جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

قتل ابن الاشرف‏

زمان مطالعه: 11 دقیقه

قتل او در ماه ربیع الاول و آغاز بیست و پنجمین ماه هجرت صورت گرفت.

عبد الحمید بن جعفر از یزید بن رومان، معمر از زهرى و او از ابن کعب بن مالک، ابراهیم بن جعفر از پدرش و او از جابر بن عبد الله برایم نقل کردند و همه آنها در این همعقیده بودند که: ابن اشرف شاعر بود و پیامبر (ص) و اصحاب او را هجو مى‏کرد و در شعر خود کافران قریش را علیه مسلمانان بر مى‏انگیخت.

هنگامى که پیامبر (ص) به مدینه آمدند، مردم مدینه مخلوطى از گروههاى مختلف بودند، برخى مسلمان بودند که دعوت اسلام آنها را گرد هم جمع کرده بود، گروهى هم اهل سلاح و حصار بودند و برخى هم همپیمان با قبیله‏هاى اوس و خزرج. پیامبر (ص) چون به مدینه آمد خواست میان همه را اصلاح فرماید و با همه پیمان دوستى بندد، در عین حال گاهى مسلمانانى بودند که پدران ایشان کافر بودند. مشرکان و یهودیان مدینه پیامبر (ص) و اصحاب آن حضرت را بشدت آزار مى‏دادند و خداوند متعال پیامبر خود و مسلمانان را فرمان به شکیبایى و گذشت از ایشان مى‏داد و در مورد آنان این آیه نازل شد: وَ لَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلِکُمْ وَ مِنَ الَّذِینَ أَشْرَکُوا أَذىً کَثِیراً وَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ ذلِکَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ- هر آینه بشنوید از آنان که پیش از شما کتاب داده شده‏اند (اهل کتاب) و از کسانى که مشرک شده‏اند ناسزاى فراوان و اگر صبر کنید و بپرهیزید آن از کارهاى استوار است (آیه 186، سوره 3، آل عمران)، و هم درباره ایشان این آیه را نازل فرموده است: وَدَّ کَثِیرٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ لَوْ یَرُدُّونَکُمْ مِنْ بَعْدِ إِیمانِکُمْ کُفَّاراً …- خواستند بسیارى از جهودان که از ایمان به کافرى برندتان … (آیه 109، سوره 2، البقره).

به هر حال، ابن الاشرف از ناسزا گفتن و آزار رساندن به پیامبر (ص) و مسلمانان خوددارى نمى‏کرد بلکه در آن مبالغه هم مى‏کرد، چون زید بن حارثه براى مژده از بدر آمد و خبر کشته‏شدگان را آورد و ابن الاشرف اسیران را هم در بند دید، خوار و زبون شد و به قوم خود گفت: واى بر شما، به خدا سوگند، امروز زیر زمین براى شما بهتر از

روى آن است! اینها که کشته و اسیر شدند سران و بزرگان مردم بودند و حالا شما چه خیال دارید؟ آنها گفتند: تا زنده هستیم با محمد دشمنى مى‏ورزیم. ابن الاشرف گفت:

چه ارزشى دارید؟ او خویشان خود را لگدکوب کرد و از میان برد، ولى من پیش قریش مى‏روم و آنها را بر مى‏انگیزم و بر کشته‏شدگانشان مرثیه مى‏گویم و مى‏گریم، شاید آنها راه بیفتند و من هم همراه آنها مى‏آیم. این بود که بیرون آمد و به مکه رفت و به ابو وداعة بن ضبیره سهمى وارد شد، همسر ابو وداعه، عاتکه دختر اسید بن ابى العیص بود، ابن الاشرف قریش را مرثیه سرود و چنین گفت:

آسیاب بدر براى نابودى اهل آن به گردش در آمد،

آرى، براى امثال بدر باید گریست و اشک ریخت.

بزرگان مردم برگرد حوضهاى آن کشته شدند،

از خیر و نیکى گریزان نباشید، همانا پادشاهان کشته شده‏اند.

