جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏داستان نعیم بن مسعود

زمان مطالعه: 18 دقیقه

عبد الله بن عاصم اشجعى، از قول پدرش براى ما چنین روایت مى‏کرد، که نعیم بن مسعود گفته است: یهود بنى قریظه اهل شرف و ثروت بودند، و ما قومى عرب بودیم که نه نخلستان داشتیم، و نه تاکستان، بلکه اهل دامدارى و مخصوصا پرورش گوسپند و شتر بودیم. من پیش کعب بن اسد رفتم و مدتى نزد آنها ماندم. از خوراکى و آشامیدنى آنها مى‏خوردم و مى‏آشامیدم، بعد هم آنچه توانستند به من خرما ارزانى داشتند و من به خانه و زندگى خود برگشتم.

هنگامى که احزاب به جنگ رسول خدا (ص) رفتند، من هم همراه قوم خود در حالى که معتقد به دین و آیین خود بودم همراه شدم، و پیامبر (ص) این مطلب را مى‏دانستند که من هم آمده‏ام. احزاب آن قدر اقامت کردند که همه مراتع خشک و چهار پایان و مرکوبها مشرف به هلاک شدند. خداوند متعال میل به اسلام را در دلم انداخت و من اسلام خود را از قوم خویش پوشیده داشتم. بیرون آمدم و میان نماز مغرب و عشا به حضور پیامبر (ص) رسیدم، و دیدم که آن حضرت نماز مى‏خوانند. چون پیامبر (ص) مرا دید فرمود: نعیم چه چیزى تو را به اینجا آورده است؟ گفتم: آمده‏ام که تو را تصدیق کنم و گواهى دهم که آنچه آورده‏اى حق است، اکنون اى رسول خدا هر فرمانى که مى‏خواهى به من بده، و سوگند به خدا هر فرمانى که دهى انجام خواهم داد و براى آن اقدام مى‏کنم، نه قوم من و نه کس دیگرى از اسلام من اطلاع ندارد.

فرمود: هر چه مى‏توانى درباره پراکندن و خوار کردن دشمن انجام دهى انجام بده! گوید، گفتم:

چنین خواهم کرد، و مى‏خواهم به من اجازه بدهید که هر چه لازم باشد بگویم. فرمود: کاملا آزادى، هر چه مى‏خواهى بگو.

گوید: به راه افتادم و پیش بنى قریظه رفتم. آنها همینکه مرا دیدند خوش آمد گفتند و گرامیم داشتند، و خوراکى و آشامیدنى برایم آماده کردند. گفتم: من براى این چیزها نیامده‏ام، بلکه چون در مورد شما بیم دارم و مى‏خواهم وضع شما رو براه باشد، آمده‏ام که رأى خود را به شما بگویم، و شما دوستى مرا نسبت به خودتان، و صمیمیت میان من و خود را بخوبى مى‏شناسید. گفتند: ما این را مى‏دانیم، و تو در نظر ما در منزلت راستى و خیرخواهى هستى.

نعیم گفت: البته این موضوع را پوشیده بدارید که از من شنیده‏اید. گفتند: چنین خواهیم کرد.

نعیم گفت: مى‏دانید که کار این مرد بلایى شده است- و منظور او پیامبر (ص) بود- دیدید که نسبت به بنى قینقاع و بنى نضیر چه کرد، پس از اینکه اموال آنها را گرفت ایشان را از این‏

سرزمین تبعید کرد. حالا هم ابن ابى الحقیق میان ما راه افتاده و ما همراه او براى یارى شما جمع شده‏ایم، و همان طور که شما احساس مى‏کنید و من هم متوجهم، این کار طولانى شده است. به خدا قسم وضع شما و قریش و غطفان نسبت به محمد یکسان نیست. قریش و غطفان اقوامى هستند که از جاى دیگر آمده‏اند، و این جا فرود آمده‏اند، اگر فرصتى بدست آورند آن را غنیمت خواهند شمرد، و اگر جنگ شدید شد و به آنها ناراحتى رسید، به سرزمینهاى خود خواهند کوچید. در حالى که شما نمى‏توانید چنین کارى بکنید. این سرزمین، سرزمین خود شماست، اموال و زنان و بچه‏هاى شما اینجایند، بعلاوه از سوى محمد، به ایشان چشم زخمى رسیده است، آنها از دیروز تا امشب همه سپاه خود را به سوى محمد کشیده‏اند و مع ذلک محمد سالار ایشان، عمرو بن عبد را کشت، و آنها شکسته خاطر از او گریختند، و چون مسلمانان وضع شما را مى‏دانند، چنان نیست که از شما غافل باشند. من معتقدم که شما همراه قریش، و غطفان با محمد جنگ نکنید، مگر اینکه گروهى از اشراف ایشان را به عنوان گروگان بگیرید تا مطمئن شوید آنها با محمد از در صلح در نمى‏آیند. گفتند: رأى درست و خیرخواهانه خود را بر ما عرضه کردى، و براى او دعا کرده، و از او سپاسگزارى کردند، و گفتند: همین کار را خواهیم کرد. نعیم گفت: این موضوع را پوشیده بدارید که از من شنیده‏اید. گفتند: چنین خواهیم کرد.

