جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏موضوع عایشه و اصحاب افک‏

زمان مطالعه: 18 دقیقه

یعقوب بن یحیى بن عبّاد، از عیسى بن معمر، از عباد بن عبد الله بن زبیر برایم نقل کرد که مى‏گفت: به عایشه گفتم مادر جان داستان خودت را در جنگ مریسیع برایم بگو. عایشه گفت:

اى برادرزاده، پیامبر (ص) هر وقت به سفر مى‏رفت میان همسران خود قرعه مى‏کشید و قرعه به نام هر کدام بیرون مى‏آمد او را با خود مى‏برد، و پیامبر (ص) دوست مى‏داشت که من در سفر و حضر از او جدا نباشم. چون آهنگ جنگ مریسیع فرمود، میان ما قرعه کشید و قرعه به نام من و ام سلمه در آمد و هر دو همراه پیامبر رفتیم. خداوند اموال و خود یهودیان را غنیمت پیامبر (ص) قرار داد و به قصد مراجعت حرکت کردیم. اتفاقا پیامبر (ص) در منزلى فرود آمدند که آنجا آب نبود و ما نیز همراه خود آب نداشتیم. گردن بند من از گردنم گم شده بود، من این موضوع را به پیامبر (ص) گفتم و آن حضرت با مردم تا صبح همانجا ماندند. مردم ناراحت شدند و بانگ برداشتند که عایشه ما را در اینجا نگاه داشته است، و پیش ابو بکر آمدند و گفتند: مى‏بینى عایشه چه کرده است؟ رسول خدا (ص) را در اینجا متوقف کرده و مردم آب همراه خود ندارند، اینجا هم که آب نیست. ابو بکر از این جهت ناراحت شد و خشمگین پیش من آمد و گفت: نمى‏بینى بر سر مردم چه آورده‏اى؟ نه اینجا آب است، و نه مردم آب همراه دارند و تو رسول خدا (ص) را متوقف کرده‏اى.

عایشه گوید: ابو بکر با من سخت عتاب کرد و با دست خود به پهلویم کوبید ولى چون پیامبر (ص) سرش روى زانوى من بود و خفته بود، من حرکتى نکردم. اسید بن حضیر گفت: به خدا سوگند امیدوارم که خداوند در این مورد دستورى نازل فرماید. و در این موقع آیه تیمم نازل شد. پیامبر (ص) فرمودند: افراد پیش از شما نمى‏توانستند جز در کلیسا یا صومعه‏هاى خود نماز بگزارند و حال آنکه براى من در هر کجا که باشم و وقت نماز برسد، زمین، پاک و پاکیزه قرار داده شده است. اسید بن حضیر گفت: این نخستین برکت از خاندان ابو بکر نیست. گوید:

عایشه مى‏گفت: اسید مردى صالح و از اعضاى محترم خاندان بزرگى از اوس بود. عایشه گوید: آنگاه همراه لشکر حرکت کردیم و به منطقه‏اى که ریگزار و پاکیزه و داراى درختان اراک بود فرود آمدیم. پیامبر (ص) فرمود: حاضرى مسابقه دو بدهیم. گفتم: آرى، و چادر خود را به کمر بستم. پیامبر (ص) هم جامه‏هاى خود را به کمر بست و مسابقه دادیم و پیامبر (ص) مسابقه را برد و فرمود: این مرتبه به جاى آن مرتبه که تو مسابقه را بردى. و داستان آن چنان بود که وقتى در خانه پدرم چیزى در دستم بود پیامبر (ص) فرمود: آن را به من بده! من خوددارى کرده و دویدم. پیامبر (ص) هم از پى من مى‏دوید و من از او پیشى گرفتم. جنگ مریسیع پس از نزول آیات حجاب بود.

عایشه مى‏گفت: معمولا زنها در آن روزگار سبک وزن بودند، چه آنها فقط به هنگام غذا مقدارى خوراک مى‏خوردند، و گوشتى نداشتند که سنگین وزن باشند. کسانى هم که شتر مرا با

خود مى‏کشیدند دو مرد بودند که یکى از ایشان ابو موهبه خدمتکار پیامبر (ص) و مرد بسیار خوبى بود، و همو زمام شترم را در دست مى‏گرفت. من معمولا در هودج مى‏نشستم و او هودج را بر شتر مى‏نهاد و ریسمانها را مى‏بست و سپس شتر را بلند کرده و لگام آن را به دست مى‏گرفت و حرکت مى‏کرد. ام سلمه را هم همین گونه مى‏بردند، و معمولا ما از یک طرف حرکت مى‏کردیم و هر که به ما نزدیک مى‏شد، دورش مى‏کردند. رسول خدا (ص) نیز گاهى در کنار من و گاهى در کنار شتر ام سلمه حرکت مى‏فرمود.

