که بر سر قوم فرعون آمد به نشانهی معجزه از سوی حضرت محمد(ص) و امام علی (ع) ارائه شد، جریان بدین صورت است که روزی پیرمردی سالخورده با پسرش نزد رسول الله (ص) آمد در حالی که پیرمرد میگریست گفت: یا رسول الله (ص) این پسرم نوزادی بیش نبود که من او را تربیت و سرپرستی نمودم و او را در کودکی عزیز داشتم و از مال خود بسیار فراوان بر او بخشیدم تا این که نیرومند شد و پشتش قوی گشت و مالش به خاطر بخششهای من بسیار شد حال چون من پیر شدم و از توان افتادم قوتم رفت ومالم به او رسید و از سر ناتوانی به این جار سیدهام که میبینی، با من مینشیند ولی به خاطر فقر و تنگدستی که دارم برای خوراک روزانه و قوت لا یموتی مرا کمک نمیکند. رسول الله (ص) به آن جوان فرمود: پدرت چه میگوید؟ جوان پاسخ داد: یا رسول الله (ص) چیزی از خورد و خوراک من و خانوادهام اضافه نمیماند، رسول الله (ص) به آن پیرمرد فرمود: پسرت چه میگوید: یا رسول الله (ص) او انبارهایی از گندم و جو و خرما و کشمش و کیسههای بسیاری درهم و دینار دارد، او ثروتمند و توانگر است، رسول الله (ص) به پسر گفت: پدرت چه میگوید؟ پسر گفت: یا رسول الله (ص) من هیچ چیزی از این چیزها که پدرم گفت ندارم. رسول الله (ص) فرمود: ای جوان تقوی پیشه کن و به پدرت که پیش از این بسیار بر تو احسان کرده است احساس و نیکی نما تا خداوند هم بر تو نیکی و احسان
بسیار نماید، پسر باز گفت: من چیزی ندارم که به پدرم کمک کنم، رسول الله (ص) فرمود: پس ما به جای تو در این ماه به پدرت کمک میکنیم، ولی ماههای بعد تو به او کمک نما و خرج روزانهی او را بده آن گاه رسول الله (ص) به أسامة فرمود: صد در هم به این پیر مرد بده تا به مصرف خود و خانوادهاش برساند، أسامه نیز چنین کرد. هنگامی که سر ماه شد پیرمرد باز به همراه پسرش آمد و باز هم پسر گفت: من چیزی ندارم که به پدرم کمک کنم، رسول الله (ص) فرمود: تو اموال بسیاری داری ولی به خاطر کمک نکردن به پدرت در حالی امروز را به شب میرسانی که فقیر میشوی و حتی از پدرت نیز فقیرتر میشوی به حدی که هیچ چیزی نخواهی داشت، آن جوان بازگشت در این حال همسایگان انبارهای او به سراغش آمده و گفتند که انبارهایت را با اجناس ما معاوضه کن پس آن جوان به سراغ انبارهایش آمد و دید که گندم، جو و خرما و کشمشها همگی گندیدهاند و همه فاسد شدهاند پس خریداران آن چه که برای تعویض داده بودند از او گرفتند آن گاه آن جوان کارگرانی را کرایه کرد تا اموال بسیارش را به خارج از مدینه ببرند، پس از درهم و دینارش را بیرون آورد و خواست که کرایه ایشان را بپردازد ناگاه دید که پولهایش از بین رفتهاند وبه سنگ تبدیل شدهاند باربران که چنین دیدند اجرت را از او طلب نمودند و او نیز هر چه که داشت از لباس و فرش و خانه همه را فروخت و اجرت و کرایهی ایشان را پرداخت. در این هنگام او همه چیزش را از دست داد و فقیر و ذلیل شد به قدری که حتی غذای روزانهی خود را نداشت، به همین خاطر جسمش ضعیف شده و بسیار بسیار بیمار شد، رسول الله (ص) فرمود: ای کسانی که پدران و مادران شما را عاق نموده و نفرین کردهاند عبرت بگیرد و بدانید همان گونه که او در دنیا همه چیزش را از دست داد و اموالش از بین رفته به جای آن چه که از درجات بهشت برای او آماده شده بود از بین رفت و به جای آن آتش جهنم برای او آماده شده است، رسول الله (ص) فرمود: به درستی که خداوند قوم یهود را مذمت نمود
به خاطر این که با وجود دیدن معجزات و آیات الهی باز به سرعت به عبادت غیر از خدا پرداختند بر شما باد که از ایشان در این کار پیروی ننمایید و مانند و شبیه آنها نشوید، مردم گفتند: یا رسول الله (ص) در چه صورت ما شبیه یهودیان میشویم؟ حضرت فرمود: اگر از مخلوقی به جای خداوند اطاعت نمایید و به جای خداوند بر او توکل و اعتماد نمایید شبیه قوم یهود خواهید شد.
و در بحار از شیخ صدوق به اسنادش که به امام موسی بن جعفر (ع) میرسد و او از پدرانش (صلوات الله علیهم) نقل کرده که فرمودهاند: روزی اصحاب رسول الله (ص) در مجلسی نشسته بودند و با هم صحبت میکردند و حضرت امیر المومنین (ع) در جمع ایشان حضور داشت در این هنگام مردی یهودی آمد و گفت: ای امت محمد هیچ درجهای برای انبیاء نیست مگر این که شما آن را به پیامبر خود نسبت میدهید، امیرالمؤمنین (ع) فرمود: ای مرد اگر شما میگویید که موسی (ع) با خدای خویش در طور سینا سخن میگفت، بدانکه خداوند با محمد (ص) در آسمان هفتم سخن گفت و اگر نصاری میگویند که عیسی (ع) کور مادرزاد را بینا میکرد و مردگان را به امر خدا زنده میکرد، همانا که قریش از محمد (ص) خواستند که مردگان را زنده کند و او مرا خواست و با ایشان بر سر قبور فرستاد پس من به درگاه خداوند عزوجل دعا نمودم و به اذن خداوند عزوجل اموات از قبور خویش برخاستند در حالی که از سر و روی خویش خاک را میتکاندند و أباقتادة بن ربعی انصاری خود شاهد واقعه است که در جنگ احد نیزهای به چشمش خورد و از حدقه در آمد پس او چشم خود را با دست گرفته و به نزد رسول الله (ص) آمد و گفت: اگر همسرم این حال مرا ببیند ناراحت و غضبناک میشود پس رسول الله (ص) چشم بیرون آمده از حدقهی أباقتاده را گرفت و آن را در حدقهی چشم او گذاشت و آن چشم صحیح و سالم شد و به نحوی که بهتر و روشنتر از چشم دیگرش شد و نیز عبدالله بن تمیک دستش قطع شده بود که به نزد رسول الله آمد در حالیکه دست بریدهاش را به دست دیگرش گرفته بود پس
رسول الله (ص) دست بریده را گرفت و در جای خودش قرار داد و دستی بر جای زخم کشید و اتن دست در جای خود صحیح و سالم قرار گرفت.
مقام دوم: در بیان آن چه که از معجزات آسمانی و غرایب بزرگ برای رسول الله (ص) ظاهر شد، از دو نیم شدن ماه و بازگرداندن و نگاه داشتن خورشید و سایه انداختن ابر بر سر او و نزول مائدهها و نعمتها از آسمان علاوه بر آن چه که در قول خداوند متعال گذشت (اقتربت الساعة و انشق القمر و ان یروا آیة یعرضوا و یقولوا سحر مستمر).
طبرسی (ره)در مجمع البیان ذیل تفسیر این آیه آورده: (اقتربت الساعة) ییعنی: نزدیک است که در آن هنگام خلایق میمیرند و قیامت برپا میشود و منظور این است که آماده شوید برای روز قیامت قبل از آمدنش (و انشق القمر) ابن عباس میگوید: مشرکین نزد رسول الله (ص) جمع شدند و گفتند: اگر تو راست میگویی و پیامبر خدا هستی برای ما و پیش چشم ما، ماه را به دو نیم کن. رسول الله (ص) به آنها فرمود: اگر این کار را بکنم ایمان میآورید؟ آنها گفتند: بله و آن هنگام شب چهاردهم ماه بود و قرص ماه کامل بود، پیامبر از خداوند درخواست نمود که آن چه مشرکین خواستهاند به او عطا نماید: پس ماه به دو نیم شد و رسول الله (ص) ندا داد: ای مردم شاهد باشید (که ماه به اذن پروردگار به دو نیم شد).
در تفسیر علی بن ابراهیم آمده که حسن بن ابان از محمد بن هشام از محمد و او از یونس نقل کرده که امام صادق (ع) به من گفت: شب چهاردهم ذیالحجه چهارده مرد از اصحاب پیامبر عقبه جمع شدند و به رسول الله (ص) گفتند: هیچ کس پیامبر نیست مگر اینکه معجزه و نشانهای بیاورد پس معجزه و نشانه تو برای اثبات ادعایت در این شب چیست؟ رسول الله (ص) فرمود: شما چه میخواهید (تا من انجام دهم)؟ آنها گفتند: اگر تو نزد پروردگارت شأن و منزلتی داری، امر کن تا ماه به دو نیم گردد. در این
هنگام جبرئیل نزد رسول الله (ص) نازل شد و گفت: ای محمد خداوند به تو سلام رسانده و فرمود: به درستی که من امر کردهام تا همه چیز در عالم به فرمان تو باشد، رسول الله (ص) سرش را بلند کند و به ماه دستور داد تا به دو نیم گرددد و ماه نیز به دو نیم شد آن گاه رسول الله (ص) و یارانش همگی برای شکرگرازی بدرگاه خداوند سجده نمودند سپس رسول الله (ص) سر از سجده برداشت و اصحابش نیز سر از سجده برداشتند، پس اصحاب عقبه گفتند: یا رسول الله (ص) حالا ماه را به حال امولش بازگردان، پس به امر رسول الله (ص) ماه به حال اولش بازگشت سپس گفتند: بالای ماه را از پایین آن جدا کن، پس پیامبر همان که انجام داد و ماه از بالا دو نیم شده باز رسول الله (ص) سجده شکر بدرگاه خداوند به جای آورد و یاران ما نیز سجده کردند.
اصحاب عقبه گفتند: ای محمد هنگامی که در سفرمان به شام و یمن رسیدیم از اهالی آن جا سؤال میکنیم که در این شب چه دیدهاید اگر مثل آن چه که ما دیدهایم دیده بودند خواهیم دانست که معجزهای که انجام دادی از سوی پروردگار توست و اگر مثل آن چه ما دیدهایم ندیده بودند خواهیم فهمید که این کارهایی که انجام دادی جادویی بیش نبوده که با آن ما را سحر نمودهای و در این هنگام خداوند این آیه را نازل فرمود: «اقتربت الساعة و النشق القمر» تا آخر سوره.
در امالی شیخ طوسی (ره) به اسنادش که به امام علی بن موسی الرضا (ع) میرسد و او از پدرش و او از جدش و اواز پدرانش از امام علی (ع) نقل کردهاند که حضرت فرمود: به امر رسول الله (ص) ماه در که به دو نیم شد و رسول الله (ص) به حاضران میفرمودند: شاهد باشید، شاهد باشید.
به همان سند از انس بن مالک نقل است که: رسول الله (ص) فرستادهای را به سوی یکی از حاکمان جبار عرب فرستاد و او را به سوی خداوند عزوجل دعوت نمود، آن حاکم به فرستاده پیامبر گفت: به من خبر بده از آن کسی که مرا به سوی آن دعوت میکنی که آیا او از نقره، طلا یا آهن است؟ پس فرستاده به نزد رسول الله (ص) آمده و
او را از سخنان آن مرد آگاه ساخت، پس پیامبر فرمود: به سوی او برو و او را به خداوند عزوجل دعوت نما، آن مرد پیام رسان گفت: ای نبی خدا او از قبول دعوت به سوی خداوند سرپیچی میکند، حضرت فرمود: به سوی او بازگرد او نیز بازگشت و مثل گذشته او را دعوت نمود در همین زمان که آن حاکم میخواست سخنی به زبان بیاورد از ابری که در آسمان بود رعدی برخاسته و صاعقهای از آن به جمجمه سر او اصابت نمود. پس خداوند عزوجل این آیه را نازل فرمود: (و یرسل الصواعق فیصیب بها من یشاء و هم یجادلون فی الله و هو شدید المحال). در حرائج و جرائح از معجزات حضرت رسول الله (ص) است که: ابوطالب با محمد(ص) به سفر میرفت، میگوید: هر زمان که ما زیر نور خورشید و آفتاب سوزان راه میرفتیم ابری بالای سر ما میآمد و بر سرمان سایه انداخت و هرگاه که میایستادیم آن ابر هم میایستاد. روزی در اطراف شام در صومعهای نزد راهبی رسیدیم و اطراق نمودیم پس هنگامی که به او نزدیک میشدیم به ابری که بالای سر ما و همراه ما در حرکت بود نظارهای کرد و گفت: در این قافله چیزی هست! آن گاه آمد و به ما ملحق شد، وقتی به محمد (ص) رسید پیراهن او راکنار زد تا دو کتف او آشکار شد پس به خال بین دو کتفش نگاه کرد آن گاه شروع به گریستن نمود و گفت: ای ابوطالب او را از مکه خارج نساز و اگر هم او را با خود از مکه بیرون آوردی بسیار از او محافظت نما و او را از یهودیان دور بدار که برای این پسر شأن عظیمی است که از درک آن عاجزی، و من اولین اجابت کننده دعوت او هستم.