نعیم پس از آن، همراه گروهى از مردان قریش به سراغ ابو سفیان رفت و گفت: من براى خیر خواهى و نصیحتى پیش تو آمده‏ام، ولى آن را از من نشنیده بگیر. گفت: چنین خواهم کرد.

نعیم گفت: مى‏دانى که بنى قریظه از کارى که نسبت به محمد کرده‏اند پشیمان شده‏اند، و مى‏خواهند با او مصالحه کنند، و به او مراجعه هم کرده‏اند. من پیش محمد بودم که کسى را فرستادند و گفتند: ما هفتاد نفر از قریش و غطفان را مى‏گیریم و به تو تسلیم مى‏کنیم تا گردنشان را بزنى، مشروط بر آنکه بنى نضیر را که بال و پر ما بودند و آنها را شکستى به سرزمینهاى خودشان برگردانى، و ما همراه تو علیه قریش جنگ خواهیم کرد تا آنها را از تو برانیم. بنابر این اگر کسى را پیش شما فرستادند، و گروگان خواستند، هیچ کس را به آنها نسپارید، و از آنها نسبت به اشراف خود بر حذر باشید، ولى پوشیده بدارید که این مطلب را از من شنیده‏اید و حرفى از آن نزنید. گفتند: چنین کنیم، و در این باره چیزى نمى‏گوییم.

نعیم، سپس پیش غطفانى‏ها رفت و گفت: اى گروه غطفان، من مردى از شمایم و این سخن را هم که مى‏گویم پوشیده بدارید و به هر حال بدانید که بنى قریظه کسانى را پیش محمد فرستاده‏اند- و همان حرفهایى را که به قریش زده بود به آنها هم گفت- و افزود که مبادا هیچیک‏

از مردان خود را به آنها بسپارید. نعیم غطفانى بود و آنها گفته او را تصدیق کردند.

یهودیان غزال بن سموئیل را پیش ابو سفیان فرستاده و پیام دادند که، توقف شما طولانى شد و کارى نکردید، و این گونه که رفتار مى‏کنید کار درستى نیست. بهتر است روزى را تعیین کنیم که همگان به محمد حمله کنیم، شما از یک طرف، و غطفان از طرف دیگر، و ما هم از طرف دیگر، و نباید کسى عقب‏نشینى کند. ولى ما همراه شما نخواهیم بود مگر اینکه گروگانهایى از بزرگان خود را بفرستید که اینجا پیش ما باشند، زیرا ما مى‏ترسیم که اگر جنگ در بگیرد، و شما آن را به زیان خود ببینید بگریزید و بروید، و ما را در اینجا تنها بگذارید، و محمد هم در دشمنى با ما پافشارى خواهد کرد.

فرستاده بنى قریظه برگشت، و قریش در این مورد پاسخى ندادند. ابو سفیان گفت: این همان چیزى است که نعیم مى‏گفت.

نعیم دو مرتبه پیش بنى قریظه رفت و گفت: اى گروه بنى قریظه، هنگامى که فرستاده شما آمد من هم پیش قریش بودم، فرستاده شما از ابو سفیان گروگان مى‏خواست و او پاسخى نداد، و همینکه فرستاده شما باز گشت، گفت: اگر اینها یک ماده بزغاله را هم از من به عنوان گروگان بخواهند، هرگز نمى‏دهم! حالا توقع دارند که سران و گزیدگان اصحاب خود را به آنها تسلیم کنم که براى کشتن به محمد بدهند! حالا خودتان مى‏دانید، تصمیم بگیرید و اگر شما با محمد جنگ نکنید، و در نتیجه ابو سفیان برگردد، شما بر اساس همان پیمان قبلى و اولى خود عمل خواهید کرد. آنها به نعیم گفتند: تو امیدوارى که پیمان قبلى ما هنوز بقوت خود باقى باشد؟

گفت: آرى. کعب بن اسد گفت: در این صورت ما حتما با محمد جنگ نمى‏کنیم. من از اول هم این کار را خوش نداشتم، ولى حیىّ این مرد شوم مرا به این کار واداشت. زبیر بن باطا گفت:

اگر قریش و غطفان بروند، و خود را از محمد کنار بکشند، در آن صورت محمد از ما چیزى جز جنگ و شمشیر نخواهد پذیرفت. نعیم گفت: از این بابت ترسى نداشته باش. زبیر گفت: نه سوگند به تورات، اگر یهود عاقل باشند، همینکه جنگ در گرفت باید براى جنگ با محمد بیرون برود، و از قریش گروگانى مطالبه نکنند، زیرا قریش هیچگاه به ما گروگان نخواهد داد.

