این جنگ از آن جهت به ذات الرقاع معروف است که در کنار کوهى، که داراى قلههاى سرخ و سیاه و سپید است(1)، اتفاق افتاد. پیامبر (ص) شب شنبه، دهم محرمى که چهل و هفتمین ماه هجرت بود، از مدینه بیرون آمدند و روز یکشنبه، پنج روز از محرم باقى مانده، به صرار(2) برگشتند، مدت غیبت آن حضرت پانزده روز بود.
ضحاک بن عثمان از قول عبید اللّه بن مقسم و هشام بن سعد و دیگران، با اندکى اختلاف در مطالب، از جابر بن عبد اللّه برایم چنین نقل کردند: مردى با مقدارى کالا به مدینه آمد و کالاى خود را در بازار نبط فروخت. از او پرسیدند که کالایش را از کدام منطقه آورده است، گفت: من از ناحیه نجد آمدم و دیدم که گروهى، همچون پلنگ و روباه، مردم را علیه شما جمع کردهاند و شما هم از آنها غافلید و آسوده خاطر. چون این گفتار او به اطلاع پیامبر (ص) رسید، همراه چهار صد و به قولى هفتصد یا هشتصد
نفر از اصحاب از مدینه بیرون آمدند، از دهکده مضیق گذشتند و به وادى شقره رسیدند و یک روز آنجا توقف کردند. در آنجا گروههایى از مسلمانان را براى کسب خبر اعزام فرمودند، همه آنها شبانگاه برگشتند و گفتند به کسى برخورد نکردهاند ولى آثار پاهایى دیدهاند که تازه بوده است. پیامبر (ص)، همراه اصحاب خود، حرکت فرمود تا به سرزمین و جایگاه اصلى دشمن رسید، ولى دیدند که در آنجا هم هیچ کس نیست، اعراب به قلل کوهها گریخته و موضع گرفته بودند و بر پیامبر (ص) اشراف داشتند.
مردم، که مشرکان به ایشان نزدیک بودند، مىترسیدند که آنها ناگاه حمله کنند و روى به غارت آوردند، مشرکان هم مىترسیدند که پیامبر (ص) از جاى خود حرکت نفرماید و آنها را محاصره و درمانده سازد.
در این جنگ پیامبر (ص) نماز را به شکل نماز خوف گزاردند. از جابر بن عبد اللّه برایم روایت کردند که مىگفت: نخستین بار که پیامبر (ص) نماز خوف گزاردند در آن روز بود، چه بیم داشت که وقتى مسلمانان در صفوف نمازند، دشمن بر آنها حمله کند.
از قول خوّات برایم نقل کردند که مىگفته است: من در آن روز همراه پیامبر (ص) نماز خوف گزاردم. نماز به این روش اجراء شد که پیامبر (ص) روى به قبله ایستادند، گروهى از مسلمانان پشت سر آن حضرت به نماز ایستادند و گروهى رویا روى مواضع دشمن باقى ماندند، پیامبر (ص) یک رکعت نماز را با آنها گزارد و در رکعت دوم ایستاده، و به حالت نماز، توقف کرد تا آنها خودشان رکعت دوم را گزاردند.
آنگاه، گروه دیگر آمدند و پیامبر (ص) رکعت دوم نماز خود را با ایشان گزارد و پس از سجده بر جاى خود نشست تا آنها رکعت دوم نماز خود را تمام کردند، در این هنگام پیامبر (ص) نمازش را سلام داد.
