یعقوب بن یحیى بن عبّاد، از عیسى بن معمر، از عباد بن عبد الله بن زبیر برایم نقل کرد که مىگفت: به عایشه گفتم مادر جان داستان خودت را در جنگ مریسیع برایم بگو. عایشه گفت:
اى برادرزاده، پیامبر (ص) هر وقت به سفر مىرفت میان همسران خود قرعه مىکشید و قرعه به نام هر کدام بیرون مىآمد او را با خود مىبرد، و پیامبر (ص) دوست مىداشت که من در سفر و حضر از او جدا نباشم. چون آهنگ جنگ مریسیع فرمود، میان ما قرعه کشید و قرعه به نام من و ام سلمه در آمد و هر دو همراه پیامبر رفتیم. خداوند اموال و خود یهودیان را غنیمت پیامبر (ص) قرار داد و به قصد مراجعت حرکت کردیم. اتفاقا پیامبر (ص) در منزلى فرود آمدند که آنجا آب نبود و ما نیز همراه خود آب نداشتیم. گردن بند من از گردنم گم شده بود، من این موضوع را به پیامبر (ص) گفتم و آن حضرت با مردم تا صبح همانجا ماندند. مردم ناراحت شدند و بانگ برداشتند که عایشه ما را در اینجا نگاه داشته است، و پیش ابو بکر آمدند و گفتند: مىبینى عایشه چه کرده است؟ رسول خدا (ص) را در اینجا متوقف کرده و مردم آب همراه خود ندارند، اینجا هم که آب نیست. ابو بکر از این جهت ناراحت شد و خشمگین پیش من آمد و گفت: نمىبینى بر سر مردم چه آوردهاى؟ نه اینجا آب است، و نه مردم آب همراه دارند و تو رسول خدا (ص) را متوقف کردهاى.
عایشه گوید: ابو بکر با من سخت عتاب کرد و با دست خود به پهلویم کوبید ولى چون پیامبر (ص) سرش روى زانوى من بود و خفته بود، من حرکتى نکردم. اسید بن حضیر گفت: به خدا سوگند امیدوارم که خداوند در این مورد دستورى نازل فرماید. و در این موقع آیه تیمم نازل شد. پیامبر (ص) فرمودند: افراد پیش از شما نمىتوانستند جز در کلیسا یا صومعههاى خود نماز بگزارند و حال آنکه براى من در هر کجا که باشم و وقت نماز برسد، زمین، پاک و پاکیزه قرار داده شده است. اسید بن حضیر گفت: این نخستین برکت از خاندان ابو بکر نیست. گوید:
عایشه مىگفت: اسید مردى صالح و از اعضاى محترم خاندان بزرگى از اوس بود. عایشه گوید: آنگاه همراه لشکر حرکت کردیم و به منطقهاى که ریگزار و پاکیزه و داراى درختان اراک بود فرود آمدیم. پیامبر (ص) فرمود: حاضرى مسابقه دو بدهیم. گفتم: آرى، و چادر خود را به کمر بستم. پیامبر (ص) هم جامههاى خود را به کمر بست و مسابقه دادیم و پیامبر (ص) مسابقه را برد و فرمود: این مرتبه به جاى آن مرتبه که تو مسابقه را بردى. و داستان آن چنان بود که وقتى در خانه پدرم چیزى در دستم بود پیامبر (ص) فرمود: آن را به من بده! من خوددارى کرده و دویدم. پیامبر (ص) هم از پى من مىدوید و من از او پیشى گرفتم. جنگ مریسیع پس از نزول آیات حجاب بود.
عایشه مىگفت: معمولا زنها در آن روزگار سبک وزن بودند، چه آنها فقط به هنگام غذا مقدارى خوراک مىخوردند، و گوشتى نداشتند که سنگین وزن باشند. کسانى هم که شتر مرا با
خود مىکشیدند دو مرد بودند که یکى از ایشان ابو موهبه خدمتکار پیامبر (ص) و مرد بسیار خوبى بود، و همو زمام شترم را در دست مىگرفت. من معمولا در هودج مىنشستم و او هودج را بر شتر مىنهاد و ریسمانها را مىبست و سپس شتر را بلند کرده و لگام آن را به دست مىگرفت و حرکت مىکرد. ام سلمه را هم همین گونه مىبردند، و معمولا ما از یک طرف حرکت مىکردیم و هر که به ما نزدیک مىشد، دورش مىکردند. رسول خدا (ص) نیز گاهى در کنار من و گاهى در کنار شتر ام سلمه حرکت مىفرمود.