بر فرض گروگان هم بدهند، باز عدد آنها به مراتب بیشتر از عدد ماست، و همراه آنها ابزار و وسایل کامل جنگى هست که ما نداریم. وانگهى آنها قادر به گریزند و حال آنکه ما نمى‏توانیم این کار را بکنیم، از طرفى غطفان هم از محمد خواسته‏اند که مقدارى از محصول خرماى اوسیان را در مدینه به آنها بدهد تا برگردند، و محمد نپذیرفته، و گفته است شمشیر حکمفرما خواهد بود! و آنها بدون دریافت چیزى از پیش محمد برگشته‏اند.

چون شب شنبه فرا رسید، از الطاف و کارگشاییهاى خداوند متعال براى پیامبرش چنین اتفاق افتاد که، ابو سفیان به قریش گفت: اى گروه قریش مى‏بینید که مراتع خشک شده، و بسیارى از مرکوبها و چهارپایان شما در معرض نابودیند، و یهود هم مکر و غدر کردند و دروغ گفتند. دیگر هنگام توقف و درنگ نیست، برگردید! قریش گفتند: خوب است که در مورد یهود یقین پیدا کنى، و بدانى که چه مى‏گویند. به این منظور عکرمه پسر ابو جهل را پیش بنى قریظه گسیل داشتند، و این به هنگام غروب جمعه و شب شنبه بود. عکرمه به آنها گفت: مى‏بینید که توقف ما در اینجا طولانى شده و مراتع خشک است و چهارپایان و مرکوبهاى ما در شرف نابودى و هلاکند. اینجا هم که براى ما جاى درنگ و ایستادن نیست، شما هم آماده باشید تا فردا صبح همگى با او جنگ کنیم. گفتند: فردا که شنبه است و ما در شنبه نه جنگ خواهیم کرد و نه کار دیگرى انجام مى‏دهیم، با وجود این شنبه هم که بگذرد ما همراه شما جنگ نخواهیم کرد، مگر اینکه گروهى از مردان خود را به عنوان گروگان به ما بسپرید که همراه ما باشند، و در نتیجه شما نتوانید پیش از شکست قطعى محمد و جنگ با او برگردید. چه ما مى‏ترسیم که اگر جنگ شما را زیانى برساند به سوى شهرهاى خود برگردید و ما را با محمد در اینجا رها کنید و حال آنکه ما را تاب و توان مقابله با او نیست. زنها و بچه‏ها و اموال ما هم اینجاست.

عکرمه پیش ابو سفیان برگشت. گفتند: چه خبر؟ گفت: به خدا قسم مى‏خورم که خبر نعیم راست است، این دشمنان خدا نیرنگ و حیله کرده‏اند.

غطفانى‏ها هم مسعود بن رخیله را همراه تنى چند از مردان خود پیش بنى قریظه فرستادند، همان طور که ابو سفیان کرده بود. بنى قریظه به آنها هم همان جوابى را دادند که به فرستاده ابو سفیان داده بودند.

یهودیان هم همینکه این پیامها را دریافت کردند گفتند: به خدا سوگند مى‏خوریم که خبر نعیم راست است. و متوجه شدند که قریش پایدارى نخواهند کرد، این بود که سخت وحشت زده گردیدند.

ابو سفیان به سوى آنها رفت و گفت: به خدا قسم ما جنگ نخواهیم کرد، اگر شما مى‏خواهید بجنگید بیرون بروید و خودتان جنگ کنید. یهودیان هم همان گفتار خود را تکرار کردند. یهودیان هم مى‏گفتند: حق با نعیم است. قریش و غطفان هم مى‏گفتند، خبر صحیح همان است که نعیم گفته است. و هر دو گروه از یارى یک دیگر ناامید گردیدند، و میان آنها اختلاف ظاهر شد.

نعیم مى‏گفت: من چنان اختلافى میان احزاب انداختم که از هر سو پراکنده شدند، من‏

امین رسول خدا (ص) بودم. نعیم از آن پس مسلمانى درست اعتقاد بود.

موسى بن محمد بن ابراهیم، از قول پدرش برایم نقل کرد: چون بنى قریظه به عکرمة بن ابى جهل، چنان پاسخى دادند، ابو سفیان به حیىّ بن اخطب گفت: پس وعده‏هایى که در مورد یارى دادن قوم خود مى‏گفتى چه شد؟ مى‏بینى که ما را رها کرده و قصد مکر و حیله دارند. حیىّ گفت: به تورات سوگند، ابدا چنین نیست، ولى شنبه فرا رسیده است، و ما حرمت روز شنبه را نمى‏شکنیم، و اگر حرمت شنبه را بشکنیم چگونه ممکن است بر محمد پیروز شویم؟ و چون روز یکشنبه فرا رسد، همچون زبانه آتش به محمد و اصحاب او حمله خواهیم برد.

حیىّ بن اخطب بعدا پیش بنى قریظه آمد، و گفت: پدر و مادرم فدایتان باد، قریش شما و مرا متهم به مکر ساخته‏اند، شکستن حرمت شنبه با مسئله‏اى که در مورد دشمن پیش آمده است چه اهمیتى دارد؟ کعب بن اسد خشمگین شد و گفت: اگر محمد همه قریش را بکشد به طورى که یک نفر هم از ایشان باقى نماند، ما حرمت شنبه را نمى‏شکنیم. حیىّ پیش ابو سفیان برگشت.