چون نزدیک مدینه رسیدیم به منزلى فرود آمدیم. پیامبر (ص) مقدارى از شب را آنجا ماند و سپس فرمان حرکت را صادر کرده و به راه افتاده بود. من براى قضاى حاجت کمى از اردوگاه دور شده بودم و پس از بازگشت متوجه شدم گردنبندم که از مهره‏هاى ظفار- که مادرم شب عروسى ما به من داده بود- از گردنم باز شده و من نفهمیده بودم. بیشتر کاروانیان هم رفته و فقط تنى چند باقى مانده بودند. من چنین فکر مى‏کردم که اگر یک ماه هم آنجا بمانم، شترم را بدون اینکه من در هودج باشم حرکت نخواهند داد. این بود که به جستجوى گردنبندم برگشتم و آن را همانجا که گمان مى‏کردم یافتم، ولى این جستجو مدتى طول کشید. اتفاقا در همان فاصله که من در جستجوى گردنبند بودم، آن دو مرد آمده و پنداشته بودند که من در هودج سوارم، و هودج را بر شتر نهاده و حرکت کرده بودند و شکّى نداشتند که من در هودجم- و چون من قبلا هیچگاه با آنها صحبت نمى‏کردم، سکوت هودج براى آنها مسأله‏اى عادى بوده است- بدین جهت لگام شتر را گرفته و رفته بودند.

من همینکه به لشکرگاه برگشتم دیدم که سکوت محض حکمفرماست و هیچ صدایى هم شنیده نمى‏شود، حتى صداى هى هى کردن شتران. ناچار جامه‏ام را بر خود پیچیدم و گوشه‏اى دراز کشیدم و مى‏دانستم به محض اینکه متوجه گم شدن من بشوند، به سوى من باز خواهند آمد. من همچنان که دراز کشیده بودم خواب چشمم را در ربود.

صفوان بن معطل سلمى ذکوانى که از پى کاروان روان بود، شبانه حرکت کرده و به هنگام سپیده دم به آنجا که من بودم رسیده بود، و چون سیاهى آدمى را دیده بود به سراغ من آمد. او پیش از نزول آیات حجاب هم مرا دیده بود، به این جهت با آنکه جامه بخود پیچیده بودم مرا شناخت و با گفتن کلمه استرجاع او، از خواب بیدار شدم و چادر خود را به چهره‏ام کشیدم. و به خدا هیچ صحبتى با من نکرد، فقط شنیدم که وقتى شترش را مى‏خواباند انا لله و انا الیه راجعون مى‏گفت. سپس در حالى که از من فاصله گرفته بود با دست خود کمکم کرد تا سوار شدم و به راه افتاد. ما در شدت گرماى ظهر به اردوگاه رسیدیم و این موضوع میان لشکر شایع‏

شد و کسانى که تهمت زدند، هر چه خواستند گفتند- و بیشتر حرفها را عبد الله بن ابىّ به عهده گرفته بود- و البته در آن موقع من چیزى نفهمیدم. مردم هم درباره حرفهاى ایشان گفتگو مى‏کردند.

چون به مدینه رسیدیم من سخت بیمار شدم و هنوز هم از حرفهاى مردم چیزى نشنیده بودم. این صحبتها به گوش پدر و مادرم رسیده بود امّا آنها هم در این مورد چیزى به من نگفتند.

البته من متوجه شدم که از لطف و مرحمت پیامبر (ص) نسبت به من کاسته شده است و مى‏دیدم توجه و محبت سابق را که به هنگام بیمارى نسبت به من مبذول مى‏داشت اظهار نمى‏فرماید. همین قدر پیش من مى‏آمدند و سلام مى‏دادند و مى‏پرسیدند: حال شما چطور است؟ در صورتى که پیش از آن هر گاه بیمار مى‏شدم لطف و محبت بیشترى مى‏فرمود و معمولا کنار من مى‏نشست.

مى‏دانى که ما قومى عرب هستیم و در آن وقتها روش طهارت و پاکیزگى را در خانه‏هاى خود بلد نبودیم. لذا معمولا در فاصله میان مغرب و عشاء، براى قضاى حاجت به محلهایى مى‏رفتیم که براى این کار در بیرون خانه‏ها تعبیه شده بود. شبى همراه امّ مسطح که چادرش را به خود پیچیده بود و من به او تکیه داده بودم، بیرون آمدیم. امّ مسطح گفت: خدا مسطح را مرگ بدهد. گفتم: به خدا قسم بد حرفى زدى، این حرف را براى مردى مى‏زنى که اهل بدر است. او در پاسخ من گفت: تو متوجه نیستى که سیل در اطراف تو راه افتاده است. گفتم: چه مى‏گویى؟

آن وقت بود که او حرفهاى اصحاب افک را برایم نقل کرد که سخت ناراحت شدم حتى نتوانستم براى قضاى حاجت بروم و بیماریى بر بیمارى من افزوده شد و شب و روز مى‏گریستم. وقتى پیامبر (ص) پیش من آمدند، گفتم: اجازه بدهید که پیش پدر و مادرم بروم، و مقصودم این بود که از طرف آن دو یقین حاصل کنم که این اخبار تا چه حد و اندازه است.