و باز از خرائج و جرائح دربارهی معجزات رسول الله (ص) آمده که شبی پیامبر در اتاقش نشسته بود و قریش نیز در مکانی دیگر دور هم جمع شده بودند و میگساری میکردند برخی از قریشیان به برخی دیگر میگفتند: کارهای محمد ما را خسته و درمانده کرده و نمیدانیم چه کنیم و چه بگوییم،عدهای گفتند: برخیزید همگی با هم به نزد او برویم و از او بخواهیم که برای معجزهای از آسمان بیاورد و به ما نشان دهد
چرا که جادوگری و ساحری در زمین انجام میپذیرد ولی در آسمان صورت نمیگیرد پس همه به نزد حضرت رفته و عرض کردند: یا محمد اگر چه ما معجزات و جادوهایی از تو دیدهایم ولی اکنون آیتی از آسمان برای ما بفرست و به ما نشان بده چون ما میدانیم که جادو آن گونه که در زمین واقع میشود در آسمان انجام نمیگیرد، حضرت به ایشان فرمود: آیا این ماه را میبینید که در شب چهاردهم است و قرص کامل است؟ گفتند: بلی، حضرت فرمود: آیا دوست دارید نشانه و آیتی که میآورم قبله و جهت آن باشد؟ گفتند: ما هم به این امر راضی هستیم، پس حضرت با انگشتش به ماه اشارهای کرد و آن هم به دو نیم شد پس نصف آن را در پشت کعبه و نصف دیگر را به موازات نیمه دیگر بالای کوه ابوقیس گذاشت و قریش هم در حال نظاره این جریانات بودند، پس عدهای از ایشان گفتند: آن را به جای اولش بازگردان، حضرت با دستش اشاره کره به نیمه که در موازات و بالای کوه ابوقیس بود پس هر دو نمیه به سوی هم پرواز کرده و در آسمان به هم پیوسته و یکی شدند آن گاه ماه به جایگاه خود همانگونه که قبلا بود بازگشت پس قریشیان گفتند: برخیزید که جادوی محمد در آسمان و زمین بوقوع میپیوندند و در این زمان خداوند این آیات را بر رسول الله (ص) نازل فرمود: (اقتربت الساعة و اشنق القمر و ان یروا آیة یعرضوا و یقولوا سحر مستمر).
و در بحار آمده که قاضی در شفا آورده که طحاوی مطلبی را از اسماء بنت عمیس نقل کرده که به دو طریق این حدیث را آوردهاند بدین مضمون که: به رسول خدا (ص) وحی نازل شد در حالی که سرش بر دامان علی (ع) بود و امیرالمؤمنین هم نماز عصر خویش را نخوانده بود به خاطر این که نمیخواست رسول خدا (ص) سرش را از دامان او بردارد پس خورشید غروب کرد آن گاه رسول الله (ص) فرمود: یا علی (ع) آیا نماز عصرت را خواندهای؟ گفت: خیر، رسول الله (ص) فرمود: خداوندا، علی در طاعت تو و پیامبرت بود، برای او خوشید را به جایگاه قبل بازگردان (تا او نماز خویش را اداء
کند) اسماء میگوید: من دیدم که خورشید غروب کرده بود سپس بعد از غروب دیدم که طلوع نمود و درخشید و بالای زمین قرار گرفت و این جریان در ملحی به نام صهباء در خیبر افتاق افتاد.
در خرائج از اسماء بنت عمیس نقل است که گفت: در غزوه حنین رسول الله (ص) حضرت علی (ع) را برای کاری فرستاد، پس از آن رسول الله (ص) نماز عصر خویش را خواند ولی علی(ع) نماز عصر نخواند هنگامی که بازگشت رسول الله (ص) سرش را بر دامان علی (ع) گذاشت و رویش را کشید، زیرا هر زمان که خداوند به پیامبر وحی میفرمود ایشان خود را با پارچهای میپوشاندند، چیزی از این کار نگذشت که خورشید سر بر دامان غروب فروبرد، وقتی که انزال وحی پایان پذیرفت رسول الله (ص) فرمود: یا علی نماز عصر را خواندهای؟ گفت: خیر، پیامبر فرمود: خداوندا خورشید را برای علی (ع) بازگردان، پس خورشید به امر خداوند از محل غروب بازگشت تا آن جا که تا نصف مسجد بالا آمد، اسماء گفت: و آن جا که این جریان رخ داد جایی به نام صهباء بود.
در خرائج در بیان معجزات رسول الله (ص) آمده که: رسول الله (ص) علی (ع) را بعد از نماز ظهر برای انجام برخی امور فرستاده بود وقتی امام بازگشت رسول الله (ص) نماز عصر را با مردم خوانده بود، پس چون امام علی (ع) به نزد حضرت رسید جریانی از کاری که برای انجام آن رفته برای پیامبر شرح داد در همین حال به رسول الله (ص) نماز عصر را با مردم خوانده بود، پس چون امام علی (ع) به نزد حضرت رسید جریانی از کاری که برای انجام آن رفته برای پیامبر شرح داد در همین حال به رسول الله (ص) وحی نازل شد پس ایشان سرش را بر دامان علی (ع) گذاشت و این دو به همین حال بودند تا این که خورشید غروب کرد و هنگام غروب نیز گذشت پس حضرت رسول الله (ص) به امام علی (ع) فرمود: آیا نماز عصر را خواندهای؟ گفت: خیر، چون من کراهت داشتم از این که سر شما را از زانوی خود بردارم و دیدم که زانوی من زیر سر مبارک شماست و مجالست با شما را در آن حال برتر از نماز یافتم. رسول الله (ص) برخاسته و در مقابل قبله ایستاد و فرمود: خداوندا،
علی در طاعت تو و پیامبری بوده، خورشید را به خاطر او باز گردان تا نمازش را بخواند، در این هنگام خورشید از محل غروب خویش بازگشت تا این که به موضع عصر رسید و علی (ع) نمازش را خواند سپس خورشید به محل غروب فروافتاد مانند فرورفتن ستارگان.
و نیز روایت شده که پیامبر فرمود: ای علی خورشید در اطاعت توست دعا کن، پس امام علی (ع) دعا نمود و خوشید بازگشت و حضرت با اشاره نماز خواند.
در بیان معجزات رسول الله (ص) آوردیم که اسماء بنت عمیس گفت: ما با پیامبردر غزوه حنین بودیم پس رسول الله (ص) امام علی (ع) را برای کاری فرستادند آن گاه رسول الله (ص) نماز عصر خویش را خواند و علی (ع) با او نماز خواند پس هنگامیکه بازگشت پیامبر سر خود را بر دامان او گذاشت تا این که خورشید غزوب کرد، هنگامی که پیامبر سرش را از دامان او برداشت علی (ع) با او نماز خواند و خورشید دوباره غروب کرد. اسماء بنت عمیس: این ماجرا در محلی به نام صهباء و در جریان غزوه حنین اتفاق افتاده است.
سپس به پیامبر به علی (ع) فرمود: یا علی ببین که خورشید برای تو بازگشته تا این معجزه حجتی باشد برای مردمی که پس از تو خواهند آمد و حسان بن ثابت در این باره شعری چنین سروده که:
ان علی بن أبیطالب
ردت له الشمس من المغرب
ردت علیه الشمس فی ضوئها
عصرا کأن الشمس لم تغرب
در خرائج از أمسلمه روایت شده که روی فاطمه (س) حسن و حسین (ع) را در
آغوش داشت و به نزد رسول الله (ص) آمد در این حال پیامبر با دیدن خانواده خویش به خود میبالید و در حریری خود را پیچیده بود پس به فاطمه (س) فرمود: پسر عمویت را صدا کن، آن گاه یکی از کودکان را بر زانوی راست و دیگری را بر زانوی چپ خود نشاند و فاطمه (س) در مقابل و علی (ع) در پشت حضرت نشستند در این حال پیامبر فرمود: خداوندا، اینان اهل بیت من هستند، پلیدی را از ایشان دور فرما و آنها را پاک و پاکیزه گردان رسول الله (ص) این جمله را سه بار تکرار نمود. امسلمه میگوید: من در آستانه در بودم، عرض کردم: آیا من جز اهل بیت هستم یا نه، رسول الله (ص) حضرت فرمود: تو در خیر و درستی هستی ولی اهل بیت جز اینان و جبرئیل کسی نیست، آن گاه به علی گفت: روپوش و عبائی یمانی بر روی ایشان بکشد، امام نیز عبای یمانی بر سر ایشان کشید در حالی که خودش نیز به زیر عبا رفته بود آن گاه جبرئیل با ظرفی پر از انگور و انار تسبیح میگفتند، سپس حسن و حسین (ع) تناول فرمودند و انگور و انار در دستهای ایشان تسبیح میگفت، آن گاه امیر المؤمنین علی (ع) وارد شد و از آن میوهها خورد و دوباره تسبیح گفتند، پس از آن مردی از صحابه وارد شد و خواست که از آن میوهها بخورد که مانع او شدند و به او گفتند: از این میوهها فقط پیامبر خدا یا فرزند پیامبر یا وصی و جانشین بعد از او حق دارند که تناول نمایند.
شیخ ابوجعفر طوسی (ره) در امالی آورده که ابیمحمد از عمویش عمر بن یحیی و او از ابوبکر محمد بن سلیمان بن عاصم و او از ابوبکر احمد بن محمد عبدی او از علی بن حسین اموی او از محمد بن حزیر او از عبدالجبار بن علاء و از یوسف بن عطیه صفار، او از ثابت و او زا انس بن مالک نقل کرده که: رسول الله (ص) به من امر فرمود تا استرش که دلدل نام داشت و دراز گوشی که یعفور نام داشت را زین و افسار کنم، من هم چنین کردم پس رسول الله (ص) بر استرش و علی (ع) بر دراز گوش سوار شدند و
به راه افتادند و من نیز با ایشان حرکت کردم تا این که آنها به دامنه کوهی رسیدند پس از مرکبهایشان پایین آمده و از کوه بالا رفتند تا این که به شکافی در کوه وارد شدند آن گاه دیدم که ابر سفیدی مانند تختی سایه انداخت و پایین آمد و نزدیک شکاف کوه قرار گرفت و دیدم که پیامبر دستش را دراز میکند و چیزی را برداشته و میخورد و به علی (ع) نیز میدهد و او نیز تناول مینماید تا این که به نظرم رسید که هر دوی ایشان سیر شدند سپس دیدم که پیامبر دستش را به سوی چیزی دراز میکند و چیزی مینوشد و به علی (ع) نیز مینوشاند تا این که دانستم آن قدر نوشیدند که سیراب شدند آن گاه دیدم که آن ابر بالا رفت و رسول الله (ص) و امام علی (ع) از کوه پایین آمده و به راه افتادند، من نیز با ایشان به راه افتادم در میان راه به پیامبر نگاه کردم حضرت در صورت و چهره من تغییراتی احساس کرد پس فرمود: ای انس، تو را رنگ پریده نبینم! عرض کردم: از آن چه که دیدم ترسناک و وحشتزده شدم حضرت فرمود: پس آن چه را که رخ داد دیدی، عرض کردم: بله، پدرم و مادرم به فدایت یا رسول الله (ص)، فرمود: ای انس به همان خداوندی که هر چه اراده فرموده خلق کرده است قسم، از آن ابر و مائدههای آسمانی آن سیصد و سی پیامبر و سیصد و سی جانشین پیامبر تناول نمودهاند و در میان آنها نزد خداوند پیامبری گرامیتر از من و هیچ جانشینی عزیزتر از علی وجود ندارد.
و نیز از همان منبع به اسنادش از انس بن مالک نقل است که: روزی پیامبر بر استری سوار شده و به سمت کوه آل فلان روانه شدند و فرمودند: ای انس این استر را بگیر به فلان جا و فلان جا برو و علی(ع) را در حالی میبینی که نشسته و با ریگها تسبیح میگوید، سلام مرا به او برسان و او را بر این استر سوار کرده به این جا بیاور انس میگوید: من رفتم و علی (ع) را به همان گونه که رسول الله (ص) فرموده بود یافته و بر استر سوار کرده و با او به نزد حضرت آمدم هنگامی که علی (ع) چشم به رسول الله (ص) افتاد عرض کرد: السلام علیک یا رسول الله، حضرت در پاسخ فرمود:
و علیک السلام یا أبا الحسن بنشین چون این مکان جایی است که هفتاد پیامبر مرسل در این جا نشستهاند و پیامبری در این محل ننشسته مگر این که من از او برتر هستم و در موضع هر پیامبر برادر و وصی او نشسته که هیچ برادری بهتر از تو بر آن موضع ننشسته.
أنس میگوید: دیدم که ابری بر سر ایشان سایه انداخت و تا بالای سر ایشان پایین آمد پس پیامبر دستش را به سوی ابر دراز کرد و خوشهای انگور برداشت انگار خوشه انگور را بین خودش و علی (ع) قرار داد و فرمود: ای برادرم از این انگور بخور که هدیهای از خداوند تعالی به من و توست.
انس میگوید، عرض کردم: یا رسول الله آیا علی (ع) برادر شماست؟ فرمود: بله، علی برادر من است، انس میگوید عرض کردم: یا رسول الله بگو ببینم، علی (ع) چگونه برادر توست؟ حضرت فرمود: همانا خداوند عزوجل آبی زیر عرش خود خلق کرد سه هزار سال قبل از این که آدم (ع) را بیافریند و در آن آب لؤلؤی سبزی را در نهانگاه علم خویش قرار داد تا اینکه آدم (ع) را خلق نمود آنگاه آن آب را از عرش خود جدا کرد و آن را در صلب آدم (ع) جاری ساخت قبل از این که خداوند او را قبض روح نماید سپس آن را به صلب شیث (ع) انتقال داد آن آب همواره از پشتی به پشت دیگر منتقل شد تا این که به عبدالمطلب رسید. آن گاه خداوند آن آب را به دو نیم قسمت کرد پس من نصف آن آب هستم و علی هم نیمه دیگر آن آب است برای همین علی (ع) در دنیا و آخرت برادر من است آن گاه رسول الله (ص) این آیه قرآن را خواند: (و هو الذی خلق من المآء بشرا فجعله نسبا و صهرا و کان ربک قدیرا).
مؤلف میگوید: ان شاءالله تعالی در بیان فضائل امام علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) جریان نزول مائده و اطعمه و اشربه بهشتی از سوی خداوند متعال خواهد آمد.
مقام سوم: در بیات معجزات حضرت رسول (ص) در اطاعت زمینها و جمادات و نباتات از او و سخن گفتن آنها با پیامبر.
