جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏غزوه خندق‏

زمان مطالعه: 47 دقیقه

پیامبر (ص) روز سه شنبه هشتم ذى قعده سال پنجم هجرت لشکر را براى این جنگ حرکت داد. محاصره پانزده شبانه روز طول کشید، و روز چهارشنبه بیست و هفتم ذى قعده مراجعت فرمود. پیامبر (ص) ابن ام مکتوم را در مدینه به جاى خود گماشته بود.

موسى بن محمد بن ابراهیم بن حارث از پدرش، و ربیعة بن عثمان از زهرى و عبد الصمد بن محمد، و یونس بن محمد ظفرى، و عبد الله جعفر، و یحیى بن عبد الله بن ابى قتاده، و ابن ابى سبره، و عبد الحمید بن جعفر، و معمر بن راشد، و حزام بن هشام، و محمد بن یحیى بن سهل، و ایّوب بن نعمان بن عبد الله بن کعب بن مالک، و موسى بن عبیده، و قدامة بن موسى، و عائذ بن یحیى زرقى، و محمد بن صالح، و عبد الرحمن بن عبد العزیز، و هشام بن سعد، و مجمّع-

بن یعقوب، و ابو معشر، و ضحّاک بن عثمان، و عبد الرحمن بن محمد بن ابى بکر، و ابن ابى حبیبه، و ابن ابى الزّناد، و اسامة بن زید، هر یک قسمتى از موضوع جنگ خندق را برایم نقل کردند. برخى از ایشان مطالب خود را از شخص دیگرى نقل مى‏کرد. گروه دیگرى هم درباره این جنگ مطالبى برایم نقل کردند و من آنچه را که برایم گفته‏اند مى‏نویسم.

گویند، چون پیامبر (ص) بنى نضیر را تبعید فرمود، ایشان به ناحیه خیبر رفتند. گروه زیادى از یهودیان دلاور و چابک در خیبر سکونت داشتند، ولى خانه و زندگى و نسب آنها مانند بنى نضیر نبود- بنى نضیر از این جهت برگزیده یهود بودند، البته بنى قریظه هم از نسل کاهنى بودند که از فرزندزادگان هارون (ع) بود- چون بنى نضیر به خیبر رسیدند، حیىّ بن اخطب، و کنانة بن ابى الحقیق، و هوذة بن حقیق، و هوذة بن قیس وائلى که از خاندان بنى خطمه و از قبیله اوس بود، و ابو عامر همراه ده دوازده نفر دیگر به مکه رفتند تا قریش و پیروان آنها را به جنگ پیامبر (ص) تحریض و ترغیب کنند. آنها به قریش گفتند: ما با شما خواهیم بود تا محمد را از پا در آوریم.

ابو سفیان گفت: آیا فقط انگیزه شما همین است، و به این منظور به مکه آمده‏اید؟ گفتند:

آرى، آمده‏ایم تا با شما درباره دشمنى با محمد و جنگ با او همپیمان شویم و بر این کار سوگند بخوریم. ابو سفیان گفت: درود بر شما، خوش آمدید! محبوب ترین مردم در نظر ما کسى است که ما را در ستیزه با محمد یارى کند. آنها به ابو سفیان گفتند: پنجاه نفر از خاندانهاى مختلف قریش را که خودت هم همراه ایشان باشى حاضر کن. ما و شما زیر پرده‏هاى کعبه مى‏رویم و در حالى که پهلوهاى خود را به دیوار کعبه چسبانده باشیم، سوگند یاد مى‏کنیم که هیچیک از ما دیگرى را رها نکند و تا آخرین نفر که زنده باشیم، همگى بر دشمنى با محمد هماهنگ و متحد باشیم.

آنها این کار را کردند، و در این باره یک دیگر را سوگند دادند و همپیمان شدند. در این هنگام برخى از قرشیان به برخى دیگر گفتند: اکنون که بزرگان یثرب که اهل علم و کتابند، پیش شما آمده‏اند، از ایشان درباره آیین خود و آیین محمد سؤال کنید که کدامیک از ما بر سبیل هدایت و حقیم؟ گفتند: آرى، چنین کنیم.

ابو سفیان به یهودیان گفت: اى گروه یهود، شما پیروان اولین کتاب و صاحب علم‏اید، درباره محمد خبر دهید که آیا آیین ما بهتر است یا آیین محمد؟ و مى‏دانید که ما خانه کعبه را آباد مى‏داریم، و قربانى مى‏کشیم، و آب آشامیدنى حاجیان را فراهم مى‏سازیم، و بتها را عبادت مى‏کنیم. یهودیان گفتند: مسلم است که شما از او بهترید، شما این خانه را گرامى مى‏دارید، و

بر سقایت حاجیان قیام مى‏کنید، و شتران پروار را قربانى مى‏سازید، و همان چیز را که پدرانتان مى‏پرستیدند مى‏پرستید، شما به حق سزاوارترید تا او. و خداوند متعال در این مورد این آیه را نازل فرمود: أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ أُوتُوا نَصِیباً مِنَ الْکِتابِ یُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ وَ یَقُولُونَ لِلَّذِینَ کَفَرُوا هؤُلاءِ أَهْدى‏ مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا سَبِیلًا(1)- نمى‏بینى یا محمد آنها را که داده شده‏اند بهره‏اى از تورات و انجیل، مى‏گروند به بتان و طاغوت و مى‏گویند با کافران که این بت‏پرستان راه یافته‏ترند از مؤمنان.

یهودیان با قریش زمانى را وعده گذاشتند. صفوان بن امیّه گفت: اى قریش، همانا شما با این قوم وقتى را قرار گذاشتید و آنها از شما جدا شدند، تلاش کنید که به وعده خود وفا کنید و مثل دفعه گذشته نشود که با محمد در بدر الصّفراء قرار گذاشتیم و به وعده خود وفا نکردیم و این امر موجب گستاخى محمد شد. من همان وقت هم دوست نمى‏داشتم که ابو سفیان وعده را تعیین کند.

یهودیان بیرون آمدند تا به قبیله غطفان رسیدند. قریش هم شروع به تجهیز خود براى جنگ کردند، و میان اعراب راه افتاده و آنها را به یارى خود فرا مى‏خواندند. آنها همچنین، همپیمانان غیر عرب خود را هم به یارى طلبیدند.

یهودیان هم پیش بنى سلیم آمدند و با آنها وعده کردند که چون قریش حرکت کردند، آنها هم همراهشان بیرون روند. آنگاه به سراغ قبیله غطفان رفتند و محصول خرماى یک سال خیبر را براى ایشان قرار دادند، مشروط بر آنکه یهود را یارى دهند و همراه قریش به جنگ پیامبر بروند. غطفان این موضوع را پذیرفتند و عیینة بن حصن در این کار از همگان پیشگام‏تر بود.

قریش و پیروان ایشان که مجموعا چهار هزار نفر مى‏شدند، بیرون آمده و پرچم خود را در دار الندوه بر پا کردند. آنها سیصد اسب و یک هزار و پانصد شتر نیز همراه خود داشتند.

بنى سلیم هم که هفتصد نفر بودند بیرون آمدند و در منطقه مرّ الظهران به قریش پیوستند.

سرپرستى بنى سلیم بر عهده سفیان بن عبد شمس همپیمان حرب بن امیه بود. و او پدر ابى الاعور است که در جنگ صفّین همراه معاویه بود.

قریش بیرون آمدند در حالى که فرماندهى ایشان بر عهده ابو سفیان بن حرب بود. بنى اسد را طلحة بن خویلد اسدى فرماندهى مى‏کرد و بنى فزاره هم به صورت کامل که هزار نفر بودند به فرماندهى عیینة بن حصن حرکت کردند. از قبیله اشجع هم چهار صد نفر به فرماندهى مسعود بن‏

رخیله بیرون آمدند و گروهى از آنها نیز در جنگ شرکت نکردند. حارث بن عوف هم قوم خود را که چهارصد نفر بودند بیرون آورد.

هنگامى که افراد قبیله غطفان ضمن حرکت با پدر حارث بن عوف برخوردند، او به آنها گفت: برگردید و به سرزمینهاى خود بروید، به جانب محمد (ص) حرکت نکنید که من کار محمد را روشن مى‏بینم، اگر از خاور تا باختر بخواهند او را محاصره کنند، با وجود آن عاقبت پیروزى از آن او خواهد بود. ایشان پراکنده شدند و هیچ کس از آنها در جنگ حاضر نشد.

زهرى و افراد قبیله بنى مرّه هم همین را روایت کرده‏اند.

عبد الرحمن بن عبد العزیز برایم از قول عبد الله بن ابى بکر بن عمرو بن حزم، و عاصم بن عمر بن قتاده روایت کرد که آن دو مى‏گفتند: بنى مرّه در حالى که چهار صد نفر بودند و حارث بن عوف مرّى فرمانده ایشان بود، در جنگ خندق شرکت کردند. حسّان بن ثابت آنها را هجا گفت، و ایشان هم شعرى سرودند و همسایگى و مجاورت خود را با رسول خدا ذکر کردند.

در نظر ما هم همین روایت صحیحتر است که حارث بن عوف همراه قوم خود در جنگ خندق شرکت کرد ولى از عیینه محافظه‏کارتر بود.

گویند، مجموع افرادى که از قبایل قریش و سلیم و غطفان و اسد در جنگ خندق شرکت کردند ده هزار نفر بودند که به سه لشکر تقسیم مى‏شدند. و فرماندهى آنان با ابو سفیان بود.

سپاه حرکت کرد و چون به نزدیک مدینه رسیدند، قریش در ناحیه رومه(2) در وادى عقیق فرود آمدند. عده‏اى از اعراب و همپیمانان حبشى ایشان هم آنان را همراهى مى‏کرد. غطفانى‏ها در منطقه زغابه که در سمت احد قرار دارد فرود آمدند. قریش چهار پایان خود را براى چرا در وادى عقیق و خارستانهاى آن رها کردند، امّا در آنجا هیچ گونه علفى براى اسبها نبود، مگر همان علوفه‏اى که با خود از مکه آورده بودند- علوفه‏اى که قریش با خود آورده بودند ذرّت بود.

غطفانى‏ها هم شتران خود را براى چرا به بیشه‏هاى اطراف جرف فرستادند تا خارها را بچرند.

این سپاه هنگامى به مدینه رسیدند که هیچ گونه زراعتى باقى نمانده بود، و مردم یک ماه قبل از آن کشت خود را درو و محصول و کاه خود را جمع آورى کرده بودند. غطفانى‏ها اسبهاى خود را براى چرا به باقى مانده علفهاى کشتزار رها کردند- و تعداد اسبهاى غطفانى‏ها سیصد اسب بود- و علف موجود بر روى زمین تکافوى ایشان را نمى‏داد آنچنانکه شتران آنها از شدت لاغرى مشرف به مرگ بودند. بهنگام ورود ایشان، مدینه نیز در اثر نباریدن باران خشک بود.

چون قریش از مکه آهنگ مدینه کرده و بیرون آمدند، گروهى از سواران خزاعه خود را به پیامبر (ص) رسانده و خبر دادند که قریش از مکه راه افتاده‏اند. این گروه فاصله میان مکه و مدینه را چهار روزه طى کرده بودند. در این هنگام پیامبر (ص) مردم را فرا خوانده و خبر حرکت دشمن را به ایشان دادند و با آنها درباره جهاد و جنگ رایزنى فرمودند. پیامبر (ص) به آنها وعده دادند که اگر شکیبایى و پرهیزکارى کنند، پیروز خواهند شد، و مردم را به اطاعت از خدا و رسول فرمان دادند. پیامبر (ص) در مورد جنگ خندق هم با مسلمانان مشورت فرمود. آن حضرت هنگام جنگ با مردم زیاد مشورت مى‏فرمود.

پیامبر (ص) فرمود: آیا براى مبارزه از مدینه بیرون برویم؟ یا در مدینه باقى بمانیم و گرداگرد آن را خندق بسازیم؟ یا در فاصله نزدیک مدینه باشیم و این کوه را پشت سر خود قرار دهیم؟ مسلمانان اختلاف نظر پیدا کردند. گروهى گفتند ما در فاصله میان منطقه بعاث و ثنیّة الوداع تا جرف قرار مى‏گیریم. گروهى دیگر گفتند مدینه را پشت سر خود قرار مى‏دهیم.

سلمان گفت: اى رسول خدا، روزگارى که در زمین فارس بودیم، هر گاه از سواران بیم داشتیم برگرد خود خندق مى‏کندیم، آیا صلاح مى‏دانید که اکنون هم خندق درست کنیم؟ این پیشنهاد و رأى سلمان مسلمانان را خوش آمد و این مطلب را هم بیاد آوردند که پیامبر (ص) در جنگ احد هم دوست مى‏داشت که مسلمانان در مدینه بمانند و از آن بیرون نروند، بدین جهت مسلمانان بیرون رفتن از مدینه را دوست نداشتند و ترجیح مى‏دادند که در مدینه بمانند.

