در سال پنجم هجرى، روز دوشنبه، دو روز از شعبان گذشته، پیامبر (ص) از مدینه براى این جنگ بیرون رفتند و شب اول رمضان به مدینه برگشتند، مدت غیبت ایشان دو روز کمتر از یک ماه است.
محمد بن عبد الله، عبد الله بن جعفر، ابن ابى سبره، محمد بن صالح، عبد الحمید بن
جعفر، ابن ابى حبیبه، هشام بن سعد، معمر بن راشد، ابو معشر، خالد بن الیاس، عائذ بن یحیى، عمر بن عثمان مخزومى، عبد الله بن یزید بن قسیط، عبد الله بن یزید هذلى و گروهى دیگر موضوع این جنگ را براى من چنین روایت کردند. گفتند: بلمصطلق، که گروهى از قبیله خزاعه هستند و با بنى مدلج همپیماناند، در ناحیه فرع(2) فرود آمده بودند. رئیس و سالار ایشان مردى به نام حارث بن ابى ضرار بود، او اقوام خود و گروههاى دیگرى از اعراب را که توانسته بود، گرد آورده و براى جنگ با پیامبر (ص) آماده شده بود. آنها تعدادى اسب و اسلحه خریده و قصد حرکت به سوى مدینه داشتند. مسافرانى که از آنجا مىآمدند خبر آمادگى آنها را مىآوردند. چون این اخبار به پیامبر (ص) رسید، بریدة بن حصیب اسلمى را براى کسب خبر روانه فرمود. بریده از پیامبر (ص) اجازه گرفت که هر چه لازم باشد بگوید و به او اجازه داده شد. بریده از مدینه بیرون آمد تا اینکه به کنار آبى که ایشان در آنجا جمع بودند رسید. او مردمى مغرور را دید که گروههایى را جمع کردهاند، آنها از او پرسیدند: تو کیستى؟ گفت:
مردى از شمایم، چون به من خبر رسید که براى جنگ با این مرد جمع شدهاید، میان قوم خود و کسانى که از من اطاعت مىکنند راه افتادهام تا همه دست بدست هم دهیم و او را درمانده سازیم. حارث بن ابى ضرار گفت: من هم به همین عقیدهام، پس، عجله کن. بریده گفت: هم اکنون سوار مىشوم و با گروه زیادى از قوم خود پیش شما بر مىگردم. و آنها از این موضوع سخت خوشحال شدند. بریده، پیش رسول خدا آمد و اخبار آنها را گزارش داد. پیامبر (ص) مسلمانان را فرا خواند و خبر دشمنشان را به ایشان داد و مردم با شتاب آماده خروج شدند. در این جنگ سى اسب داشتند که ده رأس آن در اختیار مهاجران و بیست رأس دیگر در اختیار انصار بود. دو اسب در اختیار پیامبر (ص) بود و على (ع) هم اسب داشت، دیگر مهاجرانى که اسب داشتند، ابو بکر، عمر، عثمان، زبیر، عبد الرحمن بن عوف، طلحة بن عبید الله و مقداد بن عمرو بودند. از انصار، سعد بن معاذ، اسید بن حضیر، ابو عبس بن جبر، قتادة بن نعمان، عویم بن ساعده، معن بن عدى، سعد بن زید اشهلى، حارث بن حزمه، معاذ بن جبل، ابو قتاده، ابىّ بن کعب، حباب بن منذر، زیاد بن لبید، فروة بن عمرو، و معاذ بن رفاعة بن رافع را نام بردهاند که اسب داشتند.
گویند: در این جنگ گروه زیادى از منافقان، که هرگز در جنگهاى دیگر همراهى نکرده بودند و رغبتى به جهاد نداشتند فقط به دلیل نزدیکى محل جنگ و براى رسیدن
به مال دنیا با آن حضرت بیرون آمدند. پیامبر (ص) از مدینه که بیرون آمدند، چون به منطقه حلائق(3) رسیدند، فرود آمدند. در آنجا مردى از قبیله عبد القیس را به حضور پیامبر (ص) آوردند، او به رسول خدا سلام کرد، پیامبر (ص) از او پرسیدند: اهل کجایى؟
گفت: روحاء. فرمود: کجا مىروى؟ گفت: پیش شما آمدم که ایمان آورم و گواهى مىدهم که آنچه را آوردهاى بر حق است و مىخواهم همراه شما با دشمنتان جنگ کنم. پیامبر (ص) گفت: سپاس خدایى را که تو را به اسلام هدایت فرمود. آن مرد گفت: اى رسول خدا، کدامیک از اعمال نزد خداوند محبوبتر است؟ فرمود: نمازگزاردن در اوّل وقت.