قطب الدین سعید بن هبة راوندی در خرائج از فاطمه بنت اسد مادر حضرت امیرالمؤمنین (ع) آمده که وقتی زمان وفات عبدالمطلب نزدیک شد اولادش را جمع کرد و به آنها گفت: چه کسی کفالت محمد(ص) را به عهده میگیرد؟ آنها گفتند: محمد بسیار باهوشتر و زیرکتراز ماست، عبدالمطلب گفت: اختیار این امر را به خودش واگذار میکنیم، آن گاه گفتند: ای محمد جدت آماده سفر به سرای دیگر است دوست داری کدامیک از عموها و عمهها و عمههایت کفایت تو را به عهده بگیرد؟ محمد به صورتهای همهی ایشان نظارهای کرد آن گاه رو به ابوطالب نمود، سپس عبد المطلب به او گفت: ای ابوطالب من از دیانت و امانتداری تو آگاهم پس برای محمد همانگونه باش که من بودم، فاطمه بنت اسد میگوید: چون عبدالمطلب از دنیا رفت ابوطالب کفالت محمد را بر عهده گرفت و من نیز کمر به خدمت او بستم و محمد مرا مادر صدا میکرد، در باغچه خانه ما چندین نخل بود و تازه به بار نشسته و خرما گرفته بود که هر روز چهل نفر از همسالان و هم بازیهای محمد به باغچه ما میآمدند و هر چه رطب از نخلها فرومیافتاد از زمین برداشته و میخوردند و هرگاه محمد میدید که بچهها برای بردن رطبها میآیند مقداری از رطبها را از دست بعضی از کودکان میگرفت که از او زودتر به سراغ خرماها رفته بودند و بچههای دیگر از همدیگر خرماها را میربودند، به همین خاطر من هر روز برای محمد یک کاسه یا بیشتر خرما جمع میکردم و این کار را کنیزم نیز انجام میداد و برای او خرما جمع میکرد اتفاقا روزی من فراموش کردم که برای محمد از زیر نخلها خرما جمع کنم و کنیزم نیز فراموش کرده بود و محمد نیز در خواب بود که بچهها آمدند و هر چه خرما بر روی زمین افتاده بود برداشته و رفتند، من نیز خواب بودم و به خاطر حیاء از محمد روی خود را پوشانیدم بودم تا وقتی میآید روی مرا نبیند،در این حال محمد بیدار شد و به داخل
باغچه آمد و دید که هیچ رطبی بر روی زمین نیست پس برگشت، کنیزم نیز به او گفت: ما فراموش کردیم برای تو خرما جمع کنیم و بچهها آمدند و هر چه خرما افتاده بود خوردند، فاطمه بنت اسد میگوید: محمد برگشت و به باغچه رفت و به یکی از نخلها اشاره کرد و گفت: ای درخت من گرسنهام، فاطمه بنت اسد میگوید: دیدم که درخت شاخههایی که خرما داشت پایین آورد تا این که محمد هر چه خواست از میوههای آن تناول نمود آن گاه به جای خود بالا رفت. فاطمه بنت اسد میگوید: من از دیدن این صحنهها متعجب شدم در آن هنگام ابوطالب خارج از خانه بود (و ابوطالب عادت داشت هر زمان که به خانه باز میگشت دق الباب میکرد و من به کنیز میگفتم تا در را باز کند) پس چون ابوطالب آمد و دقالباب کرد من با پای برهنه به سوی او دویدم و در خانه را باز کردم و آن چه دیده بودم برای او حکایت نمودم، ابوطالب گفت: همانا محمد پیامبر خواهد شد که از سوی خداوند مبعوث میشود و تو ای فاطمه سی سال بعد برای او جانشین بدنیا خواهی آورد و پس از سی سال همانگونه که همسرم ابوطالب گفته بود علی را به دنیا آوردم.
از جابر بن عبد الله انصاری نقل است که میگوید: وقتی ما با محمد(ص) در کوچهها و محلات مکه قدمی زدیم و راه میرفتیم از هیچ سنگ و درختی نمیگذشتیم مگر این که آن سنگ و درخت میگفت: السلام علیک یا رسول الله.
از عمار بن یاسر نقل است که: در برخی سفرها با رسول الله (ص) بودم و گاهی در بضعی از صحراها که کم درخت بود منزل میکردیم، پس رسول الله (ص) به دو درخت کوچک نظاره میکرد به من فرمود: ای عمار برو به آن دو درخت و به آن دو بگو: رسول خدا به شما امر کرده که به هم بپیوندید و یکی شوید تا این که زیر شما رفع حاجت کنم، چون من این را گفتم: هر یک از دو درخت به سمت دیگری آمد و همدیگر را در برگرفته و یکی شدند و گویی که یک درخت بودهاند، پس رسول خدا (ص) در پشت آنها رفع حاجت مینمود، هنگامی که میخواست بازگردد
به آنها فرمود: به حال اول خود بازگردید و جدا شوید که آنها نیز به حال اول خود بازگشتند.
و نیز از معجزات آن حضرت این است که وقتی در غزوه تبوک بودیم بیست و پنج هزار نفر از مسلمین به غیر از خدمهی آنها با رسول الله (ص) بودند، در میان راه گذر حضرت به کوهی افتاد که آب از بالای آن به پایین ترشح میکرد بدون این که آب جاری شود پس مردم گفتند: جوشیدن آب از این کوه چه عجیب است حضرت فرمود: دین کوه گریه میکند، مردم با تعجب گفتند: گریه میکند! حضرت فرمود: دوست دارید علت آن را بدانید؟ گفتند: بله، حضرت به کوه گفت: ای کوه برای چه گریه میکنی؟ پس کوه با زبانی رسا و گویا که عدهای هم آن صدا را شنیدند پاسخ داد: یا رسول الله، سالها پیش عیسی بن مریم (ع) از کنار من رد میشد و این جمله را با خود زمزمه میکرد (نارا وقودها الناس و الحجارة) من از ترس گریه میکنم که مبادا روز قیامت من از آن سنگهایی باشم که هیزم آتش جهنم باشند، حضرت فرمود: آرام باش که تو از آن نیستی بدرستیکه آن هیزمها از سنگهای کبریت هستند.
پس آن کوه از گریستن باز ایستاد و دیگر آبی ترشح نمینمود و آب آن خشک شد تا آن جا که هیچ آبی دیده نشد و از آن رطوبت هیچ اثری باقی نماند.
شیخ در امالی به اسنادش از سلمان (ره) نقل میکند که گفت: ما نزد رسول الله (ص) بودیم، که علی بن ابیطالب (ص) آمد پس رسول الله (ص) دانه ریگی به او داد، هنگامیکه ریگ در کف دست علی (ع) قرار گرفت به زبان آمد و گفت: لا اله الا الله محمد رسول الله رضیت بالله ربا و به محمد نبیا و به علی بن ابیطالب ولیا، سپس پیامبر فرمود: هر کس از شما شب را به صبح برساند و روزگار بگذراند در حالی که راضی و دلخوش به بندگی خداوند و ولایت علی بن ابیطالب (ع) باشد از ترس و عذاب خداوند متعال ایمن خواهد بود.
در خرائج از امام صادق (ع) نقل است که فرمود: رسول الله (ص) گاهی برای
غزوات خارج میشد، هنگامی که باز میگشت در میان برخی از راهها منزل میکرد و استراحت مینمود، یکبار هنگامیکه رسول الله (ص) غذا میخورد و مردم نیز با او پارچهای را جمع میکنند و میپیچند تا این که حضرت به فدک رسید، هنگامی که اهل فدک صدای پای اسبها را شنیدند گمان کردند که دشمنانشان آمدهاند پس درهای همه شهر مدینه را بستند و همه کلیدها را به پیرزنی دادند که خانه او در خارج از مدینه بود و همه اهل شهر به بالای کوه پناه بردند پس جبرئیل به نزد آن پیرزن آمد و کلیدها را از او گرفت و سپس درهای مدینه را باز کرد و خانه پیامبر نیز جزء همان خانهها بود پس جبرئیل گفت: ای محمد این چیزی است که خداوند به تو اختصاص داد و آن را به تن عطا نمود نه به هیچ یک از مردم همان گونه که فرمود: (ما أفاء الله علی رسوله من أهل القری فالله و للرسول و لذی القربی) و همچنین که فرمود: (فما ارجفتم علیه من خیل و لا رکاب و لکن الله یسلط رسله علی من یشاء) مسلمین ندانستند و فدک را به او ندادند ولی خداوند آن باغ را به رسولش بازگرداند پس حضرت با جبرئیل به دور حیاطهای آن گشتند و جبرئیل درها را بسته و قفل کرد و کلیدها را به رسول الله (ص) داد و حضرت نیز کلیدها را در غلاف شمشیرش گذاشت و شمشیر را هم به زین اسبش آویزان نمود سپس سوار بر مرکبش شد و زمین در زیر پای مرکب او چرخید و مسیر برای او کوتاه شد و به نزد یارانش بازگشت در حالی که یارانش هنوز دور هم جمع بودند و متفرق نشده بودند و جمع را ترک نکرده بودند پس رسول الله (ص) فرمود: من هم اکنون به فدک رفتم و آن باغ را خداوند به من بازگرداند و بخشید، عدهای از منافقین به دیگر یارانشان با چشم اشاره کرده و سخنان حضرت را به استهزاء و مسخره گرفتند. رسول الله (ص) فرمود: این کلیدهای فدک است، سپس کلیدها را از غلاف شمشیرش بیرون آورد، سپس بر مرکبش سوار شد و یارانش نیز بر مرکبهایشان سوارش شدند، هنگامی که به مدینه وارد شدند حضرت به نزد فاطمه (س) رفت و
فرمود: ای دخترم خداوند به پدرت باغ فدک را بازگردانده و هدیه فرموده و این باغ را مختص او قرار داد نه هیچ کس دیگر از مسلمین، دخترم هر کاری میخواهی با این باغ انجام بده چون این باغ مهر مادرت خدیجه بوده است و پدرت هم آن را مهریه تو قرار میدهد. دخترم فاطمه جان، پدرت این باغ را به تو و فرزندان تو هدیه میکند پس آن گاه برای ادیم عکاظی و علی بن ابیطالب و غلام رسول الله (ص) و امایمن دعا نمود و فرمود: همانا امایمن زنی از اهل بهشت است و اهل فدک به نزد رسول الله (ص) آمدند و آن را به سالی بیست و چهار هزار دینار از حضرت اجاره نمودند.
سید رضی محمد بن حسین موسوی (قدس سره) در نهج البلاغه میگوید که امیرالمؤمنین (ع) در خطبه قاصعه فرمود: من نزد رسول الله (ع) بودم که عدهای از بزرگان و اشراف قریش نزد ایشان آمدند و به او گفتند: ای محمد تو ادعایی کردهای که بسیار بزرگ است و هیچ یک از پدران و خویشانت چنین ادعایی ننموده است ما از تو سؤال میکنیم و امری را از تو طلب مینماییم اگر جواب ما را دادی و آن را به ما نشان دادی خواهیم دانست که تو پیامبر فرستاده خداوند هستی و اگر نتوانستی خواهی فهمید که تو جادوگر دروغگو هستی حضرت به آنها فرمود: چه میخواهید؟ گفتند: برای ما به آن درخت بگو که با ریشههایش از زمین جدا شده و از جای خود کنده شود و بیاید و در برابر تو بایستد حضرت فرمود: خداوند بر هر چیزی تواناست پس اگر خداوند به دعای من این کار را برای شما انجام داد آیا به حق ایمان میآورد شهادت میدهید؟
گفتند: آری، حضرت فرمود: هم اکنون به شما نشان خواهم داد آن چه را که طلب کردهاید هر چند که من میدانم شما به سوی راستی و خیر نمیآیید و از آن اطاعت نمینمایید همانا در میان شما کسانی هستند که در چاه افکنده خواهند شد (اشاره به برخی از سران قریش است که در جنگ بدر کشته شدند و جسدهایشان را در چاه انداختند) و کسانی هستند که مردم را دسته دسته و گروه گروه و برای نبرد با من آماده
و روانه میسازند سپس حضرت فرمود: ای درخت اگر به خدا و روز قیامت ایمان داری و میدانی که من رسول خدا هستم پس با ریشههایت از زمین جدا شو و از جای خود کنده شد به اذن خداوند و به مقابل من بیا، به خداوندی که محمد(ص) را به حق مبعوث ساخته است آن درخت با ریشههایش از جای خود کنده شد و آمد در حالی که صدایی از آن شنیده میشد و آوایی چون صدای پر و بال پرندگان از او برخاسته بود آمد و در مقابل رسول الله (ص) ایستاد و بلندترین شاخه خود را نزد رسول الله (ص) به نشانه احترام و خشوع به زمین افکند و بعضی از شاخههایش را نیز به شانههای من افکند در حالی که من در سمت راست رسول الله (ص) بودم. پس چون بزرگان و اشراف قریش این صحنهها را دیدند با گردنکشی و تکبر (ناشی از خودکامگی و کفر) گفتند: حالا این دفعه بگو نصف درخت بیاید و نصف آن بر جای خودش باقی بماند، رسول الله (ص) آمد، با عجیبترین شکل و سر و صدای بیشتر و دور رسول الله (ص) حلقه زد و پیچید پس مشرکان قریش باز کردنکشی کرده و کفر ورزیدند و گفتند: حالا بگو که این نیمه درخت بازگردد و نیمه قبلی دوباره پیوند خورده و مثل قبل یکی شوند، رسول الله (ص) به نیمه درخت امر کرد و آن هم بازگشت (امام علی (ع) میفرماید: با دیدن این صحنهها) من گفتم: لا اله الا الله، یا رسول الله من اولین مؤمن به تو هستم و اولین کسی هستم که اقرار میکنم که این درخت کاری کرد که فقط به امر خداوند میسر است و این معجزه تأیید کننده نبوت و بزرگی و علو کلمات و سخنان توست. ولی آن بزرگانی و اشراف قریش گفتند: محمد جادوگری دورغگوست که جادوی عجیبی میکند، او مردی بیمایه و دیوانه بیش نیست! ای محمد آیا کسی جز این پسر که تو برایش بزرگ جلوه داده امر نبوت تو را تصدیق و تأیید میکند؟
مقام چهارم: در بیان اعجاز حضرت با انواع حیوانات
شیخ ابوجعفر طوسی (ره) در امالی به اسنادش که به امام صادق (ع) میرسد و او از پدرش و او از جدش امام علی بن ابی طالب (ع) نقل کرده که حضرت فرمود: روزی رسول الله (ص) در حال گذر بود که دید ماده آهویی با طناب به چادری بسته شده بود. وقتی ماده آهو رسول الله (ص) را دید خداوند عزوجل زبان او را گویا ساخت پس شروع به سخن گفتن نمود و گفت: یا رسول الله (ص) من مادر دو بچه آهو هستم که هم اکنون تشنه هستند و این هم پستان من است که پر از شیر شده مرا آزاد نما تا بروم و دو بچه خود را شیر دهم سپس بازگردم آنگاه مرا همین گونه که بسته شدهام ببند. رسول الله (ص) به آن آهوی ماده گفت: چگونه تو را رها سازم در حالی که آن مردم تو را صید کردهاند و بستهاند، آهو گفت: بله یا رسول الله (ص) من باز میگردم و شما مرا همان گونه آنها بستهاند با دستان خود ببند، رسول خدا(ص) از او پیمان و قسم به خداوند گرفت که بازگردد و او را آزاد کرد، مدت زیادی نگذشته بود که آهوی مادر بازگشت رسول الله (ص) هم همانگونه که او را بسته بودند بست سپس از اهل چادر سؤال فرمود: که این صید برای کیست؟ گفتند: یا رسول الله (ص) این صید برای بنیفلان است، رسول الله (ص) نزد ایشان رفت و اتفاقا یکی از آنها از منافقین بود که با دیدن رسول الله (ص) از نفاقش دست برداشته و اسلام نیکو و صحیحی آورد، رسول الله (ص) با او در بارهی خریدن آهوی مادر سخن گفت، آن شخص هم گفت: بله یا رسول الله (ص) پدر و مادرم به فدایت من آن آهو را آزاد میکنم پیامبر فرمود: اگر حیوانات آن چه که شما دربارهی مرگ میدانید میدانستند شما نمیتوانستید حیوانات چاق و فربه بخورید.