ابو بکر بن ابى سبره برایم از ابو بکر عبد الله بن جهم روایت کرد که مى‏گفت: رسول خدا (ص) سوار بر اسب خود شدند و همراه تنى چند از یاران خود از مهاجرین و انصار براه افتادند تا در محله‏اى فرود آیند. پیامبر (ص) خوشتر مى‏داشت که کوه سلع(3) را پشت سر قرار دهد و حفر خندق را از ناحیه مذاد(4) شروع و به ذباب و راتج(5) ختم فرمایند.

پیامبر (ص) همان روز فرمان حفر خندق را صادر فرموده و مردم را فرا خواندند. سپس نزدیک شدن دشمن را به ایشان خبر داده و محل استقرار لشکر را در دامنه کوه سلع قرار دادند.

مسلمانان شتابان شروع به کندن خندق کردند، و مى‏خواستند پیش از رسیدن دشمن آن کار را به سامان رسانند. خود پیامبر (ص) هم براى ترغیب مسلمانان همراه ایشان در خندق کار مى‏فرمود. مسلمانان از یهود بنى قریظه مقدار زیادى ابزار مانند بیل و تیشه و زنبیل امانت و

عاریه گرفته بودند. در آن هنگام یهود بنى قریظه با رسول خدا در حالت صلح بودند و آمدن قریش را خوش نمى‏داشتند. پیامبر (ص) حفر هر بخش از خندق را به گروهى واگذار فرمود.

مهاجران از راتج تا ذباب را مى‏کندند، و انصار از ذباب تا کوه بنى عبید را. بقیه قسمتهاى مدینه خانه‏هاى متصل بهم بود.

محمد بن یحیى بن سهل از پدرش و او از قول پدر بزرگش روایت کرد که مى‏گفته است:

من بخاطر دارم که به مسلمانان نگاه مى‏کردم و جوانها در حال حمل خاک بودند، و گودى خندق به اندازه یک قامت بود. مهاجران و انصار خاکهاى خندق را در زنبیلها بر روى سر خود مى‏بردند و وقتى بر مى‏گشتند زنبیلهاى خالى را از سنگهاى کوه سلع پر مى‏کردند. معمولا خاکها را در آن طرف مى‏ریختند که رسول خدا (ص) و یاران بودند، و سنگها را در طرف دیگر مى‏ریختند که مثل کودهاى خرما به نظر مى‏رسید. و سنگ از بهترین سلاحهاى ایشان بود که دشمن را با آن مى‏زدند.

ابن ابى سبره از مروان بن ابى سعید برایم نقل کرد که گفته است: پیامبر (ص) در آن روز با زنبیل خاک حمل مى‏فرمود. مسلمانان رجز مى‏خواندند و پیامبر (ص) هم این بیت را مى‏خواندند:

هذا الجمال لا جمال خیبر

هذا ابرّ ربّنا و اطهر

این مایه برکت است نه بارهاى خیبر، آرى پروردگار ما نیکوکارتر و پاکیزه‏تر است.

در آن روز مسلمانان اگر از کسى سستى مى‏دیدند بر او مى‏خندیدند، و در آن روز بود که مسلمانان در مورد سلمان بگو مگو کردند. سلمان مردى نیرومند و کاملا آشنا به حفر خندق بود.

مهاجران مى‏گفتند سلمان از ماست، و انصار مى‏گفتند او از ماست و ما به او سزاوارتریم.

چون این گفتار مهاجران و انصار به اطلاع پیامبر (ص) رسید فرمود: سلمان مردى است که از خاندان ما شمرده مى‏شود. سلمان به اندازه ده مرد کار مى‏کرد تا اینکه قیس بن ابى صعصعه او را چشم زد و سلمان بیهوش شد و به زمین افتاد. در این مورد از رسول خدا (ص) سؤال کردند، و ایشان فرمود: کنار او بروید و او را وضو و غسل دهید، و آب آن را در ظرفى جمع کرده و پشت سر او خالى کنید! و چنین کردند. سلمان چنان بهبود یافت که گفتى از بند رسته است.

ابن ابى سبره برایم از قول فضیل بن مبشّر نقل کرد که گفته است از جابر بن عبد الله شنیدم که مى‏گفت: در هنگام حفر خندق مساحتى را که پنج ذرع در پنج ذرع بود براى سلمان‏

تعیین کرده بودند، و او به تنهایى آن را کند و چون از کندن آن فارغ شد، مى‏گفت: پروردگارا، زندگى‏اى جز زندگى آخرت نیست.

ایّوب بن نعمان از قول پدرش و او از قول جدّش، و جدّش از قول کعب بن مالک نقل کرد که گفته است: در روز خندق ضمن کندن زمین رجز مى‏خواندیم و ما- که همه از بنى سلمه بودیم- در یک گوشه مشغول کار بودیم، و پیامبر (ص) فرموده بودند که من چیزى نسرایم. من گفتم: آیا پیامبر (ص) در مورد کس دیگرى هم، چنین تصمیمى گرفته‏اند؟ گفتند: آرى به حسّان بن ثابت هم، چنین فرموده‏اند. من دانستم که پیامبر (ص) از این جهت ما را منع فرموده است که ما مى‏توانستیم چیزى بسراییم، و دیگران قدرت آن را نداشتند. بدین جهت تا پایان کار حرفى نزدم.

چون کندن خندق تمام شد، پیامبر (ص) فرمودند: هیچ کس نباید از آنچه دوستش گفته است خشمگین شود و نباید تعبیر بدى کند، مگر آنچه که کعب و حسّان گفته‏اند چون آن دو مایه سرودن شعر را دارند.

یحیى بن عبد العزیز از قول عاصم بن عمر بن قتاده برایم نقل کرد که: جعیل بن سراقه مردى نیکوکار و در عین حال زشت و گرفتار بیمارى پوستى بود و در روز خندق با مسلمانان در کندن خندق کمک مى‏کرد. پیامبر (ص) در آن روز نام او را به عمر تغییر دادند، و مسلمانان شروع به خواندن رجزى کردند که چنین بود:

بعد از اینکه نام او جعیل بود پیامبر او را عمر نام گذاشت، آرى او براى بیچارگان پشتیبانى آشکار بود.

و پیامبر (ص) فقط دو کلمه آخر هر مصراع را تکرار مى‏فرمود.

هنگامى که مسلمانان مشغول کندن خندق بودند، زید بن ثابت هم از کسانى بود که خاک مى‏برد. سعد بن معاذ که همراه رسول خدا (ص) نشسته بود، به زید بن ثابت نگاه کرد و به پیامبر (ص) گفت: اى رسول خدا، خدا را سپاسگزارم که مرا آنقدر زنده نگهداشت که به تو ایمان آوردم، من در روز جنگ بعاث پدر این زید را که ثابت بن ضحاک بود و بیمارى صرع داشت در آغوش گرفتم. پیامبر (ص) فرمود: بسیار پسر خوبى است! اتفاقا زید بن ثابت در خندق دراز کشیده و خوابش برده بود، و خوابش به حدّى سنگین شده بود که عمارة بن حزم شمشیر و کمان و سپرش را برداشت و او بیدار نشد. مسلمانان پس از اینکه از حفر خندق فارغ شدند پراکنده گردیدند و تصمیم گرفتند از خندق مواظبت کنند و گرد آن پاسدارى دهند. آنها متوجه زید نشدند و او را همچنان خفته ترک کردند. زید بیدار شد و چون این خبر به پیامبر (ص) رسید

زید را احضار فرموده و گفتند: اى خواب آلوده، خوابیدى تا آنکه اسلحه‏ات را بردند؟! سپس رسول خدا (ص) فرمودند: چه کسى از اسلحه این پسر اطلاع دارد؟ عمارة بن حزم گفت: اى رسول خدا، اسلحه او دست من است. پیامبر (ص) دستور فرمودند اسلحه او را پس بدهد و هم نهى فرمود که هیچ کس حق ندارد حتّى به شوخى اسلحه مسلمانى را بردارد، که موجب ترس او گردد.

على بن عیسى از قول پدرش برایم نقل کرد که مى‏گفت: هیچ کس از مسلمان نبود، مگر اینکه در کندن خندق شرکت داشت، یا اینکه خاک مى‏برد، چنانکه پیامبر (ص) و ابو بکر و عمر هم شرکت داشتند- و عمرو ابو بکر به هنگام کار هم از یک دیگر جدا نمى‏شدند، و در یک منزل سکونت داشتند و به هنگام حرکت هم با هم بودند- آن دو در جامه‏هاى خود خاک مى‏بردند، زیرا بواسطه عجله مسلمانان، زنبیلى براى آنها باقى نمانده بود.

براء بن عازب مى‏گفته است: من هیچ کس را در جامه سرخ زیباتر از پیامبر (ص) ندیده‏ام، چه، خود آن حضرت بسیار سپید و موهاى سرش پر پشت بود، چنانکه به شانه‏هاى آن حضرت مى‏رسید. و من در روز حفر خندق آن حضرت را دیدم که بر پشت خود خاک حمل مى‏کرد، به طورى که گرد و خاک میان من و او مانع گردید، و من به سپیدى شکم او مى‏نگریستم.

ابو سعید خدرى هم مى‏گوید: گویى هم اکنون به پیامبر (ص) مى‏نگرم که همراه مسلمانان مشغول حفر خندق بودند، و خاک میان سینه و شکم آن حضرت بود و چنین مى‏فرمود:

اللّهمّ لولا انت ما اهتدینا

و لا تصدّقنا و لا صلّینا

پروردگارا اگر تو ما را هدایت نفرموده بودى هدایت نمى‏شدیم، و نه تصدیق مى‏کردیم و نه نماز مى‏گزاردیم.

و این گفتار را تکرار مى‏فرمود.

ابى بن عباس بن سهل از قول پدر و پدر بزرگش برایم نقل کرد که مى‏گفت: ما روز حفر خندق همراه رسول خدا (ص) بودیم. آن حضرت تیشه را به دست گرفت و به سنگى زد که بانگى بلند برخاست و پیامبر (ص) خندیدند. پرسیدند اى رسول خدا از چه چیز خندیدید؟

فرمود: از قومى مى‏خندم که ایشان را در قید و غل از خاور مى‏آورند و ایشان را بسوى بهشت مى‏برند، و ایشان آن را خوش نمى‏دارند.

عاصم بن عبد الله حکمى برایم از عمر بن حکم نقل کرد که مى‏گفت: عمر بن خطّاب هم در آن روز در منطقه کوه بنى عبید با تیشه کار مى‏کرد. تیشه او به سنگ سختى برخورد کرد که پیامبر (ص) تیشه را از او گرفتند. وقتى که اولین ضربت را زدند برقى از آن سنگ به جانب‏

یمن پرید. سپس ضربه دیگرى زدند و برقى از سنگ به جانب شام پرید. ضربه سوم را که زدند.

برقى به سوى خاور جهید، و هنگام ضربه سوم سنگ شکست. عمر بن خطّاب مى‏گفت: سوگند به کسى که او را به حق مبعوث فرموده است که آن سنگ مانند شن نرم گردید، و هر دفعه که پیامبر (ص) به آن سنگ ضربه مى‏زدند سلمان به سنگ نگاه مى‏کرد و جهش برق را مى‏دید.

او به پیامبر (ص) گفت: اى رسول خدا، هر دفعه که تیشه مى‏زدید از زیر آن برقى مى‏درخشید.

پیامبر (ص) فرمودند: مگر آن را دیدى؟ گفت: آرى. پیامبر (ص) فرمود: در ضربه اول کاخهاى شام در نظرم پدید آمد، و در ضربه دوم کاخهاى یمن را دیدم، و در ضربه سوم کاخ سپید خسرو را در مدائن دیدم. سپس پیامبر (ص) شروع به شرح دادن چگونگى کاخ خسرو براى سلمان فرمودند. سلمان گفت: درست مى‏گویید، سوگند به آن کس که تو را بر حق مبعوث فرموده است که کاخ خسرو اینچنین است که شرح مى‏دهید، و گواهى مى‏دهم که رسول خدایى، پیامبر (ص) فرمود: اینها علامت فتوحاتى است که پس از من خداوند براى شما خواهد گشود، اى سلمان، شام فتح خواهد شد، و هرقل به دورترین نقطه کشورش خواهد گریخت و شما بر شام پیروز خواهید شد. هیچ کس را یاراى ستیزه با شما نخواهد بود، و یمن را هم خواهید گشود، و خاور هم براى شما فتح خواهد شد، و خسرو پس از فتح کشورش کشته خواهد شد. سلمان مى‏گوید: همه اینها را دیدم.

برایم نقل کردند که خندق میان کوه بنى عبید در محله خربى تا راتج بود. مهاجران عهده‏دار حفر خندق از ذباب تا راتج بودند، و انصار فاصله میان ذباب تا خربى را مى‏کندند.

این قسمت از خندق را پیامبر (ص) و مسلمانان کندند. ساختمانهاى مدینه را هم متصل به یک دیگر قرار دادند که همچون حصارى شد. بنى عبد الاشهل هم بر گرد خود از منطقه راتج تا پشت آن خندق کندند، به طورى که خندق پشت مسجد مدینه را هم در بر گرفت. بنى دینار هم از خربى تا محل امروزى خانه ابن ابى الجنوب را حفر کردند.