ابو سفیان به او گفت: اى یهودى به تو نگفتم که قوم تو قصد مکر و حیله دارند؟ حیىّ گفت: نه به خدا، آنها قصد مکر و حیله‏اى ندارند، بلکه مى‏خواهند روز یکشنبه بیرون بیایند. ابو سفیان گفت: شنبه چه اهمیتى دارد؟ حیىّ گفت: شنبه روزى است که یهود جنگ در آن را گناهى بزرگ مى‏دانند، و این به آن جهت است که گروهى از ایشان در روز شنبه‏اى ماهى خوردند (به صید ماهى در آن روز پرداختند) و خداوند آنها را به صورت بوزینه و خوک در آورد. ابو سفیان گفت: هیچ کس مرا نخواهد دید که از برادران خوکان و بوزینگان یارى بطلبم! آنگاه ابو سفیان به حیىّ گفت: من عکرمة بن ابى جهل را با چند نفر پیش آنها فرستادم و آنها گفته‏اند که جنگ نخواهیم کرد مگر اینکه گروگانهایى از اشراف خود پیش ما بفرستید. مگر قبلا غزّال بن سموئیل به نمایندگى از طرف ایشان پیش ما نیامد. بنابر این من به لات سوگند مى‏خورم که این دلیل بر نیرنگ و مکر شماست، و من خیال مى‏کنم که تو خود در حیله و مکر ایشان دست دارى! حیىّ گفت: سوگند به توراتى که خداوند در روز طور سینا به موسى فرستاده است من مکرى نکرده‏ام! و هم اکنون هم از پیش قومى مى‏آیم که دشمن‏ترین مردم نسبت به محمدند، و از همه براى جنگ با او حریص‏تر، یک روز صبر کردن چه اهمیتى دارد تا آنها همراه تو بیرون آیند؟! ابو سفیان گفت: نه به خدا قسم، حتى یک ساعت هم صبر نمى‏کنم، و مردم را در انتظار مکر و حیله شما نگه نمى‏دارم. حیىّ بن اخطب از این گفتار ابو سفیان برجان خود ترسید، و از ترس همراه آنها بیرون رفت و چون به منطقه روحاء رسید مخفیانه برگشت، زیرا به کعب بن اسد قول‏

داده بود که پیش او بر خواهد گشت. او شبانه وارد حصار بنى قریظه شد و متوجه شد که همان ساعتى که احزاب از مدینه عقب نشسته‏اند، پیامبر به سوى اینها حرکت کرده است.

صالح بن جعفر برایم از ابى کعب قرظىّ روایت کرد: حیىّ بن اخطب وقتى پیش کعب بن اسد آمد و او از پذیرفتن پیشنهادش خوددارى کرد، به او گفت: تو وارد جنگ نشو تا اینکه هفتاد نفر از قریش و غطفان را پیش خودت گروگان بگیرى. و این خدعه و مکرى بود که حیىّ انجام داد تا کعب بن اسد را وادار به پیمان شکنى با پیامبر کند، و متوجه بود که اگر کعب پیمان را بشکند کار بالا خواهد گرفت. و حیىّ این مطلب را به قریش نگفته بود که چنین چیزى به بنى قریظه گفته است. این بود که چون عکرمة بن ابى جهل پیش ایشان آمد و خواست که روز شنبه همراه قریش به جنگ بروند، گفتند: اولا حرمت شنبه را نمى‏شکنیم، روز یکشنبه خواهیم آمد، و ثانیا تا گروگانها را به ما نسپرید بیرون نخواهیم آمد. عکرمه پرسید: کدام گروگان؟ کعب گفت: همانى که خودتان شرط کردید. گفت: چه کسى چنین شرطى با شما کرده است؟ گفتند:

حیىّ بن اخطب.

عکرمه این خبر را به ابو سفیان داد، و او به حیىّ گفت: اى یهودى، ما به تو این حرفها را زده بودیم؟ گفت: نه به تورات قسم، من چنین نگفتم. ابو سفیان گفت: به هر حال این دلیل مکر و حیله حیىّ است، و او به تورات سوگند مى‏خورد که آن را نگفته است.

موسى بن یعقوب از عموى خود برایم نقل کرد که کعب به حیىّ گفته بوده: ما براى جنگ بیرون نمى‏آییم، مگر آنکه هفتاد نفر از اصحاب تو را از قبایل مختلف گروگان بگیریم، و در دست خود نگهداریم. حیىّ این موضوع را به قریش و غطفان و قیس اطلاع داد، و آنها پذیرفتند و میان خود پیمان نامه‏اى در این مورد نوشتند ولى کعب این پیمان نامه را پاره کرد. در عین حال وقتى قریش کسى را براى طلب یارى پیش او فرستادند، گفت: مسئله گروگان چه مى‏شود؟ و قریش این کار را بسیار زشت دانستند، و موجب اختلاف شد و این به واسطه اراده خداوند متعال بود.

