خانههاى باران، آنجا که لختى مىآرمیدند و مىگذشتند و آنجا که مدّتى درنگ مىکردند، ویران گردیده و آثارشان محو شده است. دریغا در سرزمین منى، بر دامنه کوههاى غول و رجام، دیگر اثرى از آنها نیست. بر دامنه ربّان، از اطراف آبگذرها پراکنده شدهاند. آثار این دیار چون نقشى بر سنگ هویداست. بر این سرزمین، از آن وقت که یاران رخت سفر بستهاند، سالهاى درازى گذشته است، با ماههاى حلال و ماههاى حرامش. اینک بر آثار خانههاشان گیاه روییده است: بارانهاى آغاز بهار بر آن باریده و ابرهاى تندرخیز- با بارانهاى تند و بارانهاى نرم- بر آن سایه افکنده است؛ ابرهایى که در زمستان شب هنگام بر آسمان ظاهر مىشوند و ابرهایى که در بهار به هنگام روز نمودار مىگردند و بر آفاق کسوت قیرگون مىپوشند و ابر شامگاهى تابستان که از یک جانب آسمان مىغرّد و ابرى دیگر از جانب دیگر پاسخش مىدهد. در آنجا که باران باریده خردل روییده و در دو سوى آن وادى شترمرغها بیضه نهاده و جوجه برآوردهاند و غزالان بره آهوان زاییدهاند. پس از آنان، گاوان درشت چشم وحشى بچههاى خود را آسوده و بىخیال در زیر پستانهاى خود شیر مىدهند و اینک آن دیار چراگاه آنهاست. آنگاه که سیل از کوه فرو غلتید، چون قلمى که بر روى کاغذ کلماتى ظاهر سازد، آثار خانهها را از زیر ریگها نمودار ساخت.
یا چون خالکوبى که براى نمودار ساختن نقش و نگارها رنگ سیاه خود را بر دستها کشد. من ایستادم و با قلبى دردناک پرسیدم: اى ریگهاى صحرا و اى ویرانههاى متروک، از آن یاران چه خبر؟ اما چگونه مىتوان از سنگهاى سختى که
هرگز سخن نمىگویند، سخن پرسید. چه زود از این سرزمین کوچ کردند و خانهها از آنان تهى شد، در حالى که روزگارى همه در اینجا جمع آمده بودند. تنها نهر کوچکى را که در اطراف خیمهها کنده بودند و بوتههاى خارى که را که با آن روزنهها را مىبستند بر جاى گذاشتهاند. وقتى که قبیله کوچ مىکرد، دیدار زنانى که دسته دسته، هماهنگ با صداى خیمههاى بسته بر اشتران، به هودجها هجوم مىآوردند، آتش شوق در تو مىانگیخت. بر هودجهایشان پوششى از بافتههاى گرانبها سایه افکنده بود؛ پردهاى نازک و لطیف تا کجاوهنشینان از تابش خورشید آزرده نشوند.
چشمان سیاهشان به چشمان گاوان وحشى توضح مىمانست، یا آهوان وجره به هنگامى که واپس مىنگرند و برّههاى خود را مىجویند. کاروان به راه افتاد و از سرابى به سرابى دیگر رانده شد. اشترانشان، وقتى در کران بیابان در تلألؤ سرابهاى دیده شوند، چون درختان گز و صخرههاى عظیم وادى بیشه هستند.
اى دل من، از نوار، آن که فرسنگها دور شده و رشته وصال گسیخته است، چه در یاد دارى؟ اى شاعر هجران کشیده! چگونه به او دست خواهى یافت؟ آن دلدار مرّى گاه در فید و گاه در حجاز است. شاید نوار اکنون در شرق کوههاى بلاد طىّ خیمه زده باشد، یا بر کوه محجّر، یا کوه فرده و سرزمین رخام. اگر به سوى یمن رفته باشد، بسا که اکنون در صوائق، در کنار وحاف القهر با در طلخام سکونت گزیده باشد. از کسى که دوستىاش در معرض زوال بود امید ببر و بدترین دوستان آن کس است که چون دوست خود را نیازمند خویش بیند، از او ببرد. آن را که با تو از در مدارا درآمد- هر چند به ظاهر بود- به محبتى تمام بنواز، زیرا هرگاه که در دوستىاش فتورى رخ دهد از او توانى برید. اگر خواهى از این بىوفا یاران بگریزى، بر ناقهاى نشین که از طول سفر گوشتش تکیده و پشت و کوهانش لاغر شده باشد.
