جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏جنگ بنى قریظه‏

زمان مطالعه: 30 دقیقه

پیامبر (ص) روز چهارشنبه هفت روز باقى مانده از ذى قعده، به سوى بنى قریظه حرکت فرمود و پانزده روز ایشان را محاصره کرد، و روز پنجشنبه هفتم ذى حجه سال پنجم هجرت، بازگشت، و ابن امّ مکتوم را در مدینه جانشین فرمود.

گویند: چون مشرکان از جنگ خندق باز گشتند، بنى قریظه به شدت ترسیدند و گفتند:

محمد به سراغ ما خواهد آمد! و پیامبر (ص) دستور جنگ با آنها نداده بود تا آنکه جبرئیل (ع) به حضورش رسید.

هنگامى که مسلمانان در حصار خندق بودند، زن نبّاش بن قیس خوابى دید، و مى‏گفت:

چنین دیدم که گویى خندق خالى است، و مردم به سوى ما آمدند، و ما در حصارهاى خود همچون گوسپند کشته شدیم. او این خواب را براى شوهرش نقل کرد، و او این موضوع را براى زبیر بن باطا گفت. زبیر گفت: او را چه مى‏شود، خدا خواب را از چشمش ببرد، قریش رفته‏اند و محمد ما را محاصره مى‏کند! سوگند به تورات، بالاتر از محاصره که چیزى نخواهد بود! گویند: چون پیامبر (ص) از جنگ خندق برگشتند، به خانه عایشه رفته و سر و تن خود را شستند و نماز ظهر را گزارده و عوددان خواستند تا بوى خوش به کار برند. در این هنگام جبرئیل در حالى که سوار بر استرى بود که زین چرمى و قطیفه‏اى بر آن بود، و دندانهایش خاک آلود بود بر پیغمبر وارد شد. جبرئیل در جایى که جنازه‏ها را مى‏گذارند ایستاد، و بانگ برداشت که بهانه‏ات براى ترک جنگ چیست؟

گوید: پیامبر (ص) هراسان بیرون آمد. جبرئیل گفت: چطور اسلحه را کنار گذاشتى، و حال آنکه هنوز فرشتگان اسلحه را کنار نگذاشته‏اند؟ ما دشمن را تا منطقه حمراء الاسد راندیم،

و اکنون خداوند به تو فرمان مى‏دهد که به سوى بنى قریظه حرکت کنى، من هم به طرف ایشان مى‏روم و حصارهاى آنان را متزلزل خواهم ساخت. و گفته شده است که جبرئیل، در حالى که سوار بر اسبى ابلق بود به حضور پیامبر (ص) رسید.

پیامبر (ص)، على (ع) را احضار کرد و پرچم را به او تسلیم فرمود. پرچم همچنان به حال خود بود و آن را پس از بازگشت از خندق، باز نکرده بودند. پیامبر (ص) بلال را هم مى‏فرمود تا براى مردم اعلان کند و جار بزند: پیامبر (ص) دستور مى‏فرمایند نماز عصر را باید در محله بنى قریظه بخوانید.

پیامبر (ص) زره و مغفر و خود بر تن فرموده، و نیزه‏اى به دست گرفت، و سپر برداشت، و بر اسب خود سوار شد. یاران پیامبر (ص) در حالى که لباس جنگ پوشیده و بر اسبهاى خود سوار شده بودند، گرد پیامبر را گرفتند. آنان جمعا سى و شش اسب داشتند. پیامبر (ص) دو اسب یدک داشتند و بر اسب دیگرى که نامش لحیف بود سوار شدند که جمعا سه اسب همراه آن حضرت بود. على (ع) و مرثد بن ابى مرثد هم بر اسب سوار بودند. از فرزندان عبد مناف هم عثمان بن عفّان و ابو حذیفة بن ربیعه، و عکّاشة بن محصن، و سالم خدمتگزار ابو حذیفه، و زبیر بن عوّام اسب سوار بودند. و از بنى زهره، عبد الرحمن بن عوف، و سعد بن ابى وقّاص سوار بودند. از بنى تیم: ابو بکر صدیق، و طلحة بن عبید الله سوار بودند. از بنى عدى: عمر بن خطاب سوار بود. از بنى عامر بن لؤىّ: عبد الله بن مخرمه. و از بنى فهر: ابو عبیدة بن جراح. از اوسیان: سعد بن معاذ، و اسید بن حضیر، و محمد بن مسلمه، و ابو نائله، و سعد بن زید سوار بودند. از بنى. ظفر: قتادة بن نعمان. و از بنى عمرو بن عوف: عویم بن ساعده و معن بن عدى، و ثابت بن اقرم، و عبد الله بن سلمه. و از بنى سلمه. حباب بن منذر بن جموح، و معاذ بن جبل، و قطبة بن عامر بن حدیده. از بنى مالک بن نجّار: عبد الله بن عبد الله بن ابىّ. و از بنى زریق:

رقاد بن لبید، و فروة بن عمرو، و ابو عیاش، و معاذ بن رفاعه. و از بنى ساعده: سعد بن عباده سوار بودند.

ابن ابى سبره، از قول ایّوب بن عبد الرحمن بن ابى صعصعه، برایم نقل کرد: پیامبر (ص) همراه اصحاب خود در حالى که سواران و پیادگان گرد او بودند، به راه افتادند. در محل صورین(1) به گروهى از بنى نجّار گذشت که حارثة بن نعمان هم با آنها بود، و در حالى که سلاح پوشیده بودند، صف کشیده، ایستاده بودند.

پیامبر (ص) پرسیدند: آیا کسى بر شما گذشت؟ گفتند: آرى، دحیه کلبى در حالى که سوار بر استرى بود و بر آن زین چرمى و قطیفه استبرق انداخته بود بر ما گذشت، و به ما دستور داد که مسلح شویم، ما اسلحه گرفتیم و صف کشیدیم. او به ما گفت: رسول خدا هم همین حالا پیش شما خواهند آمد. حارثة بن نعمان مى‏گوید: ما در دو صف ایستاده بودیم، پیامبر (ص) خطاب به ما فرمودند: او جبرئیل بوده است! حارثة بن نعمان گفته است: من در همه روزگار جبرئیل را دو مرتبه دیدم، یکى در صورین و دیگرى هنگامى که از جنگ حنین بر مى‏گشتیم که در محل جنازه‏ها او را دیدم.

پیامبر (ص) به محل بنى قریظه رسیدند، و کنار چاه لنا(2) در پایین سنگلاخهاى بنى قریظه فرود آمدند. على (ع) قبلا همراه تنى چند از مهاجران و انصار، که ابو قتاده هم همراهشان بود، به آنجا رسیده بود.