در بحار از قص شیه صدوق (ره) از پدرش او هم از سعد از حسن بن موسی خشاب از علی بن حسان از عمویش عبد الرحمن از امام صادق (ع) نقل است که حضرت فرمود: روزی رسول الله (ص) ایستاده بود که شتری بارکش نزد حضرت آمد
و در مقابل ایشان به حالت خشوع سینه خود را به زمین خوبانید (گویی که در برابر او سجده مینماید) عمر که نظارهگر این صحنه بود گفت: یا رسول الله آیا شتر به شما سجده مینماید؟ اگر او به شما سجده نماید ما به این کار سزاوارتر هستیم! حضرت فرمود: خیر، بلکه باید برای خداوند عزوجل سجده نمایید، این شتر از اربابش شکایت مینماید و میگوید از هنگام کوچکی او را به کار گرفته و از او کار کشیدهاند و چون پیر و سالخورده شد و از کار افتاده و دیگر توانایی کافی باری کارکردن ندارد، میخواهند او را نحر کنند و بکشند. ای عمر! اگر به کسی امر مینمودند تا به کسی سجده نماید هر آینه به زن امر میکردند تا به شوهرش سجده نماید.
سپس امام صادق (ع) فرمودند: سه گونه از حیونات بودند که خداوند زبان آنها را گویا ساخت تا با پیامبر سخن گفتند: یکی شتر که جریان آن قبلا گفته آمد و دیگری گرگ که به نزد رسول الله (ص) آمد و به او از گرسنگی شکایت نمود پس رسول الله (ص) به صاحبان گوسفند گفت که سهمی به گرگ بدهند ولی آنها از دادن مقداری غذا به گرگ امتناع ورزیدند و خست نمودند پس گرگ رفت و پس از چندی برای بار دوم به نزد حضرت آمده و از گرسنگی شکایت نمود، باز رسول الله (ص) از صاحبان گوسفندان خواست که سهم گرگ را بدهند ولی باز آنها امساک نموده و باز چیزی به گرگ ندادند پس رسول الله (ص) فرمود: اگر من به این گرگ امری میکردم و کاری از او میخواستم آن گرگ فرمانم را اطاعت میکرد و چیزی بر آن اضافه یا کم نمیکرد و تا روز قیامت مطیع آن بود ولی شما که انسان هستید به فرمان من بیاحترامی کردید، حیوان سوم که با رسول الله (ص) سخن گفت گاوی بود که در نخلستانی بنی سالم انصاری بود وقتی فهمید که رسول خدا (ص) میآید گفت: ای آل ذریع بجاست که منادی فریاد برآورد: لا اله الله رب العالمین و محمد رسول الله سید النبیین وعلی وصیه سید الوصیین.
در بصائر از احمدبن حسن بن علی بن فضال از پدرش و احمد بن محمد از
حسن بن علی بن فضال از عبد الله بن بکیر از زراره از امام صادق (ع) نقل است که حضرت فرمود: مردی شتری داشت که پیر و سالخورده شده بود پس دوستانش گفتند: شترت را نحر کن و بکش پس شتر به نزد رسول خدا(ص) آمد و به حال خضوع در برابر حضرت نشست. حضرت به دنبال صاحبش فرستاد، هنگامی که آمد به او فرمود: این شتر میگوید وقتی که جوان بود از آن کار کشیده و استفاده بسیار نمودهاید و حال که پیر و فرتوت شده میخواهید او را ذبح ونحر نمایید. صاحب شتر گفت: درست میگوید، رسول الله (ص) فرمود: شتر را نحر نکنید و رهایش سازید پس آنها نیز چنین کردند.
و نیز در بصائر از احمد بن محمد از ابن فضال از ابن بکیر از بعضی از بزرگان ما از امام صادق (ع) نقل است که حضرت فرمود: گرگها به نزد رسول الله (ص) آمده و از حضرت روزی خوش را طلب نمودند، حضرت به یارانش فرمود: اگر میخواهید (که بین شما وگرگها مصالحه شود) غذایی که به این گرگها بدهید و رزق ایشان را تهیه نمایید تا چیزی از گلهها و احشامتان چیزی کم نشود و اگر هم میخواهید چیزی به گرگها ندهید ولی در عوض احشام و گلهها ندهیم به بلایی دچار میشویم که مصیبتی مثل آن نیست پس هر گونه که بتوانیم با دادن سهم مانع تعدی گرگها به خود خواهیم شد.
وو نیز از همان سند از حجال از لؤلؤ از ابن سنان از ابیالجارود از علی بن ثابت از جابر بن عبد الله انصاری نقل است که گفت: ما نزد رسول الله (ص) نشسته بودیم که شتری به نزد حضرت آمد و در مقابل ایشان به نشانه احترام و خضوع سینه خود را بر زمین چسبانید در حالی که از چشمانش اشک جاری بود پس رسول الله (ص) فرمود: این شتر برای کیست؟ گفتند: برای فلان مرد انصاری است، حضرت فرمود: او را نزد من بیاورید، پس صاحب شتر را آوردند و حضرت به او فرمود، شتر تو را از تو شکایت
میکند، مرد گفت: چه میگوید یا رسول الله؟ حضرت فرمود: میگوید از او به سختی کار میکشی و او را گرسنه نگه میداری؟ مرد گفت: یا رسول الله درست میگوید ولی من جز این شتر، حیوان دیگری ندارم و من مردی عیالوار هستم، حضرت فرمود: این شتر به تو میگوید که برای تو کار میکند ولی او را سیر نما و به او غذا بده، مرد گفت: یا رسول الله کار او را سبک مینمایم و او را سیر کرده و غذایش میدهم، جابر میگوید: شتر با شنیدن این سخنان برخاست و بازگشت.
و به همین اسناد از علی بن ثابت از جابر نقل است که گفت: روزی از روزها ما نزد رسول الله (ص) نشسته بودیم که شتری نزد ایشان آمد و به حال خضوع و خشوع سینهاش را به زمین چسباند و به حال تضرع افتاد در حالیک اشک چشمانش چون سیل جاری بود پس رسول الله (ص) فرمود: این شتر از آن کیست؟ گفتند: برای فلانی است، حضرت فرمود: او را بیاورید، پس چون صاحب شتر آمد حضرت به او فرمود: این شتر میگوید که او کودکان شما را سیراب نموده و به سختی برای مردان و زنان شما کار کرده است ولی حالا شما میخواهید او را بکشید، مرد گفت: یا رسول الله (ص) ما می خواهیم ولیمه و غذایی بدهیم برای همین میخواهیم او را نحر کرده و بکشیم حضرت فرمود: او را به من بده پس مرد هم شتر را به حضرت بخشید و رسول الله (ص) نیز آن شتر را آزاد کرد پس آن شتر به دور انصار میآمد مانند حاجتمندی که به دیوار حجرالاسود مشرف میشود و آزادشدگان مسلمان و عتقاء وقتی آن شتر به نزدشان میآمد می گفتند: این شتر آزاد شده رسول الله (ص) است، راوی می گوید: آن شتر آنقدر به چرا رفت که بسیار چاق و فربه شد به حدیکه پوستش کشیده شده بود.
و به همان سند از ابراهیم بن هاشم از جعفر بن محمد از عبدالله میمون قداح از امام صادق (ع) نقل است که فرمود: یک زن یهودی سر دست گوسفند (یا بزغالهای) را که پخته بود به سم آلوده کرد و به رسول الله (ص) داد، آنحضرت هم سردست
گوسفند را دوست داشت و از خوردن گوشت ران کراهت داشت (زیرا که به محل دفع فضولات حیوان نزدیک است) پس هنگامی که پیرزن یهودی گوشت بریان و پخته گوسفند را آورد رسول الله (ص) از همان قسمتی که دوست داشت یعنی سردست گوسفند آنقدر که تقدیر خداوند بود خورد پس آن سردست و ذراع گوسفند به زبان آمد و گفت: یا رسول الله من مسموم هستم و حضرت دیگر از آن گوشت نخورد ولی اثرات آن سم هرگز برطرف نشد تا این که حضرت از دنیا رفت.
شیخ صدوق (قدس سره) در کتاب علل به اسنادش که از امام صادق (ع) نقل کرده وصیت پیامبر و آن چه که به امیرالمؤمنین (ع) عطا فرموده را بیان میکند تا آن جا که میگوید: ای علی، این دراز گوش را در زمان حیات خود به تو میدهم وتو هم در این زمان آن را از من بگیر و قبول کن که هیچ کس پس از وفات من دربارهی آن با تو مجادله و نزاع نکند سپس امام صادق (ع) فرمود: اولین حیوانی که از چهارپایان و مرکبهای رسول الله (ص) مرد دراز گوشی بود که بر آن سوار میشد در همان ساعتی که رسول الله (ص) از دنیا رحلت فرمود: آن حیوان افسارش را پاره کرد و به راه افتاد تا در محله قبا به جایی به نام چاه بنی خطمه رسید و خورد را در آن چاه انداخت و همان جا محل دفن آن حیوان گردید، امام صادق (ع) فرمود: دراز گوش رسول الله (ص) که نامش یعفور بود با حضرت میکرد، پس یک روز گفت: پدر و مادرم به فدایت پدرم از جدش از پدرش از جدش که او در کشتی نوح (ع) با او همراه بود نقل میکند که: روزی نوح او را دید و به صورتش دست کشید و نوازش کرد سپس فرمود: از صلب این درازگوش، دراز گوشی به وجود میآید که سرور پیامبران و آخرین ایشان بر آن سوار میشود، حمد و ستایش مخصوص خداوند که این درازگوش را به من داده است. در بحار از مناقب از محمد بن اسحاق نقل شده: زنی از مشرکین که بسیار درباره رسول الله (ص) بدگویی و بددهانی میکرد از کنار حضرت میگذشت در حالی که در
آغوش خود نوزاد پسر دو ماههای داشت، پس نوزاد به امر خداوند به زبان آمد و گفت: السلام علیک یا رسول الله، محمد بن عبد الله، مادر نوزاد کار او را انکار کرد و زیر بار حقیقت نرفت پس رسول الله (ص) به نوزاد فرمود: ای کودک کار او را انکار کرد و زیر بار حقیقت نرفت پس رسول الله (ص) به نوزاد فرمود: ای کودک از کجا دانستی که من رسول الله و محمد بن عبد الله هستم؟ آن کودک گفت: خداوند رب العالمین و روح الأمین به من یاد دادهاند، پیامبر فرمود: روح الأمین کیست؟ کودک گفت: او جبرئیل است، که هم اکنون بالای سر تو ایستاده و به تو نگاه میکند، پیامبر به او گفت: ای پسر اسم تو چیست؟ گفت: نام من عبد العزی است و من به عزی ایمان ندارم و به او کافر هستم. یا رسول الله، هر اسمی میخواهی بر من بگذار حضرت فرمود: نام تو را عبد الله میگذارم کودک گفت: یا رسول الله نزد خداوند برای من دعا کن تا مرا از خادمان تو در بهشت قرار دهد رسول الله (ص) نیز برای او دعا کرد پس نوزاد گفت: یا رسول الله هر کس به تو ایمان بیاورد سعادتمند و خوشبخت خواهد شد و هر کس به تو ایمان نیاورد و کافر شود شقی و بدبخت خواهد شد آن گاه آن نوزاد فریاد بلندی کشید و از دنیا رفت.
همچنین به اسنادش از شمر بن عطیه نقل است که با نوجوانی به نزد رسول الله(ص) آمدم حضرت به نوجوان همراه من فرمود نزدیک بیا او نیز به نزدیکی حضرت رفت آنگاه رسول الله (ص) فرمود: من چه کسی هستم؟ آن کودک که هرگز در عمرش نتوانسته بود سخن بگوید به معجزه ایشان لب به سخن گشود و گفت: تو رسول خدا هستی.
و نیز به همان سند از واقدی از مطلب بن عبد الله آمده که گفت: رسول الله (ص) در مدینه در جمع یارانش نشسته بود که در همین زمان گرگی نزدیک شد و در برابر رسول الله (ص) ایستاد و شروع به زوزه کشیدن نمود پس حضرت رو به اصحابش نمود و فرمود: این گرگ فرستادهی گرگها به سوی شماست، اگر دوستدارید به او چیزی بدهید و به سوی دیگری او را نفرستید و اگر هم میخواهید او را رها کنید و
چیزی به او ندهید ولی از او پرهیز نمایید پس هر چه به دست آورد و از گلههای شما شکار کرد همان روزیاش خواهد بود. مردم گفتند: یا رسول الله اگر چیزی به او بدهیم خیال ما راحت و آسوده خواهد بود، رسول الله (ص) با انگشت سوم خود اشاره کرد و گرگ نیز به سرعت بازگشت در حالی که سر و دم خود را تکان میداد.
به همان سند در حکایت عمرو بن منتشر آمده که او از پیامبر درخواست نمود تا ماری که به خانهاش آمده بود از آنجا دور کند و نهال نخل او را که در حال خشک شدن بود احیاء نماید پس پیامبر خارج شد و به آن جا رفت و دید که ماری در حال نعره کشیدن است و مانند شتری که رم کرده سر و صدا میکند و مثل گاو فریاد و زوزه میکشد پس چون مار نگاهش به رسول الله (ص) افتاد و به حضرت سلام کرد آن گاه رسول الله (ص) دستش را بر نخل نهاد و فرمود: بسم الله الذی قدر فهدی و أمات و أحیی، آن گاه آن نهال نخل به اندازه قامت رسول الله (ص) بلند شد و میوه داد و از کنار ریشه آن چشمه آب جوشید.