پیامبر (ص) در سرزمین دشمن چند زن را به اسارت گرفته بودند که میان ایشان کنیز پاکیزهرویى بود که همسرش او را سخت دوست مىداشت. چون پیامبر (ص) آهنگ مراجعت به مدینه کرد، شوهر آن کنیز سوگند یاد کرد که به تعقیب پیامبر (ص) خواهد پرداخت که یا بتواند آن حضرت یا کس دیگرى را بکشد و به هر حال خونى از مسلمانان بریزد، یا اینکه همسر خود را نجات دهد. میان راه، در شبى طوفانى، پیامبر (ص) در درهاى فرود آمد و فرمود: امشب چه کسى پاسدارى مىکند؟ دو نفر برخاستند، که عمّار بن یاسر و عبّاد بن بشر بودند، و گفتند: ما دو نفر پاسدارى از شما را بر عهده خواهیم گرفت. طوفان هم آرام نمىگرفت، آن دو مرد بر دهانه دره نشستند، عباد به عمار گفت: تو پاسدارى کدام بخش از شب را ترجیح مىدهى، مىخواهى من نیمه اول را پاسدارى دهم و تو نیمه دوم را؟ گفت: باشد. عمّار خفت و عبّاد بن بشر
ایستاد و به نماز خواندن مشغول شد، آن دشمن خدا، که به قصد حمله غافلگیرانه آمده بود، چون نزدیک شد و عباد بن بشر را دید با خود گفت: حتما پاسدار مسلمانان است! پس، کمان کشید و تیرى به عباد زد، عباد تیر را بیرون کشید و اعتنایى نکرد، دشمن دو تیر دیگر به او زد و چون خون ریزى شدت پیدا کرد، او بسرعت رکوع و سجود خود را انجام داد و نمازش را تمام کرد، آنگاه، رفیق خود را صدا زد و گفت: برخیز که من مجروح شدم! پس، عمار برخاست و چون آن مرد عرب متوجه شد که عمار برخاسته است، فهمید که اگر بماند، او را تعقیب خواهند کرد، پس، پا به فرار گذاشت. عمار به عباد بن بشر گفت: برادر، چرا وقتى اولین تیر را به تو زد مرا بیدار نکردى؟ گفت: من در نماز مشغول خواندن سوره کهف بودم و نخواستم پیش از اتمام آن سوره نمازم را بشکنم، ولى بعد ترسیدم که فرمان رسول خدا را در مورد نگهبانى اجرا نکرده باشم، این بود که تو را بیدار کردم، و گر نه اگر کشته هم مىشدم نمازم را نمىشکستم. گفتهاند که رفیق عباد بن بشر، در آن شب، عمارة بن حزم بوده ولى به عقیده ما عمار یاسر بوده است.
جابر مىگفت: در همین سفر همراه پیامبر (ص) بودیم که مردى از اصحاب آمد و جوجه پرندهاى همراه داشت، پیامبر (ص) به آن جوجه نگاه مىکرد که پدر و مادرش یا یکى از آنها آمد و خود را در دست مردى که جوجهاش را گرفته بود انداخت. مردم از این موضوع تعجب کردند، پیامبر (ص) فرمود: از کار این پرنده تعجب کردید؟ شما جوجهاش را گرفتید و او از شدت مهربانى که به جوجهاش داشت، خود را به خطر انداخت، در حالى که، سوگند به خدا، که مهربانى پروردگارتان به شما از مهربانى این پرنده نسبت به جوجهاش، بیشتر است.
واقدى مىگوید: در این جنگ پیامبر (ص) گاهى همچنان که سوار بر شتر خود بودند روى به مشرق نماز مىگزاردند.
جابر مىگوید: موقعى که از این جنگ برمىگشتیم، پیامبر (ص) پیش ما آمدند، من که زیر سایه درختى نشسته بودم، به پیامبر (ص) عرض کردم: زیر سایه درخت بیایید اى رسول خدا. پس، ایشان آمدند و در سایه قرار گرفتند، من خواستم چیزى خوردنى آماده کنم ولى بجز نصف خیار چیز دیگرى در کیسه سفرى خود نیافتم، همان را چند قسمت کردم و به حضور آن حضرت آوردم، فرمود: از کجا خیار آوردید؟ گفتم:
باقى مانده زاد و توشهاى است که از مدینه داشتهایم. پس، پیامبر (ص) از آن خورد.
گوید: مردى هم همراه ما بود که مرکوبهایمان را به چرا مىبرد، او جامه کهنه و پارهاى به تن داشت. پیامبر (ص) پرسید: آیا جامه دیگرى ندارد؟ گفتیم: چرا، در کیسه
خود دو دست لباس نو دارد. فرمود: لباسهاى خوبت را بپوش. و او چنان کرد، چون لباسها را پوشید و به راه افتاد که برود، پیامبر (ص) فرمودند: خدا گردنش را بزند، این طور بهتر نیست؟ آن مرد که این را شنید گفت: اى رسول خدا، گردنم در راه خدا زده بشود؟ پیامبر (ص) فرمود: آرى، در راه خدا. جابر مىگوید: پس از مدتى گردن او در راه خدا زده شد.