چون نزدیک مدینه رسیدیم به منزلى فرود آمدیم. پیامبر (ص) مقدارى از شب را آنجا ماند و سپس فرمان حرکت را صادر کرده و به راه افتاده بود. من براى قضاى حاجت کمى از اردوگاه دور شده بودم و پس از بازگشت متوجه شدم گردنبندم که از مهرههاى ظفار- که مادرم شب عروسى ما به من داده بود- از گردنم باز شده و من نفهمیده بودم. بیشتر کاروانیان هم رفته و فقط تنى چند باقى مانده بودند. من چنین فکر مىکردم که اگر یک ماه هم آنجا بمانم، شترم را بدون اینکه من در هودج باشم حرکت نخواهند داد. این بود که به جستجوى گردنبندم برگشتم و آن را همانجا که گمان مىکردم یافتم، ولى این جستجو مدتى طول کشید. اتفاقا در همان فاصله که من در جستجوى گردنبند بودم، آن دو مرد آمده و پنداشته بودند که من در هودج سوارم، و هودج را بر شتر نهاده و حرکت کرده بودند و شکّى نداشتند که من در هودجم- و چون من قبلا هیچگاه با آنها صحبت نمىکردم، سکوت هودج براى آنها مسألهاى عادى بوده است- بدین جهت لگام شتر را گرفته و رفته بودند.
من همینکه به لشکرگاه برگشتم دیدم که سکوت محض حکمفرماست و هیچ صدایى هم شنیده نمىشود، حتى صداى هى هى کردن شتران. ناچار جامهام را بر خود پیچیدم و گوشهاى دراز کشیدم و مىدانستم به محض اینکه متوجه گم شدن من بشوند، به سوى من باز خواهند آمد. من همچنان که دراز کشیده بودم خواب چشمم را در ربود.
صفوان بن معطل سلمى ذکوانى که از پى کاروان روان بود، شبانه حرکت کرده و به هنگام سپیده دم به آنجا که من بودم رسیده بود، و چون سیاهى آدمى را دیده بود به سراغ من آمد. او پیش از نزول آیات حجاب هم مرا دیده بود، به این جهت با آنکه جامه بخود پیچیده بودم مرا شناخت و با گفتن کلمه استرجاع او، از خواب بیدار شدم و چادر خود را به چهرهام کشیدم. و به خدا هیچ صحبتى با من نکرد، فقط شنیدم که وقتى شترش را مىخواباند انا لله و انا الیه راجعون مىگفت. سپس در حالى که از من فاصله گرفته بود با دست خود کمکم کرد تا سوار شدم و به راه افتاد. ما در شدت گرماى ظهر به اردوگاه رسیدیم و این موضوع میان لشکر شایع
شد و کسانى که تهمت زدند، هر چه خواستند گفتند- و بیشتر حرفها را عبد الله بن ابىّ به عهده گرفته بود- و البته در آن موقع من چیزى نفهمیدم. مردم هم درباره حرفهاى ایشان گفتگو مىکردند.
چون به مدینه رسیدیم من سخت بیمار شدم و هنوز هم از حرفهاى مردم چیزى نشنیده بودم. این صحبتها به گوش پدر و مادرم رسیده بود امّا آنها هم در این مورد چیزى به من نگفتند.
البته من متوجه شدم که از لطف و مرحمت پیامبر (ص) نسبت به من کاسته شده است و مىدیدم توجه و محبت سابق را که به هنگام بیمارى نسبت به من مبذول مىداشت اظهار نمىفرماید. همین قدر پیش من مىآمدند و سلام مىدادند و مىپرسیدند: حال شما چطور است؟ در صورتى که پیش از آن هر گاه بیمار مىشدم لطف و محبت بیشترى مىفرمود و معمولا کنار من مىنشست.
مىدانى که ما قومى عرب هستیم و در آن وقتها روش طهارت و پاکیزگى را در خانههاى خود بلد نبودیم. لذا معمولا در فاصله میان مغرب و عشاء، براى قضاى حاجت به محلهایى مىرفتیم که براى این کار در بیرون خانهها تعبیه شده بود. شبى همراه امّ مسطح که چادرش را به خود پیچیده بود و من به او تکیه داده بودم، بیرون آمدیم. امّ مسطح گفت: خدا مسطح را مرگ بدهد. گفتم: به خدا قسم بد حرفى زدى، این حرف را براى مردى مىزنى که اهل بدر است. او در پاسخ من گفت: تو متوجه نیستى که سیل در اطراف تو راه افتاده است. گفتم: چه مىگویى؟
آن وقت بود که او حرفهاى اصحاب افک را برایم نقل کرد که سخت ناراحت شدم حتى نتوانستم براى قضاى حاجت بروم و بیماریى بر بیمارى من افزوده شد و شب و روز مىگریستم. وقتى پیامبر (ص) پیش من آمدند، گفتم: اجازه بدهید که پیش پدر و مادرم بروم، و مقصودم این بود که از طرف آن دو یقین حاصل کنم که این اخبار تا چه حد و اندازه است.
