قتل او در ماه ربیع الاول و آغاز بیست و پنجمین ماه هجرت صورت گرفت.
عبد الحمید بن جعفر از یزید بن رومان، معمر از زهرى و او از ابن کعب بن مالک، ابراهیم بن جعفر از پدرش و او از جابر بن عبد الله برایم نقل کردند و همه آنها در این همعقیده بودند که: ابن اشرف شاعر بود و پیامبر (ص) و اصحاب او را هجو مىکرد و در شعر خود کافران قریش را علیه مسلمانان بر مىانگیخت.
هنگامى که پیامبر (ص) به مدینه آمدند، مردم مدینه مخلوطى از گروههاى مختلف بودند، برخى مسلمان بودند که دعوت اسلام آنها را گرد هم جمع کرده بود، گروهى هم اهل سلاح و حصار بودند و برخى هم همپیمان با قبیلههاى اوس و خزرج. پیامبر (ص) چون به مدینه آمد خواست میان همه را اصلاح فرماید و با همه پیمان دوستى بندد، در عین حال گاهى مسلمانانى بودند که پدران ایشان کافر بودند. مشرکان و یهودیان مدینه پیامبر (ص) و اصحاب آن حضرت را بشدت آزار مىدادند و خداوند متعال پیامبر خود و مسلمانان را فرمان به شکیبایى و گذشت از ایشان مىداد و در مورد آنان این آیه نازل شد: وَ لَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلِکُمْ وَ مِنَ الَّذِینَ أَشْرَکُوا أَذىً کَثِیراً وَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ ذلِکَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ- هر آینه بشنوید از آنان که پیش از شما کتاب داده شدهاند (اهل کتاب) و از کسانى که مشرک شدهاند ناسزاى فراوان و اگر صبر کنید و بپرهیزید آن از کارهاى استوار است (آیه 186، سوره 3، آل عمران)، و هم درباره ایشان این آیه را نازل فرموده است: وَدَّ کَثِیرٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ لَوْ یَرُدُّونَکُمْ مِنْ بَعْدِ إِیمانِکُمْ کُفَّاراً …- خواستند بسیارى از جهودان که از ایمان به کافرى برندتان … (آیه 109، سوره 2، البقره).
به هر حال، ابن الاشرف از ناسزا گفتن و آزار رساندن به پیامبر (ص) و مسلمانان خوددارى نمىکرد بلکه در آن مبالغه هم مىکرد، چون زید بن حارثه براى مژده از بدر آمد و خبر کشتهشدگان را آورد و ابن الاشرف اسیران را هم در بند دید، خوار و زبون شد و به قوم خود گفت: واى بر شما، به خدا سوگند، امروز زیر زمین براى شما بهتر از
روى آن است! اینها که کشته و اسیر شدند سران و بزرگان مردم بودند و حالا شما چه خیال دارید؟ آنها گفتند: تا زنده هستیم با محمد دشمنى مىورزیم. ابن الاشرف گفت:
چه ارزشى دارید؟ او خویشان خود را لگدکوب کرد و از میان برد، ولى من پیش قریش مىروم و آنها را بر مىانگیزم و بر کشتهشدگانشان مرثیه مىگویم و مىگریم، شاید آنها راه بیفتند و من هم همراه آنها مىآیم. این بود که بیرون آمد و به مکه رفت و به ابو وداعة بن ضبیره سهمى وارد شد، همسر ابو وداعه، عاتکه دختر اسید بن ابى العیص بود، ابن الاشرف قریش را مرثیه سرود و چنین گفت:
آسیاب بدر براى نابودى اهل آن به گردش در آمد،
آرى، براى امثال بدر باید گریست و اشک ریخت.
بزرگان مردم برگرد حوضهاى آن کشته شدند،
از خیر و نیکى گریزان نباشید، همانا پادشاهان کشته شدهاند.
مردمى که من با خشم آنها خوار مىشوم، مىگویند:
ابن اشرف بر کعب زارى مىکند،
راست مىگویند،اى کاش ساعتى که ایشان کشته شدند
زمین اهل خود را فرو مىبرد و از هم پاشیده مىشد.
