ولی یک وقت هست موضوع مطالعهی انسان طبیعت است. آیا مطالعهی طبیعت مثل مطالعهی گلستان سعدی است؟ یکی، دوتا، سهتا دانشمند که روی آن مطالعه کردند دیگر حل شد و بقیهی مردم دیگر نباید مطالعه کنند؟ و آیا میشود بقیه به پاورقیهایی که آنها نوشتهاند مراجعه کنند؟ یا خیر، هر چه بشر روی طبیعت کار کند به کشفیات تازهای نائل میشود. ارسطو یک مرد طبیعت شناس است، در عین این که یک فیلسوف است یک طبیعت شناس هم هست. بوعلی سینا در بسیاری از مطالب با ارسطو مخالفت کرده است. ابن رشد اندلسی که او هم یک فیلسوف است تعصب شدیدی نسبت به ارسطو دارد و به همین جهت تنفر فوق العادهای از ابن سینا دارد، از دست او عصبانی
است که چرا با ارسطو مخالفت کرده است. کوشش فوق العادهای دارد که هر جا بوعلی با ارسطو مخالفتی دارد بوعلی را رد کند، و میگوید حرف همان است که ارسطو گفته و دیگر بالاتر از حرف ارسطو حرفی نیست. فرنگیها هم گفتهاند: طبیعت را ارسطو تشریح کرد و ارسطو را ابن رشد.
ابن رشد تمام مساعی خود را به کاربرد برای شرح کلمات ارسطو. ولی مسلم این اشتباه است؛ طبیعت خیلی بزرگتر است از اینکه هزارها و صدها هزار ارسطو جمع شوند و بتوانند آن را طوری که هست شرح بدهند. از زمان ارسطو تا کنون هرچه بشر بیشتر روی طبیعت مطالعه کرده است به عجز خود بیشتر واقف شده است. حالا بعد از دو هزار و چهارصد سال از زمان ارسطو، اینشتین که بزرگترین طبیعت شناس زمان ما بود، در مقدمهی کتاب خود میگوید: «بشر پس از این همه مساعی که برای خواندن کتاب طبیعت به کار برده است تازه با الفبای آن آشنا شده است.» یعنی اگر طبیعت را تشبیه کنید به یک کتاب طبی بزرگ که روی اساس علمی نوشته شده است، آن کسی که الفبا را یاد گرفته چقدر با آن کتاب آشناست؟ بشر امروز همین قدر با رازهای طبیعت آشنا شده است. فرض کنید بچهای تازه رفته به مدرسه و الفبا را به او یاد دادهاند، فقط حروف را از هم تشخیص میدهد، فاصلهی این آدم تا برسد به جایی که کتابی مثل قانون ابن سینا را بتواند بخواند و مقصود را بفهمد و مشکلات را حل کند، چقدر است؟ این مرد طبیعت شناس بزرگ جهان که در قرن ما در شناختن طبیعت بی جان کسی را مثل او نداشتیم، میگوید تازه بشر با الفبای قرائت طبیعت آشنا شده است، همهی علومی که به دست آورده این قدر است.
پس گاهی موضوع مطالعهی ما کتابی است که سعدی یا فردوسی تألیف کرده است با آن همه نبوغشان، ابن سینا تألیف کرده است با آن همه نبوغش، و گاهی موضوع مطالعه، طبیعت است. کتابی که به دست بشر تألیف شده بالاخره یک کتاب حل شدنی است. شفای بوعلی با آن همه ابهام بالاخره
اساتیدی پیدا میشوند و تمام آن را حل میکنند. میرزای جلوهی معروف، استاد فلسفهی بوعلی بود، یکی دو جا از شفا بود که میرزای جلوه از حل آنها عاجز بود. میگویند وقتی که علی محمد باب ظهور کرد میرزای جلوه میگفت: من هیچ معجزهای از این پیغمبر جدید نمیخواهم، فقط چند جا از شفای بوعلی است که من نتوانستهام آنها را حل کنم، اگر او بتواند حل کند من به او ایمان میآورم.
ولی بالاخره مسألهای که بشر طرح بکند حل میشود. خود بوعلی برخی از مسائل را طرح میکند و بعد میگوید من که نتوانستم آن را حل کنم، آیندگان بیایند و حل کنند. در مسئلهی «شوق و عشق ماده به صورت» میگوید من که عاجزم، آیندگان بیایند و حل کنند. صدرالمتألهین میآید و آن را حل میکند. شیخ انصاری با آن همه نبوغش، در مسئلهی «تعاقب ایدی» در مکاسب عاجز میشود، برخی از محققین اعصار بعد میآیند و حل میکنند. اما طبیعت این طور نیست؛ بشر نمیرسد به جایی که بگوید بحمد الله همهی مشکلات عالم را حل کردیم و دیگر مشکلی باقی نمانده است.