مسلمانان زنان و بچه‏ها را در برجها قرار دادند، و همچنین بنى حارثه هم کودکان را در برجها و کوشکهاى مرتفع خود قرار دادند. در آن روز عایشه هم آنجا بود. بنى عمرو بن عوف نیز زنان و کودکان را در کوشکها جاى دادند. بعضى از ایشان در ناحیه قباء گرد کوشکها را هم خندق کندند. بنى عمرو بن عوف حصارهاى خود را استوار ساختند و در آن اجتماع کردند و قبایل خطمه، بنى امیه، وائل و واقف هم زن و بچه خود را در حصار قرار دادند.

عبد الرحمن بن ابجر، از قول صالح بن ابى حسّان، و او از قول پیرمردان بنى واقف برایم نقل کرد که بنى واقف زنها و کودکان خود را در حصارهاى خود جا داده بودند، و خود همراه‏

پیامبر (ص) بودند، و معمولا در نیمروز از زن و فرزند خود خبر مى‏گرفتند. پیامبر (ص) آنها را از حضور در جنگ منع فرمود، و وقتى اصرار کردند، مقرر فرمود که مسلح باشند، زیرا که از بنى قریظه بر ایشان مى‏ترسید.

هلال بن امیه گفته است: با تنى چند از اقوام خودم و گروهى از بنى عمرو بن عوف مى‏آمدیم. از پل و منطقه صفنه گذشته بودیم و آهنگ منطقه قباء را داشتیم. همینکه به عوسا رسیدیم، ناگاه به گروهى برخوردیم که نبّاش بن قیس قرظى هم با ایشان بود، و ساعتى به سوى ما تیر اندازى کردند. ما هم پاسخ آنها را دادیم و بعضى از طرفین زخمى شدند، و مهاجمان پراکنده شدند و به پناهگاههاى خود گریختند. ما هم به خانه‏هاى خود برگشتیم، و پس از آن دیگر اجتماعى از ایشان ندیدیم.

افلح بن سعید، از محمد بن کعب برایم روایت کرد: خندقى که پیامبر (ص) حفر فرمود، فاصله میان کوه بنى عبید تا راتج بود- و این گفتار در نظر ما صحیح‏ترین روایت است. و هم گفته‏اند که خندق داراى درهایى بوده است، ولى نمى‏دانیم در کجا قرار داشته است.

محمد بن زیاد بن ابى هنیده با سند خود از جابر بن عبد الله برایم نقل کرد که مى‏گفت: روز خندق مردم به سنگى بزرگ و سخت برخوردند و آنقدر با تیشه‏هاى خود به آن کوبیدند که شکست، سپس رسول خدا (ص) را فرا خواندند. آن حضرت آب طلبید و بر آن سنگ پاشید تا به صورت ریگ و شن در آمد.

جابر بن عبد الله گوید: دیدم که رسول خدا (ص) مشغول کندن خندق هستند، و متوجه شدم که گرسنه‏اند، و مى‏دیدم که میان چینهاى شکم آن حضرت را گرد و خاک پر کرده است. پیش همسرم آمدم و از گرسنگى پیامبر (ص) با او صحبت کردم. همسرم گفت: به خدا قسم ما چیزى جز اندکى گوشت میش و یک کیلو جو نداریم. جابر گفت: همین را آماده کن و بپز. گوید:

قسمتى از آن گوشت را پختیم، و قسمت دیگرى از آن را سرخ کردیم و آرد را هم خمیر کرده و براى پختن نان آماده کردیم.

جابر گوید: من به حضور پیامبر (ص) برگشتم و پس از اینکه احتمال دادم که غذا آماده شده است، گفتم: اى رسول خدا! من براى شما خوراکى تهیه دیده‏ام، خودتان و هر یک از اصحاب که دوست دارید بفرمایید. پیامبر (ص) انگشتان دست خود را وارد انگشتان دست من کرد، و بلند خطاب به همه اصحاب خود فرمود: دعوت جابر را بپذیرید! و آنها هم همراه ایشان به راه افتادند. من با خود گفتم: به خدا کار من به رسوایى کشید! و زودتر پیش همسرم رفتم و این خبر را به او دادم. او گفت: آیا تو همه را دعوت کردى، یا رسول خدا دعوت فرمود؟ گفتم:

پیامبر خودشان دعوت کردند. گفت: نگران نباش. آزادشان بگذار، رسول خدا خود داناتر است.

گوید: پیامبر (ص) آمدند، و به اصحاب دستور فرموده بود که به صورت گروههاى ده نفرى بیایند. آنگاه به ما فرمود: گوشتها را تکه تکه کنید و روى دیگ را هم با پارچه بپوشانید و نان را از تنور بیرون بیاورید و آن را هم در پارچه‏اى بپیچید. و چنین کردیم. ما گوشتها را هم ریز کردیم و روى دیگ را با پارچه پوشانیدیم. بعد که رویش را گشودیم، دیدم چیزى از آن کاسته نمى‏شود، و نان را از تنور بیرون آورده و رویش را پوشاندیم، و دیدیم که چیزى از آن هم کاسته نمى‏شود. همه مردم خوردند و سیر شدند، و ما هم خوردیم و به دیگران هم دادیم. همه مردمى که در آن روز همراه پیامبر (ص) در خندق کار مى‏کردند، و انصار این رجز را مى‏خواندند:

نحن الّذین بایعوا محمّدا

على الجهاد ما بقینا ابدا

ما کسانى هستیم که با محمد بیعت کرده‏ایم، براى جهاد تا وقتى زنده باشیم.

و پیامبر (ص) هم مى‏فرمود:

اللّهمّ لا خیر الّا خیر الآخره

فاغفر للانصار و المهاجره‏

خدایا خیرى جز خیر آخرت نیست، پروردگارا مهاجران و انصار را بیامرز.

ابن ابى سبره، از صالح بن محمد بن زائده، از ابى سلمة بن عبد الرحمن بن عوف، از ابى واقد لیثى، روایت کرد که مى‏گفت: دیدم که پیامبر (ص) ضمن کندن خندق نوجوانان را سان مى‏دیدند، و گروهى را اجازه فرمودند و گروهى را رد کردند. همه آنها، حتى نوجوانانى که بالغ نشده و به آنها دستور هم داده نشده بود، در کندن خندق با پیامبر (ص) کار مى‏کردند. ولى هنگامى که کار بالا گرفت و جنگ در شرف آغاز بود، پیامبر (ص) به نوجوانانى که بالغ نشده بودند فرمان دادند که به خانه‏هاى خود برگردند و همراه زنها و بچه‏ها در کوشکها باشند.

تعداد مسلمانان در این جنگ سه هزار بود، و من خود مى‏دیدم که پیامبر (ص) گاهى کلنگ مى‏زدند، و گاهى با بیل خاکها را کنار مى‏زدند، و گاهى هم با زنبیل خاک حمل مى‏فرمودند. پیامبر (ص) در آن روز سخت خسته شده، لذا نشستند و بر لبه چپ خندق به سنگى تکیه دادند و خوابشان برد. من ابو بکر و عمر را دیدم که بالاى سر آن حضرت ایستاده بودند و از نزدیک شدن مردم ممانعت مى‏کردند تا آن حضرت بیدار نشوند. اتفاقا همینکه من نزدیک آن حضرت رسیدم بیدار شدند، و برخاستند و فرمودند: آیا مرا بیدار کردید؟ و کلنگ را برداشتند و شروع به ضربه زدن کردند، و مى‏فرمودند:

اللّهمّ انّ العیش عیش الآخره

فاغفر للأنصار و المهاجره‏

اللّهمّ العن عضلا و القاره

فهم کلّفونى أنقل الحجاره‏

خدایا زندگى واقعى زندگى آخرت است، خدایا انصار و مهاجران را بیامرز، خدایا قبیله‏هاى عضل و قاره را لعنت فرماى، که آنها مرا مجبور به حمل سنگ کرده‏اند.

از جمله کسانى که پیامبر (ص) به آنان اجازه شرکت در جنگ دادند، ابن عمر و زید بن ثابت و براء بن عازب بودند که هر کدام پانزده سال داشتند.

عبد الحمید بن جعفر از قول پدرش برایم نقل کرد: مدت کندن و آماده کردن خندق شش روز طول کشید. پیامبر (ص) در دامنه کوه سلع فرود آمدند و آن کوه را پشت سر خود و خندق را روبروى خویش قرار دادند، و لشکرگاه پیامبر آنجا بود. براى پیامبر (ص) خیمه‏اى چرمى در کنار مسجدى که بیخ کوه- کوه احزاب- قرار داشت بر پا کردند. پیامبر (ص) میان زنان خود نوبت قرار داده بودند. چند روزى عایشه حضور داشت، و پس از او امّ سلمه، و بعد از او زینب دختر جحش و میان همین سه نفر از بانوان نوبت بود. این سه بانو در منطقه خندق بودند. و دیگر همسران حضرت پیامبر (ص) در کوشکهاى بنى حارثه بودند. و گفته‏اند که برخى از ایشان در برج و کوشک مسیر(6) بودند که در محّله بنى زریق قرار داشت و استوار و محکم بود. و هم گفته‏اند که برخى از ایشان در برج فارع(7) بودند، و همه اینها را شنیده‏ایم.

ابو ایّوب بن نعمان از قول پدرش برایم نقل کرد که گفته است: حیىّ بن اخطب ضمن راه به ابو سفیان بن حرب و قریش گفته بود: قوم من بنى قریظه همراه شما خواهند بود، و ایشان هفتصد و پنجاه جنگجویند که اسلحه فراوانى هم دارند. چون به نزدیکى مدینه رسیدند ابو سفیان به حیىّ گفت: نزد قومت برو و از ایشان بخواه تا پیمان خود را با محمد برهم بزنند.

حیىّ به راه افتاد و پیش بنى قریظه آمد. و پیامبر (ص) هنگامى که به مدینه آمده بودند با بنى قریظه و بنى نضیر و دیگر یهودیانى که در مدینه بودند مصالحه فرموده بودند که آنها نه علیه آن حضرت باشند و نه او را یارى دهند. و هم گفته‏اند که قرار بر این بوده است که اگر از یهود کسى به جنگ پیامبر بیاید، این یهودیان پیامبر را یارى دهند. و آنها طبق همان شرایطى که میان‏

اوس و خزرج متداول بوده است، در مدینه مقیم باشند.

و هم گفته‏اند که: حیىّ از محل ذى الحلیفه راه خود را برگردانده و منطقه عصبه را پیمود تا خود را به کعب بن اسد برساند. کعب کسى بود که از طرف بنى قریظه پیمان را امضا کرده بود.

محمد بن کعب قرظى در این مورد چنین گفته است: حیىّ بن اخطب مردى شوم بود، هم بنى نضیر را به بدبختى افکند و هم قریظه را به کشتن داد، و دوست مى‏داشت که بر آنها ریاست و فرماندهى داشته باشد. کسى که در قریش شبیه به او بود، ابو جهل بن هشام بود.

چون حیىّ پیش بنى قریظه آمد، ایشان او را در خانه خود نمى‏پذیرفتند و این کار را خوش نداشتند. اولین نفرى که حیىّ او را دید غزّال بن سموئیل بود و به او گفت: خبرى برایت آورده‏ام که از محمد راحت خواهى شد! این قریش است که به وادى عقیق فرود آمده‏اند و غطفان هم به محل زغابه رسیده‏اند. غزّال در پاسخ او گفت: سوگند به خدا، بدبختى روزگار را براى ما آورده‏اى! حیىّ به او گفت: چنین مگو! سپس بر در خانه کعب بن اسد رفت و در زد.

کعب او را شناخت و گفت: دیدار حیىّ مرا چه سود، مردى شوم که قوم خود را به بدبختى افکند، و اکنون هم از من مى‏خواهد که پیمان شکنى کنم. گوید: حیىّ دوباره در را کوبید. کعب گفت:

تو مرد شومى هستى! قوم خود را چنان بد بخت کردى که همه را به هلاک افکندى، از محله ما بر گرد که تو هلاک من و قوم مرا اراده کرده‏اى. حیىّ از بازگشت خوددارى کرد. کعب گفت: اى حیى، من با محمد قراردادى دارم، و پیمانى بسته‏ام و جز راستى چیزى از او ندیده‏ام، به خدا سوگند که او هیچ پیمانى را رعایت کرده است. حیىّ گفت: واى بر تو! من براى تو دریاى بیکران و عزت روزگار را آورده‏ام، قریش را همراه همه سران و بزرگان ایشان آورده‏ام، کنانه را در منطقه رومه فرود آورده‏ام، و غطفان را هم همراه همه سران و بزرگانشان آورده‏ام، و در زغابه به طرف نقمى(8) فرود آمده‏اند. اینها اسبان زیاد و شتران فراوان همراه دارند، عدد این سپاه ده هزار، و شمار اسب ایشان هزار است، و سلاح فراوان دارند، و محمد از این جمله‏ها جان بدر نمى‏برد. همگى آنها پیمان بسته‏اند که مراجعت نکنند مگر اینکه محمد و همراهانش را درمانده سازند. کعب گفت: واى بر تو! به خدا قسم خوارى روزگار را و ابرى را که فقط رعد و برق دارد و بارانى در آن نیست براى من آورده‏اى. و حال آنکه من غرقه دریاى بیکرانى هستم و نمى‏توانم که خانه خود را ویران سازم، مخصوصا که همه مال و ثروت من هم همین جاست و

زنان و کودکان خرد سالم همراه من اند، از پیش من برگرد که مرا به آنچه آورده‏اى نیازى نیست.

