن عباس بن سهل از قول پدر و پدر بزرگش برایم نقل کرد که مىگفت: ما روز حفر خندق همراه رسول خدا (ص) بودیم. آن حضرت تیشه را به دست گرفت و به سنگى زد که بانگى بلند برخاست و پیامبر (ص) خندیدند. پرسیدند اى رسول خدا از چه چیز خندیدید؟
فرمود: از قومى مىخندم که ایشان را در قید و غل از خاور مىآورند و ایشان را بسوى بهشت مىبرند، و ایشان آن را خوش نمىدارند.
عاصم بن عبد الله حکمى برایم از عمر بن حکم نقل کرد که مىگفت: عمر بن خطّاب هم در آن روز در منطقه کوه بنى عبید با تیشه کار مىکرد. تیشه او به سنگ سختى برخورد کرد که پیامبر (ص) تیشه را از او گرفتند. وقتى که اولین ضربت را زدند برقى از آن سنگ به جانب
یمن پرید. سپس ضربه دیگرى زدند و برقى از سنگ به جانب شام پرید. ضربه سوم را که زدند.
برقى به سوى خاور جهید، و هنگام ضربه سوم سنگ شکست. عمر بن خطّاب مىگفت: سوگند به کسى که او را به حق مبعوث فرموده است که آن سنگ مانند شن نرم گردید، و هر دفعه که پیامبر (ص) به آن سنگ ضربه مىزدند سلمان به سنگ نگاه مىکرد و جهش برق را مىدید.
او به پیامبر (ص) گفت: اى رسول خدا، هر دفعه که تیشه مىزدید از زیر آن برقى مىدرخشید.
پیامبر (ص) فرمودند: مگر آن را دیدى؟ گفت: آرى. پیامبر (ص) فرمود: در ضربه اول کاخهاى شام در نظرم پدید آمد، و در ضربه دوم کاخهاى یمن را دیدم، و در ضربه سوم کاخ سپید خسرو را در مدائن دیدم. سپس پیامبر (ص) شروع به شرح دادن چگونگى کاخ خسرو براى سلمان فرمودند. سلمان گفت: درست مىگویید، سوگند به آن کس که تو را بر حق مبعوث فرموده است که کاخ خسرو اینچنین است که شرح مىدهید، و گواهى مىدهم که رسول خدایى، پیامبر (ص) فرمود: اینها علامت فتوحاتى است که پس از من خداوند براى شما خواهد گشود، اى سلمان، شام فتح خواهد شد، و هرقل به دورترین نقطه کشورش خواهد گریخت و شما بر شام پیروز خواهید شد. هیچ کس را یاراى ستیزه با شما نخواهد بود، و یمن را هم خواهید گشود، و خاور هم براى شما فتح خواهد شد، و خسرو پس از فتح کشورش کشته خواهد شد. سلمان مىگوید: همه اینها را دیدم.
برایم نقل کردند که خندق میان کوه بنى عبید در محله خربى تا راتج بود. مهاجران عهدهدار حفر خندق از ذباب تا راتج بودند، و انصار فاصله میان ذباب تا خربى را مىکندند.
این قسمت از خندق را پیامبر (ص) و مسلمانان کندند. ساختمانهاى مدینه را هم متصل به یک دیگر قرار دادند که همچون حصارى شد. بنى عبد الاشهل هم بر گرد خود از منطقه راتج تا پشت آن خندق کندند، به طورى که خندق پشت مسجد مدینه را هم در بر گرفت. بنى دینار هم از خربى تا محل امروزى خانه ابن ابى الجنوب را حفر کردند.
مسلمانان زنان و بچهها را در برجها قرار دادند، و همچنین بنى حارثه هم کودکان را در برجها و کوشکهاى مرتفع خود قرار دادند. در آن روز عایشه هم آنجا بود. بنى عمرو بن عوف نیز زنان و کودکان را در کوشکها جاى دادند. بعضى از ایشان در ناحیه قباء گرد کوشکها را هم خندق کندند. بنى عمرو بن عوف حصارهاى خود را استوار ساختند و در آن اجتماع کردند و قبایل خطمه، بنى امیه، وائل و واقف هم زن و بچه خود را در حصار قرار دادند.
عبد الرحمن بن ابجر، از قول صالح بن ابى حسّان، و او از قول پیرمردان بنى واقف برایم نقل کرد که بنى واقف زنها و کودکان خود را در حصارهاى خود جا داده بودند، و خود همراه
پیامبر (ص) بودند، و معمولا در نیمروز از زن و فرزند خود خبر مىگرفتند. پیامبر (ص) آنها را از حضور در جنگ منع فرمود، و وقتى اصرار کردند، مقرر فرمود که مسلح باشند، زیرا که از بنى قریظه بر ایشان مىترسید.
هلال بن امیه گفته است: با تنى چند از اقوام خودم و گروهى از بنى عمرو بن عوف مىآمدیم. از پل و منطقه صفنه گذشته بودیم و آهنگ منطقه قباء را داشتیم. همینکه به عوسا رسیدیم، ناگاه به گروهى برخوردیم که نبّاش بن قیس قرظى هم با ایشان بود، و ساعتى به سوى ما تیر اندازى کردند. ما هم پاسخ آنها را دادیم و بعضى از طرفین زخمى شدند، و مهاجمان پراکنده شدند و به پناهگاههاى خود گریختند. ما هم به خانههاى خود برگشتیم، و پس از آن دیگر اجتماعى از ایشان ندیدیم.
افلح بن سعید، از محمد بن کعب برایم روایت کرد: خندقى که پیامبر (ص) حفر فرمود، فاصله میان کوه بنى عبید تا راتج بود- و این گفتار در نظر ما صحیحترین روایت است. و هم گفتهاند که خندق داراى درهایى بوده است، ولى نمىدانیم در کجا قرار داشته است.
محمد بن زیاد بن ابى هنیده با سند خود از جابر بن عبد الله برایم نقل کرد که مىگفت: روز خندق مردم به سنگى بزرگ و سخت برخوردند و آنقدر با تیشههاى خود به آن کوبیدند که شکست، سپس رسول خدا (ص) را فرا خواندند. آن حضرت آب طلبید و بر آن سنگ پاشید تا به صورت ریگ و شن در آمد.
جابر بن عبد الله گوید: دیدم که رسول خدا (ص) مشغول کندن خندق هستند، و متوجه شدم که گرسنهاند، و مىدیدم که میان چینهاى شکم آن حضرت را گرد و خاک پر کرده است. پیش همسرم آمدم و از گرسنگى پیامبر (ص) با او صحبت کردم. همسرم گفت: به خدا قسم ما چیزى جز اندکى گوشت میش و یک کیلو جو نداریم. جابر گفت: همین را آماده کن و بپز. گوید:
قسمتى از آن گوشت را پختیم، و قسمت دیگرى از آن را سرخ کردیم و آرد را هم خمیر کرده و براى پختن نان آماده کردیم.
جابر گوید: من به حضور پیامبر (ص) برگشتم و پس از اینکه احتمال دادم که غذا آماده شده است، گفتم: اى رسول خدا! من براى شما خوراکى تهیه دیدهام، خودتان و هر یک از اصحاب که دوست دارید بفرمایید. پیامبر (ص) انگشتان دست خود را وارد انگشتان دست من کرد، و بلند خطاب به همه اصحاب خود فرمود: دعوت جابر را بپذیرید! و آنها هم همراه ایشان به راه افتادند. من با خود گفتم: به خدا کار من به رسوایى کشید! و زودتر پیش همسرم رفتم و این خبر را به او دادم. او گفت: آیا تو همه را دعوت کردى، یا رسول خدا دعوت فرمود؟ گفتم:
پیامبر خودشان دعوت کردند. گفت: نگران نباش. آزادشان بگذار، رسول خدا خود داناتر است.
گوید: پیامبر (ص) آمدند، و به اصحاب دستور فرموده بود که به صورت گروههاى ده نفرى بیایند. آنگاه به ما فرمود: گوشتها را تکه تکه کنید و روى دیگ را هم با پارچه بپوشانید و نان را از تنور بیرون بیاورید و آن را هم در پارچهاى بپیچید. و چنین کردیم. ما گوشتها را هم ریز کردیم و روى دیگ را با پارچه پوشانیدیم. بعد که رویش را گشودیم، دیدم چیزى از آن کاسته نمىشود، و نان را از تنور بیرون آورده و رویش را پوشاندیم، و دیدیم که چیزى از آن هم کاسته نمىشود. همه مردم خوردند و سیر شدند، و ما هم خوردیم و به دیگران هم دادیم. همه مردمى که در آن روز همراه پیامبر (ص) در خندق کار مىکردند، و انصار این رجز را مىخواندند:
نحن الّذین بایعوا محمّدا
على الجهاد ما بقینا ابدا
ما کسانى هستیم که با محمد بیعت کردهایم، براى جهاد تا وقتى زنده باشیم.
و پیامبر (ص) هم مىفرمود:
اللّهمّ لا خیر الّا خیر الآخره
فاغفر للانصار و المهاجره
خدایا خیرى جز خیر آخرت نیست، پروردگارا مهاجران و انصار را بیامرز.
ابن ابى سبره، از صالح بن محمد بن زائده، از ابى سلمة بن عبد الرحمن بن عوف، از ابى واقد لیثى، روایت کرد که مىگفت: دیدم که پیامبر (ص) ضمن کندن خندق نوجوانان را سان مىدیدند، و گروهى را اجازه فرمودند و گروهى را رد کردند. همه آنها، حتى نوجوانانى که بالغ نشده و به آنها دستور هم داده نشده بود، در کندن خندق با پیامبر (ص) کار مىکردند. ولى هنگامى که کار بالا گرفت و جنگ در شرف آغاز بود، پیامبر (ص) به نوجوانانى که بالغ نشده بودند فرمان دادند که به خانههاى خود برگردند و همراه زنها و بچهها در کوشکها باشند.
