محمد بن عبد الله، عبد الرحمن بن عبد العزیز، معمر بن راشد، افلح بن سعید، ابن ابى سبره، ابو معشر و عبد اللّه بن جعفر هر یک قسمتى از این روایت را برایم نقل کردند. برخى از ایشان از دیگرى شنیده بود و از غیر از اینان که نام بردم هم بخشى از این موضوع را شنیدهام و من مجموعه مطالبى را که از ایشان شنیدهام، مىنویسم.
گفتند که: ابو براء عامر بن مالک بن جعفر، که معروف به ملاعب الاسنّه(1) بود، پیش پیامبر
(ص) آمد و براى آن حضرت دو اسب و دو ناقه هدیه آورد. پیامبر (ص) فرمود: من هدیه مشرک را نمىپذیرم! و اسلام را بر او عرضه داشت. او نه اسلام آورد و نه آن را رد کرد و گفت: اى محمد، من آیین تو را کارى پسندیده و گرامى مىبینم، خویشان من پشت سرم هستند، اگر چند نفرى از یاران خود را همراه من بفرستى، امیدوارم قوم من دعوت تو را بپذیرند و از آیین تو پیروى کنند و اگر آنها به پیروى تو درآیند، کارت بالا خواهد گرفت! پیامبر (ص) فرمود: من از جانب مردم نجد براى یاران خود بیمناکم.
عامر گفت: مترسید که من آنها را در پناه خود مىگیرم و هیچ کس از اهل نجد متعرض ایشان نخواهد شد. میان انصار هفتاد مرد جوان بودند که آنها را قاریان قرآن مىنامیدند. آنها شبها در گوشهاى از شهر مدینه جمع مىشدند، نماز مىگزاردند و درس مىخواندند و تا هنگام صبح بیدار بودند، صبحگاه، براى خانههاى پیامبر (ص) آب شیرین و هیزمى که جمع کرده بودند، مىآوردند. خانوادههایشان گمان مىکردند که در مسجدند و اهل مسجد تصور مىکردند که در خانههایشان هستند. پیامبر (ص) ایشان را به این کار گسیل داشت، پس، همگى بیرون رفتند و در کنار چاه معونه شهید شدند. پیامبر (ص) پانزده شب قاتل آنها را نفرین مىفرمود. ابو سعید خدرى گوید:
ایشان هفتاد نفر بودند و هم گفتهاند که چهل نفر بودهاند، ولى من در کتابى معتبر دیدم که عده ایشان چهل نفر بوده است. پیامبر (ص) دستور فرمود تا نامهاى هم نوشتند و همراه ایشان فرستادند و منذر بن عمرو ساعدى را به فرماندهى یاران خود منصوب فرمود. آنها از مدینه بیرون رفتند و چون به منطقه چاه معونه، که از آبهاى بنى سلیم و حد فاصل سرزمینهاى بنى عامر و بنى سلیم است رسیدند، اردو زدند.
از عروه برایم روایت کردند که مىگفته است: منذر بن عمرو ساعدى همراه با راهنمایى از قبیله بنى سلیم، که نامش مطلب بود، بیرون رفت و چون به کنار چاه معونه رسید اردو زد. چهارپایان خودشان را هم به چرا فرستاد و حارث بن صمّه و عمرو بن امیه را همراه آن کرد. آنگاه، حرام بن ملحان را با نامه پیامبر (ص) و تنى چند از بنى عامر، پیش عامر بن طفیل، از بزرگان بنى عامر، فرستاد. پس، چون حرام نزد عامر رسید، او نامه را نخواند و حرام بن ملحان را کشت و از بنى عامر براى جنگ با اصحاب رسول خدا کمک و یارى خواست. اتفاقا ابو براء هم، پیش از این واقعه، به ناحیه نجد رفته بود که به آنها بگوید که یاران پیامبر (ص) را در حمایت خود گرفته است و نباید کسى متعرض ایشان شود. پس، بنى عامر تقاضاى عامر ابن طفیل را
نپذیرفتند و گفتند: ما حمایت ابو براء را رعایت مىکنیم. قبیله بنى عامر از رفتن با عامر بن طفیل و جنگ کردن با مسلمانان خوددارى کردند و چون عامر بن طفیل چنان دید، از قبایل دیگر بنى سلیم، عصیّه و رعل، کمک خواست، آنها با او همراهى کردند و او را به ریاست خود برگزیدند. عامر بن طفیل گفت: من ریاست را به تنهایى نمىپذیرم! و این بود که آنان از پى او راه افتادند تا به مسلمانان، که از دیر آمدن دوست خود حرام- بن ملحان نگران بودند، رسیدند. مسلمانان، که منذر بن عمرو ساعدى فرماندهى آنها را داشت، با مشرکان رویاروى شدند. مشرکان ایشان را احاطه کردند و بشدت جنگیدند تا اینکه یاران رسول خدا همگى کشته شدند و فقط منذر بن عمرو زنده ماند. پس، مشرکان به او گفتند: اگر مىخواهى به تو امان مىدهیم. گفت: دست در دست شما نمىنهم و امانى هم از شما نمىپذیرم تا اینکه مرا به محل کشته شدن حرام بن ملحان ببرید و از جوار و حمایتى هم که به من دادهاید دست بردارید. آنها مزاحم او نشدند و او را به محل کشته شدن حرام بردند و گفتند: از امان و حمایت خود دست برداشتیم.
