جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

غزوه احد (2)

زمان مطالعه: 111 دقیقه

این غزوه در روز شنبه هفت روز گذشته از ماه شوال، آغاز سى و دومین ماه هجرت اتفاق افتاد و پیامبر (ص) ابن ام مکتوم را در مدینه جانشین فرمود.

واقدى گوید: محمد بن عبد الله بن مسلم، موسى بن محمد بن ابراهیم بن حارث، عبد الله بن جعفر، ابن ابى سبره، محمد بن صالح بن دینار، معاذ بن محمد، ابن ابى حبیبه، محمد بن یحیى بن سهل بن ابى حثمه، عبد الرحمن بن عبد العزیز، یحیى بن عبد الله بن ابى قتاده، یونس بن محمد ظفرى، معمر بن راشد، عبد الرحمن بن ابى زناد، ابو معشر و مردان دیگرى که نام نمى‏برم، هر کدام بخشى از احادیث احد را برایم نقل کردند. برخى از برخى دیگر شنیده بودند و آنچه را که برایم نقل کرده‏اند جمع کرده‏ام، آنها چنین گفتند:

چون مشرکانى که در بدر شرکت کرده بودند به مکه باز گشتند، ابو سفیان بن حرب کالاهاى کاروانى را که از شام آورده بود در دار الندوه قرار داده بود- همواره چنین مى‏کردند. ابو سفیان به واسطه اینکه صاحبان اموال آن کاروان غایب بودند، کالاها را از جاى خود تکان نمى‏داد و آنها را توزیع نمى‏کرد. بزرگان قریش، اسود بن مطلّب بن اسد، جبیر بن مطعم، صفوان بن امیه، عکرمة بن ابى جهل، حارث بن هشام، عبد الله بن ابى ربیعه، حویطب بن عبد العزّى و حجیر بن ابى اهاب پیش ابو سفیان رفتند و گفتند:

اى ابو سفیان، در مورد این کالاها که آورده و نگهداشته‏اى، تصمیمى بگیر، مى‏دانى که اینها اموال و مال التجاره اهل مکه و قریش است و همه آنها با کمال میل مى‏خواهند که آن را صرف تجهیز سپاهى به سوى محمد کنى، مى‏بینى که پدران و پسران و خویشاوندان ما کشته شده‏اند. ابو سفیان گفت: قریش به این کار راضى هستند؟ گفتند:

آرى. گفت: من نخستین کس هستم که به این خواسته پاسخ مثبت مى‏دهم و بنو عبد مناف هم همراه من هستند و به خدا قسم، من خونخواهى کینه‏توزم، همانا پسرم حنظله و اشراف قوم من در بدر کشته شده‏اند. اموال کاروان همچنان باقى ماند تا هنگامى که آماده خروج براى احد شدند، پس همه را فروختند و تبدیل به طلا کردند که پیش ابو سفیان باقى ماند و گفته‏اند که قریش به ابو سفیان پیشنهاد کردند که کالاها را بفروشد و سود آن را کنار بگذارد، در آن کاروان هزار شتر و کالاهایى به ارزش پنجاه هزار درهم بود و معمولا آنها در بازرگانى خود از هر دینار یک دینار استفاده مى‏کردند.

بازار تجارتى قریش در شام شهر غزّه بود و از آن شهر به جاى دیگرى نمى‏رفتند.

ابو سفیان اموال بنى زهره را بازداشت کرده بود به بهانه اینکه آنها از بدر برگشته‏اند،

ولى آنچه که مال مخرمه و بستگان پدرى او و بنى عبد مناف بن زهره بود خواست که تسلیم کند امّا مخرمه از پذیرفتن آن خوددارى کرد، مگر اینکه اموال همه بنى زهره پرداخت شود. اخنس هم در این مورد صحبت کرد و گفت: مال التجاره بنى زهره با قریش چه تفاوتى دارد، تو خودت به سراغ قریش فرستادى و گفتى کاروان را نجات داده‏ایم و بیهوده بیرون نروید و ما هم برگشتیم. قبیله زهره هم کالاهاى خود را گرفت.

برخى از اهل مکه هم، آنچه در کاروان داشتند و سود آن را تماما گرفتند، البته اینها وابستگى خانوادگى با قریش نداشتند. معلوم مى‏شود که مشرکان سود کاروان را براى این کار تخصیص داده‏اند، در مورد ایشان این آیه نازل شده است: إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ لِیَصُدُّوا عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ تا آخر آیه.- آنها که کافرند، مالهاى خود را خرج مى‏کنند براى اینکه از راه خدا باز دارند (آیه 36، سوره 8، انفال).

چون تصمیم به حرکت گرفتند، گفتند: میان عرب مى‏رویم و از ایشان یارى مى‏طلبیم زیرا عبد منات از ما کناره نمى‏گیرند که آنها بیشتر از همه عرب پیوند خویشاوندى با ما را مراعات مى‏کنند، گروهى هم از همپیمانان غیر عرب از ما پیروى خواهند کرد. و هماهنگ شدند که چهار نفر از قریش را به قبایل عرب بفرستند تا آنها را براى یارى کردن خود دعوت کنند. عمرو بن عاص و هبیرة بن ابى وهب و ابن الزبعرى و ابو عزّه جمحىّ را بر گزیدند. سه نفر اول اطاعت کردند ولى ابو عزّه از حرکت خوددارى کرد و گفت: محمد روز بدر بر من منت گذارده و بدون دریافت فدیه آزادم ساخته است و بر هیچ کس دیگر چنین منتى ننهاده است، من هم سوگند خوردم و پیمان بستم که هرگز دشمنى را علیه او یارى ندهم. صفوان بن امیه پیش او رفت و گفت: براى این کار بیرون برو! او خوددارى کرد و گفت: من با محمد پیمان بسته‏ام که هرگز دشمنى را علیه او یارى نکنم و به این عهد خود وفا خواهم کرد، محمد فقط بر من منت نهاده است و بر هیچ کس دیگر غیر از من منت ننهاده، یا آنها را کشته یا از آنها فدیه گرفته است. صفوان گفت: تو همراه ما بیا اگر بسلامت جستى، هر قدر مال بخواهى مى‏دهمت و اگر کشته شدى زن و فرزندانت با زن و فرزندان من خواهند بود.

ابو عزّه همچنان خوددارى کرد به طورى که صفوان از او ناامید شد و برگشت، اما فرداى آن روز صفوان و جبیر بن مطعم پیش او آمدند، صفوان همان گفتار نخستین را به او گفت، و او همچنان خوددارى مى‏کرد. جبیر گفت: تصور نمى‏کردم زنده بمانم و ببینم صفوان براى کارى پیش تو بیاید و تو از پذیرفتن آن خوددارى کنى! او را حفظ کن. ابو عزّه گفت: من خواهم آمد! گوید: ابو عزه میان قبایل عرب بیرون شد، آنها را جمع مى‏کرد در حالى که این شعر را مى‏سرود:

اى فرزندان رزمنده عبد منات،

شما حمایت کنندگانید و پدرتان حام است(1)

مرا تسلیم نکنید که اسلام همه جا را فرا گیرد

و نصرت خود را براى سال بعد به من وعده ندهید.

گوید: گروههایى همراه او بیرون آمدند و همگى اعراب را گرد آوردند و جمع شدند. چون همگان تصمیم به خروج گرفتند و اعراب هم جمع شدند و حاضر گردیدند، قریش در مورد بردن زنان با یک دیگر اختلاف پیدا کردند.

بکیر بن مسمار برایم روایت کرد که صفوان بن امیه گفت: زنان را با خود ببرید و من نخستین کسى هستم که این کار را مى‏کنم، چه آنها شایسته‏ترند براى اینکه کشتگان بدر را به یاد شما آورند و شما را حفظ کنند، موضوع بدر تازه است و ما هم قومى طالب مرگ هستیم و به هیچ وجه به خانه خود بر نخواهیم گشت، تا اینکه انتقام خون خود را بگیریم یا کشته شویم. عکرمة بن ابى جهل گفت: من اولین کسى هستم که این دعوت تو را مى‏پذیرم، عمرو بن عاص هم چنین گفت. نوفل بن معاویه دیلىّ در این مورد گفت: اى گروه قریش این رأى درستى نیست که زنهاى خود را به مقابله دشمن ببرید، من اطمینانى ندارم که پیروزى از آنها نباشد که در آن صورت شما در مورد زنهایتان هم رسوا مى‏شوید. صفوان بن امیه گفت: غیر از آنکه گفتم هرگز نخواهد شد! نوفل پیش ابو سفیان آمد و آن گفتار را به او هم گفت، هند دختر عتبه فریاد کشید: تو روز بدر سالم ماندى و پیش زنانت برگشتى، آرى! ما حتما مى‏آییم تا جنگ را ببینیم.

در جنگ بدر کنیزکان را از جحفه برگردانده بودند و در آن جنگ بسیارى از دوستان کشته شدند. ابو سفیان گفت: من مردى از قریشم و با ایشان مخالفت نخواهم کرد، هر چه بکنند من هم انجام مى‏دهم. پس زنها را همراه خود بردند.

گویند: ابو سفیان دو زن همراه خود برد، هند دختر عتبه و امیمه دختر سعد بن وهب.

صفوان بن امیه هم دو زن خود را برد، برزه دختر مسعود ثقفى را که مادر عبد الله اکبر بود و بغوم دختر معذّل بن کنانه را که مادر عبد الله اصغر بود. طلحة بن ابى طلحه زن خود، سلافه دختر سعد بن شهید را همراه برد، سلافه از قبیله اوس و مادر مسافع، حارث، کلاب و جلاس، پسران طلحه بود. عکرمة بن ابى جهل همسر خود ام جهیم.

دختر حارث بن هشام را همراه برد. حارث بن هشام همسرش فاطمه دختر ولید بن مغیره‏

را با خود برد. عمرو عاص همراه زن خود هند دختر منبّه بن حجّاج بیرون رفت که مادر عبد الله بن عمرو بن عاص است. خناس دختر مالک بن مضرّب همراه پسر خود ابو عزیز بن عمیر عبدرى رفت. حارث بن سفیان بن عبد الاسد زنش رمله دختر طارق را همراه برد. کنانة بن على بن ابى ربیعة بن عبد العزّى همسر خود ام حکیم دختر طارق را همراه برد. سفیان بن عویف همراه زن خود قتیله دختر عمرو بن هلال رفت. نعمان و جابر فرزندان مسک الذئب مادر خود دغنیّه را همراه بردند و غراب بن سفیان بن عویف همسر خود عمره دختر حارث بن علقمه را همراه برد، او همان زنى است که چون پرچم قریش سرنگون شد، دوباره آن را بر افراشت و قریش گرد پرچم خود جمع شدند. گویند: سفیان بن عویف با ده فرزند خود بیرون رفت و بنو کنانه بسیار جمع شده بودند. روزى که قریش از مکه بیرون رفتند سه پرچم داشتند که در دار الندوه فراهم کرده بودند، یکى را سفیان بن عویف حمل مى‏کرد، یکى را همپیمانان داشتند که مردى از ایشان آن را حمل مى‏کرد و یکى را هم طلحة بن ابى طلحه. نیز گفته‏اند که قریش بیرون رفتند در حالى که فقط یک پرچم داشتند که آن را طلحة بن ابى طلحه مى‏برد.

واقدى گوید: این در نظر ما ثابت تر است.

قریش و کسانى که به آنها پیوسته بودند، جمعا سه هزار نفر بودند که صد نفرشان از قبیله ثقیف بودند، ساز و برگ و سلاح فراوان و دویست اسب داشتند، هفتصد تن از ایشان زره داشتند و سه هزار شتر همراهشان بود. چون تصمیم به حرکت گرفتند، عباس بن عبد المطلب نامه‏اى نوشت و آن را بست و مردى از بنى غفار را اجیر کرد و با او شرط کرد که سه روزه خود را به پیامبر (ص) برساند و ضمنا خودش هم به آن حضرت بگوید که قریش براى حرکت به سوى تو جمع شده‏اند و هر کارى که براى هنگام آمدن آنها لازم است انجام بده، آنها آهنگ تو کرده‏اند و سه هزار نفرند که دویست اسب و سه هزار شتر همراه آنهاست و هفتصد نفرشان زره پوش هستند و اسلحه فراوان هم دارند. مرد غفارى به مدینه آمد و پیامبر (ص) را در مدینه نیافت و دانست که آن حضرت در قباء(2) است. به طرف قباء حرکت کرد و پیامبر (ص) را کنار در مسجد قباء دید که سوار بر الاغش بود، نامه را به آن حضرت داد، ابى بن کعب نامه را براى پیامبر (ص) خواند و مطلب آن را پوشیده داشت. پیامبر (ص) به خانه سعد بن ربیع رفت و پرسید: در خانه کسى هست؟ سعد گفت: نه، خواسته خود را بگویید. پیامبر (ص) موضوع نامه عباس بن عبد المطلب را برایش بیان فرمود، سعد گفت: امیدوارم در

این کار خیر باشد. در مدینه یهودیان و منافقان شروع به شایعه‏پراکنى کرده و گفتند که براى محمد خبر خوشى نرسیده است. پیامبر (ص) به مدینه آمدند و سعد هم خبر را پوشیده داشت. چون پیامبر (ص) از خانه سعد بن ربیع بیرون آمد، همسر سعد پیش او آمده و گفت: رسول خدا به تو چه گفت؟ سعد گفت: تو چه کار دارى، مادرت بمیرد! او گفت: من گوش مى‏دادم و آن خبر را براى سعد بازگو کرد، سعد انا لله و انّا الیه راجعون گفت و سپس خطاب به زنش چنین گفت: دیگر نبینم که حرفهاى ما را گوش بدهى، مخصوصا وقتى که من به رسول خدا مى‏گویم خواسته خود را بگوید! سپس، با مهربانى زلف همسر خود را گرفت و همراه او شروع به دویدن کرد تا آنکه کنار پل به پیامبر (ص) رسیدند، همسر سعد سخت خسته شده و به نفس نفس افتاده بود. سعد گفت: اى رسول خدا، همسرم از من درباره مطالبى که گفته بودى سؤال کرد و من از او پوشیده داشتم، ولى خودش گفت که من گفتار رسول خدا را شنیده‏ام و تمام مطلب را بیان کرد، من ترسیدم که موضوع بدین وسیله فاش شود و شما تصور کنید که من راز شما را افشا کرده‏ام. پیامبر (ص) فرمود: آزادش بگذار. خبر حرکت قریش میان مردم شایع شد. در این هنگام، عمرو بن سالم خزاعى همراه گروهى از خزاعه که چهار نفر بودند، از مکه راه افتادند و به قریش که در ذى طوى لشکر زده بودند، برخوردند، پس این خبر را به پیامبر (ص) رساندند. چون از مدینه بر مى‏گشتند قریش را در دشت رابغ دیدند ولى خود را از آنها پوشیده داشتند- رابغ با مدینه چند شبانروز راه است.

عبد الله بن عمرو بن زهیر، از عبد الله بن عمرو بن ابى حکیمه اسلمى برایم روایت کرد، چون ابو سفیان به ابواء رسید و آگاه شد که عمرو بن سالم و یارانش دیشب به سوى مکه بر گشته‏اند، گفت: به خدا قسم مى‏خورم که آنها پیش محمد رفته‏اند و حرکت ما را به او خبر داده‏اند و او را بر حذر داشته و عدد ما را هم به او گزارش داده‏اند و اکنون آنها رد حصارهاى خود رفته‏اند و گمان نمى‏کنم در مقابل خود با مسلمانان برخورد کنیم. صفوان گفت: اگر مسلمانان در مقابل ما به صحرا نیایند، به نخلستانهاى اوس و خزرج حمله کرده و همه را قطع مى‏کنیم، پس آنها را ترک مى‏کنیم در حالى که اموالشان از میان رفته است و آنها هرگز نمى‏توانند این خسارت را جبران کنند، و اگر در صحرا به جنگ ما بیایند عده ما از عده ایشان و سلاح ما از سلاح ایشان بیشتر است، ما اسب داریم که آنها ندارند و ما با کینه و دشمنى با آنها مى‏جنگیم و حال آنکه ایشان چنین کینه‏اى نسبت به ما ندارند.

از همان وقت که پیامبر (ص) به مدینه آمد، ابو عامر فاسق همراه پنجاه نفر از اوس به مکه وارد شده و میان قریش زندگى مى‏کرد. در این هنگام او قوم خود را فرا خواند و

به ایشان گفت: مى‏بینید که محمد امر خود را آشکار ساخته است، بیایید ما هم به کمک قریش بیرون رویم و ایشان را یارى دهیم. ابو عامر قریش را به جنگ تحریض مى‏کرد و مى‏گفت که ایشان برحق‏اند و آنچه محمد آورده است باطل است، در عین حال، هنگامى که قریش به جنگ بدر رفتند او همراهى نکرد، ولى چون قریش بارى جنگ احد رفتند، با ایشان همراهى کرد و به قریش گفت: اگر من پیش قوم خود بروم دو نفر هم از ایشان با شما مخالفت نخواهند کرد، وانگهى هم اکنون پنجاه نفر از قوم من همراه منند. قریش هم او را در گفته‏هایش تصدیق مى‏کردند و طمع به یارى او بسته بودند.

به هر منزل که مى‏رسیدند، زنان در حالى که با خود دف و دایره داشتند بیرون آمده و مردان را به جنگ تحریض کرده و کشته‏شدگان بدر را یاد مى‏کردند. قریش در کنار هر آبشخور که مى‏رسید توقف مى‏کرد، از شتران کاروان ابو سفیان مى‏کشتند و خود را از لحاظ خوراک تقویت مى‏کردند و از زاد و توشه فراوانى که جمع کرده بودند مى‏خوردند. چون قریش به ابواء رسیدند، برخى از ایشان گفتند: شما زنها را با خود بیرون آورده‏اید و ما بر زنها مى‏ترسیم، بیایید گور مادر محمد را نبش کنیم، به هر حال زنها ناموس مایند، اگر کسى از زنهاى شما اسیر شود، به محمد مى‏گوییم اینها استخوانهاى مادرت هست، اگر او چنان که مدعى است نسبت به مادرش نکوکار باشد در قبال آن، زنهاى اسیر را مبادله مى‏کند و اگر هم کسى از زنهاى شما را اسیر نگرفتند، باز هم در صورتى که نسبت به مادرش نیکوکار باشد، براى این استخوانها مال زیادى پرداخت خواهد کرد. ابو سفیان درباره این پیشنهاد با خردمندان قریش مشورت کرد، گفتند در این باره هیچ مگو، که اگر این کار را بکنیم بنى بکر و بنى خزاعه تمام اموات ما را از گور بیرون مى‏کشند.

قریش صبح روز پنجشنبه، دهمین روز بیرون آمدنشان از مکه در ذى الحلیفه بودند، خروج آنها از مکه در پنجم ماه شوال و آغاز سى و دومین ماه هجرت صورت گرفته بود و آنها سه هزار شتر و دویست اسب همراه داشتند. چون به ذى الحلیفه رسیدند ابو سفیان همراه اسب سواران بیرون آمد و آنها را در وطاء(3) فرود آورد. پیامبر (ص) هم شب پنجشنبه دو جاسوس را، که انیس و مونس، پسران فضاله بودند به سوى قریش روانه فرمود. آن دو در عقیق به قریش بر خوردند و همراه ایشان حرکت کردند و چون قریش در وطاء فرود آمدند، آن دو خود را به پیامبر (ص) رسانده و خبر دادندش.

مسلمانان در ناحیه عرض- که میان وطاء و احد و به سوى جرف است و امروز (زمان واقدى) عرصة البقل نامیده مى‏شود- زراعت کاشته بودند. در آن منطقه، بنى سلمه و بنى حارثه و ظفر و عبد الاشهل زندگى مى‏کردند. در آن هنگام چاههاى جرف بسیار کم آب بود و شتربانان شتران آبکش براى یک سطل آب، ساعتى معطل مى‏شدند، قناتهایى که معاویة بن ابى سفیان حفر کرد، آب این چاهها را به کلى خشک ساخت.

مسلمانان شب پنجشنبه ابزار و وسایل کشاورزى خود را به مدینه منتقل کرده بودند، ولى مشرکان که آمدند، شتران و اسبهاى خود را به زراعت و کشت ایشان رها کردند،- زراعت خوشه بسته و نزدیک به درو بود، اسید بن حضیر در منطقه عرض بیست شتر آبکش داشت که زراعت جو او را آبیارى مى‏کردند- مسلمانان در مورد کارگران و شتران و ابزار کشاورزى خود، رعایت احتیاط کرده بودند. مشرکان روز پنجشنبه را تا شتران و ابزار کشاورزى خود، رعایت احتیاط کرده بودند. مشرکان روز پنجشنبه را تا شب همانجا ماندند و شتران خود را جمع کردند و به آنها علف تازه دادند و شب جمعه هم همین کار را دو مرتبه انجام دادند. چون صبح جمعه رسید خود و اسبانشان عرض را ترک کردند، در حالى که در آنجا هیچ سبزه‏اى باقى نمانده بود.

چون قریش فرود آمدند و بارهاى خود را گشودند و آرام گرفتند، پیامبر (ص) حباب بن منذر بن جموح را مخفیانه براى کسب خبر و ارزیابى دشمن میان ایشان فرستاد و به او امر فرمود: چون برگشتى نزد هیچیک از مسلمانان به من گزارش نده، مگر اینکه بگویى دشمن را اندک دیدم. حباب برگشت و در خلوت به پیامبر (ص) گزارش داد، پیامبر (ص) فرمودند: چه دیدى؟ گفت: اى رسول خدا، عددشان را سه هزار تخمین زدم، ممکن است اندکى کم یا بیش باشند. دویست اسب همراه دارند و حدود هفتصد نفر زره‏دار. پیامبر (ص) پرسید: آیا زنها را هم دیدى؟ گفت: آرى زنهایى همراه ایشان دیدم که دایره و طبل داشتند. پیامبر (ص) فرمود: مى‏خواهند قوم را تحریک کنند و کشته‏شدگان بدر را به یاد ایشان بیاورند. آنگاه فرمود: به من هم همین اخبار رسیده است، از ایشان چیزى بازگو نکن، خداى ما را بسنده و بهترین وکیل است، خدایا به تو پناه مى‏برم و کار را به تو وا مى‏گذارم.

سلمة بن سلامة بن وقش روز جمعه از مدینه بیرون رفت، چون نزدیک ناحیه عرض رسید، ناگاه به طلیعه سواران مشرکان برخورد که ده سوار بودند. آنها از پى سلمه تاختند، سلمه در کناره حرّه مقابل ایشان ایستاد، گاهى به آنها تیر مى‏انداخت و گاهى سنگ مى‏پراند تا آنکه از گرد او پراکنده شدند. چون آنها برگشتند، سلمه به مزرعه خود که پایین عرض بود، رفت، شمشیر و زره آهنى خود را که در گوشه مزرعه خاک کرده بود، بیرون آورد و با سرعت دوید و خود را به بنى عبد الاشهل رساند و قوم خود را به آنچه‏

که از ایشان دیده بود آگاه ساخت. آمدن قریش روز پنجشنبه، پنج شب از شوال گذشته صورت گرفت و واقعه جنگ روز شنبه هفتم شوال بود.

بزرگان اوس و خزرج مانند، سعد بن عباده، سعد بن معاذ و اسید بن حضیر همراه با عده‏اى، در حالى که مسلح بودند، شب جمعه را در مسجد و کنار خانه پیامبر (ص) گذراندند، چون از شبیخون مشرکان بیم داشتند. شب جمعه از مدینه پاسدارى کردند تا آنکه صبح شد. همان شب پیامبر (ص) خوابى دید و چون صبح کرد و مردم جمع شدند، خطبه‏اى ایراد فرمود.

از محمود بن لبید برایم روایت کردند که مى‏گفت: پیامبر (ص) بر منبر ظاهر شد و پس از ثنا و ستایش الهى چنین فرمود: اى مردم من خوابى دیده‏ام، در خواب دیدم که گویى در زره‏اى محکم هستم و شمشیرم ذو الفقار، از قبضه شکسته و شکاف برداشته است، دیدم گاو نرى کشته شد و من قوچى را از پى خود مى‏کشیدم. مردم گفتند: آن را چگونه تعبیر مى‏فرمایى؟ فرمود: آن زره محکم شهر مدینه است، پس در همانجا بمانید، اما شکستن شمشیرم، اندوه و مصیبتى است که به من مى‏رسد، گاوى هم که کشته شد، کشته شدن برخى از اصحاب من است، قوچى که از پى خود مى‏کشیدم، دشمن و لشکر است که به خواست خدا آن را خواهیم کشت.

از ابن عباس برایم روایت کردند که پیامبر (ص) فرمود: شکاف برداشتن شمشیرم دلیل بر کشته شدن مردى از خانواده من است.

از مسور بن مخرمه برایم روایت کردند که، پیامبر (ص) فرمود: در شمشیر خود رخنه‏اى دیدم که آن را خوش نداشتم، و آن زخمى بود که به چهره‏اش رسید.

پس از آن رسول خدا فرمود: آراى خود را بر من بگویید! پیامبر (ص) خود تصمیم داشت که به مناسبت همین خواب هم که شده است از مدینه بیرون نرود، و هم دوست داشت که با او موافقت کنند که حتى الامکان مطابق همان خواب و تعبیرى که فرموده بود، عمل کند. عبد الله بن ابىّ به پا خاست و گفت: اى رسول خدا، در جاهلیت ما در داخل مدینه جنگ مى‏کردیم، زنان و کودکان را در این حصارها قرار مى‏دادیم و همراه آنها مقدار زیادى سنگ مى‏گذاشتیم به طورى که گاهى به خدا یک ماه بچه‏ها مى‏توانستند براى ما سنگ بیاورند و ما را در ستیز با دشمن یارى دهند، خانه‏هاى اطراف مدینه را هم طورى متصل به هم مى‏ساختیم که از هر طرف چون حصار بود، زنها و بچه‏ها از بالاى دژها و کوشکها سنگ مى‏پراندند و ما در کوچه‏ها با شمشیر جنگ مى‏کردیم. اى رسول خدا، شهر ما دست نخورده است، هرگز علیه ما از هم پاشیده نشده است، هر گاه در برابر دشمن بیرون رفتیم، شکست خورده‏ایم و هر گاه‏

دشمن بر ما در آمده است، او را شکست داده‏ایم، اکنون هم اى رسول خدا، آنها را واگذار، چه اگر بخواهند اقامت کنند مثل این است که در بدترین زندانها اقامت کرده باشند، و اگر باز گردند خوار و زبون باز خواهند گشت و به خیرى نخواهند رسید. اى رسول خدا، این رأى مرا بپذیرید و بدانید که من این مطلب را از بزرگان قوم خود و خردمندان ایشان به ارث برده‏ام، خردمندانى که در عین حال مرد جنگ و کار آزموده هم بوده‏اند. رأى پیامبر (ص) و بزرگان مهاجران و انصار هم همین رأى بود. پیامبر (ص) فرمود: در مدینه بمانید زنها و بچه‏ها را در کوشکها بگذارید، اگر دشمن بر ما وارد شد در کوچه‏ها با آنها جنگ مى‏کنیم، ما به مدینه از آنها واردتریم، بعلاوه، از بالاى حصارها و ایوانها تیر بارانشان کنید. خانه‏هاى مدینه را متصل به هم ساخته بودند و چون حصار بود. نوجوانانى که در بدر حضور نداشتند و از پیامبر (ص) خواسته بودند که آنها را به جنگ ببرد و رغبت به شهادت داشتند و برخورد با دشمن را دوست مى‏داشتند، گفتند: ما را به سوى دشمن ببر! برخى از کامل مردان و خیرخواهان چون حمزة بن عبد المطلب، سعد بن عباده، نعمان بن مالک بن ثعلبه و برخى دیگر از اوس و خزرج هم گفتند: اى رسول خدا، مى‏ترسیم دشمن تصور کند که ما از ترس برخورد با آنها بیرون نرفته‏ایم و این موضوع سبب گستاخى ایشان نسبت به ما گردد، شما روز بدر همراه سیصد مرد بودى و خداوند پیروزت فرمود و حال آنکه امروز مردم زیادى هستیم، ما آرزوى چنین روزى را داشتیم و از خداوند آن را مسألت مى‏کردیم، اکنون خداوند این را در کنارمان فراهم ساخته است. ایشان جامه جنگ پوشیده و شمشیر بسته بودند و همچون پهلوانان مى‏نمودند، ولى پیامبر (ص) این اصرار ایشان را خوش نمى‏داشت. مالک بن سنان، پدر ابو سعید خدرى هم گفت: اى رسول خدا، به خدا قسم ما میان دو عمل خیر قرار داریم، یا خداوند ما را بر آنها پیروز مى‏کند که همان است که مى‏خواهیم و خداوند آنها را در برابر ما خوار خواهد فرمود و این واقعه هم مثل واقعه بدر خواهد بود و جز گروهى پراکنده کسى از ایشان باقى نخواهد ماند، یا آنکه خداوند شهادت را روزى ما خواهد فرمود، اى رسول خدا، براى ما مهم نیست که کدامیک باشد چه هر دو خیر است. به ما خبرى نرسیده است که پیامبر (ص) چه پاسخى به او فرموده‏اند و او سکوت کرد. حمزة بن عبد المطلب گفت: سوگند به کسى که قرآن را بر تو نازل فرموده است، امروز هیچ خوراکى نخواهم خورد مگر آنکه بیرون از مدینه با شمشیر خود به دشمن بتازم. گویند: حمزه روزهاى جمعه و شنبه را روزه بود و هنگامى که با دشمن هم برخورد کرد، همچنان روزه داشت.

گویند: نعمان بن مالک بن ثعلبه که از بنى سالم بود، گفت: اى رسول خدا،

کشته شدن گاو را که تعبیر به کشته شدن اصحابت فرمودى، شهادت مى‏دهم که من هم از آنها هستم، چرا ما را از بهشت محروم مى‏سازى؟ سوگند به خدایى که غیر از او خدایى نیست، من وارد بهشت خواهم شد. پیامبر (ص) فرمود: به چه دلیل این را مى‏گویى؟ گفت: من خدا و رسول خدا را دوست دارم و روز جنگ نخواهم گریخت.

