جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

لبید عامرى‏

زمان مطالعه: 8 دقیقه

و دیگر از آن مردم که در شمار شعراى رسول خداى به حساب مى‏روند لبید عامرى است، و کنیت او ابو عقیل است، هو لبید بن ربیعة بن مالک بن جعفر بن کلاب بن ربیعة بن عامر بن صعصعة بن معاویة بن بکر بن هوازن بن منصور بن عکرمة بن حصفة بن قیس بن غیلان بن مضر الصّحابى، و او از صنادید شعراى عرب است‏

و از طبقه ثالثه به شمار مى‏رود؛ و از شمار مخضرمیین است که ادراک جاهلیّت نمود و هم تشریف اسلام یافته، مردى شجاع و جواد بوده، و از فنون شاعرى در تذکره ایّام عرب، و ذکر مراثى از اقران خود قصب السّبق ربوده و ما بعضى از قصّه‏هاى او را در نزد نعمان بن منذر و مناظره(1) و مهاجاة(2) او را با ربیع بن زیاد- در جلد دویم از کتاب اول مرقوم داشتیم،- و همچنان ذکر اسلام او از این پیش رقم شد.

گویند: وقتى لبید سفر کوفه کرد هنگامى که ولید بن عقبه امارت کوفه داشت و لبید را دو قدح بزرگ بود که هر صبح و شام قوم خود را در مسجد بدان طعام مى‏خورانید، یک روز ولید بن عقبه در فراز منبر چشمش بر دخانى بزرگ افتاد که همى ساطع مى‏گشت، گفت: خداوند رحمت کند آن کس را که اعانت لبید کند، چه این دود از مطبخ جود اوست. و از منبر به زیر آمد و صد (100) شتر به نزدیک لبید هدیه کرد، و این شعر انشاد کرده بفرستاد:

ارى الجزّار یشحذ شفرتیه

اذا هبّت ریاح ابى عقیل‏

اغرّ الوجه ابیض عامرى

طویل الباع کالسّیف الصّقیل‏

وفى ابن الجعفرىّ بحلفتیه

على العلّات و المال القلیل‏

بنحر الکوم اذ سحبت علیه

ذیول صبا تجاوب بالاصیل‏

چون این شعر و شتر به لبید آوردند، دختر خویش را طلب داشت و فرمود اشعار ولید بن عقبه را پاسخ بگوى، چه شکر نعمت او بر ما فرض آمده. این شعر را دختر لبید انشاد کرد:

اذا هبّت ریّاح ابى عقیل

دعونا عند هبّتها الولیدا

اشمّ الانف(3) اصید عبشمىّ(4)

اعان على مروّته لبیدا

بامثال الهضاب کانّ رکبا

علیها من بنى حام قعودا

ابا وهب(5) جزاک الله خیرا

نحرناها و اطعمنا الثّریدا

فعد انّ الکریم له معاد

و ظنّى بابن ارتوى ان یعودا

لبید گفت: نیکو پاسخ کردى اگر نه در طلب و طمع زیادتى بودى. گفت: اگر از براى مردم بازارى این جواب گفتم به طریق طلب و طمع نمى‏رفتم، لکن ولید بن عقبه از جمله ملوک است، و طلب زیادتى عطا از ملوک نوعى از ادب باشد. لبید گفت: این عذرى که بر تراشیدى گناه تو را معفو داشت.

و اینکه لبید پاسخ ولید را با دختر گذاشت از بهر آن بود که چون مسلمانى گرفت کمتر وقت شعر گفت، چنانکه وقتى عمر بن الخطاب به مغیرة بن شعبه که از جانب او امارت کوفه داشت رقم کرد: أن استنشد من عندک من شعراء مصرک ما قالوا فی الإسلام. یعنى: از شعرا هر که در کوفه باشد فرمان کن تا شعرى در اسلام انشاد مى‏کنند، پس به سوى من مى‏فرست. مغیره کس به سوى اغلب عجلى فرستاد و از او شعر خواست. اغلب گفت:

لقد طلبت هیّنا موجودا

أ رجزا ترید ام قصیدا

هر چه از رجز و قصیده فرمان کنى به حضرت فرستم.

آنگاه کس به لبید گسیل ساخت تا از شعر خویش انفاذ دارد، لبید گفت: مرا از تقریر اشعار جاهلیت معفو بدار. مغیره فرمود: از آنچه در اسلام گوئى مرا پسنده باشد، لبید به خانه خویش شتافت و سوره بقره را در صحیفه‏اى رقم کرد و انفاذ داشت و گفت: خداوند به جاى قرائت شعر این کلمات را براى ما نهاده، و من این کلمات را به انشاد شعر تبدیل نکنم. پس مغیره صورت حال را به نزدیک عمر بن الخطاب مکتوب کرد.

