جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

ذکر معجزات رسول خدا که به تفاریق از آن حضرت صدور یافته‏

زمان مطالعه: 81 دقیقه

معجزات متفرّقه‏

حدیث کرده‏اند که سه هزار (3000) معجزه، و به روایتى هزار (1000) معجزه به دست رسول خدا ظاهر شد، بعضى از آن در این کتاب مبارک رقم گشت و برخى اکنون مرقوم مى‏شود:

اول: معجزه قرآن است که از اتیان(1) به مثل آن تمامت فصحا عاجز گشتند، و بر عجز خود گردن نهادند و هر کس در برابر قرآن کلمه‏اى چند به هم پیوست، فضیحت گشت، مانند مسیلمه کذاب. و دیگر کسان که قصه هر یک در جاى خود مرقوم شد. بعضى از علما اعجاز قرآن را از فرط فصاحت شمارند، و جماعتى به جهت اسلوب خاص دانند، و گروهى به سبب اخبار به اخبار غیب دانسته‏اند. سید مرتضى گوید: صرفه است یعنى فصحا صرف همّت از اتیان به مثل آن نموده‏اند، و این نیز شامل دیگر فضایل است.

دویم: معجزه شق القمر است، بدان شرح که- در جلد دویم از کتاب اول ناسخ التواریخ- مرقوم شد.

سیم: آنکه در سفر حجّة الوداع در قبیله یمامه طفلى متولد شد، همان روز به حضرت پیغمبر آوردند، فرمود: اى کودک من کیستم؟ عرض کرد: رسول خدائى، فرمود: راست گفتى بارک فیک. و از آن پس دیگر سخن نکرد تا آنگاه که وقت گویائى او برسید، و از این روى به مبارک یمامه معروف شد.

چهارم: امّ سلمه و عبد الله بن عباس و ابو سعید خدرى و زید بن ارقم رضى الله عنهم حدیث کنند: که پیغمبر در بیابانى عبور داشت، آوازى شنید که یا رسول الله! پیغمبر نیک نظر کرد، آهوئى دید به گوشه خیمه بسته. گفت: یا رسول الله نزدیک من آى. فرمود: حاجتى دارى؟ عرض کرد: در این کوه دو بچه دارم مرا بگشاى تا آنها را شیر دهم و بازآیم، فرمود: همانا بازآئى؟ عرض کرد که: اگر بازنیایم خداوند مرا عذاب عشّاران(2) کند، آهو را بگشاد برفت و بچگان را شیر داد و بازآمد، پیغمبر بند بر آن نهاد و از خداوند آن خواستار شد تا آهو را آزاد ساخت، پس بند او برداشت و آن آهو همى‏رفت و گفت: اشهد ان لا اله الّا الله و انک رسول الله.

پنجم: ابن عباس و عبد الله بن عمر حدیث کنند: که مردى اعرابى از بنى سلیم که سعید یا معاذ نام داشت، صید سوسمارى کرده براى خورش اهل خویش مى‏برد، عبور او بر پیغمبر افتاد و نزد آن حضرت انجمنى بزرگ بود، خود را در میان جمع بگنجانید و گفت: یا محمّد سوگند به لات و عزّى که با تو ایمان نیارم، مگر این سوسمار با تو ایمان آرد و سوسمار را رها کرد، و سوسمار طریق فرار داشت، پیغمبر فرمود: ایّها الضّبّ اقبل(3) پس سر برتافت آنگاه فرمود: اى ضب. عرض کرد: لبیک و سعدیک. فرمود: که را پرستش مى‏کنى؟ گفت: خدائى که در آسمان است عرش او، و در زمین است سلطان او، و در بحر است سبیل او، و در بهشت است رحمت او، و در دوزخ است عذاب او. فرمود: من کیستم؟ گفت: رسول پروردگار عالمیان و خاتم پیغمبران، فلاح و رستگارى یابد هر که تصدیق تو کند و زیان کار گردد هر که تکذیب تو نماید. و اعرابى چون این بشنید، گفت: اشهد ان لا اله الّا الله وحده لا شریک له و انّک عبده و رسوله و در این گواهى موى و بشره و سر و علانیه من، با من موافق‏اند،

سوگند با خداى به نزد تو آمدم و بر روى زمین هیچ کس دشمن‏تر از تو با من نبود، و اکنون تو را از گوش و چشم و پدر و مادر و فرزند خود دوست‏تر دارم. پیغمبر فرمود:

الحمد لله الّذى هداک.

و به روایتى سوسمار بعد از تصدیق این شعر بخواند:

ألا یا رسول الله إنّک صادق

فبورکت مهدیّا و بورکت هادیا

شرعت لنا دین الحنیفیّ بعد ما

عبدنا کأمثال الخمیر طواغیا

فیا خیر مدعوّ و یا خیر مرسل

إلى الجنّ ثمّ الإنس لبّیک داعیا

أتیت ببرهان من الله واضح

فأصبحت فینا صادق الوعد راعیا

فبورکت فی الأحوال حیّا و میّتا

و بورکت مولودا و بورکت ناشیا

بالجمله از آن پس پیغمبر فرمود: اعرابى را قرآن بیاموزند.

ششم: عقیل بن ابى طالب حدیث کند که در عرض سفرى تشنه شدم و به حضرت رسول زینهار بردم، فرمود: برو و از این کوه آب بطلب. رفتم و فرمان پیغمبر را گفتم، کوه به سخن آمد و گفت: با رسول خداى بگوى: چون مکشوف داشتم که خداى این آیت را فرستاد: فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِی وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ(4) چندان گریستم که آب در جاى من نماند.

هفتم: عقیل گوید که: وقتى پیغمبر به آب تاختن خواست شد و در بیابان نتوانست مستور بود، سه تنه درخت را نگریست که از یکدیگر پراکنده بودند، خطاب کرد که: استرونى یعنى: بپوشانید مرا. درختان مجتمع شدند و آن حضرت را فرا گرفتند.

هشتم: عقیل گوید: در عرض راه شترى زانو زده بود، چون پیغمبر را نگریست بر جست و آغاز ضراعت نمود، فرمود: از قوم خود چه شکایت آورده‏اى؟ گفت: پیش از آنکه نماز خفتن بگزارند خواب مى‏کنند، من بیم دارم که خداوند بر ایشان عذاب فرستد، رسول خداى آن قبیله را از آن کردار نهى فرمود.

نهم: آهوئى از گرگ فرار کرده به حرم مکه درآمد، و گرگ از بیرون حرم در ایستاد و آهو در آن نگران بود، ابو سفیان بن حرب و مخرمة بن نوفل شگفتى گرفتند، گرگ به سخن آمد و گفت: عجب مدارید و حال آنکه امر شما از ما عجیب‏تر است، چه‏

محمّد شما را به توحید مى‏خواند و شما اجابت نمى‏کنید، سوگند با خداى که چشمى مانند محمّد ندیده، و گوشى مثل وصف او نشنیده. ابو سفیان و مخرمه را شگفتى افزون گشت و از حسد این راز را مخفى بداشتند تا آنگاه که مسلمانى گرفتند.

یازدهم: بریدة بن الحصیب گوید: اعرابى به نزد پیغمبر آمد و گفت: مسلمان آمده‏ام معجزه‏اى بنما تا بر یقین من افزوده شود. فرمود: چه معجزه‏اى خواهى؟

عرض کرد: این درخت را طلب کن، فرمود: به نزدیک او شو و از جانب منش بخوان.

اعرابى چنان کرد و آن درخت متمایل شده عروق خود را از زمین برآورد و به نزد پیغمبر آمده عرض کرد: السّلام علیک یا رسول الله. اعرابى گفت: حسبى حسبى مرا کفایت کرد، آنگاه پیغمبر فرمان کرد تا درخت به جاى خود شد.

دوازدهم: ابن عباس گوید: مردى به حضرت رسول آمد و گفت: به چه چیز دانم تو پیغمبرى؟ فرمود: اگر این شاخ خرما را بطلبم و بیاید، گفت: گواهى دهم. پس پیغمبر آن شاخ را پیش خواند و آن شاخ بازشده بر زمین همى‏جستن کرد تا به نزد رسول خداى آمد، پیغمبر فرمود: اکنون بازشو، پس به جاى خود قرار گرفت.

سیزدهم: در غزوه طائف رسول خداى بر شترى سیر مى‏فرمود، خواب‏آلوده به درخت سدره رسید، درخت بشکافت و شتر بگذشت، و آن درخت شکافته بماند.

و به سدرة النّبى معروف گشت، و هیچ کس از آن پس به قطع و کسر آن دست فرا نبرد.

چهاردهم: حدیث میزبانى جابر بن عبد الله است که در ایّام جنگ خندق به یک صاع جو و گوشت بزغاله‏اى در خانه او هزار (1000) تن اهل خندق را سیر کرد، چنانکه در قصّه خندق به شرح رفت.

پانزدهم: چون عبد الله انصارى در جنگ احد شهید شد، قرض فراوان گذاشت، وام‏خواهان هنگام اجتناى(5) خرما گریبان فرزندش جابر را گرفتند، و به شدّت مطالبه دین کردند، حاصل نخلستان را بر ایشان عرضه داشت و گفت: هم اکنون در میان خود بخش کنید و دست از من بدارید، نپذیرفتند، پس جابر به حضرت رسول آمد و استعانت جست. پیغمبر فرمود: این خرما را بپذیرید یا از قرض چیزى فروگذارید، اجابت نکردند و سى (30) وسق خرما که چهار هزار و هشتصد (4800) من به‏

میزان مى‏رود به یک تن جهود مدیون بود، پس با جابر فرمود: هر صنف از خرماى باغ را دیگر جاى انباشته کن. چون چنین کرد: پیغمبر بیامد و سه کرّت برگرد یک انباشته بگشت و بر کنار همان انباشته بنشست، آنگاه وام‏خواهان را طلب فرمود و از آن خرما کیل کردن گرفت و قرض تمام وام‏خواهان را از انباشته نخستین ادا کرد؛ و نیز چنان نمود که یک خرما از آن انباشته نکاسته است، و به روایتى سیزده (13) وسق خرما به جاى ماند.

شانزدهم: هنگام هجرت از مکه به مدینه در عرض راه دست بر پشت گوسفند امّ- معبد کشید که فحل نیافته بود، شیر بدوشید، چنانکه در قصّه هجرت به شرح رفت.

هفدهم: ابو هریره خرمائى چند به حضرت رسول آورد و خواستار دعاى برکت شد، پیغمبر آن خرما را در کف دست مبارک پراکنده گذاشت و خداى را بخواند و فرمود: اکنون در مزود(6) خود افکن و هرگاه خواهى دست در مزود کن. ابو هریره چنان کرد و پیوسته از آن مزود خرما خورد و میهمانى کرد. هنگام قتل عثمان خانه او را غارت کردند و آن مزود را نیز ببردند، ابو هریره غمنده این شعر بگفت:

للنّاس همّ ولى فى الیوم همّان

همّ الجراب و قتل الشّیخ عثمان‏

هجدهم: عمر بن الخطّاب گوید: در غزوه تبوک لشکریان از قلّت زاد نحر شتران را دستورى جستند، رخصت نفرمود، و حکم داد تا آنچه از ازواد(7) به جاى بود حاضر نموده بر نطعها بسط کردند، پیغمبر دعاى برکت بخواند و ایشان چندان بخوردند که سیر شدند، و بسیار بماند چنانکه در مزودها انباشتند.

نوزدهم: ابو هریره گوید: که کاسه تریدى نزد پیغمبر بود، اهل صفّه را بخواند، و من گردن همى‏کشیدم تا مرا نیز بخواند، چون کاسه پرداخته شد، اطراف آن را فراهم کرد به اندازه لقمه‏اى بر اصابع خویش نهاد و مرا گفت: بخور به نام خدا، سوگند با خداى چندان بخوردم که سیر شدم.

بیستم: ابو هریره گوید: پیغمبر بر من گذشت و مرا سخت گرسنه دید و به خانه در آورد و قدحى شیر حاضر ساخت، و فرمان کرد تا اهل صفّه را نیز حاضر کردم، از آن قدح ایشان را سیر ساخت و بازمانده آن را با من عطا کرد، از آن آشامیدم تا سیراب شدم آنگاه خود نیز بیاشامید.

بیست و یکم: قرصى چند جوین، انس بن مالک زیرکش(8) داشت و رسول خداى هشتاد (80) کس را از آن سیر کرد و آن قرصها به جاى بود.

بیست و دویم: عمر بن الخطّاب را اندک خرمائى داد تا بر چهار صد (400) مرد شتر سوار قسمت کرد، و هنوز آن خرما به جاى بود.

بیست و سیم: رسول خداى خبر داد مسلمین را که فتح مملکت کسرى و قیصر کنید، و گنجهاى ایشان را بخش نمائید و چنان شد.

بیست و چهارم: قصه قزمان است که دعوى مسلمانى داشت و پیغمبر خبر داد که از اهل دوزخ است، و او بعد از کوشش بسیار در جهاد مجروح شد و خود را به زخم تیر خویشتن بکشت. پیغمبر بلال را فرمود: تا ندا درداد که در بهشت نرود الّا نفس مسلمان. إنّ الله لیؤیّد هذا الدّین بالرّجل الفاجر(9) و این قصّه به شرح مسطور گشت.

بیست و پنجم: رسول خداى در طواف خانه کعبه، ابو سفیان را نگریست، او را از رازى که در دل نهفته داشت آگهى داد. ابو سفیان با خود اندیشید که هند سرّ مرا مکشوف داشته، اینک به خانه روم و او را کیفر کنم، پیغمبر بعد از طواف به نزد او رفت و گفت: هند را زحمت مکن که او کشف سرّ تو نکرده. ابو سفیان گفت: گواهى مى‏دهم که تو رسول خدائى و اگر نه بر ضمیر من واقف نشدى.

بیست و ششم: عایشه گوید: پیغمبر مرا فرستاد تا زنى را که آهنگ خطبه او داشت دیدار کنم، رفتم و بازآمدم و گفتم چیزى ندیدم که به کار آید، فرمود: همانا خالى بر چهره او دیدى که گیسوى تو از رشک بلرزید، عرض کردم: یا رسول الله از تو نتوان چیزى پوشیده داشت.

بیست و هفتم: عبد الرّحمن بن خلّاد انصارى گوید: ام ورقة بنت عبد الله بن الحارث زنى بود که پیغمبر هفته‏اى یک روز به خانه او مى‏رفت، هنگام کوچ دادن پیغمبر به یکى از غزوات عرض کرد: رخصت فرماى تا من ملازم رکاب باشم، و مجروحان لشکر را تعهد و محافظت کنم شاید که شهادت بهره من شود، فرمود: در مدینه باش که خدایت شهادت خواهد داد. امّ ورقه را غلامى و کنیزى بود که خواستار آزادى بودند، در ایّام حکومت عمر بن الخطّاب او را بکشتند و بگریختند،

عمر گفت: رسول خداى گاهى به زیارت امّ ورقه مى‏رفت، پس با مردم خود گفت:

ساخته شوید تا به زیارت کشته او رویم و آن غلام و کنیز را دستگیر ساخته از دار درآویخت.

بیست و هشتم: ابو هریره گوید: پیغمبر فرمود: هلاک امّت من بر دست جماعتى از جوانان قریش خواهد بود، و اکنون اگر من بخواهم نام ایشان را بگویم. علما به بنى حرب و بنى امیّه تعبیر کرده‏اند.

بیست و نهم: انس بن مالک گوید: چون آیه یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَکُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِیِّ(10) فرود شد ثابت بن قیس بن شمّاس که خطیبى بلند آواز بود بر خویش بترسید، و انزوا اختیار کرد. یک روز پیغمبر فرمود: ثابت را نمى‏بینم. سعد بن عباده و به روایتى سعد بن معاذ از بهر پرسش به خانه او شد، ثابت را در زاویه خانه غمنده و سر افکنده یافت. او را بپرسید؟ گفت: حال من سخت بد است که بانگ خود بر بالاى آواز پیغمبر برداشته‏ام و از اهل دوزخ گشته‏ام. سعد این خبر به پیغمبر برداشت رسول خداى فرمود: او را بگوى: اما ترضى ان تعیش سعیدا و تقتل شهیدا و تدخل الجنّة سعیدا حمیدا(11) و او بعد از پیغمبر در جنگ یمامه شهادت یافت.

سى‏ام: ابو ذر غفارى گوید: پیغمبر فرمود: زود باشد که فتح مصر کنید، باید که با اهل آنجا طریق نیکوئى سپارید، چه ایشان را با شما قرابتى است- و روى این سخن بدانجا بود که هاجر مادر اسماعیل و ماریه سریّه پیغمبر قبطیه بودند-. اى ابو ذر چون ببینى دو مرد را که بر سر موضع یک خشت با هم خصومت کنند از آن زمین بیرون شو. ابو ذر گوید: که عبد الرّحمن بن شرحبیل بن حسنه را دیدم که با برادر خود ربیعه در شهر مصر از بهر موضع یک خشت خصومت کردند، پس از آنجا بیرون شدم.

سى و یکم: انس بن مالک گوید: امّ حزام- بنت ملحان زوجه عبادة بن ثابت، خاله رضاعى پیغمبر بود و آن حضرت در خانه او قیلوله مى‏کرد- یک روز از بهر مهمانى طعامى بساخت و رسول خداى بخورد و بخفت، چون بیدار شد بخندید. امّ حزام سبب خنده پرسید؟ فرمود: مرا نمودند که جماعتى از امّت من از بهر جنگ کفّار در

بحر و کشتى چنان باشند که پادشاهان بر تخت خویش. امّ حزام گفت: دعا کن تا من از ایشان باشم. فرمود: تو از ایشانى، و دیگر باره بخفت و از خواب انگیخته گشت و هم بخندید، و با امّ حزام پاسخ نخستین بداد، عرض کرد: دعا کن من از ایشان باشم، فرمود: تو از گروه نخستین خواهى بود. در حکومت معاویه چون لشکر به جنگ روم مى‏شد، امّ حزام با آن لشکر به کشتى در رفت، و چون از بحر به کنار آمد بر شتر خویش سوار شد و در راه از شتر بیفتاد و بمرد؛ و هم در آنجا به خاکش سپردند.

سى و دویم: خزیمة بن اوس بن حارثه گوید: که رسول خداى فرمود: امّت من فتح حیره کنند و شمّاء دختر بقیله از قبیله ازد بر استر سفید نشسته و مقنعه سیاه بر سر افکنده اسیر مسلمانان شود. عرض کردم: که اگر به حیره درآیم و او را بیابم از آن من باشد؟ فرمود: از آن تو باشد. چون ابو بکر، خالد بن ولید را با لشکر به حیره فرستاد، اول کس شمّاء بدان نشان دچار من شد، او را بگرفتم و نزد خالد آوردم و گفتم:

پیغمبر مرا بخشیده، گواه طلبید، عبد الله بن عمرو و محمّد بن مسلمه و محمّد بن بشر گواهى دادند. خالد، شمّاء را به من گذاشت، برادر او عبد المسیح از دنبال بیامد و او را به هزار (1000) درهم بخرید.

سى و سیم: ابن عباس گوید: چون سوره مبارکه تبّت در شأن ابو لهب فرود شد، زوجه او امّ جمیل خواهر ابو سفیان از بهر آزار رسول خداى بیرون شد. ابو بکر در حضرت پیغمبر بود، چون امّ جمیل را بدید، عرض کرد: این زنى بد زبان است چه باشد از اینجا برخیزیم تا تو را دیدار نکند مبادا نالایقى گوید. پیغمبر فرمود: او مرا نخواهد دید. چون امّ جمیل برسید ابو بکر را گفت: صاحب تو مرا هجا گفته. ابو بکر گفت: او هجا نکند و شعر نگوید. گفت: راست گفتى و بازشد. ابو بکر گفت: یا رسول الله تو را دیدار نکرد؟ فرمود: ملکى بال بگسترد و مرا مستور داشت.

سى و چهارم: ابو هریره حدیث کند که: ابو جهل با جماعت قریش گفت: محمّد در میان شما روى خود را خاک‏آلود کند- کنایت از آن که نماز مى‏کند و سجده مى‏گزارد- به لات و عزّى اگر او را بدین گونه دیدار کنم، پاى به گردن او نهم و روى او را با خاک بفرسایم. و هنگام نماز بر رسول خداى گذشت و خواست تا پاى بر گردن او نهد ناگاه دیدند همى بازپس رود، و با دست خود از چیزى بپرهیزد، گفتند: تو را چه آمد؟ گفت: میان ما خندقى از آتش پدیدار شد و جماعتى مرا با بالهاى خود دفع‏

همى‏دادند، و هولى بزرگ در من افتاد، پیغمبر فرمود: اگر با من نزدیکتر شدى فرشتگان اعضاى او را یک یک بربودند.

سى و پنجم: ابو امامه گوید: رسول خداى یک روز یک موزه را لبس کرد، کلاغى در آمد و موزه دیگر را بربود و بینداخت، پس مارى از موزه برآمد. پیغمبر فرمود: من کان یؤمن بالله و الیوم الآخر فلا یلبس خفّیه حتّى ینفضهما(12)

سى و ششم: در جنگ احد زخمى بر چشم قتادة بن نعمان ظفرى رسید و چشمش بیرون افتاد، پیغمبر به جاى نهاده دعا کرد تا بهبودى یافت. چون این قصّه در جاى خود به شرح رفت به تکرار نپرداخت.

سى و هفتم: ابن عباس گوید: زنى کودک خود را نزد پیغمبر آورد و عرض کرد:

هنگام طعام خوردن ما او را جنونى عارض شود که ما را پریشان کند. رسول خدا دست بر سینه او نهاد و خداى را بخواند، آن کودک را قى افتاد و از دهنش مانند سگ بچه سیاه، جانورى برآمد و شفا یافت.

سى و هشتم: سلمة الاکوع را در خیبر جراحتى بر ساق رسید که بیم هلاکت مى‏رفت، رسول خداى سه کرّت آب دهان مبارک بر زخم او انداخت در زمان نیکو شد.

سى و نهم: ابو طالب علیه السّلام وقتى مریض شد و پیغمبر عیادت او کرد گفت: اى پسر برادر، دعا کن تا من نیکو شوم. پیغمبر فرمود: اللهمّ اشف عمّى ابا طالب در حال شفا یافت.