ابن ابى سبره، از اسید بن ابى اسید، از ابو قتاده برایم نقل کرد که مى‏گفت: همینکه ما به محل بنى قریظه رسیدیم، آنها خطر را حتمى دانستند. على (ع) پرچم را در پاى حصار ایشان بر افراشت، و آنها از حصارهاى خود روى به ما کردند و شروع به دشنام دادن به پیامبر (ص) و همسران آن حضرت کردند. ما سکوت کردیم و گفتیم: میان ما و شما شمشیر است! در این هنگام رسول خدا (ص) آمدند. على (ع) چون آن حضرت را دید به من دستور داد که از پرچم پاسدارى کنم، و خود پیش پیامبر (ص) برگشت، چون دوست نمى‏داشت پیامبر دشنام و ناسزاگویى ایشان را بشنود. پیامبر (ص) به جانب بنى قریظه حرکت فرمود. اسید بن حضیر زودتر از پیامبر (ص) خطاب به بنى قریظه گفت: اى دشمنان خدا، از پاى حصارهاى شما تکان نخواهیم خورد تا همگى از گرسنگى بمیرید، اکنون شما همچون روباه در سوراخ هستید. آنها در حالى که ترسیده بودند، گفتند: اى پسر حضیر ما در برابر، خزرجیان دوستان شماییم. او گفت: میان من و شما هیچ عهد و پیمانى نیست. پیامبر (ص) به حضار نزدیک شدند و ما آن حضرت را در برگرفتیم. آن حضرت خطاب به ایشان گفت: اى خوکان و بوزینگان و اى بندگان طاغوتها، مرا دشنام مى‏دهید؟ آنها گفتند: سوگند به توراتى که خدا بر موسى فرو فرستاده است، ما دشنامى ندادیم! برخى از آنها هم مى‏گفتند: اى ابو القاسم تو که ناسزاگو نبودى! آنگاه پیامبر (ص) یاران تیر انداز خود را پیش آورد.

فروة بن زبید، از قول عایشه دختر سعد برایم نقل کرد که پدرش سعد مى‏گفته است: رسول خدا (ص) به من فرمودند: پیش برو و برایشان تیر بینداز! من چندان پیش رفتم که تیرهاى من به آنها برسد، و پنجاه و چند تیر داشتم (و همراه پنجاه و چند تیرانداز بودم). ساعتى بر آنها تیر باران گرفتیم، و تیرهاى ما همچون ملخ در حرکت بود. بنى قریظه در حصارهاى خود پنهان شدند، و هیچ کس از ایشان ظاهر نگردید. ما حیفمان آمد که تیرهایمان بیهوده هدر شود، این بود که گاه گاهى تیر مى‏انداختیم، و سعى مى‏کردیم تیرها را براى خود نگاه داریم.

کعب بن عمرو مازنى که از تیر اندازان بود مى‏گفت: من در آن روز آنچه تیر در تیردان داشتم انداختم، و چون ساعتى از شب گذشت از تیراندازى خوددارى کردیم. گوید: بنى قریظه هم به ما تیر اندازى مى‏کردند در حالى که پیامبر (ص) سوار بر اسب خود ایستاده بودند، و سواران برگرد ایشان بودند. آنگاه پیامبر (ص) فرمان دادند و ما به اردوگاه خود برگشتیم و خفتیم. خوراک ما خرمایى بود که سعد بن عباده از بارهاى خرما فرستاده بود، و ما از آن خرما مى‏خوردیم، دیده شد که رسول خدا (ص) و ابو بکر و عمر هم از همان خرما مى‏خورند، و پیامبر (ص) مى‏فرمود خرما چه خوراک خوبى است! مسلمانان شبانگاه در حضور پیامبر (ص) جمع شدند، برخى از آنها نماز عصر خود را نخوانده بودند، و به آنجا آمده بودند، و بعضى دیگر نماز خوانده بودند، و این مطلب را به پیامبر (ص) گفتند. آن حضرت در این مورد نسبت به هیچکدام خرده نگرفت. گوید: فرداى آن شب سحرگاه پیامبر (ص) تیر اندازان را پیش فرستادند، و اصحاب خود را آماده فرموده و مسلمانان حصارهاى بنى قریظه را از هر سو احاطه، و شروع به تیر اندازى و پرتاب سنگ کردند.

مسلمانان در این باره گروه گروه نوبت داشتند، و هر گروهى پس از گروه دیگر به تیر اندازى و پرتاب سنگ مشغول مى‏شدند. به فرمان پیامبر (ص) تیر اندازى پیوسته ادامه داشت، و بنى قریظه یقین پیدا کردند که هلاک خواهند شد.

ضحاک بن عثمان از جعفر بن محمود برایم نقل کرد که محمد بن مسلمه گفته است:

بنى قریظه را به سخت ترین صورت محاصره کردیم، روزى پیش از سپیده دم به حصارهاى آنها نزدیک شدیم، و از تپه‏هاى ریگى به آنها تیر اندازى مى‏کردیم، و پیوسته کنار حصارهاى آنها بودیم و تا شب از آنجا کنار نرفتیم. پیامبر (ص) هم ما را به جهاد و صبر و پایدارى تشویق مى‏فرمود. ما شب را هم کنار حصارهاى آنها گذراندیم، و به اردوگاه خود باز نگشتیم، آنها ناچار جنگ با ما را رها کرده، و از ادامه آن خوددارى کردند و به پیامبر (ص) پیشنهاد مذاکره دادند، و گفتند: صحبت مى‏داریم. و پیامبر پذیرفتند.

بنى قریظه نبّاش بن قیس را براى مذاکره از حصار فرو فرستادند. او ساعتى با پیامبر (ص) گفتگو کرد و ضمن آن گفت: ما به همان ترتیب که بنى نضیر تسلیم شدند، تسلیم مى‏شویم. اموال و اسلحه ما از شما باشد، و خونهاى ما محفوظ بماند و ما همراه زنان و کودکان از شهر شما مى‏رویم، و از اموال ما به اندازه بار شترى غیر از اسلحه، از آن خودمان باشد.

پیامبر (ص) این را نپذیرفت. گفتند: ما همان بار شتر را هم نمى‏خواهیم، اجازه بدهید که خون ما محفوظ بماند، و زن و بچه ما را هم به خودمان واگذارید. پیامبر فرمود: به هیچ وجه موافقت نمى‏کنم، مگر اینکه تسلیم فرمان من شوید.