پیامبر (ص) اجازه فرمود و من به خانه پدر و مادرم آمدم و به مادرم گفتم: خدا تو را بیامرزد، مردم حرفهایى مى‏زنند و مطالبى مى‏گویند و تو هیچ چیز از آنها را به من نمى‏گویى! گفت:

دخترکم مسئله را مهم نگیر. به خدا سوگند هر زن جوان و زیبایى که در خانه مردى باشد که او را دوست بدارد و چند هو و هم داشته باشد، درباره‏اش زیاد حرف مى‏زنند و مردم هم مطالب واهى بسیارى مى‏گویند. گفتم: سبحان الله! پس معلوم مى‏شود مردم از این حرفها زده‏اند، و همه آنچه را شنیده‏ام گفته‏اند! آن شب را تا صبح گریه کردم نه چشمم خشک شد و نه خواب به آن راه یافت.

عایشه گوید: پیامبر (ص) على (ع) و اسامه را احضار فرمود و با آن دو درباره جدایى از

همسر خود رایزنى فرمود.

گوید: یکى از آن دو مرد از دیگرى نرم‏گفتارتر بود. اسامه گفت: اى رسول خدا این موضوع دروغ و باطل است، و ما از عایشه جز خیر و نیکى چیزى نمى‏دانیم و بریره هم خبرهاى راست و درست را به شما خواهد گفت. على (ع) گفت: خداوند هیچ کارى را بر شما سخت نگیرد، زنها زیادند و خداوند براى تو اختیار همسر دیگرى را حلال قرار داده است، مى‏توانید او را طلاق دهید و زن دیگرى بگیرید.

گوید: آن دو رفتند و پیامبر (ص) با بریره خلوت فرمود و به او گفت: اى بریره، عایشه را چگونه زنى مى‏دانى؟ گفت: از طلاى ناب پاکتر است، به خدا من از او جز خیر و نیکى چیزى نمى‏دانم، وانگهى اگر غیر از این بود خداوند متعال تو را آگاه مى‏فرمود. البته او زن جوانى است که خوابش مى‏برد و گوسپند مى‏آید و خمیرش را مى‏خورد، و من در این مورد که بى توجه است چند بار سرزنشش کرده‏ام. پیامبر (ص) از زینب دختر جحش هم سؤال فرمود، و از همسران پیامبر (ص) غیر از زینب هیچ زنى همردیف عایشه نبود. عایشه مى‏گوید: مى‏ترسیدم که رشک و غیرت او موجب گردد که در این مورد به هلاک افتد و درست نگوید. پیامبر (ص) از زینب پرسید: از عایشه چه مى‏دانى؟ گفت: اى رسول خدا چشم و گوش من از او جز خیر و نیکى ندیده و نشنیده است با آنکه من با او زیاد گفتگو نمى‏کنم ولى جز نیکى چیزى از او نمى‏دانم و جز به حق و راستى سخن نمى‏گویم. عایشه گوید: خداوند زینب را از ارتکاب گناه در مورد من حفظ فرمود و دیگران همراه بقیه در این راه به هلاک افتادند. سپس پیامبر (ص) در این مورد از ام ایمن هم سؤال فرمود. او هم گفت: من هرگز گمانى جز خیر و نیکى نسبت به عایشه ندارم.

آنگاه پیامبر (ص) به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: چه کسى شخصى را که خانواده مرا آزار داده است از من کفایت مى‏کند؟ اینها درباره مردى صحبت مى‏کنند که به خدا قسم من از او جز خیر و نیکى چیزى نمى‏دانم، و او وارد هیچ یک از خانه‏هاى من نشده است مگر همراه خودم، و درباره او سخن ناحق مى‏گویند. سعد بن معاذ برخاست و گفت: اى رسول خدا من شر او را کفایت مى‏کنم، اگر از اوسیان است سر او را برایت مى‏آورم و اگر از برادران خزرجى ماست، شما دستور بدهید، ما براى اجراى فرمان شما خواهیم رفت. سعد بن عباده- که پیش از این بسیار مرد صالحى بود، سخت خشمگین شد و با وجود این نمى‏توان هیچگونه تهمت نفاق و غیر آن به او زد، ولى در حال خشم کارهایى از مردان بروز مى‏کند- برخاست و به سعد بن معاذ گفت: به خدا دروغ مى‏گویى، نه مى‏توانى و نه یاراى آن را دارى که او را