گوید: پس از آن، همینکه ظهر مىشد و به محضى که وقت نماز عصر مىرسید و هنگام غروب خورشید، آن مرد نمازش را مىگزارد و هیچگاه نماز را به تأخیر نمىانداخت.
گوید: چون به محل بقعاء(4) رسیدند، به جاسوسى از دشمن برخوردند و از او پرسیدند: پشت سرت چه خبر بود؟ و مردم کجایند؟ گفت: من از آنها اطلاعى ندارم.
هشام بن سعد از زید بن طلحه روایت مىکند: عمر بن خطاب به او گفت: راست مىگویى یا گردنت را بزنم. گفت: من مردى از بلمصطلق هستم و از نزد حارث بن ابى ضرار، که جمعیت زیادى براى جنگ با شما جمع کرده است، آمدهام، مردم بسیارى گرد او جمع شدهاند و مرا فرستاده است تا خبر شما را برایش ببرم که آیا از مدینه حرکت کردهاید یا نه. عمر او را پیش رسول خدا آورد و خبر مربوط به او را گزارش داد، پیامبر (ص) او را به اسلام فرا خواند و آن را بر او عرضه داشت که نپذیرفت و گفت: من به دین شما در نمىآیم تا ببینم قومم چه مىکنند، اگر ایشان به آیین شما در آمدند، من هم یکى از ایشان خواهم بود و اگر به دین خود ثابت ماندند، من هم مردى از ایشانم. عمر گفت: اى رسول خدا، گردن او را بزن! و پیامبر (ص) دستور داد که گردنش را بزنند. این خبر به بلمصطلق رسید، جویریه دختر حارث بن ابى ضرار، پس از آنکه مسلمان شد، مىگفت: چون خبر کشته شدن او و حرکت پیامبر (ص) به ما رسید، و این پیش از ورود پیامبر (ص) به سرزمین ما بود، پدرم و همراهانش افسرده شده و سخت ترسیدند، افرادى هم که از قبایل دیگر عرب بر او گرد آمده بودند، پراکنده شدند و کسى جز خودشان باقى نماند.
چون پیامبر (ص) به آبهاى منطقه مریسیع رسید، فرود آمد. براى آن حضرت
خیمهاى از پوست دباغى شده زده شد، از همسران رسول خدا، عایشه و ام سلمه همراه او بودند. دشمن هم همانجا فرود آمده و آماده جنگ بودند. پیامبر (ص) اصحاب خود را به صف درآورد، پرچم مهاجران را به ابو بکر و پرچم انصار را به سعد بن عباده داد و گفتهاند که پرچم مهاجران را به عمار یاسر لطف فرمود. آنگاه، دستور فرمود تا عمر بن خطاب رو به دشمن جار بزند: بگویید لا اله الّا اللّه و جان و مال خود را از تعرض مصون دارید. عمر چنان کرد ولى ایشان امتناع کردند. نخست مردى از دشمن تیرى انداخت، مسلمانان یک ساعت تیر اندازى کردند و سپس، به فرمان پیامبر (ص) حمله همه جانبه خود را شروع کردند. هیچ کس از دشمن نتوانست بگریزد، ده نفر از ایشان کشته و دیگران اسیر شدند. پیامبر (ص) مردان و زنان و بچهها را به اسارت و چهارپایان آنها را به غنیمت گرفتند. در این جنگ از مسلمانان فقط یک نفر کشته شد.
ابو قتاده گوید: در آن روز، پرچم مشرکان را صفوان ذو الشقر حمل مىکرد و او در نظر من چیزى نبود، پس، بر او حمله کردم و فتح نصیب شد. شعار ما این بود: یا منصور، امت امت! ابن عمر مىگوید: پیامبر (ص) بر بنى المصطلق یورش برد، آنها گریختند و دامهاى ایشان، که کنار آب بودند، به غنیمت گرفته شد، جنگجویان ایشان کشته و زنان و فرزندانشان اسیر شدند. ولى روایت نخست در نظر ما استوارتر است.