چه بسا سپید چهرگان گرانقدر و گشادهرویى،
که گرسنگان به آنها پناه مىبردند، کشته شدند.
گشاده دستانى که در خشکسالیها بارهاى سنگین را به دوش مىکشند،
غنیمت مىگیرند و سرورى مىکنند.
به من خبر رسیده است که همه بنى مغیره
از کشته شدن ابو الحکیم خوار و زبون شدهاند.
و دو پسر ربیعه و منبّه که در بدر کشته شدند،
آیا قوم تبّع توانسته است نظیر این کشتهها را داشته باشد؟
حسان بن ثابت در پاسخ ابن الاشرف چنین سرود:
چشم کعب اشکبار باشد و پیاپى اشک ببارد و بینى بریده و کر باشد،
آرى! در دل بدر، کشتگانى از آنها دیدم
که چشمها بر ایشان مىگریست و اشک مىریخت،
گریه کن بر بردهاى فرومایه،
که چون توله سگى از ماده سگى کوچک پیروى مىکرد.
خداوند رحمان پیامبر را از ایشان تسکین داد
و قومى را که به جنگ او آمدند از میان برد و کشت.
کسانى هم که گریختند و نجات یافتند،
دلى آکنده از خوف داشتند،
چنانکه نزدیک بود از ترس بمیرند.(1)
آرى برخى رها یافتند و گروهى اندک، با سرعت، ترسان و لرزان گریختند.
پیامبر (ص) حسان را خواست و به او خبر داد که کعب بن اشرف نزد چه کسى فرود آمده است، و حسان چنین سرود:
از من این پیام را به اسید برسانید
که دایى تو بردهاى است که فقط در شراب کار کشته است.
سوگند به جان تو، که نه اسید براى پناهنده خود کارى کرده است
و نه خالد و نه زینب شکمگنده.
عتّاب هم بندهاى است که به عهد خود وفا نمىکند،
دروغگویى است که در سر دروغ مىپروراند،
گویى بوزینهاى است دست آموز(2)
چون خبر هجاى حسان بن ثابت، به عاتکه دختر اسید که همسر ابى وداعه بود رسید، گفت: ما را با این یهودى (کعب بن اشرف) چه کار است؟ مگر نمىبینى که حسّان چه بر سر ما مىآورد؟ ناچار ابن اشرف از نزد آنها رفت و پیش هر کسى که مىرفت پیامبر (ص) حسان را مىخواست و به او مىفرمود که ابن اشرف به کجا رفته است و حسّان همچنان آنها را هجو مىکرد تا ابن اشرف از پیش آنها برود. چون ابن اشرف پناهگاهى نیافت، به مدینه برگشت و چون خبر آمدن او به مدینه، به اطلاع پیامبر (ص) رسید فرمود: پروردگارا، در ازاى اشعارى که او سروده و شرّى که آشکار ساخته است، به هر طریقى که مىخواهى، او را جزا فرماى. و هم پیامبر (ص) فرمود:
چه کسى شر ابن اشرف را از من دفع مىکند که مرا آزرده است. محمد بن مسلمه گفت:
من از عهده او بر مىآیم اى رسول خدا، و او را خواهم کشت. پیامبر (ص) فرمود: این کار را بکن. چند روزى محمد بن مسلمه چیزى نمىخورد، پیامبر (ص) او را احضار
کرد و فرمود: محمد، چرا خوراک و آشامیدنى را ترک کردهاى؟ گفت: اى رسول خدا، تعهدى براى شما کردهام که نمىدانم مىتوانم آن را انجام دهم یا نه. پیامبر (ص) فرمود: بر تو است که تلاش کنى. و همچنین فرمود: در مورد او با سعد بن معاذ مشورت کن. این بود که محمد بن مسلمه همراه تنى چند از اوس از جمله، عبّاد بن بشر و ابو نائله سلکان بن سلامه و حارث بن اوس و ابو عبس بن جبر جمع شدند و گفتند: اى رسول خدا، ما او را مىکشیم، به ما اجازه بده که هر چه لازم باشد، بگوییم زیرا از این کار چارهاى نیست. پیامبر (ص) فرمود: هر چه مىخواهید بگویید. ابو نائله به سوى کعب بن اشرف رفت، چون کعب او را دید خوشش نیامد، بیمناک شد و ترسید که نکند دیگران در کمین باشند. ابو نائله گفت: نیازى به تو پیدا شده است. کعب در حالى که در میان قوم خود و یهودیان بود، گفت: نزدیک بیا و حاجت خود را بگو. در عین حال، رنگ چهرهاش دگرگون شده و بیمناک بود.