جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏غزوه مریسیع(1)

زمان مطالعه: 12 دقیقه

در سال پنجم هجرى، روز دوشنبه، دو روز از شعبان گذشته، پیامبر (ص) از مدینه براى این جنگ بیرون رفتند و شب اول رمضان به مدینه برگشتند، مدت غیبت ایشان دو روز کمتر از یک ماه است.

محمد بن عبد الله، عبد الله بن جعفر، ابن ابى سبره، محمد بن صالح، عبد الحمید بن‏

جعفر، ابن ابى حبیبه، هشام بن سعد، معمر بن راشد، ابو معشر، خالد بن الیاس، عائذ بن یحیى، عمر بن عثمان مخزومى، عبد الله بن یزید بن قسیط، عبد الله بن یزید هذلى و گروهى دیگر موضوع این جنگ را براى من چنین روایت کردند. گفتند: بلمصطلق، که گروهى از قبیله خزاعه هستند و با بنى مدلج همپیمان‏اند، در ناحیه فرع(2) فرود آمده بودند. رئیس و سالار ایشان مردى به نام حارث بن ابى ضرار بود، او اقوام خود و گروههاى دیگرى از اعراب را که توانسته بود، گرد آورده و براى جنگ با پیامبر (ص) آماده شده بود. آنها تعدادى اسب و اسلحه خریده و قصد حرکت به سوى مدینه داشتند. مسافرانى که از آنجا مى‏آمدند خبر آمادگى آنها را مى‏آوردند. چون این اخبار به پیامبر (ص) رسید، بریدة بن حصیب اسلمى را براى کسب خبر روانه فرمود. بریده از پیامبر (ص) اجازه گرفت که هر چه لازم باشد بگوید و به او اجازه داده شد. بریده از مدینه بیرون آمد تا اینکه به کنار آبى که ایشان در آنجا جمع بودند رسید. او مردمى مغرور را دید که گروههایى را جمع کرده‏اند، آنها از او پرسیدند: تو کیستى؟ گفت:

مردى از شمایم، چون به من خبر رسید که براى جنگ با این مرد جمع شده‏اید، میان قوم خود و کسانى که از من اطاعت مى‏کنند راه افتاده‏ام تا همه دست بدست هم دهیم و او را درمانده سازیم. حارث بن ابى ضرار گفت: من هم به همین عقیده‏ام، پس، عجله کن. بریده گفت: هم اکنون سوار مى‏شوم و با گروه زیادى از قوم خود پیش شما بر مى‏گردم. و آنها از این موضوع سخت خوشحال شدند. بریده، پیش رسول خدا آمد و اخبار آنها را گزارش داد. پیامبر (ص) مسلمانان را فرا خواند و خبر دشمنشان را به ایشان داد و مردم با شتاب آماده خروج شدند. در این جنگ سى اسب داشتند که ده رأس آن در اختیار مهاجران و بیست رأس دیگر در اختیار انصار بود. دو اسب در اختیار پیامبر (ص) بود و على (ع) هم اسب داشت، دیگر مهاجرانى که اسب داشتند، ابو بکر، عمر، عثمان، زبیر، عبد الرحمن بن عوف، طلحة بن عبید الله و مقداد بن عمرو بودند. از انصار، سعد بن معاذ، اسید بن حضیر، ابو عبس بن جبر، قتادة بن نعمان، عویم بن ساعده، معن بن عدى، سعد بن زید اشهلى، حارث بن حزمه، معاذ بن جبل، ابو قتاده، ابىّ بن کعب، حباب بن منذر، زیاد بن لبید، فروة بن عمرو، و معاذ بن رفاعة بن رافع را نام برده‏اند که اسب داشتند.

گویند: در این جنگ گروه زیادى از منافقان، که هرگز در جنگهاى دیگر همراهى نکرده بودند و رغبتى به جهاد نداشتند فقط به دلیل نزدیکى محل جنگ و براى رسیدن‏

به مال دنیا با آن حضرت بیرون آمدند. پیامبر (ص) از مدینه که بیرون آمدند، چون به منطقه حلائق(3) رسیدند، فرود آمدند. در آنجا مردى از قبیله عبد القیس را به حضور پیامبر (ص) آوردند، او به رسول خدا سلام کرد، پیامبر (ص) از او پرسیدند: اهل کجایى؟

گفت: روحاء. فرمود: کجا مى‏روى؟ گفت: پیش شما آمدم که ایمان آورم و گواهى مى‏دهم که آنچه را آورده‏اى بر حق است و مى‏خواهم همراه شما با دشمنتان جنگ کنم. پیامبر (ص) گفت: سپاس خدایى را که تو را به اسلام هدایت فرمود. آن مرد گفت: اى رسول خدا، کدامیک از اعمال نزد خداوند محبوبتر است؟ فرمود: نمازگزاردن در اوّل وقت.