هاشم بن ضبابه، که به تعقیب دشمن رفته بود، هنگام بازگشت، میان طوفان شدید شن با مردى از قبیله عبادة بن صامت برخورد کرد، که نامش اوس بود. اوس پنداشت که هاشم از مشرکان است، پس، بر او حمله کرد و کشتش، ولى بعد فهمیدند که او مسلمان بوده است. پیامبر (ص) دستور فرمودند تا خونبهاى هاشم پرداخت شود. و گویند که او را مردى از قبیله بنى عمرو بن عوف کشت، برادر هاشم، که نامش مقیس بود، به حضور پیامبر (ص) آمد و آن حضرت دستور فرمودند که خون بها به او پرداخت شود و او آن را دریافت کرد. ولى بعد به قاتل برادر خود حمله کرد و او را کشت و در حالى که از اسلام برگشته بود، به قریش پناهنده شد و این ابیات را سرود:(5) اگر او در سرزمینهاى پست و خشک در حالى که جامههایش به خون رگهاى گردنش رنگین شد، کشته شد
ولى مایه تسکین خاطر شد که من به فهر حمله بردم و خون خود را از بزرگان بنى نجار، که در کوشک فارع هستند، گرفتم و خون بهاى او را هم با خود حمل مىکنم من به این وسیله خونخواهى کردهام و در عین حال به سوى بتها هم برمىگردم.
من از عبد الرحمن شنیدم که مىگفت: این اشعار را پدرم برایم مىخواند. پس، پیامبر (ص) اعلان فرمود که خون مقیس هدر است و روز فتح مکه، نمیله او را کشت.
سعید بن عبد الله بن ابى الابیض از قول پدر خود و او از قول مادر بزرگ خویش، که خدمتکار جویریه است، چنین نقل مىکرد: شنیدم که جویریه دختر حارث بن ابى ضرار مىگفت: چون رسول خدا (ص) به مریسیع آمدند، شنیدم پدرم مىگفت: محمد با لشکرى بىکران به سراغ ما آمده است که تاب و توان آن را نداریم. من هم آن قدر سپاهى و سوار مىدیدم که نمىتوانستم وصف کنم، ولى پس از آنکه مسلمان شدم و پیامبر (ص) مرا به همسرى برگزید، وقتى که از مریسیع بر مىگشتیم، به مسلمانان نگاه کردم، دیدم آن قدرها که در نظرم آمده بود نیستند، دانستم که خداوند متعال در دل مشرکان ترس و بیم افکنده بود. مردى از ایشان هم، که اسلام آورده و اسلامى بسیار پسندیده داشت، مىگفت: ما مردان سپید چهره زیادى بر اسبان ابلق دیدیم که آنها را نه قبلا دیده بودیم و نه بعدا دیدیم.
ابن ابى سبره از قول ابن مسعود بن هنیده و او از قول پدرش برایم روایت کرد که مىگفت: در بقعاء(6) پیامبر (ص) را ملاقات کردم، فرمود: اى مسعود، چه تصمیمى دارى و کجا مىخواهى بروى؟ گفتم: ابو تمیم مرا آزاد کرد و من آمدم به شما سلام کنم. فرمود:
خداوند برایت مبارک فرماید، خاندان و اهلت را کجا ترک کردى؟ گفتم: در سرزمینى که معروف به خذوات است و مردم آنجا مردمى نیکوکارند. بسیارى از ایشان به اسلام اظهار رغبت مىکنند و مسلمانان در دور و بر ما زیاد شدهاند. پیامبر (ص) فرمود:
شکر و سپاس خداوند را که ایشان را هدایت فرمود! سپس، به پیامبر (ص) گفتم: اى رسول خدا، دیروز به مردى از قبیله عبد القیس برخوردم و او را به اسلام دعوت کردم، او به اسلام علاقهمند شده و مسلمان شد. پیامبر (ص) فرمود: اسلام آوردن او به دست تو، براى تو بهتر است از آنچه که آفتاب بر او از خاور تا باختر مىتابد، آنگاه فرمود:
همراه ما باش تا با دشمن برخورد کنیم که من امیدوارم خداوند اموال آنها را نصیب ما
فرماید. گوید: من هم همراه رسول خدا حرکت کردم و خداوند متعال اموال و زن و فرزند دشمن را به غنیمت نصیب پیامبر (ص) فرمود، و آن حضرت هم تعدادى شتر و گوسپند به من عنایت فرمود. گفتم: اى رسول خدا، من چطور مىتوانم شتران را پا به پاى گوسپندان ببرم؟ خواهش مىکنم تمام سهم مرا یا شتر تعیین فرمایید، یا گوسپند.