چهلم: ابو نهیک ازدى حدیث کند که: وقتى عمرو بن اخطب به فرمان رسول خداى قدحى آب بدان حضرت مى‏برد، یک موى در آب دید برگرفت و پیغمبر را داد تا بیاشامد، رسول خداى فرمود: بار خدایا او را جمیل و تازه بدار. ابو نهیک گوید: او را در سن نود و چهار (94) سالگى دیدم یک موى سفید در لحیه نداشت.

چهل و یکم: ابو ذر غفارى گوید: یک روز رسول خدا بر زمین جلوس داشت هفت سنگریزه برگرفت و بر کف نهاد، سنگریزها تسبیح همى‏گفتند مانند آواز مگس نحل؛ و همگنان همه اصغا نمودند.

چهل و دویم: وقتى مردى اعرابى درآمد و با او شترى نیکو بود، رسول خدا آن شتر را بخرید و ببست و نیم‏شبى از خانه برآمد و عبورش بر آن شتر افتاد، شتر به سخن درآمد و گفت: السّلام علیک یا زین القیمة، السّلام علیک یا خیر البشر، السّلام علیک یا فاتح الجنان، السّلام علیک یا شفیع الامم السّالفة، السّلام علیک یا قائد المؤمنین فى القیمة الى الجنّة، السّلام علیک یا رسول ربّ العالمین. من از آن مردى بودم که اعضب(13) نام داشت، چه مردى حدید اللسان بود، من از وى بگریختم و در بیابانها ببودم و بسیار وقت جانوران درّنده در گرد من پره زدند و با یکدیگر همى‏گفتند: لا تؤذوها فإنّها مرکب محمّد المصطفى(14) و من شاد بودم تا این وقت که بدین حضرت افتادم. پیغمبر او را عضباء نام نهاد- این اشتقاق از نام خداوند آن کرد-.

بالجمله آن شتر عرض کرد که: خواهنده‏ام در بهشت نیز بر من سوار شوى و اگر پس از تو زنده مانم کس بر من سوارى نکند. این ببود تا آنگاه که رسول خدا رحلت کرد، فاطمه علیها السّلام آب و علف شتر را مهیا نمود، شتر با فاطمه به سخن درآمد و گفت: السّلام علیک یا بنت رسول الله ما ساغ لی علف و لا شراب منذ توفّی رسول الله صلّى الله علیه و آله(15) دیگر آب و علف نخورد تا بمرد. فاطمه فرمود: آن را با کرباس کفن کردند و دفن نمودند، بعد از سه روز یا هفت روز گود شتر را بشکافتند و نشانى از آن نیافتند.

چهل و سیم: رکّانه مردى شبان بود و در قبایل عرب کس قوت بازو و نیروى بدن او را نداشت. در شعب(16) جبل مکه پیغمبر را دیدار کرد و گفت: تو خدایان مرا دشنام دهى و خداى خود را ستایش کنى، اینک با من مصارعت(17) کن و اعانت از خداى خود بجوى. پیغمبر سه کرّت با او کشتى گرفت او را بر زمین کوفت- این قصه در کتاب اول به شرح رفت-.

چهل و چهارم: روزى پیغمبر بر فاطمه درآمد و چهار سنگ بر شکم بسته بود از بهر آنکه چهار روز طعام نخورده بود، این وقت نیز فاطمه از گرسنگى شکایت آغاز کرد، پیغمبر شکم مبارک را بنمود و از خانه بیرون شده در بیرون مدینه شد، و در

بیرون مدینه یک تن اعرابى را دیدار کرد و گفت: هیچ کارى دارى که من ساخته کنم و اجرت گیرم؟ گفت: با این دلو آب از چاه مى‏کش و شتران را سیراب مى‏کن، به هر دلوى سه خرما دستمزد دهم. پیغمبر صلّى الله علیه و آله هشت دلو آب بکشید، پس ریسمان بگسیخت و دلو به چاه افتاد، اعرابى پیش شد و با دست لطمه‏اى بر حضرت فرود آورد. پیغمبر دست به چاه در برد و دلو را برآورد و اعرابى را بسپرد و راه خانه پیش داشت.

اعرابى چون این معجزه بدید دانست که در حضرت پیغمبر این جسارت کرده، دست خود را با کارد قطع کرد، و ساعتى مدهوش درافتاد، آنگاه دست بریده را بر گرفته آهنگ حضرت رسول کرد. این وقت پیغمبر در خانه فاطمه، حسنین علیهما السّلام را بر زانوى مبارک نشانیده خرما در دهان ایشان مى‏نهاد، اعرابى در بکوفت و حال او معروض افتاد. پیغمبر از خانه برآمده دست او را باز جاى نهاد و گفت:

بسم الله الرّحمن الرّحیم و بدان بدمید و دست را مس کرد پس در حال نیکو شد.

چهل و پنجم: ابو جهل از اعرابى شترى خرید و بها نمى‏داد، اعرابى پناه به پیغمبر جست و آن حضرت به در خانه ابو جهل رفت و بها بگرفت- و شرح این قصه و نگریستن ابو جهل اژدهائى در فراز سر پیغمبر در کتاب اول به شرح رفت-.

چهل و ششم: ابو جهل سه شتر از یک تن مرد بنى اسد بخرید که بفروشد و سودى کند، بهاى آن را بازنداد. آن مرد زینهار از پیغمبر جست. فرمود: شتران تو در کجاست؟ گفت: هنوز در بازار است. رسول خدا با وى به بازار آمد و شتران را از خداوندش بخرید و بازفروخت، بهاى یک شتر به زیادت بماند، آن را نیز بر بنى عبد المطّلب بخش فرمود. و ابو جهل همچنان نظاره بود، پس روى با او کرد و گفت:

اى عمّ دیگر از این گونه بیع و شرى نبندى. گفت: نکنم. از پس آن قریش گفتند: اى ابو الحکم در دست محمّد عجب ذلیل ماندى. گفت: مردى چند در یمین و یسار او دیدم با نیزه‏هاى آب داده که اگر جز از در انقیاد سخن مى‏کردم بر من مى‏تاختند.

گفتند: این نیز از سحرهاى محمّد است.

چهل و هفتم: عباس بن مرداس گوید: وقتى بر طریقى عبور مى‏کردم، مردى سفیدپوش دیدم بر شترمرغى نشسته سخن مسجّع مى‏گفت: که بیداد جاهلیت بگذشت و صاحب شریعت، محمّد نیکوکار صاحب ناقه قصوى برسید. چون‏

شترمرغ معروف به مرکب جنّى بود من بترسیدم و به نزدیک صنم خود که «ضمار» نام داشت آمدم و براى حفظ خود از شرّ جن، دست بر سر آن فرود آوردم، آوازى از درون بت برآمد که: ضمار وقتى معبود بود که محمّد ظهور نداشت، این زمان با خاک یکسان و با سنگ انباز است، این پیغمبر بعد از عیسى به حق آمده و نداى لا اله الّا الله درداده. پس حال بر من بگشت و مهر مسلمانى در من افتاد و با سیصد (300) کس از اصحاب خود به حضرت رسول آمده مسلمانى گرفتیم.

چهل و هشتم: عبد الله مسعود گوید: یک روز رسول خدا به معبد جهودان شد، بیمارى در بن دیوار خفته دید، فرمود: چرا از قرائت توریة خاموش شدید؟ گفت: به صفت پیغمبر آخر الزّمان رسیدیم، و توریة را از آنجا که جهودان ساکت شدند بر خواند. و در زمان مسلمانى گرفت، و هم در حال بمرد. پیغمبر فرمان کرد تا مسلمانان او را کفن کرده به خاک سپردند.

چهل و نهم: وقتى در عرض سفر رسول خدا، على علیه السّلام را با گروهى به طلب آب فرستاد، على با غلام سیاهى بازخورد که بر شترى نشسته دو مشک آب حمل مى‏داد، او را به شایگان(18) حاضر لشکر ساخت و اصحاب به تمامت آب بخوردند، و هر کس غلام را عطائى کرد و همچنان مشکها پرآب بود، آنگاه پیغمبر دست مبارک بر چهره آن غلام فرود آورد تا مانند ماه آسمان تابنده و سفید گشت، چون غلام به قوم خود بازگشت و قصّه او مکشوف افتاد، تمامت قوم به حضرت رسول آمدند و مسلمانى گرفتند.

پنجاهم: زنى به حضرت رسول وعائى از عسل هدیه کرد، چون ظرف او را بازفرستاد همچنان پر عسل بود، زن چنان دانست که هدیه‏اش پذیرفته نشده است. به حضرت پیغمبر آمد و گفت: مگر گناهى کرده‏ام؟ فرمود: هدیه تو پذیرفته شد و این برکت هدیه توست. آن زن شاد و شاکر گشته، روزگارى دراز خود و طفلکان و اهل خویش را بدان عسل خورش مى‏ساخت، یک روز آن عسل را به ظرف دیگر تحویل داد از آن پس نپائید، این قصه را به عرض رسانید. پیغمبر فرمود: اگر در ظرف نخستین گذاشتى هرگز از عسل پرداخته نشدى.

پنجاه و یکم: از غنایم خیبر حمارى به حضرت پیغمبر آوردند، فرمود: حال تو

چیست؟ به سخن آمد و گفت: پدران من حماران فراوان بودند، و بیشتر مرکب انبیا شدند و پدران من گفته‏اند: هفتاد (70) سر حمار از ما مرکب انبیا خواهند شد و واپسین را محمد سوارى خواهد کرد، فرمود: هل تشتهى الاتان جفتى مى‏خواهى تا نسل بگذارى؟ گفت: مى‏خواهم واپسین من باشم و مرکب تو گردم، فرمود: قد سمّیتک یعفور و آن را از بهر خود بداشت. گویند: گاهى یعفور را فرمان مى‏کرد که فلان مرد را حاضر کن، به در خانه او مى‏شد و سر بر در مى‏کوفت و به اشارت او را حاضر حضرت مى‏ساخت، سه روز بعد از حضرت رسول خدا خود را به چاه ابو الهیثم بن التّیّهان درافکند و آن چاه قبر وى گشت.

پنجاه و دوم: بر مردى اعرابى که شترى به زیر پاى داشت، جماعتى خصمى گرفتند که این شتر را به سرقت برده است، رسول خداى، على را فرمود که: بعد از اقامه بیّنه حدود شرعیه براند، و اعرابى سر به زیر داشت و سخن نمى‏کرد ناگاه شتر به سخن آمد و گفت: یا رسول الله من ملک اعرابى‏ام و در زمین او زاده شده‏ام، پیغمبر فرمود: اى اعرابى! آنگاه که سرافکنده بودى چه مى‏گفتى؟ عرض کرد: این کلمات گفتم: اللهمّ إنّک لست بربّ استحدثناک، و لا معک إله أعانک فی خلقنا و شارک فی ربوبیّتک أنت ربّنا أسألک أن تصلّی على محمّد و تنبئ ببرائتى. یعنى:

خدایا ما تو را پیدا نکردیم و خدائى با تو نیست که در آفرینش شریک تو باشد، از تو مى‏خواهم که بر محمّد درود فرستى و پاکى من از این تهمت روشن سازى.

پنجاه و سیم: یک روز در بازار مدینه مردم را اندرز مى‏فرمود، حکم بن العاص پدر مروان از در استهزا دهان خود کج کرد، پیغمبر بدانست و فرمود: بدین گونه باش. در حال فلجى در عارضش افتاد و دهانش کج بماند.

پنجاه و چهارم: نیز یک تن از پهلوانان عرب با رسول خداى به مصارعت درآمد و پیمان نهاد که اگر مرا بینداختى بر هلاک من امیر باش، و اگر من ظفر جستم مردم را از کید تو برهانم، دو کرّت پیغمبر او را بر زمین کوفت و زینهار جست در نوبت دیگر مردى اعرابى حاضر بود، قصد کرد که پاى آن حضرت را به ناگاه گرفته به یک سوى کشد، خدیعت او را جبرئیل مکشوف داشت و رسول خداى مکنون خاطر او را کشف کرد، اعرابى عرض کرد: چه دانستى؟ فرمود: خداى مرا آگهى فرستاد. اعرابى بى‏توانى کلمه بگفت و مسلمانى گرفت.

پنجاه و پنجم: یزید بن ابى حبیب گوید: زنى که هرگاه توانستى خاطر پیغمبر را رنجه داشتى، یک روز پسرکى دوماهه بر گردن داشت و بر پیغمبر بگذشت، کودک به زبان آمد و گفت: السّلام علیک یا رسول الله السّلام علیک یا محمّد بن عبد الله.

فرمود: تو چه دانى که من رسول خدا و پسر عبد الله‏ام؟ گفت: این دانش، خداى مرا داد و اینک جبرئیل بر فراز سر تو ایستاده در تو مى‏نگرد، پیغمبر فرمود: نام تو چیست؟ عرض کرد: عبد العزّى لکن از عزّى بیزارم، تو مرا به نامى بخوان و دعائى کن تا در بهشت از خدّام تو باشم، نیکبخت آنکه با تو ایمان آورد و بدبخت آن کس که انکار تو کند. پیغمبر فرمود: نام تو عبد الله باشد، کودک نعره بزد و بمرد. مادر چون این بدید در زمان کلمه بگفت و مسلمانى گرفت و گفت: دریغ از روزگار گذشته که بر خصمى تو رفت، پیغمبر فرمود: شاد باش اینک نگرانم که فرشتگان کفن کردند و حنوط تو را از بهشت مى‏آورند، زن نیز از شادى نعره بزد و بمرد. رسول خدا نماز بر وى گزاشت و فرمان کرد تا هر دو را کفن کردند و به خاک سپردند.

پنجاه و ششم: ام سلمه گوید: سه کس بر پیغمبر درآمد:

نخستین گفت: تو خود را بر خلیل تفضیل نهى، او خلیل الله بود، تو را چه منزلت است؟ فرمود: من حبیب الله مى‏باشم.

دویم گفت: تو خویش را از موسى بهتر دانى؟ و خداى در طور با او سخن کرد.

فرمود: خداوند در عرش با من مکالمه کرد.

دیگر گفت: تو خود را از عیسى افزون دانى؟ و او مرده زنده کردى و از تو مانند این نشنیدم. رسول خدا در خشم شد و على را به آواز بخواند و با بعد مسافت، على این ندا بشنید و حاضر شد. حضرت فرمود: جبرئیل بانگ مرا به تو آورد، اکنون برخیز و با این جماعت به مضجع یوسف بن کعب که یک تن از احبار یهود بود برو و آن را بخوان تا برخیزد. على با آن سه کس بر سر قبر یوسف آمد و او را ندا کرد قبر شکافتن گرفت، در کرّت دویم نیک شکافته شد، و در کرّت سیم چون او را بخواند جسد او مکشوف گشت. على فرمود: برخیز به فرمان خداى. یوسف مانند پیرى برخاست و گفت: من یوسف بن کعبم که تبّع را از قتل و افساد اندرز گفتم و بازداشتم اینک سیصد و اند سال است که بمرده‏ام اکنون مرا آواز دادند که برخیز و سرور اولاد آدم محمّد را تصدیق کن که جمعى او را تکذیب مى‏کنند. پس على کلمه‏اى چند

بگفت تا یوسف بازشده به جاى خود بخفت و خاک فراهم شد.

پنجاه و هفتم: یک روز در حضرت پیغمبر سخن از نان خورش کردند و گوشت را پسنده داشته، مردى از انصار برخاست و به خانه شده بزغاله‏اى مذبوح و مشوى داشت و به دست پسر به حضرت پیغمبر هدیه فرستاد، رسول خداى پسر انصارى را فرمود تا على را آواز دهد تا هر که در مسجد است صلا در دهند، هیجده (18) کس حاضر شد، فرمود: بخورید و استخوانها و عضلات و غضاریف را بگذارید، و به خانه فاطمه علیها السّلام و ازواج مطهرات نیز بفرستاد، آنگاه دست بر استخوانها گذاشت و فرمود: برخیز به فرمان خداى. بزغاله تندرست برخاست و دوان دوان راه خانه انصارى گرفت و پسر انصارى از قفاى او دوان بود، ناگاه انصارى نگریست که بزغاله به سراى درآمد، با زن گفت: عجب ماننده است با آن بزغاله که ما ذبح کردیم، در این سخن بودند که پسر نیز برسید و قصّه بازگفت.

پنجاه و هشتم: ابو قرصافه(19) را در کودکى پدر بمرد و مادر و خاله کفیل او شدند، و گوسفندان خود را به شبانى او رها کردند و اندرز گفتند که از صحبت محمّد بپرهیز تا گمراه نشوى. او را چون در دل مهرى از پیغمبر بود، هر روز گوسفندان را در مرتع رها کرده در انجمن رسول خداى حاضر مى‏شد، و کلمات آن حضرت را اصغا مى‏نمود، و هر شامگاه گوسفندان را گرسنه و بى‏شیر به خانه مى‏برد و خاله سبب مى‏پرسید؟

و او به تغمغم(20) پاسخى مى‏داد تا یک روز یک باره دل در مسلمانى بست و با پیغمبر بیعت کرد و کلمه بگفت و نزارى(21) گوسفندان و بازپرس خاله را نیز معروض داشت.

پیغمبر فرمود: تا گوسفندان را حاضر کرد پس دست مبارک بر آنها فرود آورد و دعاى برکت خواند، در زمان چنان پرشیر شدند و فربه که از آن افزون به عادت نبود، پس به خانه درآمد و گوسفندان را بیاورد، مادر و خاله او سخت شگفت ماندند و فحص حال کردند؟ چون آن قصه بشنیدند به حضرت رسول شتافته مسلمانى گرفتند.

پنجاه و نهم: حبیب بن مدرک گوید. پدر من از هر دو چشم نابینا بود و به حضرت رسول زینهار جست، پیغمبر در چشم او بدمید در زمان روشن گشت، و او را در

هشتاد (80) سالگى دیدم رشته به سوزن درمى‏برد.

شصتم: جابر بن عبد الله گوید: با جهودى به بیع سلم(22) خرما فروختم که وقت اجتناى خرما اداى دین کنم. آن سال خرما را آفت رسید و کم آمد، از جهود مهلت خواستم تا سال دیگر نپذیرفت، حضرت رسول را شفیع خواستم هم اجابت نکرد، پیغمبر به گرد نخلستان من برآمد و چند کرّت از جهود مهلت بخواست مفید نیفتاد؛ پس فرمان کرد تا در نشیمن خود فراشى بهر او گستردم، بیامد و لختى بخفت چون از خواب انگیخته شد، مقدارى خرما پیش داشتم تا بخورد هم از جهود مهلت طلب کرد پذیرفتار نشد. پس برخاست و گرد نخلستان برآمد و فرمود: خرما را از شاخ فرود آر و دین خویش را بگذار، چون چنان کردم دین گذاشته شد و یک نیم دیگر به جاى ماند پیغمبر فرمود: اشهد انّى رسول الله.

شصت و یکم: امّ سلیم مادر انس بن مالک، عکّه‏اى(23) از روغن هدیه حضرت رسول ساخت، پیغمبر روغن را برگرفت و عکه را بازفرستاد، این هنگام [انس بن مالک‏] از امّ سلیم مقدارى روغن طلب کرد، صورت حال را بنمود، گفت: آن عکه را فحص کنید بلکه چیزى به قدر حاجت من بمانده باشد، دختر امّ سلیم برفت و عکه را آکنده از روغن یافت، امّ سلیم به حضرت رسول شتافت که چرا هدیه من پذیرفته نشد؟ فرمود: روغن برآوردم و چیزى به جاى نگذاشتم. عرض کرد: سوگند با خداى که عکّه آکنده از روغن است. آن حضرت بخندید و فرمود: عکّه را جنبش مده و همواره از آن روغن برمى‏دار و او کار بدین گونه مى‏گذاشت تا روزى پسرش عکّه را جنبش داد و از آن برکت بازایستاد.

و نیز امّ شریک به دست کنیزک خود عکّه روغن هدیه کرد، پیغمبر روغن بر گرفت و کنیزک را گفت: این عکه را به خانه برده آویخته کن و سر آن را گشاده بگذار، امّ شریک وقتى به سر عکه رفت و آن را آکنده به روغن دید صورت حال را بدانست و همواره روغن برمى‏گرفت، چندان که زنده بود، وقتى چنان افتاد که هفتاد و دو (72) کس را از آن روغن خورانید.

شصت و دویم: سمرة بن جندب گوید: یک روز از بامداد تا زوال آفتاب جمعى از پى جمعى همى‏درآمدند و پیغمبر با یک کاسه طعام ایشان را طعام داد، گفتند: آن‏

کاسه را هیچ مدد مى‏رسید؟ اشارت به آسمان کرد.

شصت و سیم: انس بن مالک گوید: چون رسول خدا به مدینه آمد من هشت‏ساله بودم و پدرم بمرد و مادرم به نکاح ابو طلحه شد و او سخت مسکین بود، چنانکه یک شب و دو شب مى‏رفت و ما خوردنى به دست نمى‏کردیم. یک روز مادر من اندکى جو به دست کرد و آرد ساخت و قرصى پخت و مقدارى شیر از همسایه بگرفت و بر آن ریخت و مرا گفت: تا ابو طلحه را حاضر کرده با هم بخوریم. من از خانه بیرون شدم و سخت شاد بودم بدان خوردنى، از قضا بر رسول خدا گذشتم که با اصحاب نشسته بود، بى‏توانى گفت: به کجا مى‏شوى؟ گفتم: مادر من، تو را مى‏خواند. پیغمبر برخاست و اصحاب را گفت: برخیزید به خانه امّ سلیم مى‏رویم، چون به در خانه رسید ابو طلحه را نگریست فرمود: چه دارید که ما را مى‏خوانید؟

عرض کرد که: از بامداد دى تاکنون هیچ خوردنى نیافتم. فرمود: امّ سلیم از چه روى ما را خواند؟ فحص حال کن. ابو طلحه از زن پرسش کرد و حقیقت حال را به عرض رسانید. پیغمبر فرمود: باکى نیست ما را به خانه درآور؛ و چون درآمد امّ سلیم را فرمود: جوین خود را حاضر کن، پس دست مبارک بر آن گذاشت و انگشتان را گشاده داشت و ده (10) تن از اصحاب را فرمود: بسم الله بگوئید و بخورید، چون سیر شدند ده (10) تن دیگر را بخواند تا هفتاد و سه (73) تن سیر شدند، آنگاه با ابو طلحه و انس خوردن گرفت، از پس آن قرص را برداشت و گفت: اى امّ سلیم این نان را بخور و هر که را خواهى بده صلى الله علیه و آله.