حیىّ گفت: واى بر تو! بگذار با تو صحبت کنم. کعب گفت: بهر حال من انجام دهنده این کار نیستم. حیىّ گفت: مى‏دانم که از ترس نان و خورشت در را نمى‏گشایى که مبادا من از آن بخورم، ولى تعهد مى‏کنم که دست خود را در ظرف غذاى تو وارد نکنم. کعب از این حرف ناراحت شد و در را گشود، و حیىّ بر او وارد شد، و مرتب در باغ سبز به کعب نشان داد تا او ملایم شد و به حیىّ گفت: امروز را برگرد، تا من با سران یهود مشورت کنم. حیىّ گفت: آنها همه کارهاى پیمان را به تو واگذار کرده‏اند، و تو براى ایشان تصمیم مى‏گیرى. و شروع به اصرار کرد به طورى که او را از عقیده خود برگرداند. کعب به او گفت: من در کمال کراهت کارى را که تو مى‏خواهى عهده‏دار مى‏شوم و مى‏ترسم که محمد کشته نشود، و قریش به سرزمین خود برگردند، تو هم به خانه و زندگى خود بر مى‏گردى و من در گود باقى مى‏مانم و با همراهانم کشته خواهیم شد. حیىّ گفت: به توراتى که در روز طور سینا بر موسى نازل شده است، سوگند یاد مى‏کنم که اگر محمد در این هجوم کشته نشود، و قریش و غطفان هم پیش از آنکه او را از پاى درآورند مراجعت کنند، من با تو در حصارت درآیم تا آنچه که بر سر تو خواهد آمد بر سر من هم بیاید.

کعب پیمانى را که میان او و رسول خدا (ص) بود شکست و حیىّ نامه‏اى را که به فرمان پیامبر (ص) نوشته بودند خواست و آنرا پاره کرد و چون آن کار را انجام داد، دانست که کار بالا خواهد گرفت و به جنگ و خونریزى منتهى خواهد شد.

حیىّ از خانه کعب بیرون آمده و نزد مردم بنى قریظه که گرد خانه جمع شده بودند آمد و این خبر را به ایشان داد. زبیر بن باطا گفت: این مایه هلاک یهود است! قریش و غطفان برخواهند گشت و ما را همراه اموال و فرزندانمان در خانه‏هایمان رها مى‏کنند، و هرگز نیروى ما به محمد نمى‏رسد. از این پس نه یک مرد یهودى راحت خواهد خوابید، و نه یک زن یهودى در مدینه مى‏تواند اقامت کند.

کعب بن اسد به دنبال پنج نفر از رؤساى یهود فرستاد که زبیر بن باطا، نبّاش بن قیس، غزّال بن سموئیل، عسقبة بن زید و کعب بن زید بودند. و موضوع حیىّ را با ایشان در میان گذاشت و گفت: حیىّ گفته است که به سوى او بر مى‏گردد و با او در حصار خواهد بود، تا هر چه به کعب مى‏رسد به او هم برسد. زبیر بن باطا گفت: حالا چه احتیاجى است به اینکه وقتى تو کشته مى‏شوى حیىّ هم با تو کشته شود؟! گوید: کعب سکوت کرد، و آنها به او گفتند: ما دوست نمى‏داریم که اندیشه و رأى تو را نادرست بخوانیم یا با تو مخالفت کنیم، ولى حیىّ کسى است‏

که شومى او را مى‏دانى. و کعب بن اسد بر کارى که کرده بود پشیمان شد. ولى چون خداوند متعال اراده هلاک ایشان را فرموده بود، آنچه مى‏بایست پیش آمد.

در آن موقع که رسول خدا (ص) و مسلمانان در خندق بودند، عمر بن خطاب به حضور پیامبر (ص) آمد. آن حضرت در خیمه خود که از چرم بود و کنار مسجدى در بن کوه قرار داشت بودند. ابو بکر هم همراه پیامبر (ص) بود، و مسلمانان کنار خندق به نوبت کار مى‏کردند و پاسدارى مى‏دادند. آنان مجموعا سى و چند اسب داشتند. سوارکاران بر دو سوى خندق مى‏گشتند و به مردانى که آنها را در مناطق مختلف براى نگهبانى گذاشته بودند سرکشى مى‏کردند. در این موقع عمر آمد و گفت: اى رسول خدا، به من خبر رسیده است که بنى قریظه پیمان را شکسته، و جنگ خواهند کرد. این موضوع بر پیامبر (ص) گران آمد و فرمود: چه کسى را بفرستیم که براى ما خبر صحیح بیاورد؟ عمر گفت: زبیر بن عوّام. و او نخستین کسى بود که پیامبر (ص) گسیل داشتند و به او دستور دادند به طرف بنى قریظه برو. زبیر رفت و بررسى کرد، سپس برگشت و گفت: اى رسول خدا، من دیدم که حصارهاى خود را اصلاح، و راههاى خود را آماده مى‏کردند، و چهارپایان خود را جمع کرده بودند. در این هنگام بود که رسول خدا (ص) فرموده بود: هر پیامبرى را حواریانى است و حوارى من زبیر پسر عمه من است.

سپس پیامبر (ص) سعد بن معاذ، و سعد بن عباده، و اسید بن حضیر را احضار کرده و فرمودند: به من خبر رسیده است که بنى قریظه پیمان خود را شکسته‏اند، و تصمیم به جنگ گرفته‏اند، بروید ببینید آیا این خبرى که به من رسیده است حق و صحیح است؟ اگر این مطلب باطل و دروغ بود، وقتى برگشتید آشکارا در میان بگذارید، و اگر دیدید راست است به اشاره بگویید، که خود من بفهمم و مایه تضعیف روحیه مسلمانان نشوید.

این گروه چون پیش کعب بن اسد رسیدند، متوجه شدند که پیمان را شکسته‏اند. پس آنها را به حق خدا سوگند دادند که پیمان را رعایت کنند و پیش از اینکه کار بالا بگیرد و منجر به خون ریزى گردد بر سر عهد خود بازگردند و از حیىّ بن اخطب پیروى نکنند. کعب گفت: ما هرگز بر سر آن پیمان باز نمى‏گردیم، من آن پیمان را چنان بریدم که بند کفش خود را. سپس شروع به دشنام و ناسزا گفتن نسبت به سعد بن معاذ کرد. اسید بن حضیر به کعب گفت: اى دشمن خدا! به سرور خود دشنام مى‏دهى و حال آنکه تو همشأن و کفو او نیستى. به خدا سوگند اى یهودى زاده، بخواست خدا قریش خواهد گریخت و تو را در خانه‏ات رها خواهند کرد، آنگاه به سراغت مى‏آییم و تو از این حصار فرود خواهى آمد و تن به فرمان ما خواهى داد. و تو مى‏دانى که بنى نضیر از تو عزیزتر بودند و توان و قدرت تو نصف قدرت ایشان است، و دیدى‏

که خداوند بر آنها چه کرد، و پیش از آن هم بنو قینقاع بن به حکم و فرمان ما دادند. کعب گفت:

اى پسر حضیر حالا از آمدنت مرا مى‏ترسانى؟ همانا سوگند به تورات، که پدرت مرا در جنگ بعاث دیده است، اگر ما نمى‏بودیم خزرجى‏ها او را از این سرزمین بیرون کرده بودند. وانگهى به خدا قسم شما تاکنون به گروهى برخورد نکرده‏اید که آداب جنگ را بداند و خوب از عهده آن بر آید، ما هستیم که بخوبى از عهده جنگ با شما بر مى‏آییم. آنگاه کعب و دیگر یهودیان نسبت به پیامبر (ص)، و مسلمانان زشت‏ترین دشنامها را دادند و به سعد بن عباده نیز چندان ناسزا گفتند که او را خشمگین کردند. سعد بن معاذ به سعد بن عباده گفت: رهایشان کن.

ما براى این کار و بگو مگو نیامده‏ایم، کار میان ما سخت‏تر از ناسزا گفتن به یک دیگر است، و شمشیر حکم فرما خواهد بود.

کسى که سعد بن عباده را ناسزا داده بود، نبّاش بن قیس بود که به او گفت: فلان مادرت را باید دندان بگیرى! و سعد بن عباده از این ناسزا سخت خشمگین گردید. سعد بن معاذ به آنها گفت: من بر آن روز شما مى‏ترسم که همچون روز بنى نضیر باشد. غزّال بن سموئیل به او گفت: فلان پدرت را بخور! سعد بن معاذ گفت: اگر سخن دیگرى گفته بودى پسندیده‏تر از این بود.

گوید: آنها پیش پیامبر (ص) برگشتند، و چون به حضور آن حضرت رسیدند سعد بن عباده گفت: «عضل و قاره» و دو همراه او هم سکوت کردند و منظور سعد بن عباده از گفتن نام این دو قبیله مکر ایشان نسبت به خبیب و اصحاب رجیع بود. آنگاه نشستند. پیامبر (ص) تکبیر فرمود و گفت: اى مسلمانان مژده باد شما را به یارى و کمک خدا، این خبر میان مسلمانان منتشر شد و متوجه پیمان شکنى بنى قریظه گردیدند، و ترس و بیم مسلمانان فزونى یافت و کار بر ایشان سخت و دشوار شد.

گویند: در اثر این امر نفاق رونق گرفت، و مردم سست شدند، و گرفتارى بزرگ شد، و ترس و بیم شدت یافت، مخصوصا نسبت به زنها و بچه‏ها. وضع مسلمانان چنان بود که خداوند تعالى مى‏فرماید: إِذْ جاؤُکُمْ مِنْ فَوْقِکُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْکُمْ وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا-(9)- چون آمدند سوى شما از زبر سو و فرو سوى شما و چون از جاى برفت چشمها و رسید دل‏ها به حلق‏ها و گمان مى‏بردید به خداى تعالى هر گونه گمان‏ها پیامبر (ص) و مسلمانان رویا روى دشمن بودند و نمى‏توانستند از جاى خود حرکت کنند، و

ناچار بودند که از خندق خود حفاظت و پاسدارى کنند. گروهى سخنان زشتى گفتند، چنانکه معتب بن قشیر گفت: محمد، گنجهاى خسرو و قیصر را به ما وعده مى‏دهد، و حال آنکه هیچیک از ما تأمین ندارد که براى قضاى حاجت خود برود، خدا و رسولش فقط ما را به خود غرّه کرده و فریب مى‏دهند.

صالح بن جعفر، از قول ابن کعب برایم نقل کرد که پیامبر (ص) فرمودند: امیدوارم که برگرد خانه کعبه طواف کنم و کلید کعبه را بگیرم! خداوند خسرو و قیصر را هلاک خواهد فرمود و اموال ایشان در راه خدا بخشوده خواهد شد. پیامبر (ص)، این سخنان را هنگامى مى‏فرمودند که متوجه بودند چه ترس و بیمى مسلمانان را فرا گرفته است. معتب بن قشیر هنگامى که این گفتار پیامبر (ص) را شنید آن سخنان را گفت.

ابن ابى سبره، از قول حارث بن فضیل برایم نقل کرد که مى‏گفت: بنى قریظه تلاش کردند که شبانه به هسته مرکزى مدینه شبیخون بزنند. به این منظور حیىّ بن اخطب را پیش قریش فرستادند که هزار مرد از ایشان و هزار مرد از غطفان بیایند، تا به کمک آنها حمله کنند. این خبر به پیامبر (ص) رسید و گرفتارى سخت شد. پیامبر (ص)، اسلم بن حریش اشهلى را همراه دویست مرد، و زید بن حارثه را همراه سیصد نفر، براى پاسدارى مدینه اعزام فرمودند که تا سپیده دم تکبیر بگویند. سواران مسلمین هم همراه آنها بودند، و چون صبح شد در امان قرار گرفتند.

ابو بکر صدیق در این باره گفته است که: ما از یهود بنى قریظه نسبت به زنها و بچه‏هایى که در مدینه بودند، بیشتر مى‏ترسیدیم تا از قریش و غطفان. من در آن شب بالاى کوه سلع رفته بودم و به خانه‏هاى مدینه مى‏نگریستم، و چون خانه‏ها را در حالت آرامش مى‏دیدم، خداى عز و جل را ستایش مى‏کردم. از عواملى که خداوند به آن وسیله بنى قریظه را از حمله به مدینه منصرف ساخت، موضوع پاسدارى مدینه بود.

صالح بن خوّات از ابن کعب برایم نقل کرد که خوّات بن جبیر گفته است: در حالى که خندق را در محاصره خود داشتیم، پیامبر (ص) مرا احضار کردند و فرمودند: به اردوگاه بنى قریظه برو و ببین تصمیم شبیخون نداشته باشند، و یا از جایى نفوذ نکرده باشند، و خبرش را براى من بیاور.