پیامبر (ص) فرمود: راست گفتى! و نعمان در آن روز به شهادت رسید. ایاس بن اوس بن عتیک گفت: اى رسول خدا، ما بنى عبد الاشهل هم جزئى از همان گاو کشته شده‏ایم، آرزومندیم که میان مشرکان کشته شویم و آنها هم میان ما کشته شوند، ضمنا من دوست نمى‏دارم که قریش نزد اقوام خود برگردند و بگویند محمد را در حصارها و کوشکهاى یثرب محاصره کردیم و این موجب گستاخى قریش گردد، وانگهى آنها منابع در آمد و زمینهاى ما را زیر پا گذاشته‏اند، اگر هم اکنون از آبرو و زمین خود دفاع نکنیم و بیرونشان نرانیم، نمى‏توانیم زراعت کنیم، و اى رسول خدا، ما در جاهلیت هم که بودیم و اعراب به قصد ما مى‏آمدند تا با شمشیرهاى خود به سوى آنها بیرون نمى‏رفتیم و آنها را نمى‏راندیم طمع ایشان بریده نمى‏شد. امروز ما بر این کار سزاوارتریم زیرا خداوند متعال ما را به وجود تو تأیید فرموده است و سرنوشت خود را شناخته‏ایم، بنابر این خودمان را در خانه‏هایمان در حصار قرار نمى‏دهیم. خیثمه، پدر سعد بن خیثمه هم بر پا خاست و گفت: اى رسول خدا، قریش یک سال درنگ کرد، در این مدت جمعیتها را جمع کرد، اعراب را جلب کرد و اطرافیان و همپیمانان غیر عرب خود را فراهم ساخت، آنگاه در حالى که اسبها را یدک مى‏کشند و شتران را باره خود ساخته‏اند، به سرزمین ما آمده و ما را در خانه‏ها و حصارهایمان محاصره کرده‏اند، اگر همین طور برگردند و مقابله‏اى نبینند موجب گستاخى ایشان مى‏شود و مرتب براى غارت حمله خواهند کرد و جاسوسان و مراقبان بر ما خواهند گماشت، بعلاوه، این کارى که نسبت به مزارع ما کرده‏اند، اعراب اطراف ما را هم گستاخ ساخت، اگر آنها ببینند که ما بیرون نرفته‏ایم و اینها را از خود نرانده‏ایم، طمع خواهند بست، از این گذشته امیدواریم که خداوند ما را بر آنها پیروزى دهد و این عادت الهى براى ماست، اگر صورت دیگرى هم اتفاق افتد، وصول به شهادت خواهد بود. در جنگ بدر با آنکه بسیار آرزومند شرکت در آن بودم با پسرم قرعه کشیدم، قرعه من پوچ در آمد، قرعه به نام او زده شد و خداوند شهادت روزیش فرمود ولى من هم سخت مشتاق شهادت بودم.

دیشب پسرم را به بهترین صورت در خواب دیدم که میان درختان میوه و جویبارهاى بهشت مى‏خرامد، به من گفت: به ما بپیوند و در بهشت با ما رفاقت کن، آنچه را که پروردگارم وعده داده بود بحق دریافتم. و به خدا قسم اى رسول خدا، سخت مشتاق‏

رفاقت با او در بهشت شده‏ام، من سالخورده‏ام، استخوانم پوک شده و دیدار خدایم را دوست مى‏دارم، اى رسول خدا، از خدا بخواه که شهادت و رفاقت با سعد را در بهشت به من روزى فرماید. پیامبر (ص) براى او چنین دعایى فرمود و او در احد به شهادت رسید.

گویند: انس بن قتاده هم گفت: اى رسول خدا، به یکى از دو کار پسندیده و خوب مى‏رسیم، شهادت یا پیروزى در قتل ایشان و غنیمت. پیامبر (ص) فرمود: من بر شما از هزیمت مى‏ترسم.

گویند: چون مردم فقط خواهان خروج بودند، پیامبر (ص) نماز جمعه را با مردم خواند و آنها را موعظه و امر به تلاش و کوشش فرمود و به آنها خبر داد که اگر صبر و شکیبایى داشته باشند، پیروزى و نصرت از آن ایشان خواهد بود، چون پیامبر (ص) به آنها اعلام فرمود که به سوى دشمن بیرون خواهند رفت خوشحال شدند. تعداد زیادى هم بیرون رفتن از مدینه را دوست نمى‏داشتند و پیامبر (ص) فرمان داد تا همگى براى مقابله با دشمن آماده باشند و آنگاه نماز عصر را با مردم گزارد. مردم و اهالى بالاى مدینه همه گرد آمده بودند، زنان بالاى پشت بامها جمع شده بودند، بنى عمرو بن عوف و وابستگان ایشان و قبیله نبیت و وابستگانشان هم آمده بودند و همگى مسلح بودند. در این هنگام پیامبر (ص) به خانه خود رفت و ابو بکر و عمر هم همراه او بودند. آن دو براى پوشیدن لباس و عمامه به پیامبر (ص) کمک کردند، مردم از در خانه تا منبر صف کشیده و منتظر خروج آن حضرت بودند. سعد بن معاذ و اسید بن حضیر پیش مردم آمدند و گفتند: هر چه که خودتان مى‏خواستید به رسول خدا گفتید و او را به اکراه وادار به خروج از مدینه کردید و حال آنکه امر الهى بر او از آسمان فرو مى‏آید، اکنون هم کار را به خود آن حضرت واگذارید و به آنچه فرمان مى‏دهد عمل کرده و اطاعتش کنید و به هر چیز که او مى‏خواهد یا امر مى‏دهد تن در دهید. همان موقع که مردم مشغول گفتگو بودند و برخى مى‏گفتند گفتار صحیح همین است که سعد مى‏گوید و برخى دیگر مى‏گفتند بیرون رفتن به مصلحت است و برخى هم بیرون رفتن را دوست نمى‏داشتند، پیامبر (ص) در حالى که جامه‏هاى جنگى پوشیده بودند بیرون آمدند، رسول خدا زرهى بر روى لباس پوشیده و وسط آن را با حمایل چرمى شمشیر خود بسته بودند- این حمایل بعدها در دست خاندان ابو رافع خدمتگزار آن حضرت بود- عمامه‏اى بر سر پیچیده و شمشیر بر دوش آویخته بودند. چون پیامبر (ص) بیرون آمد، همه مردم از اصرارى که کرده بودند پشیمان شدند و کسانى که اصرار ورزیده بودند، گفتند شایسته و درست نبوده است که ما بر کارى که پیامبر (ص) خلاف آن را اراده فرموده است‏

اصرار بورزیم. خردمندانى هم که معتقد به اقامت در مدینه بودند آنها را پشیمان کرده بودند، این بود که گفتند اى رسول خدا، در حد ما نیست که با شما مخالفت کنیم و در خور ما نیست که تو را به کارى واداریم در صورتى که فرمان و امر به دست خدا و سپس به دست شماست، بنابر این هر چه مى‏خواهید انجام دهید. حضرت فرمود: من شما را به آن کار فرا خواندم و سرپیچى کردید، اکنون سزاوار نیست که پیامبر جامه جنگى خود را از تن بیرون آورد تا اینکه خداوند میان او و دشمنانش حکم فرماید.

پیامبران پیش از آن حضرت هم هر گاه جامه جنگ و سلاح مى‏پوشیدند، جامه را از تن بیرون نمى‏آوردند (از جنگ منصرف نمى‏شدند) تا اینکه خداوند میان ایشان و دشمن حکم مى‏فرمود. آنگاه پیامبر (ص) فرمود: به آنچه که فرمان مى‏دهم توجه کنید و آن را پیروى کنید، در پناه نام خدا راه بیفتید، در صورتى که شکیبایى کنید نصرت از آن شما خواهد بود.

یعقوب بن محمد ظفرى از قول پدرش برایم روایت کرد که مالک بن عمرو نجّارى روز جمعه درگذشت. چون پیامبر (ص) که لباس جنگ پوشیده بود، از خانه بیرون آمد بر جنازه او که در جاى جنازه‏ها نهاده بودند نماز گزارد، آنگاه مرکب خود را خواست و براى رفتن به احد سوار شد.

اسامة بن زید از پدرش روایت مى‏کرد که، در آن هنگام که پیامبر (ص) آهنگ احد فرموده بود، جعال بن سراقه گفت: اى رسول خدا، به من گفته شده است که شما فردا کشته مى‏شوى! او سخت غمگین بود و به زحمت نفس مى‏کشید، پیامبر (ص) با محبت دست به سینه او زدند و فرمودند: مگر همه روزگار فردا نیست؟

پیامبر (ص) سه نى بلند خواست و سه پرچم بست. پرچم اوسیان را به اسید بن حضیر داد، پرچم خزرج را به حباب بن منذر بن جموح سپرد و هم گفته‏اند که به سعد بن عباده داد، پرچم مهاجران را به على بن ابى طالب (ع) سپرد و هم گفته‏اند که به مصعب بن عمیر سپرد. سپس پیامبر (ص) اسب خود را خواست و سوار شد، کمان برداشت و نیزه‏اى در دست گرفت- در آن هنگام نیزه را با مس مى‏اندودند. مسلمانان هم همه مسلح بودند و صد نفر از ایشان زره پوشیده بودند. همینکه پیامبر (ص) سوار شدند، سعد بن معاذ و سعد بن عباده که زره پوشیده بودند، پیش روى آن حضرت مى‏دویدند و در همان حال مردم در چپ و راست او در حرکت بودند. پیامبر (ص) بدائع(4) را پیمود و سپس از کوچه‏هاى‏ حسى(5) عبور فرمود تا به شیخین(6) رسید- شیخان

کوشکى بود که در جاهلیت پیرمرد و پیرزنى کور که افسانه مى‏گفتند، در آن زندگى مى‏کردند و به همین جهت به کوشک شیخان معروف شده بود. چون پیامبر (ص) به دروازه ثنیه رسید، متوجه گروهى سپاهى خشن شد، که هیاهوى زیادى داشتند، فرمود:

اینها کى‏اند؟ گفتند: همپیمانان یهودى ابن ابىّ هستند. پیامبر (ص) فرمود: از اهل شرک یارى خواسته نمى‏شود آن هم براى مقابله با مشرکان. پیامبر (ص) به راه ادامه داد و چون به شیخان رسید لشکر را فرود آورد و در آنجا نوجوانانى را سان دید که عبد الله بن عمر، زید بن ثابت، اسامة بن زید، نعمان بن بشیر، زید بن ارقم، براء بن عازب، اسید بن ظهیر، عرابة بن اوس، ابو سعید خدرى، سمرة بن جندب و رافع بن خدیج بودند. پیامبر (ص) همه ایشان را رد فرمود. رافع بن خدیج مى‏گوید، ظهیر بن رافع گفت: اى رسول خدا، رافع بن خدیج تیر انداز است و مرا کمک مى‏کند، من هم دو موزه بر پاى داشتم و تظاهر به قد بلندى مى‏کردم. پس رسول خدا به من اجازه فرمود که در جنگ شرکت کنم. گوید: چون پیامبر (ص) به من اجازه فرمود، سمرة بن جندب به مرىّ بن سنان حارثى که ناپدریش بود گفت: پدر جان، رسول خدا به رافع بن خدیج اجازه داد و مرا منع فرمود و حال آنکه من حاضرم با رافع بن خدیج کشتى بگیرم. مرىّ بن سنان به پیامبر (ص) گفت: اى رسول خدا، شما پسر مرا رد فرمودید و به رافع بن خدیج اجازه شرکت در جنگ دادید و پسرم حاضر است که با رافع کشتى بگیرد. پیامبر (ص) فرمود: کشتى بگیرند! سمره، رافع را به زمین زد و پیامبر (ص) به او هم اجازه دادند، مادر سمره زنى از بنى اسد بود.

ابن ابىّ هم آمد و در گوشه‏اى از لشکرگاه فرود آمد. همپیمانان او و دیگر منافقان به ابن ابىّ مى‏گفتند: تو رأى صحیح دادى و براى محمد خیر خواهى کردى و به او خبر دادى که این رأى نیاکان گذشته تو هم هست ولى با اینکه عقیده خودش هم مانند عقیده تو بود، از پذیرفتن رأى تو خوددارى کرده و از این گروه نوجوانان پیروى کرد! پس مسلمانان متوجه نفاق و دورویى ابىّ شدند.

پیامبر (ص) شب را در منطقه شیخان توقف فرمود، ابن ابىّ هم با اصحاب خود بود. چون پیامبر از سان دیدن سپاه خود فارغ شد آفتاب غروب کرد و بلال اذان مغرب گفت و پیامبر (ص) با یاران خود نماز گزارد، سپس بلال اذان عشاء را گفت و آن حضرت نماز عشاء را هم به جا آورد، پیامبر (ص) میان بنى نجّار فرود آمده بود. رسول‏

خدا محمد بن مسلمه را همراه پنجاه نفر به پاسدارى گماشت و آنها برگرد لشکر مى‏گشتند و پاسدارى مى‏دادند تا اینکه پیامبر (ص) در آخر شب آهنگ حرکت فرمود.

چون پیامبر (ص) شب شنبه حرکت فرمود مشرکان او را مى‏دیدند و همینکه در منطقه شیخان فرود آمدند، مشرکان سواران و سپاهیان خود را جمع کردند و عکرمة بن ابى جهل را به سرپرستى پاسداران منصوب ساختند، آن شب اسبهاى آنها شیهه مى‏کشیدند و آرام نداشتند، پیشگامان آنها چندان نزدیک شدند که به حرّه متصل بودند ولى در آن منطقه پیش نمى‏رفتند، بالاخره سواران آنها برگشتند چه هم از منطقه حرّه و هم از پاسداران محمد بن مسلمه بیم داشتند.

پیامبر (ص) چون نماز عشاء را گزارد فرمود: چه کسى امشب ما را نگهبانى مى‏دهد؟ مردى برخاست و گفت: من. پیامبر (ص) فرمود: کیستى؟ گفت: ذکوان بن عبد قیس. فرمود: بنشین. دو مرتبه فرمود: چه کسى امشب ما را نگهبانى مى‏دهد؟ مردى برخاست و گفت: من. پیامبر (ص) فرمود: کیستى؟ گفت: ابو سبع. فرمود: بنشین. براى بار سوم پیامبر فرمود: چه کسى امشب ما را نگهبانى مى‏دهد؟ مردى برخاست و گفت:

من. فرمود: کیستى؟ گفت: پسر عبد قیس. فرمود: بنشین. پس از ساعتى پیامبر (ص) فرمود هر سه نفر برخیزید. ذکوان بن عبد قیس برخاست، رسول خدا فرمود: دو رفیق تو کجایند؟ ذکوان گفت: من خودم بودم که جواب مى‏دادم. فرمود: به کار خود اقدام کن خدایت حفظ فرماید! گوید: ذکوان زره پوشیده و سپر خود را برداشت و در آن شب بر گرد لشکر مى‏گشت و گفته‏اند که او فقط از پیامبر (ص) حراست و نگهبانى مى‏کرد و از آن حضرت جدا نشد(7)

پیامبر همانجا خوابید و در آخر شب حرکت فرمود، چون سپیده دم نزدیک شد فرمود: راهنمایان کجایند؟ چه کسى مى‏تواند راه را به ما نشان دهد و از راه تپه‏هاى شنى ما را به مقابل دشمن رساند؟ ابو حثمه حارثى برخاست و گفت: من اى رسول خدا، و گفته‏اند که اوس بن قیظى یا محیّصه این کار را بر عهده گرفته است و در نظر ما از همه ثابت تر همان ابو حثمه است. گوید: پیامبر (ص) سوار بر اسب خود شد و منطقه بنى حارثه را پیمود و سپس در منطقه اموال به راه ادامه داد تا به مزرعه مربع بن قیظى رسید که مردى کور و منافق بود. چون پیامبر (ص) و اصحابش به مزرعه او رسیدند، برخاست و خاک به چهره‏هاى ایشان پاشاند و گفت: اگر تو پیامبر خدایى در مزرعه من داخل مشو. سعد بن زید اشهلى با کمانى که در دست داشت ضربتى به او زد که به‏

سرش خورد و خون جارى شد، برخى از بنى حارثه که مانند مربع بن قیظى منافق بودند، خشمگین شدند و گفتند: اى بنى عبد الاشهل، این از نشانه‏هاى دشمنى شما با ماست که هرگز آن را رها نمى‏کنید. اسید بن حضیر گفت: نه به خدا قسم، بلکه نمودار نفاق شماست، و به خدا قسم، فقط چون نمى‏دانم پیامبر (ص) موافق است یا نه، گردن مربع و همه کسانى را که با او همعقیده‏اند نمى‏زنم! پس ساکت باشید.

پیامبر (ص) راه افتاد و همچنان که مى‏رفت، ناگاه اسب ابى بردة بن نیار دمش را حرکت داد که به قلاب شمشیر ابى برده گیر کرد و شمشیر او بیرون کشیده شد.

پیامبر (ص) فرمود: شمشیرت را در نیام کن که خیال مى‏کنم شمشیرها بزودى کشیده مى‏شوند و بسیار هم کشیده خواهند شد! پیامبر (ص) گاهى فال زدن به خیر را دوست مى‏داشت ولى فال بد زدن را ناخوش مى‏داشت.

پیامبر (ص) از شیخان فقط زرهى در تن داشت و چون به احد رسیدند زره دیگرى پوشیده و مغفر بر سر نهاد و بالاى آن کلاهخود بر سر گذاشت. چون پیامبر (ص) از شیخان حرکت کرد، مشرکان سپاه خود را آراستند و موضع گیرى کردند و در محلى که امروز زمین ابن عامر قرار دارد، توقف کردند. پیامبر (ص) هم چون به احد رسیدند، در جایى که امروز پل قرار دارد فرود آمدند، در آن هنگام وقت نماز صبح رسیده بود.

پیامبر (ص) در عین حال که مشرکان را مى‏دید دستور فرمود تا بلال اذان و اقامه گفت و نماز را با اصحاب خود در حالى که صف بسته بودند گزارد. ابن ابىّ با گروهى از سپاهیان، که او چون شتر مرغى پیشاپیش ایشان حرکت مى‏کرد، از آنجا برگشتند، عبد الله بن عمرو بن حرام از پى ایشان راه افتاد و بانگ برداشت و گفت: من دین و خدا و پیامبر را به یاد شما مى‏آورم، مگر شما شرط و پیمان نبستید که همچنان که از خود و زنان و فرزندانتان دفاع مى‏کنید، از رسول خدا هم دفاع خواهید کرد؟ ابن ابىّ گفت: خیال نمى‏کنم میان ایشان جنگ صورت بگیرد و تو هم اگر از من اطاعت مى‏کنى حتما باید برگردى، چه همه خردمندان و عاقلان هم برگشته‏اند، وانگهى، ما پیامبر را در مدینه یارى مى‏دهیم، ما رأى درست را به او گفتیم ولى با ما مخالفت کرد و فقط از نوجوانان اطاعت کرد. پس چون ابن ابىّ از برگشتن به سپاه خوددارى کرد و وارد کوچه‏هاى مدینه شد، عبد الله بن عمرو بن حرام خطاب به آنها گفت: خدا شما را از رحمت خود دور کناد، همانا خداوند پیامبر و مؤمنان را از کمک شما بى‏نیاز خواهد فرمود! ابن ابىّ هم همچنان مى‏گفت: آیا باز هم محمد با من مخالفت و از پسر بچه‏ها اطاعت مى‏کند؟ عبد الله بن عمرو بن حرام در حالى که مى‏دوید به سوى سپاه اسلام برگشت و هنگامى رسید که پیامبر (ص) صفها را مرتب مى‏فرمود. چون گروهى از یاران‏

پیامبر (ص) کشته شدند، ابن ابىّ شاد شد و سرزنش نسبت به رسول خدا را آشکار ساخت و گفت: او از من نافرمانى کرد و از کسانى که اندیشه‏اى نداشتند اطاعت کرد.

پیامبر (ص) سپاه خود را آراست و آن را مرتب فرمود، پنجاه مرد تیر انداز را به فرماندهى عبد الله بن جبیر بر کوه عینین(8) گماشت. گفته شده است که فرمانده ایشان سعد بن ابى وقاص بوده است ولى نزد ما همان عبد الله بن جبیر صحیح است. رسول خدا احد را پشت سر خود قرار داد و مدینه را رویاروى و کوه عینین را به سمت چپ، مشرکان مدینه را پشت سر قرار دادند و احد را پیش روى و گفته شده است که پیامبر (ص) عینین را پشت سر خود قرار داد و پشت به آفتاب ایستاد و حال آنکه مشرکان رو به آفتاب ایستادند، در نظر ما همان قول اول ثابت تر است که احد پشت سر آن حضرت قرار داشت و مدینه پیش رویش.

یعقوب بن محمد ظفرى از یزید بن سکن برایم روایت کرد: چون پیامبر (ص) به احد رسیدند، مشرکان در عینین فرود آمده بودند، آن حضرت کوه احد را پشت سر خود قرار دادند، و فرمودند که پیش از فرمان کسى جنگ نکند. چون عمارة بن یزید بن سکن این دستور را شنید، گفت: آیا باید کشتزارهاى اوس و خزرج چریده شوند و ما هنوز هم ضربت نزنیم؟

مشرکان صفهاى خود را آراستند، بر سمت راست خالد بن ولید و بر سمت چپ عکرمة بن ابى جهل را گماردند، آنها دویست اسب یدک و سوارکار داشتند که بر سواران صفوان بن امیّه را گماشتند و برخى گفته‏اند که عمرو عاص را گماردند، بر تیراندازان، که صد نفر بودند، عبد الله بن ابى ربیعه را گماشتند، پرچم خود را به طلحة بن ابى طلحه سپردند، نام ابى طلحه، عبد الله بن عبد العزّى بن عثمان بن عبد الدار بن قصىّ بود. در این هنگام ابو سفیان فریاد کشید و گفت: اى فرزندان عبد الدار، مى‏دانیم که شما براى پرچم سزاوارتر از ما هستید! آنچه روز بدر به ما رسید از سرنگونى پرچم بود و مسلمانان هم به آنچه رسیدند از پرچم خودشان بود. شما فقط مواظب پرچم باشید و آن را حفاظت کنید و ما را با محمد واگذارید که ما قومى هستیم خونخواه و طالب مرگ و خونى را طلب مى‏کنیم که فراموش نشده است. همچنین ابو سفیان گفت: هر گاه پرچمها سرنگون شود دیگر پس از آن قوام و بقایى براى قوم نخواهد بود! بنى عبد الدار از گفته‏هاى ابو سفیان خشمگین شدند و گفتند: مگر ما پرچم خود را تسلیم دشمن خواهیم کرد؟ هرگز چنین نخواهد بود، در مورد حفاظت پرچم هم خواهى دید و به علامت خشم‏

نیزه‏هاى خود را به جانب او گرفتند، به هر حال بنى عبد الدار پرچم را احاطه کرده و نسبت به ابو سفیان هم کمى تندى کردند. ابو سفیان گفت: مى‏خواهید پرچم دیگرى هم قرار دهیم؟ بنى عبد الدار گفتند: آرى، ولى آن را هم باید مردى از بنى عبد الدار حمل کند، نه کس دیگرى.

پیامبر (ص) هم پیاده حرکت مى‏کرد و صفها را مى‏آراست و مى‏فرمود: فلانى جلو بیا! و فلانى عقب برو! اگر ملاحظه مى‏فرمود که شانه کسى جلو است، او را کنارتر مى‏برد و صفها را چنان راست و مستقیم مى‏آراست که گویى چون تیر راست بودند.

چون صفها آراسته و به نظام شد، پرسید: پرچم مشرکان را چه کسى دارد؟ گفتند:

بنى عبد الدار. فرمود: ما در وفادارى از ایشان سزاوار تریم! آنگاه فرمود: مصعب بن عمیر کجاست؟ او خود پاسخ داد: اینجا هستم! فرمود: پرچم را بگیر. مصعب پرچم را گرفت و آن را پیشاپیش رسول خدا مى‏برد.

آنگاه پیامبر (ص) به پا خاست و براى مردم خطبه خواند و ضمن آن فرمود: اى مردم، شما را سفارش مى‏کنم به آنچه خدایم در کتاب خود، به من سفارش فرموده است و آن عمل به طاعت خدا و دورى جستن از محرمات اوست، شما امروز در منزل مزد گرفتن و اندوختن هستید، براى هر کس که وظیفه خود را بیاد آرد و نفس خود را به شکیبایى و یقین و کوشش و تلاش وادارد، که جهاد با دشمن سخت و گرفتاریش شدید است، کم‏اند افرادى که سعادت رفتن به جهاد را داشته باشند مگر آنان که خداوند آهنگ رهنمونى آنها فرماید، همانا خداوند همراه کسى است که از او فرمان بردارى کند و شیطان یار و همراه کسى است که از امر خدا سرپیچى کند، کردار خود را با صبر در جهاد آغاز کنید، با جهاد آنچه را که خدا به شما وعده داده است، بخواهید، سخت مواظب آنچه خدا به شما فرمان داده است باشید، من آرزومند رهنمونى شمایم، اختلاف و ستیزه‏گرى و پراکندگى مایه ضعف و ناتوانى و از چیزهایى است که خداوند دوست نمى‏دارد و در آن صورت نصرت و پیروزى عنایت نمى‏فرماید. اى مردم، در سینه من چنین است که هر کس بر حرام باشد، خداوند میان او و خود جدایى مى‏افکند و هر کس محض خاطر خدا از گناه دورى گزیند، خداى گناهش را مى‏آمرزد، هر کس بر من درود فرستد خدا و فرشتگانش بر او ده درود مى‏فرستند، هر کس، چه مسلمان و چه کافر، نیکى کند مزد او بر عهده خداست که در این جهان یا آن جهان پرداخت خواهد شد، هر کس که به خدا و روز آخر گرویده است، بر اوست که در نماز جمعه حاضر شود، به جز کودکان، زنان، بیماران و بردگان، هر کس که از نماز جمعه خود را بى نیاز بداند خداى از او بى نیاز خواهد بود و خداى بى نیاز ستوده است. هیچ عملى را

نمى‏دانم که شما را به خدا نزدیک کند، مگر اینکه شما را به آن فرمان دادم و هیچ عملى را نمى‏دانم که شما را به دوزخ نزدیک کند مگر اینکه شما را از آن نهى کردم، همانا جبرئیل به روح من القاء کرده است که هیچ کس نمى‏میرد مگر اینکه به آنچه روزى اوست برسد، هیچ چیز از آن کم و کاسته نمى‏شود اگر چه دیر انجام پذیرد. از خدا که پروردگار شماست، بترسید و در طلب روزى خود به طریق پسندیده اقدام کنید، اگر روزى شما به تأخیر افتاد شما را وادار نکند که با معصیت پروردگار در طلب آن برآیید، به نعمتهایى که نزد خداست نمى‏توان دست یافت مگر به فرمان بردارى از او. خدا براى شما حلال و حرام را بیان فرموده است، البته بین حلال و حرام امورى محل شبهه است که گروه زیادى از مردم آن را نمى‏دانند مگر کسانى که در پرده عصمت قرار گیرند، به هر حال کسى که آن گونه امور را ترک مى‏کند آبرو و دین خود را حفظ کرده است و هر کس که در آنها بیفتد، همچون چوپانى است که در کنار قرقگاه است و ممکن است در آن منطقه ممنوعه افتد. براى هر پادشاهى قرقگاهى است و همانا قرقگاه خدا کارهایى است که آنها را حرام فرموده است. هر مؤمنى نسبت به مؤمنان دیگر، چون سر نسبت به پیکر است که چون به درد آید همه بدن به خاطر آن به درد مى‏آید. و السلام علیکم! از مطلب بن عبد الله برایم روایت کردند که گفت: نخستین کسى که آتش جنگ را میان دو طرف بر افروخت، ابو عامر بود، او که نامش عبد عمرو بود، با پنجاه نفر از بندگان قریش پیش آمد و بانگ برداشت که: اى اوسیان من ابو عامرم! گفتند: اى فاسق، بر تو درود و خوشامد مباد! گفت: پس از من، به قوم من شر خواهد رسید! بندگان اهل مکه همراه او بودند، ایشان و مسلمانان ساعتى به یک دیگر سنگ پراندند و ابو عامر و اصحاب او پشت کردند. آنگاه طلحة بن ابى طلحه مردم را به جنگ فرا خواند و گویند که بردگان جنگ نکردند بلکه قریش به آنها فرمان پاسدارى از اردوگاه خود را داده بودند.

گوید: پیش از آنکه دو گروه برخورد کنند، زنان مشرکان جلوى صفهاى ایشان بودند و دایره و طبل مى‏زدند و سپس به پشت صفها برگشتند. چون مشرکان نزدیک ما آمدند زنها همچنان در پشت صفها ایستاده بودند و اگر کسى به جنگ پشت مى‏کرد، او را به بازگشت تشویق مى‏کردند و کشته‏شدگان بدر را به یادش مى‏آوردند.