مردمى که من با خشم آنها خوار مى‏شوم، مى‏گویند:

ابن اشرف بر کعب زارى مى‏کند،

راست مى‏گویند،اى کاش ساعتى که ایشان کشته شدند

زمین اهل خود را فرو مى‏برد و از هم پاشیده مى‏شد.

چه بسا سپید چهرگان گرانقدر و گشاده‏رویى،

که گرسنگان به آنها پناه مى‏بردند، کشته شدند.

گشاده دستانى که در خشکسالیها بارهاى سنگین را به دوش مى‏کشند،

غنیمت مى‏گیرند و سرورى مى‏کنند.

به من خبر رسیده است که همه بنى مغیره

از کشته شدن ابو الحکیم خوار و زبون شده‏اند.

و دو پسر ربیعه و منبّه که در بدر کشته شدند،

آیا قوم تبّع توانسته است نظیر این کشته‏ها را داشته باشد؟

حسان بن ثابت در پاسخ ابن الاشرف چنین سرود:

چشم کعب اشکبار باشد و پیاپى اشک ببارد و بینى بریده و کر باشد،

آرى! در دل بدر، کشتگانى از آنها دیدم

که چشمها بر ایشان مى‏گریست و اشک مى‏ریخت،

گریه کن بر برده‏اى فرومایه،

که چون توله سگى از ماده سگى کوچک پیروى مى‏کرد.

خداوند رحمان پیامبر را از ایشان تسکین داد

و قومى را که به جنگ او آمدند از میان برد و کشت.

کسانى هم که گریختند و نجات یافتند،

دلى آکنده از خوف داشتند،

چنانکه نزدیک بود از ترس بمیرند.(1)

آرى برخى رها یافتند و گروهى اندک، با سرعت، ترسان و لرزان گریختند.

پیامبر (ص) حسان را خواست و به او خبر داد که کعب بن اشرف نزد چه کسى فرود آمده است، و حسان چنین سرود:

از من این پیام را به اسید برسانید

که دایى تو برده‏اى است که فقط در شراب کار کشته است.

سوگند به جان تو، که نه اسید براى پناهنده خود کارى کرده است

و نه خالد و نه زینب شکم‏گنده.

عتّاب هم بنده‏اى است که به عهد خود وفا نمى‏کند،

دروغگویى است که در سر دروغ مى‏پروراند،

گویى بوزینه‏اى است دست آموز(2)

چون خبر هجاى حسان بن ثابت، به عاتکه دختر اسید که همسر ابى وداعه بود رسید، گفت: ما را با این یهودى (کعب بن اشرف) چه کار است؟ مگر نمى‏بینى که حسّان چه بر سر ما مى‏آورد؟ ناچار ابن اشرف از نزد آنها رفت و پیش هر کسى که مى‏رفت پیامبر (ص) حسان را مى‏خواست و به او مى‏فرمود که ابن اشرف به کجا رفته است و حسّان همچنان آنها را هجو مى‏کرد تا ابن اشرف از پیش آنها برود. چون ابن اشرف پناهگاهى نیافت، به مدینه برگشت و چون خبر آمدن او به مدینه، به اطلاع پیامبر (ص) رسید فرمود: پروردگارا، در ازاى اشعارى که او سروده و شرّى که آشکار ساخته است، به هر طریقى که مى‏خواهى، او را جزا فرماى. و هم پیامبر (ص) فرمود:

چه کسى شر ابن اشرف را از من دفع مى‏کند که مرا آزرده است. محمد بن مسلمه گفت:

من از عهده او بر مى‏آیم اى رسول خدا، و او را خواهم کشت. پیامبر (ص) فرمود: این کار را بکن. چند روزى محمد بن مسلمه چیزى نمى‏خورد، پیامبر (ص) او را احضار