باز جابر گوید: در همان موقع که پیامبر (ص) با ما صحبت مىفرمود، علبة بن زید حارثى سه عدد تخم شتر مرغ آورد و گفت: هنگامى که در جستجوى شتر مرغ بودم، اینها را پیدا کردم. پیامبر (ص) به من فرمودند: اى جابر این تخمها را بپز! من برخاستم، آنها را پختم و در بشقاب چوبى بزرگى گذاشتم و در صدد بر آمدم که نان پیدا کنم، ولى نان نبود. پس، پیامبر (ص) و اصحاب بدون نان، شروع به خوردن آن تخم شتر مرغ کردند. گوید: پیامبر (ص) که خوردند و دست کشیدند، من دیدم که چیزى از آن کاسته نشد، پس از اینکه پیامبر (ص) برخاستند، عموم اصحاب از همان غذا خوردند. سپس، هنگامى که هوا خنکتر شد، حرکت کردیم. جابر مىگوید: همان طور که در حرکت بودیم، پیامبر (ص) پیش من آمدند و گفتند: تو را چه مىشود اى جابر؟ گفتم: از بخت بد من شتر بدى نصیبم شده است، مردم همگى مرا گذاشتند و رفتند و این هم درمانده شده و حرکت نمىکند. پیامبر (ص) شتر خود را خواباندند و فرمودند: آب همراهت هست؟ گفتم: آرى. و پیالهاى آب آوردم، پیامبر (ص) در آن آب دمیدند و بر سر و پشت و پاشنههاى شتر من پاشیدند، سپس، فرمودند: چو بدستى خود را به من بده. من تکه چوبى از درختى کندم و به ایشان دادم، پیامبر (ص) به پشت و پهلوى حیوان سیخونکى زدند و شتر را بلند کردند و فرمودند: سوار شو اى جابر. گوید: سوار شدم و سوگند به کسى که محمد را به حق مبعوث فرموده است، شتر من پا به پاى ناقه پیامبر (ص) حرکت مىکرد و هیچ از او عقب نمىماند.
گوید: همچنان با پیامبر (ص) صحبت مىکردم، از من پرسیدند: اى ابو عبد اللّه، آیا ازدواج کردهاى؟ گفتم: آرى. پرسید: دوشیزه گرفتى یا بیوه؟ گفتم: بیوه. گفت: کاش دوشیزهاى مىگرفتى که تو با او شوخى کنى و او با تو شوخى کند! گفتم: اى رسول خدا، پدر و مادرم فداى تو باد، مىدانید وقتى که پدرم در جنگ احد به شهادت رسید، نه دختر از خود باقى گذاشت، بدین جهت، من با زنى سرد و گرم روزگار چشیده ازدواج کردم که هم بتواند دلتنگى آنها را رفع کند و هم آنها را سرپرستى کند. فرمود: کار بسیار خوبى کردى. آنگاه، پیامبر فرمودند: انشاء اللّه، به صرار که رسیدیم، دستور کشتن چند پروارى خواهم داد و امروز را میهمان همسر تو خواهیم بود و چون او بشنود لابد
فرشها را پهن خواهد کرد. گوید: من گفتم: به خدا، اى رسول خدا، ما فرشى نداریم.
فرمود: انشاء اللّه، بزودى همه چیز خواهید داشت. به هر حال، چون به مدینه رسیدیم، تو زیرکانهتر کار بکن. گفتم: آنچه در توان من باشد انجام خواهم داد. گوید: سپس، پیامبر (ص) فرمودند: اى جابر، این شتر نر خودت را به من بفروش. گفتم: اى رسول خدا، پیشکش. فرمود: خیر، باید آن را بفروشى. گفتم: خودتان قیمت آن را تعیین فرمایید.
فرمود: من آن را به درهمى مىخرم. بعنوان شوخى گفتم: در این صورت نمىخواهید مرا مغبون کنید؟ فرمود: نه، به جان خودم. و سپس، یک درهم یک درهم افزود تا چهل درهم شد، آنگاه، فرمود: راضى شدى؟ گفتم: آرى و شتر مال شماست. فرمود: حالا تا مدینه مىتوانى براى سوارى از آن استفاده کنى. و گفتهاند که پیامبر (ص) به جابر فرمود:
«من این شتر را در قبال چند اوقیه زر از تو مىخرم، ولى حق استفاده از آن همچنان براى تو محفوظ است.» و جابر شتر خود را فروخت. جابر گوید: چون به صرار رسیدیم، پیامبر (ص) دستور دادند چند پروارى کشتند و آن روز را در آنجا گذراندند و سپس، وارد مدینه شدیم.