آن سان که از لاغرى، استخوانهایش از زیر پوست نمایان گشته و ساقبندهایش از شدت تعب پاره و فرسوده شده باشد. با این همه، در رفتار چون ابر گلگون بىبارانى است که در وزش بادهاى جنوبى در آسمان پرواز مىکند.
یا چون گورخر آبستنى است که پستانهایش شیر برآورده و شوى سفید سرینش او را گاه به سم و گاه به دندان مىراند. و تا گورخران دیگر را به او تجاوز نباشد، آن قدر با دندانش مىآزارد تا بالاى تپهاى بگریزد. این عصیان و سردى را که اکنون در او
مىبیند، چون با اشتها و میلى که پیش از این داشت مىسنجد، درباره او به شک مىافتد. گورخر بر بلندیهاى ساکت و خالى ثلبوت فرا مىرود و از دیدن سنگچینهاى راهنما مىهراسد، زیرا صیادان خود را در این گونه جایها پنهان کنند.
پس گورخر و مادهاش بر آن بلندى سراسر شش ماه پاییز و زمستان را بىآب مىگذرانند. روزه آنها چه دیر کشد! آنگاه عزم جزم مىکنند که به طلب آب و گیاه از آن پشته فرود آیند. آرى چون عزم استوار بود، مقصود به حاصل آید. آنگاه بادهاى گرم تابستان وزان گردد و خارهاى صحرا سمهایشان را بخراشد. چون به سوى آبشخور تاخت آرند، گردى که به دنبالشان کشیده مىشود مانند دودى است که از مشعلى فروزان بر جاى ماند. گویى آن مشعل را از پشتهاى هیزم تر و خشک عرفج، در مهب باد شمال افروختهاند که دودناک و پرآتش است.
گورخر مادهاش را از بیم آنکه مباد بازپس ماند پیشاپیش مىراند که او را عادت این بوده است. آنگاه به سوى آب روند و از میان نهر بگذرند و به چشمهاى لبالب از آب و پوشیده در گیاه درآیند. و از آن چشمه که در درون نیزار است و نیهاى فرو خفته و ایستاده بر آن سایه افکندهاند، آب نوشند. آیا ناقه من در رفتار بدان گورخر ماند یا آن گاو وحشى که بچه خود را رها کرده، با گاوان دیگر به چرا رفته و کار خود به گاو نرى که پیشاپیش گله است سپرده و درندهاى بچّه او را ربوده و او اکنون به جستجویش در تکاپوست؟ ماده گاو وحشى، با آن بینى واپس رفتهاش، بچه خود را گم کرده و اینک میان ریگستانها مىگردد و ناله مىکند. او بچه خود را مىجوید که سرى سیاه و تنى سفید دارد و در حالى که گرگهاى سیرىناپذیرى، اعضایش را از هم گسیختهاند، خاکآلوده بر زمین افتاده است. آرى گرگهاى درنده به ناگاهش ربوده و از هم بردریدهاند، به راستى تیرى که از کمان مرگ بجهد خطا نکند. آنگاه بارانى سخت فرو بارد، بارانى که بیشهها را سیراب کند و آن گاو وحشى در زیر باران بماند.