نبّاش با این گفتار رسول خدا (ص) پیش اصحاب خود برگشت. کعب بن اسد گفت: اى بنى قریظه، به خدا سوگند شما مى‏دانید که محمد فرستاده خداست، و هیچ چیزى غیر از رشک و حسد ما نسبت به اعراب مانع ایمان آوردن ما نشد، آن هم به این بهانه که چرا این پیامبر از بنى اسرائیل نیست، و حال آنکه نبوت را خداوند به هر که بخواهد عنایت مى‏کند. و مى‏دانید که من شکستن پیمان و عهد را خوش نداشتم، ولى گویى بلا و نحوست این مردى که اینجا نشسته است (حیىّ بن اخطب)، بر ما و بر قوم خودش پاى پیچ شده است، قوم خودش از ما بدتر و بدبخت‏تر بودند. در هر حال محمد هر کس را که از وى پیروى نکند باقى نخواهد گذاشت. آیا به خاطر مى‏آورید وقتى ابن خراش اینجا آمد چه گفت؟ او گفت: مى‏خواهم شراب و فطیر خوارى و فرمانروایى را رها کنم و آمده‏ام به سوى مشک شیر و خرما و جو. و یادتان هست که به او گفتند این چیست که مى‏گویى؟ گفت: پیامبرى در این دهکده ظهور خواهد کرد، اگر هنگام ظهورش من زنده باشم حتما از او پیروى و او را یارى خواهم کرد، و اگر بعد از مرگ من ظهور کرد بر شما باد که از او کناره گیرى نکنید، بلکه حتما او را پیروى کنید و یاران و مددکاران او باشید، در آن صورت به هر دو کتاب اول و آخر ایمان آورده‏اید. کعب گفت: بیایید از او پیروى کرده و تصدیقش کنیم و به او ایمان آوریم، تا در نتیجه بر جان و مال و زن و فرزند خود تأمین پیدا کنیم، و هم در حکم همراهان و پیروان او باشیم. گفتند: ما پیرو کس دیگرى غیر از خود نیستیم، پیامبرى و کتاب از درون ما بوده، پس آیا مى‏توانیم تابع غیر خود باشیم؟ کعب همچنان پاسخ آنها را مى‏داد و ایشان را نصیحت مى‏کرد. امّا آنها گفتند ما هرگز از تورات و آیین یهودى خود دست بردار نیستیم. کعب گفت: پس بیایید تا زن و فرزند خود را بکشیم، و بعد با شمشیرهاى کشیده بر محمد و یاران او حمله کنیم، اگر کشته شویم که کشته شده‏ایم و چیزى نیست که پس از آن به ما تهمت بزنند، و اگر پیروز شویم بجان خودم سوگند که دوباره زن و فرزند مى‏گیریم. حیىّ بن اخطب خندید و گفت: گناه این درماندگان چیست؟ رؤساى‏

یهود، زبیر بن باطا و امثال او گفتند: بعد از زن و فرزند چه چیزى در زندگى بهتر خواهد بود.

کعب گفت: فقط یک راه دیگر باقى مانده است، که اگر آن را نپذیرید کارتان زار خواهد بود.

گفتند: آن چیست؟ گفت: امشب شب شنبه است، و قاعدتا محمد و اصحاب او یقین دارند که امشب با آنها جنگ نمى‏کنیم، بیایید امشب بیرون رویم، شاید که بر او شبیخون بزنیم. گفتند:

مى‏گویى شنبه خود را تباه کنیم، تو که مى‏دانى از این کار بر سر ما چه آمده است؟ حیىّ هم گفت: وقتى که قریش و غطفان اینجا بودند، من تو را به همین کار دعوت کردم، و تو از شکستن حرمت شنبه خوددارى کردى. کعب گفت: اگر یهود از من اطاعت کنند، این کار را خواهند کرد.

یهودیان فریاد کشیدند که ما شنبه خود را نمى‏شکنیم. نبّاش بن قیس بن کعب گفت: چگونه امید شبیخون زدن به ایشان دارى، و حال آنکه مى‏بینى که روز به روز کار آنها استوارتر مى‏گردد؟

اول که ما را محاصره کرده بودند، روزها جنگ مى‏کردند و شبها بر مى‏گشتند، در آن صورت این پیشنهاد تا اندازه‏اى ممکن بود، ولى اکنون شبها هم همینجا شب زنده دارند و شبانه روز مى‏جنگند، چگونه مى‏خواهى به آنها شبیخون بزنى؟ به هر حال، این گرفتارى و خونریزى است که سرنوشت براى ما نوشته است.

میان یهودیان اختلاف افتاد، و ایشان دست و پاى خود را گم کردند و از کرده خود پشیمان شدند. دل آنها بر کودکان و زنان مى‏سوخت، و زنها و بچه‏ها همینکه به ضعف خود پى بردند، به هلاک خود مطمئن شده و شروع به گریستن کردند.

صالح بن جعفر، از محمد بن عقبه، از ثعلبة بن ابى مالک، برایم نقل کرد که مى‏گفت: ثعلبه و اسید پسران سعیّه، و اسد بن عبید عموى آنها گفتند: اى گروه بنى قریظه، به خدا قسم شما مى‏دانید که او رسول خداست، و صفات او همه همانهایى است که مى‏دانیم و دانشمندان خودمان و دانشمندان بنى نضیر براى ما نقل کرده‏اند. یکى از ایشان همین حیىّ بن اخطب بود، و دیگرى جبیر بن هیّبان که در نظر ما از همه راستگو تر بود، و او در بستر مرگ خود مشخصات پیامبر را بیان کرد. یهودیان گفتند: ما از تورات جدا نمى‏شویم! این سه نفر همینکه سرپیچى یهودیان را دیدند، در همان شبى که فردایش بین قریظه از حصارها به ناچار فرود آمدند، پایین آمده و اسلام آوردند، و خود و زن و فرزند و اموالشان در امان قرار گرفتند.

ضحّاک بن عثمان، از محمد بن یحیى نب حبّان، برایم نقل کرد که مردى از یهودیان به نام عمرو بن سعدى، به آنها گفت: شما مگر براى محمد سوگند نخورده و پیمان نبسته بودید که هیچیک از دشمنانش را علیه او یارى ندهید، و بلکه او را علیه دشمن یارى دهید؟ من که در این کار اخیر شما دخالت نداشتم، و در مکر و حیله شما شرکت نکردم، امّا مى‏گویم اکنون که از

وارد شدن به آیین او خوددارى مى‏کنید، لااقل در یهودى بودن خودتان با پرداخت جزیه پایدار بمانید، و به خدا قسم، من نمى‏دانم که این را هم محمد خواهد پذیرفت یا نه. گفتند: ما هرگز چنین تسلیم عرب نخواهیم شد که جزیه و خراج به گردن بگیریم، کشته شدن بهتر از این است.

گفت: پس در این صورت من از شما بیزارم. و همان شب همراه فرزندان سعیّه از حصار بیرون آمد. او از کنار پاسداران سپاه اسلام که محمد بن مسلمه فرماندهى ایشان را بر عهده داشت گذشت. محمد بن مسلمه گفت: کیستى؟ گفت: عمرو بن سعدى. محمد بن مسلمه گفت: برو! آنگاه گفت خدایا مرا از بخشش اشخاص کریم در مورد خطایم محروم نفرماى. و راه را براى او باز کرد. عمرو بن سعدى بیرون رفت و خود را به مسجد رسول خدا (ص) رساند و تا صبح همانجا خوابید. پس از صبح معلوم نشد که کجا رفت، و در مورد او از رسول خدا (ص) سؤال کردند، فرمود: او مردى است که به واسطه وفاى به عهد خداوند متعال نجاتش داد. گفته شده است که هیچیک از یهودان مبادرت به جنگ نکردند.

ابراهیم بن جعفر از قول پدرش برایم روایت کرد که گفته است: چون عمرو بن سعدى از کنار پاسداران عبور کرد، محمد بن مسلمه صدایش زد و گفت: کیستى؟ گفت: عمرو بن سعدى.

محمّد بن مسلمه گفت: شناختمت. سپس گفت: خدایا مرا از بخشش اشخاص کریم در خطایم محروم نفرماى.

ثورى برایم از عبد الکریم جزرى، و او از عکرمه، نقل کرد که گفت: در جنگ بنى قریظه مردى از یهود بانگ برداشت و هماورد طلبید. زبیر برخاست و با او به جنگ پرداخت. صفیّه چون این را بدید گفت: وا جدّاه! پیامبر (ص) فرمود: هر کدام که دیگرى را بلند کند او را خواهد کشت. زبیر او را بلند کرد و کشت و پیامبر (ص) ابزار جنگ او را به زبیر بخشیدند.