پیامبر (ص) اجازه فرمود و من به خانه پدر و مادرم آمدم و به مادرم گفتم: خدا تو را بیامرزد، مردم حرفهایى مىزنند و مطالبى مىگویند و تو هیچ چیز از آنها را به من نمىگویى! گفت:
دخترکم مسئله را مهم نگیر. به خدا سوگند هر زن جوان و زیبایى که در خانه مردى باشد که او را دوست بدارد و چند هو و هم داشته باشد، دربارهاش زیاد حرف مىزنند و مردم هم مطالب واهى بسیارى مىگویند. گفتم: سبحان الله! پس معلوم مىشود مردم از این حرفها زدهاند، و همه آنچه را شنیدهام گفتهاند! آن شب را تا صبح گریه کردم نه چشمم خشک شد و نه خواب به آن راه یافت.
عایشه گوید: پیامبر (ص) على (ع) و اسامه را احضار فرمود و با آن دو درباره جدایى از
همسر خود رایزنى فرمود.
گوید: یکى از آن دو مرد از دیگرى نرمگفتارتر بود. اسامه گفت: اى رسول خدا این موضوع دروغ و باطل است، و ما از عایشه جز خیر و نیکى چیزى نمىدانیم و بریره هم خبرهاى راست و درست را به شما خواهد گفت. على (ع) گفت: خداوند هیچ کارى را بر شما سخت نگیرد، زنها زیادند و خداوند براى تو اختیار همسر دیگرى را حلال قرار داده است، مىتوانید او را طلاق دهید و زن دیگرى بگیرید.
گوید: آن دو رفتند و پیامبر (ص) با بریره خلوت فرمود و به او گفت: اى بریره، عایشه را چگونه زنى مىدانى؟ گفت: از طلاى ناب پاکتر است، به خدا من از او جز خیر و نیکى چیزى نمىدانم، وانگهى اگر غیر از این بود خداوند متعال تو را آگاه مىفرمود. البته او زن جوانى است که خوابش مىبرد و گوسپند مىآید و خمیرش را مىخورد، و من در این مورد که بى توجه است چند بار سرزنشش کردهام. پیامبر (ص) از زینب دختر جحش هم سؤال فرمود، و از همسران پیامبر (ص) غیر از زینب هیچ زنى همردیف عایشه نبود. عایشه مىگوید: مىترسیدم که رشک و غیرت او موجب گردد که در این مورد به هلاک افتد و درست نگوید. پیامبر (ص) از زینب پرسید: از عایشه چه مىدانى؟ گفت: اى رسول خدا چشم و گوش من از او جز خیر و نیکى ندیده و نشنیده است با آنکه من با او زیاد گفتگو نمىکنم ولى جز نیکى چیزى از او نمىدانم و جز به حق و راستى سخن نمىگویم. عایشه گوید: خداوند زینب را از ارتکاب گناه در مورد من حفظ فرمود و دیگران همراه بقیه در این راه به هلاک افتادند. سپس پیامبر (ص) در این مورد از ام ایمن هم سؤال فرمود. او هم گفت: من هرگز گمانى جز خیر و نیکى نسبت به عایشه ندارم.
آنگاه پیامبر (ص) به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: چه کسى شخصى را که خانواده مرا آزار داده است از من کفایت مىکند؟ اینها درباره مردى صحبت مىکنند که به خدا قسم من از او جز خیر و نیکى چیزى نمىدانم، و او وارد هیچ یک از خانههاى من نشده است مگر همراه خودم، و درباره او سخن ناحق مىگویند. سعد بن معاذ برخاست و گفت: اى رسول خدا من شر او را کفایت مىکنم، اگر از اوسیان است سر او را برایت مىآورم و اگر از برادران خزرجى ماست، شما دستور بدهید، ما براى اجراى فرمان شما خواهیم رفت. سعد بن عباده- که پیش از این بسیار مرد صالحى بود، سخت خشمگین شد و با وجود این نمىتوان هیچگونه تهمت نفاق و غیر آن به او زد، ولى در حال خشم کارهایى از مردان بروز مىکند- برخاست و به سعد بن معاذ گفت: به خدا دروغ مىگویى، نه مىتوانى و نه یاراى آن را دارى که او را
بکشى. به خدا قسم این مطلب را فقط از این جهت مىگویى که مىدانى آن شخص از قبیله خزرج است، و اگر از قبیله اوس بود این حرف را نمىزدى، و به هر حال در این گفتار خود دشمنى و ستیزه دوران جاهلیت را که میان ما و شما بوده است در نظر دارى، و حال آنکه خداوند متعال این ستیزه را محو و نابود کرده است. اسید بن حضیر به سعد بن عباده گفت: به خدا تو دروغ مىگویى، ما اگر براى به خاک مالیدن بینى تو هم باشد او را خواهیم کشت! تو منافقى هستى که از منافقان دفاع مىکنى، به خدا آن کس را که رسول خدا (ص) مىفرماید، اگر از خویشاوندان نزدیک من هم باشد، پیش از آنکه آن حضرت از این جا حرکت کند، سرش را براى او مىآورم، ولى من نمىدانم پیامبر (ص) چه ارادهاى خواهد فرمود. سعد بن عباده به اسید گفت: به هر حال شما اوسیان مىخواهید نسبت به ما همان ستیزه دوره جاهلى را روا دارید، در صورتى که لازم نیست که آن را تجدید کنید، خودتان هم مىدانید که چه کسى پیروز مىشود، و به هر حال خداوند متعال این کینهها را با اسلام زدوده است. اسید بپاخاست و گفت:
تو موقعیت و پایدارى ما را در روز جنگ بعاث به خاطر دارى! و پس از آن نسبت به یک دیگر درشتى کردند و سعد بن عباده خشمگین شد و فریاد برداشت: اى خزرجیان! و خزرجیها همگى گرد او جمع شدند. سعد بن معاذ هم فریاد برداشت:، اى اوسیان! و اوسیان گرد او جمع شدند. حارث بن حزمه خشمگین شد و با شمشیر کشیده آمد و گفت: مىخواهم با شمشیر خود سر سالار منافقان و پناهگاه ایشان را جدا کنم. اسید بن حضیر چون او را دید فریاد کشید:
شمشیر را بینداز! مگر بدون اجازه پیامبر (ص) مىتوان شمشیر کشید؟ وانگهى اگر مىدانستیم که پیامبر (ص) چنین خیالى دارند چنان نبود که تو پیش از ما شمشیر بردارى. حارث برگشت ولى اوس و خزرج در برابر یک دیگر صف کشیده بودند. پیامبر (ص) به هر دو گروه امر به سکوت فرمود و از منبر فرود آمد و آنها را آرام کرد و از خشونت باز داشت و آنها از یک دیگر گذشت کردند.
عایشه گوید: رسول خدا (ص) آمد و کنار من نشست، یک ماه بود که به آن حضرت وحى نازل نشده بود که شاید در قصه من مطلبى داشته باشد. پیامبر (ص) شهادتین فرمود و آنگاه خطاب به من گفت: مطالبى درباره تو به من رسیده است، اگر از این تهمتها مبرّا باشى خداوند متعال تو را تبرئه خواهد فرمود، و اگر مرتکب کارى شدهاى از خداوند عزّ و جل طلب آمرزش کن که هر گاه بنده اعتراف به گناه کرده و توبه کند، خداوند توبه او را مىپذیرد. عایشه گوید:
گفتار رسول خدا (ص) که تمام شد حتى قادر به گریستن هم نبودم، گویى اشک چشمم خشک شده بود، لذا به پدرم گفتم: پاسخ رسول خدا را بده. گفت: به خدا نمىدانم چه بگویم و از سوى
تو چگونه پاسخ دهم. به مادرم گفتم: تو پاسخ رسول خدا را بده. او هم همان را گفت که پدرم گفته بود. خودم هم زن نوجوانى بودم و چیز زیادى از قرآن نخوانده بودم، همین قدر گفتم: به خدا قسم مىدانم که شما سخنى شنیدهاید که باورتان آمده است و آن را راست پنداشتهاید، بر فرض هم که بگویم چنین نیست مرا تصدیق نمىکنید. بلکه اگر به آن اقرار کنم، در حالى که خداوند مىداند از آن مبرّا هستم، تصدیق مىکنید. به خدا سوگند من براى خود مثل و نظیرى نمىبینم، مگر یعقوب پدر یوسف را که مىگفت: بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ(1)- بلکه آراسته است نفسهاى شما براى شما کارى را و صبر من صبر پسندیدهاى است و خدا یارى خواسته شده است بر آنچه مىستایید- به خدا قسم به یاد یعقوب نبودم و از شدت ناراحتى نمىتوانستم بفهمم که در چه حالتى هستم. از آنها روى برگرداندم و در رختخواب خود دراز کشیدم و گفتم: خداوند مىداند که من مبرّا از این تهمتم و اطمینان دارم که خداوند متعال مرا تبرئه خواهد فرمود. در این موقع ابو بکر گفت: من هیچ خانوادهاى از عرب سراغ ندارم که چنین گرفتار شده باشند و بر آنان آن رسیده باشد که بر خانواده ابو بکر رسیده است. به خدا قسم در دوره جاهلیت که خدا را نمىپرستیدیم و عبادتى برایش انجام نمىدادیم چنین تهمتى به ما نزدند که اکنون در اسلام به ما نسبت مىدهند. عایشه گوید: پدرم خشمگین به من روى آورد و من در حالى که مىگریستم با خود مىگفتم: به خدا قسم هرگز از این مطالبى که درباره من مىگویید توبه نمىکنم (زیرا اصلا گناهى براى خود قائل نیستم). و خدا را گواه مىگیرم که من خود را کوچکتر و کم ارزشتر از آن مىدانستم و مىدانم که دربارهام قرآن نازل شود و مردم آن را در نمازهاى خود بخوانند، ولى امیدوار بودم که پیامبر (ص) در این مورد خوابى ببیند و خداوند متعال دروغ بودن مطالبى را که گفته بودند به پیامبر (ص) الهام فرماید، زیرا خداوند متعال برائت مرا مىدانست. حداکثر انتظار من این بود که جبرئیل در این مورد واقعیت را به پیامبر (ص) خبر دهد، اما هرگز تصور این را هم نمىکردم که در مورد من قرآن نازل شود.