در شبى که ابر، ستارگانش را پوشیده است، باران مداوم بر پشت گاو وحشى فرو مىریزد. او به درختى بلند، دور از راه که در پایان تپه ریگى رسته است، پناه مىبرد و مىخواهد خود را در زیر شاخههایش جاى دهد، اما به سبب ریزش باران و وزیدن باد از این کار بازماند. تن سفید باران خوردهاش در تاریکى نیمرنگ آغاز
شب چون مروارید درخشانى است که از گردنبندى جدا شده باشد. چون تاریکى رخت بربندد و صبح بردمد، از میان خاکهاى گلناک برخیزد، در حالى که دست و پایش بر روى گلها مىلغزد. و هفت روز و هفت شب تمام، پىدرپى به دنبال بچه خود در اطراف غدیرهاى صعائد سرگردان بماند. زان سپس از یافتن نومید گردد و پستانهاى پرشیرش خشک و فسرده شوند خشکى پستانش نه از آن روست که بچه خود را شیر داده و از شیر بازگرفته است، بلکه به سبب از دست دادن اوست. آنگاه آواز خفیف آدمیان به گوشش رسد و نداند که از کجاست. پس بترسد و برمد. زیرا بنى نوع انسان بزرگترین آفت این وحشیان هستند. او پندارد که دشمن با سگان شکارىاش هم از پیش است و هم از پس.
چون صیادان یقین کنند که دیگر تیرشان به او نخواهد رسید، سگان گوش فرو خفته با قلادههاى چرمین تعلیمیافته خود را از پىاش رها سازند. سگان به او رسند و او شاخهایش را که در بلندى و تیزى به نیزه ماند به سوى آنها کند. تا سگان را از خود دور سازد، زیرا یقین دارد که اگر آنها را نراند مرگش فرا خواهد رسید. گاو وحشى یکى از آن سگان را به نام «کساب» در خون غرقه کند و دیگر را به نام «سخام» بر جاى سرد سازد. من بر پشت این ناقهام که گاه در رفتار چون گورخر است و گاه چون گاو وحشى، مىنشینم و چاشتگاه، هنگامى که تلألؤ سرابها در دوردست بیابان مىرقصد و تپهها حلّه آن را مىپوشند. از پس کارهاى خود مىروم و در کار درنگ نمىکنم، اگر چند از زبان ملامتگران در امان نباشم. آیا نوار نمىدانست که من با آنان که راه وفا مىسپرند، وفا مىکنم و با آنان که طریق بىوفایى مىسپرند، بىوفایى مىکنم؟ چون از سرزمینى خشنود نباشم، آن را ترک مىکنم، مگر آنکه مرگ امانم ندهد.
و تو اى نوار، نمىدانى چه شبهاى خوشى داشتهام- شبهایى نه گرم و نه سرد- و آن شبها را با ندیمان خویش به سحر آوردهام. شب را زنده مىداشتم و به خانه بادهفروش مىرفتم و بادهاى تنگیاب و گران مىنوشیدم. بادهاى گران در خیکهاى تیره رنگ با خمهاى قیراندود مىخریدم. آنگاه مهر از سر خمها گرفته مىشد و شراب آن قدح قدح به کام میگساران مىریخت. بسا با شرابى صافى صبوحى مىزدم و کنیز عود نوازم با انگشتان خود ابریشم عودش را به لرزش مىآورد. پیش از
آنکه خروس سحر بانگ برآورد، من دست به مى مىبردم و پیاپى مىنوشیدم. در این هنگام، صبحخیزان تازه از خواب گران چشم مىگشودند. بسا بامدادان سرد که بادهاى شمال وزیدن مىگرفت، با طعام گرمى که اتفاق مىکردم، مردمان را از سورت سرما در امان مىداشتم. به حمایت از قبیله برخاستم و اسب پیشتاز من که لگام و افسارش در دست من بود، سلاح مرا حمل مىکرد. دیدهورى را بر کوهى پیچیده در غبار فرا رفتم، چندان که به دشمن بسیار نزدیک شدم.
و من بر آن قله ایستاده بودم، تا آنگاه که خورشید روى به خوابگاه مغرب نهاد و تاریکى بر تلها و پشتههاى پرمخافت پرده افکند. چون شب فرا رسید، از کوه فرود آمدم، بر زمینى هموار، اسبم گردن افراشته بود و در این حال به نخل بلند بىبرگى مىمانست که رطبچینان از بر شدن بر او فرو مانند. بر اسبم نشستم و چونان شترمرغ به تاختنش درآوردم. و چون گرم رفتن آغازید و سبک رفتار گشت. پوستى که به جاى زین بر پشتش بسته بودم در زیر رانهایم لغزید و سینهاش عرق برآورد و تنگ چرمینش از عرق تر شد. خنک رهنورد من آن چنان به نشاط آمده بود که هر بار گردنش را بالا مىگرفت و چنان مىدوید که گویى کبوترى تشنه به سوى آبشخور پرواز مىکند. چه بسا مجلسها که بیشتر غریبان بودند و مجلسنشینان یکدیگر را نمىشناختند ولى همگان را امید عطا و بیم منقصت بود. مردانى ستبر گردن چون شیر و سخت کینه که در ستیز و مفاخرت مانند جنّیان بدىّ سر سخت و پایدار بودند. و چون لبها به سخن گشوده مىشد، من دعوى باطلشان را رد مىکردم و گفتار به حقشان را تصدیق، و گردنفرازان آنان را بر من مفاخرتى نبود.