جابر مىگوید: به همسر خود گفتم: رسول خدا امر فرمودهاند که من زیرکانهتر کار کنم. گفت: آنچه پیامبر فرمان داده است باید شنید و اطاعت کرد و تو هم اکنون آنچنان کن. گوید: چون صبح شد، افسار شتر را گرفتم و به راه افتادم، پس، آن را نزدیک خانه پیامبر (ص) خواباندم و همانجا نشستم تا پیامبر (ص) از خانه خارج شوند. چون آن حضرت بیرون آمدند، گفتند: همین شتر است؟ گفتم: آرى، اى رسول خدا، این همان شترى است که خریدهاید. پیامبر (ص) بلال را خواستند و به او دستور دادند: جابر را ببر و بهاى شترش را بپرداز. به من هم فرمودند: افسار شتر را بگیر و ببر که مال خودت است. گوید: من همراه بلال رفتم، او از من پرسید: تو پسر صاحب شعب [از القاب عبد الله پدر جابر] هستى؟ گفتم: آرى. گفت: به خدا، بیشتر از بهاى شتر هم به تو مىپردازم. و یکى دو قیراط بیشتر داد. جابر مىگفت: آن شتر همواره موجب برکت و افزونى ثروت ما بود، تا اینکه اخیرا، در همین جا، آن شتر مرد.
واقدى گوید: و باز برایم از جابر بن عبد الله روایت کردند که مىگفت: در بازگشت از جنگ ذات الرقاع، چون به محل شقره رسیدیم، پیامبر (ص) فرمودند:
وامهاى پدرت چه شد؟ گفتم: منتظرم که محصول خرمایش را بچینیم. فرمود: وقتى محصول را چیدى مرا خبر کن. گفتم: اطاعت مىکنم. آنگاه فرمود: طلبکار پدرت کیست؟ گفتم: ابو شحم یهودى، که یک بار خرما از پدرم طلب دارد. فرمود: چه وقتى مىخواهى خرماها را بچینى؟ گفتم: فردا. فرمود: اى جابر، وقتى خرماها را چیدى، نوع
عجوه را یکجا بگذار و بقیه را جاى دیگر. گوید: من چنان کردم، خرماهاى عجوه را جدا کردم و بقیه را، که چندان زیاد هم نبود، در یکجا انباشتم، سپس، به حضور پیامبر (ص) آمدم و خبر دادم. آن حضرت در حالى که بزرگان صحابه همراهش بودند وارد نخلستان شدند و ابو الشحم هم حاضر شد. گوید: چون پیامبر (ص) ملاحظه فرمود که خرماها جدا جدا چیده شده است، فرمود: پروردگارا برکت عنایت فرماى! سپس، با دست خود، خرماهاى عجوه و دیگر انواع آن را لمس کردند و میان مزرعه نشستند و فرمودند: طلب کارت را بیاور. ابو الشحم آمد، پیامبر (ص) فرمودند: وزن کن و طلبت را بردار! و او تمام طلب خود را از نوع خرماى عجوه برداشت و بقیه خرماها باقى ماند.
پیامبر (ص) از من پرسیدند: آیا پدرت وام دیگرى هم دارد؟ گفتم: نه. ما تا مدتها از بقیه خرماها مىخوردیم و مقدارى از آن را هم که اضافه بود فروختیم، ولى باز هم، تا هنگام برداشت محصول سال بعد، از آن خرما داشتیم. جابر مىگوید: با خود مىگفتم: اگر همه درختان خرماى پدرم را به طریق عادى مىفروختم، جوابگوى وام او نبود، ولى بدین طریق خداوند وام پدرم را ادا فرمود. پس از آن پیامبر (ص) مرا دیدند و فرمودند:
وام پدرت پرداخت شد؟ گفتم: خداوند متعال آن را ادا فرمود. پیامبر (ص) گفت:
پروردگارا، جابر را بیامرز! و در یک شب بیست و پنج مرتبه برایم استغفار فرمود.
واقدى گوید: عائذ بن یحیى از ابو الحویرث برایم نقل کرد که در این جنگ رسول خدا، عثمان بن عفان را در مدینه جانشین خود فرمود.
1) در مورد نام این جنگ و وجه تسمیه آن اقوال دیگر هم نقل شده است. از قبیل آنکه چون پاهاى گروهى از مسلمانان مجروح شده و تکههاى پارچه بر آنها بسته بودند، به ذات الرقاع معروف شده است. لطفا براى اطلاع از اقوال مختلف به سیره ابن هشام، ج 3، ص 214، که نامهاى دیگر و علل تسمیه را بیان کرده است، مراجعه فرمایید:- م.
2) صرار: نام یکى از چاههاى قدیمى مدینه که در سه میلى آن قرار دارد (معجم ما استعجم، ص 601).