شصت و چهارم: ابو هریره گوید که: وقتى از گرسنگى سنگ بر شکم بستم و بر سر راه اصحاب نشستم، باشد که کسى به مهمانى مرا بخواند، ابو بکر و از پس او عمر بر من گذشت از هر یک آیتى از قرآن پرسیدم؟ جواب گفتند و مرا با خود نخواندند. در این وقت رسول خداى برسید و حال من بدانست و مرا به خانه خواند و یک تن از امّهات را پرسید که چه خوردنى دارى؟ عرض کرد: مقدارى شیر. فرمود: یا ابا هریره اصحاب صفّه را بخوان- و آن جماعت را خانه و بضاعت نبود و مهمانان مسلمان بودند-. ابو هریره گوید: با خود گفتم با این گروه از یک کاسه شیر مرا چه بهره رسد؟

و اصحاب صفه را حاضر کردم، پیغمبر فرمود: یا ابا هریره آن کاسه شیر مرا ده، بگرفت و مرا بازداد و فرمود: برخیز و قوم را سقایت کن، تمام آن جماعت سیر

بخوردند، آنگاه پیغمبر خود بگرفت و بیاشامید و مرا داد و فرمود: بیاشام، بیاشامیدم تا چهار کرّت حکم داد و چندان بیاشامیدم که در من جاى نماند، آنگاه کاسه از من بستد و آنچه به جاى بود تمام بیاشامید.

شصت و پنجم: در عرض راه سفرى رسول خداى با اصحاب یک نیم‏شب بخفت و کس بیدار نشد و نماز بامداد اصحاب ناچیز گشت، و هنگام قضاى نماز، مردى را که جنابت رسیده بود و آب نمى‏یافت اجازت به تیمم داد؛ آنگاه على را در طلب آب فرستاد و او زنى با دو مشک آب بیافت و حاضر ساخت، رسول خدا مقدارى از آن آب را بعد از مضمضه فرمان کرد تا در مشکها ریختند، آنگاه تمامت لشکر را از مشکها سیراب ساخت و از آب چیزى نکاست، چون این قصّه را در ذیل غزوات به شرح رقم کرده‏ام از اطناب در تفصیل آن دست بازداشتم.

شصت و ششم: ابو جدعه زنى در محلّت قبا دیدار کرد و دل بدو داد، چون دست بدو نداشت حیلتى انگیخت و سلبى(24) شبیه به جامه رسول خدا در بر کرده به محلّت قبا رفت و گفت: این جامه را از پیغمبر خلعت یافته‏ام و اینک مرا به مهمانى شما فرستاده‏اند، مردم قبا او را به خانه بردند و مقدم او را بزرگ داشتند، ابو جدعه چشم از زنان بازنمى‏گرفت و فحص حال محبوب خویش مى‏داشت، مردم قبا این کردار را نکوهیده یافتند، و دو کس به حضرت رسول فرستادند تا صدق سخن ابو جدعه را بازدانند، رسول خدا از کردار زشت و گفتار ناصواب او به خشم شد فرمود: من کذب علیّ متعمّدا فلیتبوّأ مقعده من النّار(25)

آنگاه چند کس بفرستاد و فرمان کرد که بشتابید و اگر او را دریابید به قتل رسانید و در آتش بسوزانید؛ لکن گمان نمى‏کنم که او را دیدار کنید تا شما بدو رسید، او به سزاى خود رسیده باشد، از قضا قبل از رسیدن فرستادگان پیغمبر، ابو جدعه به آب تاختن بیرون شد و مارى او را بگزید، چنانکه در جاى سرد گشت.

شصت و هفتم: قتادة بن نعمان نماز خفتن با پیغمبر بگزاشت و آهنگ خانه کرد، شبى تاریک بود و بارانى عظیم باریدن داشت، رسول خدا عصائى از چوب خرما

بدو داد و فرمود: شیطان در خانه تو جاى کرده، به روشنائى این چوب طىّ طریق کن و شیطان را بدین چوب از خانه بیرون کن، قتاده آن عصا گرفت و در دست او چون شمعى افروخته گشت، چون به خانه شد اهل خود را در خواب یافت و شیطان را به صورت خارپشتى در زاویه سراى دید، پس به ضرب آن چوب از خانه‏اش اخراج داشت.

شصت و هشتم: ابو هریره گوید: پیغمبر مرا فرمود تا زکاة شهر رمضان را نیک بدارم، یک شب مردى درآمد تا چیزى از آن برباید او را دریافتم و بگرفتم، گفت: مرا بگذار که دیگر این خطا نکنم، همانا مردى معیل بودم و بدین امر شنیع جسارت کردم، او را بگذاشتم و بامداد چون پیغمبر مرا دیدار کرد، فرمود: اى ابو هریره دوش با اسیر خود چه کردى؟ قصّه او بازگفتم. فرمود: او دروغ گفت چه دیگر باره چنین خواهد کرد، شب دیگر کمین نهادم و دیگر بارش اسیر گرفتم این کرّت نیز آغاز ضراعت کرد و رهائى جست، صبحگاه رسول خدا فرمود: دوش با آن اسیر چه کردى؟ هم قصّه بگفتم، فرمود: دیگر باره سخن به کذب کرد، شب سیم نیز اسیرش گرفتم و گفتم: تو را به حضرت رسول برم. گفت: هم این کرّت مرا رها کن تا تو را کلمه‏اى بیاموزم که بدان سود برى، گفتم: کدام است؟ گفت: چون به جامه خواب روى آیة الکرسى بخوان تا خدایت از شرّ شیطان حفظ فرماید، بامداد پیغمبر فرمود:

دوش چه کردى؟ حال او بازگفتم، فرمود: او دروغ‏گو است لکن این سخن راست گفت، همانا او شیطان بود.

شصت و نهم: رافع بن خدیج خزرجى گوید: بر پیغمبر درآمدم نزدیک او دیگى در غلیان بود، چشم من بر پاره گوشتى افتاد برگرفتم و بخوردم، مرا درد شکم گرفت و یک سال آن وجع به جاى بود. این قصّه به رسول خداى برداشتم، فرمود: هفت کس را در آن پرگاله(26) گوشت حق بود و دست بر شکم من فرود آورد و آن گوشت سبزگون شده از من دفع شد، و دیگر آن وجع ندیدم.

هفتادم: عایشه گوید: در مدینه زنى بى‏آزرم بود که با بیگانگان سخن به طیبت کردى، روزى بر رسول خدا درآمد و آن حضرت به لختى گوشت قدید(27) طعام‏

مى‏خورد، گفت: وى را ببینید که مانند بندگان نشسته طعام همى‏خورد، پیغمبر فرمود: آرى من بنده‏ام و چون بندگان خورم، گفت: لختى مرا ده. چیزى به او داد.

گفت: از آن خواهم که در دهان دارى. از نیم‏خائیده برآورد و او را داد، گفت: خواهم که خود در دهان من نهى، چنان کرد به برکت آن لقمه بى‏حیائى از آن زن برفت، و دیگر نظر بیگانه بر وى نیفتاد.

هفتاد و یکم: جوانى نزد پیغمبر آمد و گفت: تواند شد که مرا رخصت فرمائى تا زنا کنم؟ اصحاب بانگ بر وى زدند. پیغمبر فرمود. نزدیک من آى، آن جوان پیش شد.

فرمود: هیچ دوست مى‏دارى که کس با مادر تو زنا کند یا با دختر و خواهر تو و همچنان با عمّات و خالات و خویشان خود این کار روا دارى؟ عرض کرد: رضا ندهم. فرمود: همه بندگان خداى چنین باشند، آنگاه دست مبارک بر سینه او فرود آورد و فرمود: اللهمّ اغفر ذنبه و طهّر قلبه و حصّن فرجه. دیگر از آن پس به هیچ جانب زن بیگانه ندید.

هفتاد و دویم: یک روز کودکى شکستگى دست را جبیره بسته در حضرت پیغمبر حاضر شد، او را پیش طلبید و جبیره بگشاد و دست بر زخم او بسود تا بهبودى گرفت، و با آن دست طعام خورد. آنگاه پیغمبر جبیره به او داد و فرمود: تواند بود که اهل تو محتاج این جبیره شوند، چون آن کودک راه خانه گرفت با پیرى از اهل خود بازخورد، چون آن پیر جبیره بدید و قصّه بدانست، به حضرت رسول آمد و ایمان آورد.

هفتاد و چهارم: زیاد بن الحارث الصّدائى گوید: قوم من به حضرت رسول معروض داشت که: در تابستان آب چاه ما کفایت ما نمى‏کند و از بیم اعادى به سر میاه مردم نتوانیم رفت. [رسول خدا]، هفت سنگریزه برگرفت و در آن بدمید و ایشان را داد تا به نام خدا یک یک را به چاه افکندند، دیگر آب چاه کمى نپذیرفت.

هفتاد و پنجم: شخصى را پیغمبر به جانبى سفیر فرستاد و آن کس دروغى بر آن حضرت بست. رسول خداى او را دعاى بد گفت، پس او را مرده و شکم دریده یافتند، و هر جا مدفونش خواستند کرد خاکش بیرون انداخت.

هفتاد و ششم: ابو هریره گوید: مردى اعرابى به مسجد درآمد و گفت: هنوز نماز نگزاشته‏اید؟ و گمان بود که نماز پیشین قضا شود، گفتند: هنوز رسول خداى به‏

خانه اندر است اگر خواهى تنبیه کن. برخاست و گفت: الصّلاة یا رسول الله. لختى خاموش شد و دیگر باره این کلمه اعادت کرد، رسول خداى غضبناک بیرون شد و با چوبى که در دست داشت او را ادب کرد و بعد از نماز ابرى که در آسمان بود گشاده گشت آفتاب را در جاى خود نگریستیم، آنگاه پیغمبر فرمود: سلیمان بن داود کار دنیا همى‏کرد و خداى آفتاب از بهر او بازتافت، و من آن هنگام به نماز بودم خداى از آن بزرگتر است که آفتاب را درگذراند تا وقت من بگذرد، و از آن پس روى با اعرابى کرد که آن ضرب را قصاص کن. گفت: نکنم. فرمود: مرا ببخش. عرض کرد:

خود محتاج‏ترم، پس آن را به یک شتر بخرید و فرمود: العدل من ربّکم.

هفتاد و هفتم: جعیل بن اشجعى گوید: که اسبى لاغر داشتم پیغمبر تازیانه بر فتراک(28) آن فرود آورد و فرمود: اللهمّ بارک له فیها آن اسب چنان شد که دوازده هزار (12000) درهم از نسل او سود بردم.

هفتاد و هشتم: در یکى از غزوات ناقه پیغمبر یاوه(29) شد، خداى را بخواند تا گردبادى آن ناقه را فرو گرفته و او را تا حضرت پیغمبر بتاخت.

هفتاد و نهم: رسول خداى یک روز دست مبارک بر سر حنظلة بن حنفیه آورد و فرمود: بارک الله فیک از آن پس اگر روى کسى یا پستان گوسفندى آماسیده شدى، حنظله بر دست خود بدمیدى و بر سر خود نهادى و گفتى: بسم الله على اثر ید رسول الله صلّى الله علیه و آله و دست بر موضع نهادى و آن وجع و ورم برخاستى.

هشتادم: شخصى با دست چپ غذا همى‏خورد، پیغمبر فرمود: با دست راست همى‏خور. از در کذب گفت: با دست راست نتوانم خورد. و از آن پس دست راست او به دهان او نرسید.

هشتاد و یکم: ابو هریره از رنج نسیان شکایت به حضرت رسول آورد، فرمود:

رداى خود را گسترده کن، چنان کرد. پیغمبر دست فرا برد و یک بار و دو بار یا سه بار چیزى از هوا بگرفت و در روى او افکند و فرمود: فراهم گیر و بر سینه برچفسان.

چنان کرد، دیگر رنج فراموشى ندید.

هشتاد و دویم: ابو هریره در حضرت رسول معروض داشت: که مادر من مشرک‏

است و به هیچ روى سر به اسلام درنمى‏آورد، در حق او دعاى خیر فرماى. فرمود:

اللهمّ اهد امّ ابى هریرة. چون ابو هریره مراجعت کرد، مادر خویش را نگریست که همى غسل کرد و پس از غسل ایمان آورد.

هشتاد و سیم: على بر ناقه رسول خدا برنشست و سفر یمن مى‏کرد، پیغمبر فرمود: چون بر آن عقبه برآئى که مردم یمن تو را پذیره کنند چنین خطاب کن:

السّلام علیک یا حجر و یا مدر و یا شجر، رسول الله یقرؤکم السّلام.

على علیه السّلام بر آن عقبه برسید و سلام این گونه داد، از حجر و شجر غلغله جواب بالا گرفت که على رسول الله السّلام مردم چون این بدیدند به جمله ایمان آوردند.

هشتاد و چهارم: پیغمبر با گروهى از اصحاب به سراى ابو الهیثم التّیّهان دررفت.

وى گفت: مرحبا برسول الله و اصحابه، دوست داشتم که چیزى نزد من باشد و ایثار کنم، و مرا چیزى بود بر همسایگان بخش کردم، پیغمبر فرمود: نیکو کردى، جبرئیل چندان در حق همسایه وصیّت آورد که گمان کردم میراث برند، آنگاه نخلى خشک در کنار رحبه نگریست، على علیه السّلام را فرمود: قدحى آب حاضر ساخت، اندکى مضمضه کرده بر درخت بیفشاند، در زمان درخت خرماى خشک، خرماى تازه بیاورد تا همه سیر بخوردند، پس فرمود: این از آن نعمتهاست که در قیامت شما را باشد.

هشتاد و پنجم: زنان انصار، فاطمه علیها السّلام را به مهمانى دعوت کردند، و جامه فاطمه خلقان(30) بود. پیغمبر فرمود: اجابت کن و ملتمس ایشان را رد مفرماى. فاطمه با همان جامه‏ها به خانه ایشان دررفت، زنان جامه‏هاى بهشتى در بر فاطمه نگریستند که امثال آن هرگز در دنیا دیده نشده.

هشتاد و ششم: اهبان بن اوس خزاعى راعى گوسفندان بود، ناگاه گرگى برسید و یکى بربود. اهبان بدوید که بازستاند، گرگ به سخن آمد و گفت: بازگیرى از آنچه خداى مرا روزى داده. گفت: عجب آنکه گرگ سخن گوید. گرگ گفت: عجب‏تر که محمّد در نخلستان یثرب شما را به کتاب خداى خواند و شما غافلید. اهبان از غفلت بازآمد و گرگ را گفت: رعایت این گوسفندان تو را دهم و سفر مدینه کنم.

گرگ گفت: از آنچه مرا به وظیفه دهى پیشى نگیرم. پس اهبان با چند تن شبانان راه‏

مدینه برگرفت. چون به حضرت رسول آمد، [رسول خداى‏] فرمود: اى اهبان گرگ بدانچه ضامن بود وفا کرد. پس اهبان و شبانان ایمان آوردند.

هشتاد و هفتم: یک روز پیغمبر تا بقیع غرقد مشایعت جنازه‏اى کرد، ناگاه گرگى دیدار شد. فرمود: راه دهید که به رسالت مى‏آید، آن گرگ درآمد و گفت: یا رسول الله سباع در وادى مکّه انجمن شده و مرا به نزدیک تو فرستاده‏اند که امّت را فرمان کنى تا از مواشى خود ایشان را بهره‏اى جدا کنند تا سباع متعرّض مواشى نشوند. پیغمبر با اصحاب گفت: چه گوئید؟ گفتند: خداى زکاة بر مواشى ما نهاده دیگر سباع را بهره ندهیم. فرمود: اى گرگ بشنو. عرض کرد: من به نزد تو آمده‏ام تو پاسخ بگوى؟

فرمود: سخن من چنان است که اصحاب گویند. عرض کرد: سباع از نفرین تو و امّت تو بیم دارند، گویند: پس ما را از دعاى بد معذور دار. فرمود: معذور باشند. گرگ طریق مراجعت گرفت و همى‏گفت: الحمد لله الّذى کفانا دعوة النّبىّ صلى الله علیه و آله.

هشتاد و هشتم: یک روز امیر المؤمنین على علیه السّلام به حضرت رسول آمد و مردى اعرابى از قبیله مزینه اسیر گرفته با وى بود. پیغمبر او را فرمود: توانى در تقریر کلمه‏اى با من موافقت کنى؟ گفت: آن کدام است؟ فرمود: اشهد ان لا اله الّا الله و اشهد انّ محمّدا رسول الله صلّى الله علیه و آله عرض کرد: این از کوه احد بر من گران‏تر است، اگر خواهى بگوى: در این مخلاة(31) چه دارم تا ایمان آورم. فرمود: آهوئى که امروزش صید کردى. عرض کرد: تا این آهو ایمان نیاورد مسلمانى نگیرم. پیغمبر مخلاة را پیش طلبید و آهو را برآورد و با دست بسود و فرمود: أیّها الظّبیة انطقی بإذن الله.

آهو به زبان آمد و شهادت بگفت. اعرابى گفت: روا نیست آهو ایمان آورد و من کافر باشم، و کلمه بگفت، و آن آهو را که بچگان شیرخواره داشت و براى رزق و تقویت بنیت بیرون شده بود آزاد ساخت، پیغمبر فرمود: صاحب العیال لا یفلح أبدا. آنگاه فرمود: الکادّ لعیاله کالمجاهد فی سبیل الله. یعنى: رنج‏کشنده از بهر عیال چون جهادکننده در راه خداست.

هشتاد و نهم: عایشه گوید: یک شب پاره‏اى از شب سپرى شده ابو بکر و عمر و على علیه السّلام به حضرت رسول آمدند، و سخت جوعان(32) بودند و رسول خدا نیز از

گرسنگى سنگى چند بر شکم بسته داشت، على عرض کرد: دى بر خانه مقداد اسود عبور کردم خرمائى چند بر درخت داشت، اگر فرمائى به میهمان او رویم.

رسول خداى با اصحاب به در خانه مقداد آمد و فرمود: یا أهل الحدیقة لو تعلمون من ضیفکم فی هذه اللّیلة لما تهیّأتم فی الرّقاد(33)

دخترک مقداد از خواب انگیخته شد و مادر و پدر را برانگیخت، مقداد، پیغمبر و اصحاب را درآورد. چون پیغمبر نام از خرما برد، مقداد شرمگین شد و عرض کرد مقدارى خرما بود، دوش بر اهل خود و همسایگان بخش کردم. پیغمبر، على را فرمود: این سله را بردار و به پاى نخل رو و او را از من سلام برسان و بگوى ما را خرما ده. امیر المؤمنین چنان کرد و نخل به کردار آواز جلاجل سلام بازداد و خرمائى که مثل آن کس ندیده بود بیاورد. پس پیغمبر و اصحاب بخوردند و از بهر فاطمه و حسنین علیهم السّلام بهره بفرستادند، مقداد و عشیرت او نیز سیر شدند.

نودم: قومى از عبد القیس چند سر گوسفند به حضرت رسول آوردند و خواستار شدند که علامتى در این گوسفندان پدیدار کند که از دیگر گوسفندان جدا باشند.

پیغمبر انگشت مبارک به گوش خویش درآورد، در زمان گوش گوسفندان سفید شد و آن نشان در نسل ایشان بماند.

نود و یکم: روزى که پیغمبر در مدینه بنیان مسجد مى‏فرمود، ابو بکر معروض داشت: که مرا در مکه سرائى است که چند پله در آن منصوب است، اگر آن خانه اینجا شدى آن پله‏ها به کار مسجد مى‏رفت. پیغمبر فرمود: اللهم نعم. خواهى اینجا باشد؟ عرض کرد: اللهم نعم. رسول خداى آن پله‏ها را بخواند در زمان راه برگرفته از مکه به مدینه حاضر شد و به کار مسجد رفت.

نود و دوم: عروة بن زبیر گوید: یک روز در جحون مکه در گرمگاه روز، نضر بن الحارث قصد پیغمبر کرد، چه او را تنها یافت، چون به نزدیک رسید هول زده بازتافت و ابو جهل را دیدار کرده گفت: قصد محمّد کردم، مارهاى سیاه بر فراز سر او دیدم دهان باز کرده به سوى من حمله دادند. ابو جهل گفت: این نیز از جادوهاى محمّد است.

نود و سیم: زینب دختر رسول خداى در نکاح ابو العاص بن الرّبیع بن عبد العزى بود که خواهرزاده خدیجه علیها السّلام است، و رقیه دختر دیگر آن حضرت مخطوبه عتبة بن ابو لهب بود. چون پیغمبر بعث یافت و قریش آغاز عداوت کردند، با ایشان گفتند: دختران محمّد را طلاق گویند. ابو العاص رضا نداد، عتبه گفت: اگر دختر سعید بن ابى العاص را براى من به زنى آرید رقیه را طلاق گویم، قریش دختر سعید را به نکاح او بستند، پس عتبه به روایت عروة بن الزّبیر به حضرت رسول آمد و گفت: انا کفرت بالنّجم اذا هوى یعنى به ستاره‏اى که فرو شود ایمان ندارم، و به قرب جبرئیل گواهى ندهم و آب دهان پلید به جانب پیغمبر انداخت، و با اینکه رقیه را در خلوت دیدار نکرده بود، طلاق گفت. رسول خداى فرمود: اللهمّ سلّط علیه کلبا من کلابک(34)

ابو طالب با عتبه گفت: اى برادر زاده ندانم از این نفرین چگونه نجات خواهى جست؟ و او در سفر شام به چنگال شیرى هلاک شد- و ما شرح حال ابو العاص و عتبه را از این پیش رقم کرده‏ایم از این روى به بسط قصّه نپرداختیم-.

نود و چهارم: همانا- در جلد دویم ناسخ التواریخ- در قصه ابرهه و تخریب مکه برهانى چند اقامه کردم که خارق عادت و معجزه از انبیا روا باشد، چه بعضى از مردم که عقاید فاسده دارند و هیچ معجزه را به چشم خویشتن مشاهده نکرده‏اند، این روایات را وقعى نگذارند، و بیشتر از مردم اروپا هیچ معجزه را روا نمى‏دارند.