کرد و فرمود: محمد، چرا خوراک و آشامیدنى را ترک کرده‏اى؟ گفت: اى رسول خدا، تعهدى براى شما کرده‏ام که نمى‏دانم مى‏توانم آن را انجام دهم یا نه. پیامبر (ص) فرمود: بر تو است که تلاش کنى. و همچنین فرمود: در مورد او با سعد بن معاذ مشورت کن. این بود که محمد بن مسلمه همراه تنى چند از اوس از جمله، عبّاد بن بشر و ابو نائله سلکان بن سلامه و حارث بن اوس و ابو عبس بن جبر جمع شدند و گفتند: اى رسول خدا، ما او را مى‏کشیم، به ما اجازه بده که هر چه لازم باشد، بگوییم زیرا از این کار چاره‏اى نیست. پیامبر (ص) فرمود: هر چه مى‏خواهید بگویید. ابو نائله به سوى کعب بن اشرف رفت، چون کعب او را دید خوشش نیامد، بیمناک شد و ترسید که نکند دیگران در کمین باشند. ابو نائله گفت: نیازى به تو پیدا شده است. کعب در حالى که در میان قوم خود و یهودیان بود، گفت: نزدیک بیا و حاجت خود را بگو. در عین حال، رنگ چهره‏اش دگرگون شده و بیمناک بود.- ابو نائله و محمد بن مسلمه هر دو برادران شیرى کعب بودند- ابو نائله و کعب ساعتى گفتگو کردند و براى یک دیگر شعر خواندند، کعب شاد شد و در آن میان از ابو نائله پرسید: حاجت تو چیست؟ ابو نائله که شعر هم مى‏سرود همچنان براى او شعر مى‏خواند، کعب دو مرتبه پرسید: حاجت تو چیست؟ شاید مى‏خواهى کسانى که پیش ما هستند برخیزند؟ چون مردم این سخن را شنیدند برخاستند. ابو نائله گفت: خوش نداشتم که مردم گفتگوى ما را بشنوند و بدگمان شوند.

آمدن این مرد (پیامبر (ص)) براى ما گرفتارى و بلا بود، همه عرب به جنگ ما برخاسته‏اند و متفقا ما را هدف قرار مى‏دهند، راههاى زندگى بر ما بسته شده است، به طورى که خودمان و خانواده‏هایمان سخت به زحمت افتاده‏ایم، او از ما زکوة مى‏خواهد و مى‏گیرد، حال آنکه ما چیزى پیدا نمى‏کنیم که بخوریم. کعب گفت: اى پسر سلامه، من که قبلا به تو گفته بودم کار به این جا مى‏کشد. ابو نائله گفت: مردانى از یاران من هم همراه منند که همین نظر را دارند، تصمیم گرفتم همراه ایشان پیش تو بیاییم و از تو خرما یا خوراک دیگرى خریدارى کنیم و تو هم باید با ما نیکو رفتار کنى، البته ما چیزى را هم که به آن توجه داشته باشى نزد تو گرو مى‏گذاریم. کعب گفت: ولى انبارهاى من انباشته از خرماهاى خوب و نرم است که دندان در آنها پنهان مى‏شود.

آنگاه گفت: اى ابو نائله، به خدا دوست نداشتم که تو را در این گرفتارى ببینم، که تو در نظرم از گرامیترین مردم هستى، تو برادر منى و من با تو از یک پستان شیر خورده‏ام. او گفت: آنچه درباره محمد (ص) به تو گفتم پوشیده دار. کعب گفت: یک حرف از آن را نخواهم گفت. کعب به ابو نائله گفت: به من راست بگو، در باطن خود نسبت به محمد چه تصمیمى دارید؟ گفت: خوار ساختن او و جدا شدن از وى. گفت: خوشحالم‏

کردى، حالا چه چیز را در گرو من مى‏گذارید، پسران و زنانتان؟ ابو نائله گفت:

مى‏خواهى ما را رسوا کنى و کار ما را آشکار سازى؟ نه! ولى ما آن قدر اسلحه در گرو تو مى‏گذاریم که خوشنود شوى. ابو نائله این مطلب را براى این مى‏گفت که وقتى با اسلحه آمدند تعجب نکند، کعب هم گفت: آرى! در سلاح وفاى به عهد است و همان کفایت مى‏کند. ابو نائله از نزد کعب بیرون رفت تا در وقتى که قرار گذاشته بود برگردد، او پیش یاران خود آمد و تصمیم گرفتند که شبانگاه پیش کعب بروند. آنگاه شب به حضور پیامبر (ص) آمدند و خبر دادند، پیامبر (ص) تا بقیع همراه آنها آمد و از آنجا ایشان را روانه کرد و فرمود: در پناه برکت و یارى خدا بروید، گفته شده است، پیامبر (ص) در شب چهاردهم ماه ربیع الاول بیست و پنجمین ماه هجرت، بعد از گزاردن نماز عشاء آنها را روانه فرمود، شب مهتابى بود و همچون روز روشن.