گوید: پس از آن، همینکه ظهر مى‏شد و به محضى که وقت نماز عصر مى‏رسید و هنگام غروب خورشید، آن مرد نمازش را مى‏گزارد و هیچگاه نماز را به تأخیر نمى‏انداخت.

گوید: چون به محل بقعاء(4) رسیدند، به جاسوسى از دشمن برخوردند و از او پرسیدند: پشت سرت چه خبر بود؟ و مردم کجایند؟ گفت: من از آنها اطلاعى ندارم.

هشام بن سعد از زید بن طلحه روایت مى‏کند: عمر بن خطاب به او گفت: راست مى‏گویى یا گردنت را بزنم. گفت: من مردى از بلمصطلق هستم و از نزد حارث بن ابى ضرار، که جمعیت زیادى براى جنگ با شما جمع کرده است، آمده‏ام، مردم بسیارى گرد او جمع شده‏اند و مرا فرستاده است تا خبر شما را برایش ببرم که آیا از مدینه حرکت کرده‏اید یا نه. عمر او را پیش رسول خدا آورد و خبر مربوط به او را گزارش داد، پیامبر (ص) او را به اسلام فرا خواند و آن را بر او عرضه داشت که نپذیرفت و گفت: من به دین شما در نمى‏آیم تا ببینم قومم چه مى‏کنند، اگر ایشان به آیین شما در آمدند، من هم یکى از ایشان خواهم بود و اگر به دین خود ثابت ماندند، من هم مردى از ایشانم. عمر گفت: اى رسول خدا، گردن او را بزن! و پیامبر (ص) دستور داد که گردنش را بزنند. این خبر به بلمصطلق رسید، جویریه دختر حارث بن ابى ضرار، پس از آنکه مسلمان شد، مى‏گفت: چون خبر کشته شدن او و حرکت پیامبر (ص) به ما رسید، و این پیش از ورود پیامبر (ص) به سرزمین ما بود، پدرم و همراهانش افسرده شده و سخت ترسیدند، افرادى هم که از قبایل دیگر عرب بر او گرد آمده بودند، پراکنده شدند و کسى جز خودشان باقى نماند.

چون پیامبر (ص) به آبهاى منطقه مریسیع رسید، فرود آمد. براى آن حضرت‏

خیمه‏اى از پوست دباغى شده زده شد، از همسران رسول خدا، عایشه و ام سلمه همراه او بودند. دشمن هم همانجا فرود آمده و آماده جنگ بودند. پیامبر (ص) اصحاب خود را به صف درآورد، پرچم مهاجران را به ابو بکر و پرچم انصار را به سعد بن عباده داد و گفته‏اند که پرچم مهاجران را به عمار یاسر لطف فرمود. آنگاه، دستور فرمود تا عمر بن خطاب رو به دشمن جار بزند: بگویید لا اله الّا اللّه و جان و مال خود را از تعرض مصون دارید. عمر چنان کرد ولى ایشان امتناع کردند. نخست مردى از دشمن تیرى انداخت، مسلمانان یک ساعت تیر اندازى کردند و سپس، به فرمان پیامبر (ص) حمله همه جانبه خود را شروع کردند. هیچ کس از دشمن نتوانست بگریزد، ده نفر از ایشان کشته و دیگران اسیر شدند. پیامبر (ص) مردان و زنان و بچه‏ها را به اسارت و چهارپایان آنها را به غنیمت گرفتند. در این جنگ از مسلمانان فقط یک نفر کشته شد.

ابو قتاده گوید: در آن روز، پرچم مشرکان را صفوان ذو الشقر حمل مى‏کرد و او در نظر من چیزى نبود، پس، بر او حمله کردم و فتح نصیب شد. شعار ما این بود: یا منصور، امت امت! ابن عمر مى‏گوید: پیامبر (ص) بر بنى المصطلق یورش برد، آنها گریختند و دامهاى ایشان، که کنار آب بودند، به غنیمت گرفته شد، جنگجویان ایشان کشته و زنان و فرزندانشان اسیر شدند. ولى روایت نخست در نظر ما استوارتر است.