و این اغلب و لبید را هر یک در سالى از درگاه عمر دو هزار (2000) درهم عطا مقرر بود. در این وقت کردار لبید در خاطر عمر پسنده افتاد، و فرمان کرد: که پانصد (500) درهم از عطاى اغلب بکاهند و بر وجیبه(6) لبید بیفزایند. چون اغلب این بدانست به نزدیک عمر معروض داشت: که من اطاعت فرمان کردم و لبید بى‏فرمانى کرد، چه شد که عطاى مرا کاستى و بر او افزودى. عمر فرمان کرد: که همچنان عطاى اغلب را دو هزار درهم بدهند، و آن پانصد (500) را که بر لبید افزودند نیز نکاهند.

این ببود تا معاویه پادشاهى یافت چون هنگام صدور مناشیر عطایا شد، و نوبت‏

به لبید رسید فقال له: هذان الفودان، فما هذه العلاوة. یعنى: این دو هزار درهم مقرر است، دیگر پانصد (500) درهم علاوه چرا باید داد؟ قال لبید: أموت و یبقى لک الفودان و العلاوة، و إنّما أنا هامة الیوم أوغد. یعنى: من امروز و اگر نه فردا خواهم مرد، و این دو هزار (2000) درهم و علاوه از براى تو خواهد بود.

لبید این سخن بگفت و ترک عطاى او گرفت، و پس از روزى چند از این جهان خیمه بیرون زد. و مدّت زندگانى او یکصد و چهل (140) و یکصد و چهل و پنج (145)، و یکصد و شصت (160) سال نیز گفته‏اند. از این جمله نود (90) سال در جاهلیت روزگار برد، آنگاه مسلمانى گرفت و این شعر را آنگاه که (70) هفتادساله بود انشاد کرد:

کانّى و قد جاوزت سبعین حجّة

خلقت بها عن منکبىّ و دائیا

و در هفتاد و هفت (77) سالگى این شعر بگفت:

قامت تشکى الىّ النّفس مجهشة

و قد حملتک سبعا بعد سبعینا

فان تزادى ثلاثا تبلغى املا

و فى الثّلاث وفاء للثّمانینا

و چون یکصد و (110) ده‏ساله شد این شعر بگفت:

و لقد سئمت من الحیوة و طولها

و سؤال هذا النّاس کیف لبید

غلب العزاء و کان غیر مغلّب

دهر طویل دائم ممدود

یوما أرى یأتی علیّ و لیلة

و کلاهما بعد المضیّ یعود

و أراه یأتی مثل یوم لقیته

لم ینتقص و ضعفت و هو شدید

و آن هنگام که مرگش فرا رسید، دختران خویش را پیش طلبید و این شعرها بر ایشان قرائت کرد:

تمنّى ابنتاى ان یعیش ابوهما

و هل انا الّا من ربیعة او مضر

و نائحتان تندبان بعاقل

اخى ثقة لا عین منه و لا اثر

و فی ابنى نزار اسوة ان جزعتما

و ان تسالا یبلغکما فیهما الخبر

فقوما و قولا بالّذى تعلمانه

و لا تخمشا وجها و لا تحلقا شعر

و قولا هو المرء الّذى لا صدیقه

اضاع و لا خان الخلیل و لا غدر

الى الحول ثمّ اسم السّلام علیکما

و من یبک حولا کاملا فقد اعتذر

و دختران او هر بامداد به مجلس جعفر بن کلاب حاضر شده، بر پدر مرثیه گفتند

تا یک سال تمام شد، آنگاه از ذکر مراثى لب فرو بستند.

و بعضى چنان دانند که لبید را پسرى بود و هنگام وفات او را مخاطب مى‏داشت،- چنانکه در ذیل قصه معمرین بدان اشارت کردم-. و گروهى گویند: او را پسر نبود، لاجرم هنگام وفات پسر خواهر خود را حاضر کرده فرمود: اى فرزند چون پدر تو بسیج سفر کرد او را با جانب قبله بدار، و در جامه خود محفوف کن، و مگذار کسى بر او صیحه زند، و نوحه کند، آنگاه این قدح را که من با آن اطعام همى‏کنم، آکنده از طعام به سوى مسجد حمل کن و پس از نماز، صلا در ده. و چون مردم از کار طعام فراغت جستند بگو: برادر شما لبید از جهان بیرون شد به جنازه او حاضر شوید، و این شعرها بگفت:

فاذا دفنت اباک فاجعل

فوقه خشبا و طینا

و صفایحا صمّا روا

سیها یسدّدن الغصونا

لیقین حرّ الوجه من

عفر التّراب و لن یقینا

ابنىّ هل ابصرت اعمامى

بنى امّ البنینا

و ابى الّذى کان الارامل

فی الشّتاء له قطینا

و ابا شریک و المنازل

فى المضیق اذا لقینا

ما ان سمعت و لا رایت

بمثلهم فى العالمینا

فبقیت بعدهم و کنت

بطول صحبتهم ضنینا

دعنى و ما ملکت یمینى

ان سددت بها شئونا

و افعل بمالک ما بدا

لک مستعینا او معینا

گویند: وفات لبید در کوفه بود، آن روز که معاویه با حسن بن على علیهما السّلام کار مصالحت راست مى‏کرد، و بعضى مرگ او را در خلافت عثمان دانسته‏اند.