تعداد مسلمانان در این جنگ سه هزار بود، و من خود مىدیدم که پیامبر (ص) گاهى کلنگ مىزدند، و گاهى با بیل خاکها را کنار مىزدند، و گاهى هم با زنبیل خاک حمل مىفرمودند. پیامبر (ص) در آن روز سخت خسته شده، لذا نشستند و بر لبه چپ خندق به سنگى تکیه دادند و خوابشان برد. من ابو بکر و عمر را دیدم که بالاى سر آن حضرت ایستاده بودند و از نزدیک شدن مردم ممانعت مىکردند تا آن حضرت بیدار نشوند. اتفاقا همینکه من نزدیک آن حضرت رسیدم بیدار شدند، و برخاستند و فرمودند: آیا مرا بیدار کردید؟ و کلنگ را برداشتند و شروع به ضربه زدن کردند، و مىفرمودند:
اللّهمّ انّ العیش عیش الآخره
فاغفر للأنصار و المهاجره
اللّهمّ العن عضلا و القاره
فهم کلّفونى أنقل الحجاره
خدایا زندگى واقعى زندگى آخرت است، خدایا انصار و مهاجران را بیامرز، خدایا قبیلههاى عضل و قاره را لعنت فرماى، که آنها مرا مجبور به حمل سنگ کردهاند.
از جمله کسانى که پیامبر (ص) به آنان اجازه شرکت در جنگ دادند، ابن عمر و زید بن ثابت و براء بن عازب بودند که هر کدام پانزده سال داشتند.
عبد الحمید بن جعفر از قول پدرش برایم نقل کرد: مدت کندن و آماده کردن خندق شش روز طول کشید. پیامبر (ص) در دامنه کوه سلع فرود آمدند و آن کوه را پشت سر خود و خندق را روبروى خویش قرار دادند، و لشکرگاه پیامبر آنجا بود. براى پیامبر (ص) خیمهاى چرمى در کنار مسجدى که بیخ کوه- کوه احزاب- قرار داشت بر پا کردند. پیامبر (ص) میان زنان خود نوبت قرار داده بودند. چند روزى عایشه حضور داشت، و پس از او امّ سلمه، و بعد از او زینب دختر جحش و میان همین سه نفر از بانوان نوبت بود. این سه بانو در منطقه خندق بودند. و دیگر همسران حضرت پیامبر (ص) در کوشکهاى بنى حارثه بودند. و گفتهاند که برخى از ایشان در برج و کوشک مسیر(6) بودند که در محّله بنى زریق قرار داشت و استوار و محکم بود. و هم گفتهاند که برخى از ایشان در برج فارع(7) بودند، و همه اینها را شنیدهایم.
ابو ایّوب بن نعمان از قول پدرش برایم نقل کرد که گفته است: حیىّ بن اخطب ضمن راه به ابو سفیان بن حرب و قریش گفته بود: قوم من بنى قریظه همراه شما خواهند بود، و ایشان هفتصد و پنجاه جنگجویند که اسلحه فراوانى هم دارند. چون به نزدیکى مدینه رسیدند ابو سفیان به حیىّ گفت: نزد قومت برو و از ایشان بخواه تا پیمان خود را با محمد برهم بزنند.
حیىّ به راه افتاد و پیش بنى قریظه آمد. و پیامبر (ص) هنگامى که به مدینه آمده بودند با بنى قریظه و بنى نضیر و دیگر یهودیانى که در مدینه بودند مصالحه فرموده بودند که آنها نه علیه آن حضرت باشند و نه او را یارى دهند. و هم گفتهاند که قرار بر این بوده است که اگر از یهود کسى به جنگ پیامبر بیاید، این یهودیان پیامبر را یارى دهند. و آنها طبق همان شرایطى که میان
اوس و خزرج متداول بوده است، در مدینه مقیم باشند.
و هم گفتهاند که: حیىّ از محل ذى الحلیفه راه خود را برگردانده و منطقه عصبه را پیمود تا خود را به کعب بن اسد برساند. کعب کسى بود که از طرف بنى قریظه پیمان را امضا کرده بود.
محمد بن کعب قرظى در این مورد چنین گفته است: حیىّ بن اخطب مردى شوم بود، هم بنى نضیر را به بدبختى افکند و هم قریظه را به کشتن داد، و دوست مىداشت که بر آنها ریاست و فرماندهى داشته باشد. کسى که در قریش شبیه به او بود، ابو جهل بن هشام بود.
چون حیىّ پیش بنى قریظه آمد، ایشان او را در خانه خود نمىپذیرفتند و این کار را خوش نداشتند. اولین نفرى که حیىّ او را دید غزّال بن سموئیل بود و به او گفت: خبرى برایت آوردهام که از محمد راحت خواهى شد! این قریش است که به وادى عقیق فرود آمدهاند و غطفان هم به محل زغابه رسیدهاند. غزّال در پاسخ او گفت: سوگند به خدا، بدبختى روزگار را براى ما آوردهاى! حیىّ به او گفت: چنین مگو! سپس بر در خانه کعب بن اسد رفت و در زد.
کعب او را شناخت و گفت: دیدار حیىّ مرا چه سود، مردى شوم که قوم خود را به بدبختى افکند، و اکنون هم از من مىخواهد که پیمان شکنى کنم. گوید: حیىّ دوباره در را کوبید. کعب گفت:
تو مرد شومى هستى! قوم خود را چنان بد بخت کردى که همه را به هلاک افکندى، از محله ما بر گرد که تو هلاک من و قوم مرا اراده کردهاى. حیىّ از بازگشت خوددارى کرد. کعب گفت: اى حیى، من با محمد قراردادى دارم، و پیمانى بستهام و جز راستى چیزى از او ندیدهام، به خدا سوگند که او هیچ پیمانى را رعایت کرده است. حیىّ گفت: واى بر تو! من براى تو دریاى بیکران و عزت روزگار را آوردهام، قریش را همراه همه سران و بزرگان ایشان آوردهام، کنانه را در منطقه رومه فرود آوردهام، و غطفان را هم همراه همه سران و بزرگانشان آوردهام، و در زغابه به طرف نقمى(8) فرود آمدهاند. اینها اسبان زیاد و شتران فراوان همراه دارند، عدد این سپاه ده هزار، و شمار اسب ایشان هزار است، و سلاح فراوان دارند، و محمد از این جملهها جان بدر نمىبرد. همگى آنها پیمان بستهاند که مراجعت نکنند مگر اینکه محمد و همراهانش را درمانده سازند. کعب گفت: واى بر تو! به خدا قسم خوارى روزگار را و ابرى را که فقط رعد و برق دارد و بارانى در آن نیست براى من آوردهاى. و حال آنکه من غرقه دریاى بیکرانى هستم و نمىتوانم که خانه خود را ویران سازم، مخصوصا که همه مال و ثروت من هم همین جاست و
زنان و کودکان خرد سالم همراه من اند، از پیش من برگرد که مرا به آنچه آوردهاى نیازى نیست.
حیىّ گفت: واى بر تو! بگذار با تو صحبت کنم. کعب گفت: بهر حال من انجام دهنده این کار نیستم. حیىّ گفت: مىدانم که از ترس نان و خورشت در را نمىگشایى که مبادا من از آن بخورم، ولى تعهد مىکنم که دست خود را در ظرف غذاى تو وارد نکنم. کعب از این حرف ناراحت شد و در را گشود، و حیىّ بر او وارد شد، و مرتب در باغ سبز به کعب نشان داد تا او ملایم شد و به حیىّ گفت: امروز را برگرد، تا من با سران یهود مشورت کنم. حیىّ گفت: آنها همه کارهاى پیمان را به تو واگذار کردهاند، و تو براى ایشان تصمیم مىگیرى. و شروع به اصرار کرد به طورى که او را از عقیده خود برگرداند. کعب به او گفت: من در کمال کراهت کارى را که تو مىخواهى عهدهدار مىشوم و مىترسم که محمد کشته نشود، و قریش به سرزمین خود برگردند، تو هم به خانه و زندگى خود بر مىگردى و من در گود باقى مىمانم و با همراهانم کشته خواهیم شد. حیىّ گفت: به توراتى که در روز طور سینا بر موسى نازل شده است، سوگند یاد مىکنم که اگر محمد در این هجوم کشته نشود، و قریش و غطفان هم پیش از آنکه او را از پاى درآورند مراجعت کنند، من با تو در حصارت درآیم تا آنچه که بر سر تو خواهد آمد بر سر من هم بیاید.
کعب پیمانى را که میان او و رسول خدا (ص) بود شکست و حیىّ نامهاى را که به فرمان پیامبر (ص) نوشته بودند خواست و آنرا پاره کرد و چون آن کار را انجام داد، دانست که کار بالا خواهد گرفت و به جنگ و خونریزى منتهى خواهد شد.
حیىّ از خانه کعب بیرون آمده و نزد مردم بنى قریظه که گرد خانه جمع شده بودند آمد و این خبر را به ایشان داد. زبیر بن باطا گفت: این مایه هلاک یهود است! قریش و غطفان برخواهند گشت و ما را همراه اموال و فرزندانمان در خانههایمان رها مىکنند، و هرگز نیروى ما به محمد نمىرسد. از این پس نه یک مرد یهودى راحت خواهد خوابید، و نه یک زن یهودى در مدینه مىتواند اقامت کند.
کعب بن اسد به دنبال پنج نفر از رؤساى یهود فرستاد که زبیر بن باطا، نبّاش بن قیس، غزّال بن سموئیل، عسقبة بن زید و کعب بن زید بودند. و موضوع حیىّ را با ایشان در میان گذاشت و گفت: حیىّ گفته است که به سوى او بر مىگردد و با او در حصار خواهد بود، تا هر چه به کعب مىرسد به او هم برسد. زبیر بن باطا گفت: حالا چه احتیاجى است به اینکه وقتى تو کشته مىشوى حیىّ هم با تو کشته شود؟! گوید: کعب سکوت کرد، و آنها به او گفتند: ما دوست نمىداریم که اندیشه و رأى تو را نادرست بخوانیم یا با تو مخالفت کنیم، ولى حیىّ کسى است
که شومى او را مىدانى. و کعب بن اسد بر کارى که کرده بود پشیمان شد. ولى چون خداوند متعال اراده هلاک ایشان را فرموده بود، آنچه مىبایست پیش آمد.