عایشه گوید: به خدا قسم پیامبر (ص) هنوز از جاى خود حرکت نکرده بود و هیچیک از افراد خانواده بیرون نرفته بودند که بر پیامبر (ص) حالت وحى عارض شد و آن حضرت برد خود را بر خود پیچید و متکایى زیر سر نهاد. من چون این حالت را دیدم سخت خوشحال شدم و دانستم که خداوند بر من مهربان است و برائت مرا اعلام خواهد فرمود. پدر و مادرم از ترس
اینکه مبادا این خبر از طرف خدا تأیید شود، تمام آن شب را کنار پیامبر (ص) ماندند و حالت آنها طورى بود که مىترسیدم از اندوه بمیرند. پس از مدتى پیامبر (ص) چهره خود را گشود و در حالى که مىخندید و دانههاى عرق همچون مروارید از چهرهاش سرازیر بود، به صورت خود دست مىکشید. اولین گفتارى که فرمود این بود: اى عایشه خداوند برائت ترا نازل فرمود.
گوید: در این هنگام چهره پدر و مادرم باز شد و مادرم گفت: برخیز و نزد رسول خدا برو. گفتم:
سوگند به خدا فقط براى سپاسگزارى از خداوند متعال برمىخیزم نه براى سپاسگزارى از تو، و خداوند متعال این آیه را نازل فرمود: إِنَّ الَّذِینَ جاؤُ بِالْإِفْکِ عُصْبَةٌ مِنْکُمْ لا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَکُمْ بَلْ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ …(2)- همانا آنان که دروغى بزرگ آوردند جماعتىاند از شما، آن را براى خود شر مپندارید بلکه براى شما خیر است.
گوید: پیامبر (ص) شادمان به سوى مردم بیرون رفت و بر منبر بر آمد و خداى را چنانکه شایسته و بایسته است حمد و ثنا فرمود: آنگاه آیهاى را که در مورد برائت عایشه نازل شده بود قرائت فرمود. عایشه گوید: پیامبر (ص) تهمتزنندگان را حد زد. کسى که عمده این کار به عهده او بود عبد الله بن ابى بود، و مسطح بن اثاثه و حسّان بن ثابت هم در آن دست داشتند.
واقدى گوید: و هم گفتهاند که رسول خدا (ص) بر آنها حد نزد و این صحیحتر است.
سعید بن جبیر در مورد این آیه مىگفت: هر کس به زن شوهردارى تهمت بزند، خداوند او را در دنیا و آخرت لعنت مىکند. و هم گفته است که این آیه مخصوص امّ المؤمنین عایشه است.
از افلح خدمتکار ابى ایّوب برایم نقل کردند که همسر ابى ایّوب به او گفته است: آیا مطالبى را که در مورد عایشه مىگویند شنیدهاى؟ ابو ایّوب گفت: آرى، ولى دروغ است. و به همسر خود گفت: آیا تو چنین کارى مىکنى؟ گفت: به خدا هرگز. ابو ایّوب گفت: به خدا قسم عایشه از تو بهتر است. و چون در مورد این داستان قرآن نازل شد، خداوند در ضمن آن مىفرماید: لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بِأَنْفُسِهِمْ خَیْراً وَ قالُوا هذا إِفْکٌ مُبِینٌ(3)- چرا هنگامى که آن را شنیدید، مؤمنان و مؤمنات به خودشان ظن نبردند خیر را و گفتند این دروغى آشکار است.
گویند: منظور گفتگوى ابو ایّوب و همسر اوست، و هم گفتهاند که چنین گفتگویى میان ابىّ بن کعب و همسرش صورت گرفته است.