آوردهاند که: روزی پیامبر در کف دست راستش خرما بود وقتی حضرت آن را تناول میفرمود هستههای خرما را در دست چپش نگاه میداشت. گوسفندی از کنار حضرت در حال گذر بود حضرت به گوسفند اشاره نمود تا بیاید و هستههای خرما را بخورد پس گوسفند آمد و شروع به خوردن هسته از کف دست چپ رسول الله (ص) نمود و حضرت خودش از دست راست خود خرما میخورد و آن قدر صبر نمود تا این که گوسفند از خوردن فارغ شده و رفت
و به همان سند از معرض بن عبد الله از پدرش و او از جدش آورده که در هنگام حجة الداع کودکی را که در پارچهای پیچیده بودند به دست رسول الله (ص) دادند، حضرت کودک را در کف دست خویش نهاد و به او فرمود: ای کودک من که هستم؟ کودک پاسخ داد: تو محمد رسول خدا هستی؟ حضرت فرمود: ای کودک خوش قدم و مبارک درست گفتی وما این کودک مبارک را یمامه نامیدیم.
به همان سند از ابن عباس نقل است که یک بار پیامبر میخواست مسح پا بکشد کفشهایش را در آورد پس چون خواست آنها بپوشد عقابی از آسمان آمد و در هوا کفش را از دست حضرت ربود و پس از چندی آن را از آسمان انداخت در این حال حضرت دید که از دورن کفش ماری بیرون آمد آن گاه حضرت فرمود: أعوذ بالله من شر من یمشی علی بطنه و من شر من یمشی علی رجلین، سپس آن عقاب حضرت را از پوشیدن کفش نهی کرد تا این که آن مار را از نزد پیامبر دور سازد.
در حرائج در باب معجزات رسول الله (ص) این گونه بیان شده که: آن حضرت در میان اصحابش نشسته بودند که مردی اعرابی آمد در حالی که سوسماری را صید کرده و درون آستین لباسش انداخته بود از اطرافیان پیامبر پرسید: این مرد کیست: گفتند: او پیامبر است، مرد عرب گفت: به لات و عزی قسم که هیچ کس نزد من بدتر و دشمنتر از نیست و اگر با این کار قبیلهام را عجول نمیخواندند هر چه سریعتر تو را به قتل میرساندم.
این حرفها به تو نیامده (با این حرفها خودت را خسته نکن)، آن گاه حضرت فرمود: به من ایمان بیاور، مرد گفت: من به تو ایمان نمیآورم مگر این که این سوسمار به توایمان بیاورد، آن گاه سوسماری که در آستین داشت بیرون آورد و به زمین انداخت، پیامبر فرمود: ای سوسمار پس سوسمار با زبان عربی بطوریکه همه آن را میشنیدند گفت: گوش بفرمانم و اطاعت امر تو مینمایم ای نجات بخش بیچارگان در روز قیامت. حضرت فرمود: چه کسی را میپرستی؟ حیوان گفت: آن کسی را میپرستم که عرش او در آسمان است و پادشاهی او بر زمین است و به دریا راه دارد و رحمت او در بهشت متجلی میگردد و عذاب او در آتش دوزخ نمایان خواهد شد، حضرت فرمود: ای سوسمار من چه کسی هستم؟ حیوان گفت: تو فرستاده پروردگار عالمیان و خاتم پیامبران هستی هر که تو را تصدیق کند رستگار و آن که تو را تکذیب نماید بیچاره و بدبخت است، مردی اعرابی گفت: از این پس تنها از تو پیروی میکنم،
من در حالی به سوی تو آمدم که در آن حال هیچ چیز بر روی زمین بدتر و دشمنتر از تو در نزد من وجود نداشت ولی هم اکنون تو را از خودم پدر و مادرم بیشتر دوست دارم و أشهد ان لا اله الا الله و انک محمد رسول الله (ص)، پس آن مرد نزد قوم خویش بازگشت، او که از قبیله بنی سلیم بود جریان را برای همه تعریف نمود و با شنیدن این جریان بیش از هزار و یک نفر ایمان آوردهاند.
و باز از خرائج از ابن اعرابی نقل است که غلام رسول الله (ص) که سفینه نام داشت گفت: با کشتیام برای جنگ خارج شده بودم که در دریا کشتیام و هر آن چه همراه آن بود در دریا غرق شد و خورشید نیز غروب کرد و هیچ چیزی برایم نماند مگر پارچهای که با آن خودم را پوشانده و بر تکه چوبی چسبیده بودم تا غرق نشوم آن تکه چوب آمد و امواج مرا به همراه آن تکه چوب بر بالای تخته سنگی در دریا انداخت پس من برخاستم و گمان کردم که نجات یافتهام که در این حال موجی آمد و با حجم خود مرا انداخت پس من چندین بار برخاستم سپس با سختی خود را به ساحل دریا کشاندم تا آن جا که دیگر امواج به من اصابت نمیکردم پس خداوند را به خاطر نجات یافتن و سلامتیام شکر نموده برخاستم و راه افتادم که در همین بین چشمم به شیری خورد که به سمت من آمد. میخواست که مرا شکار کند و گر دن مرا به دندان بگیرد، من دستم را به سوی آسمان بلند کردم و گفتم: خداوندا من بنده تو و غلام پیامبر تو هستم مرا از غرق شدن نجات دادی آیا هم اکنون میخواهی این حیوان درندهات را بر من مسلط گردانی؟ پس در آن حال گویی که به من الهام شد و من گفتم: ای شیر درنده من سفینه غلام رسول الله (ص) هستم، حق رسول الله (ص) را در مورد غلامش رعایت کن و حرمت او را نگاهدار، به خدا قسم که آن شیر غرش کردن را کنار گذاشت و مانند گربهای به نزد من آمد و یک بار با این دست و بار دیگر با آن دست صورت خودش را میمالید و نوازش میکرد پس آن گاه مدت زیادی به صورت من خیره شد بعد در جلوی من نشست و به من اشاره کرد که سوار شو، من بر پشت او
سوار شدم شیر برخاست و همراه من به راه افتاد، چیزی نگذشت که به جزیرهای فرود آمد که در آن درخت و میوهها و چشمهای گوارا بود، من مات و مبهوت شدم و برخاستم و آن شیر به من اشاره کرد که پیاده شو، پس از پشت شیر پایین آمدم، آن شیر همان جا در مقابل من ایستاد و به من نگاه میکرد منم هم از آن میوهها چیدم و خوردم آن قدر از آب آن چشمه نوشیدم که سیراب شدم آن گاه برخاستم و به سوی برگهای درختان رفته و با آن تن پوشی درست کرده و با برگها خود را پوشاندم و با برگها تن پوشی دیگر درست کرده و آن را به پشت خود انداختم سپس برگی که شبیه کیسه بود چیدم و مقداری از آن میوهها در آن گذاشتم و آن پارچه و لباسی که همراه داشتم در آب فرو برده و خیس کردم تا هر زمان که به آب احتیاج پیدا کردم آن پارچه را فشار بدهم و از آبی که از آن میچکد بنوشم و رفع تشنگی نمایم وقتی از کارهایی که میخواستم انجام دهم فارغ شد آن شیر به نزد من آمد و بر زمین نشست و پشتش را جلوی من آورد سپس اشاره کرد که یعنی سوار شو، هنگامی که سوار شدم راه افتاد و به سوی دریا رفت از غیر آن راهی که آمده بود، هنگامی که به دریا رسیدم دیدم یک کشتی در دریا در حال حرکت است پس من به آنها به هر وسیلهای که تواسنتم اشاره کردم تا که ایشان متوجه حضور من شدند و همگی بر روی عرشه کشتی جمع شده تسبیح و تهلیل میگفتند: زیرا دیده بودند که مردی بر پشت شیری سوار شده پس فریاد زدند ای جوانمرد تو که هستی از اجنه هستی یا آدمیزادی؟ سفینه میگوید، فریاد زدم: من سفینه غلام رسول الله (ص) هستم و این شیر را به حق رسول الله (ص) قسم دادم ودعا کردم پس این گونه کرد که هم اکنون میبینید، وقتی که آن جماعت نام رسول الله (ص) را شنیدند دو نفر از کشتی پایین آمدند و با قایقی کوچک به ساحل آمدند، من هم از پشت شیر پایین آمدم و شیر در مکانی ایستاد تا ببیند که چه میکنم، آن مرد لباسهایی را سمت من انداختند و گفتند: این لباسها را بپوش من لباسها را پوشیدم، یکی از آنها گفت: بر پشت من سوار شو تا تو را درون قایق بگذارم، سپس
پرسید آیا این حیوان درنده حق رسول الله (ص) را در مورد امتش رعایت نموده است؟ شیر به نزد من آمد و من به او گفتم: خداوند از رسول الله (ص) به تو جزای خیر عطا نماید و به خدا قسم که من دیدم اشک از چشمانش مانند سیل روانه شده است و آن قدر ایستاد تا من به داخل قایق رفتم و او به پیش آمد و به من خیره شده و نگاه میکرد و آن قدر ایستاد تا ما از دیدگان او غایب شدیم.
نیز به همان سند روایت شده است که مرد اعرابی نزد رسولخدا (ص) آمد و گفت: ای محمد به من خبر ده که بچهی شتر من چیست؟ تا این که بدانم تو در دعوت خود راستگو هستی و به حق مبعوث شدهای و به خدای تو ایمان بیاورم و از تو پیروی نمایم، پس پیامبر به علی نظاره کرد و فرمود: حبیب من علی (ص) تو این کا را برایم انجام بده، علی(ع) هم افسار ناقه را گرفت سپس گردن و زیر گلوی او را نوازش کرد و چشمانش را به آسمان بلند نمود و گفت: خداوند، از تو درخواست میکنم به حق محمد (ص) واهل بیت محمد و به اسماء حسنی تو و به کلمات تام تو قسم که این ناقه به سخن بیاد و بگوید درون شکمش چیست، در این هنگام ناقه رو به علی (ع) نمود و گفت: ای امیر المؤمنین این مرد که صاحب من است روزی بر ما سوار شد و گفت که میخواهد به دیدار پسر عمویش برود، هنگامی که سوار بر من به آن وادی رسید از من پیاده شد و مرا بر زمین نشاند در آن حال شتری با من در آمیخت و من آبستن شدم، مرد اعرابی با دین این صحنهها گفت: أشهد ان لا اله الا الله و أنک رسول الله، آن گاه از پیامبر درخواست نمود که از خداوند بخواهد تا در حمل شترش خیر و برکت قرار دهد و کفایت در امور داشته باشد پس همان که خواست شد و او اسلام آورد و در اسلام خویش نیکو و راست کردار بود.
ونیز از همان سند آمده که مرد عربی سوسماری شکار کرد و آن را در دستش گرفته بود پس به پیامبر گفت: من به تو ایمان نمیآورم مگر این که سوسمار به زبان بیاید و سخن بگوید، پیامبر به سوسمار گفت: من که هستم؟ آن حیوان گفت: تو محمد بن
عبد الله(ص) هستی که خداوند تو را به عنوان دوست خویش برگزیده پس آن مرد اعرابی که اهل قبیله بنی سلیم بود اسلام آورد و مسلمان شد.
باز به همان سند روایت شده که ولید بن عبادة بن صامت گفت: جابر بن عبد الله انصاری در مسجد نماز میخواند که مرد اعرابی برخاست و به سوی او رفت و سؤال کرد: ای جابر به من خبر بده بگو آیا در زمان رسول الله (ص) حیوانات سخن میگفتند؟ جابر گفت: بله، پیامبر عتبه بن أبیلهب را نفرین کرده و فرموده بود: سگ خداوند تو را بخورد پس روزی رسول خدا (ص) به همراه دوستانش از شهر خارج شد تا این که به یکی از مناطق سرسبز اطراف مکه رسیدیم، پس عتبه بن أبیلهب نیز مخفیانه از شهر خارج شد و کمی دورتر از اصحاب پیامبر اطراق کرد در حالی که مردم نمیدانستند او قصد کشتن رسول الله (ص) را دارد، هنگامی که شب پرده افکند شیر درندهای آمد و عتبه را گرفت و او را از روی مرکب به زیر افکند و خارج ساخت آن گاه چنان نعرهای کشید و غرشی کرد که هیچ یک از سواران جرأت سخن گفتن نداشت و سکوت اختیار نمود آن گاه آن شیر با زبانی گویا شروع به سخن گفتن نمود وگفت: این عتبة بن ابیلهب است که مخفیانه از مکه خارج شده و قصد داشت که محمد(ص) را به قتل برساند سپس آن شیر بدن عتبه بن ابیلهب را تکه پاره و قطعه قطعه نمود و ذرهای از گوشت او را هم نخورد.
سپس جابر گفت: و این شیر به رؤیت عدهای از قبیله آلذریح نیز آمده آن هنگام که جوانان ایشان در لهو و لعب بودند پس این شیر به سرعت از بلندی همجوار ایشان بالا رفت وبا زبانی فصیح و گویا به ایشان گفت: ای اهل قبیله آلذریح مردی صاحب خرد و اندیشه استوار با زبانی گویا از دورن مکه فریاد برمیآورد، پس آن شیر مردم قبیله آلذریح را به کلمه لا اله الا الله دعوت نمود و ایشان نیز اجابت نمودند و لهو و لعب را کنار گذاشتند وبه مکه آمدند و به دین اسلام گرویدند و نبوت رسول الله (ص) را پذیرفتند.
سپس جابر گفت: همچنین گرگی سخن گفته بود، بدین صورت که گرگ آمد تا از گوسفندان یکی را شکار کند و بهرهای ببرد ولی چوپان آمد و مانع او شد و نگذاشت چنین کند ولی گرگ علی رغم ممانعت چوپان عقب ننشست پس چوپان گفت: عجیب از این گرگ و کارهایش، پس گرگ به زبان آمد و گفت: ای فلانی از سخن گفتن من عجیبتر این است که محمد بن عبد الله قریشی از دل مکه شما را به کلمه لا اله الا الله دعوت میکند و به خاطر آن بهشت را برای شما ضمانت میکند ولی شما از پذیرفتن دعوت او سرباز میزنید، چوپان گفت: ای گرگ بیچاره چه کسی از گوسفندانم نگهداری میکند تا نزد او بروم و ایمان بیاورم؟ گرگ گفت: من چوپانی گوسفندانت را میکنم، پس چوپان رفت و به نزد رسول الله رسید و اسلام آورد.