در آن موقع که رسول خدا (ص) و مسلمانان در خندق بودند، عمر بن خطاب به حضور پیامبر (ص) آمد. آن حضرت در خیمه خود که از چرم بود و کنار مسجدى در بن کوه قرار داشت بودند. ابو بکر هم همراه پیامبر (ص) بود، و مسلمانان کنار خندق به نوبت کار مىکردند و پاسدارى مىدادند. آنان مجموعا سى و چند اسب داشتند. سوارکاران بر دو سوى خندق مىگشتند و به مردانى که آنها را در مناطق مختلف براى نگهبانى گذاشته بودند سرکشى مىکردند. در این موقع عمر آمد و گفت: اى رسول خدا، به من خبر رسیده است که بنى قریظه پیمان را شکسته، و جنگ خواهند کرد. این موضوع بر پیامبر (ص) گران آمد و فرمود: چه کسى را بفرستیم که براى ما خبر صحیح بیاورد؟ عمر گفت: زبیر بن عوّام. و او نخستین کسى بود که پیامبر (ص) گسیل داشتند و به او دستور دادند به طرف بنى قریظه برو. زبیر رفت و بررسى کرد، سپس برگشت و گفت: اى رسول خدا، من دیدم که حصارهاى خود را اصلاح، و راههاى خود را آماده مىکردند، و چهارپایان خود را جمع کرده بودند. در این هنگام بود که رسول خدا (ص) فرموده بود: هر پیامبرى را حواریانى است و حوارى من زبیر پسر عمه من است.
سپس پیامبر (ص) سعد بن معاذ، و سعد بن عباده، و اسید بن حضیر را احضار کرده و فرمودند: به من خبر رسیده است که بنى قریظه پیمان خود را شکستهاند، و تصمیم به جنگ گرفتهاند، بروید ببینید آیا این خبرى که به من رسیده است حق و صحیح است؟ اگر این مطلب باطل و دروغ بود، وقتى برگشتید آشکارا در میان بگذارید، و اگر دیدید راست است به اشاره بگویید، که خود من بفهمم و مایه تضعیف روحیه مسلمانان نشوید.
این گروه چون پیش کعب بن اسد رسیدند، متوجه شدند که پیمان را شکستهاند. پس آنها را به حق خدا سوگند دادند که پیمان را رعایت کنند و پیش از اینکه کار بالا بگیرد و منجر به خون ریزى گردد بر سر عهد خود بازگردند و از حیىّ بن اخطب پیروى نکنند. کعب گفت: ما هرگز بر سر آن پیمان باز نمىگردیم، من آن پیمان را چنان بریدم که بند کفش خود را. سپس شروع به دشنام و ناسزا گفتن نسبت به سعد بن معاذ کرد. اسید بن حضیر به کعب گفت: اى دشمن خدا! به سرور خود دشنام مىدهى و حال آنکه تو همشأن و کفو او نیستى. به خدا سوگند اى یهودى زاده، بخواست خدا قریش خواهد گریخت و تو را در خانهات رها خواهند کرد، آنگاه به سراغت مىآییم و تو از این حصار فرود خواهى آمد و تن به فرمان ما خواهى داد. و تو مىدانى که بنى نضیر از تو عزیزتر بودند و توان و قدرت تو نصف قدرت ایشان است، و دیدى
که خداوند بر آنها چه کرد، و پیش از آن هم بنو قینقاع بن به حکم و فرمان ما دادند. کعب گفت:
اى پسر حضیر حالا از آمدنت مرا مىترسانى؟ همانا سوگند به تورات، که پدرت مرا در جنگ بعاث دیده است، اگر ما نمىبودیم خزرجىها او را از این سرزمین بیرون کرده بودند. وانگهى به خدا قسم شما تاکنون به گروهى برخورد نکردهاید که آداب جنگ را بداند و خوب از عهده آن بر آید، ما هستیم که بخوبى از عهده جنگ با شما بر مىآییم. آنگاه کعب و دیگر یهودیان نسبت به پیامبر (ص)، و مسلمانان زشتترین دشنامها را دادند و به سعد بن عباده نیز چندان ناسزا گفتند که او را خشمگین کردند. سعد بن معاذ به سعد بن عباده گفت: رهایشان کن.
ما براى این کار و بگو مگو نیامدهایم، کار میان ما سختتر از ناسزا گفتن به یک دیگر است، و شمشیر حکم فرما خواهد بود.
کسى که سعد بن عباده را ناسزا داده بود، نبّاش بن قیس بود که به او گفت: فلان مادرت را باید دندان بگیرى! و سعد بن عباده از این ناسزا سخت خشمگین گردید. سعد بن معاذ به آنها گفت: من بر آن روز شما مىترسم که همچون روز بنى نضیر باشد. غزّال بن سموئیل به او گفت: فلان پدرت را بخور! سعد بن معاذ گفت: اگر سخن دیگرى گفته بودى پسندیدهتر از این بود.
گوید: آنها پیش پیامبر (ص) برگشتند، و چون به حضور آن حضرت رسیدند سعد بن عباده گفت: «عضل و قاره» و دو همراه او هم سکوت کردند و منظور سعد بن عباده از گفتن نام این دو قبیله مکر ایشان نسبت به خبیب و اصحاب رجیع بود. آنگاه نشستند. پیامبر (ص) تکبیر فرمود و گفت: اى مسلمانان مژده باد شما را به یارى و کمک خدا، این خبر میان مسلمانان منتشر شد و متوجه پیمان شکنى بنى قریظه گردیدند، و ترس و بیم مسلمانان فزونى یافت و کار بر ایشان سخت و دشوار شد.
گویند: در اثر این امر نفاق رونق گرفت، و مردم سست شدند، و گرفتارى بزرگ شد، و ترس و بیم شدت یافت، مخصوصا نسبت به زنها و بچهها. وضع مسلمانان چنان بود که خداوند تعالى مىفرماید: إِذْ جاؤُکُمْ مِنْ فَوْقِکُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْکُمْ وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا-(9)- چون آمدند سوى شما از زبر سو و فرو سوى شما و چون از جاى برفت چشمها و رسید دلها به حلقها و گمان مىبردید به خداى تعالى هر گونه گمانها پیامبر (ص) و مسلمانان رویا روى دشمن بودند و نمىتوانستند از جاى خود حرکت کنند، و
ناچار بودند که از خندق خود حفاظت و پاسدارى کنند. گروهى سخنان زشتى گفتند، چنانکه معتب بن قشیر گفت: محمد، گنجهاى خسرو و قیصر را به ما وعده مىدهد، و حال آنکه هیچیک از ما تأمین ندارد که براى قضاى حاجت خود برود، خدا و رسولش فقط ما را به خود غرّه کرده و فریب مىدهند.
صالح بن جعفر، از قول ابن کعب برایم نقل کرد که پیامبر (ص) فرمودند: امیدوارم که برگرد خانه کعبه طواف کنم و کلید کعبه را بگیرم! خداوند خسرو و قیصر را هلاک خواهد فرمود و اموال ایشان در راه خدا بخشوده خواهد شد. پیامبر (ص)، این سخنان را هنگامى مىفرمودند که متوجه بودند چه ترس و بیمى مسلمانان را فرا گرفته است. معتب بن قشیر هنگامى که این گفتار پیامبر (ص) را شنید آن سخنان را گفت.
ابن ابى سبره، از قول حارث بن فضیل برایم نقل کرد که مىگفت: بنى قریظه تلاش کردند که شبانه به هسته مرکزى مدینه شبیخون بزنند. به این منظور حیىّ بن اخطب را پیش قریش فرستادند که هزار مرد از ایشان و هزار مرد از غطفان بیایند، تا به کمک آنها حمله کنند. این خبر به پیامبر (ص) رسید و گرفتارى سخت شد. پیامبر (ص)، اسلم بن حریش اشهلى را همراه دویست مرد، و زید بن حارثه را همراه سیصد نفر، براى پاسدارى مدینه اعزام فرمودند که تا سپیده دم تکبیر بگویند. سواران مسلمین هم همراه آنها بودند، و چون صبح شد در امان قرار گرفتند.
ابو بکر صدیق در این باره گفته است که: ما از یهود بنى قریظه نسبت به زنها و بچههایى که در مدینه بودند، بیشتر مىترسیدیم تا از قریش و غطفان. من در آن شب بالاى کوه سلع رفته بودم و به خانههاى مدینه مىنگریستم، و چون خانهها را در حالت آرامش مىدیدم، خداى عز و جل را ستایش مىکردم. از عواملى که خداوند به آن وسیله بنى قریظه را از حمله به مدینه منصرف ساخت، موضوع پاسدارى مدینه بود.
صالح بن خوّات از ابن کعب برایم نقل کرد که خوّات بن جبیر گفته است: در حالى که خندق را در محاصره خود داشتیم، پیامبر (ص) مرا احضار کردند و فرمودند: به اردوگاه بنى قریظه برو و ببین تصمیم شبیخون نداشته باشند، و یا از جایى نفوذ نکرده باشند، و خبرش را براى من بیاور.
گوید: نزدیک غروب آفتاب بود که از حضور پیامبر (ص) بیرون آمدم، و از سلع سرازیر شده بودم که آفتاب غروب کرد. نماز مغرب را گزاردم و به سوى راتج رفتم و از منطقه قبایل عبد الاشهل و زهره و بعاث گذشتم. چون نزدیک بنى قریظه رسیدم گفتم که کمین مىکنم، و
همین کار را کردم. ساعتى دژهاى آنها را زیر نظر گرفته بودم که مرا خواب در ربود. ناگاه به خود آمدم و دیدم مردى مرا بر دوش خود حمل مىکند، و همچنان که خواب در بودم او مرا بدوش گرفته و حرکت کرده بود. وقتى فهمیدم که او از پیشاهنگان بنى قریظه است، سخت از رسول خدا شرمنده شدم، زیرا مأموریت و دستورى را که در مورد حفاظت به من داده بودند، ضایع کرده بودم. آن مرد مرا بطرف حصارها و دژهایشان مىبرد و از صحبتى که به زبان عبرى کرد، او را شناختم. او به مسخره گفت: گاوت گوساله چاقى زاییده است. گوید: این را به خاطر داشتم که هیچیک از ایشان بدون دشنهاى که به کمر مىبندد بیرون نمىآید. من دست خود را روى دشنه او گذاشتم و همان طور که مشغول گفتگو با مردى بود که بالاى بارو ایستاده بود، دشنه را بیرون کشیده و جگرش را دریدم. او فریادى کشید که: این درنده را بگیرید! و یهودیان دستههاى چوب را بر بالاى برجهاى خود آتش زدند و آن مرد با شکم دریده فرو افتاد و مرد.