گوید: به راه افتادند تا به محله ابن اشرف رسیدند. چون کنار خانه او رسیدند، ابو نائله او را صدا زد، ابن اشرف تازه عروسى کرده بود، چون برخاست زنش گوشه لباس او را گرفت و گفت: کجا مى‏روى؟ تو مردى هستى در حال جنگ و کسى مثل تو در این ساعت از خانه بیرون نمى‏رود. گفت: با آنها قرار دارم، بعلاوه او برادرم ابو نائله است، اگر مى‏دانست خوابم بیدارم نمى‏کرد، و با دست خود جامه‏اش را گرفت و گفت:

اگر جوانمرد را براى نیزه زدن هم بخوانند مى‏رود. آنگاه پیش ایشان آمد و درودشان گفت و ساعتى نشستند و گفتگو کردند به طورى که با آنها انس گرفت، سپس آنها گفتند: آیا موافقى که به شرج العجوز(3) برویم و باقى شب را به گفتگو بگذرانیم؟ گوید:

بیرون آمدند و به طرف شرج العجوز به راه افتادند. ابو نائله دست خود را وارد موهاى سر کعب کرد و گفت: خوش به حالت، این عطر تو چقدر خوشبو است! کعب مشک ممزوج با آب و عنبر و روغن به موهاى خود مى‏مالید به طورى که روى زلفهایش باقى مى‏ماند، او مردى بسیار زیبا و با موهاى مجعد بود. سپس ساعتى راه رفتند و ابو نائله دوباره همان کار را انجام داد به طورى که کعب مطمئن گردید. ناگاه دستهاى خود را در موهاى او زنجیروار داخل کرد و طرفین سرش را محکم گرفت و به یاران خود گفت:

دشمن خدا را بکشید! و آنها با شمشیرهاى خود به جانش افتادند. ولى چون شمشیرها به یک دیگر برخورد مى‏کرد و او هم خود را به ابو نائله چسبانده بود کارى ساخته نمى‏شد. محمد بن مسلمه گوید: ناگاه یادم آمد که شمشیر کوچک و باریکى دارم که در نیامش بود، آن را بیرون کشیدم و بر سینه‏اش نهادم و تا زیر نافش را دریدم، دشمن خدا

چنان فریادى کشید که در همه کوشکهاى یهود آتش افروخته شد، در این هنگام، ابن سنینه که یهودى از یهود بنى حارثه بود و فاصله محل زندگى او و کعب سه میل بود، گفت: من بوى خونى را که در مدینه ریخته شده است، مى‏شنوم. ضمنا همچنان که آنها به کعب ضربت مى‏زدند، یکى شان بدون توجه ضربتى به حارث بن اوس زد که پایش را سخت مجروح کرد، ایشان چون از کشتن کعب فارغ شدند، سرش را بریدند و همراه خود بردند. پس شتابان بیرون آمدند چون از کمین یهودیان بیمناک بودند، به محله بنى امیة بن زید و سپس به محله یهود بنى قریظه رسیدند که آتشهاى ایشان بر فراز کوشکهایشان روشن شده بود. سپس به بعاث(4) رسیدند، چون به حرة العریض رسیدند، زخم حارث شروع به خونریزى کرد و از ایشان عقب ماند، پس آنها را صدا زد و گفت:

سلام مرا به رسول خدا برسانید! آنها بر او محبت کرده و به دوشش گرفتند تا به حضور پیامبر (ص) بیایند. چون به بقیع رسیدند، تکبیر گفتند. اتفاقا پیامبر (ص) هم آن شب به پا خاسته و نماز مى‏گزارد، چون صداى تکبیر ایشان را شنید، تکبیر گفت و دانست که او را کشته‏اند. آنها با دو خود را به مسجد رساندند و دیدند که پیامبر (ص) کنار در مسجد ایستاده است، حضرت فرمود: چهره‏هاى شما شاد باد. گفتند: و چهره تو اى رسول خدا، و سر او را برابر پیامبر (ص) انداختند. حضرت خداى را براى قتل او ستایش کرد. آنها دوست خود حارث را پیش آوردند، پیامبر (ص) آب دهان خود را در محل زخم افکند و آن زخم حارث را زیانى نرساند، عباد بن بشر در این مورد چنین سروده است:

صدایش زدم ولى شتابى نکرد و از بالاى قصر خود ظاهر شد.

