جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏غزوه ذات السّلاسل(1)

زمان مطالعه: 6 دقیقه

ربیعة بن عثمان از ابن رومان، و افلح بن سعد از سعید بن عبد الرحمن بن رقیش، از ابى‏

بکر بن حزم، و عبد الحمید بن جعفر، هر کدام بخشى از این جنگ را برایم نقل کردند. برخى از ایشان مطالب بیشترى شنیده بودند و من آنچه را که ایشان و دیگران در این مورد برایم گفته‏اند، مى‏نویسم.

گویند، به رسول خدا (ص) خبر رسید که گروهى از قبیله‏هاى بلى و قضاعه جمع شده‏اند و آهنگ حمله به اطراف مدینه را دارند. پیامبر (ص) عمرو عاص را فرا خواندند و براى او پرچم سپیدى بستند، و نیز پرچمى سیاه همراه او کردند و او را با سیصد نفر از برگزیدگان مهاجر و انصار گسیل فرمودند. برخى از مهاجران که همراه او بودند، عبارتند از: عامر بن ربیعه، صهیب بن سنان، ابو الاعور سعید بن زید بن عمرو بن نفیل، سعد بن ابى وقّاص، و برخى از سران انصار که همراه او بودند عبارتند از: اسید بن حضیر بن بشر، سلمة بن سلامه و سعد بن عباده.

پیامبر (ص) به عمرو عاص دستور فرمود که ضمن راه از قبایل عرب که در مسیر او هستند مانند قبیله‏هاى بلىّ، عذره و بلقین کمک بگیرد. این بدان جهت بود که مادر بزرگ عمرو عاص از قبیله بلىّ است و میان او و ایشان خویشاوندى بود و پیامبر به منصور جلب دلهاى ایشان عمرو عاص را بر این لشکر فرماندهى داده بود.

عمرو عاص حرکت کرد. روزها را کمین مى‏کرد و شبها راه مى‏پیمود و سى اسب همراه او بود. چون نزدیک دشمن رسید متوجه شد که تعداد دشمن زیاد است، لذا شب را در نزدیکى ایشان فرود آمد، و چون زمستان بود یاران عمرو مقدارى هیزم جمع کردند و خواستند آتش بیفروزند. عمرو عاص ایشان را از این کار منع کرد و این موضوع بر آنها دشوار آمد، چنانکه یکى از مهاجران اعتراض کرد و عمرو عاص نسبت به او با درشتى پاسخ داد و گفت: به تو دستور داده شده است که دستور مرا بشنوى و اطاعت کنى. آن مرد مهاجر گفت: هر چه مى‏خواهى بکن.

عمرو عاص، رافع بن مکیث جهنى را به حضور پیامبر (ص) اعزام کرد و خبر داد که عده دشمن زیاد است و درخواست نیروى کمکى کرد. پیامبر (ص) ابو عبیدة بن جرّاح را همراه برخى دیگر از سران مهاجر و انصار که ابو بکر و عمر هم همراه آنها بودند اعزام فرمودند و پرچم را به ابو عبیده دادند و دستور فرمودند که به عمرو عاص ملحق شود، و ابو عبیده همراه دویست نفر به راه افتاد. پیامبر (ص) تأکید فرمودند که او و عمرو عاص با هم باشند و اختلافى با یک دیگر نکنند. ابو عبیده و همراهانش حرکت کردند و چون به عمرو عاص رسیدند، ابو- عبیده خواست که با مردم نماز بگزارد و بر عمرو مقدم باشد. عمرو گفت: تو به عنوان مدد و

کمک به من آمده‏اى و من فرمانده و امیر لشکرم و حق ندارى که امام جماعت باشى که به هر حال رسول خدا (ص) تو را براى کمک فرستاده‏اند. مهاجران گفتند: هرگز چنین نیست، تو امیر یاران خودت هستى و ابو عبیده فرمانده یاران خودش. عمرو عاص گفت: همه شما به عنوان نیروى امدادى هستید. ابو عبیده مردى خوش خلق و ملایم بود و همینکه متوجه این اختلاف شد به عمرو عاص گفت: این را بدان که آخرین دستور رسول خدا (ص) این بود که اختلاف نکنیم و هماهنگ باشیم و مطمئن باش که به خدا سوگند اگر تو از من اطاعت نکنى من از تو اطاعت خواهم کرد. و از عمرو عاص اطاعت کرد و عمرو عهده‏دار امامت نماز گردید و همگى با او هماهنگ شدند و شمار مسلمانان به پانصد نفر رسید.