هاشم بن ضبابه، که به تعقیب دشمن رفته بود، هنگام بازگشت، میان طوفان شدید شن با مردى از قبیله عبادة بن صامت برخورد کرد، که نامش اوس بود. اوس پنداشت که هاشم از مشرکان است، پس، بر او حمله کرد و کشتش، ولى بعد فهمیدند که او مسلمان بوده است. پیامبر (ص) دستور فرمودند تا خونبهاى هاشم پرداخت شود. و گویند که او را مردى از قبیله بنى عمرو بن عوف کشت، برادر هاشم، که نامش مقیس بود، به حضور پیامبر (ص) آمد و آن حضرت دستور فرمودند که خون بها به او پرداخت شود و او آن را دریافت کرد. ولى بعد به قاتل برادر خود حمله کرد و او را کشت و در حالى که از اسلام برگشته بود، به قریش پناهنده شد و این ابیات را سرود:(5) اگر او در سرزمینهاى پست و خشک در حالى که جامه‏هایش به خون رگهاى گردنش رنگین شد، کشته شد

ولى مایه تسکین خاطر شد که من به فهر حمله بردم و خون خود را از بزرگان بنى نجار، که در کوشک فارع هستند، گرفتم و خون بهاى او را هم با خود حمل مى‏کنم من به این وسیله خونخواهى کرده‏ام و در عین حال به سوى بتها هم برمى‏گردم.

من از عبد الرحمن شنیدم که مى‏گفت: این اشعار را پدرم برایم مى‏خواند. پس، پیامبر (ص) اعلان فرمود که خون مقیس هدر است و روز فتح مکه، نمیله او را کشت.

سعید بن عبد الله بن ابى الابیض از قول پدر خود و او از قول مادر بزرگ خویش، که خدمتکار جویریه است، چنین نقل مى‏کرد: شنیدم که جویریه دختر حارث بن ابى ضرار مى‏گفت: چون رسول خدا (ص) به مریسیع آمدند، شنیدم پدرم مى‏گفت: محمد با لشکرى بى‏کران به سراغ ما آمده است که تاب و توان آن را نداریم. من هم آن قدر سپاهى و سوار مى‏دیدم که نمى‏توانستم وصف کنم، ولى پس از آنکه مسلمان شدم و پیامبر (ص) مرا به همسرى برگزید، وقتى که از مریسیع بر مى‏گشتیم، به مسلمانان نگاه کردم، دیدم آن قدرها که در نظرم آمده بود نیستند، دانستم که خداوند متعال در دل مشرکان ترس و بیم افکنده بود. مردى از ایشان هم، که اسلام آورده و اسلامى بسیار پسندیده داشت، مى‏گفت: ما مردان سپید چهره زیادى بر اسبان ابلق دیدیم که آنها را نه قبلا دیده بودیم و نه بعدا دیدیم.

ابن ابى سبره از قول ابن مسعود بن هنیده و او از قول پدرش برایم روایت کرد که مى‏گفت: در بقعاء(6) پیامبر (ص) را ملاقات کردم، فرمود: اى مسعود، چه تصمیمى دارى و کجا مى‏خواهى بروى؟ گفتم: ابو تمیم مرا آزاد کرد و من آمدم به شما سلام کنم. فرمود:

خداوند برایت مبارک فرماید، خاندان و اهلت را کجا ترک کردى؟ گفتم: در سرزمینى که معروف به خذوات است و مردم آنجا مردمى نیکوکارند. بسیارى از ایشان به اسلام اظهار رغبت مى‏کنند و مسلمانان در دور و بر ما زیاد شده‏اند. پیامبر (ص) فرمود:

شکر و سپاس خداوند را که ایشان را هدایت فرمود! سپس، به پیامبر (ص) گفتم: اى رسول خدا، دیروز به مردى از قبیله عبد القیس برخوردم و او را به اسلام دعوت کردم، او به اسلام علاقه‏مند شده و مسلمان شد. پیامبر (ص) فرمود: اسلام آوردن او به دست تو، براى تو بهتر است از آنچه که آفتاب بر او از خاور تا باختر مى‏تابد، آنگاه فرمود:

همراه ما باش تا با دشمن برخورد کنیم که من امیدوارم خداوند اموال آنها را نصیب ما

فرماید. گوید: من هم همراه رسول خدا حرکت کردم و خداوند متعال اموال و زن و فرزند دشمن را به غنیمت نصیب پیامبر (ص) فرمود، و آن حضرت هم تعدادى شتر و گوسپند به من عنایت فرمود. گفتم: اى رسول خدا، من چطور مى‏توانم شتران را پا به پاى گوسپندان ببرم؟ خواهش مى‏کنم تمام سهم مرا یا شتر تعیین فرمایید، یا گوسپند.