مرا هم نتوانستند به چنگ آوردند، و از راهى که آمده بودم، برگشتم.
معلوم شد جبرئیل موضوع را به رسول خدا خبر داده است و آن حضرت در حالى که مىگفته: خوّات، پیروز شدى! به یاران خود خبر داده است.
من در حالى به حضور پیامبر (ص) رسیدم که میان یاران خود نشسته و صحبت مىفرمود.
همینکه مرا دید فرمود: رو سپید باشى! گفتم: شما هم. فرمود: داستانت را بگو. و گفتم. فرمود:
جبرئیل به من خبر داد. مسلمانان هم به من گفتند که پیامبر قبلا خبر را همچنان که بوده به اطلاع ایشان رساندهاند.
خوّات مىگفت: شبهاى ما کنار خندق همچون روز بود. کس دیگرى غیر از صالح بن خوّات برایم نقل کرد که خوّات مىگفت: من پس از جریان آن شب، و رفاقت و صمیمیتى که با یهودیان داشتم همیشه فکر مىکردم که این کار و مخصوصا مسئله دشنه چه مقدار سوء اثر در یهودیان داشت.
ابو بکر بن ابى سبره، از قول عبد الله بن ابى بکر بن حزم برایم نقل کرد که: شبى نبّاش بن قیس از حصار خود همراه ده نفر از شجاعان یهود بیرون آمد، به امید اینکه بتواند شبیخونى بزند. چون به نزدیکى بقیع رسیدند با گروهى از مسلمانان که از یاران سلمة بن اسلم بن حریش بودند، برخوردند و پس از ساعتى درگیرى و تیر اندازى باز گشته بودند. چون این خبر به سلمة بن اسلم، که در محله بنى حارثه بود رسید، با اصحاب خود به دژهاى یهودیان توجه کرد، و گرد حصارها شروع به گردش کردند. یهود از این امر به وحشت افتادند و بر فراز برجهاى خود آتش افروختند و مىگفتند: شبیخون! شبیخون! مسلمانان دو پایه چاههاى آب آنها را ویران
کردند و یهودیان از ترس یاراى خروج از حصار خود را نداشتند.
پیرمردى از قریش این داستان را برایم گفت، و ابن ابى الزناد و ابن جعفر هم مىگفتند این داستان از آنچه در احد اتفاق افتاده صحیحتر است و آن این است: حسّان بن ثابت مردى فوق العاده ترسو بود، و همراه زنان به برجها رفته بود. صفیّه دختر ابو طالب در برج فارع بود و گروهى از جمله حسّان بن ثابت همراه او بودند. در این موقع ده نفر از یهود به فرماندهى غزّال بن سموئیل که همگى از بنى قریظه بودند، هنگام روز به آن حصار حمله آوردند، و شروع به نفوذ و تخریب حصار کردند. صفیّه به حسّان گفت: اى ابا الولید برخیز و دفاعى بکن! حسّان گفت: نه به خدا قسم، جان خود را بر این یهودیان عرضه نمىدارم! تا اینکه یکى از یهودیان به در برج رسید و خواست داخل شود. صفیّه جامه بر خود پیچید و چماقى بدست گرفته بسوى آن مرد رفت و چنان ضربت سختى بر او زد که سرش را خرد کرده و او را کشت و دیگر یهودیان گریختند.
بنى حارثه هم جمع شدند، و اوس بن قیظى را به حضور رسول خدا (ص) فرستادند و پیام دادند که خانههاى ما بىپناه و بى حفاظ است، و خانه هیچیک از انصار چون خانههاى ما نیست، میان خانههاى ما و بنى غطفان هیچ کس نیست که آنها را از ما دفع کند، به ما اجازه دهید که برگردیم و زنان و بچههاى خود را حفاظت کنیم. پیامبر (ص) به آنها اجازه فرمود و آنها آماده بازگشت شدند.
چون این خبر به سعد بن معاذ رسید به حضور پیامبر (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا به ایشان اجازه ندهید، چون به خدا قسم هر موقع شدت و سختى براى ما و ایشان پیش مىآید چنین مىکنند. آنگاه روى به بنى حارثه کرد و گفت: این کار همیشگى شما نسبت به ماست، هر گرفتارى که پیش آمده است شما همینطور رفتار کردهاید. در عین حال پیامبر (ص) ایشان را باز گرداند.
عایشه همسر پیامبر (ص) مىگفت: در یکى از شبها که کنار خندق بودیم، از سعد بن ابى وقاص حالتى دیدم که موجب شد همواره او را دوست داشته باشم. گوید: پیامبر (ص) مرتبا از شکافى که در خندق ایجاد شده بود رفت و آمد مىفرمود که از آن حراست فرماید. تا اینکه سرما موجب آزار آن حضرت شد و پیش من آمدند، من آن حضرت را گرم کردم، و پس از اینکه گرم شدند دوباره براى حراست از همان شکاف بیرون رفتند و مىگفتند: مىترسم که دشمن از این شکاف نفوذ کند. عایشه گوید: همچنان که پیامبر (ص) در کنار من بودند و گرم مىشدند، مىفرمودند: اى کاش مرد نیکوکارى امشب از من پاسدارى مىکرد. گوید: در همین موقع
صداى سلاح و برخورد آهن بیکدیگر را شنیدم، و پیامبر (ص) فرمودند: کیست؟ گفت: سعد بن ابى وقاصم. فرمودند: از این شکاف مواظبت کن. و سپس پیامبر (ص) خوابیدند، و من صداى نفسهاى بلند آن حضرت را مىشنیدم.
واقدى مىگوید: عبد الرحمن بن محمد بن ابى بکر، از قول عبد الله بن ابى بکر بن حزم برایم روایت کرد که امّ سلمه مىگفت: من در جنگ خندق در تمام مدت اقامت رسول خدا (ص) همراه ایشان بودم، و با آنکه سرماى سختى بود پیامبر (ص) شخصا در خندق پاسدارى مىدادند. شبى به ایشان مىنگریستم که برخاستند و مدتى نماز گزاردند، سپس از خیمه خود بیرون رفته، و ساعتى دیده بانى فرمودند و شنیدم که مىفرمود: گروهى از سواران دشمن دور خندق مىگردند، آیا کسى براى مقابله با آنها هست؟ آنگاه عبّاد بن بشر را صدا زدند. عبّاد گفت: گوش به فرمانم! فرمودند: آیا کسى هم همراه تو هست؟ گفت: آرى، من همراه گروهى از یاران خود گرد خیمه شما هستیم. فرمودند: با یاران خود کنار خندق برو و بگرد که گروهى از سواران دشمن این دور و بر مىگردند، و طمع بستهاند که به شما شبیخون زنند. آنگاه دعا فرمودند که: پروردگارا شر ایشان را از ما دفع کن، و ما را بر ایشان پیروز فرماى، و آنها را مغلوب گردان که کسى غیر از تو نمىتواند آنها را مغلوب کند.
عبّاد بن بشر همراه یاران خود راه افتاد و ناگاه متوجه شد که ابو سفیان در گروهى از سواران مشرک دور و بر قسمتهاى کم عرض خندق مىگردد. مسلمانان در مقابل آنها ایستادند، و آنها را با تیر و سنگ زدند. و بالاخره موفق شدند که آنها را با تیر اندازى تضعیف کرده و وادار به بازگشت کنند. عبّاد بن بشر مىگوید: موقعى که برگشتم دیدم پیامبر (ص) نماز مىخوانند و من جریان را به ایشان اطلاع دادم.
امّ سلمه مىگوید: پیامبر (ص) خوابیدند، و من صداى خرخر او را که در خوابى آرام فرو رفته بود مىشنیدم. تا آنکه صداى اذان بلال را شنیدم که دمیدن سپیده را اعلام مىکرد. پیامبر (ص) بیرون رفته نماز صبح را با مسلمانان گزاردند. آن حضرت مىفرمود: خدا عبّاد بن بشر را رحمت کند! عبّاد بن بشر همواره ملازم خیمه پیامبر (ص) بود و از آن حراست مىکرد.
ایّوب بن نعمان از پدرش برایم روایت کرد که مىگفت: اسید بن حضیر و یارانش که از خندق پاسدارى مىکردند به جایى رسیدند که اسبها مىتوانستند از آن بپرند. و ناگاه با گروهى از مشرکان برخوردند که حدود صد سوار بودند و عمرو بن عاص فرمانده ایشان بود که تصمیم داشتند بر مسلمانان حمله کنند. اسید بن حضیر به اتفاق همراهان در مقابل آنها ایستادند و آنها را با سنگ و تیر زدند تا پشت کردند و گریختند. سلمان فارسى هم که در آن شب همراه
مسلمانان بود، به اسید گفت: دهانه خندق در اینجا تنگ است، و مىترسیم که اسبهاى آنها از اینجا بپرند. مردم در کندن آن قسمت عجله کرده بودند، لذا در آن شب با شتاب آنجا را دوباره کنده و بر عرض آن افزودند تا بصورت خندق در آمد و از این مسأله آسوده خاطر شدند.
مسلمانان با آنکه در سرما و گرسنگى شدید بودند به نوبت از خندق پاسدارى و حفاظت مىکردند.