قزمان که از منافقان بود، از شرکت در جنگ احد خوددارى کرده بود. فرداى آن روز، زنهاى بنى ظفر او را سرزنش کردند و گفتند اى قزمان مردان همه به جنگ رفتند و تو باقى ماندى، آیا از این کردار خود خجالت نمى‏کشى؟ همه قوم تو بیرون رفتند و تو

ماندى، تو فقط مثل یک زن هستى و به محافظت او پرداختند. قزمان که به شجاعت هم معروف بود، به خانه‏اش رفت، شمشیر و تیردان و کمان خود را بیرون آورد و در حالى که مى‏دوید از مدینه بیرون آمد، او هنگامى به پیامبر (ص) رسید که آن حضرت مشغول مرتب کردن صفهاى مسلمانان بود، او از پشت صفها آمد و خود را به صف اول رساند و در آن جاى گرفت. او نخستین فرد از مسلمانان بود که تیر انداخت، تیرهایى که او مى‏انداخت همچون نیزه بود و همچون شتر نر نعره مى‏کشید. سپس به شمشیر روى آورد و کارهاى برجسته‏اى انجام داد تا اینکه سرانجام خودکشى کرد. ولى هر گاه پیامبر (ص) از او صحبتى مى‏کرد مى‏فرمود: از اهل دوزخ است. چون مسلمانان پراکنده شدند غلاف شمشیرش را شکست و شعار داد: مرگ بهتر از گریز است! اى اوسیان، براى حفظ حیثیت و نژاد خود جنگ کنید و چنان کنید که من مى‏کنم! گوید:

قزمان با شمشیر خود را میان مشرکان افکند به طورى که گفتند کشته شده است، ولى دو مرتبه ظاهر شد در حالى که گفت: من جوانمرد قبیله ظفر هستم! وى هفت نفر از کافران را کشت و خود زخمهاى زیادى برداشت و به خاک افتاد. در این هنگام، قتادة بن نعمان از کنار او گذشت و به او گفت: ابا غیداق! قزمان گفت: بلى! قتاده گفت:

شهادت بر تو گوارا باد! قزمان گفت: اى ابا عمرو، به خدا من براى دین جنگ نکردم، من به قصد حفظ خود جنگ کردم که قریش بر ما پیروز نشوند و زمینهاى ما را لگدمال نکنند. چون زخمى شدن او را به پیامبر (ص) گفتند، فرمود: از اهل دوزخ است. به هر حال، زخمهاى او از پا در آوردش. پس پیامبر (ص) فرمود: خداوند این دین را به مردى فاجر تأیید کرد.

گویند: پیامبر (ص) روى به تیراندازان کرد و فرمود: شما مواظب پشت سر ما باشید، چه مى‏ترسم که از پشت سر حمله کنند، بنابر این شما در جاى خود استوار بمانید و تکان نخورید، اگر دیدید که ما آنها را هزیمت دادیم و حتى وارد لشکرگاه آنها شدیم، باز هم از جاى خود حرکت نکنید. حتى اگر دیدید که ما کشته شدیم، باز هم به فکر یارى و دفاع از ما نباشید، خدایا، من ترا برایشان گواه مى‏گیرم! همچنین فرمود:

سواران دشمن را تیر باران کنید که سواران در برابر تیر نمى‏توانند پیش آیند. مشرکان دو گروه اسب سوار داشتند، گروهى در سمت راست به فرماندهى خالد بن ولید، و گروهى در سمت چپ به فرماندهى عکرمة بن ابى جهل. گویند: پیامبر (ص) هم براى سپاه خود میمنه و میسره قرار داد و پرچم بزرگ خود را به مصعب بن عمیر سپرد، پرچم اوس را به اسید بن حضیر داد و پرچم خزرج را به سعد، یا حباب سپرد. تیر اندازان همچنان پشت سر را حفاظت کرده و در عین حال سواران مشرک را هم تیر باران‏

مى‏کردند، پس سواران دشمن گریختند. یکى از تیراندازان مى‏گفت: من به تیرهاى خودمان نگاه مى‏کردم که هیچکدام هدر نمى‏رفت و یا به اسب مى‏خورد یا به سوار.

گویند: دو گروه به یک دیگر نزدیک شدند، مشرکان طلحة بن ابى طلحة را، که پرچمدارشان بود، پیشاپیش خود فرستادند و صفوف خود را مرتب ساختند، زنها هم پشت سر مردان قرار گرفتند و دف و دایره مى‏زدند، هند و دوستان او شروع به تحریض و برانگیختن مردان کردند و کشته‏شدگان بدر را یاد مى‏کردند و این اشعار را مى‏خواندند:

ما دختران طارقیم که بر روى تشکچه راه مى‏رویم.

اگر به دشمن رو کنید با شما دست به گردن خواهیم افکند.

و اگر پشت به جنگ کنید از شما دورى مى‏کنیم،

دورى کسى که دوستدار نیست.

طلحة بن ابى طلحه بانگ برداشت و گفت: چه کسى با من مبارزه مى‏کند؟ على (ع) فرمود: آیا با من مبارزه مى‏کنى؟ گفت آرى. پس آن دو میان دو لشکر به مبارزه پرداختند و پیامبر (ص) در حالى که دو زره و مغفر و کلاهخود پوشیده بود زیر پرچم نشسته بودند. طلحه و على (ع) به نبرد مشغول شدند، على (ع) پیشى گرفت و ضربتى بر سر طلحه زد که شمشیرش فرق دشمن را شکافت و به ریش او رسید، طلحه به خاک افتاد و على (ع) برگشت. به على (ع) گفتند: چرا سرش را جدا نکردى؟ فرمود: چون به زمین افتاد عورت او برهنه شد و خویشاوندى مرا به شفقت واداشت، بعلاوه، مى‏دانم که خداوند او را خواهد کشت. طلحه پهلوان سپاه بود.

همچنین گفته شده است که نخست طلحه حمله برد، على (ع) ضربت او را با سپر خود دفع کرد و شمشیر کارگر نیفتاد. آنگاه على (ع) حمله کرد، زره طلحه تا کمرش بود، على (ع) به هر دو پاى او شمشیر زد و هر دو را قطع کرد و چون خواست دوباره بر او حمله کند، او خویشاوندى را مطرح کرد، على (ع) از او منصرف شد و دیگر حمله‏اى نکرد، تا اینکه یکى دیگر از مسلمانان به طلحه حمله کرد و او را کشت. همچنین گفته شده است که على (ع) خود او را کشت. چون طلحه کشته شد، پیامبر (ص) خوشحال گردید و با صداى بلند تکبیر گفت، مسلمانان هم تکبیر گفتند و یاران رسول خدا به سپاه مشرکان حمله کردند و چنان ایشان را زدند که صفهاى ایشان از هم پاشیده شد، ولى کسى غیر از همان طلحه کشته نشد. پس از کشته شدن طلحة بن ابى طلحه، عثمان بن ابى طلحه، که کنیه‏اش ابو شیبه بود، پرچم را گرفت، او پیشاپیش زنان حرکت مى‏کرد و این رجز را مى‏خواند:

بر پرچمداران است که به شایستگى نیزه‏ها را خون آلود کنند یا آنکه آنها را بشکنند.

او با پرچم پیش آمد در حالى که زنها همچنان تحریض مى‏کردند و دف مى‏زدند، حمزة بن عبد المطلب بر او حمله کرد و ضربتى به دوش او زد به طورى که دست و شانه او را قطع کرد و تا بالاى سینه‏اش را شکافت آنچنان که شش او آشکار شد. حمزه بازگشت در حالى که مى‏گفت: من پسر ساقى حاجیانم! پس از عثمان، پرچم مشرکان را ابو سعد بن ابى طلحه گرفت، سعد بن ابى وقاص تیرى به او انداخت که به واسطه برهنه بودن گلوى او، به حنجره‏اش خورد و زبانش چون زبان سگ بیرون افتاد.

همچنین گویند، چون ابو سعد پرچم را گرفت، زنان پشت سرش حرکت مى‏کردند و مى‏گفتند:

اى بنى عبد الدار ضربت بزنید، اى پشتیبانان سیه روزان ضربت بزنید، با شمشیرهاى برّان ضربت بزنید.

سعد بن ابى وقاص گوید: من ضربتى به او زدم و دست راستش را بریدم، او پرچم را به دست چپ گرفت، من حمله بردم و دست چپ او را هم قطع کردم، او پرچم را با دو بازوى خود نگهداشته و آن را به سینه خود چسبانده و پشت خود را خم کرد، من با گوشه کمان خود، مغفر او را از زرهش جدا کردم و آن را پشت سرش افکندم، سپس ضربتى به او زدم و کشتمش و شروع به در آوردن زره و جامه‏هاى جنگى او کردم که در این هنگام، سبیع بن عبد عوف و عده‏اى دیگر به من حمله آوردند و مرا از آن کار بازداشتند. جامه‏هاى جنگى او بهترین جامه جنگى مشرکان بود. زرهى فراخ و بزرگ و مغفر و شمشیرى بسیار خوب، ولى به هر حال مانع من شدند. این روایت اخیر صحیحتر است و این هم مورد اتفاق است که او را سعد کشته است.

پس از او پرچم مشرکان را مسافع بن طلحة بن ابى طلحه گرفت، عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح تیرى به او زد و گفت: بگیر که من پسر ابى الاقلح هستم! آن تیر سبب مرگ او شد، مسافع را پیش مادرش سلافه دختر سعد بن شهید بردند که همراه زنان بود، او به مسافع گفت: چه کسى به تو تیر زد؟ گفت: نمى‏دانم، همین قدر شنیدم که گفت، بگیر که من پسر ابى الاقلح هستم! سلافه گفت: اقلحى بود! یعنى از خود ما.

همچنین گفته شده است که چون عاصم تیر انداخت، گفت: بگیر که من پسر کسره هستم- در جاهلیت به آنها فرزندان کسر مى‏گفتند. پس چون مادر مسافع از او پرسید: چه کسى ترا کشت؟ گفت: نفهمیدم، ولى شنیدم که گفت، بگیر که من پسر کسره‏ام! سلافه گفت: به خدا از قبیله خودمان بوده است! در همان هنگام سلافه نذر

کرد که در کاسه سر عاصم شراب بخورد و مى‏گفت: هر کس سر عاصم را بیاورد، صد شتر جایزه دارد.

پس از او، کلاب بن طلحة بن ابى طلحه پرچم را گرفت، که زبیر بن عوّام او را به قتل رساند، سپس جلاس بن طلحة بن ابى طلحه پرچم را گرفت، که او را طلحة بن عبید الله کشت. بعد از او پرچم را ارطاة بن شرحبیل گرفت و او را هم على (ع) کشت.

پس از او پرچم را شریح بن قارظ گرتف، ولى نمى‏دانیم چه کسى او را کشته است.

بعد از او صؤاب غلام ایشان پرچم را گرفت، در مورد کشنده او اختلاف است، برخى گفته‏اند سعد بن ابى وقاص او را کشته است و برخى گفته‏اند على (ع) و برخى هم قزمان را کشنده او مى‏دانند، در نظر ما قزمان درست‏تر است. گوید: قزمان خود را به او رساند و دست راستش را قطع کرد، او پرچم را به دست چپ گرفت، قزمان دست چپش را هم قطع کرد، او پرچم را با دو بازوى خود نگهداشت و پشت خود را خم کرد و بانگ برداشت که: اى بنى عبد الدار، آیا خوب تلاش کردم؟ آنگاه قزمان بر او حمله برد و کشتش.

گویند: خداوند متعال، پیامبر خود و یاران او را در هیچ موردى مانند احد پیروزى نداد، ولى مسلمانان عصیان و سرکشى کردند و با یک دیگر به ستیزه برخاستند.

پرچمداران همه کشته شدند و مشرکان چنان به هزیمت رفتند که به پشت سر خود نگاه نمى‏کردند، زنان آنها که در آغاز بر خورد دف مى‏زدند و سخت شادى مى‏کردند، بانگ زارى و وا ویل برداشتند. واقدى گوید: گروه زیادى از صحابه که در جنگ احد حضور داشته‏اند روایت مى‏کنند که: ما هند و زنان دیگر را دیدیم که روى به هزیمت نهاده‏اند و دیگر به کسانى هم که مى‏گریختند اعتراضى نداشتند. خالد هم بسیار تلاش مى‏کرد که از جانب چپ لشکر پیامبر (ص) بگذرد و خود را به سفح برساند، ولى تیراندازان او را عقب مى‏نشاندند، این کار چند مرتبه تکرار شد. ولى در مسلمانان از طرف تیراندازان رخنه افتاد. بدین معنى که پیامبر (ص) به آنها فرمان داده و فرموده بود: شما در جاى خود باقى بمانید و مواظب پشت سر باشید و اگر دیدید که ما به جمع آورى غنیمت مشغول شدیم، شما در آن کار شرکت نکنید، حتى اگر هم دیدید که ما کشته مى‏شویم باز هم به یارى ما نیایید. اما چون مشرکان منهزم شدند و مسلمانان به تعقیب ایشان پرداختند و بدان گونه که مى‏خواستند سلاح در ایشان نهادند و آنها را از لشکرگاه بیرون رانده و شروع به غارت کردن و غنیمت گرفتن کردند، بعضى از تیراندازان به بعضى دیگر گفتند: چرا بى جهت و بدون لزوم در این جا مانده‏اید؟ خداوند متعال دشمن را هزیمت داد و برادران شما مشغول غنیمت گرفتن و غارت لشکرگاه ایشانند،

شما هم وارد شوید و همراه برادرانتان غنیمت برگیرید. برخى دیگر از آنها گفتند: مگر نمى‏دانید که پیامبر (ص) به شما فرمود که «از جاى خود حرکت نکنید و مواظب پشت سر باشید، حتى اگر دیدید که ما کشته شدیم باز هم به یارى ما نیایید و اگر هم دیدید غنیمت جمع مى‏کنیم شما با ما شرکت نکنید و فقط هوادار پشت سر ما باشید.»؟ برخى دیگر گفتند: رسول خدا چنین نخواسته است، خداوند متعال مشرکان را خوار فرمود و آنها را هزیمت داد، شما هم وارد لشکر شوید و همراه برادرانتان غنیمت برگیرید. چون اختلاف کردند عبد الله بن جبیر که فرمانده ایشان بود و در آن روز با جامه سپیدى که پوشیده بود مشخص و نمایان بود، براى ایشان خطبه خواند، نخست خداى را ستود و ستایش کرد و آنگاه به فرمان بردارى از خدا و رسول خدا و اینکه مخالفتى با امر پیامبر (ص) نشود اشاره کرد، ولى آنها سرپیچى کردند و رفتند، چنانچه از همه تیراندازان عده کمى، که کمتر از ده نفر بودند، با فرمانده خود باقى ماندند، از جمله ایشان حارث بن انس بن رافع بود که مى‏گفت: اى قوم، فرمان پیامبرتان را، که به شما فرمود، به یاد آورید و از فرمانده خود اطاعت کنید. گوید: نپذیرفتند و به لشکرگاه مشرکان رفتند که غارت کنند و کوه را رها کردند و به غارت مشغول شدند. صفهاى مشرکان از هم پاشیده شد و سران ایشان به چاره‏جویى گرد آمدند، مسیر باد هم تغییر کرد، از اول روز تا هنگامى که برگشتند حرکت باد از شمال شرقى بود و هنگامى که مشرکان دوباره حمله کردند، حرکت باد از غرب بود، مسلمانان همچنان به نهب و غارت مشغول بودند.

نسطاس خدمتگزار صفوان بن امیه، که بعدها اسلام آورد و مسلمانى پسندیده بود، گوید: من برده بودم و از زمره کسانى که در لشکرگاه باقى ماندند، در جنگ احد هیچیک از بردگان بجز وحشى و صؤاب غلام بنى الدار، جنگ نکردند. ابو سفیان گفت:

اى گروه قریش، غلامان خود را براى حفظ اموال بگذارید و آنها مواظبت از بارها را عهده‏دار باشند. ما هم بارها را در یک جا جمع کردیم و شتران را پاى بند بستیم و بارها را در چادرها و روپوشها قرار دادیم، دو سپاه به یک دیگر نزدیک شدند و ساعتى جنگ کردند و چون یاران ما منهزم شدند و گریختند، یاران محمد وارد لشکرگاه ما شدند، ما میان بارها بودیم، آنها به ما حمله کردند و من هم از کسانى بودم که اسیر شدم. مسلمانها لشکرگاه را به بدترین صورت غارت کردند، مردى از ایشان گفت: اموال صفوان بن امیه کجاست؟ گفتم: او چیزى غیر از اندازه خرج خود برنداشته که آن هم در همین بار است. او مرا پیش راند تا اینکه از جوال یکصد و پنجاه مثقال بیرون آوردم. یاران ما پشت کرده بودند و ما از آنها نا امید شده بودیم، زنها هم گریخته و یا در خیمه‏ها آماده‏

تسلیم شدن بودند. مردان مسلمان مشغول جمع آورى بودند، ما هم همچنان در حالت تسلیم بودیم که ناگاه متوجه کوه شدم که سواران ما از آنجا روى آوردند و وارد معرکه شدند، کسى نبود که آنها را برگرداند، چه تیراندازان آنجا را رها کرده و براى غارت آمده بودند، من مى‏دیدم که تیراندازان کمانها و جعبه‏هاى تیر خود را زیر بغل گرفته و هر کس در دست یا دامن خود چیزى داشت که گرفته بود. بدین جهت هنگامى که سواران ما وارد شدند، به گروهى حمله کردند که در کمال آسودگى مشغول غارت بودند و چنان شمشیر برایشان نهادند که کشتارى سخت کردند. مسلمانان از هر سوى رو به گریز نهادند و پراکنده شدند و آنچه برداشته بودند رها کرده و از لشکرگاه ما بیرون رفتند. ما به کالاهاى خود رسیدیم بدون آنکه چیزى از آن را از دست داده باشیم، اسیران ما آزاد شدند و طلاها را هم در معرکه مى‏یافتیم. من متوجه مردى از مسلمانان شدم که صفوان بن امیه چنان با او درگیر شده و ضربتى به او زده بود که پنداشتم مرده است، ولى هنگامى که به کنار او رسیدم هنوز رمقى داشت، با خنجر خود سرش را جدا کردم، بعدها درباره او پرسیدم، گفتند مردى از بنى ساعده بود، پس از ان خداوند مرا به اسلام هدایت فرمود.

ابن ابى سبره از عمر بن حکم برایم روایت کرد که گفته است: هیچیک از اصحاب پیامبر (ص) را نمى‏شناسم که در جنگ احد چیزى غارت کرده و یا زرى به دست آورده باشد و پس از هجوم دوباره مشرکان، برایش باقى مانده باشد مگر دو نفر، یکى از ایشان عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح است، وى همیانى در میدان پیدا کرد که در آن پنجاه دینار بود و آن را از زیر پیراهن به تهیگاه خود بست، عباد بن بشر هم کیسه‏اى چرمى یافت که در آن سیزده مثقال بود که آن سیزده مثقال بود که آن را در جیب پیراهن خود انداخت و بر تن او پیراهن و زره بود و کمر خود را استوار بسته بود. آن دو آنچه را که یافته بودند به حضور پیامبر (ص) آوردند، آن حضرت از آن خمس بر نداشت و آن را به خودشان بخشید.

رافع بن خدیج گوید: چون تیراندازان به غنیمت رو کردند و فقط عده کمى باقى ماندند، خالد بن ولید به آن تنگه و کمى تیراندازان توجه کرد و با سواران حمله برد، عکرمه هم سواره به آن سو شتافت و به تنى چند از تیراندازان که باقى مانده بودند، حمله کردند، آنها هم آن قدر تیر انداختند تا همگى کشته شدند. عبد الله بن جبیر چندان تیرانداخت تا تیرهایش تمام شد، سپس دست به نیزه برد تا نیزه‏اش شکست، آنگاه با شمشیر چندان پیکار کرد که قبضه آن شکست و کشته شد. گوید: جعال بن سراقه و ابو بردة بن نیار که شاهد کشته شدن عبد الله بن جبیر بودند، آخرین افرادى بودند که از کوه برگشتند و به مسلمانان پیوستند، مشرکان همچنان سواره مى‏تاختند و صفهاى ما از

هم گسیخت. ابلیس که به صورت جعال بن سراقه درآمده بود، سه مرتبه فریاد کشید:

محمد کشته شد! جعال بن سراقه از این جهت که ابلیس به صورت او در آمده بود گرفتارى بزرگى پیدا کرد و حال آنکه جعال همراه مسلمانان و در کنار ابو بردة بن نیا و خوّات بن جبیر بسختى جنگ مى‏کرد. گوید: به خدا، حمله‏اى سریع‏تر از حمله مشرکان در آن روز به خود ندیده بودیم. مسلمانان متوجه جعال بن سراقه شدند و مى‏خواستند او را بکشند و مى‏گفتند: این فریاد کشید که «محمد کشته شد». خوّات بن جبیر و ابو برده به نفع او گواهى دادند که در کنار آنها مشغول جنگ بوده و فریاد زننده کس دیگرى بوده است. رافع بن خدیج گوید: من هم بعدا به نفع او گواهى دادم. رافع گوید: ما به واسطه سرپیچى از فرمان پیامبرمان و از بدنفسى خودمان گرفتار شدیم، مسلمانان به یک دیگر ریختند و بدون اینکه از ترس و شتاب بفهمند چه مى‏کنند، به یک دیگر ضربت مى‏زدند، چنانکه اسید بن حضیر در آن روز دو زخم برداشت، که یکى از آن دو را ابو برده به او زده بود در حالى که نمى‏دانست چه مى‏کند و مى‏گفت: بگیر که من جوانمردى از انصارم! و باز گوید: ابو زعنه هم در میدان جنگ حمله مى‏کرد و بدون توجه دو زخم به ابو برده زد و گفت: بگیر که من ابو زعنه‏ام! و بعد او را شناخت. از آن پس هر گاه ابو برده، ابو زعنه را مى‏دید مى‏گفت: ببین به من چه کردى! و ابو زعنه مى‏گفت: تو خودت هم بدون توجه، اسید بن حضیر را مجروح ساختى، به هر حال این زخم در راه خداست. این موضوع را به عرض پیامبر (ص) رساندند، آن حضرت فرمود:

اى ابو برده، این در راه خداست و اجر تو با خدا خواهد بود، مثل آن است که کسى از مشرکان به تو زخم زده باشد و هر کس چنین کشته شده باشد، شهید است.

یمان حسیل بن جابر و رفاعة بن وقش که هر دو پیر سالخورده بودند، همراه زنان بالاى پشت بامها بودند، یکى از آن دو به دیگرى گفت: اى بى پدر، مگر من و تو چقدر مى‏خواهیم زنده بمانیم، امروز و فرداست که ما در کام مرگ خواهیم بود و از عمر ما باندازه آب خوردن چارپایى بیشتر. باقى نمانده است، بیا شمشیرهاى خود را برداریم و به پیامبر (ص) ملحق شویم، شاید خداوند متعال شهادت را روزى ما فرماید. گوید:

هنوز روز بود احد به سپاه پیامبر (ص) پیوستند. رفاعه را مشرکان کشتند، ولى یمان حسیل را مسلمانان، بدون اینکه بشناسندش در آن هنگام که بهم ریخته بودند، با شمشیر مورد هجوم قرار دادند، فرزندش حذیفه فریاد مى‏کشید: این پدر من است! مواظب پدرم باشید! ولى او کشته شد. حذیفه مى‏گفت: خدا شما را بیامرزد که او مهربان‏ترین مهربانان است، چه کار کردید! پیامبر (ص) براى او آرزوى خیر بیشتر فرمود و فرمان داد تا دیه او را از اموال بپردازند. گویند کسى که او را کشت عتبة بن‏

مسعود بود و حذیفة بن یمان دیه و خون بهاى پدر را به مسلمانان بخشید.

حباب بن منذر بن جموح در آن هنگام فریاد مى‏کشید: اى آل سلمه! جماعتى از مردم به او روى آوردند و گفتند: گوش به فرمانیم اى فراخواننده به سوى خدا، گوش به فرمانیم! و جبّار بن صخر که نمى‏دانست چه مى‏کند، ضربتى سنگین بر سر او زد، تا اینکه مسلمانان شعار خود را که امت! امت! بود تکرار کردند و دست از سر یک دیگر برداشتند.

زبیر بن سعد از عبد الله بن فضل برایم روایت کرد: پیامبر (ص) پرچم را به مصعب بن عمیر داده بود، پس چون مصعب کشته شد، فرشته‏اى به صورت وى پرچم را گرفت. در آخر روز، پیامبر (ص) خطاب به او فرمودند: اى مصعب پیش برو! فرشته به او توجه کرد و گفت: من مصعب نیستم و پیامبر (ص) دانست که او فرشته‏اى است که رسول خدا با او مؤید شده است. از ابو معشر هم همین موضوع را شنیدم.

عبیده دختر نائل از عایشه دختر سعد از قول پدرش سعد بن ابى وقاص برایم روایت کرد که مى‏گفت: در آن روز مردى سپید پوش و نیکو روى را دیدم که او را نمى‏شناختم، هر تیرى که مى‏انداختم او دوباره آن را به من بر مى‏گرداند، گمان مى‏کنم که او فرشته بود.

ابراهیم بن سعد از پدر و پدر بزرگ خود برایم روایت کرد که سعد بن ابى وقاص مى‏گفت: دو مرد سپید پوش را دیدم که یکى بر جانب چپ و دیگرى بر جانب راست پیامبر (ص) بودند و به شدت مى‏جنگیدند و آن دو را نه قبلا دیده بودم و نه بعد دیدم.

از عبید بن عمیر برایم روایت کردند که مى‏گفت: هنگامى که قریش از جنگ احد باز گشتند، در جلسات خود صحبت از پیروزى خویش مى‏کردند و مى‏گفتند اسبان ابلق و مردان سپید پوشى را که در جنگ بدر مى‏دیدیم، ندیدیم. عبید بن عمیر مى‏گفت:

روز جنگ احد فرشتگان جنگ نکردند.

از عمر بن حکم هم برایم روایت کردند که مى‏گفت: در احد پیامبر (ص) حتى به یک فرشته هم یارى داده نشد و فرشتگان در جنگ بدر بودند.

ابن خدیج هم یارى داده نشد و فرشتگان در جنگ بدر بودند.

این خدیج هم از عکرمه مانند همین مطلب را روایت مى‏کرد.

معمر بن راشد از مجاهد برایم روایت کرد که مى‏گفت: فرشتگان در جنگ احد حاضر شدند ولى جنگ نکردند.

سفیان بن سعید هم از مجاهد برایم روایت کرد که مى‏گفت: فرشتگان جنگ نکردند مگر در روز بدر.

ابن ابى سبره از ابو هریره برایم روایت کرد که مى‏گفته است: خداوند متعال به‏

مسلمانان وعده فرموده بود که اگر پایدارى کنند، فرشتگان به ایشان مدد خواهند کرد ولى چون پراکنده شده و گریختند، فرشتگان جنگ نکردند.

از ابو بشیر مازنى برایم روایت کردند: چون شیطان ازبّ العقبه(9) فریاد کشید: محمد کشته شد- و این به خواست خدا بود که چنین بانگى برآید- مسلمانان بر دست و پاى بمردند و به هر سو پراکنده شده و به بالاى کوه گریختند. نخستین کس که مژده سلامت پیامبر (ص) را داد، کعب بن مالک بود. کعب مى‏گوید: شروع به فریاد کشیدن کردم، ولى پیامبر (ص) در حالى که انگشت بر دهان گذاشته بود به من اشاره مى‏فرمود که ساکت باشم.

موسى بن شیبه از کعب بن مالک برایم روایت کرد که مى‏گفته است: چون مسلمانان پراکنده شدند، من نخستین کس بودم که پیامبر (ص) را زنده و سر پا دیدم، پس شروع به مژده دادن به مسلمانان کردم، در آن هنگام من در درّه بودم. پس پیامبر (ص) لباس جنگى کعب را که زرد یا قسمتى از آن زرد بود، خواست و آن را پوشید و جامه جنگى خود را بیرون آورد و کعب آن را پوشید. در آن روز کعب جنگ نمایانى کرد به طورى که هفده زخم برداشت.

معمر بن راشد برایم روایت کرد که کعب بن مالک مى‏گفته است: من در آن هنگام نخستین کسى بودم که پیامبر (ص) را شناختم، من چشمان آن حضرت را از زیر مغفر تشخیص دادم و فریاد کشیدم: اى گروه انصار مژده باد! این رسول خداست! ولى پیامبر (ص) به من اشاره فرمود که ساکت شوم.

ابن ابى سبره از اعرج برایم روایت کرد که: چون شیطان بانگ برداشت که «محمد حتما کشته شده است»، ابو سفیان بن حرب به قریش گفت: کدامیک از شما محمد را کشته است؟ ابن قمیئه گفت: من کشتمش. ابو سفیان گفت: به تو لباس و نشان مخصوص مى‏پوشانیم همچنان که ایرانیان نسبت به پهلوانان خود انجام مى‏دهند.

ابو سفیان همراه ابو عامر فاسق در میدان مى‏گشت که جسد محمد (ص) را میان کشتگان ببیند، چون به جسد خارجة بن زید بن ابى زهیر رسیدند، ابو عامر گفت: اى ابو سفیان آیا این کشته را مى‏شناسى و مى‏دانى کیست؟ گفت: نه. گفت: این خارجة بن زید بن ابى زهیر خزرجى، سرور عشیره بلحارث بن خزرج است. در کنار جسد او جسد عباس بن نضله بود، ابو عامر گفت: این معروف به ابن قوقل و مردى شریف و از خاندان شرف است. گوید: سپس بر پیکر ذکوان بن عبد قیس گذشتند، گفت: این هم‏

از سران مسلمانان است. چون بر پیکر پسر خودش، حنظله گذشتند، ابو سفیان گفت:

اى ابو عامر این کیست؟ گفت: این براى من از همه ایشان گرامى‏تر است، این حنظله پسر ابو عامر است. ابو سفیان گفت: ما که جایگاه کشته شدن محمد را ندیدیم، اگر ابن قمیئه او را کشته بود مى‏دیدیم، او دروغ گفته است! در این هنگام خالد بن ولید را دید، به او گفت: آیا کشته شدن محمد براى تو روشن است؟ خالد گفت: خودم او را دیدم که با گروهى از یاران خود به بالاى کوه مى‏رفتند. ابو سفیان گفت: این درست است! ابن قمیئه دروغ گفته و مى‏پنداشته که او را کشته است.

ابن ابى سبره برایم روایت کرد که محمد بن مسلمه مى‏گفته است: چون مسلمانان پراکنده و گریزان شدند، با چشم خود رسول خدا را دیدم و با گوش خود شنیدم که آن حضرت مى‏فرمود: فلانى و فلانى پیش من بیایید، من رسول خدایم! ولى هیچیک از آن دو توجهى به آن حضرت نکردند و گریختند.

ابن ابى سبره برایم روایت کرد که خالد بن ولید در شام مى‏گفت: چون مسلمانان پراکنده و گریزان شدند، با چشم خود رسول خدا را دیدم و با گوش خود شنیدم که آن حضرت مى‏فرمود: فلانى و فلانى پیش من بیایید، من رسول خدایم! ولى هیچیک از آن دو توجهى به آن حضرت نکردند و گریختند.