بکشى. به خدا قسم این مطلب را فقط از این جهت مى‏گویى که مى‏دانى آن شخص از قبیله خزرج است، و اگر از قبیله اوس بود این حرف را نمى‏زدى، و به هر حال در این گفتار خود دشمنى و ستیزه دوران جاهلیت را که میان ما و شما بوده است در نظر دارى، و حال آنکه خداوند متعال این ستیزه را محو و نابود کرده است. اسید بن حضیر به سعد بن عباده گفت: به خدا تو دروغ مى‏گویى، ما اگر براى به خاک مالیدن بینى تو هم باشد او را خواهیم کشت! تو منافقى هستى که از منافقان دفاع مى‏کنى، به خدا آن کس را که رسول خدا (ص) مى‏فرماید، اگر از خویشاوندان نزدیک من هم باشد، پیش از آنکه آن حضرت از این جا حرکت کند، سرش را براى او مى‏آورم، ولى من نمى‏دانم پیامبر (ص) چه اراده‏اى خواهد فرمود. سعد بن عباده به اسید گفت: به هر حال شما اوسیان مى‏خواهید نسبت به ما همان ستیزه دوره جاهلى را روا دارید، در صورتى که لازم نیست که آن را تجدید کنید، خودتان هم مى‏دانید که چه کسى پیروز مى‏شود، و به هر حال خداوند متعال این کینه‏ها را با اسلام زدوده است. اسید بپاخاست و گفت:

تو موقعیت و پایدارى ما را در روز جنگ بعاث به خاطر دارى! و پس از آن نسبت به یک دیگر درشتى کردند و سعد بن عباده خشمگین شد و فریاد برداشت: اى خزرجیان! و خزرجیها همگى گرد او جمع شدند. سعد بن معاذ هم فریاد برداشت:، اى اوسیان! و اوسیان گرد او جمع شدند. حارث بن حزمه خشمگین شد و با شمشیر کشیده آمد و گفت: مى‏خواهم با شمشیر خود سر سالار منافقان و پناهگاه ایشان را جدا کنم. اسید بن حضیر چون او را دید فریاد کشید:

شمشیر را بینداز! مگر بدون اجازه پیامبر (ص) مى‏توان شمشیر کشید؟ وانگهى اگر مى‏دانستیم که پیامبر (ص) چنین خیالى دارند چنان نبود که تو پیش از ما شمشیر بردارى. حارث برگشت ولى اوس و خزرج در برابر یک دیگر صف کشیده بودند. پیامبر (ص) به هر دو گروه امر به سکوت فرمود و از منبر فرود آمد و آنها را آرام کرد و از خشونت باز داشت و آنها از یک دیگر گذشت کردند.

عایشه گوید: رسول خدا (ص) آمد و کنار من نشست، یک ماه بود که به آن حضرت وحى نازل نشده بود که شاید در قصه من مطلبى داشته باشد. پیامبر (ص) شهادتین فرمود و آنگاه خطاب به من گفت: مطالبى درباره تو به من رسیده است، اگر از این تهمتها مبرّا باشى خداوند متعال تو را تبرئه خواهد فرمود، و اگر مرتکب کارى شده‏اى از خداوند عزّ و جل طلب آمرزش کن که هر گاه بنده اعتراف به گناه کرده و توبه کند، خداوند توبه او را مى‏پذیرد. عایشه گوید:

گفتار رسول خدا (ص) که تمام شد حتى قادر به گریستن هم نبودم، گویى اشک چشمم خشک شده بود، لذا به پدرم گفتم: پاسخ رسول خدا را بده. گفت: به خدا نمى‏دانم چه بگویم و از سوى‏

تو چگونه پاسخ دهم. به مادرم گفتم: تو پاسخ رسول خدا را بده. او هم همان را گفت که پدرم گفته بود. خودم هم زن نوجوانى بودم و چیز زیادى از قرآن نخوانده بودم، همین قدر گفتم: به خدا قسم مى‏دانم که شما سخنى شنیده‏اید که باورتان آمده است و آن را راست پنداشته‏اید، بر فرض هم که بگویم چنین نیست مرا تصدیق نمى‏کنید. بلکه اگر به آن اقرار کنم، در حالى که خداوند مى‏داند از آن مبرّا هستم، تصدیق مى‏کنید. به خدا سوگند من براى خود مثل و نظیرى نمى‏بینم، مگر یعقوب پدر یوسف را که مى‏گفت: بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى‏ ما تَصِفُونَ(1)- بلکه آراسته است نفسهاى شما براى شما کارى را و صبر من صبر پسندیده‏اى است و خدا یارى خواسته شده است بر آنچه مى‏ستایید- به خدا قسم به یاد یعقوب نبودم و از شدت ناراحتى نمى‏توانستم بفهمم که در چه حالتى هستم. از آنها روى برگرداندم و در رختخواب خود دراز کشیدم و گفتم: خداوند مى‏داند که من مبرّا از این تهمتم و اطمینان دارم که خداوند متعال مرا تبرئه خواهد فرمود. در این موقع ابو بکر گفت: من هیچ خانواده‏اى از عرب سراغ ندارم که چنین گرفتار شده باشند و بر آنان آن رسیده باشد که بر خانواده ابو بکر رسیده است. به خدا قسم در دوره جاهلیت که خدا را نمى‏پرستیدیم و عبادتى برایش انجام نمى‏دادیم چنین تهمتى به ما نزدند که اکنون در اسلام به ما نسبت مى‏دهند. عایشه گوید: پدرم خشمگین به من روى آورد و من در حالى که مى‏گریستم با خود مى‏گفتم: به خدا قسم هرگز از این مطالبى که درباره من مى‏گویید توبه نمى‏کنم (زیرا اصلا گناهى براى خود قائل نیستم). و خدا را گواه مى‏گیرم که من خود را کوچکتر و کم ارزشتر از آن مى‏دانستم و مى‏دانم که درباره‏ام قرآن نازل شود و مردم آن را در نمازهاى خود بخوانند، ولى امیدوار بودم که پیامبر (ص) در این مورد خوابى ببیند و خداوند متعال دروغ بودن مطالبى را که گفته بودند به پیامبر (ص) الهام فرماید، زیرا خداوند متعال برائت مرا مى‏دانست. حداکثر انتظار من این بود که جبرئیل در این مورد واقعیت را به پیامبر (ص) خبر دهد، اما هرگز تصور این را هم نمى‏کردم که در مورد من قرآن نازل شود.