همانا معجزه رسول خداى را در تحریک درخت که امیر المؤمنین علیه السّلام روایت مى‏کند با قصّه ابرهه و ظهور ابابیل مشابهتى دارد؛ زیرا که على علیه السّلام که خود را وصى پیغمبر و امام مفترض الطّاعه مى‏شمرد و خود را صادق و مصدق مى‏فرمود، در مسجد کوفه بر فراز منبر وقتى که بیست هزار (20000) کس در مسجد گوش بر فرمان او داشتند نتواند بود که به رسول خداى دروغ بندد، و بگوید: پیغمبر درخت را پیش خواند و درخت فرمانبردار گشت، و جماعتى بزرگ از قریش حاضر بودند چه این هنگام که على این روایت مى‏کرد نیز جماعتى حاضر بودند که با على هنگام تحریک درخت در خدمت پیغمبر بودند، و خطبه امیر المؤمنین را نیز کس نتواند تحریف کرد چه هیچ کس را این فصاحت و بلاغت نبوده و بر زیادت از صدر اسلام‏

تاکنون خطب آن حضرت در نزد علما مضبوط و محفوظ است، اکنون تقریر آن خطبه کنیم. قال على علیه السّلام:

و لقد کنت معه لمّا أتاه الملاء من قریش، فقالوا له: یا محمّد إنّک قد ادّعیت عظیما لم یدّعه آباؤک و لا أحد من بیتک، و نحن نسألک أمرا إن أنت أجبتنا إلیه و أریتناه علمنا أنّک نبیّ و رسول و إن لم تفعل علمنا أنّک ساحر کذّاب، فقال لهم صلّى الله علیه و آله: و ما تسئلون؟ قالوا: تدعو لنا هذه الشّجرة حتّى تنقلع بعروقها، و تقف بین یدیک، فقال صلّى الله علیه و آله: إنّ الله على کلّ شی‏ء قدیر، فإن فعل الله بکم ذلک أ تؤمنون و تشهدون بالحقّ؟ قالوا: نعم، قال: فإنّی سأریکم ما تطلبون، و إنّی لأعلم أنّکم لا تفیئون إلى خیر، و أنّ فیکم من یطرح فی القلیب و من یحزّب الأحزاب.

این نیز خبر به غیب بود که رسول خداى داد، چه از قلیب قصد آن حضرت قلیب بدر بود که عتبه و شیبه و ابو جهل و دیگر مردم هفتاد (70) کس از قریش در آنجا مقتول و مطروح افتادند- چنانکه به شرح رفت-، و از محزّب احزاب قصد آن حضرت ابو سفیان ضحر بن حرب بن امیّه و جنگ خندق بود،- شرح آن نیز رقم شد-، بالجمله چون رسول خداى این سخنان با مردم بگفت. ثمّ قال:

یا أیّتها الشّجرة إن کنت تؤمنین بالله و بالیوم الآخر و تعلمین أنّی رسول الله، فانقلعی بعروقک حتّى تقفی بین یدیّ بإذن الله، فو الّذی بعثه بالحقّ لانقلعت بعروقها، و جاءت و لها دویّ شدید و قصف کقصف أجنحة الطّیر. حتّى وقفت بین یدی رسول الله صلّى الله علیه و آله مرفرفة، و ألقت بغصنها الأعلى على رسول الله، و ببعض أغصانها على منکبی، و کنت عن یمینه صلّى الله علیه و آله، فلمّا نظر القوم إلى ذلک قالوا علوّا و استکبارا: فمرها فلیأتیک نصفها و یبقى نصفها، فأمرها بذلک فأقبل إلیه نصفها کأعجب إقبال و أشدّه دویّا، فکادت تلتفّ برسول الله، فقالوا کفرا و عتوّا: فمر هذا النّصف فلیرجع إلى نصفه کما کان، فأمره صلّى الله علیه فرجع، فقلت أنا: لا إله إلّا الله إنّی أوّل مؤمن بک یا رسول الله، و أوّل من آمن بأنّ الشّجرة فعلت ما فعلت بأمر الله تصدیقا لنبوّتک، و إجلالا لکلمتک، فقال القوم کلّهم:

بل ساحر کذّاب، عجیب السّحر، خفیف فیه و هل یصدّقک فی أمرک إلّا مثل هذا، یعنوننی و إنّی لمن قوم لا تأخذهم فی الله لومة لائم، سیماهم سیماء الصّدّیقین، و

کلامهم کلام الأبرار، عمّار اللّیل و منار النّهار، متمسّکون بحبل القرآن، یحبّون سنن الله و سنن رسوله، لا یستکبرون و لا یعلون و لا یفسدون، قلوبهم فی الجنان و أجسادهم فی العمل.

خلاصه این سخنان آن است که على علیه السّلام مى‏فرماید:

یک روز قریش به حضرت رسول گرد آمدند و گفتند: بر دعوى خود اقامه کن و معجزه‏اى ظاهر ساز تا با تو ایمان آریم. فرمود: چه معجزه خواهید؟ گفتند: این درخت را فرمان کن تا به نزد تو آید.

فرمود: دانسته‏ام در میان شما خیر نیست، آنگاه درخت را طلب داشت، درخت ریشه‏هاى خود را از زمین برآورد و به نزدیک پیغمبر آمد، با فرازترین شاخه خود سایه بر رسول خدا انداخت و با بعضى از شاخه‏ها از طرف یمین سایه بر على افکند. گفتند: اى محمّد بفرما یک نیمه این درخت به جاى خود شود و نیمى بباشد، فرمان کرد تا چنان گشت. گفتند: بفرماى این نیمه بازشود و چنان بباشد که بود. نیز حکم داد تا چنان شد. این وقت على علیه السّلام فرمود: لا اله الّا الله محمد رسول الله من نخستین مؤمنم که با تو ایمان آوردم و ایمان دارم که این درخت به فرمان خداى به صدق نبوّت تو فرمان‏پذیر شد. مشرکان گفتند:

محمّد ساحر است و جز چنین کس تصدیق او نکند.

نود و پنجم: چون رسول خداى از غزوه بنى ثعلبه مراجعت به مدینه مى‏فرمود در عرض راه شترى به نزدیک پیغمبر آمد، فرمود: این شتر خبر مى‏دهد که خداوند من مرا کار فرموده تا ریش گشتم و پیر شدم، اکنون خواهد مرا ذبح کند و گوشت مرا بفروشد. پس جابر را فرمود: تا به دلالت آن شتر به نزدیک بنى حنظله شد و صاحب شتر را برداشته حاضر حضرت ساخت، پیغمبر فرمود: این شتر چنین مى‏گوید، عرض کرد: سخن به صدق کند، پس پیغمبر آن شتر را بخرید و در نواحى مدینه رها ساخت.

نود و ششم: یک روز هنگامى که رسول خداى در میان رکن عراقین به نماز بود، ولید بن مغیرة قصد قتل پیغمبر کرد، چون بدانجا رسید قرائت قرآن پیغمبر را اصغا مى‏نمود و او را نمى‏دید، بازشد و ابو جهل را بیاگاهانید وى با چند تن بیامدند،

ایشان نیز قرائت آن حضرت را همى‏شنیدند و او را ندیدند، قال الله تعالى: وَ جَعَلْنا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْناهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِرُونَ(35)

بالجمله چند کرت کار بدین گونه کردند و آن حضرت را نادیده بازشدند.

نود و هفتم: از حسن بن على علیهما السّلام حدیث کنند: که مردى به قانون جاهلیت- که دختران خود را هلاک مى‏ساختند- دختر خود را به رودخانه در انداخت. چون مسلمانى گرفت از حضرت رسول ملتمس شد: که آن دختر زندگانى گیرد، پیغمبر به کنار رودخانه آمد دختر او را به نام خواند، آن دخترک سر از آب برآورد و گفت: لبّیک و سعدیک یا رسول الله. فرمود: پدر و مادر تو مسلمانى گرفته‏اند اگر خواهى بدیشانت دهم. عرض کرد: نخواهم چه خداوند بر من مهربان‏تر از پدر و مادر است.

نود و هشتم: چون نعمان بشیر انصارى در مدینه وداع جهان گفت، او را بر تخته بخوابانیدند و بپوشیدند، و زنان در گردش افغان برداشتند، ناگاه شنیدند که مى‏گوید: خاموش باشید، پس پرده از رویش باز کردند به زبان فصیح گفت: محمّد رسول الله النّبیّ الامّىّ و خاتم النّبیّین و کان ذلک فی الکتاب مسطورا. آنگاه گفت:

صدق، صدق. و نام بعضى اصحاب بر زبان راند و گفت: السّلام علیک یا رسول الله و رحمة الله و هم به حال نخستین بازگشت.

نود و نهم: عثمان بن حنیف گوید: نابینائى در حضرت رسول خواستار بینائى شد، فرمود: دو رکعت نماز بگزار و بگوى، الها از تو مى‏خواهم و پیغمبر را شفیع مى‏آرم، اى محمد تو را به شفاعت مى‏انگیزم که حجاب عمى از چشم من برگیرى، خدایا شفاعت محمّد را در حق من قبول فرمائى. چون چنین کرد بینائى بازآورد.

صدم: دوازده هزار (12000) کس از مردم یمن به مکه آمده، و صنم خود را که هبل نام داشت بر فراز جبل نصب دادند و به دیباج و حلّى زینت کردند. پیغمبر نزد ایشان شد و آن جماعت را به اسلام دعوت کرد، پس طلب معجزه نمودند. آن حضرت به نزدیک هبل آمد و فرمود تا دیباج آن باز کردند و عصاى خود را بر سر هبل نهاد و فرمود: من انا؟ آن سنگ به سخن آمد و گفت: انت رسول الله ربّ‏

السّماوات. کافران از این شگفتى همه به سجود دررفتند و چون سر بر گرفتند کلمه گفتند: و گویند خداى این آیت در حق ایشان فرستاد: فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ(36)

صد و یکم: ابن عباس گوید: ابو سفیان بن حرب گفت: که در سفر روم از ملازمان قیصر، صفات ستوده پیغمبر را فراوان اصغا نمودم، بر من صعب آمد طریق مراجعت گرفتم، به هر جانور بازمى‏خوردم مى‏شنیدم که مى‏گوید: لا اله الّا الله محمّد رسول الله، ناگاه اسبى را دیدم که از خداوند خود گریخته، خواستم او را به دست بگیرم روى به من آورد و گفت: لا اله الّا الله محمّد رسول الله، گفتم عجیب است که اسب سخن همى‏کند. گفت: عجیب‏تر آنکه خداى تو را آفریده و تاکنون روزى در کنار نهاده و تو از گفتن این کلمه سر برمى‏تابى و با رسول او ایمان نمى‏آورى. گفتم: کیست آن رسول؟ گفت: محمّد النّبىّ العربىّ الهاشمىّ القرشىّ الابطحىّ المکّىّ المدنىّ صاحب التّاج و الهراوة. گفتم: این سخن از که آموختى؟

گفت: خداى مرا ملهم ساخت.

صد و دویم: حصین را که مردى بت‏پرست بود رسول خداى فرمود: اگر این بت که پرستش کنى با من سخن کند مسلمانى گیرى؟ گفت: پنجاه سال است او را همى‏پرستم و یک سخن با من نکرد، اگر با تو سخن کند طریق اسلام سپرم. فرمود: ایّها الصّنم من انا؟ گفت: انت رسول الله حقّا. حصین چون این بدید کلمه بگفت و مسلمان شد.

صد و سیم: اسامة بن زید گوید: در راه مکه زنى، کودکى به حضرت رسول آورد و گفت: این پسر را زحمت جن و جنون همى‏رسد. پیغمبر آب دهان مبارک در دهان کودک انداخت و فرمود: أخرج عدوّ الله إنّی رسول الله(37)

هنگام مراجعت از حجّ آن زن گوسفندى بریان کرده به حضرت رسول آورد، و عرض کرد: آن کودک از آن روز شفا یافت. رسول خداى فرمود: یا اسیم ذراع این بریان مرا ده، حاضر کردم. فرمود: ذراع دیگر را بده، بدادم و بخورد، و بازفرمود:

ذراع دیگر را بده عرض کردم: یک گوسفند را دو ذراع افزون نباشد. فرمود: اگر این سخن نمى‏گفتى تا چندان که ذراع طلبیدم هم از این گوسفند بدادى. آنگاه فرمود:

هیچ پناهى از براى قضاى حاجت توانى یافت؟ گفتم: پناهى نیست. گفت: هیچ درخت و سنگ مى‏نگرى؟ سه درخت دور از هم پدیدار بود، به عرض رسانیدم.

فرمود: درختان را بگوى: رسول خدا گوید فراهم شوید، چون این بگفتم درختها فراهم شدند و سنگها در گرد آن بر زبر هم چیده شدند، پس از قضاى حاجت فرمود: درختان را بگوى: باز جاى شوند. این فرمان نیز رسانیدم پس درختها و سنگها به جاى خود شدند.

صد و چهارم: قتادة بن ملحان را وقتى رسول خداى دست مبارک بر رویش آورد چون پیر شد همه اعضاى او پژمرده گشت جز چهره او، و چون وداع این جهان مى‏گفت زنى بر بالین او عبور مى‏کرد، مردى که در کنار قتاده بود چهره آن زن را چنانکه در آئینه دیدار شود در روى قتادة بدید.

صد و پنجم: اصبغ بن کنانه گوید: فاطمه علیها السّلام در حضرت رسول عرض کرد: دو سه روز است طعام نخورده‏ام. پیغمبر دست به دعا برداشت و گفت: اللهمّ أنزل على بنت محمّد کما أنزلت على مریم بنت عمران(38)

آنگاه فاطمه را فرمود: اکنون به خانه شو و نگران باش و فاطمه با حسنین علیهما السّلام رفت و کاسه جوهرآگین بدید با ثرید آکنده، و قطعه گوشتى پخته بر فراز آن نهاده و از آن رایحه مشگ مى‏دمید. پیغمبر نیز درآمد و فرمود: کلوا بسم الله آل محمّد. در هفت (7) روز از آن بخوردند، آنگاه به آسمان برشد.

صد و ششم: یک روز مردى اعرابى به مجلس پیغمبر درآمد و گفت: اگر پیغمبرى! بگوى با من چیست؟ گفت: اگر گویم ایمان آرى؟ عرض کرد: چنان باشد. فرمود: از فلان وادى عبور کردى و دو کبوتر بچه یافتى و برگرفتى، مادر ایشان چون بچگان را نیافت از هر سو طیران مى‏کرد و خود را بر تو مى‏زد. اعرابى عباء خود را بگشاد و چنان بود، و کبوتر نیز حاضر شد و خود را بر بچگان افکند. پیغمبر فرمود: عجب مدارید، همانا خداوند بر بندگان مهربان‏تر است گاهى که توبه‏کننده‏اند از این کبوتر بر بچگان. بالجمله اعرابى مسلمانى گرفت و کبوتران را آزاد ساخت.

صد و هفتم: وقتى فضله(39) آب وضوى پیغمبر را بر چهره زینب بنت امّ سلمه طلى(40) کردند از آن وقت صغیره بود نورى در جبین او مستودع افتاد، چنانکه در نود (90) سالگى هنوز جوان و با رخسار درخشنده بود.

صد و هشتم: چون مادر امیر المؤمنین علیه السّلام از این جهان طریق جنان گرفت، على این خبر به پیغمبر برداشت، آن حضرت فرمود: وى مرا مادرى کرده و آن نیکوئى از وى دیده‏ام از عمّ خود ابو طالب ندیده‏ام. آنگاه پیراهن و رداى خود را به دست امّ سلمه بفرستاد تا بدانش بپوشد. و پس از تجهیز و تکفین بر سریرش خوابانیده به نمازگاه آوردند. پیغمبر بر وى نماز بگزاشت و به قبر وى درآمد و او را به لحد جاى داد و لختى ببود آنگاه ندا درداد که یا فاطمه بنت اسد، گفت: لبیک یا رسول الله.

فرمود: دیدى آنچه را من ضامن بودم؟ عرض کرد: نعم یا رسول الله. خدا تو را جزاى خیر دهاد، در حیات و ممات. یک تن از مردم قریش عرض کرد که: با هیچ کس چنین ملاطفت نکردى که با وى. فرمود: یک روز این آیت قرائت کردم: وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادى‏ کَما خَلَقْناکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ(41) از من سؤال کرد که معنى فرادى چیست؟ گفتم: عریان از لباس. گفت: وا سوأتاه. از خداى خود خواستار شدم، تا او را عریان نگرداند و کفن او را نریزاند. آنگاه از نکیر و منکر پرسید، قانون ورود و آئین سؤال ایشان را بازنمودم.

گفت: وا غوثاه بالله منهما. نیز از خداى خواستم که منکر و نکیر به نکوتر وجهى بر وى درآیند، و قبر وى را گشاده دارند و با کفن حشر نمایند. اکنون از وى سؤال کردم که: هل رأیت ما ضمنت لک؟ پاسخ داد که: آرى. جزاک الله عنّی خیر الجزاء فی المحیا و الممات. آنگاه دست مبارک از فراز قبر تا پاى بکشید تا قبر وى را خداى گشاده داشت.

صد و نهم: رسول خداى بر شبانى بگذشت که همى‏گفت: اشهد ان لا اله الّا الله و انّ محمّدا رسول الله. فرمود: اى راعى خداى را چه دانستى؟ گفت: از این گوسفندان نگریستم که بى‏راعى نتواند بود، آسمان و زمین و آنچه در اینهاست بى‏صانعى و حافظى چگونه باشد؟ فرمود: خداى را شناختى؟ رسالت محمّد را چه دانستى؟ گفت: پیوسته از جانب فوق این ندا مى‏شنوم که لا اله الّا الله، محمّد رسول‏

الله، همانا بانگى که از فراز آید بیشتر به صدق باشد. آنگاه شبان گفت: گمانم آنکه محمّد توئى. فرمود: چنین است. گفت: یا رسول الله مى‏خواهم از این گوسفندان که به دستمزد من است یکى را ذبح کرده میزبان تو باشم. فرمود: مرا فرمان کرده‏اند که اگر به کراعى(42) باشد اجابت دعوت داعى کنم. پس آن شبان قصد بزى کرد به سخن آمد که من بچه در شکم دارم، آهنگ بز دیگر کرد، گفت: هنوز بچه خود را از شیر باز نکرده‏ام، دست به بز دیگر برد، گفت: این فخر بس مرا که قوت پیغمبر خواهم شد.

صد و دهم: آیتى چند که در قرآن مجید اخبار به غیب مى‏کند و بر رسول خداى فرود شده مذکور مى‏گردد. نخستین در قصه غزوه بدر مى‏فرماید: وَ إِذْ یَعِدُکُمُ اللَّهُ إِحْدَى الطَّائِفَتَیْنِ أَنَّها لَکُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَیْرَ ذاتِ الشَّوْکَةِ تَکُونُ لَکُمْ وَ یُرِیدُ اللَّهُ أَنْ یُحِقَّ الْحَقَّ بِکَلِماتِهِ وَ یَقْطَعَ دابِرَ الْکافِرِینَ لِیُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُبْطِلَ الْباطِلَ وَ لَوْ کَرِهَ الْمُجْرِمُونَ(43)

پس بدین وعده خداوند تبارک وفا کرد چنانکه در قصّه بدر به شرح رفت.

و دیگر سوره مبارکه: الم غُلِبَتِ الرُّومُ فِی أَدْنَى الْأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَیَغْلِبُونَ فِی بِضْعِ سِنِینَ(44) و ازین آیت مبارک خبر داد که لشکر روم بعد از مغلوب شدن در طى چند سال که مى‏گذرد غلبه خواهند جست، و این سخن به صدق بود چنانکه مرقوم شد.

و دیگر سوره مبارکه: إنّا فتحنا لک فتحا مبینا(45) از این خبر نیز در قصّه فتح مکه به شرح رقم کردیم.

و دیگر: إِنَّ الَّذِی فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لَرادُّکَ إِلى‏ مَعادٍ(46) و بدین وعده پیغمبر را به سوى مکه بازآورد.

و دیگر: هو الّذی أرسل رسوله بالهدى و دین الحقّ لیظهره على الدّین کلّه و لو کره المشرکون(47) و دین او را ظاهر ساخت و شریعتش را جهانگیر کرد.

و دیگر سورة مبارکه: إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ، وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً(48)

و شرح این قصه نیز در فتح مکه مرقوم شد و مانند این اخبار و آیات در قرآن مجید فراوان است.

صد و یازدهم: و بعضى را به اخبار آینده حدیث فرمود، مى‏فرماید: زویت لی الأرض فاریت مشارقها و مغاربها و سیبلغ ملک أمّتی ما زوی لی منها. یعنى: مشرق و مغرب زمین را با من عرض دادند و زود باشد که ملک امّت من به آنجا برسد که مرا نموده‏اند.

صد و دوازدهم: در حقّ علىّ مرتضى فرمود: أشقى النّاس عاقر النّاقة و الّذی یخضب هذه من هذه. یعنى: بدبخت‏ترین مردم دو کس باشد: یکى آنکه ناقه صالح را عقر کرد و دیگر اى على آن کس که بر سر تو زخم زند، و محاسن تو را به خون تو آلایش دهد.

و دیگر از قتل عثمان بدین گونه آگهى داد فرمود: سیقطر دمه على قوله:

فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللَّهُ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ(49) یعنى خون عثمان بر این کلمه ریزد.

و دیگر فرمود: عمار یاسر را اهل بغى به قتل رسانند و او را اصحاب معاویه کشتند- چنانکه در بناى مسجد مدینه نیز بدین سخن اشارتى شد-.

صد و سیزدهم: هنگامى که ابو هریرة و ابو حذیفه و سمرة بن جندب حاضر بودند فرمود: مرگ آخرین شما در آتش خواهد بود، سمرة بن جندب از پس ایشان بماند چندان که پیرى به خرافت شد و یک روز آتش در وى افتاد و عرضه هلاکش ساخت.

صد و چهاردهم: فرمود: اول کس که پس از مرگ من با من پیوسته شود فاطمه‏

باشد و چنان بود.

صد و پانزدهم: فرمود: أسرع أزواجا لحوقا بی أطولهنّ یدا. اول کس از زنان من که با من پیوسته شود آن کس بود که دست او درازتر بود، یعنى از بهر تصدق گشاده دست باشد و آن زینب بود.