واقدى گوید: این مطلب در جنگ بنى قریظه از کس دیگرى شنیده نشد، و گمان مى‏کنم این داستان در خیبر بوده است.

معمر بن راشد، از زهرى، از ابن مسیب، برایم نقل کرد که گفت: اولین چیزى که پیامبر (ص) در آن مورد به ابى لبابة بن عبد المنذر عتاب فرمود، این بود که او در مورد خرما بنى با یتیمى نزاع داشت. پیامبر (ص) حکم فرمود: خرما بن از ابى لبابه است. یتیم ناراحت شد و بانگ گریه‏اش بلند شد، و به پیامبر (ص) شکایت کرد. پیامبر (ص) به ابى لبابه فرمودند: این خرما بن را به من ببخش، و مقصودشان این بود که آن را به یتیم برگردانند. ابى لبابه از بخشیدن آن به رسول خدا (ص) خوددارى کرد. حضرت فرمودند: اى ابى لبابه این خرما بن را به یتیم بده، در عوض براى تو نظیر آن در بهشت خواهد بود! با وجود این ابى لبابه خوددارى کرد.

زهرى گوید: مردى از انصار برایم نقل کرد که، چون ابى لبابه از بخشودن آن درخت خوددارى کرد، ابن دحداحه که مردى از انصار بود، به پیامبر (ص) گفت: اگر اجازه فرمایید آن را بخرم و به آن یتیم بدهم، و آیا در این صورت نظیر این درخت براى من در بهشت خواهد بود؟

پیامبر (ص) فرمود: آرى. ابن دحداحه حرکت کرده پیش ابى لبابه رفت و گفت: آیا حاضرى خرما بن خود را در برابر یک نخلستان من به من بفروشى؟ و او را نخلستانى بود. ابى لبابه گفت:

آرى. و ابن دحداحه آن درخت را به نخلستان خود خرید، و به یتیم داد.

چیزى نگذشت که کفار قریش به جنگ احد آمدند، و ابن دحداحه به جنگ رفت و شهید شد، و پیامبر (ص) مى‏فرمودند: چه بسا درختان خرماى شاخه فرو هشته که در بهشت براى ابن دحداحه خواهد بود.

گویند: چون مسأله محاصره یهودیان سخت شد، کسى را به حضور پیامبر (ص) فرستادند و تقاضا کردند که ابى لبابة بن عبد المنذر را براى مذاکره پیش ما بفرست.

ربیعة بن حارث با اسناد خود برایم نقل کرد که ابى لبابه مى‏گفت: چون بنى قریظه کسى را پیش پیامبر (ص) فرستاده و تقاضا کردند که مرا پیش آنها بفرستند، حضرت مرا فرا خواند و فرمود: برو پیش همپیمانهاى خودت ببین چه مى‏گویند، چون آنها از میان اوسیان تو را برگزیده‏اند. ابى لبابه گوید: پیش آنها رفتم در حالى که محاصره بر آنها خیلى سخت آمده بود.

آنها پیش من دویدند و گفتند ما بیشتر از همه مردم نسبت به تو دوستیم. کعب بن اسد هم برخاست و به من گفت: اى ابا بشیر، تو مى‏دانى که ما نسبت به تو و قوم تو در جنگ حدائق و بعاث و دیگر درگیرى‏هایى که داشته‏اید چه کارها که نکردیم. اکنون این محاصره بر ما بسیار سخت است، و مشرف به هلاک و نابودى شده‏ایم، و محمد هم از محاصره ما دست بردار نیست مگر اینکه تسلیم بدون قید و شرط او بشویم. و حال آنکه اگر از ما بگذرد حاضریم بن سرزمین خیبر یا شام برویم، و گامى بر خلاف او برنداریم، و هرگز کسى را براى جنگ با او جمع نکنیم.

ابو لبابه گفت: اگر این (حیىّ بن اخطب) با شما نمى‏بود موجبات هلاک شما را فراهم نمى‏ساخت. کعب گفت: آرى به خدا قسم او مرا در این گرفتارى کشاند، و نخواهد توانست که بیرونم بیاورد. حیىّ گفت: چه بکنم؟ من طمع داشتم که بر او پیروز شویم، وقتى هم که حسابم خطا در آمد با جان خود با تو برابرى و همدردى کردم، حالا هم آنچه بر سر تو بیاید بر سر من هم خواهد آمد. کعب گفت: چه فایده‏اى دارد که من و تو با هم کشته شویم، و زن و فرزندمان اسیر شوند؟ حیىّ گفت: به هر حال، گرفتارى و خونریزیى است که بر ما نوشته شده است. کعب به من گفت: به هر حال عقیده تو چیست؟ ما از میان همه تو را برگزیده‏ایم، محمد فقط با تسلیم شدن‏

ما در قبال آنچه که او حکم کند موافقت کرده است، آیا بپذیریم؟ ابو لبابه گفت: آرى، از حصارها فرود آیید و تسلیم شوید، و اشاره به گلوى خود کرد و منظورش این بود که در غیر این صورت کشته خواهید شد. ابو لبابه گوید: سخت پشیمان شدم و شروع به استرجاع گفتن کردم.

کعب گفت: تو را چه مى‏شود؟ گفتم: من نسبت به خدا و رسول او خیانت کردم. و از حصار بیرن آمدم، در حالى که ریشم از اشکم خیس شده بود. مسلمانان منتظر بودند که من پیش آنها برگردم، ولى من راه دیگرى را از پشت حصارها برگزیدم و به مسجد آمدم، و خودم را به ستونى بستم، من خود را به ستونى که به آن بوى خوش و عطر مى‏مالیدند و معروف به ستون توبه بود، بستم. و گفته‏اند، که او خود را به ستونى بست که روبروى منبر و کنار در خانه امّ سلمه همسر رسول خدا (ص) قرار داشت، و این صحیح تر است. گوید: به مسجد رفتن من و کارى که کرده بودم، به اطلاع پیامبر (ص) رسیده و فرموده بود: رهایش کنید، تا خداوند هر چه مى‏خواهد درباره‏اش حکم فرماید. اگر پیش من آمده بود برایش استغفار مى‏کردم، اما حالا که نیامده است رهایش کنید! ابو لبابه گوید: پانزده شبانروز در گرفتارى روحى بزرگى بودم، و خوابى را که دیده بودم به خاطر مى‏آوردم.

موسى بن عبید هم با اسناد خود برایم نقل مى‏کرد که ابو لبابه گفته است: هنگامى که بنى قریظه را محاصره کرده بودیم، خواب دیدم که گویى میان گل و لجن بسیار بدبویى افتاده‏ام، و نزدیک بود که از بوى آن بمیرم. آنگاه جوى آبى دیدم و خود را در آن شستم و پاک شدم، و بوى خوشى استشمام کردم. ابو بکر خوابم را چنین تعبیر کرد و گفت: گرفتار کارى خواهى شد که سخت غمگین مى‏شوى، ولى بعدا گره از کارت گشوده خواهد شد. گوید: من در آن هنگام که خود را بر ستون بسته بودم این تعبیر ابو بکر را بیاد مى‏آوردم، و آرزومند بودم که خداوند پذیرش توبه مرا نازل فرماید.