پیامبر (ص) لبخند زدند و فرمودند: کدامیک را بیشتر دوست دارى؟ گفتم: لطفا شتر تعیین فرمایید. فرمود: ده شتر به او بدهید. و ده شتر به من دادند. از او مىپرسیدند:
پیامبر (ص) از اموال عمومى به تو عنایت فرمود یا از خمس؟ مىگفت: به خدا نمىدانم، من با آن شتران به خانه خود برگشتم و تا به امروز از برکت آنها در وفور نعمت زندگى مىکنیم.
ابو بکر بن عبد الله بن ابى سبره برایم روایت کرد که پیامبر (ص) دستور فرمود تا با اسیران نرمى و ملایمت کنند. پس، آنها را در گوشهاى جمع کرده و بریدة بن حصیب را بر آنها گماشت و دستور داد که اموال و کالاها و سلاح آنها را هم جمع کردند.
چهارپایان را هم جمع کردند و شقران خدمتکار خود را مأمور نگهدارى آن فرمود و زنها و بچهها را در گوشه دیگرى جمع کردند. پیامبر (ص) خمس غنایم را هم تعیین فرمود و همه اموال و غنایم را زیر نظر محمیة بن جزء زبیدىّ قرار دادند.
از عروة بن زبیر و عبد الله بن عبد الله بن حارث بن نوفل نقل شده است که گفتهاند: پیامبر (ص) محمیة بن جزء زبیدى را در این جنگ به سرپرستى اموال و خمس تعیین فرمود و گفتهاند که در آمد فىء و در آمد خمس جداگانه بود و صدقات هم جدا بود. کسانى که از صدقات بهرهمند مىشدند از درآمد فىء و خمس بهرهاى نداشتند و کسانى که از درآمد فىء و خمس بهرهمند مىشدند از صدقات چیزى دریافت نمىکردند. معمولا صدقات را به یتیمان و فقیران و بینوایان مىدادند و هر گاه پسر بچههاى یتیم بزرگ مىشدند و به بلوغ شرعى مىرسیدند دریافتى ایشان از صدقات حذف مىشد و از فىء چیزى دریافت مىکردند که در آن صورت لازمه آن شرکت در جهاد بود و اگر از شکرت در جهاد خوددارى مىکردند، دیگر چیزى به آنها پرداخت نمىشد و اجازه مىدادند که دنبال کار و فعالیت دیگرى بروند. معمولا پیامبر (ص) هیچ سائل و فقیرى را محروم نمىفرمود. دو نفر به حضور آن حضرت آمدند و چیزى از خمس مطالبه کردند، فرمود: اگر مىخواهید به شما چیزى مىدهم، ولى توجه داشته باشید که براى توانگر و کسى که قدرت کسب دارد، بهرهاى از آن نیست. گویند:
زنان اسیر را هم تقسیم کردند و اموال و چهارپایان نیز تقسیم شد. هر شتر را معادل با ده گوسپند به حساب آوردند. کالاها را به افرادى که طالب آن بودند فروختند. براى هر
اسب دو سهم و براى صاحب آن یک سهم و براى هر فرد پیاده هم یک سهم قرار دادند.
تعداد شتران دو هزار و گوسپندان پنج هزار بود و زنان اسیر نیز دویست نفر بودند.
جویریه، دختر حارث، سهم ثابت بن قیس و پسر عمویش شد که آنها با او قرار گذاشتند که با پرداخت 9 وقیه طلا بتواند خود را آزاد کند.
از قول عایشه برایم روایت کردند که مىگفت: جویریه دخترى نمکین و شیرین بود و هر کس او را مىدید، مجذوب او مىشد. ما در خدمت پیامبر (ص) کنار آبى نشسته بودیم که جویریه آمد و از آن حضرت براى پرداخت فدیه خود کمک خواست.