از جابر بن عبد الله برایم نقل کردند که مىگفت: موقعى که من از خندق پاسدارى مىکردم متوجه شدم که سوارکاران مشرکین دور و بر خندق مىگردند، و در جستجوى محل باریکى از خندق هستند که از آنجا گذشته و نفوذ کنند، عمرو بن عاص و خالد بن ولید در صدد این بودند تا از غفلت مسلمانان استفاده کرده و این کار را انجام دهند. ما با خالد بن ولید برخورد کردیم که همراه صد سوار در جستجوى محل باریکى از خندق بودند، و مىخواست سواران خود را عبور دهد که ما به طرف آنها تیر اندازى کردیم تا آنکه برگشتند.
از قول محمد بن مسلمه هم برایم نقل کردند که مىگفت: در آن شب خالد بن ولید همراه صد سوار از ناحیه وادى عقیق خود را به مذاد رساند، و مقابل خیمه پیامبر (ص) در آن سوى خندق ایستاد. من مسلمانان را متوجه کرده و به عبّاد بن بشر که سر پاسدار خیمه پیامبر (ص) بود، و در حال نماز بود، بانگ زدم: مواظب باش غافلگیر نشوى! او بسرعت به رکوع و سجود پرداخت و خالد همراه سه نفر دیگر جلوتر آمد، و شنیدم که مىگویند: این خیمه محمد است، تیر اندازى کنید! و شروع به تیر اندازى کردند. ما در این طرف خندق و آنها در طرف دیگر خندق به مقابله پرداختیم و شروع به تیر اندازى به یک دیگر کردیم و یاران ما به کمک آمدند و یاران ایشان هم به یارى آنها شتافتند. گروه زیادى از هر دو سو زخمى شدند، و سپس در کناره خندق به حرکت در آمدند و ما هم آنها را تعقیب کردیم، و به هر پست نگهبانى که مىرسیدیم گروهى با ما راه مىافتادند و گروهى هم همچنان پاسدارى مىدادند، تا به منطقه راتج رسیدیم. در آنجا دشمن مدتى طولانى ایستاد، و منتظر بنى قریظه شد تا به مرکز مدینه حمله کند. ناگاه متوجه شدیم که سواران سلمة بن اسلم بن حریش، که مشغول پاسدارى از مدینه بودند، رسیدند و خود را به لشکر خالد زدند و به جنگ پرداختند. به اندازه دوشیدن میشى بیشتر طول نکشید که دیدم سواران خالد پشت کردند، و سواران سلمة بن اسلم آنها را تعقیب کرده تا از جایى که آمده بودند، بیرونشان کردند.
چون صبح شد قریش و غطفان خالد را سرزنش کرده و گفتند: هیچ کارى انجام ندادى، نه نسبت به آنها که از خندق پاسدارى مىکردند، و نه نسبت به آنان که به تو حمله کردند. خالد
گفت: من امشب جایى نمىروم، سواران دیگرى را بفرستید تا ببینیم چه مىکنند.
ابن ابى سبره، از عبد الواحد بن ابى عون، و او از قول امّ سلمه همسر پیامبر (ص) برایم نقل کرد که امّ سلمه مىگفت: نیمههاى شب در خیمه پیامبر (ص) بودم و آن حضرت خواب بودند که ناگاه هیاهویى بگوشم رسید، و شنیدم کسى مىگوید: یا خیل الله! و این شعارى بود که پیامبر (ص) براى مهاجران تعیین فرموده بود. پیامبر (ص) از صداى او بیدار شدند و از خیمه بیرون رفتند. گروهى از صحابه کنار خیمه پاسدارى مىدادند که عبّاد بن بشر هم جزء ایشان بود. پیامبر (ص) فرمودند: چه خبر است؟ عبّاد گفت: امشب نوبت پاسدارى عمر بن خطّاب است، و صداى اوست که با «خیل الله» یارى مىطلبد و مردم به سوى او در حرکتند. صداى او از محله حسیکه ما بین ذباب و مسجد فتح بگوش مىرسد. پیامبر (ص) به عبّاد بن بشر فرمود:
برو و ببین چه خبر است و ان شاء اللّه بر گردى و خبرش را برایم بیاورى! امّ سلمه مىگوید: من بر در خیمه ایستاده بودم، و آنچه مىگفتند گوش مىدادم. پیامبر (ص) همچنان ایستادند تا عبّاد بن بشر برگشت و گفت: عمرو بن عبد ود با گروهى از سواران دشمن از جمله مسعود بن رخیة بن نویره با سوارانى از غطفان حمله آوردهاند و مسلمانان مشغول تیر اندازى و پرتاب سنگ به طرف آنها هستند.
امّ سلمه گوید: پیامبر (ص) وارد خیمه شدند و زره و مغفر پوشیده بر اسب خود سوار شدند، و همراه اصحاب بیرون رفتند تا به آن محل بروند. چیزى نگذشت که خوشحال برگشته و فرمودند: خداوند آنها را برگرداند، و گروه زیادى از آنها زخمى شدند. گوید: پیامبر (ص) دوباره خوابیدند و من صداى نفسهاى بلند آن حضرت را مىشنیدم که دو مرتبه هیاهویى شنیدم.
پیامبر (ص) از خواب پریده و فریاد زدند: آى عبّاد بن بشر. گفت: گوش بفرمانم. فرمود: ببین چه خبر است. او رفت و برگشت و گفت: ضرار بن خطّاب است که با سواران مشرکان از جمله عیینة بن حصن و سواران غطفانى در محل کوه بنى عبید حمله آورده است، و مسلمانان هم مشغول تیر اندازى و پرتاب سنگ شدهاند. پیامبر (ص) به خیمه برگشتند، زره پوشیده بر اسب خود سوار شدند و با یاران خود به آن سمت حرکت فرمودند و تا هنگام سحر برنگشتند. هنگام سحر بود که پیامبر (ص) برگشته و فرمودند: با حالت گریز عقبنشینى کردند و تعداد زیادى نیز از آنها زخمى شدند.
سپس همراه اصحاب نماز صبح گزاردند و نشستند. امّ سلمه مىگفت: من در جنگهاى گوناگونى که در آن ترس و کشتار حکم فرما بود، در خدمت پیامبر (ص) بودم، مانند جنگ مریسیع، خیبر، حدیبیه و فتح مکه و حنین. هیچکدام از این جنگها پیامبر (ص) را به اندازه
جنگ خندق بزحمت نیفکند و براى ما هم هیچکدام ترسناکتر از خندق نبود. علت آن هم این بود که مسلمانان همچون درخت پر شاخ و برگى بودند، و ما از طرف بنى قریظه در مورد حمله به زنها و بچهها اطمینان نداشتیم. لذا مدینه تا صبح پاسدارى مىشد و تمام شب بانگ تکبیر در مدینه بلند بود. شب را با ترس به صبح مىآوردند، تا آنکه خداوند متعال دشمنان را خشمگین برگرداند، و خیرى به ایشان نرسید، و خداوند متعال مؤمنان را در جنگ کفایت فرمود.
ابراهیم بن جعفر از قول پدرش برایم نقل کرد که، محمد بن مسلمه گفته است: شبى گرد خیمه پیامبر (ص) پاسدارى مىدادیم و آن حضرت خواب بود، چنانکه صداى نفسهاى بلند او را مىشنیدیم: ناگاه تعدادى سوار بر بالاى کوه سلع ظاهر شدند که نخست عبّاد بن بشر متوجه ایشان شد و ما را خبردار کرد. من به طرف سواران حرکت کردم، و عبّاد بن بشر در حالى که دست به قبضه شمشیر خود داشت، همچنان بر در خیمه ایستاده و مرا نگاه مىکرد. من برگشتم و گفتم: سواران مسلمان و خودى هستند که به سرپرستى سلمة بن اسلم بن حریش بر بالاى کوه آمدهاند. و سر جاى خود برگشتیم.
محمد بن مسلمه مىگفت: در جنگ خندق شبهاى ما هم چون روز بود تا اینکه خداوند متعال گشایشى در آن ایجاد کرد.
خارجة بن حارث و ضحاک بن عثمان از قول جابر بن عبد الله برایم نقل کردند که مىگفت:
ترس ما در مورد حمله بنى قریظه به زنان و بچههاى مقیم مدینه از قریش بیشتر بود، تا اینکه خداوند گشایشى در آن ایجاد کرد.
گویند، کافران میان خود نوبت گذاشته بودند، یک روز ابو سفیان بن حرب با یاران خود عهدهدار سپاه بود، و یک روز هبیرة بن ابى وهب، و یک روز عکرمة بن ابى جهل، و یک روز ضرار بن خطّاب. آنها سواران خود را به طور پراکنده میان مذاد و راتج به حرکت در مىآوردند و با لشکر متفرق خود گاه جمع شده و گاهى پراکنده مىشدند، تا اینکه کار بالا گرفت و مردم سخت ترسیدند. دشمن، تیر اندازان خود را جلو آورده بود، و تیر اندازانى مانند حبّان بن عرقه، و ابو اسامه جشمى، و برخى دیگر از قبایل غیر مشهور با آنها بودند. روزى این تیر اندازان اقدام به ساعتى تیر اندازى کردند و همه آنها یک هدف داشتند که خیمه پیامبر (ص) بود.
پیامبر (ص) در حالى که زره و مغفر پوشیده بود ایستاده بودند، و هم گفتهاند که سوار بر اسب خود بودند. حبّان بن عرقه تیرى به سعد بن معاذ انداخت که به رگ بزرگ دست سعد خورد. حبّان بن عرقه گفت: بگیر که من پسر عرقه هستم! و پیامبر (ص) در پاسخ فرمودند:
خداوند چهرهات را به آتش کشاند! و گفته شده است که ابو اسامه جشمىّ سعد را تیر زده است،
و سعد زره بر تن داشت.
عایشه همسر پیامبر (ص) مىگوید: پیش از اینکه احکام حجاب وارد شود ما در کوشک بنى حارثه بودیم، و مادر سعد بن معاذ هم با ما بود. در این موقع سعد بن معاذ بر ما گذشت و بر تن او اثر عطر خلوق بود، و من کسى را در استعمال آن عطر بهتر از سعد ندیدهام. سعد زرهى بر تن داشت که آستینهاى آن را بالا زده بود، و به خدا قسم در آن روز من از آنچه بر او آمد، مىترسیدم. در آن هنگام سعد زوبین را در دست خود حرکت مىداد و این شعر را مىخواند:
لبّث قلیلا یدرک الهیجا حمل
ما احسن الموت إذا حان الاجل
اندکى صبر کن تا حمل(10) جنگ را درک کند، هنگامى که اجل رسیده باشد چقدر مرگ خوب است.