سپس جابر گفت: و نیز شتری زبان به سخن گشوده بود آن شتر برای بنی نجار بود که تمرد میکرد و نمیگذاشت تا بر پشتش بار بگذارند یا از او سواری بگیرند و هر نقشه و حیلهای به کار بردند نتوانستند او را بگیرند و راهی برای این کار نیافتند، این جریان را برای رسول الله (ص) گفتند، حضرت به پیش آن حیوان رفت وقتی شتر رسول الله (ص) را دید به حالت فروتنی و با چشمانی گریان بر زمین نشست پس پیامبر به مردم قبیله بنی نجار نظارهای نمود و فرمود: بدانید که این شتر از شما شکایت میکند که به او علف وغذا کم میدهید و بارهای سنگین بر او میگذارید و بسیار از او کار میکشید پس آلنجار گفتند: این شتر بسیار زورمند است و ما قدرت مهار کردن و رام نمودن آن را نداریم، حضرت فرمود: تو با خانوادهات برو پس آن شتر هم به آرامیو آهستگی رفت.
وباز جابر نقل است که میگوید: در عهد رسول الله (ص) آهویی سخن گفت و جریان از این قرار است که: عدهای از یاران حضرت آن را صید کرده وبه گوشهای از خیمه خود بسته بودند رسول الله (ص) از آن محل گذر میکرد که آهو به حضرت گفت: یا رسول الله، حضرت فرمود: چه کار داری؟ آهو گفت: یا رسول الله پستانهای من
پر از شیر است و من در لانهام دو بچه آهو دارم مرا رها کن تا به آنها شیر بدهم و بازگردم پس حضرت او را رها کرد. اندکی گذشت که آهو بازگشت در حالی که حضرت هنوز ایستاده بود و پیامبر دید که او خوش قول و مورد اعتماد است، پس اهل خیمه جریان را فهمیدند و سخن آهو را متعجبانه برای همدیگر تعریف نمودند و گفتند: یا رسول الله این آهو برای شماست و حضرت نیز آن حیوان را آزاد کردند پس آهو لب به سخن گشود و شهادتین را بر زبان جاری ساخت.
مقام پنجم: در بیان معجزات رسول الله (ص) مانند استجابت دعای ایشان دربارهی مردگان و سخن گفتن حضرت با ایشان و شفای مریضان و غیره.
شیخ صدوق (ره) در علل و معانی به اسنادش از أنس بن مالک نقل میکند که گفت: روزی ابوذر به مسجد رسول الله (ص) آمد و گفت: دیشب چیزی دیدم که هرگز مانند آن را ندیده بودم، اهل مسجد گفتند: دیشب چه چیزی دیدی؟ گفت: دیدم رسول خدا(ص) بر در خانه بود پس شب هنگام خارج شد و در حالی که دست علی بن ابیطالب (ع) را در دست داشت به سوی بقیع رفت، چیزی نگذشت که راه خودشان را به سوی مقابر مکه کج کردند و حضرت نزد قبر پدرشان عبد الله نشستند پس دو رکعت نماز خواندند دراین هنگام قبر شکافته شد و عبد الله از درون قبر بیرون آمد و نشست در حالی که میگفت: أشهد ان لا اله الا الله و أن محمدا عبده و رسوله، پیامبر به پدرش گفت: پدر جان چه کسی ولی و امام توست؟ عبد الله گفت: پسرم ولی کیست؟ حضرت فرمود: این علی بن ابیطالب ولی است، پس عبد الله گفت: به درستی که علی ولی من است، حضرت فرمود: به قبر خود بازگرد آن گاه، رسول الله(ص) به سوی قبر مادرش رفت و ماند همان کارهایی که بر سر قبر پدرش انجام داده بود عمل نمود در این حال قبر شافت و مادرش آمنه پدیدار شد در حالی که میگفت: أشهد ان لا اله الا الله و أنک نبی الله و رسول الله، پس حضرت به ماردش گفت: مادر جان ولی تو کیست؟
گفت: پسرم چه کسی ولی است؟ حضرت فرمود: این علی بن ابیطالب ولی است، پس آمنه نیز گفت: به درستی که علی ولی من است، پیامبر فرمود: به قبر خویش بازگرد. همهی اصحاب با شنیدن این داستان سخنان ابوذر را تکذیب کردند سپس نزد رسول الله (ص) رفته وگفتند: یا رسول الله امروز به تو دروغی را نسبت دادند که آن طور نبود، جندب (اباذر) از تو چنین و چنان حکایت نمود، پیامبر فرمود: آسمان سایه نیفکنده بر سر کسی و زمین بر پشت خود حمل نکرده کسی را که راستگوتر از اباذر باشد.
عبد السلام بن محمد میگوید: این خبر را برای هجیمی محمد بن عبد الله علی نقل کردیم و او گفت: مگر نمیدانی که پیامبر فرمود: جبرئیل نزد من آمد و گفت: خداوند عزوجل آتش دوزخ را حرام کرده است بر پشت و صلبی که تو بر آن نازل شدی و رحمی که تو را حمل نمود و پستانی که به تو شیر داد و آغوشی که تو را در برگرفت و کفالت نمود.
در بحار به اسنادش از امام صادق (ع) نقل است که فرمود: هنگامی که فاطمه بنت اسد مادر امیر المؤمنین (ع) از دنیا رفت امام علی (ع) به نزد پیامبر آمد، ایشان به امام فرمود: ای ابا الحسن چه شده؟ امام گفت: مادرم وفات نمود، پیامبر فرمود: به خدا گویی مادر من از دنیا رفت سپس بسیار گریست و میگفت: وا اماه، وای مادرم، سپس به علی (ع) فرمود: این پیراهن و ردای مرا بگیر و او را با پیراهن و ردای من کفن نما و هنگامی که کارتان تمام شد مرا خبر کنید، هنگامیکه غسل و کفن فاطمه بنت اسد تمام شد پیامبر آمد تا بر جنازه ایشان نماز بخواند وحضرت چنان نمازی خواند که قبل از آن و پس از آن برای هیچ کسی مثل آن نماز نخواند.
سپس درون قبر فاطه بنت اسد رفت و به پهلو در آن خوابید آن گاه برخاست و به او گفت: فاطمه گفت: لبیک یا رسول الله، حضرت فرمود: آیا دیدی و یافتی آنچه که خداوند وعده نموده بود حق و درست است؟ فاطمه بنت اسد گفت: بله، خداوند به تو
جزای خیر عطا نماید، آن گاه رسول الله (ص) در قبر او دعای بسیار نمود و مناجات طولانی کرد پس هنگامی که از قبر خارج شد به حضرت گفتند: یا رسول الله تو دربارهی فاطمه بنت اسد کارهایی کردی، لباس خودت را جای کفن بر او پوشاندی، درون قبر او رفتی و بسیار دعا و نماز خواندی که قبل از او ما ندیدهایم دربارهی هیچ کسی چنین کارهایی انجام دهی، حضرت فرمود: اما این که لباس خود را به جای کفن بر تن او کردم برای این بود که وقتی به او گفتم: روز قیامت مردم از قبرهایشان عریان محشور میشوند او فریادی کشید و گفت: ای وای به دادم برسید پس من لباس خود را بر تن او پوشاندم و از خداوند در نماز خواستم که کفنهای او نپوسد تا این که وارد بهشت گردد و خداوند دعای مرا اجابت نمود، و اما اینکه درون قبر او رفتم برای این بود که وقتی به او گفتم: میت وقتی دفن میشود و مردم از سر قبر او برمیخیزند و میروند دو ملک بنام نکیر و منکر وارد قبر او میشوند و از او سؤال میکنند، وقتی فاطمه بنت اسد این سخنان را شنید گفت: ای وای به فریادم برسید، (خداوندا بفریادم برس) پس همان زمان از خداوند خواستم که وقتی او در قبرها تنها رها میشود دری از قبر او به بهشت باز شود و قبر او را باغی از بهشت قرار دهد.
این روایت در بصائر از ابراهیم بن هشام از علی بن اسباط از بکر بن جناح از زجل از امام صادق(ع) نیزنقل شده است.
در حرائج از ابوحمزه ثمالی نقل است که گفت: به امام علی بن الحسین (ع) عرض کردم: میخواهم از تو چیزی سؤال کنم که در دلم مانده و راه نفس مرا گرفته حضرت فرمود: سؤال کن،راوی میگوید، عرض کردم: از تو درباره اولی و دومیمیپرسم حضرت فرمود: لعنت خداوند بر هر دوی آنها همیشه تا ابد، به خدا قسم آن دو از مشرکین و کافران به خداوند بزرگ مرتبه بودند، راوی میگوید عرض کردم: آیا امامانی از شما و نسل شما هستند که مردگان را زنده میکردند، کودکان و کران را بینا و شنوا میکردند و بر روی آب راه میرفتند، حضرت فرمود: خداوند هیچ چیزی به
انبیاء (ع) عطا نفرموده است مگر این که آن را به محمد (ص) عطا فرموده و به او چیزی عطا کرده که به دیگر انبیاء عطا نکرده است و آن فضائل را هیچکدامشان ندارند و هر چه که نزد رسول الله (ص) بود به امیرالمؤمنین (ع) داد و او نیز به حسن (ع) سپس حسین (ع) سپس هر امام بعد از امام دیگر معارف الهی را از امام قبلی میگیرد. روزی رسول الله (ص) ایستاده بود که سخن از گوشت به میان آمد پس مردی از انصار برخاست و نزدن همسرش رفت، او یک شتر داشت پس به او گفت: آیا غنیمت میخواهی؟ زن گفت: چگونه؟ مرد گفت: رسول الله (ص) اشتهاء به گوشت دارد پس ما این شترمان را برای او ذبح میکنیم، زن گفت: این شتر را بگیر و هر چه میخواهی انجام بده و بدان که ما غیر از این شتر چیزی نداریم (رسول الله (ص) نیز از این حال ایشان اطلاع داشت). آن مرد شترش را سر برید و آویزان کرد و تکه تکه نمود گوشتها را بریان کرد و آورد و در مقابل رسول الله (ص) گذاشت راوی میگوید: رسول الله (ص) هم اهل بیت و هر که از دوستان و یارانش بود جمع کرد و به آنها گفت: از این گوشتها بخورید ولی هیچ یک از استخوانهای آن را نشکنید، آن مرد انصاری نیز به همراه آنها از گوشت بریان شده خورد، هنگامی که همه سیر شدند و متفرق شدند مرد انصاری به خانهاش بازگشت با تعجب دید که شترش در کنار در خانهاش در حال بازی است.
و به همان سند آمده که مردی یک غزال آورد پیامبر امر نمود تا آن را ذبح کنند پس چنین کردند و گوشد آن را بریان کردند و خوردند ولی استخوانهای آن را نشکستند، حضرت امر کرد تا پوست غزال را پهن کرده واستخوانهایش را در وسط پوست ریختند پس به دعای حضرت غزال برخاست و زنده شد و به چریدن مشغول گشت.
در بحار از خرائج روایت است که مردی از انصار که شتری در خانه داشت به خانه آمد و شترش را نحر و ذبح نمود و به عیالش گفت: مقداری از گوشت شتر را بپز و مقدرای از آن را هم کباب کن شاید رسول الله (ص) تشریف فرما شوند و امشب در
خانه ما حضور یافته و نزد ما افطار کنند، آن گاه آن مرد به مسجد رفت، آن مرد انصاری دو پسر کوچک داشت که دیدند پدرشان چگونه شتر را سر برید پس یکی از آنها به دیگری گفت: بیا تا سر تو را ببرم و با چاقویی که در دست داشت سر برادرش را برید، وقتی مادرشان آن دو را دید فریاد بلندی کشید، آن چاقو به دست داشت و برادرش را سر بریده بود ترسید و دوید و به داخل یکی از اتاقها افتاد و از ترس جان باخت. مرد انصاری و زنش رفتند و غذا را پخته و آماده کردند پس وقتی پیامبر به خانه مرد انصاری آمد، جبرئیل بر او نازل شد و گفت: یا رسول الله دو پسر این خانواده را احضار کن و بخواه، پس پدرش آنها را از مادرشان طلبید و او هم گفت: آن دو نیستند، پدر به سوی پیامبر آمد و به او گفت که پسرانش نیستند، پیامبر فرمود: شما نمیتوانید آنها را بیاورید، هنگامی که پیامبر نزد مادرشان رفت او جریان پسرانش را به حضرت گفت، وقتی که جسد آن دو را نزد حضرت آوردند ایشان دعا فرمود و خداوند آن دو را زنده کرد و آنها به دعای پیامبر سالها بعد از آن نیز زندگی کردند.
به همان سند از مناقب آمده که امام صادق (ع) در خبری فرمود: از فلان موقع تا کنون هرگز گوشت نخوردهام پس مقداری گوشت بریان شده بزغاله برای حضرت فرستاد، حضرت به یارانش فرمود: از این گوشت بخورید ولی استخوانهایش را نشکنید وقتی که اصحاب از خورن فارغ شدند حضرت به استخوانهای بزغاله اشاره کرد و گفت: به اذن خداوند بپاخیز پس خداوند آن بزغاله را به دعای پیامبر زنده کرد و آن بزغاله به نزد صاحبش رفت گویی که آن را دنبال میکنند.
و نیز آوردهاند که ابوایوب گوسفندی را در عروسی فاطمه برای رسول الله (ص) آورد ولی جبرئیل، رسول الله (ص) را ذبح آن نهی فرمود و این امر رسول الله (ص) را به دشواری و دردسر انداخت، حضرت به یزید بن خیبر انصار امر فرمود تا آن را ذبح کند بعد از دو روز آن گوسفند را ذبح نمود، هنگامی که گوشت آن
گوسفند طبخ شد حضرت امر کرد که از آن نخورند مگر با بسم الله و هیچ یک از استخوانهایش را نشکند سپس گفت: اباایوب مردی فقیر است خداوندا تو این گوسفند را خلق کردی و تو آن را فانی نمودی وتو خودت قادر هستی که آن را بازگردانی، پس آن رازنده کن لا اله الا انت یا حی، پس خداوند آن گوسفند را زنده کرد و در آن گوسفند برای ابوایوب برکت بسیار قرار داد و در شیر آن گوسفند برای مریضان شفا قرار داد، اهل مدینه آن گوسنفد را مبعوثه نامیدند وعبد الرحمن بن عوف شعری در این باره سورده که ابیاتی از آن ذیلا آمده:
ألم یبصروا شاة بن زید و حالها
و فی أمرها للطالبین مزید
و قد زبحث ثم استجراها بها
و فضلها فیما هناک یزید
و انضج منها اللحم و العظم و الکلی
فهلهله بالنار و هو هرید
فأحیاله ذو لعرش و الله قادرها
فعادت به حال ما یشاء یعود
و به همان سند در خبری از سلمان نقل است که: پیامبر به منزل ابوایوب آمد و او نیز در خانه جز یک بزغاله و مقداری جو چیزی نداشت پس ابوایوب بزغالهاش را به خاطر حضرت سر برید و کباب کرد و جوها را هم آرد کرد و خمیردرست کرد و نان پخت و همهی غذاها را در مقابل رسول الله (ص) قرار داد، حضرت امر کرد تا بین مردم ندا بدهند هر کس میخواهد غذا بخورد به خانهی ابوایوب بیاید، ابویوب هم ندا داد و مردم مانند سیل روانه خانه او شدند تا این که خانه پر از جمعیت شد پس همه مردم از آن غذا خوردند ولی ذرای از آن غذا کم نشد و تغییر ننمود آن گاه پیامبر فرمود استخوانهای بزغاله را جمع کنید و درون پوست آن قرار دهید سپس حضرت فرمود: به اذن خداوند متعال برخیز، پس بزغالهای که فقط استخوانها و پوستش موجود بود زنده شد و صدای مردم با دیدن این صحنهها به شهادتین بلند شد.