معمر از قول زهرى برایم نقل کرد که پیامبر (ص) ابو لبابه را به سمت فرماندهى جنگ با بنى قریظه تعیین فرموده بود، ولى پس از این کار او را عزل و اسید بن حضیر را به فرماندهى منصوب فرمود.

ابو لبابه هفت شبانروز در گرماى شدید همچنان بر ستونى که کنار خانه ام سلمه قرار داشت بسته بود، و در آن هفت شبانروز چیزى نخورد، و نیاشامید، و مى‏گفت: همچنین خواهم بود تا اینکه بمیرم، یا خداوند توبه‏ام را بپذیرد. گوید: او گرفتار چنان ضعفى شده بود که صدایى نمى‏شنید، پیامبر (ص) نیز هر صبح و شام به او نگاهى مى‏فرمود. بعد از این مدت خداوند توبه‏

او را پذیرفت. و ندا داده شد: خداوند توبه تو را پذیرفت و پیامبر (ص) کسى را فرستاد که او را باز کند. او حاضر نشد که کسى غیر از رسول خدا (ص) او را بگشاید، و آن حضرت شخصا آمدند و او را گشودند.

زهرى گوید: هند دختر حارث، از قول امّ سلمه، برایم نقل کرد که مى‏گفت: من پیامبر (ص) را دیدم که ریسمان را از ابو لبابه مى‏گشود، و با صداى بلند به او خبر مى‏داد که توبه‏اش پذیرفته شده است. لکن ابو لبابه بسیارى از گفته‏ها را از ضعف و ناتوانى نمى‏شنید. و گفته شده است که ابو لبابه پانزده روز بسته بود و دخترش چند دانه خرما براى افطار او مى‏آورد. او آنها را مى‏مکید و بیرون آورده و مى‏گفت: به خدا قسم از ترس اینکه توبه‏ام پذیرفته نشود نمى‏توانم آن را ببلعم. دخترش او را به هنگام نمازها مى‏گشود، و اگر نیازى به قضاى حاجت داشت انجام مى‏داد و وضو مى‏گرفت، و گر نه دوباره بلا فاصله طناب را مى‏بست. و چون ریسمان از مو بود، بر بازوهایش جراحتى وارد کرده بود که پس از آن مدت زیادى به معالجه آن مشغول بود و نشان آن پس از بهبودى بر بازوهایش مانده بود. درباره توبه ابو لبابه مطالب دیگرى هم به ما رسیده است.

عبد الله بن یزید بن قسیط با اسناد خود از قول امّ سلمه همسر رسول خدا (ص) براى ما نقل کرد که گفت: پذیرش توبه ابو لبابه در خانه من نازل شد. هنگام سحر بود که دیدم رسول خدا (ص) مى‏خندند. گفتم: اى رسول خدا، از چه مى‏خندید؟ خداوند همیشه خندانت بدارد! فرمود: توبه ابو لبابه پذیرفته شد. امّ سلمه گوید: به پیامبر (ص) گفتم: آیا به او مژده بدهم؟ فرمود:

هر طور دلت مى‏خواهد. من کنار حجره خود آمدم- و هنوز احکام حجاب نازل نشده بود- و گفتم: اى ابو لبابه تو را مژده باد که توبه‏ات پذیرفته شد. بعد از این خبر مردم هجوم بردند که او را بگشایند. ابو لبابه گفت: نه، باید رسول خدا (ص) بیایند و شخصا بگشایندم. و هنگامى که پیامبر (ص) براى نماز صبح بیرون رفتند او را گشودند. و این آیه درباره ابو لبابة بن عبد المنذر نازل شده است: وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَیِّئاً عَسَى اللَّهُ أَنْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ(3)- دیگرانى‏اند که مقر آمدند به گناهان خویش، آمیختند کار نیک را با کار بد خویش، شاید که خداى تعالى بپذیرد توبه ایشان، چه، خداى آمرزنده و بخشاینده بر بندگان است. و گفته شده است که این آیه درباره او نازل شده است: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ …(4)- اى مؤمنان خیانت مکنید با خدا و با پیامبر …

محمد بن عبد الله، از قول زهرى برایم روایت کرد که مى‏گفت: این آیه درباره او نازل شده است: یا أَیُّهَا الرَّسُولُ لا یَحْزُنْکَ الَّذِینَ یُسارِعُونَ فِی الْکُفْرِ مِنَ الَّذِینَ قالُوا آمَنَّا بِأَفْواهِهِمْ(5)- اى پیامبر، اندوهگین نکنند تو را آنها که مى‏شتابند در کافرى از آن منافقان که مى‏گویند به زبانهاى خویش …- و در نظر ما همان آیه اول صحیح‏تر است.

معمر، از زهرى، از پسر کعب بن مالک، برایم نقل کرد که مى‏گفت: ابو لبابه به حضور پیامبر (ص) آمد و گفت: من مى‏خواهم در مقابل گناهى که کرده‏ام از اینجا هجرت کنم، و دلم مى‏خواهد که از اموال خود صدقه‏اى در راه خدا و رسول خدا بدهم. پیامبر (ص) فرمود: یک سوم مال تو کافى است. و او یک سوم مال خود را استخراج کرد، و از محله خویشان خود هجرت کرد. پس خداوند توبه او را پذیرفت و تا وقتى که زنده بود از او جز خیر و نیکى سر نزد.

گویند: چون محاصره بر یهودیان دشوار شد، و تن به فرمان رسول خدا (ص) دادند، و از حصارها فرود آمدند، پیامبر (ص) دستور فرمود تا اسیران آنها را به ریسمان بستند، و محمد بن مسلمة مامور این کار شد، و آنها را در گوشه‏اى جمع کرد. سپس زنها و بچه‏ها را از حصارها بیرون آوردند و در محلى جمع کردند، و پیامبر (ص) عبد الله بن سلام را به سرپرستى آنها برگزید و دستور فرمود تا کالاهاى آنها و آنچه از اسلحه و اثاث در حصارهایشان وجود داشت جمع شود.

ابن ابى سبره، از قول مسور بن رفاعه، برایم نقل کرد که گفت: یک هزار و پانصد شمشیر، سیصد زره، دو هزار نیزه، و یک هزار و پانصد سپر فلزى و چرمى، و مقدار زیادى لباس و ظرف و اثاث بیرون آوردند. مقدار زیادى شراب و خمهاى مى پیدا شد، که همه آنها را بدون اینکه خمسى از آن جدا کنند، به زمین ریختند و از بین بردند. همچنین تعدادى شتران نر آبکش و دامهاى فراوان به دست آمد که همه را جمع کردند. از جابر بن عبد الله، برایم نقل کردند که مى‏گفت: من از کسانى بودم که در آن روز خمهاى مى را مى‏شکستم.