ابن ابى سبره برایم روایت کرد که خالد بن ولید در شام مى‏گفت: سپاس خداى را که مرا به اسلام رهنمون فرمود! در روز جنگ احد چون مسلمانان منهزم شدند و گریختند، عمر بن خطاب را دیدم که تنها بود و من همراه گروهى از سپاهیان خشن بودم، هیچ کس جز من او را نشناخت، من روى از او بر گرداندم چون ترسیدم که مبادا همراهان را متوجه او کنم و به سویش هجوم برند و دیدمش که روى به کوه آورده است.

ابن ابى سبره برایم روایت کرد که نافع بن جبیر مى‏گفت: شنیدم مردى از مهاجران مى‏گفت: در جنگ احد حاضر بودم، از هر طرف تیر مى‏بارید و پیامبر (ص) در میان آنها بود، ولى همه تیرها از او بر مى‏گشت و به او نمى‏خورد، در همان حال، عبد الله بن شهاب زهرى را دیدم که مى‏گفت: مرا به محمد راهنمایى کنید، که اگر او برهد من نخواهم رست! حال آنکه پیامبر (ص) تنها و در کنار او بود، عبد الله بن شهاب از کنار پیامبر (ص) گذشت، صفوان بن امیه او را دید و گفت: خاک بر سرت، مگر نمى‏توانستى محمد را بکشى و این غده را قطع کنى، حال آنکه خداوند او را در دسترس تو قرار داده بود؟ عبد الله بن شهاب گفت: مگر تو محمد را دیدى؟ گفت: آرى، تو در کنار او بودى.

گفت: به خدا قسم من ندیدمش. سوگند مى‏خورم که او از ما محفوظ و نگهداشته شده است، ما چهار نفر بودیم و پیمان بسته و عهد کرده بودیم که او را بکشیم، به همین منظور بیرون آمدیم، ولى به این کار موفق نشدیم.

ابن ابى سبره از نملة بن ابى نمله- نام ابى نمله، عبد الله بن معاذ بود و معاذ برادر مادرى براء بن معرور- برایم روایت کرد: چون مسلمانان در احد پراکنده و منهزم شدند، پیامبر (ص) را دیدم که فقط تنى چند همراه او بودند، یاران پیامبر (ص) از

مهاجر و انصار، آن حضرت را همراه خود به کنار کوه بردند، در این لحظه، مسلمانان پرچمى نداشتند، هیچ گروه جنگجو و مشخصى هم نداشتند، حال آنکه سپاهیان دشمن از هر طرف در دشت جولان مى‏دادند و پراکنده مى‏ساختند و هیچ کس از مردم، آنها را دفع نمى‏کرد. من از پى رسول خدا روان شدم و به او نگاه مى‏کردم و آن حضرت به اصحاب خود اشاره مى‏فرمود، مشرکان به لشکرگاه خود برگشتند و درباره ورود به مدینه یا تعقیب ما تبادل نظر مى‏کردند، در همان حال که ایشان اختلاف نظر داشتند، پیامبر (ص) به کنار اصحاب خود رسید، همینکه ایشان پیامبر (ص) را دیدند که سلامت است، چنان خشنود شدند که گویى هیچ چیز بر سر ایشان نیامده است.

ابراهیم بن محمد بن شرحبیل عبدرى از قول پدر خود برایم روایت کرد که مى‏گفت: پرچم مسلمانان را مصعب بن عمیر حمل مى‏کرد، وقتى مسلمانان پراکنده شدند او همچنان پرچم را پایدار و استوار نگاه داشت، ابن قمیئه که سوار اسب بود، پیش آمد و ضربتى به دست راست او زد و آن را قطع کرد، در همان حال مصعب این آیه را مى‏خواند: وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ(10)- و نیست محمد مگر پیامبرى که گذشتند پیش از وى پیامبران- مصعب پرچم را به دست چپ گرفت و خود را روى پرچم خم کرد تا دست چپش هم قطع شد، آنگاه خود را کاملا روى پرچم خم کرد و با دو بازوى خود پرچم را نگهداشت و به سینه چسباند و همان آیه را مى‏خواند. ابن قمیئه براى بار سوم به مصعب حمله کرد و چنان با نیزه به او زد که نیزه شکست و مصعب به خاک افتاد و پرچم سرنگون گردید، هماندم دو مرد از بنى عبد الدار به نامهاى، سویبط بن حرمله و ابو الروم براى نجات پرچم مبادرت کردند، ابو الروم پرچم را برداشت و تا هنگام بازگشت مسلمانان به مدینه، در دست او بود.

موسى بن یعقوب برایم از مقداد روایت کرد که مى‏گفت: چون براى جنگ احد صف بستیم و رویاروى قرار گرفتیم، پیامبر (ص) زیر پرچم مصعب بن عمیر نشست و چون پرچمداران مشرکان کشته شده و ایشان در آغاز به هزیمت رفتند، مسلمانان به لشکرگاه آنها حمله کرده و به غارت سرگرم شدند، که ناگاه مشرکان از پشت سر حمله کردند و مردم پراکنده شدند، پیامبر (ص) پرچمداران را فرا خواند، مصعب بن عمیر پرچم را گرفت و کشته شد. پرچم خزرج را سعد بن عباده داشت و پیامبر (ص) زیر آن ایستاده و یاران آن حضرت بر او گرد آمده بودند، در آخر روز، پیامبر (ص) پرچم مهاجران را به ابو روم عبدرى سپرد و من دیدم که پرچم اوسیان را اسید بن حضیر

داشت. مسلمانان ساعتى با مشرکان درگیر شدند و صفها در هم ریخته بود. ناگاه مشرکان در حالى که شعار مى‏دادند: یا للعزّى، یا آل هبل(11)! سخت بر ما حمله کردند و کشتارى سخت انجام دادند، در همان حال، نسبت به رسول خدا دشنام مى‏دادند و او را مجروح ساختند، ولى سوگند به کسى که محمد (ص) را به حق مبعوث فرموده است، آن حضرت حتى یک وجب از جاى خود تکان نخورد و همچنان پا بر جا و رویاروى دشمن ایستاده بود. گاهى گروهى از اصحاب به سوى آن حضرت مى‏رفتند و دوباره از نزد آن حضرت پراکنده مى‏شدند و من همواره رسول خدا را ایستاده و بر پا مى‏دیدم که یا با کمان خود تیر مى‏انداخت و یا سنگ پرتاب مى‏کرد و تا وقتى که دو گروه از یک دیگر جدا شدند، آن حضرت همراه با گروهى از یاران خود، که چهارده نفر بودند، شکیبایى و پایدارى فرمود. آن گروه هفت نفر از مهاجران و هفت نفر از انصار بودند. از مهاجران:

على بن ابى طالب (ع)، ابو بکر، عبد الرحمن بن عوف، سعد بن ابى وقاص، طلحة بن عبید الله، ابو عبیدة بن جرّاح و زبیر بن عوّام. از انصار: حباب بن منذر، ابو دجانه، عاصم بن ثابت، حارث بن صمّه، سهل بن حنیف، اسید بن حضیر و سعد بن معاذ. برخى سعد بن عباده و محمد بن مسلمه را به جاى سعد بن معاذ و اسید بن حضیر نوشته‏اند. در آن روز، هشت نفر با پیامبر (ص) بیعت تا سر حد مرگ کردند، سه نفر از مهاجران و پنج نفر از انصار، على (ع)، طلحه و زبیر از مهاجران، ابو دجانه، حارث بن صمّه، حباب بن منذر، عاصم بن ثابت و سهل بن حنیف از انصار، که هیچیک از ایشان کشته نشدند. پس پیامبر (ص) آنها را فرا مى‏خواند تا آنکه نزدیک مهراس(12) رسیدند.

از یعقوب بن عمرو بن قتاده برایم روایت کردند که مى‏گفت: در جنگ احد سى نفر همراه پیامبر (ص) پایدارى کردند و همه مى‏گفتند: جان و آبروى ما فداى جان و آبروى تو، و سلام بر تو باد، سلام جاودانه.

گویند: چون جنگ سخت شد و دشمن پیامبر (ص) را احاطه کرد، مصعب بن عمیر و ابو دجانه دشمن را از پیامبر (ص) دفع مى‏کردند تا آنکه جراحات آن حضرت زیاد شد، پس فرمود: چه کسى جان خود را در راه خدا مى‏فروشد؟ پنج جوان از انصار به یارى آمدند که یکى از ایشان عمارة بن زیاد بن سکن بود، وى چندان جنگ کرد تا کار سامان گرفت و گروهى از مسلمانان به جنگ بازگشتند و چندان پیکار کردند که‏

دشمنان خدا پراکنده شدند. پیامبر (ص) به عمارة بن زیاد بن سکن فرمود: به من نزدیک شو! بیا، پیش من بیا! پس پیامبر (ص) او را که چهارده زخم گران داشت، بر روى پاهاى خود گرفت و او درگذشت. پیامبر (ص) مسلمانان را بر مى‏انگیخت و به جنگ تحریض مى‏فرمود، برخى از مشرکان تیر اندازى مى‏کردند که مسلمانان را بترسانند، از جمله ایشان حبّان بن عرقه بود و ابو اسامه جشمى. پس پیامبر (ص) به سعد بن ابى وقاص مى‏فرمود تیر بینداز پدر و مادرم فداى تو! حبّان بن عرقه تیرى انداخت که به دامن جامه ایمن خورد و آن را پاره کرد و ام ایمن برهنه شد، حبّان بن عرقه سخت خندید و این مسئله بر پیامبر (ص) سخت گران آمد، ام ایمن در آن روز براى آب دادن به مجروحان آمده بود. پیامبر (ص) تیرى بدون سوفار برداشته و به سعد بن وقاص دادند و فرمودند: بزن! آن تیر در گودى گلوى حبّان جا گرفت و او به پشت افتاد و عورتش، آشکار شد. سعد گوید: پیامبر (ص) چنان خندید که دندانهاى آن حضرت آشکار شد.

آنگاه فرمود: سعد به خاطر ام ایمن او را کشت، خداى دعایت را مستجاب و تیرت را استوارتر بدارد! در آن روز مالک بن زهیر جشمى برادر ابو اسامه جشمى هم همراه حبّان بن عرقه تیر مى‏انداخت، آن دو به اصحاب پیامبر (ص) تیر مى‏انداختند و گروه زیادى را با تیر کشتند، آنها خود را پشت صخره‏هاى کوه پنهان کرده و به مسلمانان تیر- اندازى مى‏کردند. در همین حین سعد بن ابى وقاص، مالک بن زهیر را دید که از پشت سنگى سر بیرون مى‏آورد و تیر مى‏اندازد، سعد او را نشانه گرفت و تیرى انداخت که به چشم او خورد و از پشت سرش بیرون آمد، او با تمام قامت به آسمان پرید و سقوط کرد و خداوند عزّ و جل او را کشت.

پیامبر (ص) در آن روز چندان با کمان خود تیر انداخت که زه آن پاره شد، قتادة بن نعمان آن کمان را گرفت و بعدها هم در اختیار او بود. در آن روز، چشم قتادة بن نعمان تیر خورد به طورى که از حدقه بیرون آمد و بر گونه‏اش افتاد. قتاده گوید:

به حضور پیامبر (ص) آمدم و گفتم: اى رسول خدا، من همسرى زیبا و جوان دارم که دوستش مى‏دارم و دوستم مى‏دارد و مى‏ترسم که این زخم چشم مرا خوش نداشته باشد.

پیامبر (ص) چشم مرا به جاى خود نهاد که به حال اول برگشت و بینا شد و هیچ ساعتى از شب و روز، چشم مرا نمى‏زند، پس از اینکه قتاده سالخورده شده بود، مى‏گفت: به خدا قسم، این چشم من قوى‏تر است! و از چشم دیگرش هم زیباتر بود.

پیامبر (ص) به جنگ مباشرت فرمود و چندان تیر انداخت که تیرهایش تمام شد و سر کمانش شکست، پیش از آن، زه کمانش هم پاره شده بود، کمان رسول خدا، در حالى که زه آن بیش از یک وجب نبود، در دست او مانده بود، عکّاشة بن محصن کمان‏

را گرفت تا به آن زه بیندازد، پس گفت: اى رسول خدا، این زه نمى‏رسد. پیامبر (ص) فرمود: آن را بکش خواهد رسید! عکّاشه مى‏گوید: سوگند به کسى که او را به حق مبعوث فرموده است، همان زه درست شد چنانکه دو یا سه بار هم آن را به کناره کمان پیچ دادم. پس پیامبر (ص) کمان خود را گرفت و همواره تیر مى‏انداخت، ابو طلحه که پیشاپیش بود و خود را همچون سپرى براى پیامبر (ص) قرار داده بود، گوید: متوجه شدم که کمان پیامبر (ص) شکست و قتادة بن نعمان آن را گرفت. آن روز ابو طلحه تیردان خود را در برابر پیامبر (ص) گشوده بود، او خود تیر انداز بود و صدایى رسا داشت به طورى که پیامبر (ص) مى‏فرمود: صداى ابو طلحه در لشکر بیشتر و بهتر از چهل مرد است. در تیردان ابو طلحه، پنجاه تیر بود که آنها را جلوى پیامبر (ص) ریخت و فریاد کشید: اى رسول خدا، جان من فداى جان تو باد! و یکى یکى آن تیرها را پرتاب کرد، پیامبر (ص) پشت سر ابو طلحه ایستاده بود و سر خود را از فاصله سرو دوش ابو طلحه بیرون مى‏آورد و هدفها را نگاه مى‏فرمود، تا اینکه تیرهاى ابو طلحه تمام شد و او مى‏گفت: گلوى من فداى گلوى تو باد، خدا مرا فداى تو گرداند! و چنان بود که اگر پیامبر (ص) چوبى از زمین بر مى‏داشت و به ابو طلحه مى‏داد و مى‏فرمود آن را بینداز! ابو طلحه آن را همچون تیر خوبى به کار مى‏برد.

تیر اندازانى که در سپاه رسول خدا بوده و نامشان ثبت شده است، اینها هستند:

سعد بن ابى وقاص، سائب بن عثمان بن مظعون، مقداد بن عمرو، زید بن حارثه، حاطب بن ابى بلتعه، عتبة بن غزوان، خراش بن صمّه، قطبة بن عامر بن حدیده، بشر بن براء بن معرور، ابو نائله سلکان بن سلامه، ابو طلحه، عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح و قتادة بن نعمان.

در این روز، تیرى به ابو رهم غفارى خورد که در گلوى او جا گرفت، او پیش پیامبر (ص) آمد و آن حضرت آب دهان خویش را به محل زخم مالید و او بهبود یافت، از این روى ابو رهم را «سربریده» مى‏نامیدند.

چهار نفر از قریش همپیمان و متعهد شده بودند که پیامبر (ص) را بکشند و مشرکان هم ایشان را مى‏شناختند، این چهار نفر عبارت بودند از: عبد الله بن شهاب، عتبة بن ابى وقاص، ابن قمیئه و ابىّ بن خلف. عتبه چهار سنگ به رسول خدا (ص) پرتاب کرد و دندانهاى بین انیاب و پیشین آن حضرت را شکست، به طورى که دندان پایین سمت راست از ریشه کنده شد، گونه‏هاى پیامبر چنان شکافته شد که حلقه‏هاى مغفر در آنها پنهان شد، دو زانوى آن حضرت هم زخمى شد. ابو عامر فاسق هم گودالهایى شبیه خندق در راه مسلمانان کنده بود که پیامبر (ص) هم بدون توجه کنار یکى از آنها

توقف فرموده بود. آنچه در نظر ما ثابت است، این است که، ابن قمیئه به گونه‏هاى حضرت سنگ پرتاب کرد و عتبة بن ابى وقاص با سنگ لب آن حضرت با شکافت و دندانهایش را شکست. ابن قمیئه پیش آمد در حالى که فریاد مى‏کشید: مرا بر محمد راهنمایى کنید که سوگند به آن کس که به او سوگند مى‏خورند، اگر او را ببینم مى‏کشمش! در همان حال که ابن قمیئه شمشیر کشیده و به پیامبر (ص) حمله کرده بود، عتبة بن ابى وقاص هم به آن حضرت تیر انداخت، بر تن پیامبر (ص) دو زره بود، آن حضرت در گودالى که پیش پاى او بود افتاد و هر دو زانویش آماس کرد، شمشیر ابن قمیئه کارگر نیفتاد ولى به واسطه سنگینى آن، پیامبر (ص) در گودال سقوط کرد.

رسول خدا در حالى که على (ع) دست او را گرفته بود و ابو طلحه هم از پشت سر کمک مى‏کرد، به پا خاست و ایستاد.

از ابى بشیر مازنى روایت است که مى‏گفت: من در حالى که نوجوان بودم، در جنگ احد حضور داشتم و دیدم که ابن قمیئه با شمشیر کشیده به پیامبر (ص) حمله کرد و متوجه شدم که پیامبر (ص) در گودالى که روبروى او بود افتاد و پنهان شد، من شروع به فریاد کشیدن کردم و مسلمانان به آن سو دویدند و دیدم که ابو طلحه دامن پیامبر (ص) را گرفت تا توانست بپا خیزد.

همچنین گفته شده است کسى که به گونه و پیشانى پیامبر (ص) سنگ زده و آن را شکسته، ابن شهاب بوده است و کسى که موجب پارگى لب و شکسته شدن دندانهاى آن حضرت شده، عتبه بن ابى وقاص بوده است، و کسى که به گونه آن حضرت چنان سنگ زده که حلقه‏هاى مغفر در آنها فرو رفته، ابن قمیئه بوده است، از زخم پیشانى پیامبر (ص) چندان خون جارى شد که ریش آن حضرت خون آلود شد. سالم خدمتگزار ابو حذیفه خون از چهره پیامبر (ص) مى‏شست و مى‏زدود و پیامبر (ص) مى‏فرمود: چگونه ممکن است رستگار شوند مردمى که با پیامبر خود، که ایشان را به خدا دعوت مى‏کند، چنین رفتار مى‏کنند؟ پس در این مورد خداوند متعال این آیه را نازل فرمود: لَیْسَ لَکَ مِنَ الْأَمْرِ شَیْ‏ءٌ أَوْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ …- نیست هیچ به دست تو از کار این کافران، یا توبه دهدشان … (بخشى از آیه 127، سوره 3، آل عمران).

سعد بن ابى وقاص مى‏گوید: شنیدم که پیامبر (ص) مى‏فرمود: خشم خدا نسبت به مردمى که دهان پیامبرش را خونین کردند، شدید است، خشم خدا بر مردمى که چهره پیامبرش را خونین کردند، شدید است، خشم خدا بر هر کس که پیامبر او را بکشد، شدید است! سعد مى‏گوید: این نفرین پیامبر (ص) تا حدودى دلم را نسبت به برادرم آرام کرد و حال آنکه چندان به کشتن او حریص بودم که نسبت به هیچ چیز آن قدر

حرص نداشتم، هر چند تا آنجا که مى‏دانستم بد خلق و عاق پدر نبود. دو بار صفوف مشرکان را شکافتم و در جستجوى برادرم بر آمدم که بکشمش، اما مانند روباه از من مى‏گریخت، دفعه سوم پیامبر (ص) فرمود: اى بنده خدا چه قصدى دارى؟ آیا مى‏خواهى خودت را بکشى؟ پس، از آن کار صرف نظر کردم. پیامبر (ص) فرمود:

پروردگارا، سال را بر هیچیک از ایشان تمام نکن! سعد گوید: به خدا سوگند، هیچیک از کسانى که رسول خدا را سنگ و تیر زده و مجروح کرده بودند، سال را به آخر نرساند.

عتبه مرد، اما در مورد ابن قمیئه اختلاف است، برخى گفته‏اند در میدان کارزار کشته شد، برخى گفته‏اند چون در احد به مصعب بن عمیر تیر زد و گفت: بگیر که من ابن قمیئه‏ام! و مصعب را کشت، پیامبر (ص) او را نفرین کرد و فرمود: خدا خوار و ذلیلش کند! و او هنگامى که مى‏خواست میشى را که پاهایش را گرفته بود بدوشد، میش به او شاخ زد و کشته شد و جسد او را در کوهها پیدا کردند، این دشمن خدا همان کسى است که در احد پیش اصحاب خود برگشته و گفته بود که پیامبر (ص) را کشته است، او از عشیره بنى ادرم، از قبیله بنى فهر بود.

عبد الله بن حمید بن زهیر چون رسول خدا را به این حال دید، در حالى که سراپا آهن پوشیده بود، اسب خود را به تاخت در آورده جلو آمده و شعار مى‏داد که: من ابن زهیرم، محمد را به من نشان دهید تا بکشمش یا کشته شوم! ابو دجانه راه را بر او گرفت و گفت: به جنگ کسى بیا که با جان خود جان محمد را نگهدارى مى‏کند! ابو دجانه ضربتى به اسب او زد و آن را پى کرد و اسب از پا در آمد، آنگاه با شمشیر به ابن زهیر حمله کرد و گفت: بگیر که من ابن خرشه‏ام! پیامبر (ص) در حالى که به او نگاه مى‏کرد، گفت: پروردگارا، از ابن خرشه خوشنود باش همچنان که من از او خوشنودم.

از عایشه روایت است که مى‏گفت: از ابو بکر شنیدم که مى‏گفت: هنگامى که در احد پیامبر (ص) تیر خورد و دو حلقه مغفر در گونه‏هاى او فروشده بود، شتابان به جانب آن حضرت دویدم، در همان حال دیدم کسى هم از سمت مشرق چنان بسرعت مى‏آید که گویى مرغ در حال پرواز است، گفتم: خدا کند که این طلحة بن عبید الله باشد! چون با هم پیش پیامبر (ص) رسیدیم، دیدم که ابو عبیدة بن جراح است، او پیشدستى کرد و گفت: اى ابو بکر تو را به خدا قسم مى‏دهم که مرا ترک نکنى و بگذارى که این حلقه‏ها را از چهره رسول خدا بیرون بکشم. من این کار را به او واگذاشتم، پیامبر (ص) مى‏فرمود: مواظب دوست خود طلحة بن عبید الله هم باشید. گوید: ابو عبیده با دندانهاى جلو خود یکى از حلقه‏هاى مغفر را بیرون کشید، حلقه چنان محکم شده بود که چون آن را بیرون کشید، خود به زمین افتاد و یکى از دندانهایش کنده شد، سپس‏

و حلقه دیگر را، با دندان دیگر خود بیرون کشید، بدین جهت ابو عبیده میان مردم معروف به «بى دندان» بود.

همچنین گفته‏اند کسى که دو حلقه را از چهره پیامبر (ص) بیرون کشیده است، عقبة بن وهب بن کلده بوده است و هم گفته‏اند که ابو الیسر بوده است، در نظر ما ثابت تر آن است که عقبه این کار را کرده است.

ابو سعید خدرى مى‏گوید: چون روز احد پیامبر (ص) زخمى شد و دو حلقه مغفر در گونه‏هاى آن حضرت فرو رفت، همینکه حلقه‏ها را بیرون آوردند، چنان خون بیرون مى‏آمد که گویى از دهانه مشک آب مى‏ریزد، پس مالک بن سنان محل زخم را با دهان خود مى‏مکید و خون را بیرون مى‏ریخت، پیامبر (ص) فرمود: هر کس دوست دارد به کسى نگاه کند که خون او با خون من آمیخته شده است، به مالک بن سنان بنگرد. به مالک گفتند: خون مى‏آشامى؟ گفت: آرى، خون رسول خدا را مى‏آشامم. پس پیامبر (ص) فرمود: خون هر کس با خون من تماس بگیرد، آتش جهنم به او نخواهد رسید.

ابو سعید خدرى مى‏گوید: من از کسانى بودم که از محل شیخان برگردانده شده بودیم و اجازه شرکت در جنگ به ما داده نشده بود، ولى در آن روز چون خبر مجروح شدن پیامبر (ص) و پراکنده شدن مسلمانان به ما رسید، من هم همراه گروهى از پسر بچه‏هاى بنى خدره خود را به پیامبر (ص) رساندیم تا از سلامتى آن حضرت آگاه شویم و به خانواده‏هایمان خبر بدهیم، ما در بطن قناة(13) متوجه شدیم که مردم دارند بر مى‏گردند، ولى ما مقصدى جز دیدار پیامبر (ص) نداشتیم. چون پیامبر (ص) به من نگاه فرمود، گفت: سعد بن مالک هستى؟ گفتم: آرى، پدر و مادرم فداى تو باد! به او نزدیک شدم و هر دو زانویش را بوسیدم، آن حضرت که بر اسب خود سوار بود، به من فرمود: خدا در مصیبت پدرت به تو پاداش دهاد! پس چون به چهره پیامبر نگریستم در هر گونه آن حضرت زخمى به اندازه درهمى دیدم، در پیشانى او هم، نزدیک رستنگاه موى، شکافى بود و از لب زیرین او خون مى‏ریخت، دندانهاى سمت راست هم از ریشه شکسته بود، دیدم که بر روى زخمها چیز سیاهى است، پرسیدم: چیست؟ گفتند:

بوریاى سوخته. پرسیدم: چه کسى گونه‏هاى رسول خدا را مجروح کرده است؟ گفتند:

ابن قمیئه. گفتم: پیشانى او را که شکسته است؟ گفتند: ابن شهاب. گفتم: لب او را چه کسى زخمى کرده است؟ گفتند: عتبه. من پیشاپیش پیامبر (ص) مى‏دویدم تا آنکه بر در خانه فرود آمد، آن حضرت به سختى پیاده شد و من متوجه شدم که هر دو زانوى او

آماس کرده است، پیامبر (ص) که به سعد بن معاذ و سعد بن عباده تکیه داده بود، وارد خانه خود شد. چون آفتاب غروب کرد، بلال اذان گفت و پیامبر (ص) در همان حال که به سعد بن معاذ و سعد بن عباده تکیه داده بود، بیرون آمد و پس از نماز به خانه برگشت، مردم در مسجد چراغ و آتش برافروخته بودند و خستگان و مجروحان را زخم بندى مى‏کردند. بلال اذان نماز عشاء را گفت و آن وقتى بود که قرمزى روز هم بکلى از میان رفته بود، ولى پیامبر (ص) براى نماز بیرون نیامد، بلال همچنان بر در خانه پیامبر نشسته بود، چون یک سوم شب گذشت، وى پیامبر (ص) را صدا زد و گفت: اى رسول خدا، وقت نماز است! پس پیامبر (ص) که خواب مانده بود، بیرون آمد. گوید: متوجه شدم که آن حضرت سبک‏تر و راحت‏تر از وقتى که وارد خانه شد، راه مى‏رود، من هم نماز عشاء را همراه پیامبر (ص) گزاردم و آن حضرت به خانه خود برگشت، مردان در فاصله خانه تا جایگاه نماز صف کشیده بودند. پیامبر (ص) تنها راه مى‏رفت تا وارد خانه‏اش شد، من به خانه خود برگشتم و مژده سلامتى رسول خدا را به ایشان دادم، خداى را سپاس گفتند و خوابیدند، سران اوس و خزرج در مسجد و کنار در خانه پیامبر (ص) ماندند که پاسدارى دهند، زیرا مى‏ترسیدند که قریش دوباره حمله کنند.

گویند: فاطمه (ع) همراه برخى از زنان بیرون آمده بود، چون چهره پیامبر (ص) را چنان دید، او را در آغوش گرفت و شروع به پاک کردن خون از چهره آن حضرت فرمود و پیامبر (ص) مى‏فرمود: خشم الهى نسبت به مردمى که چهره پیامبرش را خونین کردند شدید خواهد بود! على (ع) براى آوردن آب به آبگیر رفت و به فاطمه (ع) فرمود: این شمشیر غیر قابل نکوهش را بگیر. على (ع) در سپر خود آب آورد، پیامبر (ص) که سخت تشنه بود، خواست آب بیاشامد ولى نتوانست، چون بویى از آب استشمام کرد که خوشش نیامد و فرمود: این آبى است که بو و طعم آن دگرگون شده است. چون در دهان پیامبر (ص) خون جمع شده بود، با آن آب مضمضه فرمود و دهان خود را شستشو داد، فاطمه (ع) هم خون از چهره پیامبر شست. چون پیامبر (ص) شمشیر خون آلود على (ع) را دید فرمود: چه نیکو جنگ کردى، عاصم بن ثابت و حارث بن صمّه و سهل بن حنیف هم خوب جنگ کردند، شمشیر ابو دجانه هم غیر قابل نکوهش است. پیامبر (ص) نتوانست از آن آب بیاشامد، محمد بن مسلمه همراه زنها به جستجوى آب رفت، مجموعا چهارده زن آمده بودند که فاطمه (ع) دختر پیامبر (ص) هم با ایشان بود، زنها خوراکى و آشامیدنى بر پشت خود حمل مى‏کردند و مجروحان را زخم بندى و مداوا کرده و به آنها آب مى‏رساندند.

کعب بن مالک مى‏گوید: ام سلیم دختر ملحان و عایشه را روز جنگ احد دیدم که‏

مشکهاى آب را بر پشت خود حمل مى‏کردند، حمنه دختر جحش تشنگان را آب مى‏داد و زخمیها را معالجه مى‏کرد، ام ایمن هم زخمیها را آب مى‏داد. چون محمد بن مسلمه در آنجا آب قابل آشامیدن نیافت و پیامبر (ص) نیز سخت تشنه بود، وى خود را به قناتى که در محله قصور التیمییّن قرار داشت، رساند و با مشک خود از پى آب آن قنات، آب شیرین آورد که پیامبر (ص) آشامید و براى محمد بن مسلمه دعاى خیر فرمود. خون چهره پیامبر (ص) بند نمى‏آمد و آن حضرت مى‏فرمود: دشمن دیگر بر ما چنین پیروزى اى نخواهد یافت و شما رکن کعبه را استلام خواهید کرد. فاطمه (ع) خون چهره پیامبر (ص) را مى‏شست و على (ع) با سپر خود آب مى‏ریخت، ولى چون فاطمه (ع) دید که خون بند نمى‏آید، قطعه حصیرى را سوزاند و چون خاکستر شد، آن را بر زخم پاشید و خون بند آمد. همچنین گفته شده است که با پشم سوخته آن را معالجه کرد، پیامبر (ص) بعدها زخمهاى چهره‏اش را با استخوان پوسیده معالجه مى‏فرمود تا اثر آن از بین برود، همچنین تا یک ماه، اثر ضربه سنگین شمشیر ابن قمیئه را بر دوش خود تحمل مى‏فرمود، شاید هم بیش از یک ماه و آثار زخمهاى چهره خود را با استخوان پوسیده معالجه مى‏کرد.