پیامبر (ص) لبخند زدند و فرمودند: کدامیک را بیشتر دوست دارى؟ گفتم: لطفا شتر تعیین فرمایید. فرمود: ده شتر به او بدهید. و ده شتر به من دادند. از او مى‏پرسیدند:

پیامبر (ص) از اموال عمومى به تو عنایت فرمود یا از خمس؟ مى‏گفت: به خدا نمى‏دانم، من با آن شتران به خانه خود برگشتم و تا به امروز از برکت آنها در وفور نعمت زندگى مى‏کنیم.

ابو بکر بن عبد الله بن ابى سبره برایم روایت کرد که پیامبر (ص) دستور فرمود تا با اسیران نرمى و ملایمت کنند. پس، آنها را در گوشه‏اى جمع کرده و بریدة بن حصیب را بر آنها گماشت و دستور داد که اموال و کالاها و سلاح آنها را هم جمع کردند.

چهارپایان را هم جمع کردند و شقران خدمتکار خود را مأمور نگهدارى آن فرمود و زنها و بچه‏ها را در گوشه دیگرى جمع کردند. پیامبر (ص) خمس غنایم را هم تعیین فرمود و همه اموال و غنایم را زیر نظر محمیة بن جزء زبیدىّ قرار دادند.

از عروة بن زبیر و عبد الله بن عبد الله بن حارث بن نوفل نقل شده است که گفته‏اند: پیامبر (ص) محمیة بن جزء زبیدى را در این جنگ به سرپرستى اموال و خمس تعیین فرمود و گفته‏اند که در آمد فى‏ء و در آمد خمس جداگانه بود و صدقات هم جدا بود. کسانى که از صدقات بهره‏مند مى‏شدند از درآمد فى‏ء و خمس بهره‏اى نداشتند و کسانى که از درآمد فى‏ء و خمس بهره‏مند مى‏شدند از صدقات چیزى دریافت نمى‏کردند. معمولا صدقات را به یتیمان و فقیران و بینوایان مى‏دادند و هر گاه پسر بچه‏هاى یتیم بزرگ مى‏شدند و به بلوغ شرعى مى‏رسیدند دریافتى ایشان از صدقات حذف مى‏شد و از فى‏ء چیزى دریافت مى‏کردند که در آن صورت لازمه آن شرکت در جهاد بود و اگر از شکرت در جهاد خوددارى مى‏کردند، دیگر چیزى به آنها پرداخت نمى‏شد و اجازه مى‏دادند که دنبال کار و فعالیت دیگرى بروند. معمولا پیامبر (ص) هیچ سائل و فقیرى را محروم نمى‏فرمود. دو نفر به حضور آن حضرت آمدند و چیزى از خمس مطالبه کردند، فرمود: اگر مى‏خواهید به شما چیزى مى‏دهم، ولى توجه داشته باشید که براى توانگر و کسى که قدرت کسب دارد، بهره‏اى از آن نیست. گویند:

زنان اسیر را هم تقسیم کردند و اموال و چهارپایان نیز تقسیم شد. هر شتر را معادل با ده گوسپند به حساب آوردند. کالاها را به افرادى که طالب آن بودند فروختند. براى هر

اسب دو سهم و براى صاحب آن یک سهم و براى هر فرد پیاده هم یک سهم قرار دادند.

تعداد شتران دو هزار و گوسپندان پنج هزار بود و زنان اسیر نیز دویست نفر بودند.

جویریه، دختر حارث، سهم ثابت بن قیس و پسر عمویش شد که آنها با او قرار گذاشتند که با پرداخت 9 وقیه طلا بتواند خود را آزاد کند.