معمر، از زهرى برایم نقل کرد: بنى قریظه به سراغ ابو سفیان فرستادند که بیایید، چون ما بزودى از پشت سر سپاه مسلمانان به مدینه شبیخون خواهیم زد. نعیم بن مسعود که با پیامبر (ص) در حال صلح بود این مطلب را شنید، و او هنگامى که بنى قریظه به دنبال ابو سفیان فرستاده بودند، پیش عیینه بوده و این موضوع را فهمیده است. نعیم به حضور پیامبر (ص) مى‏آید و این خبر را گزارش مى‏دهد که بنى قریظه به ابو سفیان چنین پیامى داده‏اند. پیامبر (ص) در پاسخ به او مى‏فرمایند: شاید خود ما به آنها چنین فرمانى داده باشیم. و نعیم با شنیدن‏

این کلمه از حضور پیامبر (ص) برخاست. گوید: نعیم مردى بود که سخن و راز را پوشیده نمى‏داشت، و چون از پیش رسول خدا (ص) بیرون رفت، به سوى غطفانى‏ها به راه افتاد.

عمرو بن خطّاب گفت: اى رسول خدا، این چه مطلبى بود که گفتید؟ اگر از فرمانهاى الهى است که اجرا فرمایید، ولى اگر رأى خود شماست، شأن بنى قریظه پست‏تر از این است که مطلبى بگویید که آن را دست آویز قرار دهند. پیامبر (ص) فرمودند: این رأى و اندیشه خود من است، جنگ، خدعه و مکر است.

سپس پیامبر (ص) کسى را دنبال نعیم فرستادند و او را فرا خواندند و به او فرمودند:

مطلبى را که همین الان از من شنیدى، درباره‏اش سکوت کن، و آن را نقل نکن.

نعیم از حضور رسول خدا (ص) رفت، و به عیینة بن حصن و دیگر غطفانى‏هایى که با او بودند رسید و گفت: آیا شنیده‏اید که محمد حرفى بزند که حق و درست نباشد؟ گفتند: نه. گفت:

او به من در مورد آنچه بنى قریظه به شما پیام داده‏اند گفت که از طرف خود ما بوده است، سپس مرا از نقل آن نهى کرد. عیینه به راه افتاد و به ملاقات ابو سفیان رفت، و خبرى را که نعیم از قول رسول خدا (ص) گفته بود برایش نقل کرد، و گفت: شما گرفتار مکر و حیله بنى قریظه‏اید.

ابو سفیان گفت: الان کسى را پیش آنها مى‏فرستیم و تقاضاى گروگان مى‏کنیم، اگر گروگانى به ما بدهند، دلیل آن است که راست مى‏گویند، و اگر از آن خوددارى کنند دلیل آن است که نسبت به ما مکر و حیله‏اى دارند.

فرستاده ابو سفیان شب شنبه پیش بنى قریظه آمد و از آنها گروگان مطالبه کرد. آنها گفتند امشب شب شنبه است و ما امشب و فردا هیچ کارى انجام نمى‏دهیم، مهلت بده تا شنبه بگذرد.

چون فرستاده ابو سفیان پیش او برگشت، او و رؤساى احزاب گفتند، این دلیل مکر و خدعه بنى قریظه است، حرکت کنید که مدت اقامت شما طولانى شده است. و دستور حرکت دادند. امّا خداوند متعال چنان باد و طوفانى بر آنها چیره کرد که حتى نمى‏توانستند تشخیص بدهند که به کدام طرف باید بکوچند، و پشت کردند و گریختند.

گفته شده است که حیىّ بن اخطب به ابو سفیان گفته است: من براى تو از بنى قریظه هفتاد گروگان مى‏گیرم که در دست تو باشند تا اینکه مجبور شوند همراه تو بیرون آیند و جنگ کنند، چونکه آنها به طریقه جنگ با محمد و یاران او آشناترند. و به این جهت بوده است که ابو سفیان از آنها گروگان مطالبه کرده است. واقدى مى‏گوید: صحیح‏تر از همه این روایات همان گفتار اول نعیم بن مسعود است.

عبد الله بن ابى اوفى نقل مى‏کرده است که رسول خدا (ص) بر احزاب نفرین کرد، و گفت:

پروردگارا، اى فرو فرستنده کتاب، و اى کسى که به سرعت حساب را مى‏رسى، احزاب را هزیمت ده! خدایا هزیمتشان ده! کثیّر بن زید برایم از جابر بن عبد الله روایت کرد، و گفت: پیامبر (ص) روزهاى دوشنبه، سه شنبه و چهار شنبه در مسجد احزاب بر احزاب نفرین فرمود، و دعاى آن حضرت در فاصله میان ظهر و عصر روز چهارشنبه مستجاب گردید. جابر گوید: ما متوجه شادى در چهره پیامبر (ص) شدیم. و همو گوید: هیچ کار مشکل و پیچیده‏اى براى من پیش نیامد، مگر اینکه انتظار همان موقع از آن روز را مى‏کشیدم و دعا مى‏کردم، و مى‏دیدم که اجابت مى‏شد.