چه بسا اشترى که شایان آن بود تا بر سرش قمار شود و من به یاران خود فرمان دادم تا او را با همان تیرهاى قمار نحر کنند. آن تیرها را مىخواهم تا اشترى سترون را، یا اشترى زاینده را، با آنها بکشم و میان همسایگان تقسیم کنم. مهمانان و همسایگان چون به مهمانسراى من درآیند، گویى هنگام بهار بر مرتع پرنعمت تباله فرود آمدهاند. به طناب خیمه من پناه آورند، مسکینانى ژندهپوش که در لاغرى چون اشتران واپس مانده از کاروانند و در ناتوانى چون ناقههایى هستند که بر سر گور صاحبانشان مىبندند تا بمیرند. در زمستان که بادهاى سرد از هر سو وزیدن گیرد، کاسههاى خلیج مانند لبریز از طعام را که تکههاى گوشت بر سرشان نمودار
است فراپیش یتیمان مىنهیم. چون قبایل در مکانى گرد آیند، پیوسته مردى بزرگ از ما که کارهاى سترگ مىکند در میان آنهاست، مردى که قوام کارها بدوست. و چون بخواهد غنیمتى را میان قبیله تقسیم کند، حق عشیره را ادا مىکند و چون از حق کسى بکاهد و به دیگرى بیفزاید، کس در حکم او چون و چرا نکند. و این از تفضل اوست. علاوه بر آن پیوسته کریمانى که یاران خود را به کرم یارى کنند از قبیله ما بودهاند؛ مردانى بخشنده و نرمخوى که کسب معالى را غنیمت شمرند.
از خاندانى که کسب معالى سنت اجدادى آنهاست. آرى، هر قومى را سنتى است و پیشوایى. دامن عرضشان آلوده نشده است و افعالشان ناپسندیده نیست، زیرا که عقولشان را با هوس الفتى نباشد. اى دشمن حریص، بدانچه خداوند مقدّر ساخته خرسند باش، زیرا آن که روزیها و خوبیها را میان مردم تقسیم کرده آگاهتر است. و چون خداوند قسّام، امانت را میان قومى تقسیم کند، ما بهره بیشتر بریم.
خداوند براى ما کاخى از شرف برافراشته که در رفعت سر به اوج آسمان کشیده است. همه افراد قبیله ما از خرد و کلان در این کاخ رفیع جاى دارند چون قبیله را حادثهاى پیش آید، خاندان ما دفع آن را بسندهاند. آنان هم سواران دلاورند و هم داوران. چون سالهاى سخت به درازا کشد، آنان همسایگان فقیر و زنان بىشوى را باران بهارانند. و به هنگام، دست اتحاد به هم دهند، تا حاسدان اندیشه سعایت از سر به در کنند و فرومایگان به دشمن نگرایند](1)
و هم این قصیده از ملفوظ خاطر اوست:
أ لم تلم على الدّمن البوالى
لسلمى بالمذانب فالقفال
فجنبى صوّر فصفاف قوّ
خوالد ما تحدّث بالزّوال
تحمّل اهلها الّا عرارا
و عرما بعد احیاء حلال
و خیطا من خواضب موکنات
کانّ رئالها زرق الافال
وقفت بهنّ حتّى قال صحبى
جزعت و لیس ذلک بالنّوال
کانّ دموعه غربا سناة
یحیلون السّجال على السّجال
اذا أرووا بها زرعا و قضبا
امالوها على خطر طوال
تمنّى ان یلاقى آل سلمى
بخطمة و المنى طرف الضّلال
و هل یشتاق مثلک من دیار
دوارس بین تختم و الحلال