مادر سعد به او گفت: پسرکم زودتر به رسول خدا بپیوند! به خدا قسم تأخیر کردهاى.
عایشه گوید: من به مادرش گفتم: دوست مىداشتم که زره سعد تا سر انگشت او را بپوشاند.
گفت: آنچه خداوند مقدر فرموده باشد، خواهد شد. و مقدر شده بود که در آن روز او تیر بخورد، و چون خبر رسید که او تیر خورده است، مادرش گفت: واى بر من از کوه استوارم.
رؤساى کافران تصمیم گرفتند که فردا دسته جمعى حمله کنند. به این جهت ابو سفیان بن حرب، و عکرمة بن ابى جهل، و ضرار بن خطّاب، و خالد بن ولید، و عمرو بن العاص، و هبیرة بن ابى وهب، و نوفل بن عبد الله مخزومى، و عمرو بن عبد، و نوفل بن معاویه دیلى، همراه گروه دیگرى بر گرد خندق شروع به حرکت کردند. رؤساى غطفان هم، یعنى عیینة بن حصن، و مسعود بن رخیله، و حارث بن عوف و رؤساى قبیله بنى سلیم، و از بنى اسد طلیحة بن خویلد نیز همراهشان بودند. این گروه پیادگان را پشت سر گذاشتند، و خود در جستجوى نقطه باریکى از خندق بر آمدند تا از آن جا با اسبهاى خود به سوى پیامبر (ص)، و اصحاب آن حضرت هجوم برند. اتفاقا به جاى تنگى رسیدند که مسلمانان از آن غفلت کرده بودند. آنها شروع به پراندن اسبان خود کرده، و مىگفتند: این مکر و حیله است و عرب هرگز چنین مکر و خدعهاى نمىکند. و گفتند، مردى ایرانى همراه اوست که او این راهنمایى را کرده است. بعد گفتند، به هر حال چه کسى از اینجا عبور مىکند؟، و عکرمة بن ابى جهل، و نوفل بن عبد الله، و ضرار بن خطّاب و هبیرة بن ابى وهب، و عمرو بن عبد از خندق عبور کردند، و دیگران همان طرف خندق ماندند و از آن عبور نکردند. به ابو سفیان گفته شد، تو عبور نمىکنى؟ گفت: حالا
که شما گذشتید، اگر محتاج به ما شدید ما هم خواهیم آمد.
در این موقع عمرو بن عبد شروع به هماوردطلبى کرد، و این رجز را مىخواند:
و لقد بححت من النداء لجمعکم هل من مبارز
از بس که به جمع شما فریاد کشیدم که هماوردى هست؟ صدایم گرفت عمرو در آن روز برانگیخته شده بود، و خونخواهى مىکرد. او در جنگ بدر شرکت کرده و زخمى شده بود، و در جنگ احد شرکت نکرده، و روغن مالیدن بر خود را حرام کرده بود، مگر اینکه از محمد (ص) و یارانش انتقام بگیرد. او در آن موقع سالخورده بود، گویند، به نود سالگى رسیده بود.
چون او هماورد طلبید، على (ع) برخاست و خطاب به رسول خدا (ص) گفت: من با او مبارزه خواهم کرد! و تا سه مرتبه این امر تکرار شد. و به واسطه شجاعت و اهمیت عمرو گویى بر سر مسلمانان مرغ نشسته و همگى سکوت کرده بودند.
پیامبر (ص) شمشیر خود را به على (ع) لطف فرمود، و به دست خود عمامه بر سرش پیچید، و دعا فرمود و عرض کرد: پروردگارا او را بر دشمن یارى فرماى! گوید، عمرو پیش آمد و سوار بر اسب بود، و على (ع) پیاده. على (ع) به او گفت: تو در جاهلیت مىگفتى هیچ کس نیست که سه حاجت از من بخواهد مگر اینکه یک حاجت او را بر مىآورم. گفت: همچنین است. على (ع) فرمود: من نخست از تو دعوت مىکنم که گواهى دهى بر اینکه خدایى جز پروردگار یکتا نیست و محمد (ص) رسول اوست، و تسلیم امر پروردگار جهانیان شوى. عمرو گفت: اى برادر زاده از این بگذر. فرمود: دیگرى این است که به سرزمین خود برگردى، اگر محمد (ص) راستگو باشد تو در پناه او به سعادت مىرسى، و اگر غیر از این باشد، آنچه که تو مىخواهى دیگران انجام مىدهند. گفت: این چیزى است که زنان قریش هرگز در آن باره صحبت نخواهند کرد، من عهدى را که مىباید، با خود بستهام و روغن مالیدن بر خود را حرام کردهام، تقاضاى سوم تو چیست؟ على (ع) فرمود: جنگ. عمرو خندید و گفت: این دیگر صفتى است که فکر نمىکردم کسى از عرب در آن مورد، مرا به بخل متهم کند، ولى من خوش نمىدارم کسى مثل تو را بکشم، مخصوصا که پدرت هم ندیم من بوده است، برگرد که تو تازه- جوانى، و من مىخواهم با دو سالخوردهتر قریش که ابو بکر و عمرند بستیزم. على (ع) فرمود:
به هر حال من تو را به مبارزه دعوت مىکنم و دوست دارم که تو را بکشم. عمرو اندوهگین شد و از اسب خود فرود آمد و آن را پى کرد.
جابر گوید: آن دو بیکدیگر نزدیک شدند، و گرد و غبارى برخاست که آن دو را نمىدیدیم، از پس آن تکبیر شنیدیم، و دانستیم که على (ع) او را کشته است. یاران عمرو هراسان روى به گریز نهادند، و اسبهاى ایشان آنها را از خندق رد کرد. فقط اسب نوفل بن عبد الله او را در خندق افکند، و مسلمانان آن قدر سنگ به او زدند که کشته شد. دیگران هم گریختند، زبیر بن عوّام، و عمر بن خطّاب از پى ایشان رفتند، و ساعتى آنها را تعقیب کردند. ضرار بن خطّاب با نیزه به برادر خود عمر بن خطّاب حمله آورد، و همینکه نیزه او به پوست عمر رسید آن را برداشت و گفت: این نعمت بزرگ را بیاد داشته باش، زیرا من سوگند خوردهام که دستهایم به خون کسى از قریش آلوده نگردد.
ضرار پیش ابو سفیان و دیگر یاران خود برگشت، و آنها نزدیک کوه بنى عبید ایستاده بودند.
و هم گفتهاند که زبیر بر نوفل بن عبد الله بن مغیره با شمشیر حمله کرد و با یک ضربه او را به دو نیمه کرد، حتى چوبه و بند اصلى زین را هم برید. گفته شده است که دوش اسب را هم در هم درید. کسى به او گفت: به خدا قسم شمشیرى همچون شمشیر تو ندیدهایم! و او مىگفت: ارتباطى به شمشیر ندارد، قدرت بازوى من است.
عکرمه و هبیره هم گریختند و خود را به ابو سفیان رساندند. زبیر به هبیره هم حمله کرد و ضربهاى به انتهاى زین زد که موجب شد زره ارزشمندى که بر پشت اسب بسته بود باز شده و بیفتد، و زبیر آن را براى خود برداشت. عکرمه هم ضمن گریز نیزه خود را انداخت. چون پیش ابو سفیان رسیدند، ابو سفیان گفت: امروز روزى است که براى ما چیزى در آن نبود، باز گردید! این بود که قریش پراکنده شده، و به سمت وادى عقیق عقبنشینى کردند. غطفان هم به منازل خود برگشتند، ولى قرار گذاشتند که فردا همگى با هم حمله کنند و هیچ کس از آن خوددارى نکند. قریش و غطفان در آن شب به تحریض و ترغیب یاران خود پرداختند، و پیش از طلوع خورشید در کنار خندق حاضر بودند.
پیامبر (ص) هم اصحاب خود را به جنگ ترغیب و تحریض فرمود، و به آنها وعده داد که اگر شکیبایى ورزند، پیروزى از ایشان خواهد بود. کفار مسلمانان را با لشکرهاى خود از هر سو محاصره کرده و همه اطراف خندق را گرفته بودند.
ضحّاک بن عثمان، از عبید الله بن مقسم، از جابر بن عبد الله، برایم روایت کردند که گفته است: کفار تمام آن روز را با ما جنگ کردند و لشکرهاى خود را به حرکت درآوردند. خالد بن ولید با لشکرى عظیم به سوى پیامبر (ص) حرکت کرد. جنگ تمام آن روز تا قسمتى از شب ادامه داشت، و پیامبر (ص) و مسلمانان نتوانستند مواضع خود را ترک کنند، حتى پیامبر (ص)
نتوانستند نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء را بگزارند. یاران پیامبر (ص) مىگفتند: اى رسول خدا، ما نتوانستیم نماز بگزاریم! و پیامبر (ص) در پاسخ مىفرمود: من هم به خدا قسم نتوانستم که نماز بگزارم! تا اینکه سرانجام خداوند متعال دشمن را متفرق کرد، و در حالى که پراکنده شده بودند به اردوگاههاى خود برگشتند. مسلمانان گرد خیمه پیامبر (ص) جمع شدند، و اسید بن حضیر همراه دویست نفر از مسلمانان در کنار خندق ماند.
در همان حال سوارانى از دشمن، که خالد بن ولید فرماندهى آنها را بر عهده داشت، به خیال شبیخون زدن به لبه خندق آمدند که مسلمانان ساعتى با آنها درگیر شدند. وحشى هم در سپاه کافران بود، و زوبین خود را به طفیل بن نعمان که از بنى سلمه بود پرتاب کرد و او را کشت. وحشى بعدها مىگفت: خداوند متعال، حمزه و طفیل را با زوبین من گرامى داشت (به درجه شهادت رسیدند.- م.) و مرا به دست آن دو خوار و زبون نکرد.