ابن ابى ذئب هم از جابر بن عبد الله روایت مى‏کند: پیامبر (ص) بر روى کوهى که مسجد در آن قرار داشت بپا خاستند و در حالى که ازار پوشیده بودند، دستهاى خود را به آسمان بر افراشته و دعا کردند، یک بار دیگر هم آمدند و در آن مسجد نماز خواندند، و دعا کردند.

عبد الله بن عمر مى‏گفت: پیامبر (ص) در علفزارى که متصل به زمینهاى بنى نضیر بود نماز گزاردند، و آنجا امروز محل همان مسجدى است که در پایین کوه قرار دارد. و هم گفته‏اند که پیامبر (ص) در همه مساجدى که در اطراف مسجد روى کوه قرار دارند، نماز گزارده‏اند.

واقدى گوید: این ثابت ترین روایات است.

گویند چون شب شنبه فرا رسید، خداوند باد و طوفان را برانگیخت که همه چیز را ریشه کن کرد. پیامبر (ص) در آن شب بپا خاستند و تا یک سوم از شب گذشته نماز مى‏خواندند. شبى هم که ابن اشرف کشته شد، پیامبر (ص) همچنین رفتار کرده بودند، و هر گاه مسئله‏اى پیامبر (ص) را اندوهگین مى‏کرد، بیشتر نماز مى‏گزاردند. و گویند، هنگام جنگ خندق مسلمانان در سرما و گرسنگى شدید قرار داشتند. حذیفة بن یمان در این مورد گفته است: شبى بسیار سرد با رسول خدا (ص) کنار خندق بودیم، و در آن شب سرما و گرسنگى و ترس بر ما جمع شده بود. پیامبر (ص) فرمود: هر مردى که برود و ببیند دشمن چه کرده است، خداوند او را در بهشت رفیق من قرار خواهد داد. حذیفه مى‏گفت: پیامبر (ص) براى چنان کسى دو تعهد فرمودند، هم اینکه بر مى‏گردد، و هم آنکه به بهشت خواهد رفت. با وجود این هیچ کس برنخاست! پیامبر (ص) گفتار خود را سه مرتبه تکرار فرمودند، و حتى یک نفر هم از شدت سرما و گرسنگى و خوف برنخاست. چون پیامبر (ص) دیدند که کسى بر نمى‏خیزد، مرا صدا زدند و فرمودند: اى حذیفه! گوید: همینکه پیامبر (ص) نام مرا به زبان آوردند چاره‏اى جز برخاستن نداشتم، و به حضور آن حضرت شتافتم در حالى که دل در سینه‏ام مى‏طپید. فرمود: امشب صداى مرا شنیدى و برنخاستى؟ گفتم: سوگند به کسى که تو را به حق برانگیخته است، به واسطه شدت سرما و

گرسنگى و خوف یارا و توان برخاستن نداشتم. فرمود: برو ببین این قوم چه کرده‏اند، ولى نه تیرى بیندازى نه سنگى پرتاب کنى و نه نیزه‏اى و نه شمشیرى بزنى تا پیش من برگردى. من گفتم: اى رسول خدا من از کشته شدن بیمى ندارم، ولى مى‏ترسم که پس از مرگ مرا مثله کنند.

پیامبر (ص) فرمودند: چیزى برایت پیش نمى‏آید! و دانستم که با این گفتار پیامبر (ص) براى من چیزى نخواهد بود. آنگاه فرمود: میان آن قوم داخل شو و ببین چه مى‏گویند.

چون حذیفه به راه افتاد، پیامبر (ص) فرمودند: خدایا او را از هر شش جهت حفظ فرماى! حذیفه وارد اردوگاه دشمن شد، و دید که آنها خود را با آتش گرم مى‏کنند، و طوفان هم آنچه مى‏خواهد مى‏کند، نه براى آنها خیمه‏اى پا بر جا گذاشته و نه قرار و آسایشى. گوید: من رفتم و خود را همراه عده‏اى در کنار آتش جا زدم. ابو سفیان برخاست و گفت: از جاسوسان و افراد دشمن که نفوذ کرده باشند بپرهیزید، و هر کس بغل‏دستیهاى خود را بنگرد. گوید: من به عمرو بن عاص که در طرف راستم بود رو کردم و گفتم: تو کیستى؟ گفت: عمرو بن عاص. آنگاه به معاویة بن ابى سفیان نگریستم، و گفتم: تو کیستى؟ گفت: معاویة بن ابو سفیان. در این موقع ابو سفیان گفت: به خدا قسم شما نمى‏توانید در اینجا بمانید، مى‏بینید که چهار پایان و شتران در شرف هلاکند، و مراتع خشک شده است، و بنو قریظه هم با ما مخالفت کردند و از ناحیه ایشان آنچه که خوش نمى‏داشتیم به ما رسید، از باد و طوفان هم که مى‏بینید چه بر سر ما آمده است، به خدا در این کار براى ما پایه و اساس نخواهد بود و دیگ و سه پایه‏اى بر پا نخواهد شد، به راه بیفتید و بکوچید که من هم اکنون حرکت مى‏کنم. و بر شتر خود نشست، در حالى که پاى حیوان بسته بود، ابو سفیان از روى شتاب‏زدگى، بدون اینکه پاى شتر را باز کند، او را زد و به حرکت در آورد، و آن حیوان بر روى سه پا برخاست، و بعد پاى بند آن را گشود.