عمرو عاص شب و روز حرکت مى‏کرد و تمام سرزمینهاى قبیله بلىّ را پیمود و همه را تسلیم کرد. او به هر نقطه که مى‏رسید مى‏شنید گروهى از دشمن آنجا بوده و همینکه از آمدن عمرو عاص مطلع شده‏اند گریخته‏اند. عمرو عاص تا آخرین نقطه سرزمینهاى قبایل بلىّ، عذره و بلقین پیش رفت و در اواخر کار به گروهى از دشمن برخورد که نفرات زیادى نداشتند.

ساعتى با یک دیگر جنگیدند و تیر اندازى کردند و در آن روز تیرى به بازوى عامر بن ربیعه خورد و مجروح شد. آنگاه مسلمانان بر دشمن حمله بردند و آنها با ناتوانى گریختند و در سرزمینهاى دیگر پراکنده شدند. عمرو عاص همه آن بلاد را تسخیر کرد و چند روزى همانجا اقامت کرد و از تجمع دشمن چیزى نشنید و متوجه نشد که به کجا گریخته‏اند.

عمرو عاص اسب سواران را اعزام مى‏داشت و آنها تعدادى شتر و بز به غنیمت مى‏گرفتند که آنها را مى‏کشتند و مى‏خوردند. در این مورد غنیمت بیش از این نبود و غنیمت دیگرى هم به دست نیامده بود که تقسیم کنند.

رافع بن ابى رافع طائى مى‏گوید: من هم جزء کسانى بودم که با ابو عبیده آمده بودم. من در دوره جاهلیت به اموال مردم غارت مى‏بردم و آب را در تخم شتر مرغ پنهان مى‏کردم و در نقاطى که خودم مى‏دانستم زیر خاک مى‏نهادم و هر گاه که سخت تشنه مى‏شدم به سراغ آن مى‏رفتم و مى‏آشامیدم. چون براى این سریّه حرکت کردیم گفتم: براى خودم همسفرى را انتخاب خواهم کرد که خداوند مرا از او بهره‏مند سازد. پس ابو بکر صدیق را برگزیدم و با او مصاحب شدم. او عبایى فدکى داشت که به هنگام حرکت با چوبى از آن سایه بان درست مى‏کرد و هنگامى که فرود مى‏آمدیم، آن را فرش خود قرار مى‏دادیم. چون از این سفر برگشتیم گفتم: اى ابو بکر خدا تو را رحمت کناد، چیزى به من بیاموز که خداوند متعال مرا از آن بهره‏مند فرماید. گفت: اگر سؤال هم نمى‏کردى خودم این کار را مى‏کردم، به خدا شرک نورز، نماز را بر پا دار، زکات را

بپرداز، رمضان روزه بگیر، حج و عمره بگزار، و هرگز حتى بر دو نفر از مسلمانان فرماندهى مکن. گفتم: آنچه در مورد روزه و نماز و حج گفتى انجام خواهم داد، ولى در مورد فرماندهى، من مى‏بینم که مردم به این شرف و ثروت و منزلت در حضور پیامبر (ص) و پیش مردم نمى‏رسند، مگر بواسطه فرماندهى و امارت. ابو بکر گفت: تو از من پند و نصیحتى خواستى و من هم آنچه در دل داشتم برایت گفتم، این را متوجه باش که مردم یا به میل و رغبت یا از روى ناچارى به اسلام در آمدند و خداوند آنها را از ظلم و ستم دیگران پناه داد. مردم همه به سوى خدا بر مى‏گردند و پناه دادگاه اویند و امانت خداوندند، و هر کس اندک ستمى به ایشان روا دارد مثل این است که به پناهندگان خدا ستم کرده باشد، و حال آنکه اگر گوسپند یا شترى از شما گم بشود، عضلات شما براى همسایگانتان از روى خشم ستبر مى‏شود. باید دانست که خداوند هم مواظب بندگان خود است.