از قول عایشه برایم روایت کردند که مى‏گفت: جویریه دخترى نمکین و شیرین بود و هر کس او را مى‏دید، مجذوب او مى‏شد. ما در خدمت پیامبر (ص) کنار آبى نشسته بودیم که جویریه آمد و از آن حضرت براى پرداخت فدیه خود کمک خواست.

عایشه مى‏گوید: به خدا، همینکه او را دیدم، از او خوشم نیامد. من آمدن او را به حضور پیامبر (ص) خوش نداشتم چون مى‏دانستم که آن حضرت از او خوشش خواهد آمد.

جویریه خطاب به پیامبر (ص) گفت: اى رسول خدا، من زنى مسلمانم، گواهى مى‏دهم که پروردگارى جز خداى یکتا نیست و تو رسول خدایى. من جویریه دختر حارث بن ابى ضرارم، که سالار قوم خود بود، و شما مى‏دانید که چه بر سر ما آمده است. من سهم ثابت بن قیس بن شماس و پسر عمویش شدم، ثابت حق پسر عمویش را با پرداخت چند نخل در مدینه به خود منتقل کرد و با من براى آزادیم قرارى گذاشته است که یاراى پرداخت آن را ندارم. البته، او مرا مجبور نکرده است ولى من به شما امید بسته‏ام که در پرداخت تعهدم یاریم فرمایید، درود خدا بر شما باد. پیامبر (ص) به او فرمود: کارى بهتر از این هم هست. گفت: اى رسول خدا، چه کارى؟ فرمود: تعهدى را که کرده‏اى مى‏پردازم و تو را هم به همسرى برمى‏گزینم. گفت: بسیار خوب است اى رسول خدا، پذیرفتم. پس، پیامبر (ص) کسى پیش ثابت فرستاد و جویریه را از او خواست. ثابت گفت: اى رسول خدا، پدر و مادرم فداى تو باد، او از آن تو است. پیامبر (ص) تعهد او را پرداختند و او را آزاد فرمودند و سپس با او ازدواج کردند. چون این خبر میان مردم منتشر شد، با آنکه مردان بنى مصطلق را به عنوان اسیر و زنان آنها را به عنوان کنیز تصرف کرده بودند، گفتند: اکنون ایشان خویشاوندان رسول خدایند! و تمام اسرا را آزاد کردند. عایشه مى‏گوید: صد خانواده از برکت ازدواج جویریه با رسول خدا (ص) آزاد شدند و من هرگز زنى را سراغ ندارم که براى خویشان خود این همه برکت داشته باشد.

حزام بن هشام از قول پدر خود برایم روایت کرد که جویریه مى‏گفت: سه شب پیش از آنکه پیامبر (ص) به سرزمین ما برسد خواب دیدم که قرص ماه از مدینه حرکت کرد و بر دامن و آغوش من قرار گرفت. خوش نداشتم که این خواب را به کسى بگویم تا اینکه رسول خدا (ص) آمدند. چون من به اسارت در آمدم، به خواب خود امیدوار

شدم و چون پیامبر (ص) مرا آزاد کرد و با من ازدواج فرمود، به خدا سوگند، من درباره خویشانم سخنى نگفتم و مسلمانان خود ایشان را آزاد کردند. در آن موقع من حتى خبر نداشتم تا اینکه یکى از دختر عموهایم این خبر را به من داد و من خداى عز و جل را حمد و ستایش کردم. و گفته شده است که رسول خدا (ص) کابین او را آزادى همه اسیران بنى مصطلق قرار داد و هم گفته‏اند که کابین او را آزادى چهل نفر از قومش قرار داد.

ابن ابى سبره برایم روایت کرد که: برخى از اسیران را پیامبر (ص) بدون دریافت فدیه آزاد فرمود و برخى دیگر، پس از اینکه در سهم اشخاص قرار گرفتند، دیه پرداختند و آزاد شدند. فدیه هر زن و هر بچه شش شتر بود. افراد بنى مصطلق به مدینه آمدند و فدیه اسیران را پرداختند. هیچ زنى از قوم بنى مصطلق نزد مسلمانان باقى نماند و همگى پیش قوم خود برگشتند و این خبر کاملا صحیح است.

از عمران بن حصین هم برایم روایت کردند که مى‏گفت: گروهى از بنى مصطلق به مدینه آمدند و براى اسیران خود پس از آنکه تقسیم شده بودند، فدیه پرداختند و آنها را آزاد کردند.