پس، منذر بن عمرو جنگید تا کشته شد، و پیامبر (ص) در مورد او فرمودهاند: «در برابر مرگ گردن فرازى کرد». حارث بن صمّه و عمرو بن امیه همینکه با رمه از چرا بر گشتند، از پرواز لاشخورها بر فراز اردو به شک افتادند و گفتند: به خدا قسم، یاران ما کشته شدهاند و کسى غیر از اهل نجد ایشان را نکشته است! و چون نزدیک شدند، از بالاى تپهاى دیدند که یارانشان کشته شدهاند و سواران دشمن آنجایند. حارث بن صمّه به عمرو بن امیه گفت: نظر تو چیست؟ گفت: فکر مىکنم باید خود را به پیامبر (ص) برسانم و این خبر را به او بدهم. حارث گفت: من از جایى که منذر بن عمرو کشته شده است حرکت نمىکنم. آن دو به مشرکان حمله کردند و حارث دو نفر از ایشان را کشت، مشرکان او را گرفتند و عمرو بن امیّه را هم اسیر کردند، آنها به حارث گفتند: با تو چه کار کنیم؟ ما دوست نداریم که تو را بکشیم. گفت: مرا به محل کشته شدن منذر بن عمرو و حرام برسانید و از حمایت خود از من دست بردارید. چنان کردند. و سپس بندهایش را گشودند و آزادش ساختند. اما او دو مرتبه حمله کرد و دو نفر از ایشان را کشت، پس، آنها نیزههاى خود را به او فرود آوردند و او را کشتند.
عامر بن طفیل بن عمرو بن امیه، که جنگ نکرده اسیر شده بود گفت: مادرم نذر کرده بود که بردهاى آزاد کند، حالا تو از جانب او آزادى. پس، موى جلوى سر او را کند و آزادش ساخت. آنگاه، به او گفت: آیا یاران خودت را مىشناسى؟ گفت: آرى. عمرو بن امیه گوید: عامر همراه عمرو بن امیه میان کشتگان راه افتاد و از انساب ایشان مىپرسید، آنگاه از من پرسید: آیا کسى از ایشان هست که در اینجا او را ندیده باشى؟
گفتم آرى، کسى از وابستگان ابو بکر را که نامش عامر بن فهیره است، در اینجا ندیدم.
پرسید: او چگونه بود؟ گفتم: از برگزیدگان ما بود و از یاران اولى رسول خدا. عامر گفت: مىخواهى داستان او را برایت بگویم؟ و اشاره به مردى کرد و گفت: این مرد او را نیزه زد و چون نیزهاش را از بدن او بیرون کشید، دیدم که آن مرد به آسمان رفت و از نظرم پنهان شد. عمرو بن امیه گوید: گفتم: آرى، همان عامر بن فهیره است! قاتل عامر بن فهیره، مردى از بنى کلاب بود بنام جبّار بن سلمى. او نقل مىکرد که چون به عامر بن فهیره نیزه زدم شنیدم که گفت: «به خدا سوگند، رستگار شدم!» من با خود گفتم: یعنى چه، این «رستگارى» چه معنایى دارد؟ این بود تا پیش ضحاک بن سفیان کلابى آمدم و داستان را چنانکه بود برایش گفتم و پرسیدم منظور از «رستگارى» که او گفته بود چیست؟ ضحاک گفت: مقصود بهشت است. و اسلام را بر من عرضه داشت.