چون پیامبر (ص) به محل خیمه خود رسیدند، به بلال دستور اذان دادند و او هم شروع به گفتن اذان کرد. عبد الله بن مسعود مىگفت: پیامبر (ص) به بلال دستور دادند که اذان بگوید، و اقامه براى نماز ظهر، و پس از آن براى نمازهاى دیگر آن روز اقامه گفت.
ابن ابى ذئب همن در این مورد برایم مطلبى نقل کرد- که در نظر من صحیحتر است. او با اسناد خود از ابو سعید خدرى نقل مىکرد که گفته است: روز جنگ خندق تا پاسى از شب گذشته، همچنان درگیر بودیم تا اینکه خداوند متعال خود، ما را کفایت فرمود، و در این مورد چنین فرموده است: وَ کَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِینَ الْقِتالَ وَ کانَ اللَّهُ قَوِیًّا عَزِیزاً(11)- کفایت کرد خداى تعالى یارى مؤمنان را در جنگ و خداى تعالى راست قوت و عزت.
پیامبر (ص) بلال را فرا خواندند، و دستور اذان دادند، و نماز ظهر را به بهترین صورت گزاردند، سپس نماز عصر را به بهترین صورتى که در وقت خود مىخواندند، خواندند، و سپس نماز مغرب و عشا را هم به همان ترتیب خواندند. این موضوع پیش از آن بود که حکم نماز خوف نازل شود که ضمن آن خداوند مىفرماید: فَإِنْ خِفْتُمْ فَرِجالًا أَوْ رُکْباناً فَإِذا أَمِنْتُمْ فَاذْکُرُوا اللَّهَ کَما عَلَّمَکُمْ ما لَمْ تَکُونُوا تَعْلَمُونَ(12)- اگر از کافران بترسید نماز را ایستاده و به حال جماعت، یا همچنان که سواره هستید تنها تنها به ضرورت بگزارید، چون ایمن شدید از دشمن خداى تعالى را شکر آرید و نماز را تمام گزارید.
ابن عباس هم در این مورد گفته است: پیامبر (ص) مىفرمودند: در آن روز مشرکان ما را از نماز عصر باز داشتند، خداوند اندرون آنها و گورهایشان را پر از آتش کند.
بنى مخزوم کسى را به حضور پیامبر (ص) فرستادند، و تقاضا کردند که لاشه نوفل بن عبد الله را با پرداخت فدیه بخرند. پیامبر (ص) فرمود: لاشه او همچون لاشه خر است، و دریافت بها را خوش نداشتند.
هنگامى که مشرکان در آن شب برگشتند دیگر جنگ دسته جمعى در نگرفت، ولى آنها گروههایى را به خیال شبیخون زدن، اعزام داشتند.
در آن شب دو گروه از مسلمانان هم به یک دیگر برخوردند، و متوجه یک دیگر نشده و هر گروه پنداشتند که گروه دیگر دشمن است، و میان آنها بر خوردهایى پیش آمد، و منجر به زخمى و کشته شدن گروهى گردید، که ما اطلاعى از اسامى کشتهشدگان نداریم. سپس هر دو گروه شعارهاى اسلامى داده، و دست از یک دیگر برداشتند. شعار مسلمانان این بود «حم- لا یُنصرون». آنها به حضور پیامبر (ص) رسیدند و موضوع را به آن حضرت گزارش دادند.
پیامبر (ص) فرمود: زخمى شدن شما در راه خدا بوده است، و هر کس از شما کشته شده، شهید محسوب مىشود.
پس از آن هر گاه گروههایى از مسلمانان به یک دیگر مىرسیدند شعار مىدادند که درگیر نشوند، و سنگ و تیرى به یک دیگر نیندازند.
مسلمانان آن شب تا صبح به نوبت در اطراف خندق پاسدارى مىدادند، و مشرکان هم همچنان تا صبح برگرد خندق مىگشتند.
گوید: گروهى از مسلمانان که از اهالى بالاى مدینه بودند، به خانههاى خود سرکشى مىکردند. پیامبر (ص) به آنها مىفرمود: من بر شما از بنى قریظه مىترسم. و پس از اینکه آنها اصرار زیادى کردند، فرمود: پس هر کس از شما که مىرود مسلح باشد که من از بنى قریظه مطمئن نیستم، و آنها در راه شمایند. و هر کس از ایشان که مىرفت، کوه سلع را دور مىزد و به مدینه وارد مىشد، و از آنجا به محله بالاى مدینه مىرفتند.
مالک بن انس، با اسناد خود از ابى السائب، خدمتکار هشام بن زهره برایم نقل کرد که گفته است: به خانه ابو سعید خدرى رفتم و دیدم که نماز مىخواند. نشستم و منتظر ماندم تا نمازش را بگزارد. در این موقع صداى خشخشى در زیر تخت او در اطاقش شنیدم، و ناگهان متوجه مارى شدم، برخاستم که مار را بکشم، او اشاره کرد که بنشینم. نشستم و ابو سعید سلام نماز را داد، و به اطاقى در خانه اشاره کرد، و گفت: این اطاق را مىبینى؟ گفتم: آرى. گفت: در
این اطاق جوان تازه دامادى زندگى مىکرد، و همراه ما به جنگ خندق آمده بود، او در نیمههاى روز از پیامبر (ص) اجازه مىگرفت که به همسر خود سرکشى کند. روزى از پیامبر (ص) اجازه گرفت، حضرت فرمودند: اسلحه خودت را بردار، زیرا من بر تو از بنى قریظه مىترسم.
گوید: مرد سلاح خود را برداشت، و چون به خانه رسید، همسر خود را دید که میان دو در خانه ایستاده است. او ناراحت شد و نیزه خود را براى کوبیدن به همسرش آماده ساخت. همسرش گفت: نیزهات را نگهدار و ببین در اطاقت چه مىبینى. او نیزه خود را نگهداشت، و چون داخل خانه شد، مارى را دید که بر روى رختخوابش حلقه زده است، او نیزه خود را به کمر مار فرو کرد و آن را بر سر نیزه پیچید، و از اطاق بیرون آمد، و نیزه خود را در حیاط به زمین فرو برد. در این هنگام مار بر بالاى نیزه جنب و جوشى کرد، و ناگاه آن جوان افتاد و مرد، و ما نفهمیدیم که آیا مار زودتر مرد یا جوان.
ابو سعید گوید: ما به حضور پیامبر (ص) رسیدیم، و مطلب را گفتیم و تقاضا کردیم که از خدا بخواهد که او را زنده کند. فرمود: براى دوست خود استغفار کنید. سپس فرمود: در مدینه گروهى از جن هستند که مسلمان شدهاند، هر گاه چیزى از آنان دیدید سه روز آن را مهلت دهید، پس از آن اگر چیزى از آن دیدید بکشیدش که شیطان است.
قدامة بن موسى، از عایشه دختر قدامه نقل کرد که پدرش گفته است: خواهرزاده خود ابن عمر را فرستادیم که برایمان خوراک و بالاپوش بیاورد که بشدت از گرسنگى و سرما در عذاب بودیم. ابن عمر شبانه از کوه سلع پایین آمد، و آنجا خواب بر او غلبه کرد و تا صبح همانجا خوابید. ما نگران او شدیم، من شخصا به جستجوى او بر آمدم و او را خفته یافتم در حالیکه آفتاب بر او مىتابید. من گفتم: نماز، آیا امروز نماز خواندهاى؟ گفت: نه. گفتم: زود نمازت را بگزار. و او با عجله بر خاست و به سوى آب رفت که وضو بگیرد، و من به خانه خود رفتم و مقدارى خرما و لحافى آوردم. ما که گروه زیادى بودیم همگى از این لحاف استفاده مىکردیم.
هر کس که به پاسدارى مىرفت سخت سرما مىخورد، و چون بر مىگشت زیر همان یک لحاف جمع و گرم مىشدیم، تا خداوند گشایشى عنایت فرمود. پیامبر (ص) مىفرمود: من با باد صبا یارى شدم و قوم عاد با دبور نابود گردیدند.
ابن عباس رضى الله عنه مىگفته است: باد جنوب به سوى باد شمال آمد و گفت: به یارى خداوند و رسولش بشتاب. باد شمال گفت: آزاده در شب حرکت نمىکند. خداوند متعال باد صبا را بر انگیخت که آتشهاى دشمنان را خاموش، و ریسمانهاى خیمههایشان را پاره کرد.
عمر بن عبد الله بن ریاح انصارى، از قول قاسم بن عبد الرحمن رافع، که از قبیله بنى
عدى بن نجار بود، برایم نقل کرد که گفته است: مسلمانان در جنگ خندق گرفتار قحطى و گرسنگى شدید بودند، و خانوادهها هر چه مىتوانستند براى آنها مىفرستادند. عمره دختر رواحه دخترک خود را با مشتى رطب که در کنج جامهاش بسته بود روانه کرد، و گفت: دخترکم، این را براى پدرت بشیر بن سعد، و داییت عبد الله بن رواحه ببر. دخترک راه افتاد تا به خندق رسید، و متوجه شد که پیامبر (ص) با اصحاب خود نشستهاند، و او در جستجوى آن دو بود.
پیامبر (ص) فرمودند: دخترکم بیا! این چیست که همراه دارى؟ گفت: مادرم چاشتى براى پدر و داییم فرستاده است. پیامبر (ص) فرمود: آن را بیاور! گوید: آن را به رسول خدا (ص) تقدیم داشتم، آن را در دست گرفت، و دستور فرمود تا پارچهاى پهن کنند و خرما را روى آن بریزند، و به جعال بن سراقه فرمود: همه اهل خندق را فرا خوان که براى چاشت حاضر شوند.
پس همه گرد سفره حاضر شدند، و از آن خوردند و برخاستند، و هنوز آن قدر خرما باقى مانده بود که از اطراف سفره مىریخت.