عبد الله بن ابى ابیض از قول مادر بزرگ خود، که خدمتکار جویریه و به مسایل آنها وارد بوده است، روایت کرد که او مى‏گفته است: از جویریه شنیدم که مى‏گفت:

پدرم فدیه مرا معادل فدیه زنان دیگرى که اسیر شده بودند، به ثابت بن قیس بن شماس پرداخت کرد، آنگاه، رسول خدا (ص) از من خواستگارى فرمود و با من ازدواج کرد.

گوید: اسم او قبلا برّه بود و پیامبر (ص) او را جویریه نام گذاشتند، چون دوست نمى‏داشت که بگویند «از خانه برّه بیرون آمد». واقدى گوید: حدیث عایشه، که گفته بود پیامبر (ص) تعهد جویریه را پرداخته و او را آزاد کردند و سپس با او ازدواج فرمودند، به نظر ما صحیحتر است.

اسحق بن یحیى برایم از عمر بن خطاب روایت کرد که: پیامبر (ص) براى جویریه هم همان طور قسمت مى‏کرد که براى همسران دیگرش، و به او هم دستور حجاب فرمود.

از ابو سعید خدرى برایم روایت کردند که مى‏گفت: در جنگ بنى مصطلق، که همراه پیامبر (ص) بیرون رفتیم، تعدادى زن و کنیز به اسارت گرفتیم. ما شهوت زن داشتیم و عزب بودن ما را سخت در فشار قرار داده بود، از سوى دیگر دوست داشتیم که فدیه بگیریم، این بود که تصمیم گرفتیم در نزدیکیهایمان از آبستن شدن آنها جلوگیرى کنیم، ولى گفتیم بدون کسب اجازه صحیح نیست. پس، از پیامبر (ص)

پرسیدیم. فرمود: چه مى‏شود اگر این کار را نکنید؟ زیرا، هر نطفه‏اى، تا روز قیامت، استعداد آن را دارد که انسانى شود. ابو سعید مى‏گوید: گروههایى از بنى مصطلق آمدند و فدیه زنان و فرزندان را پرداختند و آنها را به سرزمینهاى خود بردند، در عین حال به بعضى از زنها اختیار دادند که اگر مى‏خواهند پیش همان کسى که در سهم او قرار گرفته‏اند، بمانند. ولى آنها از این کار خوددارى کردند و همگى برگشتند.

ضحاک مى‏گوید: این خبر را براى ابو نضر نقل کردم، او گفت: برایم از ابو سعید خدرى روایت کردند که مى‏گفت: مردى از یهودیان مرا دید که مى‏خواهم کنیزى را بفروشم، گفت: اى ابو سعید، گویا مى‏خواهى او را بفروشى در حالى که از تو حامله است! ابو سعید گوید: گفتم هرگز، من از آبستنى او جلوگیرى کردم. پس، مرد یهودى گفت: این کار همان زنده بگور کردن دختران، کوچک نیست؟ گوید: به حضور پیامبر (ص) آمدم و سخن او را بازگو کردم. ایشان دو بار فرمودند: یهودیان دروغ مى‏گویند! یهودیان دروغ مى‏گویند! خداى را شکر که جلد اول مغازى واقدى ترجمه شد و انشاء الله جلد دوم آن از مسأله سرانجام ابن ابىّ آغاز خواهد شد.


1) مریسیع: نام یکى از آبهاى خزاعه است که میان آن و فرع تقریبا یک روز راه است (وفاء الوفا، ج 2، ص 373).

2) فرع: به ضم فا و را نام یکى از دهکده‏هاى بزرگ نزدیک مدینه است.- م.

3) حلائق که به صورت خلائق هم آمده است، جایى است نزدیک مدینه که داراى چاههاى آب و کشتزار است (شرح على المواهب اللدنیه، ج 2، ص 116).

4) بقعاء: نام سرزمینى در بیست و چهار میلى مدینه است (وفاء الوفا، ج 2، ص 264).

5) براى اطلاع بیشتر به سیره ابن هشام، ج 3، ص 303 تا 306 مراجعه فرمایید که در آنجا مشروحتر آمده است. ضمنا توجه داشته باشید که نام دیگر جنگ مریسیع، جنگ بنى المصطلق است و در سیره ابن هشام هم با همین نام آمده است.- م.

6) بقعاء: نام چند منطقه و چند آب در نواحى مختلف شبه جزیره عربستان است، و در اینجا نام آبى است در منطقه حجاز.- م.