در خرائج آمده که: در روز جنگ خیبر چشم درد سختی گرفته بود پس رسول خدا(ص) از آب دهان خود بر چشمان او مالید و برای او دعا کرد و گفت:
خداوند گرامی و سردی را از او ببرد پس گرمی و سردی از او بیرون رفت به حدی که پس از آن علی (ع) در زمستان فقط با یک پیراهن میآمد و در این مورد نابغه جعدی چنین سرود:
بلغنا السماء غرة و تکرما
و انا النرجوا فوق ذلک مظهرا
نیز به همان سند از ابن عباس روایت شده که روزی زنی به هرماه پسرش به نزد رسول الله (ص) آمد و گفت: این پسر من است، او مرضی دارد که شبانه روز او را میآزاد پیامبر سینه پسرا را مسح کرد و دعایی خواند و چند لحظه بعد چیزی شبیه مدفوع شیر از شکم پسر خارج شد و او سلامتی خویش را به دست آورد.
از همان سند نقل است که معاذ بن براء نزد رسول الله (ص) آمد در حالی که دستش را با خود آورده بود زیرا ابوجهل آن را قطع کرده بود پس حضرت مقداری از آب دهان خود بر جای قطع شده زد و دست قطع شده را به جای خودش وصل کرد و آن دست بریده به جای خود چسبید و وصل شد.
و نیز از اسامة بن زید نقل است که گفت: با رسول الله (ص) برای انجام حج خارج شدیم وقتی نیمه شب شد چشم حضرت به زنی افتاد که کودکی در آغوش داشت، آن زن به حضرت عرض کرد: یا رسول الله این پسرم از بدو تولد تا کنون به هیچ وجه فربه و چاق نشده است، رسول الله (ص) آن طفل را گرفت و از آب دهان خود در دهان آن کودک ریخت و آن کودک شفا یافت پس رسول الله (ص) فرمود: نگاه کن آیا نخلستان یا بوستانی میبینی؟ من عرض کردم: در این دره جایی نیست که از دیدگان مردم پوشیده و پنهان باشد. حضرت فرمود: به سوی نخلستان برو و به آنها بگو که رسول الله (ص) به شما امر فرمودهاند که به همدیگر نزدیک شده و جایی پوشیده از انظار درست کنید سپس برو و به سنگها نیز همین را بگو، به همان خدایی که پیامبر به حق مبعوث نمود هنگامی که من پیغام حضرت را به نخلها و سنگها گفتم دیدم که نخلها به یکدیگر نزدیک شدند و سنگها از همدیگر دور شدند، وقتی رسول الله (ص)
در پشت آنها قضای حاجت نمود دیدم که همگی به جای خوش بازگشتند.
نیز به همان سند آمده که: مردی به نزد رسول الله (ص) آمد و عرض کرد: من از سفر میآمدم که در این هنگام دختر پنجسالهام با لباسهای رنگی و زیورهایش در کنار و اطراف من راه میآمد پس دستش را گرفته و با او آمدم به نزدیکی فلان دره و او را درون آن دره انداختم، حضرت فرمود: با من بیا و آن دره را نشانم بده، آن مرد با رسول الله (ص) به سوی دره رفت آن گاه حضرت به پدر دختر گفت: اسم او چیست؟ گفت: فلان حضرت فرمود: ای فلانی به اذن خدا جواب مرا بده و آن دختر از دره بیرون آمد و گفت: لبیک یا رسول الله، سعد یک یا رسول الله، حضرت فرمود پدر و مادر تو اسلام آوردهاند، اگر دوستداری تو را به ایشان بازگردانم، دختر گفت: من احتیاجی به آنها ندارم خداوند برای من بهتر از ایشان را فرستاد.
در بصائر از ایوب بن نوح از صفوان بن یحیی از حماد بن ابیطلحه از ابیعوف از امام صادق (ع) نقل است که گفت: بر امام وارد شدم و ایشان مرا مورد ملاطفت قرار داده و سپس فرمودند: مردی کور و نابینا به نزد رسول الله (ص) آمد و گفت: یا رسول الله نزد خداوند برای من دعا کن تا بینایی چشمان مرا به من بازگرداند، پس رسول الله (ص) به درگاه خداوند دعا نمود و خداوند نیز بینایی آن مرد را به او بازگرداند، سپس مرد دیگری آمد و به حضرت عرض کرد: یا رسول الله به درگاه خداوند دعا نما تا بینایی مرا بازگرداند حضرت فرمود: آیا دوست داری که خداوند ثواب بهشت را به تو عطا نماید یا بینایی تو را به تو باز گرداند آن مرد گفت: یا رسول الله ثواب بهشت را میخواهم، پس حضرت فرمود: گاهی خداوند دوست میدارد که بندهی مؤمنی را به کوری مبتلا میکند سپس بهشت را جزای او قرار میدهد.
در خرائج از ابن نهیک اوزاعی از عمرو بن أخطب نقل است که گفت: روزی پیامبر طلب آب نمود پس برای ایشان ظرفی آب آوردم ودر آن یک تار موی من افتاده بود، پس حضرت آن تار مو را برداشت و فرمود: خداوندا او را زیبا گردان. راوی میگوید
من پس از هفتاد و سه سال او را دیدم ولی در سر و روی اویک تار موی سفید هم نبود. نیز به همان سند نقل است که: زنی پسرش را نزد رسول الله (ص) آورد تا حضرت بر سر او دست بکشد و کودک متبرک شود و حضرت برای او دعا کند چون در سر آن پسر کچلی بود، حضرت که رحمت از اوصاف اوست دلش به رحم آمد و دستی از روی مهربانی بر سر آن کودک کشید ناگاه موهای پسر درآمد و مرض او برطرف شد پس داستان این جریان به گوش اهل یمامه رسید آنها نیز کودکی را نزد مسیلمه کذاب بردند و از او خواستند که برای او دعا کند وقتی مسیلمه دعا کرد و بر سر او دست کشید سر کودک کچل شد و همهی اولاد آنها تا امروز کچل هستند.
آوردهاند مردی از یاران رسول الله (ص) که یکی از چشمانش در جنگ کور شده بود آن را به حال خود گذاشته بود تا این یک روز چشمش از حدقه در آمده و افتاد پس او را به نزد حضرت آوردند، حضرت چشم بیرون آمده را گرفت و در سر جایش گذاشت و آن چشم به اذن خداوند صحیح و سالم گردید آنگاه دو چشم آن مرد بینایی خوبی پیدا کرد ولی آن یکی از ترک رسول الله (ص) بود بیناتر از آن دیگری شد.
مقام ششم: دربارهی اعجازی که به برکت اعضاء بدن شریف حضرت بوقوع پیوسته است مانند: زیاد شدن غذا و نوشیدنی
شیخ ابو جعفر طوسی (ره) در امالیاش از عمرو از احمد از احمد بن یحیی عتوفی از عبد الرحمن بن شریک بن عبد الله نخعی از پدرش از عاصم به عبد الله بن عاصم بن عبد الرحمن أبیعمرة، از پدرش نقل کرده که گفت: ما برای جنگ به سر حدات روم رفته بودیم که مردم را گرسنگی فراگرفت پس انصار نزد رسول الله (ص) آمدند و از ایشان اجازه خواستند تا شتری نحر و ذبح نمایند و غذایی برای مردم فراهم آورند، رسول الله (ص) به عمر بن خطاب پیغام فرستاد که: یاران گرسنهاند و به نزد من آمدهاند، اجازه میخواهند تا شتری را قربانی کنند تو چه میگویی، او گفت: ای نبی
خدا فردا چگونه با دشمنان رو به رو شویم و نبرد کنیم در حالی که مردان ما همگی گرسنهاند حال شما چه میگویید، حضرت فرمود: به اباطلحه بگویید تا بلند در میان مردم ندا بدهد که هر کس هر مقدا غذا دارد بیاورد، آن گه پوستی روی زمین پهن کرد تا همه غذاها را بر روی آن بریزند پس هر که هر چقدر غذا داشت آورد. یکی یک مد، دیگری نصف و دیگری یک سوم مد. وقتی به جمع همه غذاها نگاه کردند به حضرت گفتند که بیست و هفت یا بیست و هشت صاع که به سی صاع هم نمیرسید غذا جمع شد. در آن هنگام مردم که چهار هزار نفر بودند جمع شدند، نزد رسول الله (ص) آمدند آنگاه حضرت دعای بسیاری نمود به طوریکه کسی نمیشنید ایشان چه میگویند، سپس دستش را درون غذا برد سپس به آن جماعت فرمود: هیچ کس به دوستش سبقت نگیرد و بدون نام خدا از این غذا نخورد، پس اولین نفر برخاست و گفت: نام خدا را بر زبان بیاورید، سپس غذا بخورید پس همهی آن چهار هزار مرد از آن غذا خوردند و هر چه ظرف داشتند پر کردند و با خود بردند لکن باز غذای بسیاری باقی ماند آن گاه رسول الله (ص) فرمود: أشهد أن لا اله الا الله و أن محمد عبده و رسوله. به همان خدایی که جان من در دست اوست هیچ کس این جمله را نمیگوید مگر این که خداوند او را از آتش عذاب دور میکند و آتش را بر او حرام میگرداند.
در خرائج از جابر نقل است که گفت: وقتی همهی قبایل عرب برای جنگ خندق جمع شدند پیامبر مهاجرین و انصار را برای مشورت در مورد این قضیه فراخواند، سلمان فارسی (ره) گفت: ایرانیان وقتی دچار چنین خطری میشوند دور شهرهای خویش خندقهایی حفر میکنند و فقط از یک سو با دشمنان درگیر میشوند، در آن هنگام خداوند به رسول الله (ص) وحی فرمود که به همین طریق که سلمان میگوید با دشمنان بجنگد، سلمان گفت: پس رسول الله خطی دور مدینه برای کندن خندق کشید و آن را بین مهاجران و انصار تقسیم کرد هر چندین ذراع را به یکی از ایشان داد و برای هر ده نفر از ایشان ده ذرع در نظر گرفت، جابر میگوید: در سر راه خط سیر
این خندق صخرهای بسیار بزرگ پیدا شد که شکستن آن امکانپذیر نبود و هیچ کلنگی هم بر آن کار ساز نبود(جابر میگوید) پس من یارانم را نزد رسول الله (ص) فرستادم تا به حضرت این قضیه را خبر بدهند و خودم نیز به سوی حضرت رفتم و در حالی ایشان را یافتم که رو به آسمان خوابیده و سنگی بر شکم خویش بسته است وقتی جریان سنگ را برای ایشان گفتم حضرت برخاست و آمد و مقداری آب خواست و در دهان خود گرداند وآب را بر آن صخره ریخت سپس با کلنگ ضربهای محکم به وسط صخره زدند پس همهی مسلمین دیدند که برق عظیمی پدید آمد و در آن برق قصرهای یمن و شهرهای آن را دیدند باز حضرت ضربهای دیگر زد و برقی دیگر جهید پس همهی مسلمین در آن برق قصرهای عراق و فارس و شهرهای آن را دیدند آن گاه ضربهای دیگر زد و صخره شکافت و قطعه قطعه شد، سپس رسول الله (ص) به یارانش فرمود: در هر برق چه دیدید؟ گفتند: در اولی فلان چیز را و در برق دومی فلان چیز و در سومی نیز فلان چیز را دیدیم، حضرت فرمود: خداوند آن چه را که دیدید برای شما خواهد گشود.
