معلوم باد که این قصه را تا بدینجا در میان مردم شیعى و علماى عامه بینونتى نیست اما مردم شیعى گویند: احکام پیغمبر صلّى الله علیه و آله و شرایع او ابدى است، بعد از آنکه پیغمبر فرمود: هر که از جیش اسامه تخلّف کند معلون باشد و در کوچ دادن لشکر چندین مبالغت فرمود چرا گروهى مخالفت کردند و این مخالفت جز در طلب خلافت نبود- چنانکه در حکومت ابو بکر نیز به شرح خواهد رفت-.
بالجمله ابو بکر و عمر و ابو عبیده و گروهى از دوستان ایشان با اسامه گفتند: به کجا مىروى؟ اینک پیغمبر از جهان بیرون مىشود، مبادا مدینه را خالى بگذاریم و خطبى بزرگ حدیث شود که اصلاح آن نتوان کرد. پس مردم را به لشکرگاه نخستین بازآوردند و کس به نزدیک عایشه فرستادند و از حال پیغمبر صلّى الله علیه و آله پرسش نمودند.
عایشه، صهیب را به نزد ابو بکر فرستاد و پیام داد که بىگمان رسول خدا را از این مرض رهائى نیست در این صورت واجب مىشود که ابو بکر و عمر و ابو عبیده باز مدینه شوند، لکن نیمشب درآیند، لاجرم صهیب به لشکرگاه آمد و صورت حال را بازگفت. ابو بکر و عمر و ابو عبیده، صهیب را به نزد اسامه بردند و خبر بازدادند و گفتند: آیا روا نیست که در چنین وقت ما پیغمبر را دیدار کنیم و بازشویم. اسامه گفت: روا باشد؛ لکن چنان بروید و بازآئید که کس آگاه نشود پس ایشان شبانه به مدینه درآمدند.