از محمد بن مسلمه، برایم روایت کردند که گفت: پیامبر (ص) به گوشه‏اى رفتند و نشستند، در این هنگام اوسیان نزدیک پیامبر (ص) آمدند، و گفتند: اى رسول خدا، اینها همپیمان ما هستند و به خزرجیان ارتباطى ندارند، و به خاطر دارید که در گذشته با بنى قینقاع که همپیمانان ابن ابى بودند چگونه رفتار کردید، شما سیصد نفر از افراد بدون زره و چهارصد نفر زره‏دار از آنها را به تقاضاى ابن ابى بخشیدید. اکنون این همپیمانان ما از کرده خود

پشیمانند، و از عهد شکنى خود پوزش مى‏خواهند، آنها را به ما ببخش. پیامبر (ص) سکوت کردند، و مطلبى نفرمودند. پس از اینکه افراد قبیله اوس زیاد حرف زدند و اصرار کردند، و همگى صحبت داشتند، فرمود: اگر حکم در این باره را به مردى از شما واگذارم خشنود خواهید بود؟ گفتند: آرى. فرمود: حکم کردن در این مورد را به سعد بن معاذ واگذاشتم.

در آن موقع سعد بن معاذ در خیمه کعیبه دختر سعد بن عتبه، در مسجد پیامبر (ص) بود. این زن زخمیها را معالجه مى‏کرد، و از اشیاء گمشده و پراکنده نگهدارى مى‏کرد، و هم از افراد غریب و بى‏کس در خیمه‏اى که میان مسجد داشت مواظبت مى‏کرد. پیامبر (ص) سعد را در آن خیمه جا داده بودند.

چون پیامبر (ص)، حکم کردن درباره بنى قریظه را به سعد بن معاذ تفویض فرمود، اوسیان بیرون آمدند و پى سعد رفتند، و او را سوار بر خرى کردند که روى آن پالانى از لیف خرما انداخته، و روى پالان هم قطیفه‏اى پهن کرده بودند و لگام آن هم از لیف خرما بود. اوسیان برگرد او به راه افتاده و مى‏گفتند: اى ابو عمرو، پیامبر (ص) حکم کردن درباره این دوستانت را به تو واگذار فرمودند که نسبت به آنها نیکى کنى، پس نیکى کن، تو دیدى که ابن ابى نسبت به همپیمانان خود چگونه رفتار کرد. ضحاک بن خلیفه مى‏گفت: اى ابا عمرو، مواظب این همپیمانهاى خود باش! آنها در همه گرفتاریها از تو دفاع کردند، و تو را بر دیگران برگزیدند، و امیدوارند که در پناه تو قرار گیرند، وانگهى، شمار مردان و شتران آنها زیاد است. سلمة بن سلامة بن وقش هم گفت: اى ابو عمرو، با همپیمانان و دوستان خود نیکى کن، وانگهى، پیامبر (ص)، دوست مى‏دارد آنها باقى بمانند! ایشان در جنگ بعاث و حدائق و دیگر درگیریها تو را یارى داده‏اند، و به هر حال سعى کن که از ابن ابىّ بدتر نشوى.

ابراهیم بن جعفر، از پدر خود نقل کرد که یکى از اوسیان مى‏گفت: اى ابو عمرو، در نظر داشته باش که ما از آنها خواستیم همراه ما جنگ کنند و جنگ کردند، و هم از ایشان یارى خواستیم و یاریمان دادند. سعد بن معاذ همچنان سکوت کرده بود، ولى چون اصرار و پافشارى کردند گفت: اکنون وقتى فرا رسیده است که سرزنش سرزنش کنندگان بر سعد، در راه خدا تأثیرى نکند. ضحاک بن خلیفه گفت: واى بر قوم من! و به سوى اوسیان برگشت، و خبر مرگ بنى قریظه را اعلام کرد. معتّب بن قشیر فریاد کشید: واى از سیه روزى ایشان! و حاطب بن امیّه ظفرى گفت: روزگار قوم من به پایان رسید.

سعد بن معاذ در حالى به حضور پیامبر (ص) آمد که مردم گرد آن حضرت نشسته بودند.

همینکه سعد فرا رسید، پیامبر (ص) فرمودند: برخیزید و بر سالار خود احترام بگذارید. گروهى‏

از مردان بنى عبد الاشهل گفتند: بپا خاستیم و در دو صف ایستادیم، و هر یک از مردان ما او را درود و تحیت گفتند، تا آنکه سعد به پیش پیامبر (ص) رسید. برخى مى‏گویند خطاب پیامبر (ص) که، برخیزید و احترام بگذارید، به انصار بود و پیامبر (ص) نظر به قریش نداشتند. دیگر افراد قبیله اوس که در حضور رسول خدا (ص) بودند، به سعد گفتند، اى ابو عمرو، پیامبر (ص) حکم را به تو واگذار فرموده است، نسبت به ایشان خوبى کن و بیاد آور که آنها براى تو متحمل گرفتارى زیادى شده‏اند. سعد بن معاذ گفت: آیا شما به فرمان من درباره بنى قریظه راضى هستید؟ گفتند: آرى، در غیاب تو رضایت خود را اعلام داشته‏ایم و خود، تو را انتخاب کرده‏ایم و امیدواریم که بر ما منت بگزارى، همچنان که دیگرى غیر از تو، درباره بنى قینقاع انجام داد.

تو ارزش ما را مى‏دانى و ما هیچگاه به اندازه امروز نیازمند به پاداش دادن نیستیم. سعد گفت:

شما را به زحمت نینداخته باشم، و رودربایستى نکرده باشید؟ گفتند: منظورت چیست؟ سعد گفت: شما را سوگند به عهد و میثاق الهى، آیا حکم مرا در مورد خودتان مى‏پذیرید؟ همگان گفتند: آرى. در این هنگام سعد به منظور حفظ حرمت رسول خدا (ص)، به گوشه دیگرى رفت و گفت: کسانى که این طرف نشسته‏اند هم داخل در حکم من هستند؟ پیامبر (ص) و افرادى که آنجا بودند گفتند: آرى. سعد گفت: من در مورد ایشان چنین حکم مى‏کنم که مردان ایشان به تیغ کشته شوند، و زنها و بچه‏ها اسیر گردند و اموال آنها تقسیم شود. پیامبر (ص) فرمودند: همان حکمى را دادى که خداوند متعال از فراز هفت آسمان حکم فرموده است.

گویند: سعد بن معاذ، در شبى که فرداى آن بنى قریظه تسلیم شدند، دعا کرده و به خداوند چنین عرض کرده بود: پروردگارا، اگر هنوز چیزى از جنگ با قریش باقى است، مرا براى آن باقى بگذار، چه جنگ با هیچ قومى را به اندازه جنگ با قریش که رسول تو را تکذیب کردند و آزار دادند و بیرون راندند، دوست نمى‏دارم، ولى اگر جنگ میان ما و ایشان تمام شده است، همین زخم را مایه شهادت من قرار ده، در عین حال تا چشم مرا به خوارى و بدبختى بنى قریظه روشن نکنى مرا نمیران! و خداوند چشم او را به ذلت بنى قریظه روشن ساخت.

فرمان داده شد که مردان اسیر را به خانه اسامة بن زید منتقل سازند، و زنان و کودکان را به خانه دختر حارث(6) بردند. پیامبر (ص) دستور فرمود تا چندین بار خرما میان آنها توزیع شود، آنها خرماها را مانند خر به نیش مى‏کشیدند، و گروهى از ایشان آن شب را به خواندن تورات مشغول بودند، و برخى از ایشان برخى دیگر را به استقامت و پایدارى در دین و تمسک به‏

تورات توصیه مى‏کردند.