گوید: نزدیک غروب آفتاب بود که از حضور پیامبر (ص) بیرون آمدم، و از سلع سرازیر شده بودم که آفتاب غروب کرد. نماز مغرب را گزاردم و به سوى راتج رفتم و از منطقه قبایل عبد الاشهل و زهره و بعاث گذشتم. چون نزدیک بنى قریظه رسیدم گفتم که کمین مى‏کنم، و

همین کار را کردم. ساعتى دژهاى آنها را زیر نظر گرفته بودم که مرا خواب در ربود. ناگاه به خود آمدم و دیدم مردى مرا بر دوش خود حمل مى‏کند، و همچنان که خواب در بودم او مرا بدوش گرفته و حرکت کرده بود. وقتى فهمیدم که او از پیشاهنگان بنى قریظه است، سخت از رسول خدا شرمنده شدم، زیرا مأموریت و دستورى را که در مورد حفاظت به من داده بودند، ضایع کرده بودم. آن مرد مرا بطرف حصارها و دژهایشان مى‏برد و از صحبتى که به زبان عبرى کرد، او را شناختم. او به مسخره گفت: گاوت گوساله چاقى زاییده است. گوید: این را به خاطر داشتم که هیچیک از ایشان بدون دشنه‏اى که به کمر مى‏بندد بیرون نمى‏آید. من دست خود را روى دشنه او گذاشتم و همان طور که مشغول گفتگو با مردى بود که بالاى بارو ایستاده بود، دشنه را بیرون کشیده و جگرش را دریدم. او فریادى کشید که: این درنده را بگیرید! و یهودیان دسته‏هاى چوب را بر بالاى برجهاى خود آتش زدند و آن مرد با شکم دریده فرو افتاد و مرد.

مرا هم نتوانستند به چنگ آوردند، و از راهى که آمده بودم، برگشتم.

معلوم شد جبرئیل موضوع را به رسول خدا خبر داده است و آن حضرت در حالى که مى‏گفته: خوّات، پیروز شدى! به یاران خود خبر داده است.

من در حالى به حضور پیامبر (ص) رسیدم که میان یاران خود نشسته و صحبت مى‏فرمود.

همینکه مرا دید فرمود: رو سپید باشى! گفتم: شما هم. فرمود: داستانت را بگو. و گفتم. فرمود:

جبرئیل به من خبر داد. مسلمانان هم به من گفتند که پیامبر قبلا خبر را همچنان که بوده به اطلاع ایشان رسانده‏اند.

خوّات مى‏گفت: شبهاى ما کنار خندق همچون روز بود. کس دیگرى غیر از صالح بن خوّات برایم نقل کرد که خوّات مى‏گفت: من پس از جریان آن شب، و رفاقت و صمیمیتى که با یهودیان داشتم همیشه فکر مى‏کردم که این کار و مخصوصا مسئله دشنه چه مقدار سوء اثر در یهودیان داشت.

ابو بکر بن ابى سبره، از قول عبد الله بن ابى بکر بن حزم برایم نقل کرد که: شبى نبّاش بن قیس از حصار خود همراه ده نفر از شجاعان یهود بیرون آمد، به امید اینکه بتواند شبیخونى بزند. چون به نزدیکى بقیع رسیدند با گروهى از مسلمانان که از یاران سلمة بن اسلم بن حریش بودند، برخوردند و پس از ساعتى درگیرى و تیر اندازى باز گشته بودند. چون این خبر به سلمة بن اسلم، که در محله بنى حارثه بود رسید، با اصحاب خود به دژهاى یهودیان توجه کرد، و گرد حصارها شروع به گردش کردند. یهود از این امر به وحشت افتادند و بر فراز برجهاى خود آتش افروختند و مى‏گفتند: شبیخون! شبیخون! مسلمانان دو پایه چاههاى آب آنها را ویران‏

کردند و یهودیان از ترس یاراى خروج از حصار خود را نداشتند.

پیرمردى از قریش این داستان را برایم گفت، و ابن ابى الزناد و ابن جعفر هم مى‏گفتند این داستان از آنچه در احد اتفاق افتاده صحیح‏تر است و آن این است: حسّان بن ثابت مردى فوق العاده ترسو بود، و همراه زنان به برجها رفته بود. صفیّه دختر ابو طالب در برج فارع بود و گروهى از جمله حسّان بن ثابت همراه او بودند. در این موقع ده نفر از یهود به فرماندهى غزّال بن سموئیل که همگى از بنى قریظه بودند، هنگام روز به آن حصار حمله آوردند، و شروع به نفوذ و تخریب حصار کردند. صفیّه به حسّان گفت: اى ابا الولید برخیز و دفاعى بکن! حسّان گفت: نه به خدا قسم، جان خود را بر این یهودیان عرضه نمى‏دارم! تا اینکه یکى از یهودیان به در برج رسید و خواست داخل شود. صفیّه جامه بر خود پیچید و چماقى بدست گرفته بسوى آن مرد رفت و چنان ضربت سختى بر او زد که سرش را خرد کرده و او را کشت و دیگر یهودیان گریختند.

بنى حارثه هم جمع شدند، و اوس بن قیظى را به حضور رسول خدا (ص) فرستادند و پیام دادند که خانه‏هاى ما بى‏پناه و بى حفاظ است، و خانه هیچیک از انصار چون خانه‏هاى ما نیست، میان خانه‏هاى ما و بنى غطفان هیچ کس نیست که آنها را از ما دفع کند، به ما اجازه دهید که برگردیم و زنان و بچه‏هاى خود را حفاظت کنیم. پیامبر (ص) به آنها اجازه فرمود و آنها آماده بازگشت شدند.

چون این خبر به سعد بن معاذ رسید به حضور پیامبر (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا به ایشان اجازه ندهید، چون به خدا قسم هر موقع شدت و سختى براى ما و ایشان پیش مى‏آید چنین مى‏کنند. آنگاه روى به بنى حارثه کرد و گفت: این کار همیشگى شما نسبت به ماست، هر گرفتارى که پیش آمده است شما همینطور رفتار کرده‏اید. در عین حال پیامبر (ص) ایشان را باز گرداند.

عایشه همسر پیامبر (ص) مى‏گفت: در یکى از شبها که کنار خندق بودیم، از سعد بن ابى وقاص حالتى دیدم که موجب شد همواره او را دوست داشته باشم. گوید: پیامبر (ص) مرتبا از شکافى که در خندق ایجاد شده بود رفت و آمد مى‏فرمود که از آن حراست فرماید. تا اینکه سرما موجب آزار آن حضرت شد و پیش من آمدند، من آن حضرت را گرم کردم، و پس از اینکه گرم شدند دوباره براى حراست از همان شکاف بیرون رفتند و مى‏گفتند: مى‏ترسم که دشمن از این شکاف نفوذ کند. عایشه گوید: همچنان که پیامبر (ص) در کنار من بودند و گرم مى‏شدند، مى‏فرمودند: اى کاش مرد نیکوکارى امشب از من پاسدارى مى‏کرد. گوید: در همین موقع‏

صداى سلاح و برخورد آهن بیکدیگر را شنیدم، و پیامبر (ص) فرمودند: کیست؟ گفت: سعد بن ابى وقاصم. فرمودند: از این شکاف مواظبت کن. و سپس پیامبر (ص) خوابیدند، و من صداى نفسهاى بلند آن حضرت را مى‏شنیدم.

واقدى مى‏گوید: عبد الرحمن بن محمد بن ابى بکر، از قول عبد الله بن ابى بکر بن حزم برایم روایت کرد که امّ سلمه مى‏گفت: من در جنگ خندق در تمام مدت اقامت رسول خدا (ص) همراه ایشان بودم، و با آنکه سرماى سختى بود پیامبر (ص) شخصا در خندق پاسدارى مى‏دادند. شبى به ایشان مى‏نگریستم که برخاستند و مدتى نماز گزاردند، سپس از خیمه خود بیرون رفته، و ساعتى دیده بانى فرمودند و شنیدم که مى‏فرمود: گروهى از سواران دشمن دور خندق مى‏گردند، آیا کسى براى مقابله با آنها هست؟ آنگاه عبّاد بن بشر را صدا زدند. عبّاد گفت: گوش به فرمانم! فرمودند: آیا کسى هم همراه تو هست؟ گفت: آرى، من همراه گروهى از یاران خود گرد خیمه شما هستیم. فرمودند: با یاران خود کنار خندق برو و بگرد که گروهى از سواران دشمن این دور و بر مى‏گردند، و طمع بسته‏اند که به شما شبیخون زنند. آنگاه دعا فرمودند که: پروردگارا شر ایشان را از ما دفع کن، و ما را بر ایشان پیروز فرماى، و آنها را مغلوب گردان که کسى غیر از تو نمى‏تواند آنها را مغلوب کند.

عبّاد بن بشر همراه یاران خود راه افتاد و ناگاه متوجه شد که ابو سفیان در گروهى از سواران مشرک دور و بر قسمتهاى کم عرض خندق مى‏گردد. مسلمانان در مقابل آنها ایستادند، و آنها را با تیر و سنگ زدند. و بالاخره موفق شدند که آنها را با تیر اندازى تضعیف کرده و وادار به بازگشت کنند. عبّاد بن بشر مى‏گوید: موقعى که برگشتم دیدم پیامبر (ص) نماز مى‏خوانند و من جریان را به ایشان اطلاع دادم.

امّ سلمه مى‏گوید: پیامبر (ص) خوابیدند، و من صداى خرخر او را که در خوابى آرام فرو رفته بود مى‏شنیدم. تا آنکه صداى اذان بلال را شنیدم که دمیدن سپیده را اعلام مى‏کرد. پیامبر (ص) بیرون رفته نماز صبح را با مسلمانان گزاردند. آن حضرت مى‏فرمود: خدا عبّاد بن بشر را رحمت کند! عبّاد بن بشر همواره ملازم خیمه پیامبر (ص) بود و از آن حراست مى‏کرد.

ایّوب بن نعمان از پدرش برایم روایت کرد که مى‏گفت: اسید بن حضیر و یارانش که از خندق پاسدارى مى‏کردند به جایى رسیدند که اسبها مى‏توانستند از آن بپرند. و ناگاه با گروهى از مشرکان برخوردند که حدود صد سوار بودند و عمرو بن عاص فرمانده ایشان بود که تصمیم داشتند بر مسلمانان حمله کنند. اسید بن حضیر به اتفاق همراهان در مقابل آنها ایستادند و آنها را با سنگ و تیر زدند تا پشت کردند و گریختند. سلمان فارسى هم که در آن شب همراه‏

مسلمانان بود، به اسید گفت: دهانه خندق در اینجا تنگ است، و مى‏ترسیم که اسبهاى آنها از اینجا بپرند. مردم در کندن آن قسمت عجله کرده بودند، لذا در آن شب با شتاب آنجا را دوباره کنده و بر عرض آن افزودند تا بصورت خندق در آمد و از این مسأله آسوده خاطر شدند.

مسلمانان با آنکه در سرما و گرسنگى شدید بودند به نوبت از خندق پاسدارى و حفاظت مى‏کردند.

از جابر بن عبد الله برایم نقل کردند که مى‏گفت: موقعى که من از خندق پاسدارى مى‏کردم متوجه شدم که سوارکاران مشرکین دور و بر خندق مى‏گردند، و در جستجوى محل باریکى از خندق هستند که از آنجا گذشته و نفوذ کنند، عمرو بن عاص و خالد بن ولید در صدد این بودند تا از غفلت مسلمانان استفاده کرده و این کار را انجام دهند. ما با خالد بن ولید برخورد کردیم که همراه صد سوار در جستجوى محل باریکى از خندق بودند، و مى‏خواست سواران خود را عبور دهد که ما به طرف آنها تیر اندازى کردیم تا آنکه برگشتند.

از قول محمد بن مسلمه هم برایم نقل کردند که مى‏گفت: در آن شب خالد بن ولید همراه صد سوار از ناحیه وادى عقیق خود را به مذاد رساند، و مقابل خیمه پیامبر (ص) در آن سوى خندق ایستاد. من مسلمانان را متوجه کرده و به عبّاد بن بشر که سر پاسدار خیمه پیامبر (ص) بود، و در حال نماز بود، بانگ زدم: مواظب باش غافلگیر نشوى! او بسرعت به رکوع و سجود پرداخت و خالد همراه سه نفر دیگر جلوتر آمد، و شنیدم که مى‏گویند: این خیمه محمد است، تیر اندازى کنید! و شروع به تیر اندازى کردند. ما در این طرف خندق و آنها در طرف دیگر خندق به مقابله پرداختیم و شروع به تیر اندازى به یک دیگر کردیم و یاران ما به کمک آمدند و یاران ایشان هم به یارى آنها شتافتند. گروه زیادى از هر دو سو زخمى شدند، و سپس در کناره خندق به حرکت در آمدند و ما هم آنها را تعقیب کردیم، و به هر پست نگهبانى که مى‏رسیدیم گروهى با ما راه مى‏افتادند و گروهى هم همچنان پاسدارى مى‏دادند، تا به منطقه راتج رسیدیم. در آنجا دشمن مدتى طولانى ایستاد، و منتظر بنى قریظه شد تا به مرکز مدینه حمله کند. ناگاه متوجه شدیم که سواران سلمة بن اسلم بن حریش، که مشغول پاسدارى از مدینه بودند، رسیدند و خود را به لشکر خالد زدند و به جنگ پرداختند. به اندازه دوشیدن میشى بیشتر طول نکشید که دیدم سواران خالد پشت کردند، و سواران سلمة بن اسلم آنها را تعقیب کرده تا از جایى که آمده بودند، بیرونشان کردند.