از امّ سعد، دختر سعد بن ربیع برایم نقل کردند که مىگفت: امّ طفیل همسر ابىّ بن کعب به او گفت: آیا آنچه مردم درباره عایشه مىگویند شنیدهاى؟ ابىّ گفت: چه مىگویند؟ گفت: همین حرفهایى که مىزنند. ابّى بن کعب گفت: به خدا قسم دروغ است. سپس از همسر خود پرسید:
آیا تو چنین کارى مىکنى؟ گفت: به خدا پناه مىبرم. ابىّ گفت: سوگند به خدا که عایشه به مراتب از تو بهتر است. همسرش گفت: آرى گواهى مىدهم که چنین است و این آیه نازل شد.
گویند پس از چند روز، پیامبر (ص) همراه با تنى چند دست سعد بن معاذ را در دست گرفت و او را به خانه سعد بن عباده برد، و باتفاق همراهان ساعتى در خانه سعد بن معاذ نشستند و صحبت کردند. سعد بن عباده هم خوراکى تهیه کرد و پیامبر (ص) و سعد بن معاذ و همراهان همانجا غذا خوردند. چند روز دیگر پیامبر (ص) به اتفاق تنى چند دست سعد بن عباده را گرفته و او را به خانه سعد بن معاذ آوردند و ساعتى نشستند و صحبت کردند. سعد بن معاذ هم غذا تهیه کرد و پیامبر (ص) و سعد بن عباده و همراهان آنجا غذا خوردند. پیامبر (ص) این کار را به منظور رفع کدورتى که در بگو مگوى میان ایشان حاصل شده بود انجام دادند.
معمر با اسناد خود از عمّار یاسر برایم نقل کرد که او گفته است: موقعى که پیامبر (ص) به واسطه گم شدن گردنبند عایشه در منطقه ذات الجیش معطل شده بودند، ما نیز همراه ایشان بودیم. چون سپیده سر زد و آیه تیمم نازل شد، دستهاى خود را روى زمین کشیدیم و سپس پشت و روى دستهاى خود را تا آرنج دست مسح کشیدیم. پیامبر (ص) در طول مسافرت، نماز ظهر و عصر، و مغرب و عشا را با هم برگزار مىکردند.
عبد الحمید بن جعفر و چندین نفر دیگر، هر کدام از قول گروهى نقل کردند که چون عبد الله بن ابىّ این حرفها را زد، جعیل بن سراقع و جهجاء را که از فقراى مهاجران بودند دشنام داد و گفت: اشخاصى مثل این دو نفر بر قوم من فخر مىفروشند و حال این که ما بودیم که محمد را به دوره عزت و شرف رساندیم! به خدا قسم در آن موقع جعیل بن سراقه خوشحال بود که ساکت باشد و حرفى نزند و امروز براى ما بلبل زبانى مىکند. عبد الله بن ابىّ درباره صفوان بن معطّل هم مطالبى گفت و به او تهمتهایى زد. حسّان بن ثابت این بیت را در سرزنش آن دو سرود:
مردم بى سر و پا و فرومایه به عزت رسیدند حال آنکه پسر فریعه (حسّان بن ثابت) یکه و تنها مانده است(4)
چون مسلمانان به مدینه آمدند، صفوان بن معطّل پیش جعیل بن سراقه رفت و گفت: بیا برویم و حسّان بن ثابت را بزنیم چون در این بیت منظورش کوبیدن من و تو بوده است، و حال آنکه ما به پیامبر (ص) نزدیکتر از او هستیم. جعیل از این کار خوددارى کرد و گفت: من تا پیامبر (ص) دستورى نفرمایند در این مورد اقدامى نمىکنم، و تو هم تا از پیامبر (ص) در این مورد کسب اجازه نکردهاى اقدامى نکن! ولى صفوان بر او اعتراض کرد و خودش در حالى که شمشیر کشیده بود به قصد ضرب و جرح حسّان بن ثابت به سراغ او رفت. در آن هنگام حسّان در انجمن انصار بود، همین که صفوان به حسّان بن ثابت حمله کرد، انصار برجستند و صفوان را گرفتند و او را با طناب بسته و اسیر گرفتند، و ثابت بن قیس بن شمّاس عهدهدار این کار شد.
در این هنگام عمارة بن حزم بر ایشان گذشت و پرسید: چه مىکنید؟ آیا رسول خدا (ص) به این کار فرمان دادهاند و راضى هستند؟ یا اینکه سر خود چنین رفتار مىکنید؟ گفتند: رسول خدا اطلاع ندارند. گفت: خیلى جرأت کردهاید! رهایش کنید! آنگاه خود او صفوان و ثابت را به حضور پیامبر (ص) آورد. ثابت مىخواست برگردد امّا عماره از این کار او را منع کرد تا اینکه نزد رسول خدا (ص) آمدند.
حسّان بن ثابت به پیامبر (ص) گفت: اى رسول خدا، صفوان میان اقوام و خویشاوندانم با شمشیر کشیده بر من حمله کرد و چنان مرا زد و مجروح ساخت که چیزى نمانده بود بمیرم، و خیال مىکنم حالا هم از این زخم بمیرم.