بار دیگر صدایش زدم، گفت: منادى کیست؟ گفتم: برادرت عباد بن بشر.

محمد به او گفت: بشتاب به سوى ما،

که ما آمده‏ایم تا از ما میزبانى کنى و بخششى فرمایى، و به ما خوراکى دهى، که ما گرسنه آمده‏ایم، به نیم جوالى از حبوبات یا خرما.

و این زره‏هاى ماست که براى گرو آورده‏ایم،

آنها را براى یک ماه یا نصف ماه بگیر.

گفت: گروهى که گرسنه و درمانده شده‏اند

و بدون فقر غنا را از دست داده‏اند.

روى به جانب ما کرد

او شتابان پیش مى‏آمد و به ما مى‏گفت: براى کار بزرگى آمده‏اید.

در دستهاى راست ما شمشیرهاى سپید برّنده بود،

شمشیرهایى که در نابود کردن کافران آزموده بود.

ابن مسلمه مرادى دو کف دست خود را به مانند شیر ژیان بر گردنش افکند، شمشیر برهنه خود را بشدت بر او فرود آورد

و ابو عبس بن جبر او را از پاى در آورد.

من و دو یارم هم شمشیر زدیم

و سرانجام آن خبیث را همچون میشى کشتیم.

بر سر او بزرگانى گذشتند که از راستى و نیکى به تو خبر مى‏دهند.

خداوند نفر ششم ما بود

و ما به بهترین نعمت و گرامیترین پیروزى رسیدیم.

ابن ابى حبیبه مى‏گوید: من گوینده این شعر را دیدم. ابن ابى الزناد مى‏گوید: اگر گفتار ابن ابى حبیبه نبود، این شعر را مستند نمى‏دانستم.

گویند: چون پیامبر (ص) آن شب را که ابن اشرف کشته شد به صبح آورد، فرمود:

به هر یک از بزرگان یهود که دست یافتید، بکشیدش. یهودان سخت ترسیدند به طورى که هیچیک از بزرگان ایشان ظاهر نمى‏شدند و سخنى هم نمى‏گفتند و مى‏ترسیدند که شبانه آنها را بکشند، همچنان که ابن اشرف کشته شد.

ابن سنینه از یهود بنى حارثه و همپیمان حویّصة بن مسعود بود، حویصه اسلام نیاورده بود، برادرش بر ابن سنینه حمله برد و او را کشت، حویصه که از برادر خود، محیّصه بزرگتر بود، او را مى‏زد و مى‏گفت: اى دشمن خدا، ابن سنینه را کشتى؟ به خدا قسم، بسیارى از پیه‏هاى شکم تو از آن اوست، محیصه مى‏گفت: به خدا سوگند، کسى که دستور به قتل او داد، اگر به من دستور قتل تو را هم مى‏داد، مى‏کشتمت. حویصه گفت: تو را به خدا قسم، اگر محمد مى‏گفت مرا بکشى، مى‏کشتى؟ گفت آرى! حویصه گفت: به خدا، دینى که به این حد برسد، دین عجیبى است و در آن روز اسلام آورد.

محیّصه در این مورد شعرى گفته است که مستند است و من ندیده‏ام کسى آن را رد کند، مى‏گوید:

پسر مادرم اگر مأمور کشتن او شوم، مرا سرزنش مى‏کند،

و حال آنکه من با شمشیر سپید برّان استخوانهاى پشت گوشش را قطع مى‏کنم.

شمشیرى به رنگ نمک، که پاک زدوده است،

و هر گاه آن را به کار بگیرى، دروغ نمى‏گوید.