چون صبح شد قریش و غطفان خالد را سرزنش کرده و گفتند: هیچ کارى انجام ندادى، نه نسبت به آنها که از خندق پاسدارى مى‏کردند، و نه نسبت به آنان که به تو حمله کردند. خالد

گفت: من امشب جایى نمى‏روم، سواران دیگرى را بفرستید تا ببینیم چه مى‏کنند.

ابن ابى سبره، از عبد الواحد بن ابى عون، و او از قول امّ سلمه همسر پیامبر (ص) برایم نقل کرد که امّ سلمه مى‏گفت: نیمه‏هاى شب در خیمه پیامبر (ص) بودم و آن حضرت خواب بودند که ناگاه هیاهویى بگوشم رسید، و شنیدم کسى مى‏گوید: یا خیل الله! و این شعارى بود که پیامبر (ص) براى مهاجران تعیین فرموده بود. پیامبر (ص) از صداى او بیدار شدند و از خیمه بیرون رفتند. گروهى از صحابه کنار خیمه پاسدارى مى‏دادند که عبّاد بن بشر هم جزء ایشان بود. پیامبر (ص) فرمودند: چه خبر است؟ عبّاد گفت: امشب نوبت پاسدارى عمر بن خطّاب است، و صداى اوست که با «خیل الله» یارى مى‏طلبد و مردم به سوى او در حرکتند. صداى او از محله حسیکه ما بین ذباب و مسجد فتح بگوش مى‏رسد. پیامبر (ص) به عبّاد بن بشر فرمود:

برو و ببین چه خبر است و ان شاء اللّه بر گردى و خبرش را برایم بیاورى! امّ سلمه مى‏گوید: من بر در خیمه ایستاده بودم، و آنچه مى‏گفتند گوش مى‏دادم. پیامبر (ص) همچنان ایستادند تا عبّاد بن بشر برگشت و گفت: عمرو بن عبد ود با گروهى از سواران دشمن از جمله مسعود بن رخیة بن نویره با سوارانى از غطفان حمله آورده‏اند و مسلمانان مشغول تیر اندازى و پرتاب سنگ به طرف آنها هستند.

امّ سلمه گوید: پیامبر (ص) وارد خیمه شدند و زره و مغفر پوشیده بر اسب خود سوار شدند، و همراه اصحاب بیرون رفتند تا به آن محل بروند. چیزى نگذشت که خوشحال برگشته و فرمودند: خداوند آنها را برگرداند، و گروه زیادى از آنها زخمى شدند. گوید: پیامبر (ص) دوباره خوابیدند و من صداى نفسهاى بلند آن حضرت را مى‏شنیدم که دو مرتبه هیاهویى شنیدم.

پیامبر (ص) از خواب پریده و فریاد زدند: آى عبّاد بن بشر. گفت: گوش بفرمانم. فرمود: ببین چه خبر است. او رفت و برگشت و گفت: ضرار بن خطّاب است که با سواران مشرکان از جمله عیینة بن حصن و سواران غطفانى در محل کوه بنى عبید حمله آورده است، و مسلمانان هم مشغول تیر اندازى و پرتاب سنگ شده‏اند. پیامبر (ص) به خیمه برگشتند، زره پوشیده بر اسب خود سوار شدند و با یاران خود به آن سمت حرکت فرمودند و تا هنگام سحر برنگشتند. هنگام سحر بود که پیامبر (ص) برگشته و فرمودند: با حالت گریز عقب‏نشینى کردند و تعداد زیادى نیز از آنها زخمى شدند.

سپس همراه اصحاب نماز صبح گزاردند و نشستند. امّ سلمه مى‏گفت: من در جنگهاى گوناگونى که در آن ترس و کشتار حکم فرما بود، در خدمت پیامبر (ص) بودم، مانند جنگ مریسیع، خیبر، حدیبیه و فتح مکه و حنین. هیچکدام از این جنگها پیامبر (ص) را به اندازه‏

جنگ خندق بزحمت نیفکند و براى ما هم هیچکدام ترسناک‏تر از خندق نبود. علت آن هم این بود که مسلمانان همچون درخت پر شاخ و برگى بودند، و ما از طرف بنى قریظه در مورد حمله به زنها و بچه‏ها اطمینان نداشتیم. لذا مدینه تا صبح پاسدارى مى‏شد و تمام شب بانگ تکبیر در مدینه بلند بود. شب را با ترس به صبح مى‏آوردند، تا آنکه خداوند متعال دشمنان را خشمگین برگرداند، و خیرى به ایشان نرسید، و خداوند متعال مؤمنان را در جنگ کفایت فرمود.

ابراهیم بن جعفر از قول پدرش برایم نقل کرد که، محمد بن مسلمه گفته است: شبى گرد خیمه پیامبر (ص) پاسدارى مى‏دادیم و آن حضرت خواب بود، چنانکه صداى نفسهاى بلند او را مى‏شنیدیم: ناگاه تعدادى سوار بر بالاى کوه سلع ظاهر شدند که نخست عبّاد بن بشر متوجه ایشان شد و ما را خبردار کرد. من به طرف سواران حرکت کردم، و عبّاد بن بشر در حالى که دست به قبضه شمشیر خود داشت، همچنان بر در خیمه ایستاده و مرا نگاه مى‏کرد. من برگشتم و گفتم: سواران مسلمان و خودى هستند که به سرپرستى سلمة بن اسلم بن حریش بر بالاى کوه آمده‏اند. و سر جاى خود برگشتیم.

محمد بن مسلمه مى‏گفت: در جنگ خندق شبهاى ما هم چون روز بود تا اینکه خداوند متعال گشایشى در آن ایجاد کرد.

خارجة بن حارث و ضحاک بن عثمان از قول جابر بن عبد الله برایم نقل کردند که مى‏گفت:

ترس ما در مورد حمله بنى قریظه به زنان و بچه‏هاى مقیم مدینه از قریش بیشتر بود، تا اینکه خداوند گشایشى در آن ایجاد کرد.

گویند، کافران میان خود نوبت گذاشته بودند، یک روز ابو سفیان بن حرب با یاران خود عهده‏دار سپاه بود، و یک روز هبیرة بن ابى وهب، و یک روز عکرمة بن ابى جهل، و یک روز ضرار بن خطّاب. آنها سواران خود را به طور پراکنده میان مذاد و راتج به حرکت در مى‏آوردند و با لشکر متفرق خود گاه جمع شده و گاهى پراکنده مى‏شدند، تا اینکه کار بالا گرفت و مردم سخت ترسیدند. دشمن، تیر اندازان خود را جلو آورده بود، و تیر اندازانى مانند حبّان بن عرقه، و ابو اسامه جشمى، و برخى دیگر از قبایل غیر مشهور با آنها بودند. روزى این تیر اندازان اقدام به ساعتى تیر اندازى کردند و همه آنها یک هدف داشتند که خیمه پیامبر (ص) بود.

پیامبر (ص) در حالى که زره و مغفر پوشیده بود ایستاده بودند، و هم گفته‏اند که سوار بر اسب خود بودند. حبّان بن عرقه تیرى به سعد بن معاذ انداخت که به رگ بزرگ دست سعد خورد. حبّان بن عرقه گفت: بگیر که من پسر عرقه هستم! و پیامبر (ص) در پاسخ فرمودند:

خداوند چهره‏ات را به آتش کشاند! و گفته شده است که ابو اسامه جشمىّ سعد را تیر زده است،

و سعد زره بر تن داشت.

عایشه همسر پیامبر (ص) مى‏گوید: پیش از اینکه احکام حجاب وارد شود ما در کوشک بنى حارثه بودیم، و مادر سعد بن معاذ هم با ما بود. در این موقع سعد بن معاذ بر ما گذشت و بر تن او اثر عطر خلوق بود، و من کسى را در استعمال آن عطر بهتر از سعد ندیده‏ام. سعد زرهى بر تن داشت که آستینهاى آن را بالا زده بود، و به خدا قسم در آن روز من از آنچه بر او آمد، مى‏ترسیدم. در آن هنگام سعد زوبین را در دست خود حرکت مى‏داد و این شعر را مى‏خواند:

لبّث قلیلا یدرک الهیجا حمل

ما احسن الموت إذا حان الاجل‏

اندکى صبر کن تا حمل(10) جنگ را درک کند، هنگامى که اجل رسیده باشد چقدر مرگ خوب است.

مادر سعد به او گفت: پسرکم زودتر به رسول خدا بپیوند! به خدا قسم تأخیر کرده‏اى.

عایشه گوید: من به مادرش گفتم: دوست مى‏داشتم که زره سعد تا سر انگشت او را بپوشاند.

گفت: آنچه خداوند مقدر فرموده باشد، خواهد شد. و مقدر شده بود که در آن روز او تیر بخورد، و چون خبر رسید که او تیر خورده است، مادرش گفت: واى بر من از کوه استوارم.

رؤساى کافران تصمیم گرفتند که فردا دسته جمعى حمله کنند. به این جهت ابو سفیان بن حرب، و عکرمة بن ابى جهل، و ضرار بن خطّاب، و خالد بن ولید، و عمرو بن العاص، و هبیرة بن ابى وهب، و نوفل بن عبد الله مخزومى، و عمرو بن عبد، و نوفل بن معاویه دیلى، همراه گروه دیگرى بر گرد خندق شروع به حرکت کردند. رؤساى غطفان هم، یعنى عیینة بن حصن، و مسعود بن رخیله، و حارث بن عوف و رؤساى قبیله بنى سلیم، و از بنى اسد طلیحة بن خویلد نیز همراهشان بودند. این گروه پیادگان را پشت سر گذاشتند، و خود در جستجوى نقطه باریکى از خندق بر آمدند تا از آن جا با اسبهاى خود به سوى پیامبر (ص)، و اصحاب آن حضرت هجوم برند. اتفاقا به جاى تنگى رسیدند که مسلمانان از آن غفلت کرده بودند. آنها شروع به پراندن اسبان خود کرده، و مى‏گفتند: این مکر و حیله است و عرب هرگز چنین مکر و خدعه‏اى نمى‏کند. و گفتند، مردى ایرانى همراه اوست که او این راهنمایى را کرده است. بعد گفتند، به هر حال چه کسى از اینجا عبور مى‏کند؟، و عکرمة بن ابى جهل، و نوفل بن عبد الله، و ضرار بن خطّاب و هبیرة بن ابى وهب، و عمرو بن عبد از خندق عبور کردند، و دیگران همان طرف خندق ماندند و از آن عبور نکردند. به ابو سفیان گفته شد، تو عبور نمى‏کنى؟ گفت: حالا

که شما گذشتید، اگر محتاج به ما شدید ما هم خواهیم آمد.

در این موقع عمرو بن عبد شروع به هماوردطلبى کرد، و این رجز را مى‏خواند:

و لقد بححت من النداء لجمعکم هل من مبارز

از بس که به جمع شما فریاد کشیدم که هماوردى هست؟ صدایم گرفت عمرو در آن روز برانگیخته شده بود، و خونخواهى مى‏کرد. او در جنگ بدر شرکت کرده و زخمى شده بود، و در جنگ احد شرکت نکرده، و روغن مالیدن بر خود را حرام کرده بود، مگر اینکه از محمد (ص) و یارانش انتقام بگیرد. او در آن موقع سالخورده بود، گویند، به نود سالگى رسیده بود.

چون او هماورد طلبید، على (ع) برخاست و خطاب به رسول خدا (ص) گفت: من با او مبارزه خواهم کرد! و تا سه مرتبه این امر تکرار شد. و به واسطه شجاعت و اهمیت عمرو گویى بر سر مسلمانان مرغ نشسته و همگى سکوت کرده بودند.