اکنون شطرى از اشعار او نگاشته مى‏آید تا عالمان علم ادب و طالبان شعر عرب از قرائت آن قرین طرب آیند. نخستین این قصیده به کار مى‏رود که از جمله قصاید سبعه معلّقه است:

عفت الدّیار محلّها و مقامها

بمنى تأیّد غولها فرجامها

فمدافع الرّیان عرّى رسمها

خلقا کما ضمن الوحىّ سلامها

دمن تجرّم بعد عهد أنیسها

حجج خلون حلالها و حرامها

رزقت مرابیع النّجوم و صابها

ودق الرّواعد جودها فرهامها

من کلّ ساریة و غاد مدجن

و عشیّة متجاوب إرزامها

فعلا فروع الأیهقان و أطفلت

بالجلهتین ظباءها و نعامها

و العین ساکنة على أطلائها

عوذا تأجّل بالفضاء بهامها

و جلا السّیول عن الطّلول کأنّها

زبر تجدّ متونها أقلامها

أو رجع واشمة أسفّ نورها

کففا تعرّض فوقهنّ و شامها

فوقفت أسالها و کیف سؤالنا

صما خوالد ما یبین کلامها

عریت و کان بها الجمیع فأبکروا

منها و غودر نؤیها و ثمامها

شافتک ظعن الحىّ حین تحمّلوا

فتکنّسوا قطنا تصرّ خیامها

من کلّ محفوف یظلّ عصیّه

زوج علیه کلّة و قرامها

زجلا کأنّ نعاج توضح(7) فوقها

و ظباء وجرة عطّفا آرامها

حفزت و زایلها السّراب کأنّها

أجزاعها بیشة أثلها و رضامها

بل ما تذکّر من نوار و قد نأت

و تقطّعت أسبابها و رمامها

مریّة حلّت بفید و جاورت

أهل الحجاز فأین منک مرامها

بمشارق الجبلین أو بمحجّر

فتضمّنتها فردة فرخامها

فصواعق إن أیمنت فمظیّة

منها و حاف القهر أو طلخامها

فاقطع لبانة من تعرّض وصله

و أشرّ واصل خلّة صرّامها

و احب المجامل بالجزیل و صرمه

باق إذا ظلعت و زاغ قوامها

بطلیح أسفار ترکن بقیّة

منها فأحنق صلبها و سنامها

و إذا تغالى لحمها و تحسّرت

و تقطّعت بعد الکلال خدامها

فلها هباب فی الزّمام کأنّها

صهباء خفّ مع الجنوب جهامها

أو ملمع و سقت لأحقب لاحه

طرد الفحول و ضربها و کدامها

یعلو بها حدب الإکام مسحّج

قد را به عصیانها و وحامها

باحزّة الثّلبوت یربؤ فوقها

قفر المراقب خوفها آرامها

حتّى إذا سلخا جمادى ستّة

جزا فطال صیامه و صیامها

رجعا بأمرهما إلى ذی مرّة

حصد و نجع صریمة إبرامها

و رمى دوابرها السّفا و تهیّجت

ریح المصائف سومها و سهامها

فتنازعا سبطا یطیر ظلاله

کدخان مشعلة یشبّ ضرامها

مشمولة غلثت بنابت عرفج

کدخان نار ساطع أسنامها

فمضى و قدّمها و کانت عادة

منه إذا هی عرّدت إقدامها

فتوسّطا عرض السّریّ و صدّعا

مسجورة متجاورا قلّامها

محفوفة وسط الیراع یظلّها

منه مصرّع غابة و قیامها

أ فتلک أم وحشیّة مسبوعة

خذلت و هادیة الصّوار قوامها

خنساء ضیّعت الفریر فلم یرم

عرض الشّقائق طوفها و بغامها

لمعفّر قهد تنازع شلوه

غبس کواسب لا یمنّ طعامها

صادفن منها غرّة فأصبنها

إنّ المنیّة لا تطیش سهامها

باتت و أسبل و اکف من دیمة

تروی الخمائل دائما تسجامها

یعلو طریقة متنها متواتر

فی لیلة کفر النّجوم غمامها

تجتاف أصلا قالصا متنبّذا

بعجوب أنقاء یمیل هیامها

و تضی‏ء فی وجه الظّلام منیرة

کجمانة البحریّ سلّ نظامها

حتّى إذا انحسر الظّلام و أسفرت

بکرت تزلّ عن الثّرى أزلامها

علهت تردّد فی نهاء صعائد

سبعا تواما کاملا أیّامها