و کنت اذ الهموم تحضّرتنى
و صدّت خلّة بعد الوصال
صرمت حبالها و صددت عنها
بناحیة تجلّ عن الکلال
عذافرة تقمّص بالرّدا فی
تخوّنها نزولى و ارتحال
کعقر الهاجرىّ اذا بناه
باشباه حذین على مثال
کاخنس ناشط جاد علیه
ببرقة وابل احدى اللّیال
اضل صواره و تضیّعته
تطوّف امرها بید الشّمال
فبات کانّه قاضى نذور
یطوف بغرقد خضل و ضال
فجال و لم یجل جبنا و لکن
تعرّض ذى الحفیظة للقتال
فغادر ملحما و عدلن عنه
و قد خضب الفرائص من طحال
تشقّ خمائل الدّهنا یداه
کما لعب المقامر بالفئال
و هم این قصیده را در مدح نعمان بن منذر گوید:
الا تسئلان المرء عما یحاول
أ نحب فیقضى ام ضلال و باطل
حبائله مبثوثة بسبیله
و یغنى اذا ما اخطاته الحبائل
اذا المرء اسرى لیلة ظنّ انّه
قضى عملا و المرء لا زال عامل
فقولا له ان کان یقسم امره
المّا یعظک الدّهر امّک هابل
فتعلم ان لا انت مدرک ما مضى
و لا انت ممّا تحذر النّفس وائل
فان لم تجد من دون عدنان والد
و دون معدّ فلتزعک العواذل
ارى النّاس لا یدرون ما قدر امرهم
بلى کلّ ذى لبّ الى الله واصل
ألا کلّ شیء ما خلّا الله باطل
و کلّ نعیم لا محالة زائل
نعیمک فى الدّنیا غرور و حسرة
و عیشک فی الدّنیا محال و باطل
و کلّ أناس سوف تدخل بینهم
دویهیّة تصفرّ منها الأنامل
و کلّ امرئ یوما سیعلم سعیه
إذا کشفت عند الإله المحاصل
له الملک فی ضاحی معدّ و أسلمت
إلیه العباد کلّها ما تحاول
اذا مسّ اسا و الصّقور صفت له
مشعشعة ممّا تعتّق بابل
عتیق سلافات سبتها سقیّة
تکرّ علیها بالمزاج التّهاطل
باشهب من ابکار مزن سحابة
وارى دبور شاره النّخل عاسل
تکرّ علیه لا یصرّد شربه
اذا ما انتشى لم تحتضره العواذل
فیوما عناة فى الحدید یفکّهم
و یوما جیاد ملجّمات قوافل
علیهنّ ولدان الرّهان کانّه
سعال و عقبان علیها الرّجائل
اذا وضعوا البادها عن متونها
و قد نضجت اعطافها و الکواهل
یلاقون منها فرط حدّ و جرأة
اذا لم تقوّم درأهنّ المساحل
و یوما من الدّهم الرّعاب کانّها
اشاء دنا قنوانه أو مجادل
لها حجل قد قرّعت من رءوسها
لها فوقها ممّا تحلّب واشل
غداة غدوا منها و آزر سربهم
مواکب تهدى بالغبیط و جامل
و یوما اجازت قلّة الحزن منهم
مواکب تعلو ذا حسى و قنابل
على الصّرصرانیّات فى کلّ رحلة
و سوق عدال لیس فیهنّ مائل
تساق و اطفال المصیف کانّها
حوان على اطلائهنّ مطائل
حقائقهم راح عتیق و درمک
و ریط و ناثوریّة و سلاسل
و ما نسجت اسراد داود و ابنه
مضاعفة من نسجه اذ یقابل
و کانت تراثا منهم لمحرّق
طحون کان البیض فیها الاعابل
و بیض ترئبها الهوادج حقبة
سرائرها و المسمعات الرّوافل
تروح اذا راح الشّروب کانّها
ظباء شقیق لیس فیهنّ عاطل
یجاوبن بحّا قد أعیدت و اسمحت
اذا احتتّ بالشّرع الدّقاق الانامل