از سعید بن مسیب روایت است که در روز احد ابىّ بن خلف در حالى که اسب خود را به تاخت درآورده بود پیش آمد و نزدیک پیامبر (ص) رسید، گروهى از اصحاب راه را بر او گرفتند که بکشندش، پیامبر (ص) فرمود: از او کناره بگیرید! و خود در حالى که زوبین در دست داشت برخاست و زوبین پرتاب کرد، زوبین به محل فاصله میان کلاه خود و زره ابىّ خورد و او از اسب در افتاد و یکى از دنده‏هایش شکست، قریش او را با حال سنگین با خود بردند و او در راه مرد و این آیه درباره او نازل شد: وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى‏- و تو تیر نینداختى آنگاه که تیر انداختى، بلکه خداى تیر انداخت (بخشى از آیه 17، سوره 8).

کعب بن مالک از قول پدرش روایت مى‏کند: ابىّ بن خلف براى پرداخت فدیه پسر خود که در بدر اسیر شده بود به مدینه آمد و به پیامبر (ص) گفت: من اسب بسیار خوبى دارم که همه روزه مقدار زیادى ذرت مى‏دهمش، تو را در حالى که سوار بر آن باشم، خواهم کشت. پیامبر (ص) فرمود: انشاء الله، من تو را همان طور که سوار بر آن باشى خواهم کشت. گفته‏اند که ابىّ بن خلف این موضوع را در مکه اظهار داشته بود و چون این گفتار او در مدینه به عرض پیامبر (ص) رسید، فرمود: انشاء الله، من او را در حالى که بر آن اسب سوار باشد خواهم کشت.

گویند: پیامبر (ص) در جنگ به پشت سر خود توجه نمى‏کرد و به اصحاب خود

مى‏فرمود: مى‏ترسم که ابىّ بن خلف از پشت سر به من حمله کند، هر گاه او را دیدید، مرا متوجه او کنید. ناگاه، ابىّ بن خلف در حالى که اسب مى‏تاخت پیدا شد و پیامبر (ص) او را دید و شناخت، ابىّ فریاد مى‏کشید: اى محمد اگر تو نجات یابى من نجات نخواهم یافت! مسلمانان به پیامبر (ص) گفتند: چون به تو برسد چه مى‏کنى؟ او دارد به قصد تو مى‏آید، اگر اجازه فرمایى بعضى از ما آهنگ او کنیم. پیامبر (ص) موافقت نفرمود، چون ابىّ نزدیک شد، حضرت حربه حارث بن صمّه را گرفت و به اصحاب خود بانگ زد و آنها را پراکنده ساخت، ما همچون مگس که از گرد شتر نر پراکنده شود، کنار رفتیم، چون هر گاه پیامبر (ص) به تلاش و کوشش مى‏پرداخت هیچ کس مانند او نبود. پیامبر (ص) حربه را گرفت و آن را به گردن ابىّ که بر اسب خود سوار بود، پرتاب کرد، ابىّ به خرخر افتاد، چنانکه گاو خوار مى‏کشد. یارانش به او مى‏گفتند: تو را باکى نیست. این ضربت مختصرى که به تو خورده است، اگر به چشم هر یک از ما مى‏خورد زیانى نمى‏رساند. ابىّ گفت: سوگند به لات و عزّى، این ضربت که به من خورد اگر به همه مردم ذى المجاز(14) مى‏خورد تمامشان مى‏مردند! مگر محمد نگفت که «ترا خواهم کشت»؟ قریش او را با خود بردند و این مسأله موجب شد که از تعقیب پیامبر (ص) باز مانند و پیامبر (ص) در پاى کوه به اصحاب خود پیوست. نیز گفته شده است که آن حضرت حربه را از زبیر بن عوام گرفته بود.

ابن عمر مى‏گفت: ابىّ بن خلف در رابغ(15) درگذشت، من ساعتى از شب گذشته بود که در رابغ راه مى‏رفتم، ناگاه دیدم آتشى بر افروخته شد، نزدیک آن رفتم، دیدم مردى از میان آتش بیرون آمد در حالى که در سلسله‏هاى زنجیر بسته بود و آنها را با خود مى‏کشید و فریاد مى‏زد: عطش! عطش! و مردى مى‏گفت: به او آب ندهى، این ابىّ بن خلف است که پیامبر (ص) او را کشته است. پس من مى‏گفتم: نابود و از رحمت خدا دور باد. نیز گفته شده که در سرف(16) مرده است. همچنین گویند، چون پیامبر (ص) حربه زبیر را گرفت و ابىّ بر آن حضرت حمله آورد، مصعب بن عمیر رو در روى او قرار گرفت و خود را میان او و پیامبر (ص) حایل ساخت و ضربتى به چهره او زد، پیامبر (ص) هم متوجه نقطه‏اى میان کلاهخود و زره او که برهنه بود، شدند و ضربتى به آنجا زدند، ابىّ از اسب سقوط کرد و به خرخر افتاد. گوید: عثمان بن عبد الله بن مغیره‏

مخزومى در حالى که بر اسب ابلقى سوار بود و کاملا جامه جنگ پوشیده بود، آهنگ پیامبر (ص) کرد، آن حضرت به جانب کوه روى کرده بود، عثمان فریاد مى‏کشید: اگر تو رهایى یابى من رهایى نخواهم یافت! پس پیامبر (ص) ایستاد و اسب عثمان در یکى از گودالهایى که ابو عامر کنده بود، افتاد و برو در آمد، اسب در حالى که چشمهایش صدمه دیده بود، بیرون آمد و اصحاب پیامبر (ص) آن را گرفته و پى کردند. حارث بن صمّه پیاده به سوى عثمان رفت و ساعتى با شمشیر به یک دیگر ضربت زدند، عثمان زره‏اش را به کمر زده بود، بدین جهت حارث ضربتى به پاى او زد که قطع شد و در افتاد، سپس به او حمله کرد و سرش را برید و جامه جنگى او را که زره و مغفر و شمشیر بسیار خوبى بود، برداشت، شنیده نشده است که جامه‏هاى جنگى کس دیگرى را بیرون آورده باشند. پیامبر (ص) که به مبارزه آن دو مى‏نگریست، در مورد مرد کشته شده سؤال فرمود، پاسخ دادند عثمان بن عبد الله بن مغیره مخزومى است. فرمود: سپاس خداى را که هلاکش ساخت. ابن عثمان را عبد الله بن جحش در روز نخیله اسیر گرفته و به حضور پیامبر (ص) آورده بود، او فدیه پرداخت و خود را آزاد ساخت و نزد قریش بازگشت تا اینکه در جنگ احد شرکت کرد و کشته شد. چون عبید بن حاجز عامرى کشته شدن عثمان را دید، همچون جانور درنده‏اى حمله آورد و ضربتى به حارث زد که او را از ناحیه کتف زخمى ساخت، حارث به زمین افتاد ولى یارانش او را بلند کردند.

ابو دجانه آهنگ عبید کرد، آنها ساعتى با یک دیگر مبارزه کردند و هر یک با سپر ضربه شمشیر دیگرى را رد مى‏کرد، تا اینکه ابو دجانه بر او حمله کرد و کمرش را گرفته و او را به زمین کوفت و همچنان که گوسپند را مى‏کشند، سرش را برید و به پیامبر (ص) پیوست.

گویند: سهل بن حنیف شروع به دفع دادن تیرها از پیامبر (ص) کرد و آن حضرت با محبت مى‏فرمود: به سهل تیر بدهید که تیراندازى براى او سهل است! سپس پیامبر (ص) به ابو الدّرداء نگریست که ایستادگى مى‏کند در حالى که مردم از هر سوى گریزانند، فرمود: عویمر نیکو سوارى است! ولى برخى گفته‏اند که ابو الدّرداء در جنگ احد حضور نداشته است.

واقدى گوید: برایم روایت کردند که ابى اسیرة بن حارث بن علقمه با یکى از بنى عوف درگیر شد، ضرباتى به یک دگر زدند که هر یک خود را از دیگرى حفظ مى‏کرد، گویى دو جانور درنده بودند که گاهى از حمله باز مى‏ایستادند و گاهى حمله مى‏کردند.

سپس دست به گریبان شدند و به یک دگر چسبیدند و به زمین افتادند، ولى ابو اسیره رقیب را خاک کرد و با شمشیر خود سر او را برید، همچنانکه گوسپند را سر مى‏برند و

از روى جسد او برخاست. در همین هنگام، خالد بن ولید، که بر اسبى سیاه با پیشانى و ساقهاى سپید سوار بود و نیزه بلندى در دست داشت، سر رسید و از پشت سر چنان نیزه‏اى به پشت ابى اسیره زد که پیکان آن از سینه او سر در آورد و هماندم مرد، خالد برگشت در حالى که مى‏گفت: من ابو سلیمان‏ام! گویند: طلحة بن عبید الله در آن روز جنگى سخت کرد و دشمن را از پیامبر (ص) دور کرد، طلحه مى‏گفت: دیدم که یاران رسول خدا گریخته‏اند و مشرکان حمله کرده و به پیامبر (ص) رو آورده و از هر طرف او را احاطه کرده‏اند، نمى‏دانستم آیا از جلو حمله کنم یا از پشت سر، یا از چپ و یا راست، گاهى دشمن را از پیش روى مى‏راندم و گاه از پشت سر، تا پراکنده شدند. پیامبر (ص) در آن روز به طلحه فرمود: آنچه بر عهده‏ات بود انجام دادى! سعد بن وقاص هر گاه سخن از طلحه مى‏آورد، مى‏گفت:

خدایش رحمت کناد، او در روز احد از همه ما بیشتر پیامبر (ص) را بى نیاز کرده و از آن حضرت مواظبت کرد. مى‏گفتند: چگونه؟ مى‏گفت: ما همگى نخست از پیامبر (ص) کناره گرفتیم و دوباره پیش او برگشتیم و حال آنکه او همواره ملازم آن حضرت بود، خودم او را دیدم که گرد پیامبر (ص) مى‏گشت و خود را سپر او کرده بود.

از طلحه پرسیدند: اى ابو محمد، انگشت کوچک دستت چطور شده است؟ گفت:

مالک بن زهیر جشمى تیرى به طرف پیامبر (ص) انداخت، معمولا هدف او خطا نمى‏شد، من دست خود را مقابل چهره پیامبر (ص) گرفتم و تیر به انگشتم خورد.

انگشت او فلج شده بود. گویند: چون مالک بن زهیر او را تیر زد، گفت: آخ! پیامبر (ص) فرمود: اگر مى‏گفت بسم الله وارد بهشت مى‏شد و مردم مى‏دیدند! و پیامبر (ص) فرمود: هر کس دوست دارد به مردى از اهل بهشت بنگرد که در دنیا گام بر مى‏دارد، به طلحة بن عبید الله بنگرد، طلحه از کسانى است که عهد و پیمان خود را بر آورده است.

طلحه مى‏گوید: چون مسلمانان به هزیمت رفتند و برگشتند در آن فاصله، مردى از بنى عامر بن لؤىّ بن مالک، که نیزه‏اى در دست داشت و سراپا غرق در آهن بود و بر اسبى سرخ با پیشانى و دم سپید سوار بود، پیش آمد و در همان حال فریاد مى‏کشید: من دارنده مهره‏هاى سپید دریایى هستم، مرا به محمد رهنمایى کنید! من اسب او را پى کردم که از پا در آمد، سپس نیزه‏اش را گرفتم و چنان به او زدم که در حدقه چشمش جا گرفت و بانگى چون بانگ گاو مى‏کشید، از او جدا نشدم تا پاى خود را بر گونه‏اش نهادم و جامه مرگ بر او پوشاندم. بر سر طلحه دو ضربه خورده بود که به شکل صلیب در آمده بود، مردى از مشرکان او را دو ضربت زد، یک ضربه در حالى که به او روى آورده بود و ضربه دیگرى در حالى که از او برگشته بود، و از هر دو زخم خون جارى‏

بود. ابو بکر گوید: روز احد به حضور پیامبر (ص) رسیدم، فرمود: مواظب پسر عمویت باش! من به سراغ طلحه رفتم، او بیهوش افتاده و خون از زخمش جارى بود، بر چهره‏اش آب زدم تا به هوش آمد، پرسید: رسول خدا در چه حال است؟ گفتم: خوب است، او مرا نزد تو فرستاد. گفت: خدا را شکر، هر مصیبتى پس از او بزرگ است.

ضرار بن خطاب فهرى مى‏گفت: طلحه به عمره آمده بود، دیدم که سرش را مى‏تراشید و اثر زخمى را که چون صلیب بود بر سرش دیدم. به خدا قسم، من هر دو ضربت را به او زده بودم، او رویا روى من قرار گرفت، ضربتى زدم و در حالى که از من گذشته بود، دوباره به او حمله کردم و ضربتى دیگر زدم.

گویند: در جنگ جمل پس از اینکه على (ع) گروهى از مردم را کشت و وارد بصره شد، مردى عرب پیش آن حضرت آمد، برابرش ایستاد و صحبت کرد و به طلحه دشنام داد، على (ع) بر او بانگ زد و او را منع فرمود و گفت: تو در جنگ احد نبودى تا به اهمیت خدمت او به اسلام و مقام او در نزد پیامبر (ص) پى ببرى. آن مرد سر شکسته شد و سکوت کرد. مرد دیگرى پرسید: خدمت و گرفتارى او در احد چگونه بود که خدایش رحمت کناد؟ على (ع) فرمود: آرى، خدایش رحمت کناد! من خود او را دیدم که جان خود را سپر رسول خدا قرار داده بود، شمشیرها او را فرو گرفته و تیر از هر سو مى‏بارید و او همچنان خود را سپر رسول خدا قرار داده بود. مرد دیگرى گفت: خوب، در آن روز گروهى از اصحاب پیامبر (ص) کشته شدند و خود آن حضرت هم مجروح شد. على (ع) فرمود: گواهى مى‏دهم که خود شنیدم که پیامبر (ص) مى‏فرمود: اى کاش من هم همراه اصحاب پایین کوه کشته شده بودم. سپس على (ع) گفت: اگر در آن روز بودى، مى‏دیدى که من از یک سو دشمن را مى‏رانم، ابو دجانه هم در سویى دیگر، گروهى از دشمن را مى‏راند و سعد بن ابى وقاص گروه دیگرى را دور مى‏راند، تا اینکه خداوند همه گرفتاریها را رفع فرمود. در آن روز، من یکه و تنها به گروهى خشن از دشمنان برخوردم که عکرمة بن ابى جهل هم میان آنها بود، با شمشیر کشیده خود را وسط ایشان انداختم، من شمشیر مى‏زدم و آنان مرا احاطه کرده بودند، تا اینکه توانستم از میان ایشان بیرون روم، ولى دوباره حمله کردم و به همانجا که آمده بودم بازگشتم، اما مرگ من به تأخیر افتاد و خداوند متعال کار شدنى را مقدر فرموده و به انجام مى‏رساند.

واقدى گوید: از قول کسى که به حباب بن منذر بن جموح مى‏نگریسته است، برایم روایت کردند که مى‏گفت: او چنان گرداگرد دشمن بر مى‏آمد و حمله مى‏کرد که گویى بر گله گوسپندان حمله مى‏کند و دشمنان چنان او را محاصره کرده بودند که گفته‏

مى‏شد: «حباب کشته شد.» اما او در حالى که شمشیر در دستش بود آشکار شد و دشمن از گرد او پراکنده شدند، او شروع به حمله کرد، به هر گروه که حمله مى‏کرد به سوى جمع مى‏گریختند، پس، حباب پیش پیامبر (ص) برگشت. در آن روز حباب با دستار سبزى که بر سر خود بسته بود، مشخص بود.

در آن روز، عبد الرحمن بن ابى بکر که سوار بر اسب و آنچنان غرق در آهن بود که فقط دو چشم او دیده مى‏شد، به میدان آمد و گفت: من عبد الرحمن پسر عقیق هستم.

چه کسى با من مى‏جنگد؟ گوید: ابو بکر برجست، شمشیر خود را کشید و گفت: اى رسول خدا، با او مبارزه کنم؟ پیامبر (ص) فرمود: شمشیرت را غلاف کن، به جاى خود برگرد و ما را از خود بهره‏مند دار.

پیامبر (ص) مى‏فرمود: من براى شماس بن عثمان مثلى بهتر از سپر نمى‏شناسم- مقصود آن حضرت این بود که شماس بسیار خوب از رسول خدا دفاع کرده بود. پیامبر (ص) به هر طرف که روى مى‏فرمود، شماس را مى‏دید که با شمشیر خود مشغول دفع دشمنان است و چون پیامبر (ص) محاصره شد، باز هم خود را سپر بلاى آن حضرت قرار داد تا کشته شد، پس پیامبر (ص) فرمود: شبیهى غیر از سپر براى شماس نیافتم.

نخستین گروه از مسلمانان که پس از گریز برگشتند، قیس بن محرّث و تنى چند از انصار بودند، ایشان با آنکه تا آنکه تا محله بنى حارثه رفته بودند، بسرعت و شتابان برگشتند و با دشمنان روبرو شده و خود را به میان ایشان انداختند و هیچیک از ایشان نگریخت تا اینکه همگى کشته شدند. قیس بن محرث با شمشیر به آنها ضربت مى‏زد و در همان حال هم با شمشیر از خود دفاع مى‏کرد تا اینکه عده‏اى را کشت. دشمنان او را احاطه کرده و به وسیله نیزه کشتند. چهارده زخم عمیق نیزه در بدن او دیده شد و نشانه ده ضربت هم روى بدنش بود.

عباس بن عبادة بن نضله و خارجة بن زید بن ابى زهیر و اوس بن ارقم بن زید هم با هم بودند، عباس فریاد مى‏کشید و مى‏گفت: اى گروه مسلمانان، شما را به خدا، از پیامبرتان اطاعت کنید! این بلایى که بر سر شما آمده است به واسطه سرپیچى شما از فرمان پیامبر است، او به شما وعده نصر و پیروزى داد ولى شما صبر نکردید! آنگاه کلاهخودش را از سر برگرفت و زرهش را بیرون آورد و به خارجه گفت: تو کلاهخود و زره مرا مى‏خواهى؟ خارجه گفت: نه، من هم مى‏خواهم همان کارى را بکنم که تو مى‏خواهى انجام دهى. آنها خود را میان دشمن انداختند، و عباس مى‏گفت: اگر رسول خدا کشته شود و کسى از ما زنده بماند، عذر ما در پیشگاه الهى چیست؟ خارجه در پاسخ او مى‏گفت: هیچ عذر و دلیلى در پیشگاه پروردگارمان نداریم. عباس را

سفیان بن عبد شمس سلمى کشت، عباس هم دو زخم کارى به او زده بود ولى او از معرکه گریخت و یک سالى از آن دو زخم رنج برد تا اینکه بعدا التیام یافت. خارجه را نیزه داران احاطه کردند و او سیزده- چهارده زخم برداشت و در میدان افتاد، صفوان بن امیه بر او گذشت، او را شناخت و گفت: این از بزرگان اصحاب محمد است و هنوز رمقى دارد! و او را کشت. اوس بن ارقم هم شهید شد.

صفوان بن امیه گفت: خبیب بن یساف را که دیده است؟ او در جستجوى خبیب بود ولى به او دسترسى نیافته بود. او خارجه را مثله کرد و گفت: این از کسانى است که در جنگ بدر به پدرم حمله کرد. او مى‏گفت: اکنون که بزرگانى از اصحاب محمد را کشتم، تسکین یافتم، من ابن قوقل و ابن ابى زهیر و اوس بن ارقم را کشتم.

روز احد پیامبر (ص) فرمود: چه کسى این شمشیر را از من مى‏گیرد که حق آن را ادا کند؟ گفتند: حق آن چیست؟ فرمود: که دشمن را با آن بکشد. عمر گفت: من. ولى پیامبر (ص) از او روى برگرداند و دوباره شمشیر را با همان شرط عرضه فرمود، زبیر برخاست و گفت: من. پیامبر (ص) از او هم روى بر گرداند، عمر و زبیر هر دو ناراحت شدند. آنگاه پیامبر (ص) براى بار سوم شمشیر را عرضه داشت، ابو دجانه گفت: اى رسول خدا، من آن را مى‏گیرم که حقش را ادا کنم. پیامبر (ص) شمشیر را به او داد و چون او دشمن را دید، براستى حق آن را ادا کرد. یکى از آن دو مرد، عمر یا زبیر مى‏گفت: با خود گفتم این مرد مایه سر افکندگى من شد چون پیامبر (ص) شمشیر را به او لطف کرد و مرا از آن محروم کرد، خوب است که از پى او بروم و رفتم. به خدا سوگند، هیچ کس را ندیدم که از او بهتر جنگ کند، دیدمش که آن قدر با آن شمشیر را به او لطف کرد و مرا از آن محروم کرد، خوب است که از پى او بروم و رفتم. به خدا سوگند، هیچ کس را ندیدم که از او بهتر جنگ کند، دیدمش که آن قدر با آن شمشیر ضربت زد تا کند شد و ترسید که ضربه آن کارى نباشد، پس شمشیر را با سنگ تیز کرد و دوباره به دشمن حمله کرد تا وقتى که شمشیر همچون داسى خمیده شد. گوید:

هنگامى که پیامبر (ص) شمشیر را به او عنایت فرمود، ابو دجانه با کبر و غرور میان دو لشکر راه مى‏رفت، چون پیامبر (ص) متوجه شدند که او آنچنان راه مى‏رود، فرمودند:

خداوند این گونه راه رفتن را دشمن مى‏دارد مگر در این گونه موارد.

چهار نفر از اصحاب پیامبر (ص) در میان همه سپاه علامت و نشان داشتند، یکى از ایشان ابو دجانه بود که دستارى سرخ بسته بود و خویشاوندان او مى‏دانستند که هر گاه دستار سرخ بر سر ببندد، بسیار، خوب جنگ خواهد کرد، على (ع) هم با پارچه پشمى سفیدى مشخص بود، زبیر با دستارى زرد نمایان بود و حمزه با پر شتر مرغ.

ابو دجانه مى‏گوید: در آن روز زنى از دشمن را دیدم که به مردم حمله مى‏کرد و سخت بر آنها هجوم مى‏برد، من اول تصور کردم که مرد است و شمشیر بر او کشیدم،

ولى بعد که شناختمش، رهایش کردم چون دوست نمى‏داشتم با شمشیر پیامبر (ص) زنى را بکشم. آن زن عمره دختر حارث بود.

کعب بن مالک مى‏گوید: روز احد زخمى شده و افتاده بودم ولى همینکه متوجه شدم مشرکان کشته‏هاى مسلمان را به بدترین نوعى مثله مى‏کنند، برخاستم و خود را از میان کشتگان کنار کشیدم و به گوشه‏اى پناه بردم، همانجا بودم که خالد بن اعلم عقیلى که مسلح بود، به مسلمانان حمله کرد و در همان حال مى‏گفت: همچون گرگ که بر گوسپندان حمله مى‏کند، حمله کنید! او که سرا پا غرق در آهن بود، فریاد مى‏کشید و مى‏گفت: اى گروه قریش، محمد را نکشید بلکه او را زنده اسیر بگیرید، تا نشانش دهیم که چه کارهایى کرده است. گوید: در این موقع قزمان آهنگ او کرد و ضربتى بر کتف او زد که ریه‏اش بیرون افتاد و من آن را دیدم، سپس شمشیرش را گرفت و رفت.

مرد دیگرى از مشرکان، که فقط دو چشم او را مى‏دیدم، به قزمان حمله کرد، قزمان چنان ضربتى به او زد که دو نیمه‏اش کرد. گوید: پرسیدیم او که بود؟ گفتند: ولید بن عاص بن هشام. کعب گوید: همچنان که نگاه مى‏کردم با خود مى‏گفتم، من مردى به این شجاعت در شمشیر زدن ندیده‏ام! ولى سرانجام او سرانجام شومى بود. از کعب پرسیدند: سرانجام او چه شد؟ گفت: او از اهل دوزخ است چون خودکشى کرد.

کعب مى‏گوید: در همان وقت مرد دیگرى که کاملا مسلح بود به میدان آمد که فریاد مى‏کشید: بر مسلمانان حمله کنید همچنانکه گرگان بر گوسپندان حمله مى‏کنند. مردى از مسلمانان که چهره‏اش پوشیده بود، در برابر او قرار گرفت، من خود را به پشت سر آنها رساندم و برخاستم که آنها را بهتر ببینم، مرد کافر ساز و برگ بیشترى داشت، من همچنان آن دو را زیر نظر داشتم تا اینکه درگیر شدند، مرد مسلمان ضربتى به کتف کافر زد که شمشیرش تا تهیگاه او رسید و او را دو نیمه ساخت، آنگاه مرد مسلمان چهره خود را گشود و گفت: اى کعب، این ضربت را چگونه دیدى؟ من ابو دجانه‏ام.

گوید: رشید فارسى، برده بنى معاویه، مردى از مشرکان قبیله بنى کنانه را دید که سراپا پوشیده در آهن بود و شعار مى‏داد: من ابن عویم هستم! سعد برده حاطب جلو او را گرفت و چنان ضربتى به او زد که دو نیمش ساخت [رشید آهنگ او کرد و چنان ضربتى به او زد که زره او را پاره کرد و دو نیمش ساخت‏](17) و گفت: بگیر که من غلامى فارسى هستم! پیامبر (ص) او را دید و گفتارش را شنید، پس فرمود: تو گفتى بگیر که‏

من غلامى انصارى‏ام؟ و در این موقع برادر مقتول همچون سگى دوید و راه را بر رشید بست و گفت: من ابن عویم هستم! رشید ضربتى بر سر او زد که مغفر و سرش را به دو نیم کرد و گفت: بگیر که من غلامى انصاریم! پیامبر (ص) لبخند زد و فرمود: آفرین اى ابا عبد الله! با آنکه او در آن موقع فرزندى نداشت، رسول خدا به او کنیه دادند.

ابو نمر کنانى گوید: روز احد من همراه مشرکان آمده بودم، ده برادر من هم بودند، که چهار تن از ایشان کشته شدند. در آغاز برخورد، وزش باد به سود مسلمانان بود و ما پشت به جنگ دادیم و پراکنده شدیم، اصحاب پیامبر (ص) شروع به غارت اردوى ما کردند، من با پاى پیاده به منطقه جمّاء(18) رسیدم، سواران ما از آنجا برگشتند و حمله خود را شروع کردند، ما هم گفتیم: به خدا قسم، بدون شک سواران چیزى دیده‏اند که حمله کرده‏اند. ما هم با پاى پیاده همچون سواران حمله کردیم و هنگامى به آنجا رسیدیم که مسلمانان به یک دیگر ریخته بودند، صفهاى آنها از هم پاشیده بود و آنها متوجه نبودند چه کسى را مى‏زنند، مسلمانها پرچم نداشتند، پرچم ما را مردى از بنى عبد الدار داشت.

من شعار اصحاب محمد (ص) را مى‏شنیدم که مى‏گفتند: «امت! امت!»، با خود مى‏گفتم: امت یعنى چه؟ آنگاه رسول خدا را دیدم که اصحابش او را میان گرفته‏اند و از چپ و راست و روبروى او تیر مى‏بارید و به پشت سرش فرو مى‏ریخت، من در آن روز پنجاه تیر انداختم و برخى از اصحاب پیامبر (ص) را زدم. بعدها خداوند مرا به اسلام هدایت فرمود.

عمرو بن ثابت بن وقش از کسانى بود که نسبت به اسلام شک داشت، خویشان او درباره اسلام با او صحبت مى‏کردند، مى‏گفت: اگر بدانم آنچه مى‏گویید حق است، لحظه‏اى در پذیرش آن تأخیر نمى‏کنم. چون روز جنگ احد رسید، در همان زمان که پیامبر (ص) در احد بودند، او اسلام آورد، شمشیر خود را برداشت و وارد میدان شد و جنگید تا اینکه بسختى زخمى شد، او را میان مجروحان مشرف به مرگ دیدند که هنوز رمقى داشت، به او نزدیک شدند و پرسیدند: چه چیز تو را به میدان آورد؟ گفت:

اسلام، من به خدا و رسول خدا ایمان آوردم، شمشیرم را برداشتم و آمدم و خداوند شهادت را روزى من فرمود. عمرو در دستهاى ایشان در گذشت. پس، رسول خدا (ص) فرمود: او حتما اهل بهشت است.

واقدى مى‏گوید: برایم نقل کردند که روزى ابو هریره، در حالى که مردم دور او جمع شده بودند، گفت: مى‏توانید از کسى به من خبر بدهید که حتى یک سجده هم براى‏

خدا نکرده و داخل بهشت شده است! مردم سکوت کردند، پس ابو هریره گفت: او عمرو بن ثابت بن وقش از بنى عبد الاشهل است.

گویند: مخیریق یهودى از علماى یهود بود، روز شنبه که پیامبر (ص) براى جنگ در احد بود، او به یهودیان گفت: به خدا قسم، شما مى‏دانید که محمد پیامبر است و نصرت و یارى او بر شما فرض و واجب است. آنها بهانه آوردند که امروز شنبه است، گفت: دیگر شنبه معنایى ندارد! سلاح خود را برداشت و همراه رسول خدا به میدان جنگ آمد و کشته شد. پس پیامبر (ص) فرمود: مخیریق بهترین یهودى است. مخیریق وقتى از مدینه به احد مى‏رفت، گفت: اگر کشته شدم، اموال من مال محمد است که در راه خدا صرف کند. آن اموال منشأ اصلى صدقات پیامبر (ص) شد.