پیامبر (ص) روى به صفوان فرمود و در حالى که سخت خشمگین شده بود فرمود: چرا به او حمله کردى و به رویش شمشیر کشیدى؟ گفت: اى رسول خدا او مرا آزار داده است و هجو کرده است و مرا نادان شمرده، و نسبت به اسلام من رشک و حسد برده است. آنگاه پیامبر (ص) رو به حسّان کرد و گفت: آیا مردمى را که مسلمان شدهاند هجو گفتهاى و نابخرد شمردهاى؟ و سپس فرمود: فعلا صفوان را حبس کنید، اگر حسّان مرد او را به خون حسان بکشید! صفوان را از حضور پیامبر (ص) بیرون بردند و زندانى کردند. چون این خبر به سعد بن عباده رسید که صفوان را زندانى کردهاند، پیش قوم خود که خزرجیان بودند آمد و گفت: عجیب است که نسبت به مردى از اصحاب رسول خدا (ص) بد رفتارى کردهاید، و او را آزار داده و دشنام گفته و برایش شعر سرودهاید. او از آنچه گفته شده، خشمگین گردیده و کارى کرده است، و شما در حالى که رسول خدا (ص) میان شما هستند او را به بدترین وضعى اسیر کردهاید! آنها گفتند: رسول خدا (ص) فرمان دادهاند که او را زندانى کنیم و هم فرمود که: اگر
دوست شما مرد، صفوان را به قصاص بکشید.
سعد بن عباده گفت: عفو و بخشش نزد رسول خدا (ص) مطلوبتر است، البته آن حضرت به حق قضاوت فرمودهاند ولى من مىدانم که میل دارند صفوان آزاد شود، و به خدا قسم از جاى خود حرکت نمىکنم تا او آزاد شود! حسّان گفت: من از حق خود گذشتم و هر حقى هم که داشته باشم از آن تو باشد. ولى خویشان او از این کار سرباز زدند. در این موقع، قیس پسر سعد بن عباده، ناراحت و خشمگین شد و خطاب به خویشان حسّان گفت: خیلى عجیب است، تا به امروز چنین چیزى ندیدهام! حسّان از حق خودش گذشت کرده است و شما از پذیرش رأى او خوددارى مىکنید! من تصور نمىکردم که کسى از قبیله خزرج تقاضاى سعد بن عباده را نپذیرد یا چیزى را که او مىخواهد رد کند. این بود که خزرجیان خجالت کشیدند و صفوان را از زندان آزاد ساختند.
سعد بن عباده، صفوان را با خود به خانه برد و جامهاى ارزنده بر او پوشاند، و صفوان از خانه او بیرون آمد و براى نماز به مسجد رفت.
همینکه پیامبر (ص) او را دیدند فرمودند: صفوان است؟ گفتند: آرى. فرمود: چه کسى این جامه را به او پوشانده است؟ گفتند: سعد بن عباده. فرمود: خداوند به او از جامههاى بهشت بپوشاند.
بعد هم سعد بن عباده با حسّان بن ثابت گفتگو کرد و گفت: اگر خودت به حضور پیامبر (ص) نروى و حق خودت را در مورد صفوان به آن حضرت وانگذارى، دیگر با تو صحبت نخواهم کرد. حسّان همراه خویشاوندان خود به مسجد آمد و مقابل پیامبر (ص) ایستاد و گفت:
اى رسول خدا، حق خودم را در مورد صفوان به شما واگذاشتم. پیامبر (ص) فرمود: آفرین بر تو، من پذیرفتم. و در مقابل زمین بائرى به او واگذار فرمودند تا آنرا آباد کند که نام آن منطقه بیرحاء(5) بود. سعد بن عباده هم در مقابل این گذشت، مزرعهاى به او واگذار کرد که برایش در آمد سرشارى داشت.
واقدى گوید: از قول نافع بن جبیر هم برایم روایت کردند که مىگفت: حسّان بن ثابت، صفوان را زندانى کرد، و چون حسّان بهبود یافت پیامبر (ص) به او پیغام دادند که: در این مسئله خوشرفتارى و گذشت کن. و حسّان در پاسخ عرض کرد که: صفوان در اختیار شماست.
و حضرت در عوض آن زمین را به او واگذار فرمودند.
افلح بن حمید از قول پدر خود برایم روایت کرد که: عایشه همواره از حسّان به نیکى یاد مىکرد. روزى شنید که عروة بن زبیر، حسّان را دشنام مىدهد، به او اعتراض کرد و گفت:
پسرکم به حسّان دشنام مده! مگر او این بیت را نسروده است:
همانا پدرم و پدرش و آبروى من
همه در مقابل محمد (ص) فدا باد(6)
سعید بن ابى زید انصارى برایم از عایشه نقل کرد که گفته است: پیامبر (ص) فرمودهاند حسّان محک شناخت مؤمنان و منافقان است، هیچ مؤمنى او را دشمن نمىدارد و هیچ منافقى او را دوست نمىدارد. حسّان در مدح عایشه این ابیات را سروده است:
زنى پارسا و با وقار که متهم نمىشود به گمان بدى
و صبح مىکند در حالى که غیبت کسى را نمىکند
اگر آنچه که از من درباره او نقل کردهاند گفتهام.