پیامبر (ص) دستور فرمودند که اثاثیه و کالاها و لباسها هم، به خانه دختر حارث برده شود، و هم دستور فرمودند که دامها را همانجا میان درختان به چرا رها کنند.

گویند: فرداى آن روز پیامبر (ص) صبح به بازار رفتند، و دستور دادند گودالهاى گور- مانندى در فاصله خانه ابو جهم عدوى تا احجار الزیت کندند. اصحاب پیامبر (ص) به کندن مشغول شدند، و آن حضرت با بزرگان اصحاب نشسته بودند. و مردان بنى قریظه را دسته دسته مى‏آوردند، و گردن آنها را مى‏زدند.

یهودیان به کعب بن اسد مى‏گفتند، فکر مى‏کنى محمد با ما چه خواهد کرد؟ گفت: کارى سخت و دشوار، واى بر شما که هیچوقت عاقلانه نمى‏اندیشید، مگر نمى‏بینید که فراخواننده را شفقتى نیست، و هر کس از شما که مى‏رود بر نمى‏گردد؟ به خدا قسم جز شمشیر چیز دیگرى نیست، من که شما را به چیز دیگرى فرا خواندم و نپذیرفتید! گفتند: حالا دیگر وقت سرزنش نیست، وانگهى ما نمى‏خواستیم رأى تو را نادیده بگیریم، و آن را مخدوش بدانیم و گر نه هرگز پیمانى را که میان ما و محمد بود نمى‏شکستیم. حیىّ بن اخطب گفت: اکنون از سرزنش یک دیگر دست بردارید که چیزى را از شما دفع نمى‏کند، و براى کشته شدن با شمشیر شکیبا و بردبار باشید. یهودیان در حضور پیامبر (ص) دسته دسته کشته مى‏شدند، و على (ع) و زبیر عهده‏دار کشتن آنها بودند. حیىّ بن اخطب را در حالى که دستهایش به گردنش بسته بود، و جامه‏اى سرخ براى کشته شدن پوشیده بود، آوردند. او جامه خود را با انگشت از چند جاى دریده بود، تا پس از مرگ کسى آن را در نیاورد.

چون او آمد، پیامبر (ص) فرمودند: اى دشمن خدا آیا خدا ما را از تو بى نیاز نساخت؟

گفت: چرا به خدا قسم، ولى به هر حال من خود را در دشمنى با تو سرزنش نمى‏کنم، من هم در جستجوى عزت بودم. ولى خداوند مى‏خواست که تو را بر من پیروز گرداند، من به هر درى زدم ولى هر کس را که خداى خوار خواهد، خوار و زبون مى‏شود. سپس حیىّ رو به مردم کرد و گفت: اى مردم فرمان الهى را گریزى نیست! سرنوشت و تقدیر چنین بود و این خونریزى بر بنى اسرائیل مقدّر بود. دستور داده شد تا گردنش را زدند. سپس غزال بن سموئیل را آوردند.

پیامبر (ص) فرمودند: خدا ما را بر تو پیروز نساخت؟ گفت: آرى. و رسول خدا (ص) دستور داد تا گردنش را زدند. آنگاه نبّاش بن قیس را آوردند، او سعى کرده بود که با کسى که او را مى‏آورد درگیر شود، و او هم با مشت به بینى نبّاش کوبیده و آن را خونى ساخته بود. پیامبر (ص) به مأمورى که او را آورده بود اعتراض فرمودند و گفتند: چرا نسبت به او چنین کردى؟

مگر شمشیر کافى نبود؟ گفت: اى رسول خدا، او با من درگیر شد و مى‏خواست بگریزد. نبّاش گفت: اى ابو القاسم سوگند به تورات دروغ مى‏گوید، اگر مرا آزاد هم مى‏ساخت من از آمدن به جایى که همه قومم کشته شدند تأخیر نمى‏کردم، تا من هم مانند یکى از ایشان باشم.

پیامبر (ص) فرمودند: با اسیران خوشرفتارى کنید، و به آنها آب بدهید و سیرابشان کنید تا خنک شوند، و بعد بقیه را بکشید. گرماى آفتاب و سوزندگى شمشیر را بر آنها جمع مکنید- و آن روز آفتابى و گرم بود. به اسیران آب و طعام دادند، و چون سیراب شدند و خنک گردیدند، به قتل بقیه دستور داده شد.

پیامبر (ص) به سلمى دختر قیس که یکى از خاله‏هاى آن حضرت بود نگاه کردند. این بانو به پیامبر (ص) گرویده و با هر دو قبیله رفت و آمدى داشت. رفاعة بن سموئیل پیش او و برادرش سلیط بن قیس و اهل خانه ایشان رفت و آمد داشت، و چون او را زندانى کردند، کسى پیش سلمى فرستاد که با محمد درباره من صحبت کن که مرا ببخشد، و مى‏دانى که مرا پیش شما احترامى است، و تو هم به منزله مادر محمدى، این محبت شما تا روز قیامت بر گردن من خواهد بود. پیامبر (ص) به سلمى فرمودند: اى امّ منذر چیزى مى‏خواهى؟ گفت: اى رسول خدا، رفاعة بن سموئیل با ما آمد و شد دارد، و از لحاظ ما قابل احترام است، او را به من ببخش! پیامبر (ص) متوجه این شده بودند که رفاعه به سلمى پناه مى‏برد، فرمودند: بسیار خوب او از آن تو باشد. سلمى گفت: اى رسول خدا امیدوارم که بزودى نماز بگزارد و گوشت شتر بخورد. پیامبر (ص) لبخند زدند و فرمودند: اگر نماز بگزارد براى او مایه خیر و نیکى است، و اگر به آیین خود پایدار بماند برایش مایه شرّ و بدى است.

ام منذر گوید: رفاعة بن سموئیل اسلام آورد، و به او مى‏گفتند: برده و غلام ام منذر. این موضوع بر او گران آمد، و از رفت و آمد به خانه سلمى خوددارى کرد. چون این موضوع به اطلاع امّ منذر رسید کسى پیش رفاعه فرستاد، و پیام داد که من صاحب و مولاى تو نیستم، بلکه فقط در مورد تو با پیامبر (ص) صحبت کردم، و آن حضرت تو را به من بخشیدند، و بدین ترتیب خون تو محفوظ ماند و نسبت تو به قوت خود باقى است. پس از این پیام، رفاعه گاه به دیدن سلمى مى‏آمد، و به خانه آنها رفت و آمد مى‏کرد.