عایشه مىگوید: به خدا، همینکه او را دیدم، از او خوشم نیامد. من آمدن او را به حضور پیامبر (ص) خوش نداشتم چون مىدانستم که آن حضرت از او خوشش خواهد آمد.
جویریه خطاب به پیامبر (ص) گفت: اى رسول خدا، من زنى مسلمانم، گواهى مىدهم که پروردگارى جز خداى یکتا نیست و تو رسول خدایى. من جویریه دختر حارث بن ابى ضرارم، که سالار قوم خود بود، و شما مىدانید که چه بر سر ما آمده است. من سهم ثابت بن قیس بن شماس و پسر عمویش شدم، ثابت حق پسر عمویش را با پرداخت چند نخل در مدینه به خود منتقل کرد و با من براى آزادیم قرارى گذاشته است که یاراى پرداخت آن را ندارم. البته، او مرا مجبور نکرده است ولى من به شما امید بستهام که در پرداخت تعهدم یاریم فرمایید، درود خدا بر شما باد. پیامبر (ص) به او فرمود: کارى بهتر از این هم هست. گفت: اى رسول خدا، چه کارى؟ فرمود: تعهدى را که کردهاى مىپردازم و تو را هم به همسرى برمىگزینم. گفت: بسیار خوب است اى رسول خدا، پذیرفتم. پس، پیامبر (ص) کسى پیش ثابت فرستاد و جویریه را از او خواست. ثابت گفت: اى رسول خدا، پدر و مادرم فداى تو باد، او از آن تو است. پیامبر (ص) تعهد او را پرداختند و او را آزاد فرمودند و سپس با او ازدواج کردند. چون این خبر میان مردم منتشر شد، با آنکه مردان بنى مصطلق را به عنوان اسیر و زنان آنها را به عنوان کنیز تصرف کرده بودند، گفتند: اکنون ایشان خویشاوندان رسول خدایند! و تمام اسرا را آزاد کردند. عایشه مىگوید: صد خانواده از برکت ازدواج جویریه با رسول خدا (ص) آزاد شدند و من هرگز زنى را سراغ ندارم که براى خویشان خود این همه برکت داشته باشد.
حزام بن هشام از قول پدر خود برایم روایت کرد که جویریه مىگفت: سه شب پیش از آنکه پیامبر (ص) به سرزمین ما برسد خواب دیدم که قرص ماه از مدینه حرکت کرد و بر دامن و آغوش من قرار گرفت. خوش نداشتم که این خواب را به کسى بگویم تا اینکه رسول خدا (ص) آمدند. چون من به اسارت در آمدم، به خواب خود امیدوار
شدم و چون پیامبر (ص) مرا آزاد کرد و با من ازدواج فرمود، به خدا سوگند، من درباره خویشانم سخنى نگفتم و مسلمانان خود ایشان را آزاد کردند. در آن موقع من حتى خبر نداشتم تا اینکه یکى از دختر عموهایم این خبر را به من داد و من خداى عز و جل را حمد و ستایش کردم. و گفته شده است که رسول خدا (ص) کابین او را آزادى همه اسیران بنى مصطلق قرار داد و هم گفتهاند که کابین او را آزادى چهل نفر از قومش قرار داد.
ابن ابى سبره برایم روایت کرد که: برخى از اسیران را پیامبر (ص) بدون دریافت فدیه آزاد فرمود و برخى دیگر، پس از اینکه در سهم اشخاص قرار گرفتند، دیه پرداختند و آزاد شدند. فدیه هر زن و هر بچه شش شتر بود. افراد بنى مصطلق به مدینه آمدند و فدیه اسیران را پرداختند. هیچ زنى از قوم بنى مصطلق نزد مسلمانان باقى نماند و همگى پیش قوم خود برگشتند و این خبر کاملا صحیح است.
از عمران بن حصین هم برایم روایت کردند که مىگفت: گروهى از بنى مصطلق به مدینه آمدند و براى اسیران خود پس از آنکه تقسیم شده بودند، فدیه پرداختند و آنها را آزاد کردند.