پیامبر (ص) شمشیر خود را به على (ع) لطف فرمود، و به دست خود عمامه بر سرش پیچید، و دعا فرمود و عرض کرد: پروردگارا او را بر دشمن یارى فرماى! گوید، عمرو پیش آمد و سوار بر اسب بود، و على (ع) پیاده. على (ع) به او گفت: تو در جاهلیت مى‏گفتى هیچ کس نیست که سه حاجت از من بخواهد مگر اینکه یک حاجت او را بر مى‏آورم. گفت: همچنین است. على (ع) فرمود: من نخست از تو دعوت مى‏کنم که گواهى دهى بر اینکه خدایى جز پروردگار یکتا نیست و محمد (ص) رسول اوست، و تسلیم امر پروردگار جهانیان شوى. عمرو گفت: اى برادر زاده از این بگذر. فرمود: دیگرى این است که به سرزمین خود برگردى، اگر محمد (ص) راستگو باشد تو در پناه او به سعادت مى‏رسى، و اگر غیر از این باشد، آنچه که تو مى‏خواهى دیگران انجام مى‏دهند. گفت: این چیزى است که زنان قریش هرگز در آن باره صحبت نخواهند کرد، من عهدى را که مى‏باید، با خود بسته‏ام و روغن مالیدن بر خود را حرام کرده‏ام، تقاضاى سوم تو چیست؟ على (ع) فرمود: جنگ. عمرو خندید و گفت: این دیگر صفتى است که فکر نمى‏کردم کسى از عرب در آن مورد، مرا به بخل متهم کند، ولى من خوش نمى‏دارم کسى مثل تو را بکشم، مخصوصا که پدرت هم ندیم من بوده است، برگرد که تو تازه- جوانى، و من مى‏خواهم با دو سالخورده‏تر قریش که ابو بکر و عمرند بستیزم. على (ع) فرمود:

به هر حال من تو را به مبارزه دعوت مى‏کنم و دوست دارم که تو را بکشم. عمرو اندوهگین شد و از اسب خود فرود آمد و آن را پى کرد.

جابر گوید: آن دو بیکدیگر نزدیک شدند، و گرد و غبارى برخاست که آن دو را نمى‏دیدیم، از پس آن تکبیر شنیدیم، و دانستیم که على (ع) او را کشته است. یاران عمرو هراسان روى به گریز نهادند، و اسبهاى ایشان آنها را از خندق رد کرد. فقط اسب نوفل بن عبد الله او را در خندق افکند، و مسلمانان آن قدر سنگ به او زدند که کشته شد. دیگران هم گریختند، زبیر بن عوّام، و عمر بن خطّاب از پى ایشان رفتند، و ساعتى آنها را تعقیب کردند. ضرار بن خطّاب با نیزه به برادر خود عمر بن خطّاب حمله آورد، و همینکه نیزه او به پوست عمر رسید آن را برداشت و گفت: این نعمت بزرگ را بیاد داشته باش، زیرا من سوگند خورده‏ام که دستهایم به خون کسى از قریش آلوده نگردد.

ضرار پیش ابو سفیان و دیگر یاران خود برگشت، و آنها نزدیک کوه بنى عبید ایستاده بودند.

و هم گفته‏اند که زبیر بر نوفل بن عبد الله بن مغیره با شمشیر حمله کرد و با یک ضربه او را به دو نیمه کرد، حتى چوبه و بند اصلى زین را هم برید. گفته شده است که دوش اسب را هم در هم درید. کسى به او گفت: به خدا قسم شمشیرى همچون شمشیر تو ندیده‏ایم! و او مى‏گفت: ارتباطى به شمشیر ندارد، قدرت بازوى من است.

عکرمه و هبیره هم گریختند و خود را به ابو سفیان رساندند. زبیر به هبیره هم حمله کرد و ضربه‏اى به انتهاى زین زد که موجب شد زره ارزشمندى که بر پشت اسب بسته بود باز شده و بیفتد، و زبیر آن را براى خود برداشت. عکرمه هم ضمن گریز نیزه خود را انداخت. چون پیش ابو سفیان رسیدند، ابو سفیان گفت: امروز روزى است که براى ما چیزى در آن نبود، باز گردید! این بود که قریش پراکنده شده، و به سمت وادى عقیق عقب‏نشینى کردند. غطفان هم به منازل خود برگشتند، ولى قرار گذاشتند که فردا همگى با هم حمله کنند و هیچ کس از آن خوددارى نکند. قریش و غطفان در آن شب به تحریض و ترغیب یاران خود پرداختند، و پیش از طلوع خورشید در کنار خندق حاضر بودند.

پیامبر (ص) هم اصحاب خود را به جنگ ترغیب و تحریض فرمود، و به آنها وعده داد که اگر شکیبایى ورزند، پیروزى از ایشان خواهد بود. کفار مسلمانان را با لشکرهاى خود از هر سو محاصره کرده و همه اطراف خندق را گرفته بودند.

ضحّاک بن عثمان، از عبید الله بن مقسم، از جابر بن عبد الله، برایم روایت کردند که گفته است: کفار تمام آن روز را با ما جنگ کردند و لشکرهاى خود را به حرکت درآوردند. خالد بن ولید با لشکرى عظیم به سوى پیامبر (ص) حرکت کرد. جنگ تمام آن روز تا قسمتى از شب ادامه داشت، و پیامبر (ص) و مسلمانان نتوانستند مواضع خود را ترک کنند، حتى پیامبر (ص)

نتوانستند نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء را بگزارند. یاران پیامبر (ص) مى‏گفتند: اى رسول خدا، ما نتوانستیم نماز بگزاریم! و پیامبر (ص) در پاسخ مى‏فرمود: من هم به خدا قسم نتوانستم که نماز بگزارم! تا اینکه سرانجام خداوند متعال دشمن را متفرق کرد، و در حالى که پراکنده شده بودند به اردوگاههاى خود برگشتند. مسلمانان گرد خیمه پیامبر (ص) جمع شدند، و اسید بن حضیر همراه دویست نفر از مسلمانان در کنار خندق ماند.

در همان حال سوارانى از دشمن، که خالد بن ولید فرماندهى آنها را بر عهده داشت، به خیال شبیخون زدن به لبه خندق آمدند که مسلمانان ساعتى با آنها درگیر شدند. وحشى هم در سپاه کافران بود، و زوبین خود را به طفیل بن نعمان که از بنى سلمه بود پرتاب کرد و او را کشت. وحشى بعدها مى‏گفت: خداوند متعال، حمزه و طفیل را با زوبین من گرامى داشت (به درجه شهادت رسیدند.- م.) و مرا به دست آن دو خوار و زبون نکرد.

چون پیامبر (ص) به محل خیمه خود رسیدند، به بلال دستور اذان دادند و او هم شروع به گفتن اذان کرد. عبد الله بن مسعود مى‏گفت: پیامبر (ص) به بلال دستور دادند که اذان بگوید، و اقامه براى نماز ظهر، و پس از آن براى نمازهاى دیگر آن روز اقامه گفت.

ابن ابى ذئب همن در این مورد برایم مطلبى نقل کرد- که در نظر من صحیح‏تر است. او با اسناد خود از ابو سعید خدرى نقل مى‏کرد که گفته است: روز جنگ خندق تا پاسى از شب گذشته، همچنان درگیر بودیم تا اینکه خداوند متعال خود، ما را کفایت فرمود، و در این مورد چنین فرموده است: وَ کَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِینَ الْقِتالَ وَ کانَ اللَّهُ قَوِیًّا عَزِیزاً(11)- کفایت کرد خداى تعالى یارى مؤمنان را در جنگ و خداى تعالى راست قوت و عزت.

پیامبر (ص) بلال را فرا خواندند، و دستور اذان دادند، و نماز ظهر را به بهترین صورت گزاردند، سپس نماز عصر را به بهترین صورتى که در وقت خود مى‏خواندند، خواندند، و سپس نماز مغرب و عشا را هم به همان ترتیب خواندند. این موضوع پیش از آن بود که حکم نماز خوف نازل شود که ضمن آن خداوند مى‏فرماید: فَإِنْ خِفْتُمْ فَرِجالًا أَوْ رُکْباناً فَإِذا أَمِنْتُمْ فَاذْکُرُوا اللَّهَ کَما عَلَّمَکُمْ ما لَمْ تَکُونُوا تَعْلَمُونَ(12)- اگر از کافران بترسید نماز را ایستاده و به حال جماعت، یا همچنان که سواره هستید تنها تنها به ضرورت بگزارید، چون ایمن شدید از دشمن خداى تعالى را شکر آرید و نماز را تمام گزارید.

ابن عباس هم در این مورد گفته است: پیامبر (ص) مى‏فرمودند: در آن روز مشرکان ما را از نماز عصر باز داشتند، خداوند اندرون آنها و گورهایشان را پر از آتش کند.

بنى مخزوم کسى را به حضور پیامبر (ص) فرستادند، و تقاضا کردند که لاشه نوفل بن عبد الله را با پرداخت فدیه بخرند. پیامبر (ص) فرمود: لاشه او همچون لاشه خر است، و دریافت بها را خوش نداشتند.

هنگامى که مشرکان در آن شب برگشتند دیگر جنگ دسته جمعى در نگرفت، ولى آنها گروههایى را به خیال شبیخون زدن، اعزام داشتند.

در آن شب دو گروه از مسلمانان هم به یک دیگر برخوردند، و متوجه یک دیگر نشده و هر گروه پنداشتند که گروه دیگر دشمن است، و میان آنها بر خوردهایى پیش آمد، و منجر به زخمى و کشته شدن گروهى گردید، که ما اطلاعى از اسامى کشته‏شدگان نداریم. سپس هر دو گروه شعارهاى اسلامى داده، و دست از یک دیگر برداشتند. شعار مسلمانان این بود «حم- لا یُنصرون». آنها به حضور پیامبر (ص) رسیدند و موضوع را به آن حضرت گزارش دادند.

پیامبر (ص) فرمود: زخمى شدن شما در راه خدا بوده است، و هر کس از شما کشته شده، شهید محسوب مى‏شود.

پس از آن هر گاه گروههایى از مسلمانان به یک دیگر مى‏رسیدند شعار مى‏دادند که درگیر نشوند، و سنگ و تیرى به یک دیگر نیندازند.

مسلمانان آن شب تا صبح به نوبت در اطراف خندق پاسدارى مى‏دادند، و مشرکان هم همچنان تا صبح برگرد خندق مى‏گشتند.

گوید: گروهى از مسلمانان که از اهالى بالاى مدینه بودند، به خانه‏هاى خود سرکشى مى‏کردند. پیامبر (ص) به آنها مى‏فرمود: من بر شما از بنى قریظه مى‏ترسم. و پس از اینکه آنها اصرار زیادى کردند، فرمود: پس هر کس از شما که مى‏رود مسلح باشد که من از بنى قریظه مطمئن نیستم، و آنها در راه شمایند. و هر کس از ایشان که مى‏رفت، کوه سلع را دور مى‏زد و به مدینه وارد مى‏شد، و از آنجا به محله بالاى مدینه مى‏رفتند.

مالک بن انس، با اسناد خود از ابى السائب، خدمتکار هشام بن زهره برایم نقل کرد که گفته است: به خانه ابو سعید خدرى رفتم و دیدم که نماز مى‏خواند. نشستم و منتظر ماندم تا نمازش را بگزارد. در این موقع صداى خش‏خشى در زیر تخت او در اطاقش شنیدم، و ناگهان متوجه مارى شدم، برخاستم که مار را بکشم، او اشاره کرد که بنشینم. نشستم و ابو سعید سلام نماز را داد، و به اطاقى در خانه اشاره کرد، و گفت: این اطاق را مى‏بینى؟ گفتم: آرى. گفت: در

این اطاق جوان تازه دامادى زندگى مى‏کرد، و همراه ما به جنگ خندق آمده بود، او در نیمه‏هاى روز از پیامبر (ص) اجازه مى‏گرفت که به همسر خود سرکشى کند. روزى از پیامبر (ص) اجازه گرفت، حضرت فرمودند: اسلحه خودت را بردار، زیرا من بر تو از بنى قریظه مى‏ترسم.

گوید: مرد سلاح خود را برداشت، و چون به خانه رسید، همسر خود را دید که میان دو در خانه ایستاده است. او ناراحت شد و نیزه خود را براى کوبیدن به همسرش آماده ساخت. همسرش گفت: نیزه‏ات را نگهدار و ببین در اطاقت چه مى‏بینى. او نیزه خود را نگهداشت، و چون داخل خانه شد، مارى را دید که بر روى رختخوابش حلقه زده است، او نیزه خود را به کمر مار فرو کرد و آن را بر سر نیزه پیچید، و از اطاق بیرون آمد، و نیزه خود را در حیاط به زمین فرو برد. در این هنگام مار بر بالاى نیزه جنب و جوشى کرد، و ناگاه آن جوان افتاد و مرد، و ما نفهمیدیم که آیا مار زودتر مرد یا جوان.

ابو سعید گوید: ما به حضور پیامبر (ص) رسیدیم، و مطلب را گفتیم و تقاضا کردیم که از خدا بخواهد که او را زنده کند. فرمود: براى دوست خود استغفار کنید. سپس فرمود: در مدینه گروهى از جن هستند که مسلمان شده‏اند، هر گاه چیزى از آنان دیدید سه روز آن را مهلت دهید، پس از آن اگر چیزى از آن دیدید بکشیدش که شیطان است.