گوید: پس، من مسلمان شدم چون آنچه قبلا از عامر بن فهیره و انتقال جسد او به آسمان دیده بودم، مرا شیفته اسلام کرده بود. گوید: ضحاک بن سفیان موضوع مسلمانى من و آنچه را که در مورد جسد عامر دیده بودم، براى حضرت پیامبر (ص) نوشت و آن حضرت فرمودند: فرشتگان جسدش را به خاک سپردند و روحش در بهشت فرود آمد.
در همان شب که خبر بئر معونه به پیامبر (ص) رسید، خبر کشته شدن مرثد بن ابى مرثد و گروه محمد بن مسلمه هم به مدینه رسید. پیامبر (ص) مىفرمود: این نتیجه عمل ابو براء است، من این مأموریت را خوش نداشتم. پیامبر (ص) در نماز صبح، پس از آنکه سر از رکوع برداشت، بر آنها نفرین فرمود و پس از گفتن سمع الله لِمن حمده چنین گفت: «پروردگارا، مضر را، با شدت خشم خود، پایکوب فرماى، خدایا، خودت سزاى بنى لحیان و زعب و رعل و ذکوان و عصیّه را بده که ایشان از فرمان خدا و رسول او سرپیچى کردهاند، خداوندا، خودت سزاى بنى لحیان و عضل و قاره را بده، خدایا، ولید بن ولید و سلمة بن هشام و عیاش بن ابى ربیعه و مؤمنان مستضعف گرفتار را نجات بده، خدایا، قبیله غفار را بیامرز و قبیله اسلم را بسلامت دار». پانزده و بنا به روایت دیگرى، چهل روز پیامبر (ص) این نفرین را در نماز مىخواند تا این آیه نازل شد: لَیْسَ لَکَ مِنَ الْأَمْرِ شَیْءٌ أَوْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ …(2)- نیست هیچ به دست تو از کار این کافران، یا توبه دهدشان …- انس بن مالک مىگفت: خدایا، هفتاد نفر از انصار در جنگ بئر معونه شهید شدند. و ابو سعید خدرى مىگفت: در چند مورد هفتاد نفر از انصار شهید شدند، هفتاد نفر در جنگ احد، هفتاد نفر در جنگ بئر معونه، هفتاد نفر در
جنگ یمامه و هفتاد نفر در جنگ جسر ابى عبید. پیامبر (ص) براى کشتگان جنگ بئر معونه، بیش از دیگر کشتگان، ناراحت شدند. انس بن مالک مىگفت: خداوند در مورد کشتگان بئر معونه آیهاى نازل فرمود که چنین بود: بَلَّغُوا قَوْمَنا انَّا لَقِینا رَبَنا فَرَضِىَ عَنّا وَ رَضِینا عَنهُ- به قوم ما ابلاغ کنید که ما پروردگار خود را ملاقات کردیم، او از ما خشنود شد و ما از او- و این آیه را مدتها مىخواندیم ولى بعدا نسخ شد.
گویند: ابو براء، که پیرى فرتوت شده بود، باز هم به قصد دیدار رسول خدا آمد و از محل عیص برادرزاده خود لبید بن ربیعه را با هدیهاى، که اسبى بود، به حضور پیامبر (ص) فرستاد. آن حضرت هدیه او را نپذیرفت و فرمود: من هدیه مشرکان را نمىپذیرم! لبید گفت: گمان نمىکردم کسى از قبیله مضر هدیه ابو براء را ردّ کند. پیامبر (ص) فرمود: اگر هدیه مشرکان را مىپذیرفتم، حتما هدیه ابو براء را هم قبول مىکردم. لبید گفت: ابو براء بیمار و دردمند است و از حضور شما تقاضا دارد که براى بهبود و شفایش دعا فرمایید و دستورى دهید. ابو براء مبتلا به بیمارى خیارک بود. پیامبر (ص) کلوخى از زمین برداشت و آب دهان خود را بر آن افکند و به لبید فرمود: این را در آب حل کن و به او بده تا بیاشامد. چنین کرد و بهبود یافت. و گفتهاند: پیامبر (ص) براى او ظرف کوچک عسلى فرستادند و ابو براء از آن خورد تا شفا یافت. در آن هنگام، ابو براء میان قوم خود در حرکت بود و مىخواست به سرزمین بلىّ برود، چون به عیص رسید، پسرش ربیعه را همراه لبید با دو بار خوراکى به حضور پیامبر (ص) فرستاد.