امیدوارم چنان فلج شوم که انگشتانم حتى نتوانند تازیانهام را بلند کنند(7)
این ابیات را ابن ابى الزّناد و ابن جعفر براى من خواندند.
برایم از جابر بن عبد الله روایت کردهاند که مىگفت: من در جنگ مریسیع رفیق و همراه عبد الله بن رواحه بودم، ما نیمه شب به وادى عقیق رسیدیم و دیدیم که مسلمانان براى استراحت فرود آمدهاند. پرسیدیم: پیامبر (ص) کجایند؟ گفتند: جلوتر از همه هستند و خوابیدهاند. عبد الله بن رواحه به من گفت: آیا موافقى که معطل نشویم و برویم و به خانه خود برسیم؟ من گفتم: دوست ندارم بر خلاف مردم رفتار کنم، هیچ کس را نمىبینم که رفته باشد.
عبد الله بن رواحه گفت: پیامبر (ص) که ما را از این کار نهى نفرموده است. جابر گوید: من نرفتم، و او با من خداحافظى کرد و راه افتاد. گویى هم اکنون او را مىبینم که تنها مىرود و هیچ کس با او همراه نیست. او همان شب در محله بلحارث به خانه خود رسیده بود، ولى ناگاه متوجه شده بود که درون خانهاش چراغى روشن است، و سایه شخص بلند قدى را با همسر خود دیده و پنداشته بود که مردى است، و بر دست و پاى خود مرده و از آمدن خود سخت پشیمان شده بود، و مىگفت: شیطان همواره با فریب همراه است. به هر حال با شمشیر آخته بىاندیشه وارد خانه شده و تصمیم داشته است که هر دو نفر را بکشد. سپس اندکى فکر کرده
و به خود آمده و با لگد به همسر خود زده و همسرش سراسیمه و در حالى که فریاد مىکشیده است از خواب بیدار مىشود.
عبد الله بن رواحه مىگوید: من عبد الله هستم، این کیست که در خانه است؟ همسرش مىگوید: این رجیله آرایشگر من است، ما شنیدیم که شما خواهید آمد، به همین منظور این زن را خواستم که مرا بیاراید و شب را پیش من بماند. عبد الله شب را در خانه خود گذراند و صبح زود به قصد پیوستن به پیامبر (ص) راه افتاد، و در محل چاه ابى عتبه به سپاه رسید. در آن موقع پیامبر (ص) همراه ابو بکر و بشیر بن سعد بودند.
پیامبر (ص) به بشیر بن سعد فرمودند: از چهره عبد الله بن رواحه چنین بر مىآید که کار دیشب، او را خوش نیامده است. همینکه عبد الله بن رواحه به حضور پیامبر (ص) رسید، پیامبر فرمودند: چه خبر؟ و عبد الله داستان را گفت. پیامبر (ص) فرمودند: نیمه شبان در خانههاى زنان را مکوبید.
جابر مىگوید: این نخستین بارى بود که پیامبر (ص) از این کار نهى فرمودند. جابر همچنین مىگوید: هیچ چیز بهتر از همراه بودن با لشکر و هماهنگى با ایشان نیست. بار دیگر هم که از خیبر بر مىگشتیم، از وادى القرى گذشته و به جرف(8) رسیده بودیم. جارچى پیامبر (ص) جار کشید که در شب به سراغ زنها و خانههایتان نروید. گوید: دو نفر از این فرمان سرپیچى کردند و رفتند و هر دو امورى ناخوشایند دیده بودند.
1) سوره 12، آیه 18.
2) سوره 24، آیه 11.
3) سوره 24، آیه 12.
4) براى اطلاع بیشتر از بقیه ابیات به دیوان حسّان، چاپ بیروت، ص 62، مراجعه شود.- م.
5) بیرحاء، نام زمینى است که ابى طلحة بن سهل بن پیامبر (ص) تقدیم داشته بود.
6) بیتى از اولین قصیده دیوان است که پیش از فتح مکه، در مدح پیامبر (ص) سروده است. دیوان حسّان، چاپ بیروت، ص 8.- م.
7) براى اطلاع از بقیه ابیات به دیوان حسّان، چاپ بیروت، ص 188، مراجعه شود.- م.
8) جرف، نام منطقهاى در سه میلى مدینه به راه شام است. (وفاء الوفا، ج 2، ص 280).