جابر میگوید: من در منزلم یک صاع جو و یک گوسفند فربه و بزرگ داشتم پس به نزد خانوادهام رفتم و گفتم: امروز دیدم که رسول الله (ص) بر شکم خود سنگ بسته است گمان میکنم که او بسیار گرسنه است اگر این جو و گوسفند را آماده کنیم رسول الله (ص) را برای رضای خدا دعوت خواهیم کرد، همسرش گفت: به نزد آن حضرت برو و به ایشان بگو که اگر اجازه دادند کارها را صورت دهیم و وسایل را آماده کنیم، جابر میگوید: نزد حضرت رفتم و عرض کردم: یا رسول الله (ص) اگر اجازه بدهید و صلاح بدانید فردا نزد ما میهمان باشید، حضرت فرمود: غذا چه دارید؟ گفتم: یک صاع جو و یک گوسفند. حضرت فرمود: من به تنهایی بیایم یا هر کس را که میخواهم با خود بیاورم، جابر میگوید: کراهت داشتم که به حضرت بگویم تنها بیاید پس خدمتشان عرض کردم: هر که را میخواهید همراه خود بیاورید و با خود
فکر کردم که حضرت میخواهد علی (ع) را با خود بیاورد، پس به سوی خانه آمدم و به خانواده گفتم که تو جو را آماده کن من هم گوسفند را آماده میکنم پس شروع به کار نمودیم پس گوسفند را قطعه قطعه کرده به اندازههای یکسان در آوریم و با آب و نمک طبخ نمودیم و جو را نیز آرد کرده و همسرم از آن نان پخت، من به نزد رسول الله (ص) آمدم و عرض کردم: یا رسول الله (ص) غذا را آماده کردهایم بفرمایید. ناگاه دیدم که حضرت بر لبهی خندق ایستاد و با صدای بلند ندا داد ای گروه مسلمین دعوت جابر را برای مهمانی و صرف غذا اجابت نمایید پس همهی مهاجرین و انصار از خندق خارج شدند و رسول الله (ص) هم خارج شد و مردم از پی او روان شدند و بر هیچ گروه از اهل مدینه نمیگذشتم مگر این که میگفتند: دعوت جابر را برای غذا اجابت کنید، به سرعت به سوی خانه رفتم و به همسرم گفتم: هم اکنون کسانی میآیند که آنها را دعوت نکردهایم و او را از جریان پیش آمده و آمدن جماعت بسیار آگاه ساختم آن گاه او به من گفت: آیا تو به رسول الله (ص) گفتی که ما چه داریم و به چه میزان غذا داریم، گفتم: بله، گفت: پس نگران مباش که رسول الله (ص) به کاری که میکند آگاه وعالم است، دیدم که همسرم از من داناتر و آگاهتر است، پس وقتی جماعت آمدند رسول الله (ص) امر کرد تا مردم خارج خانه نشستند و آن حضرت با علی (ع) نیز وارد خانه شدند پس حضرت نگاهی به تنور و نانهای داخل آن کرد و مقداری از آب دهان مبارکشان را به داخل تنور انداختند سپس سر دیگ را باز کرد و نگاهی انداخت و به زن جابر گفت: نانها را یکی یکی از تنور بیرون بیاور و دانه دانه به من بده او نیز بر سر تنور رفت و قرصهای نان را از تنور برمیداشت و به رسول الله (ص) میداد و ایشان و علی (ع) با آن نانها در کاسه و ظرفی بزرگ ترید درست میکردند سپس باز همسر جابر بر سر تنور آمد دید که به جای قرص نانی که برداشته بود نان دیگری وجود دارد، هنگامی که کاسه از ترید پر شد پیامبر مقداری از آن برداشت و گفت: ده نفر از مردم را به داخل خانه بیاور، پس ده تن از مردم داخل
شدند وآن قدر از آن غذا خوردند که سیر شدند، سپس حضرت فرمود: ای جابر یک مقدار از گوشت و ذراع (دست) گوسفند به من بده سپس حضرت فرمود: ده نفر دیگر را به داخل خانه بفرست. پس داخل شدند و از آن غذایی که رسول الله (ص) آماده کرده بودند مانند دیگران آن قدر خوردند که سیر شدند، سپس باز حضرت فرمود: یک مقدار گوشت دست گوسفند به من بدهید پس به ایشان آن چه میخواستند دادم، باز حضرت فرمود: ده نفر دیگر را نزد من بفرست پس ده نفر دیگر آمدند و آن قدر خوردند که سیر شدند دوباره حضرت فرمود: یک دست دیگر گوسفند برایم بیاورید، عرض کردم یک گوسفند چند تا ذراع و دست دارد حضرت فرمود: دو تا، عرض کردم: من الآن سه سر دست گوسفند آوردهام، حضرت فرمود: اگر چیزی نگویی همهی مردم از دست گوسفند خواهند خورد، سپس پشت سر هم ده نفر، ده نفر مردم میآمدند وغذا میخوردند و میرفتند تا این که همهی مردم غذا خوردند، آن گاه حضرت فرمود: بیا تا ما و شما هم بخوریم پس من و محمد (ص) وعلی (ع) هم غذا خوریدم ولی همچنان نانها در تنور به همان حال اول باقیمانده بدن و دیگ هم به حال اول خود بود و ترید هم در کاسه گویی دست نخوره بود و ما چندین روز هم با آن غذاها سر کردیم.
و نیز به همان سند آمده که علی (ع) فرمود: روزی به بازار رفتم و یک درهم گوشت و یک درهم ذرت (آرد) خریدم وبا آنها نزد فاطمه (س) آمدم و به او دادم وقتی او از پختن نان و گوشت فارغ شد گفت: پدرم را دعوت کن بیاید تا با هم غذا بخوریم، من هم رفتم و نزد حضرت رسیدم در حالی که ایشان به پهلو دراز کشیده بود و میفرمود: پناه میبرم به خداوند از این که گرسنگی همدم من باشد، عرض کردم یا رسول الله (ص) غذا میهمان ما هستید ما غذا داریم بفرمایید، حضرت به من تکیه داد و با هم به سوی فاطمه (س) رفتیم، هنگامی که داخل خانه شدیم، حضرت فرمود: فاطمه جان غذایی که آماده کردی بیاور، او نیز دیگ سنگی و چند عدد قرص نان که روی هم گذاشته بود
نزد حضرت آورد آنگاه رسول الله (ص) فرمود: خداوندا بر این غذای ما برکت عنایت فرما، سپس فرمود: مقداری برای عایشه کنار بگذار پس کنار گذاشت، باز فرمود: مقداری برای امسلمه پس همین گونه برای هفت نفر از زنان از آن آبگوشت و قرص نان برداشت و کنار گذاشت سپس فرمود: مقداری برای پدر و همسرت کنار بگذار و باز فرمود: برای همسایگانت نیز از این غذا کنار بگذار و به ایشان بده و فاطمه (س) نیز چنین کرد سپس از آن غذا و نان که همچنان دست نخورده باقی مانده بود چندین روز خوردیم.
و به همان سند آمده که رسول الله (ص) به سمت حدیبیه میآمد و در راه چشمهای بود که فقط به اندازهی خوردن یک یا دو نفر آب موجود بود پس حضرت فرمود: چه کسی مقداری آب به ما میدهد، ولی کسی آبی نداد پس هنگامیکه به آب رسیدند حضرت یک کاسه آب برداشت و به دهان مبارک خود ریخته و مزمزه نمود آنگاه آن را به دورن آب چشمه ریخت پس رسول الله (ص) فرمود: اگر این جا بمایند یا کسی از شما این جا بماند جاری شدن آب را خواهد دید که چگونه به خاطر وفور آب هر چه در مقابل دارد را سیراب میکند پس همه آن چه که حضرت فرمود بود دیدند.
و نیز از همان سند روایت شده که دختر عبد الله بن رواحهی انصاری، در ایامی که مسلمانان در حال کندن خندق بودند از آن جا میگذشت حضرت به او فرمود: کجا میروی و چه میخواهی؟ دختر عبدالله گفت: عبدالله این خرماها را برای شما فرستاده، حضرت فرمود:بده به من، او نیز خرماها را در دست رسول الله (ص) گذاشت، سپس حضرت پوستی خواست و خرماها را درون آن گذاشت و ندا داد که بیایید و بخورید، پس همه آمدند و خوردند و سیر شدند وهر چه خواستند با خود بردند ولی باز از آن خرماها باقی ماند و حضرت آن باقیمانده را به دختر عبدالله بازگرداند.
و نیز به همان سند روایت شده که رسول الله (ص) با عدهای از یاران در سفر بود پس همراهان حضرت بسیار گرسنه شدند حضرت فرمود: هر کس زاد و توشهای با خود دارد نزد ما بیاید، شخصی که به اندازهی یک صاع خرما در یک پارچه آورد، حضرت خرماها را در میان قطعه پوستی ریخت و به درگاه خداوند دعا نمود و خداوند آن خرماها را آن قدر برکت بخشید و زیاد نمود که تا مدینه زاد و توشه راه ایشان شد.
و نیز به همان سند روایت شده که وقتی رسول الله (ص) جهت انجام عمره در سال صلح حدیبیه خارج شد و قریش مانع دخول او به مکه شدند و با هم پیمان بستند که مسلمین به مکه داخل نشوند و عدهای از ایشان با چشمهای باز نگاه کردند، رسول الله (ص) به ایشان فرمود: من برای جنگ با شما نیامدهام بلکه برای انجام عمره آمدهام، مشرکین مکه گفتند: ما با این شکل و احوال نمیگذاریم وارد مکه شوی که اگر بگذاریم تو وارد مکه شوی اعراب را ذلیل و خوار و خود را متزلزل خواهیم کرد، و لکن مصالحهای بین خودت و ما قرار ده که کس دیگری در آن دخیل نباشد پس دو طرف بر این نظر توافق نمودند، در همین هنگام آبی که مسلمین به همراه آورده بودند به پایان رسید و رنگ چهارپایانشان از تشنگی سیاه شده بود پس ظرف کوچکی آب آوردند که مقدار بسیار کمی آب داشت رسول الله (ص) دست خود را در آن ظرف آب قرار داد پس آب شروع به جوشیدن نمود و در لشکریان و اصحاب ندا داد هر کس آب میخواهد بیاید تا او را سیراب نمایم و همه یارانش را سیراب نمود و همه آنها ظرفهای آب خود را هم پرکردند.
و نیز به همان سند آوردهاند که مرد عربی نزد رسول الله (ص) آمد واز کمی آب چاهشان به حضرت شکایت کرد پس حضرت یک یا دو ریگ برداشته و با سرانگشتان خود آنها را مالید سپس آنهارا به آن مرد عرب بادیهنشین داد و فرمود: این ریگها را در چاه بینداز، هنگامی که آن مرد ریگها را در چاه انداخت آب آن قدر فوران
نمود که به سر حلقه چاه رسید.
ودر بحار از اعلام الوری از معجزات پیامبر حدیث گوسفند اممعبد نقل شده که بدین شرح است که: وقتی رسول الله (ص) از مکه به مدینه مهاجرت مینمود، همراه او ابوبکر و عامر بن فهیرة و راهنمای ایشان عبدالله بن اریقطایشی بود، پس در راه از خیمه اممعبد خزاعیه میگذشتند، او زنی بسیار شجاع بود در انتهای خیمه نشسته بود، پسص آنها از او پرسیدند که خرما یا گوشت دارد تا از او بخرند، ولی نزد او چیزی نیافتند، خواستند بروند که اممعبد گفت: اگر چیزی داشتم شما را مأیوس نمیکردم، رسول الله (ص) به گوشهی خیمه نگاه کرد و فرمود این گوسفند چیست ای اممعبد؟ گفت: آن گوسفند که پشت خیمه است از یک بره لاغرتر است، حضرت فرمود، آیا شیر دارد؟ اممعبد گفت: او ناتوانتر از این است که شیر بدهد حضرت فرمود: آیا اجازه میدهی از آن شیر بدوشم، زن گفت: بله پدر و مادرم به فدایت ببین اگر شیر دارد بدوش، پس رسول الله (ص) گوسفند را آورده و دست آن را مسح کرد و نام خدا را بر زبان آرود و گفت: خداوندا برکت را در گوسفند این زن قرار بده پس پاهای گوسفند از هم باز شد و پستان پر از شیر گشت، به حدی که از پستان گوسفند شیر خودبخود روان شده بود، آن گاه رسول الله (ص) از معبد ظرفی خواست تا شیر حیوان را بدوشد پس حیوان آرام شد و شروع به خوردن غذا نمود و حضرت شیر حیوان را میدوشید و آن شیر همچون باران میآمد و چنان پرچربی بود که چربی آن بر روی شیر نمایان بود پس اول از آن شیر به اممعبد داد آن قدر که سیراب شد، سپس به اصحابش داد و ایشان هم همگی رفع عطش نمودند و خودش آخر از همه از آن شیر نوشید و فرمود ساقی هر قومی آخر از همه ایشان مینوشد پس اول به همه مینوشاند پشت سر هم بار اول و بار دوم تا این که بگویند بس است و کافی است، سپسص باز رسول الله (ص) از گوسفند شیر دوشید و ظرف را نزد اممعبد گذاشت، پس ایشان و همراهانش برخاسته و رفتند، چیزی نگذشته بود که همسر اممعبد که ابوسعید نام
داشته خسته و گرسنه و رنجور آمد، اممعبد مقدار کمی به او شیر داد، وقتی ابوسعید شیر را دید گفت: از کجا این شیر را آوردهای در حالی که این گوسفند شیر ندارد و هیچ شیری در این خانه نیست؟ اممعبد گفت: نه به خدا جز این که امروز مردی مبارک و کریم از این جا میگذشت و نزد ما درنگ نمود و جریان او را از این قرار است پس اممعبد تمام جریان را برای همسرش تعریف کرد.
و به همان سند از امالی شیخ طوسی (ره) از زید بن ارقم در خبری طولانی نقل میکند که: شبی را رسول الله (ص) با گرسنگی به صبح رسانید پس به نزد فاطمه (س) آمد و دید که حسن و حسین (ع) از گرسنگی گریه میکنند پس مقداری نان برای آنها پخت و آن دو را با نان خالی غذا داد تا این که سیر شدند و خوابیدند، آن گاه با علی (ع) به خانه ابیهیثم رفت وقتی او رسول الله (ص) را دید گفت: خوش آمدی یا رسول الله هیچ چیز نزد من بهتر و دوست داشتنیتر از این نیست که تو و یارانت نزد من بیایید (و منزل ما را نورباران کنید) هر چند چیزی ندارم و هر چه که داشتم بین همسایگانم تقسیم کردم، رسول الله (ص) فرمود: جبرئیل مرا به رعایت حق همسایگان توصیه نموده است آن قدر که من گمان کردم که همسایه از همسایه ارث خواهد برد راوی میگوید: پس نگاه رسول الله (ص) به درخت نخلی افتاد که در گوشه خانه بود و فرمود: ای اباهیثم آیا اجازه میدهی تا در این نخل تصرفی نمایم و از آن استفاده کنم، اباهیثم عرض کرد: یا رسول الله این نخل بیبار است و میوه نمیدهد و هرگز چیزی ندارد تا شما از آن بهرهای ببرید حضرت فرمود: ای علی کاسهای آب بیاور چون آب را آورد، حضرت از آن مقداری نوشید و سپس دوباره به داخل آن کاسه آب برگرداند، آن گاه بر آن نخل از آن آب پاشید و آن نخل شروع به سبز شدن نمود و بسیار، بسیار خرما داد هر مقدار که میخواستیم خرما داشت پس گفتند: به همسایگان بدهید، پس ما آن قدر خرما خوردیم و آب خنک نوشیدیم که سیر شدیم آنگاه رسول الله (ص) فرمود: یا علی این خرما از نعماتی است که روز قیامت از آن سؤال میشود، یا علی از
آن رطبها که در پشت توست برای فاطمه و حسن و حسین (ع) هم بردار، زید بن ارقم میگوید: آن نخل خرما نزد ما بود و نام آن را نخلة الجیران گذاشته بودیم تا این که آن درخت را یزید در عام الحرة از ریشه در آورد.
مقام هفتم: در بیان نوادر و لطائفی از فضائل و معجزات پیامبران (ع) و فضیلت حضرت محمد مصطفی (ص) بر دیگر انبیاء (ع)