عایشه گوید: به خدا قسم پیامبر (ص) هنوز از جاى خود حرکت نکرده بود و هیچیک از افراد خانواده بیرون نرفته بودند که بر پیامبر (ص) حالت وحى عارض شد و آن حضرت برد خود را بر خود پیچید و متکایى زیر سر نهاد. من چون این حالت را دیدم سخت خوشحال شدم و دانستم که خداوند بر من مهربان است و برائت مرا اعلام خواهد فرمود. پدر و مادرم از ترس‏

اینکه مبادا این خبر از طرف خدا تأیید شود، تمام آن شب را کنار پیامبر (ص) ماندند و حالت آنها طورى بود که مى‏ترسیدم از اندوه بمیرند. پس از مدتى پیامبر (ص) چهره خود را گشود و در حالى که مى‏خندید و دانه‏هاى عرق همچون مروارید از چهره‏اش سرازیر بود، به صورت خود دست مى‏کشید. اولین گفتارى که فرمود این بود: اى عایشه خداوند برائت ترا نازل فرمود.

گوید: در این هنگام چهره پدر و مادرم باز شد و مادرم گفت: برخیز و نزد رسول خدا برو. گفتم:

سوگند به خدا فقط براى سپاسگزارى از خداوند متعال برمى‏خیزم نه براى سپاسگزارى از تو، و خداوند متعال این آیه را نازل فرمود: إِنَّ الَّذِینَ جاؤُ بِالْإِفْکِ عُصْبَةٌ مِنْکُمْ لا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَکُمْ بَلْ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ …(2)- همانا آنان که دروغى بزرگ آوردند جماعتى‏اند از شما، آن را براى خود شر مپندارید بلکه براى شما خیر است.

گوید: پیامبر (ص) شادمان به سوى مردم بیرون رفت و بر منبر بر آمد و خداى را چنانکه شایسته و بایسته است حمد و ثنا فرمود: آنگاه آیه‏اى را که در مورد برائت عایشه نازل شده بود قرائت فرمود. عایشه گوید: پیامبر (ص) تهمت‏زنندگان را حد زد. کسى که عمده این کار به عهده او بود عبد الله بن ابى بود، و مسطح بن اثاثه و حسّان بن ثابت هم در آن دست داشتند.

واقدى گوید: و هم گفته‏اند که رسول خدا (ص) بر آنها حد نزد و این صحیحتر است.

سعید بن جبیر در مورد این آیه مى‏گفت: هر کس به زن شوهردارى تهمت بزند، خداوند او را در دنیا و آخرت لعنت مى‏کند. و هم گفته است که این آیه مخصوص امّ المؤمنین عایشه است.

از افلح خدمتکار ابى ایّوب برایم نقل کردند که همسر ابى ایّوب به او گفته است: آیا مطالبى را که در مورد عایشه مى‏گویند شنیده‏اى؟ ابو ایّوب گفت: آرى، ولى دروغ است. و به همسر خود گفت: آیا تو چنین کارى مى‏کنى؟ گفت: به خدا هرگز. ابو ایّوب گفت: به خدا قسم عایشه از تو بهتر است. و چون در مورد این داستان قرآن نازل شد، خداوند در ضمن آن مى‏فرماید: لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بِأَنْفُسِهِمْ خَیْراً وَ قالُوا هذا إِفْکٌ مُبِینٌ(3)- چرا هنگامى که آن را شنیدید، مؤمنان و مؤمنات به خودشان ظن نبردند خیر را و گفتند این دروغى آشکار است.

گویند: منظور گفتگوى ابو ایّوب و همسر اوست، و هم گفته‏اند که چنین گفتگویى میان ابىّ بن کعب و همسرش صورت گرفته است.