قدامة بن موسى، از عایشه دختر قدامه نقل کرد که پدرش گفته است: خواهرزاده خود ابن عمر را فرستادیم که برایمان خوراک و بالاپوش بیاورد که بشدت از گرسنگى و سرما در عذاب بودیم. ابن عمر شبانه از کوه سلع پایین آمد، و آنجا خواب بر او غلبه کرد و تا صبح همانجا خوابید. ما نگران او شدیم، من شخصا به جستجوى او بر آمدم و او را خفته یافتم در حالیکه آفتاب بر او مى‏تابید. من گفتم: نماز، آیا امروز نماز خوانده‏اى؟ گفت: نه. گفتم: زود نمازت را بگزار. و او با عجله بر خاست و به سوى آب رفت که وضو بگیرد، و من به خانه خود رفتم و مقدارى خرما و لحافى آوردم. ما که گروه زیادى بودیم همگى از این لحاف استفاده مى‏کردیم.

هر کس که به پاسدارى مى‏رفت سخت سرما مى‏خورد، و چون بر مى‏گشت زیر همان یک لحاف جمع و گرم مى‏شدیم، تا خداوند گشایشى عنایت فرمود. پیامبر (ص) مى‏فرمود: من با باد صبا یارى شدم و قوم عاد با دبور نابود گردیدند.

ابن عباس رضى الله عنه مى‏گفته است: باد جنوب به سوى باد شمال آمد و گفت: به یارى خداوند و رسولش بشتاب. باد شمال گفت: آزاده در شب حرکت نمى‏کند. خداوند متعال باد صبا را بر انگیخت که آتشهاى دشمنان را خاموش، و ریسمانهاى خیمه‏هایشان را پاره کرد.

عمر بن عبد الله بن ریاح انصارى، از قول قاسم بن عبد الرحمن رافع، که از قبیله بنى‏

عدى بن نجار بود، برایم نقل کرد که گفته است: مسلمانان در جنگ خندق گرفتار قحطى و گرسنگى شدید بودند، و خانواده‏ها هر چه مى‏توانستند براى آنها مى‏فرستادند. عمره دختر رواحه دخترک خود را با مشتى رطب که در کنج جامه‏اش بسته بود روانه کرد، و گفت: دخترکم، این را براى پدرت بشیر بن سعد، و داییت عبد الله بن رواحه ببر. دخترک راه افتاد تا به خندق رسید، و متوجه شد که پیامبر (ص) با اصحاب خود نشسته‏اند، و او در جستجوى آن دو بود.

پیامبر (ص) فرمودند: دخترکم بیا! این چیست که همراه دارى؟ گفت: مادرم چاشتى براى پدر و داییم فرستاده است. پیامبر (ص) فرمود: آن را بیاور! گوید: آن را به رسول خدا (ص) تقدیم داشتم، آن را در دست گرفت، و دستور فرمود تا پارچه‏اى پهن کنند و خرما را روى آن بریزند، و به جعال بن سراقه فرمود: همه اهل خندق را فرا خوان که براى چاشت حاضر شوند.

پس همه گرد سفره حاضر شدند، و از آن خوردند و برخاستند، و هنوز آن قدر خرما باقى مانده بود که از اطراف سفره مى‏ریخت.

شعیب بن عباده هم برایم از قول عبد الله بن معتّب نقل کرد که گفت: امّ عامر اشهلى ظرف کوچکى که از خرماى مخلوط با آرد و روغن انباشته بود، براى پیامبر (ص) فرستاد، و آن حضرت در خیمه خود نزد امّ سلمه بودند. امّ سلمه به مقدار خوراک خود از آن برداشت، و سپس منادى پیامبر (ص) همه اهل خندق را به شام دعوت کرد، و همگى خوردند و سیر شدند و غذا همچنان دست نخورده باقى ماند.

محمد بن عبد الله، از زهرى، از سعید بن مسیّب برایم نقل کرد که گفت: پیامبر (ص) و اصحاب آن حضرت سیزده چهارده روز عملا در محاصره بودند، به طورى که تقریبا همگى درمانده و عاجز شدند. پیامبر (ص) عرض کرد: پروردگارا ترا به عهد و پیمانت سوگند مى‏دهم، آیا مى‏خواهى عبادت نشوى! و در همین حال محاصره، پیامبر (ص) کسى را به سراغ عیینة بن حصن، و حارث بن عوف فرستاد- برخى گویند که حارث بن عوف و خویشان او در جنگ خندق حاضر نشده بودند، گروهى هم مى‏گویند، حارث بن عوف در جنگ شرکت داشته، و این صحیح‏تر است. به هر حال پیامبر (ص) به سراغ او و عیینه فرستاد و پیغام داد: آیا موافقید یک سوم محصول خرماى مدینه را براى شما قرار دهم، و در عوض شما و همراهانتان برگردید، و اعراب را هم از ادامه جنگ با ما منصرف سازید؟ آنها گفتند: نه مگر آنکه نیمى از خرماى مدینه را به ما بدهید. پیامبر (ص) موافقت نفرمود که بیش از یک سوم به آنها بدهد. آنها به همان مقدار راضى شدند، و چیزى به شروع شدت جنگ باقى نمانده بود که با ده نفر از قوم خود به حضور پیامبر (ص) آمدند. پیامبر (ص) هم گروهى از یاران خود را دعوت فرموده بودند، و

دوات و کاغذ هم براى نوشتن پیمان نامه آماده بود، دوات و کاغذ را به عثمان بن عفّان دادند و او مى‏خواست پیمان نامه صلح را بنویسد. عبّاد بن بشر در حالى که کاملا مسلح بود بالاى سر پیامبر (ص) ایستاده بود. اسید بن حضیر به حضور رسول خدا (ص) آمد و نمى‏دانست که موضوع چیست. همینکه عیینه آمد و در حضور پیامبر (ص) بى‏ادبانه نشست و پایش را دراز کرد، اسید بن حضیر خطاب به او گفت: آى بوزینه پاهایت را جمع کن! آیا در محضر رسول خدا (ص) پایت را دراز مى‏کنى؟ اسید بن حضیر که مسلح به نیزه بود به او گفت: به خدا اگر حرمت پیامبر (ص) نمى‏بود خایه‏هایت را با نیزه بیرون مى‏کشیدم، سپس به پیامبر (ص) رو کردو گفت: اى رسول خدا! اگر آنچه مى‏کنید به دستور وحى است انجام دهید، و اگر غیر از این است به خدا جز شمشیر چیزى به آنها نمى‏دهیم! کى ایشان این گونه امتیاز گرفتن را انتظار داشته‏اند. پیامبر (ص) سکوت فرمودند و سعد بن معاذ، و سعد بن عباده را احضار، و با آن دو در این مورد مشورت فرمود. پیامبر (ص) در حالى که همه نشسته بودند به سعد بن معاذ، و سعد بن عباده تکیه داده و پوشیده با آنها صحبت فرمود و ایشان را در جریان گذاشت. آن دو گفتند: اگر این دستورى آسمانى است که حتما انجام دهید، و اگر دستور آسمانى نیست و خودتان مایلید، باز هم میل خود را انجام دهید که ما گوش بفرمان و فرمان برداریم، ولى اگر مشورت مى‏فرمایید براى آنها پیش ما چیزى جز شمشیر نیست. و سعد بن معاذ نامه را گرفت.

پیامبر (ص) فرمودند: من دیدم که همه اعراب، یک دل قصد جنگ با شما را دارند این بود که گفتم این عده را راضى کنم و با آنها نجنگم. آن دو گفتند: اى رسول خدا! اینها اگر در جاهلیت از قحطى، خون و پوست جانوران را مى‏خوردند، باز هم طمع نداشتند که چنین ارفاقى از ما ببینند. یا خرما را از ما مى‏خریدند، و یا میهمانشان مى‏کردیم، اکنون که خداى تعالى تو را براى ما آورده است، و ما را به تو گرامى داشته است، و به وسیله تو ما را هدایت فرموده است، به آنها حق السکوت بدهیم! به خدا هرگز جز شمشیر به ایشان نخواهیم داد! پیامبر (ص) به سعد فرمودند: نامه را پاره کن و او بر آن آب دهان انداخت، و آن را پاره کرد، و خطاب به عیینه گفت:

میان ما شمشیر حکم فرماست! عیینه برخاست، و گفت: به خدا تصمیمى که گرفته بودید، و آن را ترک کردید براى شما خیلى بهتر از این تصمیمى است که گرفته‏اید، شما با این قوم یاراى ستیز ندارید. عبّاد بن بشر گفت: اى عیینه آیا ما را از شمشیر مى‏ترسانى؟ بزودى خواهى دانست کدامیک از ما ناتوان‏تر است. فراموش کرده‏اى که تو و قومت از درماندگى خون و پوست و استخوانهاى پوسیده مى‏خوردید و براى کمک پیش ما مى‏آمدید، و هرگز چنین انتظارى از ما نداشتید مگر اینکه‏

خرما به شما بفروشیم، یا اینکه میهمانتان کنیم، و در آن هنگام ما چیزى را نمى‏پرستیدیم، اکنون که خداوند ما را هدایت و به وجود محمد (ص) تأیید فرموده است، از ما چنین حق و حسابى مى‏خواهید و چنین پیمان نامه‏اى مطالبه مى‏کنید! به خدا قسم اگر احترام رسول خدا (ص) نبود، شما دیگر پیش قوم خود بر نمى‏گشتید.

پیامبر (ص) هم در حالى که صداى خود را بلند فرموده بود، خطاب به آنها فرمود: برگردید که میان ما شمشیر حکمفرما خواهد بود.

عیینه و حارث برگشتند و مى‏گفتند، به خدا قسم خیال نمى‏کنیم که دیگر از قریش هم خیرى ببینیم، حالا چشمهاى آنها هم باز شد! هر چند که حضور ما هم در جنگ خندق به اجبار بود و آنها به زور ما را به این کار وا داشتند. حالا هم توقف ما در اینجا معنى ندارد، زیرا قریش همینکه متوجه پیشنهاد ما به محمد (ص) بشوند خواهند فهمید که ما آنها را رها کرده، و یارى نخواهیم کرد. عیینه گفت: آرى به خدا همین طور است! حارث گفت: ما با حضور خود در اینجا مقصودمان یارى قریش علیه محمد (ص) نبود، چون اگر قریش بر محمد (ص) پیروز شود امیرى و فرماندهى فقط از ایشان خواهد بود، و به دیگر قبایل عرب سهمى نخواهد رسید در صورتى که من کار محمد (ص) را پیروز و آشکار مى‏بینم. به خدا قسم دانشمندان یهود خیبر چنین مى‏گویند که در کتابهاى خود دیده‏اند، که از مکه پیامبرى برانگیخته مى‏شود که صفات او منطبق با محمد است. عیینه گفت: قسم به خدا ما نیامدیم که قریش را یارى دهیم، و بر فرض که ما محتاج قریش شویم و از آنها یارى بخواهیم، ما را یارى نخواهد کرد و همراه ما از مکه بیرون نخواهند آمد. اما من طمع داشتم که خرماى مدینه را بگیریم، و این موجب شهرت ما گردد، و غنیمت و منفعتى هم برده باشیم. بعلاوه، ما همپیمانان یهودى خود را یارى دهیم، و در واقع آنها همان بودند که ما را به اینجا کشاندند. حارث گفت: ولى اکنون اوس و خزرج فقط خواهان شمشیرند، و به خدا قسم آنان به شدت و حتى اگر فقط یک نفر از ایشان باقى بماند جنگ خواهند کرد، و مى‏بینى که همه جا خشک شده است، و چهارپایان و مرکوبها در شرف نابودى و هلاکند. عیینه گفت: به هر حال مسئله‏اى نیست.

چون، آن دو به خانه و جایگاه خود رسیدند، غطفانى‏ها پیش آنها آمدند، و گفتند: چه خبر دارید؟ گفتند: کار تمام نشد، ما قومى را دیدیم که با بینش روشن و جانفشانى کامل گرد سرور خود هستند، ما و قریش نابود شده‏ایم. قریش بدون هیچگونه مذاکره‏اى با محمد بر خواهند گشت، و حرارت و شدت محمد پس از اینکه ما برگردیم متوجه بنى قریظه خواهد شد، و آنها را محاصره خواهد کرد تا همه تسلیم شوند. حارث گفت: مرگ بر یهود باشد، محمد براى ما

محبوب‏تر از یهود است.


1) سوره 4، آیه 55.

2) رومه، سرزمینى است در مدینه، بین جرف و زغابه. (معجم البلدان، ج 4، ص 336).

3) سلع، نام کوهى در بازار مدینه است. (وفاء الوفا، ج 2، ص 324).

4) مذاد، نام کوشکى از بنى حرام در غرب مسجد فتح است. (وفاء الوفا، ج 2، ص 370).

5) راتج، نام کوهى است. (وفاء الوفا، ج 2، ص 310).

6) مسیر، نام کوشکى از بنى عبد الاشهل است (سمهودى، وفاء الوفا، ج 2، ص 372).

7) فارع، نام کوشکى در خانه جعفر بن یحیى در باب الرحمه است (سمهودى، وفاء الوفا، ج 2، ص 354).

8) نقمى، نام محلى نزدیک احد است که به ابو طالب تعلق داشت. (وفاء الوفا، ج 2، ص 384).

9) سوره 33، آیه 10.

10) حمل، نام شخصى است.

11) بخشى از آیه 25، سوره 33.

12) سوره 2، آیه 245.