حاطب بن امیه مردى منافق بود، حال آنکه پسرش یزید بن حاطب از مسلمانان راستین بود. یزید در جنگ احد همراه پیامبر (ص) شرکت کرد و در حالى که زخمى شده بود. خویشاوندان او را به خانه‏اش رساندند، حاطب چون دید اهل خانه بر او مى‏گریند گفت: به خدا قسم، شما او را چنین کردید! گفتند: چطور؟ گفت: او را فریفتید و به خودش مغرور کردید تا اینکه بیرون رفت و کشته شد، بعلاوه، او را فریب دیگرى هم دادید، به او وعده بهشتى را دادید که داخل آن خواهد شد، بهشتى از گیاهانى که بر گور مى‏رویند! گفتند: خدا تو را بکشد! گفت: فعلا که او کشته شده است! حاطب هرگز اسلام نیاورد.

گویند: قزمان در شمار بنى ظفر بود ولى خودش هم نمى‏دانست از کدام تیره آنهاست، با آنها مهربان بود و به کارهایشان رسیدگى مى‏کرد، او شخص کم عائله‏اى بود که نه زن داشت و نه فرزند، مردى شجاع بود، که طى جنگهاى میان قبیله‏اى ایشان، به این صفت معروف شده بود. او در احد حضور یافت و جنگى سخت کرد، شش یا هفت نفر را کشت و زخمهاى مهلک برداشت، به پیامبر (ص) گفتند: قزمان سخت زخمى شده و شهید است! فرمود: او از اهل دوزخ است. پیش قزمان آمدند و به او گفتند: اى ابا غیداق، شهادت بر تو مبارک باد! گفت: به چه چیزى مرا مژده مى‏دهید؟ به خدا قسم، ما فقط براى حفظ شخصیت نژاد خود جنگ کردیم. گفتند: تو را به بهشت مژده مى‏دهیم. گفت: بهشتى از گیاهان روینده بر گور؟ به خدا قسم، ما براى بهشت و جهنم جنگ نکردیم، بلکه براى حفظ حیثیت خود جنگیدیم! و از تیردان خود تیرى بیرون آورد و شروع به ضربت زدن به خود کرد ولى چون دید پیکان مؤثر نیست، شمشیر خود را برداشت و خود را با شکم روى آن انداخت به طورى که از پشت او بیرون آمد. چون این موضوع را به پیامبر (ص) گزارش دادند، فرمود: او از اهل دوزخ است.

عمرو بن جموح مردى لنگ بود، او چهار پسر داشت که همچون شیر همراه پیامبر (ص) در جنگها حاضر مى‏شدند. خانواده عمرو او را از شرکت در احد باز مى‏داشتند و مى‏گفتند: تو مردى لنگ هستى و بر تو حرجى نیست، پسرانت هم که همراه پیامبر (ص) مى‏روند. عمرو گفت: احسنت! آنها به سوى بهشت بروند و من پیش شما بنشینم! هند دختر عمرو بن حرام، که همسر اوست، مى‏گوید: من متوجه شدم که عمرو سپر و ابزار جنگ خود را برداشته و مى‏گوید: پروردگارا، مرا با خوارى به نزد خانواده‏ام برنگردان! عمرو به راه افتاد، پسرانش خود را به او رساندند که باز هم درباره عدم شرکت در جنگ با او صحبت کنند، او پیش پیامبر (ص) آمد و گفت: پسرانم مى‏خواهند مرا از آمدن همراه تو و جنگ منع کنند، حال آنکه به خدا سوگند، آرزومندم که با همین پاى لنگ خود به سوى بهشت گام بردارم. پیامبر (ص) فرمود: خداوند تو را معذور داشته و جهاد بر تو واجب نیست. ولى او اصرار کرد و آن حضرت به پسرانش فرمود: شما حق ندارید که او را منع کنید، شاید خداوند شهادت را بهره او فرماید.

فرزندانش او را آزاد گذاشتند و او در آن روز به شهادت رسید.

ابو طلحه مى‏گوید: هنگامى که مسلمانان پراکنده شدند و دوباره برگشتند، عمرو بن جموح را در صف اول کسانى که برگشته بودند، دیدم که لنگ لنگان حرکت مى‏کرد و مى‏گفت: به خدا سوگند مشتاق بهشتم! پس از او یکى از پسرانش را دیدم که در پى او مى‏رود، هر دوى آنها کشته شدند.

عایشه همسر پیامبر (ص) در آن روز همراه گروهى از زنها براى کسب خبر بیرون آمده بود، در آن هنگام هنوز احکام حجاب وارد نشده بود، چون به کنار مدینه رسید و از محل بنى حارثه به سمت صحرا مى‏رفت، هند دختر عمرو بن حرام را، که همسر عمرو بن جموح و خواهر عبد الله پدر جابر است، دید که جنازه شوهر و برادر و پسرش خلّاد را بر شترى بار کرده و عازم مدینه است. عایشه به او گفت: لابد اخبار حسابى پیش تو است، بگو پشت سرت چه خبر است؟ هند گفت: خیر است، رسول خدا سلامت است و با سلامتى او هر مصیبتى اندک و قابل تحمل است، البته خداوند متعال گروهى از مؤمنان را به درجه شهادت نایل فرمود، آنگاه آیه بیست و پنجم از سوره 33 را خواند که در آن خداوند مى‏فرماید: «خداوند کافران را با خشم آنها باز برد و پیروزى و نصرتى نیافتند و کفایت کرد مؤمنان را از جنگ و خداى قوى و عزیز است». عایشه از هند پرسید: اینها جنازه چه کسانى است؟ گفت: برادرم و پسرم خلّاد و شوهرم عمرو بن جموح. عایشه پرسید: آنها را کجا مى‏برى؟ گفت: به مدینه تا به خاک سپارم و شتر خود راهى کرد، ولى شتر به زانو در آمد، عایشه گوید، گفتم: شاید طاقت حمل آنها

را ندارد؟ گفت: نه، این چیزى نیست، گاهى اوقات او به اندازه بار دو شتر را حمل مى‏کند، خیال مى‏کنم دلیل دیگرى داشته باشد. گوید: بر شتر نهیب زد، حیوان به پا خاست ولى چون او را به طرف مدینه راند دوباره زانو به زمین زد و چون او را به سمت احد برگرداند حیوان شتابان به راه افتاد. گوید: هند پیش پیامبر (ص) برگشت و این موضوع را خبر داد، پیامبر (ص) فرمود: آن شتر مأمور است، آیا عمرو بن جموح هنگام خروج مطلبى نگفت؟ هند گفت: پیش از خروج رو به قبله ایستاد و گفت:

«پروردگارا، مرا با خوارى به خانواده‏ام برنگردان و شهادت را روزى من قرار بده».

پیامبر (ص) فرمود: شتر هم به همین جهت حرکت نمى‏کند، اى گروه انصار، میان شما نیکانى هستند که اگر خداى را سوگند دهند، خداوند سوگندشان را مى‏پذیرد و عمرو بن جموح از آنهاست. آنگاه فرمود: اى هند، از هنگامى که برادرت کشته شده است، فرشتگان بر او سایه افکنده و منتظرند ببینند کجا دفن مى‏شود. آن حضرت پس از دفن آن سه جنازه به هند فرمود: شوهرت عمرو بن جموح و پسرت خلاد و برادرت عبد الله در بهشت دوستان یک دیگرند. هند گفت: اى رسول خدا، دعا فرماى و از خدا بخواه شاید مرا هم با ایشان قرار دهد.

جابر بن عبد الله مى‏گوید: در جنگ احد گروهى شراب نوشیدند و شهید شدند، پدر من هم از ایشان بود.(19)

و هم او گوید: پدرم اولین کسى بود که در جنگ احد کشته شد، او را سفیان بن عبد شمس، پدر ابى اعور سلمى کشت و پیامبر (ص) پیش از هزیمت مسلمانان بر او نماز گزاردند.

و ادامه مى‏دهد: چون پدرم به شهادت رسید، عمه‏ام شروع به گریه کرد، پیامبر (ص) فرمودند: چه چیزى او را به گریه انداخته است، اکنون فرشتگان با بالهاى خود بر پیکر عبد الله سایه افکنده‏اند تا اینکه دفن شود.

عبد الله بن عمرو بن خرام [پدر جابر] یکى دو روز پیش از جنگ احد مى‏گفت:

دوست خود مبشر بن عبد المنذر را در خواب دیدم که مى‏گفت: چند روز دیگر پیش ما خواهى آمد. گفتم: تو کجایى؟ گفت: در بهشتم و هر کجا که مى‏خواهم مى‏خرامم. گفتم:

مگر تو در بدر کشته نشدى؟ گفت: چرا، ولى بعد زنده شدم. چون عبد الله این خواب را براى پیامبر (ص) نقل کرد، فرمود: اى ابا جابر، تعبیر این خواب شهادت است. در روز احد پیامبر (ص) فرمود: عبد الله بن عمرو بن حرام و عمرو بن جموح را در یک گور دفن‏

کنید. گویند: آن دو را در حالى یافتند که بشدت مثله شده بودند. تمام بدن آنها را قطعه قطعه کرده بودند، به طورى که بدنهاى آن دو شناخته نمى‏شد، بدین سبب پیامبر (ص) دستور فرمود که آن دو را در یک گور دفن کنند. همچنین گفته‏اند: پیامبر (ص) به واسطه رفاقت و صمیمیت آن دو، دستور فرمودند هر دو را در یک قبر بگذارند و اضافه فرمود که این دو دوست صمیمى را یک جا به خاک بسپرید. عبد الله مردى سرخ رو، طاس و نسبتا کوتاه قد بود، حال آنکه عمرو مردى بلند قامت بود. قبر آن دو کنار کوه بود، چون گور آنها آماده شد، بر هر یک پارچه‏اى با خطوط سپید و سیاه پیچیدند و به خاکشان سپردند. به چهره عبد الله زخمى زده شده بود که دست او بر روى آن بود، چون دستش را برداشتند خون جارى شد، دستش را همانجا که بود گذاشتند و خون باز ایستاد. گویند: چون معاویه خواست در مدینه قناتى احداث کند، به جارچى خود دستور داد که جار بزند تا هر کس در جنگ احد شهیدى داشته است حاضر شود، مردم کنار گور شهداى خود آمدند و ایشان را تر و تازه دیدند.

جابر گوید: پدرم را در گورش دیدم که گویى خواب بود و در چهره او هیچ بیشى و کمى دیده نمى‏شد. به او گفتند: آیا کفن او را هم دیدى؟ گفت: او را با پارچه راه راهى کفن کرده بودند که بیشتر آن را بر سر و چهره‏اش پیچیده بودند، بر پاهاى او نیز بوته‏هاى سپند ریخته بودند. آن پارچه راه راه و بوته‏هاى سپند همچنان به حالت اول باقى مانده بود و حال آنکه، در آن موقع، چهل و شش سال از جنگ احد گذشته بود.

جابر با اصحاب پیامبر (ص) مشورت کرد که مقدارى مشک و مواد خوشبو بر جسد پدر بریزد، ولى آنها او را منع کردند و گفتند: هیچ چیز بر جسد آنها نریز. گویند: به پیکر یکى از شهیدان بیل خورد و خون تازه در آمد، ابو سعید خدرى چنان ناراحت شد که گفت: پس از این کار زشت دیگر هیچ کار زشتى، زشت شمرده نخواهد شد. عبد الله بن عمرو و عمرو بن جموح را در یک گور یافتند و خارجة بن زید و سعد بن ربیع را در یک گور دیگر. گور عبد الله و عمرو، چون در مسیر قنات بود، به جاى دیگرى منتقل شد، ولى گور خارجه و سعد، چون از مسیر قنات دور بود، به حال خود گذاشته شد و بر آن دو خاک ریختند. گوید: هر یک وجب از خاک که مى‏کندند بوى مشک بر مى‏خاست.

گویند: رسول خدا (ص) به جابر فرمود: اى جابر، آیا به تو مژده‏اى بدهم؟ گفت:

آرى پدر و مادرم فداى تو باد! فرمود: خداوند متعال پدرت را زنده فرمود. سپس با او گفتگو کرد و فرمود: از پروردگار خود هر تمنایى که دارى بکن، پدرت گفت: آرزومندم که به جهان برگردم و در رکاب پیامبرت کشته شوم و باز زنده شوم و کشته شوم. حق تعالى فرمود: قضاى محتوم من آن است که رفتگان به جهان برنگردند.

گویند: نسیبه دختر کعب که مادر عماره و همسر غزیة بن عمرو است، همراه شوهر و دو پسر خود در جنگ احد حاضر شد، وى از آغاز روز مشک آبى برداشته و مجروحان را آب مى‏داد، سپس ناچار به جنگ پرداخت و متحمل زحمات بسیار شد، دوازده زخم برداشت که یا به ضرب شمشیر بود و یا نیزه.

ام سعد دختر سعد بن ربیع گوید: پیش نسیبه رفتم و گفتم: خاله جان، داستان خودت را برایم بگو. گفت: من اول صبح به احد رفتم تا ببینم مردم چه مى‏کنند، همراه خود مشک پر از آبى بردم، خود را نزدیک پیامبر (ص) رساندم که در میان یارانش بود، مسلمانان بر کار سوار بودند و وزش باد هم به نفع آنها بود. چون مسلمانان به هزیمت گریختند، من گرد رسول خدا مى‏گشتم، پس شروع به جنگ کردم، گاه با شمشیر و گاه با کمان از پیامبر (ص) دفاع مى‏کردم تا اینکه به سختى زخمى شدم. ام سعد گوید: بر شانه او جاى زخم عمیقى را، که گود شده بود، دیدم، گفتم: اى ام عماره، چه کسى این زخم را به تو زده است؟ گفت: موقعى که مردم از اطراف رسول خدا پراکنده شدند، ابن قمیئه جلو آمد در حالى که فریاد مى‏کشید: محمد را به من نشان دهید، اگر او برهد من رهایى نخواهم یافت! مصعب بن عمیر و گروهى از مردم، که من هم همراه آنها بودم، راه را بر او بستیم و او این زخم را بر من زد، من هم چندین ضربه به او زدم ولى چون آن دشمن خدا دو زره بر تن داشت، کارگر نشد. گوید، گفتم: دستت چه شده است؟ گفت:

در جنگ یمامه صدمه دیده است، در آن روز، همینکه اعراب مسلمانان را به هزیمت راندند، من به انصار بانگ زدم: «گرد آیید» پس همگى گرد آمدیم تا به حدیقة الموت(20) رسیدیم، در آنجا ساعتى جنگ کردیم تا اینکه ابو دجانه کنار در آن باغ کشته شد، من وارد باغ شدم و مقصودم این بود که خود را به مسیلمه برسانم و بکشمش، در آنجا مردى راه را بر من بست و ضربتى زد که دستم را قطع کرد، به خدا قسم، نه اعتنایى کردم و نه از کار باز ماندم تا وقتى که کنار لاشه مسیلمه ایستادم و دیدم پسرم عبد الله بن زید مازنى شمشیرش را با جامه او پاک مى‏کند. گفتم: او را کشتى؟ گفت: آرى. پس من سجده شکر به جا آوردم.

ضمرة بن سعید از قول مادر بزرگ خود، که براى آب دادن به مجروحان در احد شرکت داشته است، نقل مى‏کند که مى‏گفته است: شنیدم پیامبر (ص) مى‏فرمود: مقام نسیبه دختر کعب بهتر از مقام فلان و فلان است. پیامبر (ص) دیده بود که نسیبه در حالى که چادرش را به کمر بسته بود، به بهترین صورت جنگ کرد تا آنکه سیزده زخم‏

برداشت. چون نسیبه درگذشت، من از کسانى بودم که عهده‏دار غسل او بودیم، زخمهایش را شمردم، جاى سیزده زخم بر تن او بود. وى مى‏گوید: گویى الآن ابن قمیئه را مى‏بینم که بر او ضربت مى‏زند و آن سخت‏ترین زخم او بود، وى یک سال به معالجه آن زخم اشتغال داشت. گوید: چون منادى پیامبر (ص) براى جنگ حمراء الاسد مردم را فرا خواند، نسیبه هم قصد شرکت کرد و جامه‏هایش را بر خود پیچید، ولى به واسطه شدت خونریزى نتوانست شرکت کند. در آن شب ما مجروحان را زخمبندى کردیم.

چون پیامبر (ص) از حمراء الاسد مراجعت فرمود پیش از آنکه به خانه خود بروند، عبد الله بن کعب مازنى را به احوالپرسى نسیبه فرستادند و از خبر سلامت او شادمان شدند.

نسیبه مى‏گوید: مردم از دور رسول خدا پراکنده شدند و فقط چند نفرى که شمارشان به ده نمى‏رسید، باقى ماندند. من و دو پسرم و همسرم پیش روى پیامبر (ص) مى‏جنگیدیم و دشمن را از آن حضرت دور مى‏کردیم، مردم در حال فرار از کنار رسول خدا مى‏گذشتند، پیامبر (ص) متوجه شدند که من سپر ندارم و همان وقت مردى را در حال فرار دیدند که سپر داشت، فرمودند: سپرت را بینداز تا کسانى که مى‏جنگند، بردارند! او سپرش را انداخت و من برداشتم و همچنان به دفاع از پیامبر (ص) مشغول شدم، هر چه به سر ما آمد، از سواران بود و اگر آنها هم پیاده مى‏بودند ما از عهده‏شان بر مى‏آمدیم! سوارى به طرف من آمد و ضربتى به من زد که با سپر آن را رد کردم، شمشیرش کارگر نیفتاد و پشت کرد، من اسب او را پى کردم و او با پشت به زمین خورد، پیامبر (ص) فریاد کشیدند: اى پسر ام عماره، مادرت را دریاب! او به یارى من شتافت و من دشمن را کشتم.

عبد الله بن زید [پسر نسیبه‏] مى‏گوید: در جنگ احد بازوى چپم زخمى شد، مردى به تناورى درخت خرما، ضربتى به من زد و بدون توجه رفت، خون بند نمى‏آمد، پیامبر (ص) فرمود: زخمت را ببند. مادرم پیش من آمد، با خود پارچه‏هایى داشت که براى زخم بندى آماده کرده بود، او زخم مرا بست و پیامبر (ص) ایستاده بود و نگاه مى‏کرد.

سپس مادرم گفت: پسرم، بپاخیز و جنگ کن. پیامبر (ص) فرمودند: چه کسى مثل تو، اى ام عماره، طاقت دارد! گوید: در این موقع، مردى که به من ضربت زده بود باز آمد.

پیامبر (ص) به نسیبه فرمودند: کسى که پسرت را زخمى کرد همین مرد است. نسیبه گوید: من ضربتى به ساق پاى او زدم و او به زانو در آمد، پس دیدم پیامبر (ص) چنان تبسم فرمود که دندانهایش آشکار شد و فرمود: اى ام عماره، انتقام خودت را گرفتى! سپس چند نفرى به آن مرد هجوم بردیم و او را کشتیم. پیامبر (ص) فرمود: سپاس‏

خداى را که تو را پیروزى داد و چشمت را به مرگ دشمنت روشن کرد و مقرر فرمود تا گرفته شدن انتقامت را به چشم خودت ببینى.

از ضمرة بن سعید روایت است که گفت: مقدارى پارچه پشمى براى عمر آوردند، میان آنها عباى بزرگى بود که بسیار خوب و نفیس بود، یکى از یاران عمر گفت: این عبا خیلى گران قیمت است و بسیار مناسب است که آن را براى صفیه دختر ابى عبید، که به تازگى با عبد الله بن عمر ازدواج کرده است، بفرستى. عمر گفت: این را براى کسى مى‏فرستم که از او شایسته‏تر است، او ام عماره، نسیبه دختر کعب است. من روز احد شنیدم پیامبر (ص) مى‏فرمود: هر وقت به چپ و راست خود نگاه کردم، او را دیدم که بر گرد من مى‏جنگد و از من دفاع مى‏کند.

واقدى مى‏گوید: برایم نقل کردند که از ام عماره پرسیده‏اند آیا زنهاى قریش هم همراه شوهران خود جنگ مى‏کردند؟ و او گفته است: اعوذ بالله! من ندیدم که یکى از زنهاى ایشان تیرى بیندازد یا سنگى بزند، همراه آنها دف و دایره بود که مى‏زدند و کشتگان بدر را به یاد ایشان مى‏آوردند، همچنین آنها سرمه‏دان و میل سرمه با خود داشتند، هر وقت مردى از جنگ مى‏گریخت یا سستى مى‏کرد، یکى از آن زنها سرمه‏دانى و میلى به او مى‏داد و مى‏گفت: تو زن هستى! من آن زنها را دیدم که جامه‏هاى خود را به کمر بسته بودند و با سرعت مى‏گریختند، سوارکاران بدون توجه به آنها در صدد خلاص خود بودند و همچنان که بر پشت اسبها سوار بودند، مى‏گریختند، زنان پاى پیاده از پى آنها مى‏دویدند و مرتب زمین مى‏خوردند. من هند دختر عتبه را که سنگین وزن بود، دیدم که جامه کهنه‏اى بر تن داشت و نشسته بود و قدرت حرکت نداشت، گویى از گریز اسبان مى‏ترسید، زن دیگرى هم همراه او بود، تا اینکه قریش دوباره باز گشته و حمله کردند و به ما رساندند آنچه رساندند، ما این گرفتارى را که در آن روز از سوى تیراندازان خودمان متوجه ما شد، در پیشگاه الهى حساب خواهیم کرد، زیرا آنها معصیت کرده و از فرمان پیامبر (ص) سرپیچى کردند.

واقدى گوید: برایم از عبد الله بن زید بن عاصم روایت کردند که مى‏گفت: در جنگ احد حضور داشتم، همینکه مردم از اطراف پیامبر (ص) پراکنده شدند، من به آن حضرت نزدیک شدم، مادرم هم مشغول دفاع از پیامبر (ص) بود. رسول خدا به من فرمود: اى پسر ام عماره! گفتم: بله. فرمود: تیر بینداز! من در حضور آن حضرت سنگى به یکى از سواران قریش انداختم که به چشم اسب او خورد، اسب رم کرد و سرانجام خود و سوارش به خاک افتادند. من چندان سنگ بر او زدم که تلى از سنگ بر جسد او جمع شد، پیامبر (ص) نگاه مى‏کرد و لبخند مى‏زد که ناگاه متوجه زخمى سخت بر کتف‏

مادرم شده و فرمود: مادرت، مادرت را دریاب! زخمش را ببند، خداوند به خانواده شما خیر و برکت بدهد! مقام مادرت بهتر از مقام فلان و بهمان، مقام ناپدریت بهتر از فلان و بهمان و مقام خودت هم بهتر از مقام فلان و فلان است، خداوند خانواده شما را رحمت کناد! مادرم به پیامبر (ص) گفت: از خدا بخواه که را در بهشت دوستان تو قرار دهد. آن حضرت گفت: پروردگارا، ایشان را در بهشت دوستان من قرار بده. مادرم گفت: از این پس هر چه در دنیا به سرم بیاید، مهم نیست.

گویند: حنظلة بن ابى عامر با جمیله دختر عبد الله بن ابىّ بن سلول نامزد شده بود، مراسم عروسى آنها شبى بود که فردایش جنگ احد اتفاق افتاد. حنظله از پیامبر (ص) اجازه گرفت که آن شب را کنار همسر خود باشد و آن حضرت اجازه فرمود. وى پس از اینکه نماز صبح خود را خواند، با همسر خود نزدیکى کرد و در حالى که جنب بود، آهنگ احد کرد، همسرش چهار نفر از قوم خود را شاهد گرفت، که به اقرار حنظله درباره نزدیکى او با جمیله گوش دهند، بعدها از جمیله پرسیدند: این کار را براى چه کردى؟ گفت: در خواب دیدم که آسمان شکافته شد، حنظله در آن رفت و دوباره به هم پیوست، دانستم که او به شهادت خواهد رسید، خواستم که حرفى نباشد. جمیله عبد الله بن حنظله را باردار شد، وى بعدها همسر ثابت بن قیس شد و محمد بن ثابت را براى او به دنیا آورد.

حنظله سلاح برداشت و به پیامبر (ص) پیوست، در حالى که آن حضرت صفها را رو براه مى‏کرد. همینکه مشرکان پراکنده شدند، حنظله به ابو سفیان حمله کرد و اسب او را پى کرد، اسب به زانو در آمد و ابو سفیان به زمین افتاد و فریاد کشید اى گروه قریش، منم ابو سفیان بن حرب! حنظله مى‏خواست سر او را ببرد، گروهى از مردان در حال فرار قریش، صداى ابو سفیان را مى‏شنیدند ولى اعتنایى نمى‏کردند، تا آنکه اسود بن شعوب به حنظله حمله کرد و نیزه‏اى به او زد که کارگر افتاد، حنظله براى دفاع از خود به طرف اسود برگشت ولى اسود ضربت دیگرى زد و او را کشت. ابو سفیان هم پاى پیاده فرار کرد تا آنکه به یکى از سواران قریش رسید و بر ترک او سوار شد، این مطلب را خود ابو سفیان نقل کرده است. چون حنظله کشته شد، پدرش که از مخالفان اسلام بود، بر جسد او که میان حمزة بن عبد المطلب و عبد الله بن جحش به زمین افتاده بود، گذشت. وى خطاب به پیکر فرزند خود گفت: هر چند تو را از محمد بر حذر مى‏داشتم ولى سوگند مى‏خورم که تو نسبت به پدر خود مردى نیکوکار بودى و در زندگى اخلاق پسندیده داشتى، مرگ تو هم همراه مرگ بزرگان و گزیدگان بود. خداوند متعال این کشته دیگر را هم که حمزه است و دیگر یاران محمد را جزاى خیر دهد و به تو هم‏

پاداش عنایت فرماید. آنگاه فریاد زد: اى گروه قریش، هر چند که حنظله با من و شما مخالفت کرد و از عمر خود خیرى ندید، ولى نباید او را مثله کنید. مشرکان جنازه‏هاى دیگر را مثله کردند ولى او را مثله نکردند.

هند نخستین کس بود که شروع به مثله کردن یاران پیامبر (ص) کرد، او به زنها دستور داد تا گوش و بینى شهیدان را ببرند و زیورها را براى خود بردارند، به طورى که هر یک از آن زنها به دو گوشوار و دستبند و خلخال دست یافتند و همه شهدا را مثله کردند بجز حنظله. پیامبر (ص) فرمود: من دیدم که فرشتگان، حنظلة بن ابى عامر را میان زمین و آسمان با آب لطیف ابر و در ظرفهاى سیمین غسل مى‏دهند. ابو اسید ساعدى گوید: رفتیم نگاه کردیم و دیدیم که از سر حنظله آب مى‏چکد. گوید: برگشتم و موضوع را به پیامبر (ص) گفتم، حضرت کسى را به سراغ همسرش فرستاد و از او پرسید، او گفت که حنظله هنگام خروج از مدینه، جنب بوده است.

وهب بن قابوس مزنى و برادرزاده‏اش حارث بن عقبة بن قابوس همراه گوسپندان خود از کوه مزینه به مدینه آمدند ولى مدینه را خلوت دیدند، پرسیدند: مردم کجایند؟

گفتند: به احد رفته‏اند، رسول خدا براى جنگ با مشرکان قریش بیرون رفته‏اند. آن دو گفتند: نباید معطل شد. پس، بیرون رفتند و خود را به پیامبر (ص) رساندند و دیدند که مردم مشغول جنگ‏اند و رسول خدا و یاران برترى دارند، پس آن دو هم همراه دیگران مشغول غارت شدند، که ناگاه سواران قریش به فرماندهى خالد بن ولید و عکرمة بن ابى جهل از پشت سر رسیدند و در هم آمیختند و جنگ سختى در گرفت. در این هنگام گروهى از کافران روى آوردند، پیامبر (ص) فرمود: چه کسى به مقابله با این گروه مى‏رود؟ وهب بن قابوس گفت: من، اى رسول خدا. پس برخاست و آن قدر تیر انداخت، تا آنها برگشتند و سپس خود نیز بازگشت. گروه دیگرى جلو آمدند، پیامبر فرمود: چه کسى عهده‏دار این گروه مى‏شود؟ مزنى دیگر بار گفت: من، اى رسول خدا.

پس برخاست و شمشیر در ایشان نهاد و پراکنده شان ساخت و به حضور رسول خدا باز آمد. آنگاه گروهى دیگر از دشمنان پیش آمدند، پیامبر (ص) فرمود: چه کسى براى مقابله با اینها برمى‏خیزد؟ باز هم مزنى گفت: من، اى رسول خدا. پیامبر (ص) فرمود:

بر خیز که تو را به بهشت مژده باد. مزنى خوشحال برخاست و مى‏گفت: به خدا قسم، به هیچ وجه فروگذار نخواهم کرد. پس حمله برد و شمشیر در ایشان نهاد، پیامبر (ص) و مسلمانان او را نظاره مى‏کردند، تا اینکه او از آن سوى گروه بیرون رفت، پیامبر دعا مى‏کرد و مى‏فرمود: خدایا، به او رحم کن! مزنى چند مرتبه همچنان حمله کرد و دشمن که بر او گرد آمده بود، بالاخره با زخم شمشیر و نیزه او را کشتند، بر پیکر او اثر بیست‏

زخم نیزه یافتند که تماما در نقاط حساس بدن او بود، همچنین او را به طرز بسیار بدى مثله کرده بودند. سپس، برادرزاده‏اش به جنگ رفت و جنگید تا کشته شد. عمر بن خطاب مى‏گفت: بهترین مرگى که دوست دارم به سراغم بیاید، مرگى همچون مرگ مزنى است.