ابو رافع گوید: پس از اینکه رسول خدا (ص) رحلت فرمود و ابو بکر خلیفه شد پیش او رفتم و گفتم: اى ابو بکر مگر تو مرا نهى نمى‏کردى که فرمانده دو نفر هم نباشم؟ گفت: چرا هم اکنون هم بر این عقیده‏ام. گفتم: پس چگونه فرماندهى بر امت محمد (ص) را پذیرفتى؟ گفت:

مردم اختلاف کردند و ترسیدم که هلاک شوند و مرا دعوت کردند و چاره‏اى نیافتم.

عوف بن مالک اشجعىّ دوست ابو بکر و عمر هم در این سریه همراه آنها بود. عوف روزى در لشکرگاه به گروهى برخورد که لاشه چند پروارى در دست آنها بود و از تقسیم آن عاجز بودند. عوف کاملا مى‏دانست که چگونه لاشه را ریز ریز کند، لذا به آنها گفت: اگر من اینها را براى شما تقسیم کنم سهمى به من مى‏دهید؟ گفتند، آرى یک دهم به تو خواهیم داد. او چنان کرد و سهمش را براى یاران خود آورد که آن را پخته و خوردند. همینکه از خوردند فارغ شدند، ابو بکر و عمر از او پرسیدند: این گوشت را از کجا آورده بودى؟ چون موضوع را گفت، گفتند:

به خدا قسم کار خوبى نکردى که از آن به خورد ما دادى. عمر و ابو بکر شروع به قى کرده و غذا را عمداً برگرداندند، و چون آن دو این کار را کردند، تمام افراد لشکر که از آن غذا خورده بودند، چنان کردند. عمر و ابو بکر به عوف گفتند: براى گرفتن مزد خود عجله و شتاب کردى! ابو عبیده هم به او همین را گفت.

گوید: به هنگام مراجعت در شبى بسیار سرد عمرو عاص محتلم شد و به یاران خود گفت:

نظر شما چیست؟ من محتلم شدم و اگر غسل کنم از سرما خواهم مرد. پس آبى خواست و وضو گرفت و عورت خود را شست و تیمم کرد و با مردم نماز گزارد.

نخستین کسى را که عمرو عاص براى رساندن خبر به حضور رسول خدا (ص) فرستاد

همین عوف بن مالک اشجعى بود. گوید: من سحرگاه در حالى که پیامبر (ص) در خانه خود نماز مى‏گزارد به حضورش رسیدم و سلام دادم. حضرت فرمود: عوف بن مالک هستى؟ گفتم:

آرى اى رسول خدا. فرمود: همان کسى که گوشتهاى پروارى داشت؟ گفتم: آرى. رسول خدا در این باره مطلب دیگرى نفرمود و گفت: اخبار را بگو! و من شروع به گفتن اخبار کردم و داستان ابو عبیدة بن جراح و عمرو عاص را به اطلاع ایشان رساندم. پیامبر (ص) فرمودند:

خداوند ابو عبیدة بن جرّاح را رحمت کناد! سپس به آن حضرت خبر دادم که عمرو عاص جنب بود و آبى که همراه داشت بیش از آن نبود که عورت خود را بشوید و تیمم کرد و با ما نماز گزارد. رسول خدا (ص) سکوت فرمود. چون عمرو عاص به حضور رسول خدا (ص) رسید پیامبر از موضوع نماز پرسیدند. عمرو گفت: سوگند به کسى که تو را به راستى و حق مبعوث فرموده است اگر غسل مى‏کردم مى‏مردم، که هرگز چنان سرمایى ندیده بودم و خداوند هم فرموده است: وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ إِنَّ اللَّهَ کانَ بِکُمْ رَحِیماً …(2)- خود را مکشید که خداوند نسبت به شما مهربان است. رسول خدا (ص) لبخند زدند و خبرى به ما نرسیده است که در این مورد چیز دیگرى فرموده باشند.


1) ذات السّلاسل، فاصله میان آن و مدینه ده روز است و بعد از وادى قرس قرار دارد. (طبقات، ج 2، ص 94)- در مورد نام این سریه و وجه تسمیه‏هاى دیگر هم به منتهى الآمال، ج 1، ص. رجوع شود.- م.

2) سوره 4، بخشى از آیه 32.