حذیفه گوید: اگر پیامبر با من عهد نفرموده بودند که «هیچ کارى نکنى تا پیش من برگردى»، ابو سفیان را مى‏کشتم.

گوید، عکرمة بن ابى جهل ابو سفیان را صدا زد و گفت: تو پیشوا و سالار قومى، این گونه مى‏گریزى و مردم را ترک مى‏کنى؟ ابو سفیان شرمگین شد و شتر خود را خواباند و از آن پیاده شد، و لگام حیوان را گرفت و آن را مى‏کشید، و به سپاه فرمان مى‏داد: حرکت کنید، و بروید! مردم راه افتادند، و ابو سفیان همچنان ایستاده بود، تا آنکه باقیمانده لشکر سبک شد و بیشتر آنها رفتند. آنگاه ابو سفیان به عمرو عاص گفت: اى ابا عبد الله، من و تو ناچاریم که با گروهى از سواران، اینجا در برابر محمد و یارانش بمانیم، زیرا در امان نیستیم که به تعقیب ما بر نیایند، و باید بایستیم تا سپاه بسلامت بگذرد. عمرو گفت: من خواهم ماند. ابو سفیان به خالد بن ولید

گفت: اى ابا سلیمان شما چه مى‏کنى؟ گفت: من هم مى‏مانم. عمرو و خالد با دویست سوار ماندند، و همه سپاه به جز همین عدّه که بر روى اسبها نشسته بودند، رفتند.

گویند، حذیفه به سوى غطفان رفت و دید که آنها نیز کوچیده‏اند. به حضور پیامبر (ص) برگشت و خبر داد. آن عده از سواران دشمن هم تا سپیده دم ماندند و سپس به راه افتادند، و نیمروز در ناحیه ملل به لشکر رسیدند، و فرداى آن روز به جانب سیّاله رفتند.

پس از اینکه غطفان نیز حرکت کردند، مسعود بن رخیله با گروهى از سواران خود، و حارث بن عوف هم با گروهى از یاران سوارکار خود، و دو سوارکار از بنى سلیم، با گروهى از یاران خود همگى ماندند. آنگاه همه از یک راه حرکت کردند، و دوست نداشتند که متفرق شوند تا آنکه به مراض(1) رسیدند، آنگاه هر قبیله‏اى به سوى محل و منطقه خود رفت و پراکنده شدند.

عبد الله بن جعفر، از عثمان بن محمد اخنسى، برایم نقل کرد که چون عمرو بن عاص از جنگ خندق برگشت مى‏گفت: هر آدم عاقلى مى‏داند که محمد دروغ نمى‏گوید. عکرمة بن ابى جهل گفت: تو سزاوارتر از هر کسى هستى که این حرف را نزنى. عمرو گفت: براى چه؟ گفت:

چون محمد شرف پدرى تو را پایمال کرده، و سالار قومت را کشته است. و هم گفته‏اند کسى که این حرف را زد خالد بن ولید بود. شاید هم هر دو یعنى عمرو، و خالد این حرف را گفته باشند. خالد بن ولید هم گفت: هر بردبار و خردمندى مى‏داند که محمد هرگز دروغ نمى‏گوید.

ابو سفیان به او گفت: سزاوارترین شخصى که این حرف را نزنى تویى. خالد گفت: چرا؟ گفت:

چون پاى بر شرف قوم تو نهاده و سالار قومت را که ابو جهل باشد، کشته است.

محمد بن عبد الله از زهرى، از ابن مسیّب، برایم نقل کرد که گفت: مدت محاصره مشرکان در جنگ خندق پانزده شانزده روز طول کشید. ضحّاک بن عثمان از قول جابر بن عبد الله برایم نقل کرد که او گفته است: مدت محاصره بیست روز طول کشید و هم گفته‏اند که پانزده روز بوده، و این صحیح‏ترین اخبار در این باره است.

چون آن شب شنبه را پیامبر (ص) در کنار خندق صبح کردند، دیگر هیچ کس از سپاه دشمن باقى نمانده، و همگى گریخته بودند. و به پیامبر (ص) خبر صحیح رسید که دشمنان همگى به سرزمینهاى خود کوچیده‏اند.

چون صبح کردند، پیامبر (ص) به مسلمانان اجازه فرمودند که به خانه‏هاى خود بروند. و مسلمانان شادان از این مطلب و با شتاب از صحنه به خانه‏هاى خود مى‏رفتند.

پیامبر (ص) خوش نداشتند که بنو قریظه بازگشت مسلمانان را به خانه‏هایشان بدانند، و بدین جهت فرمان دادند که مسلمانان برگردند و کسانى را از پى ایشان فرستادند، ولى یک نفر هم باز نگشت.