یقوّم اولاهم اذا اعوجّ سربهم
مراکب و ابن المنذر بن الحلاحل
تظلّ روایاهم تبرّض منعجا
و لو وردته و هو ریّان سائل
فلا نصب البطحاء نهنه وردهم
برىّ و لا العادیّ منه العراهل
و ما کان علّان الشّریف یسعنهم
لحلّة یوم و الشّروج القوابل
و مصدعهم کى یقطعوا بطن منعج
فضاقت بهم ذرعا جراز و عاقل
فبادوا فما امسى على الارض منهم
لعمرک الّا ان یخرّس آمل
کان لم یکن بالشّرع منهم طلائع
و لم ترع نخّا فى الرّبیع القبائل
و غسّان زلّت یوم جلّق زلّة
بسیّدها و الاریحىّ المنازل
رعى خزرات الملک عشرین حجّة
و عشرین حتّى فاد و الشّیب شامل
و امسى کاحلام النّیام نعیمهم
و اىّ نعیم خلته لا یزائل
تردّ علیهم لیلة اهلکتهم
و عام و عام یتبع العام قابل
و این قصیده نیز از ملفوظات طبع لبید است:
انّ تقوى الله من خیر نفل
و باذن الله ریثى و عجل
احمد الله فلا ندّ له
عنده الخیر و ما شاء فعل
من هداه سبل الخیر اهتدى
ناعم البال و من شاء اضلّ
قد تجاوزت و تحتى جسرة
حرج و مرفقاها کالغتل
تسلب الکانس لم یورب بها
شعبة السّاق اذا الظّلّ عقل
و تصکّ المرو لما هجّرت
بنکیب معر دامى الاظل
و اذا حرّکت رجلى ارقلت
بى تعدو عدو جون قد ابل
بالغرابات فزرّافاتها
فبخنزیر فاطراف حبل
خالف الفرقد شرکا فى السّرى
خلّة باقیة دون الخلل
اعقلى ان کنت لمّا تعقلى
و لقد افلح من کان عقل
ان ترى رأسى امسى واضحا
سلّط الشّیب علیه فاشتعل
فلقد اعوص بالخصم و قد
املا الجفنة من شحم القلل
و لقد تحمد لمّا فارقت
جارتى و الحمد من خیر خول
و غلام ارسلته امّه
بالوک فبذلنا ما سال
ارسلته فاتاه رزقه
فاشتوى لیلة ریح و احتمل
و اذا جوزیت قرصا فاجزه
انّما یجزى الفتى لیس الجمل
اعمل العیس على علّاتها
انّما تنجح اخوان العمل
و اذا رمت رحیلا فارتحل
و اعص ما یأمر توصیم الکسل
و اکذب النّفس اذا حدّثتها
انّ صدق النّفس یزرى بالامل
غیر ان لا تکذبنها فى التّقى
و اجزها بالبرّ لله الاجل
و اضبط اللّیل اذا طال السّرى
و تدجّى بعد فور و اعتدل
یرهب العاجز عن لجته
فتدنّى فی مبیت و محل
طال قرن الشّمس لمّا طلعت
فاذا ما حضر اللیل اضمحل
و اخو القفرة ماض همّه
کلّما شاء على العین ارتحل
و یجود من ضباباة الکرى
عاطف النّمرق صدق المبتدل
قال هجّرنا فقد طال السّرى
و قد دنا ان خنى الدّهر عقل
قلّ ما عرس حتّى هجته
بالتّباشیر من الصّبح الاول
یلمس الاحلاس فى منزلة
بیدیه کالیهودىّ المضلّ
بتمارى فى الّذى قلت له
و لقد یسمع قولى بجهل
راسخ الدّمن على اعضاده
ثلّمته کلّ ریح و سبل
عافنا الماء فلم تعطنهما
انّما یعطن من بر جواز العلل
ترزم الشّارف من عرنانه
کلّما لاح بنجد و احتفل
تتّقى الرّیح بدنّ شاسف
و ضلوع تحت صلب قد نحل
فمضینا فقصینا ناجحا
موطنا یسئل عنه ما فعل