عبد الله بن ابى ابیض از قول مادر بزرگ خود، که خدمتکار جویریه و به مسایل آنها وارد بوده است، روایت کرد که او مىگفته است: از جویریه شنیدم که مىگفت:
پدرم فدیه مرا معادل فدیه زنان دیگرى که اسیر شده بودند، به ثابت بن قیس بن شماس پرداخت کرد، آنگاه، رسول خدا (ص) از من خواستگارى فرمود و با من ازدواج کرد.
گوید: اسم او قبلا برّه بود و پیامبر (ص) او را جویریه نام گذاشتند، چون دوست نمىداشت که بگویند «از خانه برّه بیرون آمد». واقدى گوید: حدیث عایشه، که گفته بود پیامبر (ص) تعهد جویریه را پرداخته و او را آزاد کردند و سپس با او ازدواج فرمودند، به نظر ما صحیحتر است.
اسحق بن یحیى برایم از عمر بن خطاب روایت کرد که: پیامبر (ص) براى جویریه هم همان طور قسمت مىکرد که براى همسران دیگرش، و به او هم دستور حجاب فرمود.
از ابو سعید خدرى برایم روایت کردند که مىگفت: در جنگ بنى مصطلق، که همراه پیامبر (ص) بیرون رفتیم، تعدادى زن و کنیز به اسارت گرفتیم. ما شهوت زن داشتیم و عزب بودن ما را سخت در فشار قرار داده بود، از سوى دیگر دوست داشتیم که فدیه بگیریم، این بود که تصمیم گرفتیم در نزدیکیهایمان از آبستن شدن آنها جلوگیرى کنیم، ولى گفتیم بدون کسب اجازه صحیح نیست. پس، از پیامبر (ص)
پرسیدیم. فرمود: چه مىشود اگر این کار را نکنید؟ زیرا، هر نطفهاى، تا روز قیامت، استعداد آن را دارد که انسانى شود. ابو سعید مىگوید: گروههایى از بنى مصطلق آمدند و فدیه زنان و فرزندان را پرداختند و آنها را به سرزمینهاى خود بردند، در عین حال به بعضى از زنها اختیار دادند که اگر مىخواهند پیش همان کسى که در سهم او قرار گرفتهاند، بمانند. ولى آنها از این کار خوددارى کردند و همگى برگشتند.
ضحاک مىگوید: این خبر را براى ابو نضر نقل کردم، او گفت: برایم از ابو سعید خدرى روایت کردند که مىگفت: مردى از یهودیان مرا دید که مىخواهم کنیزى را بفروشم، گفت: اى ابو سعید، گویا مىخواهى او را بفروشى در حالى که از تو حامله است! ابو سعید گوید: گفتم هرگز، من از آبستنى او جلوگیرى کردم. پس، مرد یهودى گفت: این کار همان زنده بگور کردن دختران، کوچک نیست؟ گوید: به حضور پیامبر (ص) آمدم و سخن او را بازگو کردم. ایشان دو بار فرمودند: یهودیان دروغ مىگویند! یهودیان دروغ مىگویند! خداى را شکر که جلد اول مغازى واقدى ترجمه شد و انشاء الله جلد دوم آن از مسأله سرانجام ابن ابىّ آغاز خواهد شد.
1) مریسیع: نام یکى از آبهاى خزاعه است که میان آن و فرع تقریبا یک روز راه است (وفاء الوفا، ج 2، ص 373).
2) فرع: به ضم فا و را نام یکى از دهکدههاى بزرگ نزدیک مدینه است.- م.
3) حلائق که به صورت خلائق هم آمده است، جایى است نزدیک مدینه که داراى چاههاى آب و کشتزار است (شرح على المواهب اللدنیه، ج 2، ص 116).
4) بقعاء: نام سرزمینى در بیست و چهار میلى مدینه است (وفاء الوفا، ج 2، ص 264).
5) براى اطلاع بیشتر به سیره ابن هشام، ج 3، ص 303 تا 306 مراجعه فرمایید که در آنجا مشروحتر آمده است. ضمنا توجه داشته باشید که نام دیگر جنگ مریسیع، جنگ بنى المصطلق است و در سیره ابن هشام هم با همین نام آمده است.- م.
6) بقعاء: نام چند منطقه و چند آب در نواحى مختلف شبه جزیره عربستان است، و در اینجا نام آبى است در منطقه حجاز.- م.