صد و شانزدهم: از شهادت حسین بن على خبر داد، و دست فرا برده مشتى از خاک کربلا برگرفت و فرمود: مضجع وى در این خاک خواهد بود. و آن را با امّ سلمه سپرد که روز شهادت او این خاک خون خواهد شد چنانکه ان شاء الله در جاى خود به شرح خواهد رفت.

صد و هفدهم: فرمود: از پس من سى سال کار به خلافت مى‏رود، و چنان بود از پس آن قانون پادشاهى نهادند.

صد و هیجدهم: جماعتى به میهمان انس بن مالک حاضر شدند، طعام در مندیلى چرکن(50) حاضر کرد و بعد از اکل و شرب فرمود: آتشى کردند و آن مندیل را در آتش افکند تا از چرکنى پاک شد و هیچ از آن نسوخت، سبب پرسیدند گفت: گاهى رسول خداى با این مندیل روى مبارک را پاک مى‏فرمود.

صد و نوزدهم: جابر بن عبد الله گوید: آب چاه ما سخت شور بود، به عرض رسانیدم. پیغمبر فرمود: طشتى حاضر کرده پاى مبارک را در طشت بشست، و آن آب را به چاه ریختم آب آن شیرین شد.

صد و بیستم: نیز آب دهان مبارک در چاه انس بن مالک افکند آب آن شیرین شد.

صد و بیست و یکم: امّ کلثوم بن الحصین را در جنگ احد تیر بر حلقوم آمد، پیغمبر با آب دهان مبارک جراحت آن را طلى کرد، در زمان بهبودى پذیرفت و مانند این از آب دهان مبارک چون زخم مار که در غار بر ابو بکر آمد؛ و رمد(51) حیدر کرّار در خیبر؛ و زخم حارث بن اوس در قتل کعب بن اشرف بسیار است، و بعضى در ذیل غزوات مرقوم افتاد.

صد و بیست و دوم: امّ سلمه گوید: وقتى در خواب عرق جبین پیغمبر را مأخوذ داشته در شیشه کردم، و دخترى را در مدینه هنگام عرس به کار بردم، آن عطر از آن عروس منفک نشد و اگر شستى افزون گشتى، و بطنا بعد بطن در اولاد او سریان‏

داشت، چندان که خانواده او به بیت عطاران معروف گشت.

صد و بیست و سیم: اجتماع پنج طایفه از مشرکین عرب بود که بر رسول خداى درآمدند، و بعد از مناظرات مقهور شدند؛ چون- در مجلد دویم از کتاب اول- این قصه را به شرح رقم کردم به تکرار نخواهم پرداخت.

صد و بیست و چهارم: قصه مرغ بریان ابو جهل و التیام چشم ابو قتاده و دست عبد الله عتیک در احد، این جمله نیز هر یک در جاى خود به شرح رفت.

صد و بیست پنجم: على علیه السّلام مى‏فرماید: وقتى از مشرکان عرب از رسول خدا خواستند که مرده براى ایشان زنده کند، مرا با ایشان به قبرستان فرستاد تا دعا کردم و مردگان از قبرها بیرون شدند و از فرق ایشان خاک همى‏ریخت.

صد و بیست و ششم: تعداد معجزات عیسى براى پیغمبر صلّى الله علیه و آله.

صد و بیست و هفتم: قصه آل عبا و درآمدن جبرئیل در میان ایشان.

صد و بیست و هشتم: خواستارى مشرکین از پیغمبر تا بر ایشان نفرین کند، و از صنم هبل شفا طلبند.

صد و بیست و نهم: تعداد معجزات موسى براى پیغمبر صلّى الله علیه و آله.

صد و سى‏ام: تعداد امیر المؤمنین على علیه السّلام معجزات جمیع انبیا را براى پیغمبر، این جمله نیز از این پیش به شرح رفت.

صد و سى و یکم: مردى از قبیله جهینه به مرض جذام گرفتار بود، به حضرت رسول شکایت آورد، پیغمبر آب دهان مبارک در قدحى انداخته تا او بر بدن خود طلى کرد و شفا یافت؛ و مبروصى(52) را از عرب آب دهان بر محل برص(53) او افکند پیش از آنکه بر پاى شود شفا یافت.

صد و سى و دویم: زنى به حضرت رسول آمد و از فرزند دیوزده خود بنالید، پیغمبر به اتّفاق على علیه السّلام به خانه او رفت و فرمود: جانب یا عدوّ الله در زمان شفا یافت.

صد و سى و سیم: هنگام محاصره طایف، گوسفند بریانى زهرآگین کرده به حضرت رسول آوردند، ذراع گوسفند به سخن آمد و گفت: یا رسول الله از من مخور که‏

زهر آکنده‏ام.

صد و سى و چهارم: ظهور معجزات براى کعب بن اشرف و دیگر جهودان، و سایه افکندن ابر بر پیغمبر و سلام دادن کوه و سنگ و قصّه قصد یهودان پیغمبر را، این جمله نیز مرقوم افتاد.

صد و سى و پنجم: در میان مکه و مدینه پیغمبر، زید بن ثابت را فرمان داد که در بیابان آن دو درخت را بگو با هم نزدیک شوند و پرّه زنند. زید برفت و ابلاغ حکم کرد، درختان زمین را شکافته در هم افتادند و پرّه شدند؛ و پیغمبر به قضاى حاجت بیرون شد، جمعى از منافقین که به قصد حضرت بودند و منتظر چنین وقت، از قفاى پیغمبر بیرون شدند و به هر جانب رفتند، درختان را حاضر و مانع دیدند تا آنگاه که پیغمبر مراجعت کرد؛ و همچنان زید بن ثابت را امر فرمود تا برفت و درختان را به باز جاى شدن حکم داد، آنگاه منافقین خواستند: مدفوع آن حضرت را نگرند، چون برفتند چیزى ندیدند از این روى که زمین بلع مى‏کرد، پس ندائى شنیدند که: عجب ندارید از سعى درختان که سعى ملائکه با کرامتهاى خدا به سوى دوستان محمّد و على افزون از سعى درختان است، و عجب مکنید از فرار درختان از یکدیگر که فرار زبانهاى آتش در قیامت از دوستان ایشان از فرار درختان افزون است.

صد و سى و ششم: روزى حارث بن کلدة از بنى ثقیف که طبیب بود به حضرت رسول آمد و گفت: بر آنم که جنون تو را دوا کنم. پیغمبر فرمود: تو مجنونى بى‏آنکه مرا امتحان کرده باشى به جنون نسبت کنى. حارث گفت: راست گفتى اکنون امتحان کنم، این درخت عظیم را فرمان کن تا به سوى تو آید. پیغمبر به دست مبارک اشارت کرد، درخت زمین را بدرید پیش آمد و به زبان فصیح شهادت داد: به توحید خداوند و رسالت محمّد و امامت على علیه السّلام، پس حارث مسلمانى گرفت.

صد و سى و هفتم: قصه ستون حنّانه است که از این پیش به شرح رفت.

صد و سى و هشتم: عبد الله بن ابىّ چاهى حفر کرد و آلات قتاله نصب نمود و غذائى زهرآگین مرتب داشت و جمعى را به کمین برگماشت که من پیغمبر را به ضیافت آورم، اگر در این چاه افتاد با تیغ بیرون تازید و کار على و هر که با اوست بسازید، و اگر نه به اکل غذاى زهرآکنده هلاک خواهند شد، پس پیغمبر و على را به‏

ضیافت طلب کرد، رسول الله برفت و بر فراز آن چاه که تعبیه کرده بود بنشست و خدا زمین را در زیر قدمش سخت کرد و چون غذا آوردند على را فرمود: تعویذ نافع بر این غذا بخوان، پس على گفت: بسم الله الشّافی، بسم الله الکافی، بسم الله المعافی، بسم الله الّذی لا یضرّ مع اسمه شی‏ء، و لا داء فی الأرض و لا فی السّماء و هو السّمیع العلیم. و بخوردند با اصحاب و برفتند. عبد الله را گمان رفت که زهر در غذا تعبیه نشده و سر چاه محکم بوده است. پس چندین از مردمش از آن غذا که بمانده بود بخوردند و بمردند، و دخترش بر سر آن چاه نشست و درافتاد و جان بداد.

و از عبد الله ضیافتى دیگر نیز حدیث شده که هم در اغذیه زهر تعبیه کرد، پیغمبر با جماعتى کثیر برفت و خانه او را گشاده کرد و مردم کثیر را از اغذیه قلیل او سیر کرد، و گوسفند بریان او را زنده کرد و فرمود: اگر نه بیم بود که مردم چون گوساله سامریش بپرستند زنده مى‏گذاشتم تا بماند و گیاه بچرد، پس بفرمود: تا باز استخوان شد و از سراى او با اصحاب بیرون آمد.

صد و سى و نهم: ردّ آفتاب براى على علیه السّلام و ظهور شهب و حدیث قحط که به تمامت رقم شده است.

صد و چهلم: امّ سلمه گوید: یک روز فاطمه (ع) حریره‏اى ساخته با حسنین به حضرت رسول آورد. پیغمبر، على را خواست سه کرّت گفت: الهى اینها اهل بیت منند، معصوم دار ایشان را. عرض کردم: من از ایشانم؟ فرمود: عاقبت تو به خیر است، اما از ایشان نیستى. این وقت جبرئیل طبقى از انار و انگور بهشت آورد، پیغمبر برداشت و در دست او تسبیح گفتند، از آن بخوردند و به دست هر یک از ایشان داد همچنان در دست ایشان تسبیح گفتند و ایشان نیز بخوردند، این وقت یک تن از اصحاب برسید و خواست از آن انار و انگور بخورد، جبرئیل گفت:

نمى‏خورد از آن مگر پیغمبر یا وصى و فرزند پیغمبر.

صد و چهل و یکم: عایشه گوید: یک روز پیغمبر در خانه من بود على برسید او را استقبال کرد و دست در گردن او آورد، ناگاه ابرى ایشان را فرو گرفت چنانکه از من غایب شدند. چون ابر بشد پیغمبر را دیدم خوشه انگور سفیدى در دست دارد خود مى‏خورد و على را مى‏خوراند. گفتم: یا رسول الله مرا نمى‏دهى؟ فرمود: این انگور

بهشت است، جز پیغمبر و وصىّ او نمى‏خورد.

صد و چهل و دویم: به روایت عامه و خاصّه از انس بن مالک حدیث کنند که یک روز رسول خدا سوار شد و به کوهى صعود داد و مرا فرمود: اشتر مرا ببر به فلان موضع که على نشسته و با حبّات ریگ تسبیح کند، او را سوار کن و حاضر ساز. چون او را حاضر کردم گفت: السّلام علیک یا رسول الله. فرمود: علیک السّلام یا ابا الحسن بنشین که هم اینجا هفتاد (70) پیغمبر نشسته و من از همه بهترم و به جاى هر یک برادر او نشسته و تو از همه بهترى. در این وقت ابرى فرود شد و پیغمبر دست فرا برد و خوشه انگورى بگرفت و پیش نهاد و گفت: بخور اى برادر من که این هدیه‏اى است از خدا به سوى من و تو. انس گفت: یا رسول الله على برادر توست؟ فرمود:

خداوند در زیر عرش سه هزار سال قبل از آدم آبى آفرید و در مروارید سبز جاى داد، و چو آدم را خلق کرد در صلب او جارى ساخت و پیوسته از صلبى به صلبى انتقال داد تا به عبد المطّلب رسید، آنگاه دو نیمه ساخت نیمى در صلب عبد الله و نیمى در صلب ابو طالب و من از یک نیمه و على از نیم دیگر است، پس على برادر من است در دنیا و آخرت، و خداى بدین اشارت کرده: وَ هُوَ الَّذِی خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ کانَ رَبُّکَ قَدِیراً(54)

و هم انس گوید که از آن ابر خوردنى و آشامیدنى گرفتند، و پیغمبر فرمود: از این ابر سیصد و سیزده (313) پیغمبر و سیصد و سیزده (313) وصى پیغمبر خوردنى گرفته‏اند و خورده‏اند؛ و من از همه اینها نزد خداى گرامى‏ترم؛ و على، از همه اوصیا گرامى‏تر است.

صد و چهل و سیم: یک روز ابو طالب عرض کرد اى برادر زاده به معجزه مى‏خواهم آن درخت را بخوانى. پیغمبر درخت را بخواند، پیش آمد و سجده کرد. ابو طالب گفت: گواهى مى‏دهم که تو راست‏گوئى یا على در پهلوى پسر عمّت نماز کن.

صد و چهل و چهارم: چون این آیت فرود شد: ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ فَهِیَ کَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً(55) چند کس از یهود گفتند: تو مى‏گوئى سنگ از دل ما نرم‏تر

است پس کوهى را بخوان تا بهر تو شهادت دهد. پیغمبر ایشان را برداشته به نزدیک کوهى آورد و فرمود: سؤال مى‏کنم از تو به جاه محمّد و آل محمّد که خداوند به برکت نام ایشان عرش را به دوش هشت ملک سبک ساخت از پس آنکه گروه ملایک که بیرون شمار بودند جنبش نتوانستند داد؛ و سؤال مى‏کنم به حق محمّد و آل محمّد که به ذکر نام ایشان توبت آدم قبول شد و به توسل ایشان ادریس در بهشت جاى کرد که شهادت دهى بدانچه خداى در تو سپرده است. کوه چنان بلرزید که آب از آن جریان یافت، و گفت: اى محمّد توئى رسول خدا و سید خلایق اولین و آخرین، گواهى مى‏دهم که: دل این یهودان از سنگ سخت‏تر است، و از آن خیرى نزاید و گاهى از سنگ آب برآید. پیغمبر فرمود: سؤال مى‏کنم از تو به جاه محمّد و آل او که به برکت ایشان نوح از کرب عظیم، و ابراهیم از آتش نجات یافت که خدایت به طاعت من گماشت. صدا از کوه برآمد که: شهادت مى‏دهم که اگر از خداى خواهى یخ را آتش و آتش را یخ کند، و آسمان را بر زمین و زمین را به آسمان برد و جمیع مخلوقات مطیع تواند.

یهود گفتند: تواند بود که این بانگها از پس سنگ تعبیه باشد، پیغمبر سنگى را که به میزان پنج رطل بود فرمود: تا از جاى جنبش کرده نزدیک شد، پیغمبر یهود را گفت: تا آن سنگ را برگرفته بر گوش نهادند و همان کلمات را بشنیدند، آنگاه از حضرت خواستار شدند تا همان وادى آمد و فرمود: اى کوه به حق محمّد و آل او که به وسیله ایشان قوم عاد به دست باد کیفر یافتند، و قوم صالح که به نعره جبرئیل هلاک شدند که به نزد من شتاب گیر و دست بر زمین نهاد پس کوه بدان جانب شتاب گرفت، آنگاه فرمان کرد تا از میان به دونیم شد، نیم زیرین به بالا و نیم زبرین به زیر آمد، آنگاه فرمود: اى جهودان آیا این معجزه از معجزه موسى کمتر است که گمان کرده‏اید بدو ایمان دارید؟ بعضى با بعضى گفتند: تواند از بخت او بود که هر چه گوید چنان شود، این وقت از جبل بر ایشان خطاب شد که: پس معجزات موسى تواند شد که از بخت او بود.

صد و چهل و پنجم: وقتى مشرکان عرب پیغمبر را به نزدیک هبل آوردند تا بر خود گواه کنند، چون پیغمبر دیدار شد هبل به روى درافتاد و گواهى داد به رسالت پیغمبر و امامت على، و خلافت و وراثت فرزندان او.

صد و چهل و ششم: در شعب ابو طالب پیغمبر اشارت کرد تا از دو جانب جبلها دور شدند و زمین وسیع شد، و اشجار و گیاه بروئید و ایشان را از پوشیدنى و خوردنى مستغنى داشت نیکوتر از منّ و سلوى در عهد موسى.

صد و چهل و هفتم: یک روز پیغمبر با على در نخلستان عبور مى‏فرمود، نخلى به دیگر گفت: این رسول خدا و این وصىّ وى است، از این روى آن خرما را صیحانى(56) گفتند که بانگ به شهادت برداشت.

صد و چهل و هشتم: جابر گوید که: در غزوه خندق تلّى شگرف از خاک بر طریق خندق بود، به حضرت رسول عرض کردم. فرمود: بباشید که امرى عجیب دیدار خواهید کرد، چون شب تاریک شد اصغاى بانگى مى‏کردم که: خاک را از بن برکنید و به بلد بعیدى افکنید و اعانت کنید محمّد رشید، و پسر عمّ او را. چون صبح شد هیچ از آن خاک به جاى نبود.

صد و چهل و نهم: یک روز پیغمبر در جحفه به ظلّ درختى فرود شد؛ و دیگر اصحاب در سایه آفتاب بودند، این بر پیغمبر گران آمد، پس آن درخت بزرگ شد و سایه‏ور گشت چنانکه تمامت اصحاب را فرو گرفت و این آیت بیامد: أَ لَمْ تَرَ إِلى‏ رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساکِناً(57)

صد و پنجاهم: هنگامى که در حج پیغمبر به رکن غربى عبور کرد، آن رکن به سخن آمد و عرض کرد: یا رسول الله آیا من رکنى از این خانه نیستم؟ چرا دست مبارک بر من فرود نمى‏آورى؟ پیغمبر به نزد او شد و فرمود: بر تو باد سلام، ساکن شو که ترک تو نخواهم گفت.

صد و پنجاه و یکم: وقتى پیغمبر به نخلستانى درآمد، درختان همه سلام دادند و خرماى عجوه سجده کرد، پیغمبر فرمود: الهى او را برکت بخش. از این روى روایت کنند که عجوه از بهشت است.

صد و پنجاه و دویم: وقتى عربى از بنى عامر از پیغمبر معجزى طلبید، خطاب کرد به خوشه خرما تا از درخت باز شده سجده کنان به حضرت شتافت. آنگاه فرمان داد:

تا بازشده با درخت پیوسته شد، اعرابى مسلمانى گرفت و همى بانگ کرد که اى آل عامر بن صعصعه من هرگز تکذیب او نخواهم کرد.

صد و پنجاه و سیم: در جنگ مقفّع بن همیسع کوهى بر سر راه آمد که پیمودن آن صعب بود، پیغمبر دعا کرد تا بعضى به زمین فرو شد و برخى پاره پاره شده راه گشاده گشت.

صد و پنجاه و چهارم: در کنار قلعه بنى قریظه نخل فراوان اطراف قلعه را داشت، به دست اشارت کرد که دور شوید، درختان پراکنده شدند.

صد و پنجاه و پنجم: یهودى که او را سجت مى‏نامیدند از پیغمبر سؤال کرد که:

کجاست خداى تو؟ فرمود: علم و قدرتش به همه جا محیط است و در هیچ مکانى نیست. عرض کرد: او چگونه است؟ فرمود: او را به چگونه بودن وصف نتوان کرد که او چگونگى را آفریده است، به مخلوق خود متّصف نشود. گفت: چه دانم که تو پیغمبرى؟ پس از سنگ و کلوخ و هر شى‏ء که در اطراف آن حضرت بود به عربى فصیح بانگ برخاست که: این است رسول خدا. سجت گفت: به این روشنى امرى ندیده‏ام و مسلمانى گرفت.

صد و پنجاه و ششم: رسول خدا با سهل بن حنیف و خالد بن ایوب انصارى به باغ یک تن از بنى النّجار درآمد، ناگاه سنگى که بر سر چاه بود ندا درداد که بر تو باد سلام خداوند، اى محمّد شفاعت کن مرا که از سنگهاى جهنم نباشم که خداوند کافران را بر آن عذاب کند، پیغمبر دعا کرد، و ریگى سلام داد که: دعا کن تا من کبریت جهنم نباشم، هم در حق وى دعا کرد.

صد و پنجاه و هفتم: یک تن اعرابى از رسول خداى معجزه خواست، درختى را بفرمود برو و بخوان تا بیاید. برفت و درخت زمین بشکافت و حاضر شد و شهادت داد و به حکم مراجعت کرد. اعرابى گفت: اجازت کن تا تو را سجده کنم. فرمود:

سجده جز خداى را نشاید، اگر روا بود جز خداى را سجده کردن فرمان مى‏کردم تا زنان شوهران را سجده کنند، اعرابى مسلمانى گرفت.

صد و پنجاه و هشتم: مکرز عامرى طلب معجزه کرد، پیغمبر نه (9) سنگریزه بر گرفت و در کف او تسبیح مى‏کردند، چون فروگذاشت ساکت شدند، باز چون برداشت تسبیح کردند. به روایتى گفتند: سبحان الله و الحمد لله و لا اله الّا الله و الله‏

اکبر.

صد و پنجاه و نهم: یک روز رسول خدا به خانه عباس رفت و از بهر او و فرزندانش دعا کرد، از عتبه درگاه و دیوارهاى خانه بانگ آمین برخاست.

صد و شصتم: در مراجعت از غزوه‏اى در منزلى با اصحاب غذا مى‏خورد، جبرئیل آمد و حکم آورد، پیغمبر به طىّ الارض حاضر فدک گشت، اهل شهر به اصغاى سم اسبان بیمناک شده به قلل جبل گریختند و خانه‏ها را در بسته و مفاتیح را به پیره‏زالى سپردند، جبرئیل آن مفاتیح را گرفته به حضرت سپرد و پیغمبر در خانه‏هاى ایشان عبور کرد و این آیت فرود شد: ما أَفاءَ اللَّهُ عَلى‏ رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرى‏ فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی الْقُرْبى‏(58) و آنگاه این آیت آمد: فَما أَوْجَفْتُمْ عَلَیْهِ مِنْ خَیْلٍ وَ لا رِکابٍ وَ لکِنَّ اللَّهَ یُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلى‏ مَنْ یَشاءُ(59)

پس پیغمبر مفاتیح را بر غلاف شمشیر بست و به طىّ الارض بازآمد، هنوز اصحاب از مجلس جنبش نکرده بودند ایشان را بنمود و در مدینه فاطمه را گفت:

خداى فدک را با پدر تو داد و مادر تو خدیجه را بر من مهرى است و من فدک را به ازاى آن تو را بخشیدم که تو را و فرزندان تو را باشد، پس پوستى طلبید و على را فرمود: این بنویس. و على بر نوشته او را داد، و امّ ایمن را گواه گرفت و فرمود: امّ ایمن زنى است از اهل بهشت و فدک را با اهل فدک به مقاطعه گذاشت که هر سال بیست و چهار هزار (24000) دینار بدهند که به حساب این زمان قریب به سه هزار و ششصد (3600) تومان مى‏شود.