از امّ سعد، دختر سعد بن ربیع برایم نقل کردند که مى‏گفت: امّ طفیل همسر ابىّ بن کعب به او گفت: آیا آنچه مردم درباره عایشه مى‏گویند شنیده‏اى؟ ابىّ گفت: چه مى‏گویند؟ گفت: همین حرفهایى که مى‏زنند. ابّى بن کعب گفت: به خدا قسم دروغ است. سپس از همسر خود پرسید:

آیا تو چنین کارى مى‏کنى؟ گفت: به خدا پناه مى‏برم. ابىّ گفت: سوگند به خدا که عایشه به مراتب از تو بهتر است. همسرش گفت: آرى گواهى مى‏دهم که چنین است و این آیه نازل شد.

گویند پس از چند روز، پیامبر (ص) همراه با تنى چند دست سعد بن معاذ را در دست گرفت و او را به خانه سعد بن عباده برد، و باتفاق همراهان ساعتى در خانه سعد بن معاذ نشستند و صحبت کردند. سعد بن عباده هم خوراکى تهیه کرد و پیامبر (ص) و سعد بن معاذ و همراهان همانجا غذا خوردند. چند روز دیگر پیامبر (ص) به اتفاق تنى چند دست سعد بن عباده را گرفته و او را به خانه سعد بن معاذ آوردند و ساعتى نشستند و صحبت کردند. سعد بن معاذ هم غذا تهیه کرد و پیامبر (ص) و سعد بن عباده و همراهان آنجا غذا خوردند. پیامبر (ص) این کار را به منظور رفع کدورتى که در بگو مگوى میان ایشان حاصل شده بود انجام دادند.

معمر با اسناد خود از عمّار یاسر برایم نقل کرد که او گفته است: موقعى که پیامبر (ص) به واسطه گم شدن گردنبند عایشه در منطقه ذات الجیش معطل شده بودند، ما نیز همراه ایشان بودیم. چون سپیده سر زد و آیه تیمم نازل شد، دستهاى خود را روى زمین کشیدیم و سپس پشت و روى دستهاى خود را تا آرنج دست مسح کشیدیم. پیامبر (ص) در طول مسافرت، نماز ظهر و عصر، و مغرب و عشا را با هم برگزار مى‏کردند.

عبد الحمید بن جعفر و چندین نفر دیگر، هر کدام از قول گروهى نقل کردند که چون عبد الله بن ابىّ این حرفها را زد، جعیل بن سراقع و جهجاء را که از فقراى مهاجران بودند دشنام داد و گفت: اشخاصى مثل این دو نفر بر قوم من فخر مى‏فروشند و حال این که ما بودیم که محمد را به دوره عزت و شرف رساندیم! به خدا قسم در آن موقع جعیل بن سراقه خوشحال بود که ساکت باشد و حرفى نزند و امروز براى ما بلبل زبانى مى‏کند. عبد الله بن ابىّ درباره صفوان بن معطّل هم مطالبى گفت و به او تهمتهایى زد. حسّان بن ثابت این بیت را در سرزنش آن دو سرود:

مردم بى سر و پا و فرومایه به عزت رسیدند حال آنکه پسر فریعه (حسّان بن ثابت) یکه و تنها مانده است(4)

چون مسلمانان به مدینه آمدند، صفوان بن معطّل پیش جعیل بن سراقه رفت و گفت: بیا برویم و حسّان بن ثابت را بزنیم چون در این بیت منظورش کوبیدن من و تو بوده است، و حال آنکه ما به پیامبر (ص) نزدیکتر از او هستیم. جعیل از این کار خوددارى کرد و گفت: من تا پیامبر (ص) دستورى نفرمایند در این مورد اقدامى نمى‏کنم، و تو هم تا از پیامبر (ص) در این مورد کسب اجازه نکرده‏اى اقدامى نکن! ولى صفوان بر او اعتراض کرد و خودش در حالى که شمشیر کشیده بود به قصد ضرب و جرح حسّان بن ثابت به سراغ او رفت. در آن هنگام حسّان در انجمن انصار بود، همین که صفوان به حسّان بن ثابت حمله کرد، انصار برجستند و صفوان را گرفتند و او را با طناب بسته و اسیر گرفتند، و ثابت بن قیس بن شمّاس عهده‏دار این کار شد.

در این هنگام عمارة بن حزم بر ایشان گذشت و پرسید: چه مى‏کنید؟ آیا رسول خدا (ص) به این کار فرمان داده‏اند و راضى هستند؟ یا اینکه سر خود چنین رفتار مى‏کنید؟ گفتند: رسول خدا اطلاع ندارند. گفت: خیلى جرأت کرده‏اید! رهایش کنید! آنگاه خود او صفوان و ثابت را به حضور پیامبر (ص) آورد. ثابت مى‏خواست برگردد امّا عماره از این کار او را منع کرد تا اینکه نزد رسول خدا (ص) آمدند.

حسّان بن ثابت به پیامبر (ص) گفت: اى رسول خدا، صفوان میان اقوام و خویشاوندانم با شمشیر کشیده بر من حمله کرد و چنان مرا زد و مجروح ساخت که چیزى نمانده بود بمیرم، و خیال مى‏کنم حالا هم از این زخم بمیرم.

