یا مثلا باز ما جملهای در فقه داریم، گفتهاند نهی النبی عن البیع الغرر، یعنی پیغمبر اکرم از معاملات غرری نهی کرد. غرر چه نوع معاملاتی است؟ چه انواعی از معاملات در زمان جاهلیت وجود داشت و این جمله آنها را نهی کرد، و چه انواعی از معاملات امروز میتواند وجود داشته باشد که این جمله آنها را منسوخ میکند و باید منسوخ کند؟ من یک مفهوم سادهای از آن برایتان بیان بکنم.
با این جمله پیغمبر اکرم فرمود در هر معاملهای باید حدود مورد معامله
برای طرفین مشخص باشد، یعنی خریدار باید قبلا برایش تعریف شده باشد (یا در دیدنیها دیده باشد)، توصیف شده باشد و از هر جهت بداند که چه چیزی میخرد و آنچه میخرد دارای چه اوصاف و چه خصوصیاتی است، جاهلانه و کورکورانه قدم برندارد و معامله از نوع «تیر به تاریکی انداختن» نباشد؛ فروشنده نیز ثمنی که میگیرد، آن ثمن باید برای او تعریف و توصیف شده و یا مشهود و دیده شده باشد و معامله از قبیل «تیر به تاریکی انداختن» نباشد. در میان اعراب جاهلیت رسم بوده که معمولا به معاملات شکل شانس و قمار میدادهاند، مثلا شخصی از میان یک گله گوسفند که قهرا با یکدیگر متفاوت بودند یکی را میخرید ولی نه یک گوسفند معین، بلکه به این طرز که مثلا از میان صد گوسفند که ممکن بود در میان آنها گوسفند پنج درهمی و گوسفند ده درهمی و گوسفند پانزده درهمی باشد، یکی را میخرید به ده درهم و بعد از دور میایستاد و سنگی پرتاب میکرد به طرف گوسفندان، آن سنگ به هر یک از گوسفندان که اصابت میکرد، همان گوسفند به ده درهم مال او بود، ممکن بود آن گوسفند احیانا یک گوسفند پانزده درهمی باشد و ممکن بود یک گوسفند پنج درهمی یا کمتر یا بیشتر، بستگی داشت به تصادف. موضوع معامله از اول برای طرفین مشخص و محدود نبود، موفقیت در معامله به خبرویت بستگی نداشت. سرنوشت معامله را تصادف تعیین میکرد؛ تیر به تاریکی انداختن بود. پیغمبر اکرم این نوع معامله را که به «بیع حصاة» یعنی معاملهی سنگریزه معروف بود و یک سلسله معاملات دیگر از این قبیل را ممنوع کرد و به طور کلی دستور داد که در معاملات نباید «غرر» وجود داشته باشد و این خود اصلی شد که در سراسر ابواب مکاسب، مورد استفادهی فقها قرار میگیرد.
پیغمبر اکرم با یک جمله، معاملات را از شکل این که به شانس بستگی داشته باشد که طرف همیشه با دلهره فکر کند آیا میبرم یا خیر، بیرون آورد. در حدودی که ممکن است باید پایهی معاملات بر تشخیص و علم و عمد باشد؛
و به همین دلیل هر کاری که با شانس و بخت و تصادف وابستگی داشته باشد از نظر اسلام نمیتواند مشروع باشد. اسلام فقط معامله و کاری را مشروع میداند که در روشنی بصیرت صورت گرفته باشد و تا حدود ممکن حساب شده باشد، سرنوشت آن کار به دست تصادف و قرعه کشی و غیره نباشد. این هاست که معامله را نزدیک به قمار میکند.
یکی از جهاتی که قمار حرام است این است که امری است که به تصادف بسته است، به مجهول بسته است، تیر به تاریکی انداختن است.
در معارف اسلامی، پیغمبر اکرم جملههایی فرموده است که این جملهها با این که کوچک است، برای عارف یک مفهوم عرفانی بسیار بسیار عالی دارد، برای فیلسوف مفهوم فلسفی عالی دارد، برای یک نفر عامی مفهوم واضح و روشن دارد، هر طبقهای جمله را که میشنود خیال میکند مخاطب فقط همو بوده است، فقط برای او مفید است. مثلا فرموده: من عرف نفسه فقد عرف ربه(1) آن که خود را بشناسد خدای خود را میشناسد. این جمله برای عارف، برای کسی که مدعی معرفت شهودی است معنی خاصی دارد. اهل عرفان و معرفت، معرفتی را قائل هستند که نام آن را معرفت شهودی گذاشتهاند. راه معرفت شهودی حق، معرفت نفس است، چون تنها موجودی که انسان معرفت حضوری به آن دارد نفس خودش است و اگر انسان بتواند نفس خود را آن طوری که هست درک بکند و بشناسد این درک و این شهود از شهود خدا منفک نیست، درست مثل این که آئینه که در درجهی اول آن را یک سنگ میبینید ولی اگر آن را جلو بیاورید و در آن دقیق شوید صورت خود را در آن میبینید. این از نظر عارف.
اما از نظر فیلسوف. فیلسوف نگاه میکند، عالم را سراسر متغیر میبیند، ثابتی در عالم نمیبیند. در عین حال میبیند نظام عالم ثابت است. فکر
میکند که متغیر نمیتواند ثابت را نگه دارد. عالم متغیر است مثل آبی که در حرکت است، و اگر شما در این آب متغیر یک نقش ثابت ببینید میدانید که این نقش ثابت از آب متغیر نیست، نقش ثابت باید از جای دیگر به اینجا آمده باشد.
گشت مبدل آب این جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر برقرار
بدن انسان حکم همان آب جوی را دارد، دائما در حال تغییر و تبدیل است. برخی از سلولهای بدن، خود سلولها میمیرند و سلولهای نوی بجای آنها میآید. برخی از سلولها خود سلول نمیمیرد ولی بدن او دائما تغذی میکند، بدل ما یتحلل میگیرد، زوائد را حذف میکند، یعنی بدن او هم مثل بدن خود انسان دائما در حال تغییر و تبدیل است. در نتیجه مادهی ثابتی در بدن ما وجود ندارد، ولی در عین حال ما در طول سالهای عمر علاوه بر اینکه شخصیتمان ثابت است و میفهمیم که ما همان ما هستیم که از اول بودهایم و «من» امروز مغایر با «من» چهل سال پیش نیست، نظام بدنمان نیز همان نظام است، هر که ما را در گذشته دیده باشد میبیند اندام همان اندام و چشم همان چشم و ابرو همان ابروست. فرسودهتر میشود ولی نظام عوض نمیشود.
پس من عرف نفسه فقد عرف ربه باز این جمله برای یک نفر عامی مفهوم دیگری دارد.
1) غرر الحکم و درر الکلم، فصل 77 حدیث 301.