پیامبر (ص) به ربیعه فرمودند: پیمان و تعهد پدرت چه ارزشى داشت و چه کار کرد؟
ربیعه گفت: یک ضربه شمشیر یا نیزه آن را شکست! پیامبر (ص) فرمود: آرى. پس، ربیعه بازگشت و این مطلب را به پدرش گفت، این موضوع و پیمان شکنى عامر بن طفیل بر ابو براء بسیار گران آمد، ولى به واسطه ضعف و پیرى کارى از او ساخته نبود، همین قدر گفت: آرى، از میان همه بنى عامر این برادرزادهام بود که پیمان مرا شکست. و همچنان به راه خود ادامه داد تا به کنار آبهایى از منطقه بلىّ رسید که نامش هدم(3) بود. پس ربیعه پسر ابو براء سوار بر اسب خود شد و به سراغ عامر بن طفیل رفت.
عامر سوار بر شتر بود، ربیعه نیزهاى به سوى او پرتاب کرد که خطا رفت و کارى نشد، مردم بانگ و فریاد برآوردند ولى عامر بن طفیل گفت: به من آسیبى نرسید! به من آسیبى نرسید! دین ابو براء پرداخت شد. آنگاه گفت: من از این عمل عموى خود گذشتم! و پیامبر (ص) فرمود: خدایا، بنى عامر را هدایت فرماى و دین مرا از عامر بن
طفیل خودت بگیر.
عمرو بن امیه هم به راه افتاد که پیش پیامبر (ص) بیاید و با پاى پیاده چهار روزه آن راه را پیمود. چون به قنات(4) رسید، به دو مرد از قبیله بنى کلاب برخورد که به حضور پیامبر (ص) آمده بودند و آن حضرت به ایشان جامه داده بود و آن دو از پیامبر امان گرفته بودند، ولى عمرو این مطلب را نمىدانست. چون آن دو خوابیدند، عمرو هر دو را کشت تا به خیال خود از بنى عامر انتقام خون شهیدان بئر معونه را گرفته باشد و بعد به حضور پیامبر آمد و خبر کشته شدن اصحاب را داد. پیامبر (ص) فرمود: از میان همه فقط تو یک نفر زنده ماندى! و گفتهاند که سعد بن ابى وقاص هم همراه عمرو بن امیه بوده و پیامبر (ص) خطاب به او فرمودهاند: هیچگاه تو را به جایى نفرستادم، مگر اینکه از میان اصحاب خود مراجعت کردى. و نیز گفتهاند که سعد بن ابى وقاص در این جنگ نبوده و هیچ کس غیر از انصار در آن شرکت نداشته است و همین گفته اخیر نزد ما ثابتتر است. چون عمرو به پیامبر (ص) خبر کشتن آن دو نفر را داد، فرمود: کار بدى کردى، دو مرد را کشتهاى که از من امان و پناه داشتهاند و باید دیه آنها را بپردازم! عامر بن طفیل نامهاى براى پیامبر (ص) نوشت و چند نفر از یاران خود را هم فرستاد و گفت: مردى از یاران تو، دو نفر از یاران مرا، که از شما امان و پناه داشتهاند، کشته است. پیامبر (ص) خون بهاى آن دو را، معادل خون بهاى دو مسلمان آزاد، پرداخت فرمود.
از عروه برایم روایت کردند که مىگفت: مشرکان در جنگ بئر معونه اصرار کردند تا به عروة بن صلت امان دهند، چه او میان بنى عامر دوستانى داشت و از بنى سلیم هم بود. چون مشرکان اصرار کردند، گفت: هرگز امان شما را نمىپذیرم و جان خود را از معرکهاى که در آن یارانم کشته مىشوند، نجات نمىدهم. گویند: چون شهداى بئر معونه از طرف دشمن احاطه شدند، گفتند: پروردگارا، ما کسى را نمىیابیم که به وسیله او سلام خود را به پیامبرت ابلاغ کنیم، خدایا، خودت سلام ما را به او برسان و جبرئیل این خبر را به آن حضرت داد.
1) علت شهرت او به ملاعب الاسنّه به این مناسبت است که، در جنگى میان قیس و تمیم، برادرش گریخت وشاعرى خطاب به برادرش گفت: «از جنگ گریختى و برادرت عامر را واگذاشتى که با لبههاى بران سنانها ملاعبه و بازى کند» (الروض الانف، ج 2، ص 174).
2) آیه 127، سوره 3، آل عمران.
3) هدم: نام منطقهاى است بعد از وادى القرى (معجم البلدان، ج 8، ص 449).
4) قنات: نام یکى از دشتهاى اطراف مدینه است (وفاء الوفاء، ج 2، ص 363).