پیامبر (ص) روى به صفوان فرمود و در حالى که سخت خشمگین شده بود فرمود: چرا به او حمله کردى و به رویش شمشیر کشیدى؟ گفت: اى رسول خدا او مرا آزار داده است و هجو کرده است و مرا نادان شمرده، و نسبت به اسلام من رشک و حسد برده است. آنگاه پیامبر (ص) رو به حسّان کرد و گفت: آیا مردمى را که مسلمان شده‏اند هجو گفته‏اى و نابخرد شمرده‏اى؟ و سپس فرمود: فعلا صفوان را حبس کنید، اگر حسّان مرد او را به خون حسان بکشید! صفوان را از حضور پیامبر (ص) بیرون بردند و زندانى کردند. چون این خبر به سعد بن عباده رسید که صفوان را زندانى کرده‏اند، پیش قوم خود که خزرجیان بودند آمد و گفت: عجیب است که نسبت به مردى از اصحاب رسول خدا (ص) بد رفتارى کرده‏اید، و او را آزار داده و دشنام گفته و برایش شعر سروده‏اید. او از آنچه گفته شده، خشمگین گردیده و کارى کرده است، و شما در حالى که رسول خدا (ص) میان شما هستند او را به بدترین وضعى اسیر کرده‏اید! آنها گفتند: رسول خدا (ص) فرمان داده‏اند که او را زندانى کنیم و هم فرمود که: اگر

دوست شما مرد، صفوان را به قصاص بکشید.

سعد بن عباده گفت: عفو و بخشش نزد رسول خدا (ص) مطلوبتر است، البته آن حضرت به حق قضاوت فرموده‏اند ولى من مى‏دانم که میل دارند صفوان آزاد شود، و به خدا قسم از جاى خود حرکت نمى‏کنم تا او آزاد شود! حسّان گفت: من از حق خود گذشتم و هر حقى هم که داشته باشم از آن تو باشد. ولى خویشان او از این کار سرباز زدند. در این موقع، قیس پسر سعد بن عباده، ناراحت و خشمگین شد و خطاب به خویشان حسّان گفت: خیلى عجیب است، تا به امروز چنین چیزى ندیده‏ام! حسّان از حق خودش گذشت کرده است و شما از پذیرش رأى او خوددارى مى‏کنید! من تصور نمى‏کردم که کسى از قبیله خزرج تقاضاى سعد بن عباده را نپذیرد یا چیزى را که او مى‏خواهد رد کند. این بود که خزرجیان خجالت کشیدند و صفوان را از زندان آزاد ساختند.

سعد بن عباده، صفوان را با خود به خانه برد و جامه‏اى ارزنده بر او پوشاند، و صفوان از خانه او بیرون آمد و براى نماز به مسجد رفت.

همینکه پیامبر (ص) او را دیدند فرمودند: صفوان است؟ گفتند: آرى. فرمود: چه کسى این جامه را به او پوشانده است؟ گفتند: سعد بن عباده. فرمود: خداوند به او از جامه‏هاى بهشت بپوشاند.

بعد هم سعد بن عباده با حسّان بن ثابت گفتگو کرد و گفت: اگر خودت به حضور پیامبر (ص) نروى و حق خودت را در مورد صفوان به آن حضرت وانگذارى، دیگر با تو صحبت نخواهم کرد. حسّان همراه خویشاوندان خود به مسجد آمد و مقابل پیامبر (ص) ایستاد و گفت:

اى رسول خدا، حق خودم را در مورد صفوان به شما واگذاشتم. پیامبر (ص) فرمود: آفرین بر تو، من پذیرفتم. و در مقابل زمین بائرى به او واگذار فرمودند تا آنرا آباد کند که نام آن منطقه بیرحاء(5) بود. سعد بن عباده هم در مقابل این گذشت، مزرعه‏اى به او واگذار کرد که برایش در آمد سرشارى داشت.

واقدى گوید: از قول نافع بن جبیر هم برایم روایت کردند که مى‏گفت: حسّان بن ثابت، صفوان را زندانى کرد، و چون حسّان بهبود یافت پیامبر (ص) به او پیغام دادند که: در این مسئله خوشرفتارى و گذشت کن. و حسّان در پاسخ عرض کرد که: صفوان در اختیار شماست.

و حضرت در عوض آن زمین را به او واگذار فرمودند.

افلح بن حمید از قول پدر خود برایم روایت کرد که: عایشه همواره از حسّان به نیکى یاد مى‏کرد. روزى شنید که عروة بن زبیر، حسّان را دشنام مى‏دهد، به او اعتراض کرد و گفت:

پسرکم به حسّان دشنام مده! مگر او این بیت را نسروده است:

همانا پدرم و پدرش و آبروى من

همه در مقابل محمد (ص) فدا باد(6)

سعید بن ابى زید انصارى برایم از عایشه نقل کرد که گفته است: پیامبر (ص) فرموده‏اند حسّان محک شناخت مؤمنان و منافقان است، هیچ مؤمنى او را دشمن نمى‏دارد و هیچ منافقى او را دوست نمى‏دارد. حسّان در مدح عایشه این ابیات را سروده است:

زنى پارسا و با وقار که متهم نمى‏شود به گمان بدى

و صبح مى‏کند در حالى که غیبت کسى را نمى‏کند

اگر آنچه که از من درباره او نقل کرده‏اند گفته‏ام.