- ابو نائله و محمد بن مسلمه هر دو برادران شیرى کعب بودند- ابو نائله و کعب ساعتى گفتگو کردند و براى یک دیگر شعر خواندند، کعب شاد شد و در آن میان از ابو نائله پرسید: حاجت تو چیست؟ ابو نائله که شعر هم مىسرود همچنان براى او شعر مىخواند، کعب دو مرتبه پرسید: حاجت تو چیست؟ شاید مىخواهى کسانى که پیش ما هستند برخیزند؟ چون مردم این سخن را شنیدند برخاستند. ابو نائله گفت: خوش نداشتم که مردم گفتگوى ما را بشنوند و بدگمان شوند.
آمدن این مرد (پیامبر (ص)) براى ما گرفتارى و بلا بود، همه عرب به جنگ ما برخاستهاند و متفقا ما را هدف قرار مىدهند، راههاى زندگى بر ما بسته شده است، به طورى که خودمان و خانوادههایمان سخت به زحمت افتادهایم، او از ما زکوة مىخواهد و مىگیرد، حال آنکه ما چیزى پیدا نمىکنیم که بخوریم. کعب گفت: اى پسر سلامه، من که قبلا به تو گفته بودم کار به این جا مىکشد. ابو نائله گفت: مردانى از یاران من هم همراه منند که همین نظر را دارند، تصمیم گرفتم همراه ایشان پیش تو بیاییم و از تو خرما یا خوراک دیگرى خریدارى کنیم و تو هم باید با ما نیکو رفتار کنى، البته ما چیزى را هم که به آن توجه داشته باشى نزد تو گرو مىگذاریم. کعب گفت: ولى انبارهاى من انباشته از خرماهاى خوب و نرم است که دندان در آنها پنهان مىشود.
آنگاه گفت: اى ابو نائله، به خدا دوست نداشتم که تو را در این گرفتارى ببینم، که تو در نظرم از گرامیترین مردم هستى، تو برادر منى و من با تو از یک پستان شیر خوردهام. او گفت: آنچه درباره محمد (ص) به تو گفتم پوشیده دار. کعب گفت: یک حرف از آن را نخواهم گفت. کعب به ابو نائله گفت: به من راست بگو، در باطن خود نسبت به محمد چه تصمیمى دارید؟ گفت: خوار ساختن او و جدا شدن از وى. گفت: خوشحالم
کردى، حالا چه چیز را در گرو من مىگذارید، پسران و زنانتان؟ ابو نائله گفت:
مىخواهى ما را رسوا کنى و کار ما را آشکار سازى؟ نه! ولى ما آن قدر اسلحه در گرو تو مىگذاریم که خوشنود شوى. ابو نائله این مطلب را براى این مىگفت که وقتى با اسلحه آمدند تعجب نکند، کعب هم گفت: آرى! در سلاح وفاى به عهد است و همان کفایت مىکند. ابو نائله از نزد کعب بیرون رفت تا در وقتى که قرار گذاشته بود برگردد، او پیش یاران خود آمد و تصمیم گرفتند که شبانگاه پیش کعب بروند. آنگاه شب به حضور پیامبر (ص) آمدند و خبر دادند، پیامبر (ص) تا بقیع همراه آنها آمد و از آنجا ایشان را روانه کرد و فرمود: در پناه برکت و یارى خدا بروید، گفته شده است، پیامبر (ص) در شب چهاردهم ماه ربیع الاول بیست و پنجمین ماه هجرت، بعد از گزاردن نماز عشاء آنها را روانه فرمود، شب مهتابى بود و همچون روز روشن.