از جمله کسانى که مأمور به باز گرداندن مسلمانان شد، عبد الله بن عمر بود که پیامبر (ص) او را مأمور فرموده بودند. عبد الله مى‏گوید: من از پى مسلمانان در هر طرف مى‏رفتم، و فریاد مى‏کشیدم: رسول خدا امر مى‏فرماید که باز گردید! ولى از شدت سرما و گرسنگى حتى یک نفر هم برنگشت. همو مى‏گوید: پیامبر (ص) شتاب مسلمانان را خوش نداشت، چه امکان داشت که قریش جاسوسانى گمارده باشند.

جابر بن عبد الله مى‏گوید: پیامبر (ص) مرا هم مأمور فرمودند که مسلمانان را برگردانم. من هم آنها را صدا مى‏زدم ولى هیچ کس بر نمى‏گشت. من به دنبال بنى حارثه رفتم، و به خدا قسم به آنها نرسیدم تا وارد خانه‏هایشان شدند، و من همچنان فریاد مى‏کشیدم، ولى هیچ کس از شدت سرما و گرسنگى به طرف من نیامد. من پیش پیامبر (ص) برگشتم و آن حضرت را در محله بنى حرام دیدم که در حال بازگشت بودند. من موضوع را به ایشان خبر دادم و آن حضرت مى‏خندیدند.

موسى بن محمد بن ابراهیم، از قول ابى وجزه برایمان نقل کرد: چون قریش از توقف ملول شد، و به واسطه وجود خندق در تنگنا افتاد، و از سوى دیگر مراتع هم خشک شد، ابو سفیان به طمع شبیخون زدن به مدینه افتاد. او نامه‏اى براى پیامبر (ص) نوشت که چنین بود:

«پروردگارا به نام تو، من به لات و عزّى سوگند مى‏خورم که با جمع خود به سوى تو آمدم، و تصمیم داشتیم که به هیچ وجه برنگردیم تا تو را درمانده سازیم. ولى دیدم که برخورد با ما را خوش نداشتى، و خندقها و تنگناهایى فراهم ساخته‏اى، اى کاش مى‏دانستم چه کسى این کار را به تو آموخته است؟ اکنون هم اگر بر مى‏گردیم، براى شما از طرف ما روز دیگرى همچون احد خواهد بود، که در آن زنها گریبان خواهند درید» ابو سفیان نامه را همراه ابى اسامه جشمىّ فرستاد. چون نامه رسید، پیامبر (ص) ابىّ بن کعب را فرا خواندند، و همراه او به خیمه خود رفتند. ابىّ بن کعب نامه ابو سفیان را براى پیامبر (ص) خواند، و رسول خدا (ص) دستور فرمودند، چنین پاسخ بنویسند «از محمد رسول خدا، به ابو سفیان بن حرب … اما بعد، غرور تو از دیر باز تو را نسبت به خدا مغرور ساخته است، اما اینکه نوشته‏اى که با جمع خود به سوى ما آمده‏اى و قصد داشته‏اى برنگردى تا ما را درمانده سازى، این چیزى است که خداوند میان تو و آن مانع خواهد بود، و عاقبت پسندیده را براى ما قرار خواهد داد تا دیگر نتوانى که از لات و عزّى نام ببرى، و اینکه گفته‏اى چه کسى به من کندن خندق را آموخته است، خداوند متعال‏

براى خشمگین ساختن تو و یارانت، این را به من الهام فرمود. و روزى خواهد رسید که فقط شبها جرأت مدافعه از خود داشته باشى، و روزى بر تو خواهد رسید که من در آن روز لات و عزّى و اساف و نائله و هبل را خواهم شکست تا امروز را به یادت آورم.»

واقدى گوید: این مطلب را به ابراهیم بن جعفر گفتم. او گفت: پدرم برایم نقل کرد که این مطالب هم در نامه ابو سفیان ذکر شده بود «مى‏دانى که من با اصحاب تو در منطقه احیاء(2) رویارو شدم، و من عهده‏دار کاروان قریش بودم، و اصحاب تو یک تار مو هم از ما به دست نیاوردند، و فقط خوشحال بودند که شبها شبیخون نافرجامى بزنند. سپس همراه کاروان قریش حرکت کردم تا به پیش قوم خود رسیدم، و تو با من برخورد نکردى، ولى در قوم من افتادى، و من در آن حضور نداشتم. سپس در خانه شما با شما جنگ کردم، و گشتم و آتش زدم- و منظور او غزوه سویق بود- بعد هم به اتفاق جمع خود در روز احد با تو جنگ کردم، و در افتادن ما با شما در آن روز مثل در افتادن شما با ما در جنگ بدر بود. سپس با جمع خود و کسانى که همراهمان بودند، به جنگ خندق آمدیم ولى شما به حصارها و خندق خود پناه بردید.»


1) مراض، جایى است در ناحیه طرف، در سى و شش میلى مدینه (وفاء الوفا، ج 2، ص 370).

2) احیاء، اسم آبى در رابغ است، (وفاء الوفاء، ج 2، ص 344).