و لقد یعلم صحبى کلّهم
بعد انّ السّیف صبرى و نقل
رابط الجاش على فرجهم
اعطف الجون بمربوع مثل
و لقد اغدوا و ما یعد منى
صاحب غیر طویل المختبل
ساهم الوجه شدید اسره
مغبط الحارک محبوک الکفل
فاحش الصّوت و یعبوب اذا
طرق الحىّ من العرّ صهل
و علاه زبد المحض کما
زلّ عن ظهر الصّفا ماء الوشل
فهو شحّاح مدل سبق
لاحق البطن اذا یعدو ذمل
فتدلّیت علیه قافلا
و على الارض غبابات الطّلل
و تأتیت علیه ثانیا
یتقینى تبلیل ذى خصل
لم اقل الّا علیه او على
مرقب یقزع اطراف الجبل
و معى حامیة من جعفر
کلّ یوم نبتلى ما فى الخلل
و قبیل من عقیل صادق
کلیوث بین غاب و عصل
فمتى ینقع صراخ صادق
یحلبوه ذات جرس و زجل
احکم الجنثىّ من عوارتها
کلّ حرباء اذا اکره صلّ
قدّموا اذ قال قیس قدّموا
و احفظوا المجد باطراف الاسل
بین ارقاص و عدو صادق
ثمّ اقدام اذ النّکس نکل
فصلقنا فى مراد صلقة
و صداء الحقتهم بالثّلل
لیلة العرقوب لمّا غامرت
جعفر یدعى و رهط ابن شلّ
ثمّ انعمنا على سیّدهم
بعد ما اطلع نجدا و ابل
و مقام ضیّق أفرجته
بمقامى و لسانى و جدل
لو یقوم الفیل او فینا له
زلّ عن مثل مقامى و زحل
فرمیت القوم رشقا صائبا
لیس بالعصل و لا بالعصل
فانتصلنا و ابن سلمى قاعد
کعلیق الطّیر یعصى و یحل
و الهبانیق قیام معهم
کلّ ملثوم اذا صبّ همل
نحسر الدیباج عن اذرعهم
عند ذى تاج اذا قال فعل
فمتى اهلک فلا احفلته
بجلى الان من العیش بجل
من حیاة قد سئمنا طولها
و جدیر طول عیش ان یملّ
و ارى اربد قد فارقنى
و من الارزاء رزء ذا حلل
ممقر مرّ على اعدائه
و على الادنین حلو کالعسل
این قصیده لبید راست، در وصف کور و ماده آن گوید:
طلل لخولة بالرّسیس قدیم
فبعاقل فالانعمین رسوم
فریا یشدّ بها الحرون عشیة
ربد کمقلاء الولید شتیم
و اذا یرید الشّاء تدرک شائها
تعجو کانّ رجیعهن عظیم
فمضى و ضاحى الماء فوق لبانة
و رمى بها عرض السّرىّ یقوم
فبتلک اقضى الهمّ انّ خلاجه
سقم و انّى للسّقام صروم
طعن اذا خفت الهوان ببلدة
و اخو المضاعف لا یکاد یریم
انّى امرؤ منعت ارومة عامر
ضیمى و قد حنقت علىّ خصوم
جهدوا العداوة کلّهم فیصدّهم
عنّى مناکب عزّها معلوم
و غداة قاع القریتین اتیتهم
رهوا یلوح خلالها التّسویم
بکتائب رجح تعوّد کبشها
بطح الکباش کانّهنّ نجوم
نمضى بها حتّى نصیب عدوّنا
و یردّ منها قائم و کلیم
و ترى المسوّم فى القیاد کانّه
صعل اذا فقد النّبات یصوم
و کتیبة الاحلاف قد لاقیتهم
حیث استفاض دکادک و قصیم
و عشیّة الحوماء اسلم جنده
قیس و ایقن انّه مهزوم
و لقد بلت یوم النّخیل و قبله
مرّان من ایّامنا و حریم
منّا حماة الشّعب یوم تواعدت
اسد و ذبیان الصّفا و تمیم
قارنت جرحاهم عشیّة هزمهم
حتّى بمنعرج المسیل مقیم
قومى اولئک ان سألت بخیمهم