صد و شصت و یکم: آمدن درخت از مکه به مدینه هنگام ساختن مسجد.

صد و شصت و دویم: ظهور نور از تازیانه عبد الله بن طفیل.

صد و شصت و سیم: ظهور برق در خندق.

صد و شصت و چهارم: شمشیر شدن چوب در دست عکاشه.

صد و شصت و پنجم: تیغ شدن چوب در احد.

صد و شصت و ششم: افتادن اصنام در فتح مکّه.

صد و شصت و هفتم: محو شدن صورت عقاب از کمان.

صد و شصت و هشتم: عمار یاسر براى اطمینان قلب از رسول خدا معجزى طلبید، او را فرمان کرد که به خانه خویش مراجعت کن چون راه برگرفت به هر سنگ و کلوخ و درخت مى‏رسید سؤال مى‏کردند از پیغمبر و شهادت مى‏دادند به رسالت آن حضرت.

صد و شصت و نهم: گوهر برآمدن از شکم ماهى.

صد و هفتادم: فرو رفتن قوائم اسب سراقه، این جمله هر یک در جاى خود به شرح رفت.

صد و هفتاد و یکم: آل ذریح از آن سوى یمن و برهوت جاى دارند، یک روز در میان ایشان گوساله‏اى دم خود را بر زمین زد و به لغت فصیح گفت: اى آل ذریح مردى در تهامه مردم را به شهادت لا اله الّا الله دعوت مى‏کند. چون این بدیدند هفت (7) تن از آن مردم کشتى در آب رانده از جدّه سر برکردند و از آنجا به مکه آمده و به حضرت رسول مسلمانى گرفتند و شرایع آموختند و یک تن از بنى هاشم را بر ایشان امیر ساخت و رخصت مراجعت داد تا قوم خود را دعوت کنند.

صد و هفتاد و دویم: عمرو بن منتشر به حضرت رسول آمد و گفت: مارى در ارض ما پدید شده که دفع آن نتوانیم، و نخلى بخوشیده اگر دفع مار کنى و نخل به بار آورى ایمان آورم. پیغمبر با او بدان وادى شد، آن مار چون شتر مست یا چون گاوى فریاد همى‏کرد و بیامد و در برابر پیغمبر بایستاد و سلام داد، رسول خدایش فرمان کرد: تا از آن وادى بیرون شد و دست مبارک بدان نخل کشید در زمان سبز و مثمر گشت.

صد و هفتاد و سیم: چند تن از جهودان، عبده یهودى را آموختند تا بریانى بساخت و با زهر آکنده نمود و پیغمبر را با على و ابو دجانه و ابو ایّوب و سهل بن حنیف و چند تن دیگر به خانه خود دعوت کرد، چون پیغمبر بر خوان او حاضر شد، جهودان در حضرت او بر پاى ایستادند، چون عبده مائده پیش نهاد کتف گوسفند به سخن آمد که: اى محمّد از من مخور که با زهر تعبیه شده‏ام، پیغمبر عبده را گفت:

این چه نیرنگ بود باختى؟ عرض کرد: با خود گفتم اگر پیغمبر است او را زیانى‏

نرساند و اگر نه قوم من از زحمت او برهند، این وقت جبرئیل فرود شد و از جانب خداى به قرائت این دعا فرمان کرد: بسم الّذی یسمّیه به کلّ مؤمن، و به عزّ کلّ مؤمن، و بنوره الذی أضاءت به السّماوات و الأرض، و بقدرته الّتی خضع لها کلّ جبّار عنید، و انتکس کلّ شیطان مرید، من شرّ السّمّ و السّحر و اللّمم، بسم العلیّ، الملک، الفرد الّذی لا إله إلّا هو و ننزّل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنین.

چون دعا بخواند فرمود: بخورید و حجامت کنید.

صد و هفتاد و چهارم: یک روز مردى با اعرابى مهار ناقه خود را همى‏کشید و به حضرت رسول آمده سلام داد و پیغمبر پرسش فرمود. این وقت شخصى از پس پشت او درآمد و عرض کرد یا رسول الله این شتر مرا است که اعرابى دزدیده است.

شتر لختى با پیغمبر سخن کرد و آن حضرت فرمود: دست از اعرابى بدار که این شتر در حق او گواهى داد، آنگاه اعرابى را فرمود: چون آهنگ من کردى چه گفتى؟

عرض کرد که گفتم: اللهمّ صلّ على محمّد و آل محمّد حتّى لا تبقى صلاة، اللهمّ بارک على محمّد و آل محمّد حتّى لا تبقى برکة، اللهمّ سلّم على محمّد و آل محمّد حتّى لا یبقى سلام، اللهمّ ترحّم على محمّد و آل محمّد حتّى لا تبقى رحمة.

فرمود: دانستم که کارى بزرگ کرده‏اى که خداوند شتر را به رفعت قدر تو گویا فرمود و ملائکه افق آسمان را فرو گرفتند.

صد و هفتاد و پنجم: اسلام اهیب بن سماع و بازآمدن آهو چنانکه مذکور شد.

صد و هفتاد و ششم: نیز مردى اعرابى بر ناقه سرخ موى سواره در رسید و بر پیغمبر سلام داد، یک تن گفت: ناقه او از آن من است، ناقه به سخن آمد و سوگند یاد کرد که از آن اعرابیم. پیغمبر صلّى الله علیه و آله فرمود: چه گفتى که خداوند ناقه را بر برائت تو گویا ساخت؟ گفت: این دعا خواندم. اللهمّ إنّک لست بإله استجدّ ثناک و لا معک إله أعانک على خلقنا، و لا معک ربّ فیشرکک فی ربوبیّتک، و أنت ربّنا کما تقول، و فوق ما یقول القائلون، أسألک أن تصلّی على محمّد و آل محمّد و أن تبرّأنی ببراءتی.

پیغمبر فرمود: اى اعرابى کلمات تو را ملائکه شنید و باید هر که را چنین شد، آنچه تو گفتى بگوید و صلوات بر من و آل من فرستد.

صد و هفتاد و هفتم: یک روز شترى در معبر پیغمبر روى بر خاک مالید و تذلّلى‏

نمود، پیغمبر فرمود: وى را زحمت مى‏کنند، و خداوندش را بخواست و فرمود: مرا بفروش و راه برگرفت، شتر از دنبال آن حضرت روان شد و چندان‏که خواستند نتوانستند از راهش بازآرند، لاجرم پیغمبرش بخرید و با على عنایت کرد، و امیر المؤمنین بداشت تا جنگ صفین هم بر او نشست.

صد و هفتاد و هشتم: سفینه آزاد کرده پیغمبر صلّى الله علیه و آله گوید: در یکى از سرایا در کشتى شدیم، کشتى بشکست و من به تخته پاره‏اى آویختم، چند کرّت موج مرا به کنار برد و بازآورد تا به ساحل افکند، در کنار بحر حیران بودم ناگاه شیرى دررسید و آغاز حمله نمود به خداى پناه بردم و شیر را گفتم: من سفینه مولاى رسول خدایم. چون این بگفتم، خروش بگذاشت و به نزد من آمده بسى دم لابه کرد و بخفت تا بر آن سوار شدم، مرا به جزیره‏اى برد که میوه‏هاى شیرین داشت، لختى بخوردم و از برگ درختان مخلاتى کرده قدرى برگرفتم، هم به پشت شیر سوار شدم تا مرا به کنار بحر آورد؛ و این وقت کشتى عبور مى‏دادند، ندا دردادم پیش شدند و مرا بر پشت شیر نگریستند و شگفتى گرفتند، گفتم: من مولاى رسول خدایم شیر بر من رحمت کرد، شما نکنید؟ پسر لنگر افکندند، شیر را گفتم: خدایت از رسول خدا جزاى خیر دهاد، آب در چشم بگردانید و ببود تا من به کشتى دررفتم و مرا همى‏نگریست تا غایب شد.

صد و هفتاد و نهم: و هم سفینه گوید: مرا پیغمبر نامه بداد و به یمن سوى معاذ فرستاد، در راه شیرى بر طریق من آمد، او را گفتم اینک مکتوب به معاذ برم، نعره‏اى بزد و از راه به یک سو شد؛ و چون مراجعت کردم نیز چنین افتاد. چون به حضرت رسول آمدم و قصّه بگفتم. فرمود: در نعره نخستین پرسش حال من کرد و در ثانى مرا سلام فرستاد.

صد و هشتادم: قوى شدن شتر عمار یاسر چنانکه مرقوم شد.

صد و هشتاد و یکم: یک روز مردى اعرابى به حضرت رسول آمد و گفت: بگو تا این ناقه من چه در شکم دارد تا ایمان آورم. پیغمبر على را فرمود: وى را آگاهى ده.

على دست بر سینه شتر مالید و گفت: الهى به حق محمّد و آل او و به اسماء حسنى و کلمات تامات تو که این ناقه خبر دهد بدانچه در شکم دارد. ناقه به سخن آمد و گفت: یا امیر المؤمنین این اعرابى به دیدار پسر خود مى‏شتافت چون به وادى‏

حسیکه(60) آمد از من فرود آمد و مرا بخفت و با من جماع کرد، اعرابى گفت: اى مردم این پیغمبر است که ناقه را به سخن آورد یا آن دیگر. گفتند: وى وصىّ او برادر اوست، اعرابى مسلمانى گرفت.

صد و هشتاد و دویم: یک روز ابو ذر به نماز اندر بود و گوسفندانش به علف چر بودند، گرگى برسید و یکى را بربود. ابو ذر قطع نماز نکرد، هم در زمان شیرى برسید و گوسفند را از گرگ بگرفت و رها کرد؛ و گفت: یا ابا ذر نماز خود بدار که خداوند مرا بر حراست گله تو گماشته است. و چون نماز ابا ذر به پاى رفت گفت: محمّد را خبر کن که خدا گرامى داشت مصاحب تو و حافظ شریعت تو را و شیرى بر گله او حارس کرد.

صد و هشتاد و سیم: یک روز پیغمبر فرمود: روزى چند است که گوشت نخورده‏ام، مردى از انصار که بزغاله‏اى در خانه داشت برفت و آن را بریان کرده به حضرت آورد. پیغمبر فرمود: بخورید و استخوانش را مشکنید، چون از کار اکل پرداختند انصارى به خانه رفت و بزغاله خویش را زنده در سراى یافت.

صد و هشتاد و چهارم: روزى پیغمبر آهوئى را طلب کرد و فرمان کرد تا ذبح کردند و بریان نمودند، آنگاه حکم کرد بخورید و استخوانش مشکنید پس پوستش را بگسترد و استخوانها را در میانش ریخت و خداى را بخواند تا زنده شد و به علف چر برفت.

صد و هشتاد و پنجم: جوانى از انصار بیمار بود، چون پیغمبر به عیادت او رفت بمرده بود، مادرش زبان به ضراعت گشود و گفت: الهى این مصیبت را بر من بار مکن، پیغمبر جامه از روى او بکشید زنده شد و برخاست و با پیغمبر طعام خورد.

صد و هشتاد و ششم: موى برآوردن سر گر، به مسح دست پیغمبر- چنانکه مذکور شد-.

صد و هشتاد و هفتم: عمرو بن معاذ را زخمى منکر در غزا به پاى رسید، آب دهان مبارک را طلى کرد تا شفا یافت.

صد و هشتاد و هشتم: مصروعى(61) را به حضرت رسول آوردند دست بر سینه او

کشید و دعا کرد چیزى چون فضله شب‏پره از دهانش بیرون شد و شفا یافت.

صد و هشتاد و نهم: مردى موى سرش موضع سجده را فرا داشت، فرمود: الها سرش را قبیح کن در زمان موى سرش تمام بریخت.

صد و نودم: مادر انس عرض کرد که: انس خادم تو است در حق او دعا کن. فرمود:

الهى مال و فرزندش را فراوان کن، اولادش چندان شد که در یک طاعون از صد (100) تن افزون بمردند.

صد و نود و یکم: یک روز پیغمبر آب طلبید، عمرو بن اخطب بیاورد و موئى در آب یافته برگرفت. پیغمبر دو کرّت گفت: الهى او را حسن و بها ده. ابو نهیک ازدى گوید: در نود و سه (93) سالگى او را دیدم که یک موى سفید در سر و روى او نبود.

صد و نود و دویم: طول عمر نابغه جعدى به دعاى رسول خدا چنان که مرقوم افتاد.

صد و نود و سیم: سایب بن یزید مولاى عطا را یک روز پیغمبر دست بر میان سرش نهاده دعاى برکت خواند، آنگاه که تمام موى سرش سفید شد هنوز جاى دست پیغمبر سیاه بود.

صد و نود و چهارم: مادیان مرّة بن جعیل ضعیف و مانده بود، در عرض راه پیغمبر تازیانه خود را بدو فرود آورد و فرمود: الهى او را برکت ده، در زمان توانا و رهوار شد.

صد و نود و پنجم: عثمان بن جنید گوید: نابینائى به حضرت رسول شکایت آورد، فرمود: دو رکعت نماز بگزار و این دعا بخوان. اللهمّ إنّی أسألک و أتوجّه إلیک بمحمّد نبیّ الرّحمة صلّى الله علیه و آله، یا محمّد إنّی أتوجّه بک إلى ربّک لتجلو به عن بصری، اللهمّ شفّعه فیّ و شفّعنی فی نفسی. هنوز در مجلس بودیم که بینا شده برخاست.

صد و نود و ششم: ابیض بن جمال گوید: در روى من مرض قوبا افتاد و سفید شد، پیغمبر دست کشید و دعا کرد در زمان شفا یافت.

صد و نود و هفتم: شفاى ترس و بخل، و دعا در حق فرس.

صد و نود و هشتم: یک روز حضرت رسول از میان اصحاب برخاست و اندک دور شد، و دست فرا برد چنانکه مصافحه کند، و اصحاب سخنى مى‏شنیدند و کس‏

نمى‏دیدند، چون بازشد فرمود: اسماعیل ملک باران به زیارت من آمد و در فلان روز وعده باران نهاد، چون موعد برسید و باران ببارید، اصحاب بخندیدند و گفتند:

ملک به وعده وفا کرد. پیغمبر فرمود: این گونه امور را ضبط کرده مردم را آگهى دهید تا سبب ظهور حق گردد.

صد و نود و نهم: یک روز یهودى را که پیغمبر را وام مى‏داد، رسول خداى دعا کرد که: خدایا حسن و جمالش را دائم دار، بعد از هشتاد (80) سال یک موى سفید در سر و روى نداشت.

دویستم: چون در سفر تبوک مردم از تشنگى بنالیدند، پیغمبر دعا کرد تا رودخانه‏ها جریان یافت. جماعتى گفتند: به نظر ستاره باران آمد بدان روش که منجمان گویند. پیغمبر با اصحاب فرمود: مى‏نگرید این بى‏اعتقادان چه مى‏گویند؟

خالد گفت: فرمان کن تا سر ایشان را برگیرم، فرمود: بگذار ایشان را همانا این مى‏گویند، لکن مى‏دانند که خداى فرستاده است.

دویست و یکم: یک تن از انصار بزغاله‏اى در سراى داشت آن را ذبح کرد و زن را گفت: نیمى طبخ کن و نیمى را بریان کن. و به مسجد رفت تا رسول خداى را از بهر افطار طلب کند. از آن سوى انصارى را دو طفل خرد بود، چون ذبح بزغاله را از پدر بدیدند یکى با دیگر گفت: ترا ذبح کنم و سر او را ببرّید، مادر برسید و نعره بزد آن کودک بیمناک شده بگریخت و از فراز کوشک به زیر افتاده جان بداد. مادر فرزندان را پنهان کرد و طعام مهیا بداشت تا پیغمبر برسید این وقت جبرئیل فرمان آورد که پسرهایش را طلب کن، پس پیغمبر ایشان را بخواست زن با شوهر گفت: حاضر نیستند، چون معروض داشت، پیغمبر فرمود: البته حاضر کن، این کرّت زن حال فرزندان را با شوهر بگفت و او جسد هر دو را به حضرت رسول آورد. پیغمبر دعا کرد تا هر دو زنده شدند.

دویست و دویم: زنى کور در نزد خدیجه بود، پیغمبر فرمود: چشمهاى تو روشن باد، در زمان روشن شد. خدیجه گفت: دعاى مبارکى بود، فرمود: من رحمت عالمیانم.

دویست و سیم: در سفر تبوک تازیانه از دست پیغمبر افتاد، جعفر بن نسطور رومى به زیر آمده تازیانه را به حضرت برد، فرمود: الهى عمرش را دراز کن و او سیصد و

بیست (320) سال زندگانى یافت.

دویست و چهارم: رسول خداى در حق عبد الله بن جعفر طیار دعاى برکت کرد، چندان مال و حشمت یافت وجود کرد که مردم مدینه چون وام مى‏گرفتند وعده اداى دین را به هنگام عطاى عبد الله معلق مى‏داشتند.

دویست و پنجم: چون پیغمبر به خانه ابو ایوب انصارى فرود شد، بزغاله‏اى و یک صاع گندم داشت، گندم را نان پخت و بزغاله را بریان کرد. پیغمبر فرمان کرد تا ندا کردند مردمان گروه گروه به خانه ابو ایوب درآمدند و سیر بخوردند و هنوز باقى بود، پس فرمود: استخوانها را در پوست بزغاله نهاد و فرمود: برخیز به اذن خدا.

بزغاله برخاست و مردم به شهادت زبان گشودند.

دویست و ششم: هم در عرس(62) فاطمه، ابو ایوب بزغاله حاضر کرد، آن را بکشتند و طبخ کردند. پیغمبر فرمود: استخوانش را مشکنید. بعد از اکل گفت: الهى ابو ایوب فقیر است و دعا کرد تا بزغاله زنده شد و به ابو ایوب فرستاد و خداى در آن برکت نهاد که هر بیمارى از شیرش بخوردى شفا یافتى و اهل مدینه آن را مبعوثه مى‏نامیدند.

دویست و هفتم: یک روز یهودى بر پیغمبر گذشت و گفت: السّام علیک. یعنى مرگ بر تو باد. فرمود: علیک. همانا من بر او برگردانیدم و امروز مارى سیاه پشت او را بگزد و او را بکشد. جهود به صحرا شد و پشته هیزم بر پشت کشیده بازآمد. چون به عرض رسانیدند که اینک زنده مى‏آید او را طلب داشت و فرمان کرد تا هیزم فرو گذاشت و در میانش مارى سیاه پدیدار شد که چوبى به دندان داشت، حضرت فرمود امروز چه کردى؟ گفت: دو گرده نان داشتم یکى صدقه کردم. فرمود: خدا مرگهاى بد را به تصدّق دفع مى‏کند.

دویست و هشتم: در مکه جمعى از شورى آب چاه خود بنالیدند، پیغمبر آب دهان در چاه افکند تا شیرین و گوارا شد و تاکنون در بیرون مکه آن چاه را عسیله گویند و قوم بر آن فخر مى‏کنند. گویند: چون مسیلمه بشنید آب دهان در چاهى شیرین انداخت تا تلخ و شور گشت، هم آن چاه امروز در یمن شناخته است.

دویست و نهم: جهودى که مولاى سلمان بود او را به نخلستانى مکاتب(63) ساخت، پیغمبر یک یک خستوى خرما در دهان گذاشت و برآورد و غرس نمود، تا با خستوى دیگر چنین مى‏کرد، این یک با ثمر بود بدین گونه نخلستان را بپرداخت و جهود را بداد و سلمان را گرفته آزاد کرد.

دویست و دهم: ابو هریرة مشت خرمائى به حضرت آورد، پیغمبر دعا کرد و فرمود: در کیسه بدار. چندان که ابو هریره از آن برمى‏گرفت به جاى بود، تا آنگاه که على علیه السّلام از او شهادتى طلبید و او کتمان کرد، پس آن کیسه تهى شد، نزدیک على آمد و توبت کرد. امیر المؤمنین دعا کرد تا دیگر باره خرما یافت و آنگاه که به نزد معاویه شتافت آن برکت برفت.

دویست و یازدهم: چون رسول خدا فقرائى که در مسجد جاى داشتند و ایشان را اهل صفه گویند خود خورش مى‏داد، یک شب فرمود: اگر طعامى هست بیاورید، اندک طعامى در بن دیگ سنگى ببود، آن را برگرفت و به مسجد آورد و ده (10) تن از فقرا را بیدار کرد تا طعام بخوردند، پس دهه دیگر را برانگیخت تا همه فقرا را از آن اندک طعام سیر کرد.

دویست و دوازدهم: بسیار وقت زبان مبارک در دهان فرزندان فاطمه مى‏گذاشت و مى‏فرمود: دیگر شیر مده.

دویست و سیزدهم: وقتى سلمان سه روز چیزى نیافت که بدان افطار کند قصّه به حضرت آورد. سلمان را با خود آورد در معبرى که یک تن بزى را با خود مى‏برد فرمود: به نزدیک من آور. عرض کرد: شیرده نباشد، فرمود: به نزدیک من آور.

قدحى بخواست و دست بر پستان بز بمالید و قدحى شیر بدوشید، به خداوندش داد تا بنوشید و قدحى به سلمان و قدحى خود میل فرمودند.

دویست و چهاردهم: روزى على علیه السّلام یک درهم گوشت و درهمى ذرّت بخرید، فاطمه گوشت را پخت و ذرّت را نان کرد و عرض کرد: پدرم را دعوت فرما. على به حضرت رسول آمد وقتى که مى‏فرمود: پناه مى‏برم به خدا از گرسنگى، پس بر على‏

تکیه کرده به خانه فاطمه آمد و جامه بر سر آن نان و مرقه کشید و فرمود: قدح آوردند و فاطمه از براى زوجات مطهرات جداگانه قسمت فرستاد و همسایگان را نیز بهره بداد آنگاه خود بخوردند و چند روز بداشت.

دویست و پانزدهم: جابر انصارى بیمار شد و مدهوش گشت، پیغمبر او را عیادت کرده دست خود را بشست از آن آب بر روى او زد، به هوش آمد و شفا یافت.

دویست و شانزدهم: محمّد بن حاطب را در کودکى بر ساعد، قزقانى(64) که در جوش بود ریخت و مجروح کرد، مادرش به حضرت رسول برد، آب دهان مبارک در دهانش افکند و بر دستش طلى کرد و این دعا خواند: أذهب البأس ربّ البأس، و اشف أنت الشافی، لا شافی إلّا أنت، شفاء لا یقادره سقم. در ساعت شفا یافت.