امیدوارم چنان فلج شوم که انگشتانم حتى نتوانند تازیانه‏ام را بلند کنند(7)

این ابیات را ابن ابى الزّناد و ابن جعفر براى من خواندند.

برایم از جابر بن عبد الله روایت کرده‏اند که مى‏گفت: من در جنگ مریسیع رفیق و همراه عبد الله بن رواحه بودم، ما نیمه شب به وادى عقیق رسیدیم و دیدیم که مسلمانان براى استراحت فرود آمده‏اند. پرسیدیم: پیامبر (ص) کجایند؟ گفتند: جلوتر از همه هستند و خوابیده‏اند. عبد الله بن رواحه به من گفت: آیا موافقى که معطل نشویم و برویم و به خانه خود برسیم؟ من گفتم: دوست ندارم بر خلاف مردم رفتار کنم، هیچ کس را نمى‏بینم که رفته باشد.

عبد الله بن رواحه گفت: پیامبر (ص) که ما را از این کار نهى نفرموده است. جابر گوید: من نرفتم، و او با من خداحافظى کرد و راه افتاد. گویى هم اکنون او را مى‏بینم که تنها مى‏رود و هیچ کس با او همراه نیست. او همان شب در محله بلحارث به خانه خود رسیده بود، ولى ناگاه متوجه شده بود که درون خانه‏اش چراغى روشن است، و سایه شخص بلند قدى را با همسر خود دیده و پنداشته بود که مردى است، و بر دست و پاى خود مرده و از آمدن خود سخت پشیمان شده بود، و مى‏گفت: شیطان همواره با فریب همراه است. به هر حال با شمشیر آخته بى‏اندیشه وارد خانه شده و تصمیم داشته است که هر دو نفر را بکشد. سپس اندکى فکر کرده‏

و به خود آمده و با لگد به همسر خود زده و همسرش سراسیمه و در حالى که فریاد مى‏کشیده است از خواب بیدار مى‏شود.

عبد الله بن رواحه مى‏گوید: من عبد الله هستم، این کیست که در خانه است؟ همسرش مى‏گوید: این رجیله آرایشگر من است، ما شنیدیم که شما خواهید آمد، به همین منظور این زن را خواستم که مرا بیاراید و شب را پیش من بماند. عبد الله شب را در خانه خود گذراند و صبح زود به قصد پیوستن به پیامبر (ص) راه افتاد، و در محل چاه ابى عتبه به سپاه رسید. در آن موقع پیامبر (ص) همراه ابو بکر و بشیر بن سعد بودند.

پیامبر (ص) به بشیر بن سعد فرمودند: از چهره عبد الله بن رواحه چنین بر مى‏آید که کار دیشب، او را خوش نیامده است. همینکه عبد الله بن رواحه به حضور پیامبر (ص) رسید، پیامبر فرمودند: چه خبر؟ و عبد الله داستان را گفت. پیامبر (ص) فرمودند: نیمه شبان در خانه‏هاى زنان را مکوبید.

جابر مى‏گوید: این نخستین بارى بود که پیامبر (ص) از این کار نهى فرمودند. جابر همچنین مى‏گوید: هیچ چیز بهتر از همراه بودن با لشکر و هماهنگى با ایشان نیست. بار دیگر هم که از خیبر بر مى‏گشتیم، از وادى القرى گذشته و به جرف(8) رسیده بودیم. جارچى پیامبر (ص) جار کشید که در شب به سراغ زنها و خانه‏هایتان نروید. گوید: دو نفر از این فرمان سرپیچى کردند و رفتند و هر دو امورى ناخوشایند دیده بودند.


1) سوره 12، آیه 18.

2) سوره 24، آیه 11.

3) سوره 24، آیه 12.

4) براى اطلاع بیشتر از بقیه ابیات به دیوان حسّان، چاپ بیروت، ص 62، مراجعه شود.- م.

5) بیرحاء، نام زمینى است که ابى طلحة بن سهل بن پیامبر (ص) تقدیم داشته بود.

6) بیتى از اولین قصیده دیوان است که پیش از فتح مکه، در مدح پیامبر (ص) سروده است. دیوان حسّان، چاپ بیروت، ص 8.- م.

7) براى اطلاع از بقیه ابیات به دیوان حسّان، چاپ بیروت، ص 188، مراجعه شود.- م.

8) جرف، نام منطقه‏اى در سه میلى مدینه به راه شام است. (وفاء الوفا، ج 2، ص 280).