و لکلّ قوم فى النّوائب خیم
و اذا استوت عادت على جیرانهم
رجح توقّیها مرابع کوم
و لهم حلوم کالجبال و سادة
نجب و فرع ماجد و اروم
و اذا تواکلت المقانب لم یزل
بالثّغر منّا منشر و عظیم
دمن تلاعبت الرّیاح برسمها
حتّى تنکّر تربها المهروم
فکأنّ ظعن الحىّ لمّا اشرقت
فى الال و ارتفعت بهنّ حزوم
نخل کوارع فى خلیج محکم
حملت فمنها موقر مکموم
سحق یمتّعها الصّفا و سریّه
عمّ نواعم بینهنّ کروم
زجل و رفع فى ظلال حدوجها
بیض الوجوه حدیثهنّ رخیم
بقر مساکنها مسارب عازب
و مرّ بهنّ شقایق و صریم
بکرت به جرشیّة مقطورة
تروى المحاجر بازل علکوم
دهماء قد وجنت و احنق حبلها
و احال فیها الرّضح و التّصریم
در مرثیه برادرش گوید:
أ لیس ورائی ان تراخت منیّتى
لزوم القصى تحنى علیه الاصابع
اخبّر اخبار القرون الّتى مضت
ادبّ کانّى کلّما قلت راکع
و اصبحت مثل السّیف اخلق جفنه
تقادم عهد البین و النّصل قاطع
فلا تبعدن انّ المنیّة موعد
علینا فدان للطّلوع و طالع
أ عاذل ما یدریک الّا تظنّنا
اذا رحل السّفار من هو راجع
أ تجزع ممّا احدث الدّهر بالفتى
و اىّ کریم لم تصبه القوارع
أ تبکی على اثر الّذى غاب او مضى
الا انّ أخدان الشّباب الرّعارع
لعمرى ما تدرى الضّوارب بالحصى
و لا زاجرات الطّیر ما الله صانع
نیز در مرثیه برادر خود اربد گوید:
ما ان تعدّى المنون من احد
لا والد مشفق و لا ولد
اخشى على اربد الحتوف و لا
اخاف نوء السّماک و الاسد
فجّعنى الزّرء الصّواعق با
لفارس یوم الکریهة النّجد
الحارث الجابر الحریب اذا
جاء نکیبا و ان یعد یعد
یعفى على الجهد و السّؤال کما
انزل صوب الرّبیع ذو الرّصد
لا یبلغ العین کلّ نهمتها
لیلة تمشى الجیاد فى القدد
کلّ بنى حرّة مصیرهم
کلّ و ان اکثرت من العدد
ان تغبطوا یهبطوا و ان امروا
یوما فهم للهلاک و الفقد
یا عین هلا بکیت اربد، اذ
قمنا و قام الخصوم فى کبد
و عین هلّا بکیت اربد اذ
الموت باح الشّتات بالعضد
و اصبحت لاقحا مصرّمة
حتّى تقصّت عوارى المدد
اشجع من لیث غابة اجم
ذو نهمة فى العلاء منتقد
ان یشغبوا لا ینال شغبهم
او یقصدوا فى الحلوم یقتصد
الباحث النّوح فى ماتمه
مثل الظّبا الابکار بالجرد
و هم در مرثیه اربد گوید که به نزول صاعقه وداع جهان گفت:
لعمرى لئن کان المخبّر صادقا
لقد رزیت فى حادث الدّهر جعفر
اخالى امّا کلّ شىء سألته
فیعطى و امّا کلّ ذنب فیغفر
فان یک نوء من سحاب اصابه
فقد کان یعلو فى اللّقاء و یظفر
بعضى بر آنند که لبید بعد از آنکه مسلمانى گرفت جز این سخن دیگر شعر نگفت:
زال الشّباب فلم احم به بالا
و اقبل الشّیب بالاسلام اقبالا
الحمد لله اذ لم یأتنى اجلى
حتّى لبست من الاسلام سر بالا
1) نقل از: معلقات سبع؛ ترجمه دکتر آیتى، ص 65- 71.