گوید: به راه افتادند تا به محله ابن اشرف رسیدند. چون کنار خانه او رسیدند، ابو نائله او را صدا زد، ابن اشرف تازه عروسى کرده بود، چون برخاست زنش گوشه لباس او را گرفت و گفت: کجا مىروى؟ تو مردى هستى در حال جنگ و کسى مثل تو در این ساعت از خانه بیرون نمىرود. گفت: با آنها قرار دارم، بعلاوه او برادرم ابو نائله است، اگر مىدانست خوابم بیدارم نمىکرد، و با دست خود جامهاش را گرفت و گفت:
اگر جوانمرد را براى نیزه زدن هم بخوانند مىرود. آنگاه پیش ایشان آمد و درودشان گفت و ساعتى نشستند و گفتگو کردند به طورى که با آنها انس گرفت، سپس آنها گفتند: آیا موافقى که به شرج العجوز(3) برویم و باقى شب را به گفتگو بگذرانیم؟ گوید:
بیرون آمدند و به طرف شرج العجوز به راه افتادند. ابو نائله دست خود را وارد موهاى سر کعب کرد و گفت: خوش به حالت، این عطر تو چقدر خوشبو است! کعب مشک ممزوج با آب و عنبر و روغن به موهاى خود مىمالید به طورى که روى زلفهایش باقى مىماند، او مردى بسیار زیبا و با موهاى مجعد بود. سپس ساعتى راه رفتند و ابو نائله دوباره همان کار را انجام داد به طورى که کعب مطمئن گردید. ناگاه دستهاى خود را در موهاى او زنجیروار داخل کرد و طرفین سرش را محکم گرفت و به یاران خود گفت:
دشمن خدا را بکشید! و آنها با شمشیرهاى خود به جانش افتادند. ولى چون شمشیرها به یک دیگر برخورد مىکرد و او هم خود را به ابو نائله چسبانده بود کارى ساخته نمىشد. محمد بن مسلمه گوید: ناگاه یادم آمد که شمشیر کوچک و باریکى دارم که در نیامش بود، آن را بیرون کشیدم و بر سینهاش نهادم و تا زیر نافش را دریدم، دشمن خدا
چنان فریادى کشید که در همه کوشکهاى یهود آتش افروخته شد، در این هنگام، ابن سنینه که یهودى از یهود بنى حارثه بود و فاصله محل زندگى او و کعب سه میل بود، گفت: من بوى خونى را که در مدینه ریخته شده است، مىشنوم. ضمنا همچنان که آنها به کعب ضربت مىزدند، یکى شان بدون توجه ضربتى به حارث بن اوس زد که پایش را سخت مجروح کرد، ایشان چون از کشتن کعب فارغ شدند، سرش را بریدند و همراه خود بردند. پس شتابان بیرون آمدند چون از کمین یهودیان بیمناک بودند، به محله بنى امیة بن زید و سپس به محله یهود بنى قریظه رسیدند که آتشهاى ایشان بر فراز کوشکهایشان روشن شده بود. سپس به بعاث(4) رسیدند، چون به حرة العریض رسیدند، زخم حارث شروع به خونریزى کرد و از ایشان عقب ماند، پس آنها را صدا زد و گفت:
سلام مرا به رسول خدا برسانید! آنها بر او محبت کرده و به دوشش گرفتند تا به حضور پیامبر (ص) بیایند. چون به بقیع رسیدند، تکبیر گفتند. اتفاقا پیامبر (ص) هم آن شب به پا خاسته و نماز مىگزارد، چون صداى تکبیر ایشان را شنید، تکبیر گفت و دانست که او را کشتهاند. آنها با دو خود را به مسجد رساندند و دیدند که پیامبر (ص) کنار در مسجد ایستاده است، حضرت فرمود: چهرههاى شما شاد باد. گفتند: و چهره تو اى رسول خدا، و سر او را برابر پیامبر (ص) انداختند. حضرت خداى را براى قتل او ستایش کرد. آنها دوست خود حارث را پیش آوردند، پیامبر (ص) آب دهان خود را در محل زخم افکند و آن زخم حارث را زیانى نرساند، عباد بن بشر در این مورد چنین سروده است:
صدایش زدم ولى شتابى نکرد و از بالاى قصر خود ظاهر شد.