دویست و هفدهم: زنى زهره نام مسلمانى گرفت و نابینا شد، کفار گفتند: لات و عزى او را کور کرد. پیغمبر دست بر چشمش کشید روشن گشت، کافران گفتند: اگر اسلام خوب بود زهره بر ما سبقت نمى‏گرفت، خداى این آیت فرستاد: وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِلَّذِینَ آمَنُوا لَوْ کانَ خَیْراً ما سَبَقُونا إِلَیْهِ(65)

دویست و هجدهم: وقتى حسّان بن عمرو و به روایتى طفیل عامرى را مرض آکله عارض شد، آب دهان مبارک را در قدحى آب افکنده فرمود: تا بدان غسل کرد و شفا یافت.

دویست و نوزدهم: یک روز پیغمبر گرسنه به خانه فاطمه آمد و حسنین را گرسنه یافت، پیغمبر آب دهان مبارک در دهان ایشان افکند تا سیر شده بخفتند و به اتفاق على به خانه ابو الهیثم آمد، وى گفت: مرحبا برسول الله. نمى‏خواستم در چنین وقت درآئید که چیزى ندارم و اندک طعامى بود بر همسایگان بخش کردم. پیغمبر فرمود:

جبرئیل در حق همسایگان چندان وصیّت آورد که گمان کردم در حق ایشان میراث مقرّر شود. نخلى در کنار خانه او بود که چون نر بودى هرگز بار نیاوردى، پیغمبر به پاى نخل رفت و على را فرمود تا قدحى آب بیاورد مقدارى آب در دهان بگردانید و بر درخت افشاند، در ساعت گران شد از خوشه‏هاى رطب، پس فرمان کرد اول به‏

همسایگان بردند و بعد خود بخوردند، آنگاه فرمود: یا على این از جمله آن نعیم است که خدا در قیامت از آن سؤال کند، و بفرمود تا از بهر فاطمه و حسنین بر گرفت؛ و آن درخت را نخلة الجیران گفتند. و همواره بار آورد تا در سال حرّه که به حکم یزید ملعون اهل مدینه را قتل کردند آن درخت نیز در آن داهیه قطع شد.

دویست و بیستم: یافتن عبد الله بن عامر آب در اراضى بى‏آب به برکت آب دهان حضرت، چنانکه رقم شد.

دویست و بیست و یکم: حکم بن ابى العاص عمّ عثمان بن عفّان به حضرت رسول استهزاء مى‏کرد و دهان خویش کج مى‏کرد و شانه‏هاى خود را بیرون طبیعت حرکت مى‏داد. پیغمبر فرمود: اى حکم چنین باش، او به همین گونه بماند. و هم در انجام امر او را از مدینه اخراج فرمود و فرمان کرد که دیگر او را به مدینه راه نگذارند، عثمان در سلطنت خویش او را به مدینه آورد.

دویست و بیست و دویم: کفایت و هلاکت مستهزئین در مکه و ایشان شش تن بودند.

اول: ولید بن مغیرة / دویم: عاص بن وائل‏

سیم: اسود بن مطّلب / چهارم: اسود بن عبد یغوث‏

پنجم: حارث بن طلاطله / ششم: حارث بن قیس‏

خداوند فرمود: دعوت خویش آشکار کن و من کفایت ایشان خواهم کرد، نخستین جبرئیل به جانب ولید اشارتى کرد و او بر مردى از خزاعه که تیرتراش مى‏داد گذشت و تراشه در پاشنه ولید نشست و چون در خانه بر سریر خود بخفت خون پاشنه او بر دخترش آمد که در فرود تخت خفته بود بیدار شد و گفت: سر مشگ را نبسته‏اند، ولید گفت: این نه آب است بلکه خون پدر تو است و حکم کرد تا خویشانش را حاضر کردند. عبد الله بن ربیعه را گفت: عمارة بن ولید در حبشه است، از محمد مکتوبى بگیر و به نجاشى فرست تا باز مکه‏اش فرستد و فرزند کوچک خود هاشم را گفت: تو را پنج وصیت کنم:

نخست: ابو دهمه دوسى را اگر همه سه دیت دهد بکش که او دختر خود را که زن من بود از من به زور گرفت، و اگر با من بود پسرى چون تو مى‏آورد.

[دوم‏]: و خونى که از خزاعه طلب دارم.

[سوم‏]: و خونى که از جزعة بن عامر مى‏خواهم بجوى.

[چهارم‏]: و دیتى چند از ثقیف مى‏خواهم بگیر.

[پنجم‏]: و اسقف نجران دویست (200) درهم از من طلب دارد بده، بگفت و به جهنم واصل شد.

دیگر: عاص بن وائل را جبرئیل اشارتى به پاى کرد چیزى در پایش خلید و بدان بمرد.

و اشارتى به دیده اسود بن مطلب کرد تا کور شد و سر خود بر دیوار زد تا بمرد.

و اسود بن عبد یغوث به دعاى حضرت کور شد و بماند تا در بدر قتل فرزند را بدید و بمرد.

و حارث بن طلاطله را جبرئیل اشاره به سر کرد، ریم(66) از سر او برفت تا بمرد.

و حارث بن قیس ماهى شور بخورد چندان آب بخورد که شکمش بترکید.

دویست و بیست و سیم: زنى از جهودان پیغمبر را جادو کرد و رشته‏اى را چند گره زد به چاه انداخت. جبرئیل پیغمبر را آگهى داد، پیغمبر شماره گره بگفت و حکم داد تا از چاه بیرون آوردند و چنان بود.

دویست و بیست و چهارم: چون این آیت تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ(67) آمد، امّ جمیل زن ابو لهب که خواهر ابو سفیان بود به قصد آن آمد که حضرت را بد بگوید چون نزدیک شد، پیغمبر این آیت بخواند: وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً(68) پس پیغمبر را ندید، ابو بکر را گفت: شنیده‏ام صاحب تو مرا هجا گفته ابو بکر گفت: به حق پروردگار کعبه تو را هجا نگفته.

دویست و بیست و پنجم: روزى پیغمبر در ابطح مى‏گذشت، ابو جهل سنگى به سوى آن حضرت انداخت. آن سنگ رفت معلّق در هوا بماند، گفتند: که این سنگ را نگاهداشته؟ فرمود: آنکه آسمان و زمین را نگاه داشته.

دویست و بیست و ششم: یک روز پیغمبر با میسره به قلعه یهود رفت براى خریدن‏

نان و خورشى، یک تن از جهودان زن خود را گفت: چون محمّد به خانه ما درمى‏آید این سنگ را از بام بر سر او زن. چون آن زن خواست چنین کند، جبرئیل پر بزد و آن سنگ دیوار را سوراخ کرده بر گردن شوهرش چون آسیا سنگ حلقه شد، جهود از هوش رفت، چون به خود آمد استغاثت کرد و به دعاى پیغمبر آن سنگ از گردنش باز شد.

دویست و بیست و هفتم: یک تن از قریش بر ذمّت نهاد که پیغمبر را شهید کند، در زمان اسبش بجست و او را بر زمین زد و گردنش بشکست.

دویست و بیست و هشتم: معمر بن یزید رئیس کنانه، به تحریض قریش قصد حضرت کرد، پس تیغى که یک شبر عرض و ده (10) شبر طول داشت بر میان بست، و هنگام نماز در حجر الاسود آهنگ پیغمبر نمود، ناگاه بر زمین افتاد و رویش مجروح شد، و برخاست و بگریخت، و مردم را گفت: چون آهنگ او کردم دو اژدها که آتش از دهان مى‏افشاندند قصد من کردند.

دویست و بیست و نهم: کلدة بن اسد در خانه عقیل و عقال مزراقى(69) به حضرت افکند، آن مزراق برگشته به سینه وى آمد و هراسان بگریخت و گفت: این شتر مست را نگرید که بر من مى‏تازد. گفتند: ما نبینیم، تا به طایف گریخت.

دویست و سى‏ام: نضر بن الحارث در شعب حجون(70) به قصد پیغمبر رفت و ناگاه فرارکنان همى‏آمد، ابو جهل او را دیدار کرد گفت: از کجا مى‏آئى؟ گفت: به قصد محمّد رفتم شیرها دیدم که بر من حمله کردند. ابو جهل گفت: این نیز از جادوهاى محمّد است.

دویست و سى و یکم: یک تن از قریش خواست هنگام سجده سنگى بر سر آن حضرت زند دستش به سنگ برچفسید.

دویست و سى و دویم: جمعى از قریش قصد حضرت کردند که او را در خانه مکه بگیرند، دست‏هاى ایشان در گردنها غل شده نابینا شدند، به ضراعت درآمدند تا حضرت دعا کرد دست ایشان باز شد.

دویست و سى و سیم: ابو لهب خواست سنگى در سجده بر حضرت زند، دستش در هوا بماند، به استغاثه آمد و گفت: اگر بهبود شوم دیگر قصد تو نکنم، پیغمبر دعا

کرد دستش به کار شد. گفت: جادوگر حاذقى بوده‏اى. خداى این آیت فرستاد: تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ(71)

دویست و سى و چهارم: زهیر شاعر، پیغمبر را هجا مى‏گفت، یک روز پیغمبر فرمود: الهى مرا پناه ده از شرّ این شیطان. زهیر شاعر از آن پس چندان که زنده بود مصراعى نتوانست گفت.

دویست و سى و پنجم: روزى چون بلال در اذان گفت: اشهد انّ محمّدا رسول الله.

منافقى گفت: بسوزد هر که دروغ مى‏گوید. شب خواست اصلاح چراغ کند آتشى در انگشت او گرفت و نتوانست دفع دهد تا تمام بسوخت.

دویست و سى و ششم: عقبة بن ابى معیط در مکه خیو بر روى پیغمبر افکند، آن خیو دو پاره شد بر روى شومش آمد و بسوخت، چنانکه جاى داغ هر دو بماند و پیغمبر فرمود: چون از مکه بیرون شوى کشته شوى. و او در جنگ بدر کشته شد.

دویست و سى و هفتم: وقتى پیغمبر مریض شد جبرئیل و میکائیل عرض کردند:

لبید بن اعصم یهودى تو را جادو کرده است و در چاه بنى زریق پنهان داشته، پیغمبر على را بفرستاد بر سر آن چاه که آب آن چاه به جادو چون حنا رنگین بود، على آب بکشید و از زیر سنگ غلاف خرمائى برآورد که چند شانه و ریسمانى که یازده (11) گره داشت در آن بود و سوزنها در آن فرو برده بود، جبرئیل سوره قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ(72) و سوره قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ(73) را آورد. پیغمبر على را فرمود: تا قرائت کرد، به هر آیتى گرهى گشوده شد، و به روایتى این دو سوره مبارک را با قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ(74) آورد و این دعا خواند: بسم الله أرقیک، و الله یشفیک، من کلّ داء یؤذیک. علماى شیعى گویند:

سحر در انبیا کار نکند بلکه این سوره‏ها براى دفع است از دیگران.

دویست و سى و هشتم: زنى از مردم جن که عفرا نام داشت به حضرت رسول مى‏آمد و اخذ مواعظ و حکم کرده، مردم جن را آموزگارى مى‏کرد و دعوت به اسلام مى‏نمود، روزى چند حاضر حضرت نشد، جبرئیل عرض کرد: به دیدار خواهر

ایمانى خود شتافته، از براى خدا او را دوست دارد، فرمود: بهشت آنان راست که براى خدا با هم دوستى کنند، در بهشت عمودى است از یاقوت که آن را هفتاد هزار (70000) قصر و هر قصرى را هفتاد هزار (70000) غرفه است و این همه آنان راست که به دوستى یکدیگر را دیدار کنند.

چون عفرا بازآمد عرض کرد عجبى دیدم، همانا شیطان را در بحر اخضر نگریستم که بر فراز سنگ سفیدى نشسته و دست برداشته مى‏گوید: الهى چون سوگند خویش به پاى بردى و مرا به جهنم انداختى، از تو سؤال خواهم کرد: به حقّ محمّد و على و فاطمه و حسن و حسین که مرا از جهنم خلاص کنى و با ایشان محشور دارى. او را گفتم: اى حارث این نامها چیست؟ گفت: اینها را هفت هزار (7000) سال قبل از خلقت آدم در ساق عرش نوشته دیدم، دانستم نزد خدا گرامى‏ترین خلق‏اند. پیغمبر فرمود: سوگند با خدا اگر قسم دهند جمیع اهل زمین خداى را به این نامها البته خدا دعاى همه را مستجاب کند.

دویست و سى و نهم: در ابطح در حضرت رسول گردبادى پدیدار گشت و از میانش شخصى نمودار شد و گفت: یا رسول الله من رسول قوم خویشم به حضرت تو، تا کسى را با من به میان قوم وکیل سازى که میان ما و دشمنان ما به قانون کتاب خدا حکم کند، و فردا بامداد به سوى تو برگردد چه قوم ما به حضرت تو پناهنده‏اند.

فرمود: تو کیستى و قوم تو کیانند؟ گفت: من عرفطه پسر شمراخم از قبیله بنى سجاح. چون تو مبعوث شدى و سفر ما از آسمان محال افتاد؛ بعضى مسلمان شدیم و گروهى کافر بماندند، و این کافران بر ما غالبند و بر ما ستم کنند، فرمود:

روى خود را بگشا چون نقاب برگرفت، مردى پرموى بود با سرى بلند و چشمهاى بلند، درازى دیدگانش از راه طول سر بود و حدقه‏هاى کوتاه داشت، و دندانها چون درندگان داشت. پیغمبر، ابو بکر را فرمود: اینک عرفطه است توانى با او سفر کنى و میان ایشان حکم شوى؟ عرض کرد: من زبان ایشان ندانم چگونه حکم شوم. عمر و عثمان را نیز بفرمود، مانند ابو بکر پاسخ گفتند. پس على را فرمود: با برادر ما عرفطه برو و میان ایشان به راستى حکم کن. على شمشیر برداشت و با او راه برگرفت، سلمان نیز از دنبال راهسپر گشت تا به وادى صفا رسیدند، على با سلمان گفت: اى ابو عبد الله خدا سعى تو را مزد دهد اکنون مراجعت کن، پس زمین بشکافت و ایشان‏

دررفتند و سلمان بازشد.

روز دیگر بعد از نماز بامداد رسول خدا با اصحاب بیامد و بر کوه صفا قیام کرد و امیر المؤمنین بازنیامد تا ظهر شد و منافقین سخت شاد شدند، پیغمبر بازآمده نماز ظهر بگزاشت و مراجعت به صفا کرد و چون عصر برسید هم به نماز حاضر شد و مراجعت به صفا فرمود و از شماتت منافقین پیغمبر را اندوه گرفت، چون غروب آفتاب قریب افتاد ناگاه صفا شکافته شد و على چون آفتاب چاشتگاه برآمد، و خون از شمشیرش همى‏چکید و عرفطه نیز ملازم خدمتش بود. پیغمبر برخاست و میان دیدگانش بوسه زد و گفت: چه بود که دیر آمدى؟ عرض کرد: به سوى کافران جن رفتم و ایشان را به سه خصلت دعوت کردم:

اول: آنکه مسلمانى گیرند، و از این سر برتافتند.

دویم: آنکه جزیه بدهند، هم نپذیرفتند.

سیم: آنکه با عرفطه صلح کنند و مرابع و مراتع را قسمت نمایند، از این نیز سر برتافتند، تیغ کشیدم و بر ایشان حمله بردم و هشتاد هزار (80000) کس از ایشان را مقتول ساختم، این هنگام از در ضراعت بیرون شدند و به صلح رضا دادند و مسلمانى گرفتند، عرفطه گفت: یا رسول الله خدا تو را و على را از ما جزاى خیر دهد.

و وداع گفته بازشد. حضرت صادق فرماید: رسول خدا روز نوروز، على را به مردم جن فرستاد.

دویست و چهلم: یک روز پیغمبر با على نشسته بود مردى پیر درآمد و سلام داد و بازشد، رسول خدا فرمود: یا على این ابلیس بود. امیر المؤمنین گفت: اگر دانستم او را ضربتى زدم و امّت را از او رها کردم، ابلیس بازشد و گفت: اى ابو الحسن بر من ستم کردى چه هرگز من شریک نطفه دوستان تو نشده‏ام، و دشمنان تو را نطفه من بیشتر از نطفه پدرش به رحم مادرش رسیده.

دویست و چهل و یکم: یک روز پیغمبر گلوى شیطان را بر ستون مسجد چنان بفشرد که زبانش به دست پیغمبر رسید، آنگاه فرمود: اگر نه آن بود که سلیمان از خداى طلب کرد که: ملک او بعد از وى دیگرى را نباشد، شیطان را به شما مى‏نمودم.

دویست و چهل و دویم: اسلام هیثم بن سماع بن ابلیس در غزوه حنین که به‏

صورت مار آمد چنانکه رقم شد.

دویست و چهل و سیم: یک روز بعد از نماز على در مسجد کوفه نشست، به روایتى سواد بن قارب درآمد و سلام داد. على علیه السّلام فرمود: چه شد آن جنّى که نزد تو مى‏آید؟ عرض کرد: پیوسته مى‏آید، فرمود: قصّه خود با این جماعت بگذار. گفت:

قبل از بعثت رسول شبى در یمن خفته بودم، در نیمه شب جنّى درآمد و سر پاى بر من زد گفت: بنشین. هراسان برجستم و بنشستم، پس شعرى چند بخواند که بعضى از مضامینش این بود که: ببین عزّت و شرف را در فرزندان هاشم. من در عجب شدم و آن شب نخفتم، دو شب دیگر نیز کار بدین گونه رفت، شب سیم پرسیدم که: آنکه مى‏گوئى در کجاست؟ گفت: در مکه و مردم را به شهادت لا اله الّا الله و محمّدا رسول الله دعوت مى‏کند. صبح بر ناقه خود برنشستم و به مکه آمدم و نخست ابو سفیان را که پیرى گمراه بود نگریستم، بر او سلام کردم و پرسش نمودم. گفت: همه کار نیک است جز اینکه یتیم ابو طالب دین ما را فاسد کرده است. گفتم: در کجاست؟ گفت:

در خانه خدیجه. برفتم و در بکوفتم و چون رخصت یافته دررفتم، نگران شدم که نور از روى پیغمبر لامع بود و از قفاى او درآمدم و مهر نبوّت را ببوسیدم و شعرى چند در مدحش انشاد کردم و مسلمان شدم، مرا مرحبا گفت و گرامى داشت، پس رخصت یافته باز یمن شدم. و [سواد بن قارب‏] در جنگ صفین شهید شد.

دویست و چهل و چهارم: مازن بن عصفور گوید: گوسفندى در اول بعثت بهر صنم ذبح کردم، از آن بت بانگى برآمد که: پیغمبرى مبعوث شد، در محضر بگذار بتى را که کرده‏اند از حجر. روز دیگر هم گوسفندى کشتم، باز بانگى برآمد که: پیغمبرى مرسل آمده و کتابى منزل آورده.

دویست و چهل و پنجم: تمیم دارى در راه شام به منزلى فرود شد و به قانون جاهلیت که پناهنده جن مى‏شدند هنگام خواب گفت: من در امان اهل این وادیم.

ندائى همى‏شنید که: پناه با خداى ببر که جن امان نمى‏دهد از آنچه خدا خواهد، پیغمبر مبعوث شد و ما در حجون از قفاى او نماز کردیم، مکر شیاطین به نهایت شد، و جنّى را به شهاب از آسمان راندند، برو به نزد محمّد رسول پروردگار عالمیان.

دویست و چهل ششم: بنى عذره را بتى بود «حمام» نام داشت، بعد از بعثت رسول‏

خداى از میان آن بت بانگى برخاست و شعرى بخواند که: اى آل هند بن حزام دین حق ظاهر شد و حمام هلاک گشت؛ و اسلام دفع شرک داد، بعد از روزى چند طارق که مردى از بت‏پرستان بود او را سجده کرد، ندا درداد که: اى طارق، اى طارق مبعوث شد پیغمبر صادق که به وحى ناطق است، حق ظاهر کند در تهامه، سلامت خاص دوستان اوست و ملامت بهر دشمنان او، و از این پس سخن من نخواهید شنید، و درافتاد و بشکست، زید بن ربیعه این قصه به حضرت برداشت، فرمود:

سخن مؤمنان جن است.

دویست و چهل و هفتم: خزیم فاتک شتر خویش را چرا همى‏داد تا به وادى ابرق رسید. هاتفى ندا درداد که: این است پیغمبر خدا، صاحب خیرات، سوره‏هاى یس و حا میمات آورده. خزیم گفت: کیستى؟ گفت: مالک بن مالک، رسول خدا مرا به قبیله نجد فرستاده، گفتم: چه بود اگر کسى شتران مرا بداشت تا به نزد او شدم.

گفت: من حاضرم. پس شتران را بگذاشت و یکى را برنشست و به حضرت رسول آمد. پیغمبر فرمود: چه شد آن مرد پیر که ضامن شتران تو شد؟ گفت: ندانم. فرمود:

شتران را به اهل خود رسانید. خزیم شهادت بگفت و ایمان آورد.

دویست و چهل و هشتم: در عهد خلافت عمر، کاهنى بر او عبور کرد، عمر گفت:

چند گاه است جنّیّه خود را ندیده‏اى؟ گفت: از آن پیش که مسلمان شوم مرا گفت:

حق ظاهر شد و نداى الله اکبر بلند گشت و مسلمان شدم و دیگر به نزد من نیامد.

مردى دیگر گفت: روزى در بیابان مردى از اسب رونده‏تر به یک چشم‏زد به ما رسید و گفت: اى احمد، اى احمد، خدا بلندتر و بزرگتر است، واى احمد آمد به سوى تو آنچه خدایت وعده داد از نیکى، و از عقب ما درآمد و برفت.

مردى دیگر از انصار گفت: با دو کس طریق شام مى‏سپردم مردى برسید و با ما رفیق راه شد، در طىّ طریق آهوئى بدیدم برجستم و او را بگرفتم و ببستم. آن مرد گفت: رها کن که کس او را متعرّض نشده است. نپذیرفتم چون شب درآمد ندائى در رسید که: اى چهار سوار، آهو را رها کنید یتیمان صغار دارد. بترسیدم و رها کردم، در مراجعت از شام در آن موضع ندائى دررسید و ما را بشارت داد به بعثت پیغمبر.