بلال بن حارث مزنى مى‏گفت: در جنگ قادسیه همراه سعد بن ابى وقاص شرکت داشتم، پس از اینکه خداوند متعال به ما پیروزى داد، قرار بود غنایم میان ما تقسیم شود، نام جوانى از آل قابوس از مزینه از قلم افتاده بود، هنگامى که سعد بن ابى وقاص از خواب برخاست، من پیش او رفتم و آن جوان را نیز همراه خود بردم، سعد همینکه مرا دید پرسید: تو بلالى؟ گفتم: آرى. گفت: آفرین بر تو، این کیست که همراه تو است؟

گفتم: مردى از خویشانم از خاندان قابوس. سعد به او گفت: اى جوان، تو با آن مزنى که در جنگ احد کشته شد چه نسبتى دارى؟ گفت: برادرزاده اویم. سعد گفت: آفرین، درود بر تو، خدا چشمت را روشن بدارد. من در جنگ احد از آن مرد حالتى دیدم که در هیچ کس ندیده‏ام، در جنگ احد دشمن ما را از هر سو محاصره کرده بود، پیامبر (ص) میان ما بود و سپاه دشمن از هر طرف افزایش مى‏یافت، پیامبر (ص) چشم به مردم دوخته بود و مى‏فرمود: چه کسى با این گروه مقابله مى‏کند؟ در تمام موارد هم مزنى مى‏گفت: من، اى رسول خدا! و در تمام موارد هم آنها را عقب مى‏راند، فراموش نمى‏کنم در آخرین مرتبه پیامبر (ص) فرمود: بر خیز که تو را به بهشت مژده باد! سعد ادامه داد: من هم از پى او برخاستم و خدا مى‏داند که من هم مانند او طالب شهادت بودم، ما خود را میان ایشان انداختیم و صف ایشان را شکافتیم، سپس، دوباره حمله کردیم و دشمن او را از پاى در آورد، به خدا، دوست مى‏داشتم که من هم همراه او کشته شوم ولى اجل من به تأخیر افتاد. آنگاه سعد دستور داد که هماندم سهم برادرزاده مزنى را از غنایم پرداخت کردند و بیشتر هم داد، بعد به او گفت: اگر مایلى همراه ما باش و گر نه به نزد خانواده خود برگرد. بلال مى‏گوید: او دوست داشت که برگردد، پس برگشتیم.

سعد گفت: به چشم خود دیدم که رسول خدا کنار پیکر مزنى ایستاده و مى‏فرمود:

خداى از تو خشنود باشد که من از تو راضى و خشنودم. آنگاه با آنکه پاهاى آن حضرت مجروح و ایستادن بر ایشان بسیار دشوار بود، دیدم که کنار گور او ایستادند تا پیکرش را در گور نهادند، بر تن او بردى بود که خطهاى سبز داشت، پیامبر (ص) به دست خود برد او را بر سر و چهره‏اش پیچیدند و بقیه آن را به بدن او بستند و چون تا نیمه ساق او رسید، دستور فرمود تا بوته‏هاى اسپند جمع کردیم و روى پاهایش را

پوشاندیم و آنگاه پیامبر (ص) بازگشت، بهترین حالتى که دوست دارم در آن حال بمیرم، این است که خدا را آنچنان ملاقات کنم که مزنى ملاقات کرد.

گویند: همینکه شیطان بانگ برداشت که «محمد کشته شد»، مردم پراکنده شدند و برخى از ایشان به مدینه برگشتند، نخستین کسى که به مدینه آمد و خبر آورد که رسول خدا کشته شده است، سعد بن عثمان ابو عباده بود. بعد از او مردان دیگرى آمدند، که چون پیش زنهاى خود مى‏رفتند، زنها مى‏گفتند: آیا از رکاب رسول خدا گریخته‏اید؟

ابن ام مکتوم هم که پیامبر (ص) او را براى اقامه نماز در مدینه باقى گذاشته بود، به آنها گفت: شما از پیش رسول خدا گریخته‏اید؟ آنگاه شروع به سرزنش آنها کرد و سپس گفت: راه احد را به من نشان بدهید. او را در آن راه بردند و او از هر کس که مى‏دید از سلامت پیامبر (ص) جویا مى‏شد، تا آنکه گروهى رسیدند و خبر سلامتى پیامبر (ص) را آوردند، آنگاه او برگشت. از جمله کسانى که گریخته بودند، فلان بود(21) و حارث بن حاطب، ثعلبة بن حاطب، سواد بن غزیّه، سعد بن عثمان، عقبة بن عثمان و خارجة بن عامر که خود را به ملل(22) رسانده بود، اوس بن قیظى همراه تنى چند از بنى حارثه، که خود را به شقره(23) رسانده بودند، ولى ام ایمن خاک بر چهره‏هاى ایشان پاشاند و براى برخى از آنها دوک آورد و گفت: شمشیرت را بده و دوک بریس! ام ایمن همراه بعضى از زنها عازم احد شد.

بعضى از کسانى که این مطلب را روایت کرده‏اند، گفته‏اند: مسلمانان از کوه نگذشتند، همگى در دامن کوه بودند و از آنجا به جاى دیگرى نرفتند و پیامبر (ص) هم میان ایشان بود.

گویند: میان عبد الرحمن و عثمان بگو مگویى بود، عبد الرحمن کسى را پى ولید بن عقبه فرستاد و او را خواست و گفت: پیش عثمان برو و آنچه مى‏گویم به او بگو و من کسى غیر از تو سراغ ندارم که این پیام را ابلاغ کند. ولید گفت: انجام خواهم داد.

گفت: به او بگو عبد الرحمن مى‏گوید، در جنگ بدر حضور داشتم و تو حضور نداشتى، در جنگ احد پایدارى کردم و تو گریختى و در بیعت رضوان حضور داشتم و تو نبودى. ولید پیش عثمان آمد و پیام او را رساند. عثمان گفت: برادرم راست مى‏گوید،

در جنگ بدر شرکت نکردم چون مواظبت و پرستارى دختر رسول خدا را که بیمار بود، بر عهده داشتم و پیامبر (ص) سهم مرا از غنایم پرداخت فرمود، پس من هم مانند کسانى بودم که شرکت کرده بودند، روز احد گریختم و خداوند متعال مرا عفو فرمود، اما هنگام بیعت رضوان، من به فرمان رسول خدا به مکه رفته بودم و پیامبر (ص) فرمودند:

عثمان در اطاعت از خدا و رسول خداست. و پیامبر (ص) از طرف من با یک دست خود با دست دیگرش بیعت کرد و دست چپ رسول خدا به مراتب بهتر از دست راست من است. چون ولید این پیام را به عبد الرحمن رساند، گفت: برادرم راست مى‏گوید.

عمر بن خطاب به عثمان بن عفان نگریست و گفت: این از کسانى است که خدا او را عفو کرده است و خداوند متعال از هر چه که عفو فرماید، دیگر در آن مورد بازخواستى نیست، عثمان روز احد گریخته بود.

از ابن عمر در مورد عثمان پرسیدند، گفت: او در احد گناه بسیار بزرگى مرتکب شد، چون در آن روز گریخت، با وجود این خداوند او را عفو فرمود، ولى میان شما مرتکب گناه کوچکى شد و شما او را کشتید.

على (ع) مى‏گوید: چون روز احد مردم قریش جولانى دادند، امیة بن ابى حذیفة بن مغیره که زره بر تن داشت و چنان غرق در آهن بود که فقط چشمهایش دیده مى‏شد، جلو آمد، وى مى‏گفت: امروز به جاى روز بدر است. مردى از مسلمانان به مقابله او شتافت که امیه او را کشت. من آهنگ او کردم و مى‏خواستم که با شمشیر به جلو سرش بزنم، او هم کلاهخود داشت و هم مغفر، ضربت من به واسطه کوتاهى قد من، خطا رفت و او با شمشیرش ضربتى بر من فرود آورد که من آن را با سپر خود گرفتم و شمشیرش در سپرم گیر کرد، او زرهش را به کمرش زده بود و من توانستم یک پاى او را قطع کنم، او به زمین افتاد ولى تلاش کرد و شمشیرش را از سپرم بیرون کشید و همچنان که روى زانوى خود تکیه داده بود، شروع به زد و خورد کرد، من متوجه شدم بخشى از زره او در زیر بغلش پاره است، شمشیرم را به همانجا فرو بردم، پس او فرو غلتید و مرد و من برگشتم.

پیامبر (ص) در روز احد شعار مى‏داد و مى‏فرمود: من پسر عاتکه‏ها هستم(24) من پیامبرى هستم که هرگز دروغ نگفته است، من فرزند عبد المطلبم!

گویند: عمر بن خطاب همراه گروهى برگشته و در گوشه‏اى نشسته بودند، انس بن نضر بن ضمضم، که عموى انس بن مالک است، بر ایشان گذشت و پرسید: چه چیز موجب شده است که در اینجا بنشینید؟ گفتند: رسول خدا کشته شده است. گفت:

زندگى پس از او به چه کار شما مى‏آید؟ برخیزید و به همان طریقى که او کشته شد شما هم کشته شوید! آنگاه خود شمشیر کشید و جنگ کرد تا کشته شد. عمر بن خطاب مى‏گفت: من آرزومندم خداوند در روز قیامت او را به صورتى یکتا زنده کند. گویند اثر هفتاد ضربه در چهره او یافت شد و در ابتدا او را نشناختند تا اینکه خواهرش از انگشتان و لباسهایش او را شناخت.

گویند: مالک بن دخشم بر خارجة بن زید بن ابى زهیر عبور کرد و دید که او در حالى که سیزده زخم خطرناک برداشته، بر روى زیلوى خود نشسته است، گفت: مگر نمى‏دانى که محمد کشته شده است؟ خارجه گفت: بر فرض که کشته شده باشد، خدا که زنده پاینده است، محمد (ص) وظیفه خود را تبلیغ فرمود، تو از دین خود پاسدارى کن.

مالک بن دخشم بر سعد بن ربیع گذشت، او دوازده زخم داشت که همه خطرناک بود، پس به او هم گفت: مگر نمى‏دانى که محمد کشته شده است؟ سعد گفت: من گواهى مى‏دهم که آن حضرت رسالت پروردگارش را تبلیغ فرمود، تو براى حفظ دین خودت جنگ کن، که خدا زنده جاوید است.

مرد منافقى هم مى‏گفت: رسول خدا قطعا کشته شده است، به سوى خویشان خود برگردید که ممکن است دشمن به خانه‏ها هجوم آورد.

حارث بن فضیل خطمى مى‏گوید: در همان موقع که مسلمانان پراکنده شده و دست و پاى خود را گم کرده بودند، ثابت بن دحداحه پیش آمد، او فریاد مى‏کشید: اى گروه انصار، پیش من بیایید، پیش من بیایید، من ثابت بن دحداحه‏ام، بر فرض که محمد کشته شده باشد، خدا زنده جاوید است و نمى‏میرد، شما براى حفظ دین خود جنگ کنید، که خداوند شما را پشتیبان و یاور است! گروهى از انصار برخاستند و او مسلمانانى را که همراهش شده بودند به راه انداخت، سپاهى گران از دشمن، که سران قریش چون خالد بن ولید و عمرو عاص و عکرمة بن ابى جهل و ضرار بن خطاب در آن بودند، به ایشان برخوردند، خالد بن ولید بر ثابت بن دحداحه حمله آورد و چنان با نیزه به او زد که در افتاد و کشته شد، گروه انصارى هم که همراه او بودند همگى کشته شدند.

گویند این گروه آخرین دسته از مسلمانان بودند که کشته شدند، و پیامبر (ص) همراه دیگر یاران خود به کنار کوه رسید و در آنجا جنگ دیگرى صورت نگرفت.

پیش از جنگ احد، یتیمى از انصار بر سر یک درخت خرما با ابو لبابه اختلاف داشت، موضوع را با رسول خدا در میان گذاشتند، حق با ابو لبابه بود و پیامبر (ص) هم به نفع او حکم فرمود، پسرک یتیم براى درخت خرما بیتابى کرد، پیامبر (ص) ابو لبابه را فرا خواندند و از او خواستند که خرما بن را به پسرک ببخشد، ولى او نپذیرفت، پیامبر (ص) به او گفتند: در عوض این خرما بن، خرما بنى براى تو در بهشت خواهد بود. با وجود این، ابو لبابه خوددارى کرد و نپذیرفت، ثابت بن دحداحه به پیامبر (ص) گفت:

اگر من این خرما بن را به پسرک یتیم بدهم، چه چیزى براى من خواهد بود؟ پیامبر (ص) فرمود: خرما بنى در بهشت. ثابت رفت و آن درخت خرما را از ابو لبابه به یک نخلستان خرید و آن را به پسرک یتیم پس داد. پیامبر (ص) فرمودند: چه بسیار درختان خرماى پر بار که در بهشت براى ابن دحداحه خواهد بود. براى او این احتمال مى‏رفت که در اثر دعاى پیامبر (ص) به درجه شهادت برسد تا آنکه در احد شهید شد.

ضرار بن خطاب، که سوار بر اسب بود و نیزه‏اى بلند همراه داشت، جلو آمد و به عمرو بن معاذ نیزه‏اى سخت زد، عمرو او را دنبال کرد ولى از پاى در آمد و در افتاد.

ضرار به استهزاء به او گفت: تو نباید مردى را بکشى که تو را به حور العین تزویج کرد! او افتخار مى‏کرد و مى‏گفت: من ده نفر از اصحاب محمد را با فرشتگان تزویج کردم.

واقدى گوید: از ابن جعفر پرسیدم که آیا ضرار بن خطاب ده نفر از اصحاب پیامبر (ص) را کشته است؟ گفت: تا آنجا که به ما خبر رسیده فقط سه نفر را کشته است، در آن روز هنگام گریز مسلمانان ضرار بن خطاب ضربتى هم به عمر بن خطاب زد و گفت:

اى پسر خطاب، این براى تو نعمت قابل شکرى است و به خدا سوگند، من هرگز نمى‏خواستم تو را بکشم.

گویند: ضرار بن خطاب بعدها داستان احد را که مى‏گفت، براى انصار طلب آمرزش و رحمت مى‏کرد و ارزش آنها و شجاعت و استقبال ایشان را از مرگ مى‏ستود و مى‏گفت: چون اشراف قوم من در جنگ بدر کشته شدند، پرسیدم: ابو جهل را چه کسى کشته است؟ گفتند: ابن عفراء. گفتم: امیة بن خلف را چه کسى کشته است؟

گفتند: خبیب بن یساف. گفتم عقبة بن ابى معیط را که کشته است؟ گفتند: عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح. همچنین درباره قاتل هر یک مى‏پرسیدم و مى‏گفتند فلانى است.

بعد پرسیدم: سهیل بن عمرو را چه کسى اسیر گرفت؟ گفتند: مالک بن دخشم. چون به جنگ احد آمدیم با خود گفتم اگر مسلمانها در حصارهاى استوار خود بمانند و بیرون نیایند ما به آنها دسترسى نخواهیم داشت، ناچار چند روزى مى‏مانیم و بر مى‏گردیم ولى اگر بیرون بیایند ایشان را شکست خواهیم داد، چه شمار ما از شمار ایشان بیشتر

است، بعلاوه، ما به کین خواهى آمده‏ایم و زنها را هم با خود آورده‏ایم که کشتگان بدر را به یاد ما آورند، وانگهى ما داراى اسلحه بیشتر و اسبان آماده‏ایم در حالى که آنها اسبى و سلاحى چنانکه باید و شاید ندارند. چنان شد که ایشان بیرون آمدند و با یک دیگر در آویختیم و ما نتوانستیم پایدارى کنیم، پس گریختیم و پراکنده شدیم، با خود گفتم: اینکه از جنگ بدر هم سخت تر شد. به خالد بن ولید گفتم: به مسلمانان حمله کن! گفت: مگر راهى براى حمله مى‏بینى؟ ناگاه متوجه شدم که کوه از تیر اندازان خالى است، گفتم: اى خالد، به پشت سرت نگاه کن! او سر اسب را برگرداند و حمله کرد و ما هم همراه او حمله کردیم، به دهانه کوه رسیدیم، در آنجا فقط چند نفرى از مسلمانان را دیدیم، بعد از کشتن آنها وارد اردوگاه مسلمانان شدیم، آنها مشغول غارت و جمع غنیمت بودند، بر آنها اسب تاختیم و آنها از هر سوى گریزان شدند و ما چنانکه مى‏خواستیم شمشیر در ایشان نهادیم، من در جستجوى بزرگان اوس خزرج، که قاتلان عزیزان ما در بدر بودند، بر آمدم ولى هیچیک را ندیدم که همه گریخته بودند. به اندازه دوشیدن ماده شترى بیشتر طول نکشید که انصار باز آمدند و خود را به ما زدند و با آنکه ما سوار بودیم، آنها سخت پایدارى و شکیبایى کردند و براستى جان باختند، آنها اسب مرا پى کردند، ناچار پیاده جنگ کردم و ده نفر از ایشان را کشتم، از مردى از ایشان که گردن مرا گرفته بود و رهایم نمى‏کرد، براى خود مرگى سخت را احساس کرده به طورى که حتى بوى خون را استشمام کردم، تا سرانجام نیزه داران از هر سو او را احاطه کردند و به خاک افتاد، به هر حال خدا را شکر که آنها را به دست من به کرامت شهادت رساند و مرا به دست ایشان خوار و بدبخت نکرد.

گویند: در روز احد رسول خدا فرمود: کسى از ذکوان بن عبد قیس خبرى دارد؟

على (ع) گفت: من دیدم که سوارى او را تعقیب کرد و به او رسید و مى‏گفت: اگر تو رهایى یابى من رهایى نخواهم یافت! او با اسب خود به ذکوان که پیاده بود، حمله کرد و ضربتى به او زد و گفت: بگیر که من ابن علاجم! من آهنگ او کردم و همچنان که سواره بود ضربتى به پایش زدم که از نیمه ران پایش را قطع کرد، سپس او را از اسب پایین کشیدم و کشتم، او ابو الحکم بن اخنس بن شریق بن علاج ثقفى بود.

یزید ابن رومان از خوات بن جبیر روایت مى‏کند که مى‏گفت: چون کافران حمله مجدد خود را شروع کردند، به دهانه کوه که خالى از مسلمانان شده بود رسیدند، در آنجا فقط عبد الله بن جبیر همراه ده نفر باقى مانده بود و آنها در محلى بودند که دو چشمه نامیده مى‏شد. چون خالد بن ولید و عکرمة بن ابى جهل با سواران آشکار شدند، عبد الله بن جبیر به یاران خود گفت: صفى تشکیل دهید تا شاید این کافران نتوانند

بگذرند! آنها در مقابل دشمن صف کشیدند و در حالى که رو به آفتاب بودند، ساعتى جنگ کردند تا اینکه عبد الله بن جبیر به شهادت رسید و دیگران به سختى زخمى شدند. چون عبد الله بن جبیر به زمین افتاد، دشمن او را برهنه و به بدترین شکلى مثله کرد، آن قدر نیزه در شکم او فرو کرده بودند که از زیر قفسه سینه تا بالاى مثانه‏اش دریده شده و روده‏هایش بیرون ریخته بود. او مى‏گوید: در حالى که مسلمانان به حرکت در آمده بودند، بر پیکر عبد الله بن جبیر که به همان وضع افتاده بود گذشتم. من یک مرتبه در جایى خندیده‏ام که هیچ کس نخندیده است، در جایى چرت زده‏ام که هیچ کس چرت نزده است و در موردى بخل ورزیده‏ام که هیچ کس بخل نمى‏ورزد. به او گفتند: چگونه بود؟ گفت: من مشغول حمل جسد عبد الله بن جبیر شدم، دو بازویش را من گرفتم و دو پایش را ابو حنّه گرفت و من شکاف شکم او را با عمامه خود بستم، همان طور که ما او را حمل مى‏کردیم و دشمن هم در گوشه‏اى بود، ناگهان عمامه من که بر شکاف زخم او بسته بودم باز شد و افتاد و روده‏هاى او بیرون ریخت، ابو حنه به وحشت افتاد و به پشت سرش نگاه مى‏کرد و خیال مى‏کرد دشمن این کار را کرده است، در اینجا بود که خندیدم. در همان موقع مردى از دشمن با نیزه به من حمله کرد، او زیر گلویم را نشانه گرفته بود و من چرت مى‏زدم که در نتیجه نیزه به من اصابت نکرد. وقتى هم مى‏خواستم براى او گورى بکنم فقط کمانم همراهم بود ولى کندن کوه دشوار و سخت بود، ناچار او را به دشت آوردیم و من شروع به کندن گور با نوک کمان کردم، زه کمان به آن بود، با خود گفتم زه کمان را نباید خراب کنم و آن را گشودم و با چوب کمان گورى کندم و او را موقتا پنهان کردم و برگشتیم، مشرکان در ناحیه دیگرى جنگ مى‏کردند که پس از اندکى پشت کردند و رفتند.

گویند: وحشى برده دختر حارث بن عامر بن نوفل بود، برخى هم گفته‏اند که برده جبیر بن مطعم بوده است، دختر حارث به او گفت: پدر من در بدر کشته شده است، اینک اگر تو بتوانى یکى از این سه نفر را که مى‏گویم، بکشى آزاد خواهى شد، محمد، حمزة بن عبد المطلب و یا على بن ابى طالب و من کس دیگرى غیر از این سه نفر را همسنگ پدرم نمى‏بینم. وحشى مى‏گوید: به او گفتم در مورد رسول خدا، خودت هم مى‏دانى که ممکن نیست و من بر او دست نخواهم یافت و اصحابش او را تنها نمى‏گذارند. در مورد حمزه هم با خود گفتم: به خدا، اگر او خواب هم باشد، من از ترس جرأت ندارم نزدیکش شوم و بیدارش کنم، ولى در مورد على امید موفقیت براى خود داشتم. همچنان که بین مردم در جستجوى على بودم، او ظاهر شد، ولى متوجه شدم که مردى آزموده و دوراندیش است و همه اطراف خود را مى‏پاید، با خود گفتم: این کسى‏

نیست که من در جستجویش باشم! ناگاه متوجه حمزه شدم که سر از پا نشناخته به مردم حمله مى‏کند، پس پشت سنگى کمین کردم، چشم حمزه کم نور بود و گرد و خاک هم چهره‏اش را پوشانده بود، سباع پسر امّ انمار، که مادرش کنیز شریف بن علاج و ختنه کننده دختران مکى بود، راه را بر حمزه بست، کنیه سباع ابو نیار بود، حمزه بانگ برداشت و گفت: تو هم اى پسر برنده چوچوله‏ها، کارت به آنجا کشیده که بر ما حمله کنى، پیش بیا! حمزه چند قدم او را با خود کشید و همینکه از پاى در آمد، سرش را جدا کرد، همچنان که گوسپند را مى‏کشند. آنگاه همینکه متوجه من شد به سوى من خیز برداشت، ولى به جایى رسید که به واسطه سیل گل شده بود، پایش لغزید و درست در همین موقع هم من حربه خود را به سویش پرتاب کردم و خوشحال شدم، چه حربه به تهیگاه او بر خود و از مثانه‏اش بیرون آمد. گروهى از یارانش گرد او جمع شدند و شنیدم که او را صدا مى‏زنند: ابا عماره! ولى او جواب نمى‏داد، با خود گفتم: به خدا، حتما مرده است! آنگاه مصیبت هند را در مورد پدر و برادر و عمویش به یاد آوردم، همینکه یاران حمزه از مرگ او مطمئن شدند، از گرد او پراکنده شدند، آنها مرا نمى‏دیدند، من دویدم و شکمش را دریده و جگرش را بیرون آوردم و آن را پیش هند دختر عتبه بردم و گفتم: اگر قاتل پدرت را کشته باشم به من چه مى‏دهى؟ گفت: همه جامه‏هاى گران بها و زر و زیورم را! گفتم: این جگر حمزه است. آن را از من گرفت و به دندان گزید و پاره‏اى از آن را جوید و سپس از دهان بیرون انداخت، من نفهمیدم چرا نتوانست آن را ببلعد. هند جامه‏هاى گران بها و زر و زیور خود را بیرون آورد و به من داد و گفت: چون به مکه آمدى ده دینار برایت خواهد بود. سپس گفت: جسد را به من نشان بده! نشانش دادم، اندامهاى نرینه، گوشها و بینى او را برید و از آنها براى خود دست بند و گوشواره و خلخال درست کرد و با آنها به مکه آمد، جگر حمزه را هم با خود به مکه آورد.

عروه از قول عبید الله بن عدىّ بن خیار روایت مى‏کند که مى‏گفت: به روزگار عثمان بن عفان در شام جنگ مى‏کردیم، نزدیک غروب به شهر حمص رسیدیم و سراغ خانه وحشى را گرفتیم، گفتند: حالا به او دسترسى ندارید، او از حالا تا صبح شراب مى‏خورد. ما که هشتاد نفر بودیم، به منظور دیدار او شب را در حمص ماندیم. پس از اینکه نماز صبح را خواندیم، به خانه‏اش رفتیم، پیرمردى فرتوت شده بود، برایش پلاسى که فقط خودش روى آن جا مى‏گرفت، گسترده بودند، به او گفتیم: درباره قتل حمزه و مسیلمه برایمان حرف بزن. خوشش نیامد و سکوت کرد، به او گفتیم: ما فقط به خاطر تو دیشب را در اینجا مانده‏ایم. آنگاه او گفت: من برده جبیر بن مطعم بن عدى‏

بودم، چون مردم براى جنگ احد راه افتادند، مرا خواست و گفت: حتما به یاد دارى که طعیمة بن عدى را حمزه روز بدر کشت و زنهاى ما از آن روز تاکنون در اندوهى سخت به سر برده‏اند، اگر موفق شوى که حمزه را بکشى، آزاد خواهى بود. من با مردم بیرون آمدم و با خود چند زوبین داشتم، چون از کنار هند دختر عتبه گذشتم، به من گفت: اى ابا دسمه، امروز باید انتقام بگیرى و دلها را خنک کنى! چون به احد رسیدیم، حمزه را دیدم که سخت به مردم حمله مى‏کند و سر از پا نمى‏شناسد، من زیر درختى به کمین او نشسته بودم، حمزه مرا دید و آهنگ من کرد، ولى هماندم سباع خزاعى راه را بر او گرفت، حمزه متوجه او شد و گفت: تو اى پسر برنده چوچوله‏ها، کارت به آنجا رسیده که به ما حمله کنى، جلو بیا! حمزه به او حمله کرد و پاهایش را کشید و به زمینش کوفت و کشتش. سپس با شتاب به طرف من خیز برداشت، ولى پیش پاى او گل بود، او سر خورد و به زمین افتاد و من هم زوبین را به سویش پرت کردم که به زیر نافش خورد و از میان دو پایش بیرون آمد و به این ترتیب او را کشتم، پس چون بر هند دختر عتبه گذشتم، جامه‏هاى گران بها و زر و زیور خود را به من داد. اما در مورد مسیلمه، ما وارد حدیقة الموت شدیم، من همینکه مسیلمه را دیدم زوبین را به سویش پرتاب کردم که به او خورد، در همان حال مردى از انصار هم شمشیرى به او زد، خداى تو داناتر است که کدامیک او را کشتیم، البته من شنیدم که زنى از بالاى بام فریاد مى‏کرد: مسیلمه را غلام حبشى کشت.

عبید الله بن عدى مى‏گوید: به او گفتم: مرا مى‏شناسى؟ نگاهى به من کرد و گفت:

تو پسر عدى و عاتکه دختر ابى العیص نیستى؟ گفتم: جرا. گفت: به خدا قسم، من فقط یک مرتبه، وقتى شیرخواره بودى، تو را دیده‏ام، آن روز تو را از گهواره برداشتم و به مادرت دادم که شیرت بدهد، هنوز لاغرى پاهایت را به خاطر دارم ولى تاکنون دیگر تو را ندیده‏ام. وحشى گفت: هند دو دستبند، که از گوهرهاى ظفار بود، دو خلخال نقره، و انگشترهاى نقره‏اى را که به انگشتان پاهایش بود به من بخشید.

صفیه دختر عبد المطلب مى‏گوید: ما زنها در برجها و پشت بامهاى مدینه بودیم، ما در برج فارع(25) بودیم و حسان بن ثابت هم همراه ما بود، تنى چند از یهود به سوى برجها آمدند و ما را زیر رگبار سنگ و تیر گرفتند، من به حسان گفتم: کارى بکن اى ابن فریعه! گفت: به خدا قسم، نمى‏توانم، مگر نمى‏بینى که از ترس نتوانستم همراه رسول خدا به احد بروم؟! صفیه گوید: یک یهودى شروع به بالا آمدن از برج کرد، من به حسان‏

گفتم: شمشیرت را به من بده و خودت کنارى برو! او این کار را کرد، من گردن آن یهودى را زدم و سرش را به طرف بقیه پرتاب کردم و آنها چون سر بریده او را دیدند، گریختند. صفیه همچنین گوید: من در آغاز روز احد، همان طور که بر بالاى برج فارع بودم، به میدان جنگ نگاه مى‏کردم، از دور زوبینها را دیدم که پرتاب مى‏کردند، با خود گفتم: مگر دشمن زوبین هم دارد؟ در آن موقع نمى‏دانستم که برادرم با همین اسلحه از پاى در آمده است. در آخر روز طاقت نیاوردم، بیرون آمدم و خود را به پیامبر (ص) رساندم.

صفیه مى‏گوید: من همچنانکه بر لبه بام برج بودم، متوجه گریز اصحاب رسول خدا شدم، حسان از ترس خود را به دورترین نقطه برج رساند ولى چون دو مرتبه پیروزى اصحاب را دید، به روى دیوار برج برگشت. من، که شمشیر در دست داشتم، بیرون آمدم و چون به منطقه بنى حارثه رسیدم گروهى از زنهاى انصار را دیدم که ام ایمن هم همراهشان بود، همه ما شروع به دویدن کردیم تا به حضور پیامبر (ص) برسیم، اصحاب آن حضرت پراکنده بودند، اولین کسى را که دیدم برادرزاده ام على (ع) بود، گفت: عمه جان برگرد، برخى از جنازه‏ها کاملا برهنه‏اند. گفتم: رسول خدا در چه حالى است؟ گفت: خدا را شکر، سلامت است. گفتم: مرا راهنمایى کن که او را ببینم. او با اشاره، به طورى که مشرکان متوجه نشوند، محل پیامبر (ص) را به من نشان داد و من خود را پیش آن حضرت، که زخمى شده بود، رساندم. گوید: پیامبر (ص) شروع به پرس و جو درباره حمزه فرمود، مى‏گفت: عمویم چه کرد؟ از حمزه چه خبر؟

پس، حارث بن صمه براى کسب خبر رفت، اما دیر کرد، على بن ابى طالب (ع) به آن منظور رفت و در همان حال این رجز را مى‏خواند:

پروردگارا، حارث بن صمه از دوستان متعهد ماست او در پى مهمّى رفت، گویى در جستجوى بهشت است.(26)

واقدى مى‏گوید: این رجز را در طفولیت خود از اصبغ بن عبد العزیز، که هم سن و سال ابى الزناد بود، شنیده‏ام. على (ع) هنگامى که به حارث رسید، حمزه را کشته یافت، پس برگشت و به پیامبر (ص) خبر داد. رسول خدا به راه افتاد و چون کنار پیکر حمزه ایستاد، فرمود: در هیچ جا خشمگینتر از اینجا نبوده‏ام! در این هنگام صفیه از دور پیدا شد، پیامبر (ص) به زبیر فرمودند: اى زبیر، برو و مادرت را از من دور کن.