حتّى إذا یئست و أسحق حالق

لم یبله إرضاعها و فطامها

و توجّست رزّ الأنیس فراعها

عن ظهر غیب و الأنیس سقامها

فغدت کلا الفرجین تحسب أنّه

مولى المخافة خلفها و أمامها

حتّى إذا یئس الرّماة و أرسلوا

غضفا دواجن قافلا أعصامها

فلحقن و اعتکرت لها مدریّة

کالسّمهریّة حدّها و تمامها

لتذودهنّ و أیقنت إن لم تذد

أن قد أجمّ من الحتوف حمامها

فتقصّدت منها کساب فضرّجت

بدم و غودر فی المکرّ سخامها

فبتلک إذ رقص اللّوامع بالضّحى

و اجتاب أردیة السّراب إکامها

أقضی اللّبانة لا أفرّط ریبة

أو أن یلوم بحاجة لوّامها

أو لم تکن تدری نوار بأنّنی

وصّال عقد حبائل جذّامها

ترّاک أمکنة إذا لم أرضها

أو یعتلق بعض النّفوس حمامها

بل أنت لا تدرین کم من لیلة

طلق لذیذ لهوها و ندامها

قد بتّ سامرها و غایة تاجر

وافیت إذ رفعت و عزّ مدامها

أغلی السّباء بکلّ أدکن عاتق

أو جونة قدحت و فضّ ختامها

و صبوح صافیة و جذب کرینة

بمؤثّر تأتا له إبهامها

باکرت حاجتها الدّجاج بسحرة

لا علّ منها حین هبّ نیامها

و غداة ریح قد وزعت و قرّة

قد أصبحت بید الشّمال زمامها

و لقد حمیت الحیّ تحمل شکّتی

فرط وشاحى إذ غدوت لجامها

فعلوت مرتقبا على ذی هبوة

حرج إلى أعلامهنّ قتامها

حتّى إذا ألقت یدا فی کافر

و أجنّ عورات الثّغور ظلامها

أسهلت و انتصبت کجذع منیفة

جرداء یحصر دونها جرّامها

رفّعتها طرد النّعام و شلّه

حتّى إذا سخنت و خفّ عظامها

قلقت رحالتها و أسبل نحرها

و ابتلّ من زبد الحمیم حزامها

ترقى و تطعن فى العنان و تنتحی

ورد الحمامة إذ أجدّ حمامها

و کثیرة غرباؤها مجهولة

ترجى نوافلها و یخشى ذامها

غلب تشذّر بالدّخول کأنّها

جنّ البدیّ رواسیا أقدامها

أنکرت باطلها و بؤت بحقّها

عندی و لم یفخر علیّ کرامها

و جزور أیسار دعوت لحتفها

بمغالق متشابه أجسامها

أدعوا بهنّ لعاقر أو مطفل

بذلت لجیران الجمیع لحامها

فالضّیف و الجار الجنیب کأنّما

هبطا تبالة مخصبا أهضامها

تأوی إلى الأطناب کلّ رذیّة

مثل البلیّة قالص أهدامها

و یکلّون إذا الرّیاح تناوحت

خلجا تمدّ شوارعا أیتامها

إنّا إذا التقت المجامع لم یزل

منّا لزاز عظیمة جشّامها

و مقسّم یعطی العشیرة حقّها

و مغذمر لحقوقها هضّامها

فضلا و ذو کرم یعین على النّدی

سمح کسوب رغائب غنّامها

من معشر سنّت لهم آباؤهم

و لکلّ قوم سنّة و إمامها

لا یطبعون و لا یبور فعالهم

بل لا یمیل مع الهوى أحلامها

فاقنع بما قسم الملیک فإنّما

قسم الخلائق بیننا علّامها

فإذا الأمانة قسّمت فی معشر

أوفى بأوفر حظّنا قسّامها

فبنا لنا بیتا رفیعا سمکه

فسما إلیه کهلها و غلامها

و هم السّعاة إذا العشیرة أفظعت

و هم فوارسها و هم حکّامها

و هم ربیع للمجاور فیهم

و المرملات إذا تطاول عامها

و هم العشیرة أن یبطّئ حاسد

أو أن یمیل مع العدوّ لئامها


1) مناظره: مجادله و مباحثه.

2) مهاجاة مفاعله از هجا به هجو: یکدیگر را هجو کردن.

3) اشمّ الانف: کنایا از بزرگى و تبختر است‏.

4) عبشمى: منسوب به عبد شمس را گویند.

5) ابو وهب: کنیت ولید بن عقبه است.

6) وجیبه: مقررى، حقوق و اجرت معین شده.

7) نام موضعى است.