دویست و چهل و نهم: یک روز پیغمبر فرمود: فردا باران ببارد، روز دیگر چاشتگاه که هنوز هوا صافى بود یک تن از قریش گفت: تو را چه افتاد که کذب خود را آشکار

کنى؛ تو چنین نبودى. هنوز این سخن در دهان داشت که ابرى متراکم گشت و سخت ببارید.

دویست و پنجاهم: جماعتى بر پیغمبر درآمدند فرمود: اگر خواهید من بگویم از بهره چه آمده‏اید؟ خواهید بدانید نیکى با که باید کرد؟ با کسى که صاحب حسب و دین باشد. و از جهاد زنان پرسش دارید؟ جهاد زنان نیکى معاشرت است با شوهران خود. و سؤال مى‏کنید که روزیها از کجا آید؟ خدا خواست تا مؤمنان ندانند روزى از کجا برند؛ زیرا که چون ندانند دعا بسیار کنند.

دویست و پنجاه و یکم: جمعى از جهودان به حضرت شتافتند و گفتند: بگو از بهر چه آمده‏ایم؟ فرمود: تا از حال ذو القرنین پرسش کنید، و شرح حال ذو القرنین بگفت.

دویست و پنجاه و دویم: روزى ابو سفیان بر حضرت درآمد تا سؤالى کند. پیغمبر فرمود: اگر خواهى من بگویم همانا از مدّت عمر من پرسش خواهى کرد من شصت و سه (63) سال زندگانى کنم، گفت: گواهى مى‏دهم که تو راست‏گوئى. فرمود: به زبان گوئى و در دل ایمان ندارى. و البته چنین بود، در اواخر عمر که نابینا شد روزى بانگ اذان شنید، چون به اشهد انّ محمّدا رسول الله رسید گفت: در این مجلس کسى هست که باید حال او را نگریست؟ شخصى گفت: نیست. گفت: ببینید این مرد هاشمى نام خود را در کجا قرار داد؟ على علیه السّلام گفت: خداوند دیده‏ات را بگریاند او نکرده خدا چنین کرده است که مى‏فرماید: وَ رَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ(75) ابو سفیان گفت: خدا بگریاند دیده کسى را که گفت: درین مجلس کسى نیست که ملاحظه حالش واجب باشد.

دویست و پنجاه و سیم: وائل بن حجر ملک قبیله خود بود، از حضرموت آهنگ حضرت کرد؛ و سه روز قبل از ورود او پیغمبر اصحاب را آگهى داد. چون وائل برسید و مسلمانى گرفت، عرض کرد که: من در پادشاهى و عزّت بودم خداى بر من منّت گذاشت تا همه را ترک بگفتم و مسلمان شدم. پیغمبر فرمود: الهى برکت ده در وائل و فرزندان او.

دویست و پنجاه و چهارم: وقتى رسول خداى جمعى از اسیران را فرمان قتل داد

جز یکى را، عرض کرد: چه شد که مرا رها کردى؟ فرمود: خدا مرا خبر داد که پنج خصلت در تو نهاده است: غیرت شدید بر حرمت خود، و سخاوت، و خوش‏خوئى، و راست‏گوئى، و شجاعت. گفت: و الله این صفات با من است و مسلمانى گرفت.

دویست و پنجاه و پنجم: در یکى از سفرها عمار برفت تا آب آرد، پیغمبر فرمود:

شیطان به صورت غلام سیاهى بر عمار درآمد و عمار سه کرّت او را بر زمین زد، چون بازآمد صورت حال را بگفت.

دویست و پنجاه و ششم: روزى عبد الله بن رواحه و محمّد بن مسلمه به خانه ابا درداء رفتند، او را بتى بود در هم شکستند، چون ابو درداء بیامد و آن بدید گفت:

این کار را که کرده؟ زن او گفت: بانگى شنیدم و ندانستم. پسران زن گفتند: اگر از این بت کارى آمد دفع ضرر از خود کرد. ابو درداء گفت: راست گفتى و به حضرت شتافت و مسلمان شد، و قبل از ورود او پیغمبر خبر او را بگفت.

دویست و پنجاه و هفتم: زید بن صوحان را روزى بفرمود: که عضوى از تو پیش از تو به بهشت رود، پس در جنگ نهاوند دستش قطع شد.

امّ ورقه را که زنى از انصار بود رسول خداى او را شهیده مى‏نامید، بعد از وفات پیغمبر، او را غلام و کنیزش بکشتند.

دویست و پنجاه و هشتم: از ولادت محمّد بن حنفیه خبر داد، و فرمود: من نام و کنیت خود را بدو بخشیدم.

دویست و پنجاه و نهم: روزى عبد الله بن زبیر خونى که از حجامت پیغمبر رفته بود ببرد تا بریزد، چون از مجلس بیرون برد بخورد و بازآمد، پیغمبر فرمود که: گمان دارم خون را بخوردى، عرض کرد: چنین است. فرمود: پادشاه خواهى شد، واى بر مردم از تو و واى از تو بر مردم.

دویست و شصتم: مکرّر از شهادت امام حسین و جاى شهادت و کشندگان او خبر داد، و خاک کربلا را به امّ سلمه داد و فرمود: در شهادت حسین این خاک خون شود.

دویست و شصت و یکم: از شهادت امام رضا علیه السّلام و مدفون شدن آن حضرت در طوس خبر داد.

دویست و شصت و دوم: از بنا نهادن شهر بغداد خبر داد.

دویست و شصت و سیم: یک روز مردى به حضرت رسول آمده گفت: دو روز است‏

طعام نخورده‏ام، فرمود: به بازار شو. روز دیگر گفت: رفتم و چیزى نیافتم، فرمود: هم به بازار شو، برفت و متاعى بخرید و یک دینار سود یافت. روز دیگر آمد که چیزى نیافتم. پیغمبر قصّه او بگفت. عرض کرد: چنین بود. فرمود: چرا دروغ گفتى؟ گفت:

خواستم تا بدانم تو بر اعمال مردم دانائى و بر یقین خود بیفزایم. آنگاه پیغمبر فرمود: هر که یک دینار سؤال نکند خداوند او را غنى کند، و هر که در سؤال بر خود بگشاید هفتاد (70) در فقر بر او گشوده شود که هیچ چیز سدّ آن نکند، بعد از آن، آن مرد سؤال نکرد و حالش نیکو شد.

دویست و شصت و چهارم: روزى پیغمبر، زبیر را با على دید که سخن مى‏کند، فرمود: اى زبیر چه مى‏گوئى با على؟ و الله اول کسى از عرب که بیعت او را بشکند تو خواهى بود.

دویست و شصت و پنجم: رسول خدا مکتوبى به قیس بن غریه بجلى کرد و او را بخواست، قیس با خویلد بن حارث کلبى راه برگرفت و نزدیک به مدینه خویلد خوفناک شد. قیس گفت: بر این کوه باش تا من بروم و بدانم اگر بیمى نیست تو را آگهى فرستم. پس قیس به مسجد پیغمبر درآمد و گفت: یا محمّد من ایمنم؟ فرمود:

بلى، تو را امان دادم با رفیق تو که او را در کوه بجا گذاشتى. قیس مسلمان شد و کس به نزد خویلد فرستاد، او نیز بیامد و مسلمان شد. آنگاه پیغمبر فرمود: اگر قوم تو از تو برگشتند خدا و رسول تو را کافى است.

دویست و شصت و ششم: در غزوه ذات الرّقاع، عاصم که از قبیله محارب بود گفت: یا محمّد آیا غیب مى‏دانى؟ فرمود: جز خداى غیب نداند. گفت: این شتر را من از خداى تو دوست‏تر دارم. پیغمبر فرمود: خداوند مرا از غیب خود خبر داده که: قرحه‏اى در فرود روى تو پدید شود و به دماغ تو رسد و تو را بکشد. چون به قبیله [خود] بازگشت قرحه‏اى در ذقنش(76) افتاد و به دماغش رسید، و همى‏گفت آن قرشى راست گفت تا به جهنم شد.

دویست و شصت و هفتم: روزى پیغمبر، عباس را گفت: واى بر فرزندان من از فرزندان تو. عرض کرد: اگر فرمائى خود را خصى(77) کنم تا فرزند از من نیاید، فرمود:

دویست و شصت و هشتم: پیغمبر خبر داد از مدّت ملک بنى امیه که هزار (1000) ماه است، و بدعتها و ظلمهاى ایشان را بنمود.

دویست و شصت و نهم: روزى پیغمبر با آل عبا نشسته بود، فرمود: قبرهاى شما پراکنده خواهد بود. امام حسین گفت: آیا خواهیم مرد یا کشته شویم؟ فرمود: اى فرزند تو به ستم کشته شوى، و برادرت به ستم کشته شود، و پدرت به ستم کشته شود، و فرزندان شما در زمین رانده و ستم رسیده باشند. عرض کرد: آیا ما را بدین پراکندگى زیارت کنند؟ فرمود: طایفه‏اى از امّت من زیارت شما را کنند براى صله و احسان به من، در روز قیامت دریابم ایشان را.

دویست و هفتادم: یک روز رسول خداى فرمود: نه (9) تن از حضرموت در مى‏رسند، شش (6) تن از ایشان ایمان آورند و سه (3) تن کافر بمانند. روز دیگر برسیدند و چنان شد. پس پیغمبر آن سه (3) کس را فرمود با یکى که: تو به صاعقه جان خواهى داد؛ و آن دیگر را گفت: به گزیدن افعى جان دهى، و سه دیگر را فرمود: به طلب شتران خود خواهى شد فلان طایفه‏ات خواهند کشت. روزگارى دراز برنیامد که آن شش (6) تن آمدند و حال بگفتند که: چنین شد، و عرض کردند:

بر یقین ما بیفزود، آمدیم ایمان خود را تازه کنیم.

دویست و هفتاد و یکم: پیغمبر خبر داد از قتل حجر بن عدىّ و اصحاب او. و معاویه ایشان را به ظلم کشت.

دویست و هفتاد و دویم: روزى پیغمبر در سنگستان مدینه ایستاد، و گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ(78) اصحاب در بیم شدند که حادثه واقع شود. فرمود: نیکان امّت من در این حرّه(79) شهید شوند، پس یزید علیه اللعنه، مسلم بن عقبه را بر سر مدینه فرستاد- در سال شصت و سیم هجرى- و چند هزار کس را بکشت، هفتصد (700) تن از ایشان قاریان قرآن بودند.

دویست و هفتاد و سیم: پیغمبر خبر داد که: عبد الله بن عباس و زید بن ارقم در اواخر عمر نابینا شوند و چنان شد.

دویست و هفتاد و چهارم: برادر مادرى امّ سلمه را پسرى آمد او را ولید نام کردند، پیغمبر فرمود: فرزند خود را به نام فرعونهاى خود نام مکنید، در امّت من مردى‏

بیاید که او را ولید گویند، و در امّت من بدتر از فرعون خواهد بود، و چون ولید بن یزید بادید آمد اثر این سخن پدید شد.

دویست و هفتاد و پنجم: پیغمبر فرمود: چون فرزندان ابى العاص سى (30) مرد شوند، دین خدا را فاسد گردانند و بندگان خدا را خدمتکاران خود کنند، و مالهاى خدا را متصرّف شوند.

و در حق مروان فرمود که: پدر چهار ظالم جبار خواهد بود.

و نیز شبى را که اسود عنسى که دعوى نبوّت مى‏کرد مقتول شد، پیغمبر به قتل او و قاتل او خبر داد.

دویست و هفتاد و ششم: روزى ساعد(80) سراقة بن مالک را رسول الله نظاره کرد که باریک و پرموى بود. فرمود: چگونه باشد حال تو؟ وقتى که دست‏برنجن‏هاى(81) پادشاه عجم را در دست کنى، همانا در عهد عمر چون فتح مداین شد دست‏برنجنهاى پادشاه را به حکم عمر، سراقه در دست کرد.

دویست و هفتاد و هفتم: چون قبیله بنى لحیان، خبیب بن عدى را اسیر کردند و به اهل مکه فروختند، و یک سال او را بر دار کردند. گفت: السّلام علیک یا رسول الله.

پیغمبر در مدینه در میان اصحاب گفت: و علیک السّلام. و بگریست و فرمود: اینک خبیب بر من سلام مى‏کند، و او را قریش در مکه بکشتند.

دویست و هفتاد و هشتم: یک روز مسکینى از پیغمبر سؤال کرد، فرمود: بنشین تا چیزى حاضر شود، پس مردى برسید و صرّه‏اى نزد پیغمبر گذاشت که این چهار صد (400) درهم است به مستحق برسان. فرمود: اى سائل بیا و این چهار صد (400) دینار را بگیر. صاحب مال عرض کرد: یا رسول الله این دینار نیست بلکه درهم است.

فرمود: مرا به دروغ منسوب مدار که خداوند مرا راستگو کرد، و سر کیسه را گشود و چهار صد (400) دینار برآورد، خداوند مال گفت: سوگند با خدا که من نقره آکنده ساختم. فرمود: راست گفتى؛ لکن خداوند نخواست آنچه بر زبان من رفته جز آن شود، لاجرم درهم را دینار کرد.

دویست و هفتاد و نهم: ابو ایّوب انصارى را با لشکر اسلام در خلیج قسطنطین دیدند، گفتند: چه حاجت دارى؟ گفت: به دنیاى شما حاجت ندارم، مى‏خواهم اگر بمیرم مرا به بلاد کافران برید که از پیغمبر شنیدم که: مرد صالحى از اصحاب من نزد قلعه قسطنطنیه دفن خواهد شد؛ بلکه آن مرد من باشم. پس ابو ایّوب مرد، و لشکر در جهاد جنازه او را از پیش روى مى‏بردند، پادشاه روم فرستاد که این جنازه چیست؟ گفتند: یک تن از اصحاب نبى است که وصیّت کرده او را در بلاد شما مدفون سازیم. گفت: چون شما بازشوید بفرمایم او را بردارند تا سگانش بخورند.

گفتند: اگر چنین کنى یک تن نصرانى در زمین عرب زنده نگذاریم، و کلیسیاها را خراب کنیم. بالجمله ابو ایّوب را دفن کردند و بر قبرش قبه کردند که هنوز مزار مردم است.


1) اتیان: آوردن.

2) عشّاران: گمرک‏چیان.

3) یعنى: اى سوسمار رو کن به سوى ما.

4) سوره بقره، آیه 29.

5) اجتناء: چیدن.

6) مزود: انبان، چیزى که زاد و راحله در او نهند.

7) ازواد: جمع زاد.

8) کش: به فارسى زیر بغل را گویند.

9) یعنى همانا خداوند تأیید مى‏کند دین اسلام را به سبب مرد فاجر.

10) سوره حجرات، آیه 2.

11) پیغمبر به او فرمود: آیا راضى نیستى با سعادت زندگى کنى، و شهید کشته شوى در حالى که هم آغوش سعادت و نیکبختى باشى؟.

12) هر کس ایمان به خدا و روز جزا دارد پس نپوشد کفشش را قبل از اینکه حرکت بدهد آن را،- تا اگر چیزى در او باشد بیفتد.

13) اعضب: درشتگوى و فحاش.

14) یعنى این ناقه را اذیت نکنید زیرا مرکب پیغمبر خدا است.

15) یعنى: سلام بر تو اى دختر رسول خدا، دیگر بعد از فوت رسول خدا علف و آب براى من گوارا نیست.

16) شعب: دره.

17) مصارعت: کشتى.

18) شایگان: حکمى را گویند که به عنف بر کسى جارى کنند (س).

19) ابو قرصافه: کنیت جندرة بن خیشنه است (س).

20) تغمغم: سخن ناپیدا گفتن، و کلام ناپیدا، و بانگ و آواز دلاوران در کارزار.

21) نزارى: لاغرى.

22) سلم: پیش دادن بهاء، پیش‏فروش.

23) عکه: مشگ روغن.

24) سلب: ربوده‏شده و لباس قتیل. اینجا ظاهرا مقصود مطلق لباس است.

25) یعنى هر کس از روى عمد بر من دروغ بندد جاى خویش را از آتش اختیار کند. کنایه از این است که جاى او در آتش است.

26) پرگاله: حصه و پاره، پینه و وصله را نیز گویند.

27) قدید: گوشتى را گویند که قطعه‏قطعه خشک نمایند.

28) فتراک: تسمه و دوالى که از پس و پیش زین است.

29) یاوه شدن: به معنى گم شدن است.

30) خلقان: کهنه.

31) مخلاة: توبره.

32) جوعان: گرسنه.

33) یعنى: اى اهل باغ اگر مى‏دانستید که امشب چه کسانى میهمان شمایند هرآینه مهیاى خواب نمى‏شدید.

34) یعنى: خدایا درنده‏اى از درندگانت را بر او مسلط فرماى.

35) سوره یس، آیه 9: و از پیش ایشان سدّى و از پس ایشان سدّى قرار دادیم، و چشم‏هاى ایشان را پوشانیدیم که نبینند.

36) سوره مائده، آیه 54: پس زود باشد که خدا قومى آورد که آنها را دوست دارد و آنان او را دوست دارند.

37) یعنى: اى دشمن خدا خارج شو، همانا من پیغمبر خدایم که تو را امر به خروج مى‏کنم.

38) یعنى: خدایا فرو فرست بر دختر محمّد، چنانکه بر مریم دختر عمران مائده فرستادى.

39) فضله: زیاده.

40) طلى: مالیدن.

41) سوره انعام، آیه 94: و به یقین [شما] پیش ما تنها آمدید، بدانسان که در آغاز آفریدیم.

42) کراع: پایچه گوسفند و گاو که جاى باریک ساق است.

43) سوره انفال، آیه 7 و 8: خدا یکى از آن دو طایفه را به شما وعده داد که نصیبتان مى‏شود و شما مایل به طایفه‏اى بودید که قدرت و سلاح نداشتند، خدا مى‏خواست با سخنان خویش حق را پایدار کند و ریشه کافران را از بن برکند تا حق ثابت شود و باطل زوال پذیرد، اگر چه گناهکاران را خوش نیاید.

44) سوره روم، آیه 1- 4: الف. لام. میم. نزدیک این سرزمین رومیان مغلوب شدند و بعد از مغلوب شدن دیرى نخواهد گذشت که در ظرف چند سال غلبه خواهند کرد، قبل و بعد از پیروزى.

45) سوره فتح، آیه یک: ما پیروزى آشکارى برایت پیش آوردیم.

46) سوره قصص، آیه 85: یقین بدان کسى که ابلاغ قرآن را به عهده تو گذاشت تو را به جایگاهت بازمى‏گرداند.

47) سوره توبه، آیه 33: اوست که رسول خود را براى هدایت و آیین حق فرستاد تا بر همه آیین‏ها پیروزش کند، حتّى اگر مشرکان کراهت داشته باشند.

48) سوره نصر، آیه 1 و 2: چون پیروزى و نصرت خدا فرا رسد و مردم را ببینى که گروه گروه به دین خدا درمى‏آیند.

49) سوره بقره، آیه 131.

50) چرکن: چیزى کثیف.

51) رمد: چشم درد.

52) مبروص: کسى که مبتلا به مرض برص باشد.

53) برص: مرض پیسى را گویند.

54) سوره فرقان، آیه 54: و او کسى است که آدمى را از آب آفرید، پس او را نسبى و پیوندى قرار داد و پروردگار تو تواناست.

55) سوره بقره، آیه 74: سپس دلهاى شما بعد از آن مانند سنگ سخت شد یا سخت‏تر از آن.

56) صیحانى: از انواع خرماى مدینه.

57) سوره فرقان، آیه 45: آیا ندیدى که پروردگارت چگونه سایه را گسترانید و اگر مى‏خواست البته آن را ساکن مى‏کرد.

58) سوره حشر، آیه 7: آنچه خدا از [خواسته‏هاى‏] مردم قریه‏هاى [بنو النضیر] بر پیامبر خویش غنیمت داد، از آن خدا و پیامبرش و خویشاوندان [پیامبر است‏].

59) سوره حشر، آیه 6: شما براى [به دست آوردن‏] آن نه اسب و نه شترى تازاندید؛ و لیکن خدا پیامبران خویش را چیره کند بر کسانى که بخواهد.

60) حسیکه: موضعى است در مدینه.

61) مصروع: بیمارى را گویند که در دستگاه مغزى او اختلالى رخ داده باشد به طورى که اعصابش درست کار نکند.

62) عرس: عروسى و زفاف.

63) مکاتب اسم مفعول از مکاتبه است و مکاتبة در اصطلاح فقهاء این است که مولى از عبد خود تعهدى بگیرد که اگر مثلا فلان مقدار پول دادى (بطور اقساط یا نقد) آزاد خواهى بود (ب).

64) قزقان: دیگ و پاتیل بزرگ.

65) سوره احقاف، آیه 11: و کسانى که کافر شدند کسانى را که ایمان آوردند گفتند: اگر [در اسلام‏] خیرى مى‏بود [مؤمنان یهود] بر ما سبقت نمى‏گرفتند.

66) ریم: چرکى باشد که از جراحت برود.

67) سوره مسد، آیه یک: دو دست ابو لهب بریده باد.

68) سوره اسرا، آیه 45: و چون قرآن بخوانى میان تو و میان آن کسان که به آخرت ایمان نمى‏آورند، پرده‏اى پوشاننده و [مانع‏] برقرار کنیم.

69) مزراق: نیزه کوتاه.

70) حجون: کوهى است در مکه.

71) سوره مسد، آیه یک: دو دست ابى لهب بریده باد.

72) سوره ناس، آیه 1: بگو اى محمّد، به پروردگار پناه مى‏برم.

73) سوره فلق، آیه 1: بگو پناه مى‏برم به پروردگار پگاه.

74) سوره اخلاص، آیه 1: بگو اوى خداى یگانه است.

75) سوره انشراح، آیه 4.

76) ذقن: چانه.

77) خصى: کسى که بیضه او را کشیده باشند.

78) سوره بقره، آیه 156.

79) حره: زمین سنگلاخ سوخته.

80) ساعد: از آرنج تا کف دست را ساعد گویند.

81) برنجن: بر وزن قلمزن. حلقه‏اى باشد از طلا و نقره و امثال آن که زنان در دست و پاى کنند.آنچه در دست کنند دست‏برنجن و آنچه در پاى کنند پاى‏برنجن گویند.