کسانى مشغول کندن گور براى حمزه بودند، زبیر به مادرش گفت: مادر جان برگرد، برخى از جنازه‏ها کاملا لخت‏اند. گفت: من تا رسول خدا را نبینم، بر نمى‏گردم. ولى چون آن حضرت را دید، گفت: اى رسول خدا، برادرم حمزه کجاست؟ فرمود: میان مردم. گفت: تا او را نبینم بر نمى‏گردم. زبیر مى‏گوید: من مادرم را نگهداشتم تا اینکه حمزه را به خاک سپردند. پیامبر (ص) فرمود: اگر زنهاى ما افسرده نمى‏شدند، عمویم را دفن نمى‏کردم تا خوراک مرغان هوا و درندگان شود و روز قیامت از شکم درندگان و چینه‏دان پرندگان محشور شود.

صفوان بن امیه روز جنگ احد حمزه را دید که سخت بر دشمن مى‏تازد، گفت:

این کیست؟ گفتند: حمزة بن عبد المطلب. گفت: تا به امروز ندیده بودم که مردى چنین بر خویشان خود بتازد. حمزه در آن روز با پر عقابى، که بر کلاهخود خود زده بود، مشخص بود. گویند: چون حمزه کشته شد، صفیه دختر عبد المطلب به جستجوى او برآمد، انصار میان او و جسد حمزه مانع شدند، پیامبر (ص) فرمود: آزادش بگذارید.

صفیه آمد و کنار پیکر حمزه نشست و چون او بلند مى‏گریست پیامبر (ص) هم گریه مى‏کرد و هر گاه او آهسته مى‏گریست، پیامبر (ص) هم آهسته گریه مى‏کردند. فاطمه (ع) دختر پیامبر (ص) هم مى‏گریست و آن حضرت هم با گریه او گریه مى‏کرد و مى‏فرمود: هرگز مصیبتى به بزرگى مصیبت تو به من نرسیده است! آنگاه، خطاب به صفیه و فاطمه فرمود: مژده دهید! هم اکنون جبرئیل به من خبر داد که در آسمانهاى هفتگانه براى حمزه نوشته‏اند که شیر خدا و شیر رسول خداست.

گویند: چون پیامبر (ص) متوجه شد که کافران مسلمانان را به شدت مثله کرده‏اند، اندوهگین شد و فرمود: اگر به قریش پیروز شوم، سى نفر از ایشان را مثله خواهم کرد! پس در این مورد آیه 126 سوره شانزدهم قرآن نازل شد که مى‏فرماید: اگر مکافات مى‏کنید، مکافات کنید مانند آنچه به شما کرده شده است و اگر شکیبایى کنید به مراتب براى شکیبایان بهتر است. پس پیامبر (ص) عفو فرمود و هرگز کسى را مثله نکرد.

ابو قتاده چون اندوه شدید پیامبر (ص) را در مورد قتل حمزه و مثله کردن او دید، ناراحت شد و همچنان که ایستاده بود، شروع به دشنام دادن و ناسزا گفتن به قریش کرد. حضرت سه مرتبه به او فرمودند: بنشین و آرام بگیر. دفعه چهارم فرمود: در این مورد در پیشگاه خدا از تو حساب خواهم خواست. آنگاه فرمود: اى ابو قتاده، قریش اهل امانت‏اند، هر کس بى‏مورد به آنها دشنام دهد خداوند دهانش را به خاک مى‏مالد، شاید هم آن قدر زنده بمانى که اعمال و کارهاى خودت را در قبال اعمال و کارهاى ایشان کوچک بشمرى، اگر قریش سرمست نمى‏شد، به منزلت ایشان در پیشگاه الهى‏

خبرشان مى‏دادم. ابو قتاده گفت: به خدا قسم، من وقتى رفتار آنها را با شما دیدم، براى خاطر خدا و رسول خدا خشمگین شدم! پیامبر (ص) فرمود: درست مى‏گویى، آنها براى پیامبر خود بد خویشانى بودند! عبد الله بن جحش به پیامبر (ص) گفت: اى رسول خدا، مى‏بینى که قریش در کجا فرود آمده‏اند، من از خدا و رسول او مسألت کردم، و گفتم: پروردگارا، تو را سوگند مى‏دهم که چون فردا با دشمن برخوردیم، مرا بکشند و سرم را ببرند و مثله‏ام کنند و من به دیدار تو نایل شوم در حالى که با من چنان کرده باشند، آنگاه تو بگویى:

چرا و به خاطر چه کسى با تو چنین کرده‏اند؟ و من عرضه دارم: در راه تو! اکنون از تو اى رسول خدا، خواهش دیگرى دارم و آن این است که سرپرستى اموال مرا پس از من قبول فرمایى. پیامبر (ص) هم قبول فرمود. آنگاه عبد الله بن جحش به جنگ رفت و چندان جنگ کرد تا کشته شد، او را به بدترین صورت مثله کردند. او و حمزه را در یک گور دفن کردند و پیامبر (ص) سرپرستى اموال او را به عهده گرفتند و براى مادرش چیزهایى در خیبر خریدند.

خواهر او حمنه دختر جحش به احد آمد، پیامبر (ص) چون او را دیدند، فرمودند:

اى حمنه، خوددار باش! گفت: براى چه کسى اى رسول خدا؟ فرمود: داییت حمزه.

حمنه گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ، خدایش رحمت کند و بیامرزد، شهادت بر او گوارا و مبارک باد! باز پیامبر (ص) فرمود: خوددار باش و اجر خودت را با خدا حساب کن! حمنه گفت: براى چه کسى اى رسول خدا؟ فرمود: برادرت. حمنه گفت: انا لله و انا الیه راجعون، خدایش رحمت کند و بیامرزد، بهشت بر او گوارا و مبارک باد! باز پیامبر (ص) فرمود: خوددار باش! گفت: براى چه کسى اى رسول خدا؟ فرمود: مصعب بن عمیر همسرت. حمنه گفت: واى بر اندوه من! و گفته‏اند که گفت: واى بر بیوگى! پیامبر (ص) خطاب به حاضران فرمودند: شوهر براى زن منزلتى دارد که هیچ کس را چنان منزلتى نیست. سپس رسول خدا به حمنه گفتند: چرا چنین گفتى؟ گفت: اى رسول خدا، یتیم شدن فرزندانش را به خاطر آوردم و وحشت مرا فرا گرفت. پیامبر (ص) دعا فرمودند که خداوند متعال سرپرستى نیکوکار براى آنها فراهم فرماید. حمنه بعدها با طلحة بن عبید الله ازدواج کرد و محمد بن طلحه را زایید، طلحه نسبت به فرزندان او بسیار مهربان و خوشرفتار بود. حمنه از زنانى بود که در جنگ احد، همراه زنان دیگر، براى آب دادن به زخمیها بیرون آمده بود.

سمیراء دختر قیس هم که از زنان بنى دینار بود، همراه پیامبر (ص) به احد آمده بود، دو پسرش نعمان بن عبد عمرو و سلیم بن حارث کشته شدند و چون خبر مرگ آن‏

دو را به او دادند، گفت: پیامبر (ص) در چه حال است؟ گفتند: سلامت است، الحمد للّه همان طور که تو دوست دارى، سالم است. گفت: او را به من نشان دهید.

پس چون نشانش دادند، گفت: اى رسول خدا، هر مصیبتى در قبال سلامت تو ناچیز و قابل تحمل است. آنگاه شترى برداشت و جسد هر دو پسرش را بر آن گذاشت و به سوى مدینه راه افتاد، عایشه در راه او را دید و پرسید: چه خبر است؟ گفت: خدا را شکر مى‏کنم که پیامبر (ص) سلامت است و نمرده، البته خداوند گروهى از مؤمنان را به درجه شهادت رساند وَ رَدَّ اللَّهُ الَّذِینَ کَفَرُوا بِغَیْظِهِمْ لَمْ یَنالُوا خَیْراً وَ کَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِینَ الْقِتالَ(27)- خداوند کافران را با خشم برگرداند و خیرى ندیدند و خداوند متعال مؤمنان را از جنگ کفایت فرمود. عایشه گفت: اینها جنازه‏هاى کیست؟ گفت: دو پسرم! آنگاه، بدون معطلى شتر را به راه انداخت.

گویند: پیامبر (ص) فرمود: چه کسى براى من خبرى از سعد بن ربیع مى‏آورد؟ من او را دیدم که دوازده زخم نیزه خورده بود، سپس با دست خود به جایى از دشت اشاره فرمود. گوید: محمد بن مسلمه- یا به قولى ابىّ بن کعب- به آن سو رفت. او گوید: من میان کشتگان و افتادگان مشغول شناسایى شدم، ناگاه به سعد بن ربیع بر خوردم که در صحرا افتاده بود، صدایش زدم، پاسخم نداد، گفتم: مرا رسول خدا پیش تو فرستاده است! او بزحمت نفسى کشید که صدایى همچون صداى دم آهنگران از سینه‏اش خارج شد. سپس، گفت: آیا رسول خدا زنده است؟ گفتم: آرى و به ما خبر داد که تو دوازده زخم نیزه خورده‏اى. گفت: آرى، دوازده زخم نیزه که همه به شکمم خورده است، از طرف من به انصار سلام برسان و بگو شما را به خدا، پیمانى را که در شب عقبه با رسول خدا بسته‏اید به خاطر داشته باشید. اگر کسى از شما زنده باشد و به رسول خدا آسیبى برسد، در پیشگاه الهى معذور نخواهید بود! گوید: من هنوز به راه نیفتاده بودم، که او درگذشت. من برگشتم و خبر و پیام او را به پیامبر (ص) عرض کردم. پس دیدم که آن حضرت رو به قبله ایستادند، دستهاى خود را به طرف آسمان بلند کردند و عرض کردند: پروردگارا، سعد بن ربیع را در حالى که کاملا از او خوشنود هستى، به حضور بپذیر! گویند: چون شیطان به قصد خوار و اندوهگین کردن مسلمانان بانگ برداشت که «محمد کشته شد»، آنان از هر سو رو به گریز نهادند، مردم از کنار پیامبر (ص) مى‏گذشتند و به آن حضرت توجهى نمى‏کردند، پیامبر (ص) آنان را فرا مى‏خواند اما

آنها بدون اعتنا تا منطقه مهراس گریختند، پس پیامبر (ص) به قصد رسیدن به آنها آهنگ گردنه کوه کرد.

موسى بن محمد بن ابراهیم براى من از پدرش نقل کرد: چون پیامبر (ص) به ایشان رسید، همگى همچنان فدایى او بودند.

از ضمرة بن سعید هم برایم روایت کردند که مى‏گفت: چون پیامبر (ص) به ایشان رسید، همه یار و یاور او گشتند، پیامبر (ص) به کنار دره رسید ولى اصحاب او در کوه پراکنده بودند و درباره کشته‏هاى خود و مصیبت کشته شدن پیامبر (ص) گفتگو مى‏کردند. کعب گوید: من که در دامنه کوه بودم، اولین کسى بودم که پیامبر (ص) را، با آنکه مغفر بسته بود، شناختم و فریاد کشیدم: این رسول خدا است که زنده و سر پاست! ولى پیامبر (ص) دست خود را روى دهان خویش گذاشتند و به من اشاره فرمودند که ساکت باشم آنگاه، جامه‏هاى جنگى مرا، که زرد رنگ بود، خواستند، جامه‏هاى جنگى خود را کندند و آنها را پوشیدند و در حالى که به دو سعد- سعد بن عباده و سعد بن معاذ- تکیه داده بودند، بر اصحاب خود وارد شدند، زره بر تن آن حضرت بود و هنگام راه رفتن کمى به جلو خم مى‏شد، در مواقع معمولى هم حالتشان چنین بود. همچنین گفته‏اند که آن حضرت به طلحة بن عبید الله تکیه داده بود. پیامبر (ص) مجروح شده بود، به طورى که نماز ظهر آن روز را نشسته گزاردند. طلحه به رسول خدا گفت: من هنوز نیرومندم! پس آن حضرت را از راه احد تا کنار سنگى که در راه دره جزّارین است، حمل کرد. حضرت از آن بخش کوه دورتر نرفتند، طلحه کمک کرد و از همانجا پیامبر (ص) را به بالاى کوه رساند. پیامبر (ص) همراه گروهى از یاران خود، که پایدارى کرده بودند، همانجا ماند، باقى مسلمانان وقتى که این عده را دیدند، پنداشتند که دشمنند و گریختند، تا اینکه ابو دجانه با عمامه سرخى که بر سر داشت، به آنها علامت داد، آنگاه، مسلمانان ایشان را شناختند و برگشتند، یا اینکه گروهى از ایشان برگشتند.

گویند: همینکه پیامبر (ص) همراه چهارده نفرى که با او پایدارى کرده بودند، که هفت نفر از انصار و هفت نفر از مهاجران بودند، ظاهر شدند، مسلمانان در کوه شروع به فرار کردند، پیامبر (ص) به ابو بکر، که کنارش بود، لبخند زد و فرمود: به آنها علامت بده! ابو بکر شروع به علامت دادن کرد ولى مسلمانان مراجعت نکردند، تا اینکه ابو دجانه دستار سرخى را که بر سر داشت، باز کرد و بر کوه بر آمد و شروع به فریاد کشیدن و علامت دادن کرد، پس در همانجا ماندند تا مسلمانها همگى برگشتند. گویند:

ابو بردة بن نیار تیرى بر چله کمان خود نهاده بود که به طرف آن گروه پرتاب کند، ولى‏

چون پیامبر (ص) صحبت فرمود و آنها را صدا زد و به محض اینکه مسلمانها آن حضرت را شناختند، گویى هیچ مصیبتى به ایشان نرسیده بود.

در این حالت هم شیطان از وسوسه کردن و اندوهگین کردن مسلمانان خوددارى نکرد، آنها چون دیدند که دشمن از آنها دور است، به فکر شهیدان خود افتادند. رافع بن خدیج مى‏گوید: من کنار ابو مسعود انصارى بودم، او خویشاوندان خود را، که کشته شده بودند، یاد مى‏کرد و درباره آنها مى‏پرسید، خبر مرگ مردانى مانند سعد بن ربیع و خارجة بن زهیر را مى‏داد، إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ مى‏گفت و براى آنها طلب رحمت و آمرزش مى‏کرد، مسلمانان از یک دیگر درباره دوستان صمیمى خود مى‏پرسیدند و به یک دیگر خبر مى‏دادند. در چنین حالى، براى اینکه اندوه آنها از میان برود، خداوند متعال دشمن را بر گرداند و آنها ناگاه دشمن را بر فراز کوه و بالاتر از خود دیدند، سپاهیان دشمن سر رسیدند و آنها گفتگوى خود را فراموش کردند، پیامبر (ص) ما را به جنگ فرا خواند و من مى‏دیدم که فلان و بهمان در پهنه کوه مى‏دویدند. عمر مى‏گفت:

همینکه شیطان فریاد کشید «محمد کشته شد» من مانند ماده بز کوهى آهنگ کوه کردم و از آن بالا رفتم و به پیامبر (ص) رسیدم که مى‏فرمود: وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ …(28)- محمد جز پیامبرى نیست که پیش از او هم پیامبران بودند و گذشتند. ابو سفیان در کوهپایه و بالاتر از ما بود، پس پیامبر (ص) فرمود: حق ایشان نیست که بالاتر و برتر از ما باشند! پس آنها پراکنده شدند.

ابو اسید ساعدى مى‏گوید: پیش از اینکه خواب بر ما غلبه کند، چنان حالت تسلیمى داشتیم و چنان اندوهى بر ما چیره بود که هر کس قصد ما مى‏کرد تسلیم مى‏شدیم، اما چون خواب ما را فرا گرفت و اندکى خوابیدیم، دو مرتبه سپرها شاخ بشاخ شد، چنانکه گویى هیچ ترس و وحشتى نبوده است.

طلحة بن عبید الله هم مى‏گوید: خواب ما را در ربود و دوباره سپرها درگیر شدند.

زبیر بن عوام هم مى‏گوید: خواب ما را در ربود و دوباره سپرها درگیر شدند.

زبیر بن عوام هم مى‏گوید: چنان ما را خواب گرفت که هیچ کس از ما نبود که چانه‏اش بر روى سینه‏اش نیفتاده باشد، تا اینکه دوباره سپرها درگیر شد، من همچنان که میان خواب و بیدارى بودم، شنیدم که معتّب بن قشیر مى‏گوید: لَوْ کانَ لَنا مِنَ الْأَمْرِ شَیْ‏ءٌ ما قُتِلْنا هاهُنا(29)- اگر براى ما فرمان مى‏بود، به فرمان ما رفتار مى‏شد، در اینجا کشته نمى‏شدیم. که در همین هنگام خداوند متعال این آیه را نازل فرمود.

ابو الیسر هم مى‏گوید: من همراه چهارده نفر از قوم خود در آن روز کنار رسول خدا بودم و براى اینکه در امان باشیم خواب بر ما چیره شد و هیچ کس نماند که خواب بر او چیره نشده باشد، تا اینکه سپرها دوباره به کار افتادند، من دیدم که شمشیر بشر بن براء بن معرور از دستش افتاد و او نفهمید و پس از اینکه بخود آمد آن را برداشت، و در این موقع دشمن پایینتر از ما بود.

ابو طلحه هم مى‏گوید: چنان خواب بر من چیره شد، که شمشیرم از دستم افتاد، در آن روز منافقان و کسانى را که شک داشتند، خواب نگرفت و هر منافقى هر چه که در دل داشت مى‏گفت، خواب فقط به سراغ اهل ایمان و یقین آمد.

گویند چون دو سپاه از یک دیگر جدا شدند، ابو سفیان آهنگ بازگشت به مکه کرد، او در حالى که سوار بر مادیان سیاهى بود پیش آمد و خطاب به اصحاب پیامبر (ص)، که در دامنه کوه بودند، با صداى بلند گفت: هبل دوباره مقام خود را یافت و ارجمند شد! آنگاه فریاد کشید: پسر ابى کبشه (محمد) کجاست؟ پسر ابو قحافه کجاست؟ پسر خطاب کجاست؟ امروز در عوض روز بدر بود، روزگار نوبت به نوبت است و پیروزى در جنگ هم نوبتى است، به هر حال حنظله‏اى را به جاى حنظله‏اى کشتیم. عمر به پیامبر (ص) گفت: جوابش را بدهم؟ پیامبر (ص) فرمود: آرى، پاسخش را بده. ابو سفیان دوباره فریاد کشید: هبل دوباره مقام خود را یافت و ارجمند شد! عمر گفت: خداوند برتر و شکوهمندتر است! ابو سفیان گفت: خدایان ما نیکوکارى کردند و نعمت بخشیدند، از دشنام دادن به آنها در گذر! آنگاه گفت: پسر ابى کبشه کجاست؟ پسر ابى قحافه کجاست؟ پسر خطاب کجاست؟ عمر گفت: این رسول خداست، این ابو بکر است و این هم عمر. ابو سفیان گفت: امروز عوض روز بدر، روزگار نوبتى است و جنگ پیروزى و شکست دارد. عمر گفت: چنین نیست، کشته‏هاى ما در بهشتند و کشته‏هاى شما در آتش! ابو سفیان گفت: شما این طور بگویید! پس در این صورت ما زیان کردیم و درمانده شدیم! سپس ابو سفیان گفت: ما عزّى داریم و شما عزّى ندارید! عمر گفت: خدا مولاى ماست و شما مولى ندارید! ابو سفیان باز هم گفت: اى پسر خطاب، خدایان ما نعمت دادند، از بد گفتن به آنها در گذر. سپس ابو سفیان گفت: اى پسر خطاب، برخیز تا با تو صحبت کنم. عمر برخاست، ابو سفیان گفت: تو را به دینت سوگند مى‏دهم که راست بگویى، آیا ما محمد را کشته‏ایم؟ عمر گفت: هرگز، او هم اکنون گفتار تو را مى‏شنود. ابو سفیان گفت: تو راستگوتر از ابن قمیئه‏اى- ابن قمیئه به آنها گفته بود که پیامبر (ص) را کشته است. آنگاه ابو سفیان با صداى بلند گفت: شما میان کشتگان خود کسانى را مى‏بینید که آنها را مثله کرده‏اند، این کار به خواست‏

بزرگان ما نبوده است. ولى تعصب جاهلیت ابو سفیان را واداشت تا بگوید: در عین حال، از این کار بدمان هم نیامد. آنگاه فریاد برداشت: سال دیگر وعده ما و شما در بدر! عمر پاسخى نداد و منتظر ماند که ببیند پیامبر (ص) چه مى‏فرماید، حضرت فرمود:

بگو، بسیار خوب. عمر گفت: بسیار خوب. ابو سفیان پیش یاران خود برگشت و شروع به کوچیدن کردن، پیامبر (ص) و مسلمانان ترسیدند که نکند آنها مدینه را غارت کنند و زنها و بچه‏ها را بکشند. پیامبر به سعد بن ابى وقاص امر فرمودند که برو و خبر بیاور، اگر دیدى که سوار بر شتران شدند و اسبها را یدک کشیدند، دلیل آن است که به مکه خواهند کوچید و اگر بر اسبها سوار شدند و شتران را یدک کشیدند، دلیل آن است که آهنگ غارت کردن مدینه را دارند. سوگند به کسى که جانم در دست اوست، اگر آهنگ مدینه کنند، به سوى ایشان خواهم رفت و با آنها جنگ خواهم کرد.

سعد گوید: من شروع به دویدن کردم، تصمیم گرفتم که اگر چیزى دیدم که موجب ترس باشد، فورى پیش پیامبر (ص) برگردم، این بود که از همان اول به حالت دو به راه افتادم و از پى مشرکان مى‏دویدم، چون به محل عقیق رسیدند، آنها را از دور زیر نظر گرفتم، دیدم که سوار بر شتران شدند و اسبها را یدک کشیدند، با خود گفتم این بازگشت به شهر خودشان است. گوید: مشرکان در عقیق توقفى کرده و درباره غارت مدینه رایزنى کردند، صفوان بن امیه گفت: شما گروهى از مسلمانها را کشتید، پس برگردید و به مدینه داخل نشوید، شما همه عائله‏مندید و حالا هم که پیروز شده‏اید، ما نمى‏دانیم که بعد چه بیش مى‏آید. بعلاوه، شما روز بدر گریختید و آنها پیروز شدند، ولى شما را تعقیب نکردند! پیامبر (ص) فرمود: صفوان ایشان را از غارت مدینه منع کرد. سعد بن ابى وقاص چون متوجه شد که مشرکان آهنگ رفتن دارند و چون آنها وارد مکیمن(30) شدند، به حضور پیامبر (ص) برگشت ولى سیماى او افسرده بود، سعد به پیامبر (ص) گفت: مشرکان آهنگ مکه کردند، بر شتران سوار شدند و اسبها را یدک کشیدند. پیامبر (ص) فرمود: چه مى‏گویى؟ و او گفته خود را تکرار کرد. سعد گوید:

پیامبر (ص) با من خلوت فرمود و پرسید: راست مى‏گویى؟ گفتم: آرى، اى رسول خدا.

فرمود: پس چرا افسرده مى‏بینمت؟ گفتم: خوش نداشتم که نزد مسلمانان از اینکه مشرکان به مکه برگشته‏اند، اظهار مسرت کنم. پیامبر (ص) فرمود: سعد مرد کار آزموده‏اى است! همچنین گفته‏اند: سعد چون برگشت، با صداى بلند فریاد مى‏کشید که دشمن شتران را سوار شدند و اسبها را یدک کشیدند. پس، پیامبر (ص) به‏

او اشاره فرمود که آرام صحبت کن و گفتند: جنگ خدعه و مکر است! نباید براى بازگشت کافران به شهر خودشان، چنین شادمان شد، ایشان را خداوند تبارک و تعالى برگرداند.

واقدى گوید: برایم از ابى جعفر روایت کردند که مى‏گفت: پیامبر (ص) به سعد فرمود: اگر دیدى که مشرکان آهنگ مدینه دارند، فقط به خودم بگو که موجب تضعیف روحیه مسلمانان نشود. سعد رفت و چون دید که آنها بر شتران سوار شدند، بسرعت برگشت و نتوانست خوددارى کند و به آواز بلند و با لحنى شاد، خبر مراجعت آنها را اعلام داشت.

چون ابو سفیان به مکه رسید، هنوز به خانه خود نرفته پیش هبل در آمد و به او گفت: نعمت دادى و مرا یارى کردى و انتقام مرا از محمد و اصحاب او گرفتى! آنگاه سر خود را تراشید.

به عمرو عاص گفته شد: مشرکان و مسلمانان در روز احد چگونه از یک دیگر جدا شدند؟ گفت: چه چیزى مى‏پرسید؟ خداوند متعال اسلام را آورد و کفر و اهل آن را نابود کرد. آنگاه گفت: چون ما به آنها حمله کردیم گروهى از ایشان را کشتیم و آنها از هر سو پراکنده شدند. بعد گروهى از ایشان جمع شدند و قریش با یک دیگر مشورت کردند و گفتند: حالا که غالب شدیم خوب است برگردیم، مخصوصا که خبر رسیده است که عبد الله بن ابىّ با یک سوم مردم به مدینه برگشته است و گروهى از اوس و خزرج هم پراکنده شده‏اند، بعلاوه، در امان نیستیم که آنها حمله دوباره‏اى نکنند، گروهى از ما زخمى هستند، اسبهاى ما هم غالبا تیر خورده و لنگ شده‏اند. این بود که برگشتند، ما هنوز به روحاء نرسیده بودیم که گروهى به سراغ ما آمدند و ما هم برگشتیم.


1) حام: نام یکى از فرزندان نوح (ع) که او را جد سودانیان و بربریان و قبطیان دانسته‏اند و هم به معنى حمایت کننده است.- م.

2) قباء: دهکده‏اى در ناحیه بالاى مدینه و متصل به آن است (وفاء الوفا، ج 2، ص 357).

3) وطاء: ظاهرا نام منطقه‏اى نزدیک مدینه است.

4) بدائع: نام منطقه‏اى از محله بنى خثعم است (معجم ما استعجم، ص 244).

5) حسى: در منطقه بطن الرمه مدینه است (معجم ما استعجم، ص 247).

6) شیخان: نام جایى میان مدینه و احد، در سمت شرقى مدینه است (وفاء الوفا، ج 2، ص 333).

7) این داستان عینا در جنگ بدر و شبى که پیامبر (ص) از بدر مراجعت فرمودند نیز آمده است.- م.

8) عینین، عینان: نام کوهى است در احد (معجم ما استعجم، ص 688).

9) ازبّ العقبه: از نامهاى شیطان است (نهایه، ج 1، ص 28).

10) آیه 143، سوره 3، آل عمران.

11) عزّى، هبل: نام دو بت از بتان بزرگ مشرکان است.

12) مهراس: سمهودى گوید: آبى است در کوه احد و کنار دره آن، که باران در گودالهاى بزرگ جمع مى‏شود و مهراس نام آن گودالهاست (وفاء الوفا، ج 2، ص 379).

13) قناة: یکى از مسیلهاى مدینه است (وفاء الوفا، ج 2، ص 363).

14) ذى المجاز: نام یکى از بازارهاى معروف عرب است که در سمت راست عرفات قرار داشته است (معجم ما استعجم، ص 508).

15) رابغ: از شهرهاى ساحلى میان مکه و مدینه است.

16) سرف: نام منطقه‏اى در شش میلى مکه است (معجم ما استعجم، ص 772).

17) در متن آنچه که میان دو قلاب است، به عنوان اضافى از نسخه «ب» ذکر شده است، حال آنکه از روایت معلوم مى‏شود که همین صحیح است.- م.

18) جمّاء: نام محلى در سه میلى مدینه است (منتهى الارب).- م.

19) با فرض صحت روایت، باید توجه داشت که هنوز مسکرات حرام نبوده است.- م.

20) حدیقة الموت نام بوستانى در سرزمین یمامه است (معجم البلدان، ج 3، ص 237).

21) در بعضى از نسخ به جاى فلان، عمر و عثمان است و بلاذرى در انساب الاشراف، عثمان را ثبت کرده است و از عمر نام نبرده است (انساب الاشراف، ج 1، ص 326).

22) ملل: نام منزلى است در بیست و هشت میلى مدینه در راه مکه (معجم البلدان، ج 8، ص 153).

23) شقره: به فاصله دو روز راه از مدینه و در راه فید قرار دارد (وفاء الوفا، ج 2، ص 330).

24) سه نفر از مادر بزرگهاى پیامبر (ص) عاتکه نام داشته‏اند، یکى عاتکه دختر هلال، که مادر عبد مناف است، دیگر عاتکه دختر مرّه، که مادر هاشم است و سوم عاتکه دختر اوقص، که مادر وهب پدر آمنه است، اولى عمه دومى و دومى عمه سومى است (نهایة، ج 3، ص 66).

25) فارع: نام برجى است نزدیک باب الرحمه که از درهاى مسجد پیامبر (ص) است. (وفاء الوفا، ج 2، ص 354).

26) این رجز به صورت سه بیت در سیره ابن هشام آمده است (سیره ابن هشام، چاپ مصطفى السقاء، ج 3، ص 175).- م.

27) بخشى از آیه 25، سوره 33، احزاب.

28) بخشى از آیه 143، سوره 3، آل عمران.

29) بخشى از آیه 154، سوره 3، آل عمران.

30) مکیمن: نام کوهى است در وادى عقیق (وفاء الوفا، ج 2، ص 376).