بار دیگر صدایش زدم، گفت: منادى کیست؟ گفتم: برادرت عباد بن بشر.
محمد به او گفت: بشتاب به سوى ما،
که ما آمدهایم تا از ما میزبانى کنى و بخششى فرمایى، و به ما خوراکى دهى، که ما گرسنه آمدهایم، به نیم جوالى از حبوبات یا خرما.
و این زرههاى ماست که براى گرو آوردهایم،
آنها را براى یک ماه یا نصف ماه بگیر.
گفت: گروهى که گرسنه و درمانده شدهاند
و بدون فقر غنا را از دست دادهاند.
روى به جانب ما کرد
او شتابان پیش مىآمد و به ما مىگفت: براى کار بزرگى آمدهاید.
در دستهاى راست ما شمشیرهاى سپید برّنده بود،
شمشیرهایى که در نابود کردن کافران آزموده بود.
ابن مسلمه مرادى دو کف دست خود را به مانند شیر ژیان بر گردنش افکند، شمشیر برهنه خود را بشدت بر او فرود آورد
و ابو عبس بن جبر او را از پاى در آورد.
من و دو یارم هم شمشیر زدیم
و سرانجام آن خبیث را همچون میشى کشتیم.
بر سر او بزرگانى گذشتند که از راستى و نیکى به تو خبر مىدهند.
خداوند نفر ششم ما بود
و ما به بهترین نعمت و گرامیترین پیروزى رسیدیم.
ابن ابى حبیبه مىگوید: من گوینده این شعر را دیدم. ابن ابى الزناد مىگوید: اگر گفتار ابن ابى حبیبه نبود، این شعر را مستند نمىدانستم.
گویند: چون پیامبر (ص) آن شب را که ابن اشرف کشته شد به صبح آورد، فرمود:
به هر یک از بزرگان یهود که دست یافتید، بکشیدش. یهودان سخت ترسیدند به طورى که هیچیک از بزرگان ایشان ظاهر نمىشدند و سخنى هم نمىگفتند و مىترسیدند که شبانه آنها را بکشند، همچنان که ابن اشرف کشته شد.
ابن سنینه از یهود بنى حارثه و همپیمان حویّصة بن مسعود بود، حویصه اسلام نیاورده بود، برادرش بر ابن سنینه حمله برد و او را کشت، حویصه که از برادر خود، محیّصه بزرگتر بود، او را مىزد و مىگفت: اى دشمن خدا، ابن سنینه را کشتى؟ به خدا قسم، بسیارى از پیههاى شکم تو از آن اوست، محیصه مىگفت: به خدا سوگند، کسى که دستور به قتل او داد، اگر به من دستور قتل تو را هم مىداد، مىکشتمت. حویصه گفت: تو را به خدا قسم، اگر محمد مىگفت مرا بکشى، مىکشتى؟ گفت آرى! حویصه گفت: به خدا، دینى که به این حد برسد، دین عجیبى است و در آن روز اسلام آورد.
محیّصه در این مورد شعرى گفته است که مستند است و من ندیدهام کسى آن را رد کند، مىگوید:
پسر مادرم اگر مأمور کشتن او شوم، مرا سرزنش مىکند،
و حال آنکه من با شمشیر سپید برّان استخوانهاى پشت گوشش را قطع مىکنم.
شمشیرى به رنگ نمک، که پاک زدوده است،
و هر گاه آن را به کار بگیرى، دروغ نمىگوید.