اگر همه آنچه میان بصرى و مأرب هست از آن من باشد،

آنقدر خوشحالم نمى‏کند که کشتن تو در حال اطاعت فرمان.

یهودیان و مشرکانى که همراه ایشان بودند، ترسیدند و فرداى آن شب پیش پیامبر (ص) آمدند و گفتند: دیشب این دوست ما که سرورى از سروران ماست، بدون هیچ گناه و علتى که ما بدانیم، غافلگیر و کشته شده است. پیامبر (ص) فرمود: اگر او هم مانند دیگر هم‏کیشان خود آرام مى‏گرفت، غافلگیر نمى‏شد، اما او ما را آزار داد و با شعر خود ما را هجا گفت و هر کس از شما چنان کند، پاداشش شمشیر است. پیامبر (ص) آنها را دعوت فرمود که عهد نامه‏اى بنویسند و به مواد آن عمل کنند و آنها میان خود و رسول خدا، عهد نامه‏اى در زیر درخت خرماى خانه رمله دختر حارث نوشتند و یهود از روز کشته شدن ابن اشرف خوار و زبون گردید.

ابراهیم بن جعفر از پدر خود برایم روایت کرد: هنگامى که مروان بن حکم در مدینه بود و ابن یامین نضرى هم پیش او بود، مروان پرسید: قتل ابن اشرف چگونه بود؟

ابن یامین گفت: غدر و مکر بود. محمد بن مسلمه هم که پیر سالخورده‏اى بود و در مجلس نشسته بود، گفت: اى مروان، آیا در حضور تو به پیامبر (ص) نسبت غدر مى‏دهند؟ به خدا قسم، ما او را نکشتیم مگر به فرمان رسول خدا (ص)، به خدا قسم، از این پس سقف هیچ خانه‏اى جز مسجد بر من و تو سایه نخواهد افکند و اما تو اى ابن یامین، براى خدا بر عهده من است که اگر شمشیر در دستم باشد و بر تو قدرت یابم، سرت را از تن جدا کنم! ابن یامین از ترس به محله بنى قریظه نمى‏رفت مگر اینکه قبلا کسى را مى‏فرستاد که ببیند محمد بن مسلمه در چه حال است، اگر محمد بن مسلمه در مزرعه خود بود، او با عجله سرى مى‏زد و کارش را انجام مى‏داد و مى‏رفت و در غیر آن صورت در آنجا فرود نمى‏آمد. اتفاقا روزى محمد بن مسلمه همراه جنازه‏اى به بقیع آمده بود و ابن یامین هم آنجا بود، محمد بن مسلمه متوجه تابوت زنى شد که بر آن مقدارى ترکه تازه بود، به سراغ آن رفت و ترکه‏ها را باز کرد. مردم برخاستند و گفتند: اى ابو عبد الرحمن چه مى‏کنى؟ ما برایت انجام مى‏دهیم! محمد بن مسلمه به سوى ابن یامین برخاست و با آن ترکه‏ها به چهره و سر او کوبید، به طورى که همه آنها را یکى یکى بر سر و روى او شکست و حتى یک ترکه سالم هم باقى نگذاشت و هنگامى که او را رها کرد که دیگر نیرویى برایش باقى نمانده بود، سپس گفت: به خدا قسم، اگر به شمشیر هم دست مى‏یافتم با آن مى‏زدمت.


1) این ابیات که در کتابهاى مختلف سیره به صورتهاى مختلف و کم و بیش آمده است، به گفته ابن هشام، اهل علم آنها را از حسان نمى‏دانند، در دیوان حسان چاپ بیروت هم که در اختیار این بنده است، این اشعار نیامده است.- م.

2) این سه بیت با تفاوتهاى مختصرى که صحیحتر هم به نظر مى‏رسد، در صفحه 40 دیوان حسّان، چاپ بیروت آمده است و در ترجمه ابیات به آنجا هم مراجعه شده است.- م.

3) شرج العجوز: جایى است نزدیک مدینه (وفاء الوفا، ج 2، ص 328).

4) بعاث: نام جایى در حومه مدینه است و گویند دژى است در دو میلى مدینه یا مزرعه‏اى در محله بنى قریظه (وفاء الوفا، ج 2، ص 262).