شعیب بن عباده هم برایم از قول عبد الله بن معتّب نقل کرد که گفت: امّ عامر اشهلى ظرف کوچکى که از خرماى مخلوط با آرد و روغن انباشته بود، براى پیامبر (ص) فرستاد، و آن حضرت در خیمه خود نزد امّ سلمه بودند. امّ سلمه به مقدار خوراک خود از آن برداشت، و سپس منادى پیامبر (ص) همه اهل خندق را به شام دعوت کرد، و همگى خوردند و سیر شدند و غذا همچنان دست نخورده باقى ماند.
محمد بن عبد الله، از زهرى، از سعید بن مسیّب برایم نقل کرد که گفت: پیامبر (ص) و اصحاب آن حضرت سیزده چهارده روز عملا در محاصره بودند، به طورى که تقریبا همگى درمانده و عاجز شدند. پیامبر (ص) عرض کرد: پروردگارا ترا به عهد و پیمانت سوگند مىدهم، آیا مىخواهى عبادت نشوى! و در همین حال محاصره، پیامبر (ص) کسى را به سراغ عیینة بن حصن، و حارث بن عوف فرستاد- برخى گویند که حارث بن عوف و خویشان او در جنگ خندق حاضر نشده بودند، گروهى هم مىگویند، حارث بن عوف در جنگ شرکت داشته، و این صحیحتر است. به هر حال پیامبر (ص) به سراغ او و عیینه فرستاد و پیغام داد: آیا موافقید یک سوم محصول خرماى مدینه را براى شما قرار دهم، و در عوض شما و همراهانتان برگردید، و اعراب را هم از ادامه جنگ با ما منصرف سازید؟ آنها گفتند: نه مگر آنکه نیمى از خرماى مدینه را به ما بدهید. پیامبر (ص) موافقت نفرمود که بیش از یک سوم به آنها بدهد. آنها به همان مقدار راضى شدند، و چیزى به شروع شدت جنگ باقى نمانده بود که با ده نفر از قوم خود به حضور پیامبر (ص) آمدند. پیامبر (ص) هم گروهى از یاران خود را دعوت فرموده بودند، و
دوات و کاغذ هم براى نوشتن پیمان نامه آماده بود، دوات و کاغذ را به عثمان بن عفّان دادند و او مىخواست پیمان نامه صلح را بنویسد. عبّاد بن بشر در حالى که کاملا مسلح بود بالاى سر پیامبر (ص) ایستاده بود. اسید بن حضیر به حضور رسول خدا (ص) آمد و نمىدانست که موضوع چیست. همینکه عیینه آمد و در حضور پیامبر (ص) بىادبانه نشست و پایش را دراز کرد، اسید بن حضیر خطاب به او گفت: آى بوزینه پاهایت را جمع کن! آیا در محضر رسول خدا (ص) پایت را دراز مىکنى؟ اسید بن حضیر که مسلح به نیزه بود به او گفت: به خدا اگر حرمت پیامبر (ص) نمىبود خایههایت را با نیزه بیرون مىکشیدم، سپس به پیامبر (ص) رو کردو گفت: اى رسول خدا! اگر آنچه مىکنید به دستور وحى است انجام دهید، و اگر غیر از این است به خدا جز شمشیر چیزى به آنها نمىدهیم! کى ایشان این گونه امتیاز گرفتن را انتظار داشتهاند. پیامبر (ص) سکوت فرمودند و سعد بن معاذ، و سعد بن عباده را احضار، و با آن دو در این مورد مشورت فرمود. پیامبر (ص) در حالى که همه نشسته بودند به سعد بن معاذ، و سعد بن عباده تکیه داده و پوشیده با آنها صحبت فرمود و ایشان را در جریان گذاشت. آن دو گفتند: اگر این دستورى آسمانى است که حتما انجام دهید، و اگر دستور آسمانى نیست و خودتان مایلید، باز هم میل خود را انجام دهید که ما گوش بفرمان و فرمان برداریم، ولى اگر مشورت مىفرمایید براى آنها پیش ما چیزى جز شمشیر نیست. و سعد بن معاذ نامه را گرفت.
پیامبر (ص) فرمودند: من دیدم که همه اعراب، یک دل قصد جنگ با شما را دارند این بود که گفتم این عده را راضى کنم و با آنها نجنگم. آن دو گفتند: اى رسول خدا! اینها اگر در جاهلیت از قحطى، خون و پوست جانوران را مىخوردند، باز هم طمع نداشتند که چنین ارفاقى از ما ببینند. یا خرما را از ما مىخریدند، و یا میهمانشان مىکردیم، اکنون که خداى تعالى تو را براى ما آورده است، و ما را به تو گرامى داشته است، و به وسیله تو ما را هدایت فرموده است، به آنها حق السکوت بدهیم! به خدا هرگز جز شمشیر به ایشان نخواهیم داد! پیامبر (ص) به سعد فرمودند: نامه را پاره کن و او بر آن آب دهان انداخت، و آن را پاره کرد، و خطاب به عیینه گفت:
میان ما شمشیر حکم فرماست! عیینه برخاست، و گفت: به خدا تصمیمى که گرفته بودید، و آن را ترک کردید براى شما خیلى بهتر از این تصمیمى است که گرفتهاید، شما با این قوم یاراى ستیز ندارید. عبّاد بن بشر گفت: اى عیینه آیا ما را از شمشیر مىترسانى؟ بزودى خواهى دانست کدامیک از ما ناتوانتر است. فراموش کردهاى که تو و قومت از درماندگى خون و پوست و استخوانهاى پوسیده مىخوردید و براى کمک پیش ما مىآمدید، و هرگز چنین انتظارى از ما نداشتید مگر اینکه
خرما به شما بفروشیم، یا اینکه میهمانتان کنیم، و در آن هنگام ما چیزى را نمىپرستیدیم، اکنون که خداوند ما را هدایت و به وجود محمد (ص) تأیید فرموده است، از ما چنین حق و حسابى مىخواهید و چنین پیمان نامهاى مطالبه مىکنید! به خدا قسم اگر احترام رسول خدا (ص) نبود، شما دیگر پیش قوم خود بر نمىگشتید.
پیامبر (ص) هم در حالى که صداى خود را بلند فرموده بود، خطاب به آنها فرمود: برگردید که میان ما شمشیر حکمفرما خواهد بود.
عیینه و حارث برگشتند و مىگفتند، به خدا قسم خیال نمىکنیم که دیگر از قریش هم خیرى ببینیم، حالا چشمهاى آنها هم باز شد! هر چند که حضور ما هم در جنگ خندق به اجبار بود و آنها به زور ما را به این کار وا داشتند. حالا هم توقف ما در اینجا معنى ندارد، زیرا قریش همینکه متوجه پیشنهاد ما به محمد (ص) بشوند خواهند فهمید که ما آنها را رها کرده، و یارى نخواهیم کرد. عیینه گفت: آرى به خدا همین طور است! حارث گفت: ما با حضور خود در اینجا مقصودمان یارى قریش علیه محمد (ص) نبود، چون اگر قریش بر محمد (ص) پیروز شود امیرى و فرماندهى فقط از ایشان خواهد بود، و به دیگر قبایل عرب سهمى نخواهد رسید در صورتى که من کار محمد (ص) را پیروز و آشکار مىبینم. به خدا قسم دانشمندان یهود خیبر چنین مىگویند که در کتابهاى خود دیدهاند، که از مکه پیامبرى برانگیخته مىشود که صفات او منطبق با محمد است. عیینه گفت: قسم به خدا ما نیامدیم که قریش را یارى دهیم، و بر فرض که ما محتاج قریش شویم و از آنها یارى بخواهیم، ما را یارى نخواهد کرد و همراه ما از مکه بیرون نخواهند آمد. اما من طمع داشتم که خرماى مدینه را بگیریم، و این موجب شهرت ما گردد، و غنیمت و منفعتى هم برده باشیم. بعلاوه، ما همپیمانان یهودى خود را یارى دهیم، و در واقع آنها همان بودند که ما را به اینجا کشاندند. حارث گفت: ولى اکنون اوس و خزرج فقط خواهان شمشیرند، و به خدا قسم آنان به شدت و حتى اگر فقط یک نفر از ایشان باقى بماند جنگ خواهند کرد، و مىبینى که همه جا خشک شده است، و چهارپایان و مرکوبها در شرف نابودى و هلاکند. عیینه گفت: به هر حال مسئلهاى نیست.
چون، آن دو به خانه و جایگاه خود رسیدند، غطفانىها پیش آنها آمدند، و گفتند: چه خبر دارید؟ گفتند: کار تمام نشد، ما قومى را دیدیم که با بینش روشن و جانفشانى کامل گرد سرور خود هستند، ما و قریش نابود شدهایم. قریش بدون هیچگونه مذاکرهاى با محمد بر خواهند گشت، و حرارت و شدت محمد پس از اینکه ما برگردیم متوجه بنى قریظه خواهد شد، و آنها را محاصره خواهد کرد تا همه تسلیم شوند. حارث گفت: مرگ بر یهود باشد، محمد براى ما
محبوبتر از یهود است.
1) سوره 4، آیه 55.
2) رومه، سرزمینى است در مدینه، بین جرف و زغابه. (معجم البلدان، ج 4، ص 336).
3) سلع، نام کوهى در بازار مدینه است. (وفاء الوفا، ج 2، ص 324).
4) مذاد، نام کوشکى از بنى حرام در غرب مسجد فتح است. (وفاء الوفا، ج 2، ص 370).
5) راتج، نام کوهى است. (وفاء الوفا، ج 2، ص 310).
6) مسیر، نام کوشکى از بنى عبد الاشهل است (سمهودى، وفاء الوفا، ج 2، ص 372).
7) فارع، نام کوشکى در خانه جعفر بن یحیى در باب الرحمه است (سمهودى، وفاء الوفا، ج 2، ص 354).
8) نقمى، نام محلى نزدیک احد است که به ابو طالب تعلق داشت. (وفاء الوفا، ج 2، ص 384).
9) سوره 33، آیه 10.
10) حمل، نام شخصى است.
11) بخشى از آیه 25، سوره 33.
12) سوره 2، آیه 245.