اگر همه آنچه میان بصرى و مأرب هست از آن من باشد،
آنقدر خوشحالم نمىکند که کشتن تو در حال اطاعت فرمان.
یهودیان و مشرکانى که همراه ایشان بودند، ترسیدند و فرداى آن شب پیش پیامبر (ص) آمدند و گفتند: دیشب این دوست ما که سرورى از سروران ماست، بدون هیچ گناه و علتى که ما بدانیم، غافلگیر و کشته شده است. پیامبر (ص) فرمود: اگر او هم مانند دیگر همکیشان خود آرام مىگرفت، غافلگیر نمىشد، اما او ما را آزار داد و با شعر خود ما را هجا گفت و هر کس از شما چنان کند، پاداشش شمشیر است. پیامبر (ص) آنها را دعوت فرمود که عهد نامهاى بنویسند و به مواد آن عمل کنند و آنها میان خود و رسول خدا، عهد نامهاى در زیر درخت خرماى خانه رمله دختر حارث نوشتند و یهود از روز کشته شدن ابن اشرف خوار و زبون گردید.
ابراهیم بن جعفر از پدر خود برایم روایت کرد: هنگامى که مروان بن حکم در مدینه بود و ابن یامین نضرى هم پیش او بود، مروان پرسید: قتل ابن اشرف چگونه بود؟
ابن یامین گفت: غدر و مکر بود. محمد بن مسلمه هم که پیر سالخوردهاى بود و در مجلس نشسته بود، گفت: اى مروان، آیا در حضور تو به پیامبر (ص) نسبت غدر مىدهند؟ به خدا قسم، ما او را نکشتیم مگر به فرمان رسول خدا (ص)، به خدا قسم، از این پس سقف هیچ خانهاى جز مسجد بر من و تو سایه نخواهد افکند و اما تو اى ابن یامین، براى خدا بر عهده من است که اگر شمشیر در دستم باشد و بر تو قدرت یابم، سرت را از تن جدا کنم! ابن یامین از ترس به محله بنى قریظه نمىرفت مگر اینکه قبلا کسى را مىفرستاد که ببیند محمد بن مسلمه در چه حال است، اگر محمد بن مسلمه در مزرعه خود بود، او با عجله سرى مىزد و کارش را انجام مىداد و مىرفت و در غیر آن صورت در آنجا فرود نمىآمد. اتفاقا روزى محمد بن مسلمه همراه جنازهاى به بقیع آمده بود و ابن یامین هم آنجا بود، محمد بن مسلمه متوجه تابوت زنى شد که بر آن مقدارى ترکه تازه بود، به سراغ آن رفت و ترکهها را باز کرد. مردم برخاستند و گفتند: اى ابو عبد الرحمن چه مىکنى؟ ما برایت انجام مىدهیم! محمد بن مسلمه به سوى ابن یامین برخاست و با آن ترکهها به چهره و سر او کوبید، به طورى که همه آنها را یکى یکى بر سر و روى او شکست و حتى یک ترکه سالم هم باقى نگذاشت و هنگامى که او را رها کرد که دیگر نیرویى برایش باقى نمانده بود، سپس گفت: به خدا قسم، اگر به شمشیر هم دست مىیافتم با آن مىزدمت.
1) این ابیات که در کتابهاى مختلف سیره به صورتهاى مختلف و کم و بیش آمده است، به گفته ابن هشام، اهل علم آنها را از حسان نمىدانند، در دیوان حسان چاپ بیروت هم که در اختیار این بنده است، این اشعار نیامده است.- م.
2) این سه بیت با تفاوتهاى مختصرى که صحیحتر هم به نظر مىرسد، در صفحه 40 دیوان حسّان، چاپ بیروت آمده است و در ترجمه ابیات به آنجا هم مراجعه شده است.- م.
3) شرج العجوز: جایى است نزدیک مدینه (وفاء الوفا، ج 2، ص 328).
4) بعاث: نام جایى در حومه مدینه است و گویند دژى است در دو میلى مدینه یا مزرعهاى در محله بنى قریظه (وفاء الوفا، ج 2، ص 262).