سعد بن عباده و حباب بن منذر پیش پیامبر (ص) آمدند و گفتند: اى رسول خدا، مثل اینکه اوسیان به مناسبت همپیمان بودن با بنى قریظه، کشتن ایشان را خوش نمى‏دارند. سعد بن معاذ گفت: اى رسول خدا، هر کس از اوسیان که در او خیر و نیکى باشد چنین نیست، و خداوند هر کس از اوسیان را که کشتن بنى قریظه را دوست نمى‏دارد، خوشنود نفرماید! اسید بن حضیر

هم گفت: اى رسول خدا، چنین نیست. هیچ خانه‏اى از خانه‏هاى اوس را رها مکن، و یکى دو اسیر را بفرست تا آنجا گردن بزنند و هر کس که به این کار رضایت ندهد، خداوند متعال بینى او را به خاک بمالد، اول هم به خانه و محله ما بفرستید. پیامبر (ص) دو اسیر را به محله بنى عبد الاشهل فرستادند که یکى را اسید بن حضیر گردن زد، و دیگرى را ابو نائله. و دو اسیر به محله بنى حارثه فرستاد. گردن یکى از آن دو را ابو بردة بن نیار زد و محیّصه هم به او ضربه دیگرى زد. و آن دیگرى را ابو عبس بن جبر گردن زد، و ظهیر بن رافع هم ضربه دیگرى به او وارد کرد. و دو اسیر هم به محله بنى ظفر ارسال فرمودند.

یعقوب بن محمد از عاصم بن عمر بن قتاده برایم نقل کرد که مى‏گفت: یکى از آن دو را قتادة بن نعمان و دیگرى را نضر بن حارث کشتند. ایّوب بن بشیر معاوى هم برایم نقل مى‏کرد که: دو اسیر هم به قبیله ما فرستادند که یکى را جبر بن عتیک کشت، و دیگرى را نعمان بن عصر که همپیمان آنها و از قبیله بلى بود. گویند: براى قبیله بنى عمرو بن عوف هم دو محکوم را فرستادند، که عقبة بن زید و برادرش وهب بن زید بودند، یکى از آن دو را عویم بن ساعده و دیگرى را سالم بن عمیر به قتل رساند. براى بنى امیة بن زید هم از اسرا فرستادند.

کعب بن اسد را در حالى که دستهایش به گردنش بسته بود، به حضور پیامبر (ص) آوردند.

او مرد زیبارویى بود، پیامبر (ص) فرمودند: کعب بن اسد است؟ کعب گفت: آرى اى ابو القاسم.

پیامبر به او فرمودند: چرا از نصیحت ابن خراش بهره نبردید در صورتى که او مرا تصدیق مى‏کرد، مگر به شما دستور نداده بود که از من پیروى کنید و اگر مرا دیدید سلام او را به من برسانید؟ گفت: چرا. سوگند به تورات اى ابو القاسم، اگر نه این بود که یهود مرا سرزنش مى‏کردند که از ترس شمشیر بوده است، حتما از تو پیروى مى‏کردم. ولى چه کنم که من بر دین یهودیانم. پیامبر (ص) دستور داد او را جلو بردند، و گردنش را زدند.

عتبة بن جبیره، از حصین بن عبد الرحمن بن عمرو بن سعد بن معاذ نقل مى‏کرد که چون پیامبر (ص) در کشته شدن حیىّ بن اخطب، و نباش بن قیس، و غزّال بن سموئیل و کعب بن اسد حضور داشتند، برخاستند و به سعد بن معاذ فرمودند: دستور بده بقیه را هم بکشند. و سعد آنها را گروه گروه مى‏آورد و دستور قتل آنها را مى‏داد.

گویند، زنى از بنى نضیر که نامش نباته بود، همسرى مردى از بنى قریظه را داشت و هر دو یک دیگر را دوست مى‏داشتند. چون محاصره شدید شد، آن زن پیش شوهر خود گریست و گفت:

تو از من جدا خواهى شد. مرد گفت: آرى سوگند به تورات چنین است که مى‏بینى، به هر حال تو زن هستى، این سنگ بزرگ را به مسلمانان پرتاب کن، چه از این پس نمى‏توانیم کسى از

آنها را بکشیم، تو زن هستى و اگر هم محمد بر ما چیره شود زنها را نخواهد کشت. او دلش نمى‏خواست که زنش اسیر شود، و مى‏خواست که او را در مقابل این کار بکشند. این زن در حصار زبیر بن باطا بود، و با خود آن سنگ بزرگ را به بالاى دژ برد. بسیارى از اوقات مسلمانان در سایه آن دژ مى‏نشستند. نباته سنگ را رها کرد و همینکه مردم او را دیدند از پاى دیوار جستند، ولى سنگ به خلّاد بن سوید خورد و سرش را به شدت مجروح کرد و خلّاد مرد.

از آن به بعد مسلمانان دیگر پاى حصار نمى‏نشستند.

روزى که پیامبر (ص) دستور دادند که بنى قریظه کشته شوند، نباته پیش عایشه همسر پیامبر (ص) آمد و در حالى که از صمیم دل مى‏خندید گفت: عجب، همه سران و گزیدگان بنى قریظه کشته مى‏شوند! در همین موقع شنیده شد که نباته را صدا مى‏زنند. نباته گفت: مرا صدا مى‏کنند. عایشه از او پرسید: چکارت دارند؟ گفت: همسرم مرا بکشتن داد. نباته زنى شیرین گفتار بود. عایشه به او گفت: چگونه شوهرت تو را به کشتن داد؟ گفت: من در حصار زبیر بن باطا بودم، شوهرم دستور داد سنگى بر سر یکى از اصحاب محمد زدم، و او از آن ضربه مرد، و اکنون به قصاص او کشته مى‏شوم. و پیامبر (ص) دستور فرمود که آن زن را، به قصاص خلّاد بن سوید کشتند.

عایشه گوید: خوش نفسى نباته، و فراوانى خنده‏هاى او را فراموش نمى‏کنم. او با آنکه مى‏دانست کشته مى‏شود قهقهه مى‏زد. و همو مى‏گوید: بنى قریظه را در سراسر آن روز مى‏کشتند و شب در کنار مشعلهاى افروخته به کشتارشان ادامه دادند.

ابراهیم بن ثمامه، از قول مسور بن رفاعه، از محمد بن کعب قرظى برایم نقل کرد که مى‏گفت: بنى قریظه را تا هنگام غروب سرخى روز مى‏کشتند، و سپس لاشه‏ها را خندقها انداخته و رویش خاک ریختند. در مورد پسران نوجوان که در بلوغ ایشان شک مى‏کردند، زیر شکمش را نگاه مى‏کردند، اگر موى رسته بود کشته مى‏شد، و اگر موى نرسته بود، جزو زنان و بچه‏هاى اسیر شمرده مى‏شد.

عبد الرحمن بن عبد العزیز، از قول عبد الله بن ابى بکر بن حزم برایم نقل کرد که: عدد یهودیانى که کشته شدند ششصد نفر بودند، غیر از عمرو بن سعد که طناب او پیدا شد و خودش نبود. واقدى مى‏گوید: آنچه ثابت است بیرون آمدن عمرو بن سعدى از حصار است.

موسى بن عبیده از محمد بن منکدر نقل مى‏کند: شمار ایشان میان ششصد و هفتصد نفر است. و ابن عباس رحمه الله مى‏گوید: شمار ایشان هفتصد و پنجاه نفر بوده است.

گویند، زنان بنى قریظه هنگامى که به خانه رمله دختر حارث و خانه اسامه منتقل شدند،

مى‏گفتند، شاید محمد بر مردان ما منت گذارد، و آنها را آزاد کند و یا فدیه از ایشان بپذیرد. و چون فهمیدند که مردهایشان را کشته‏اند، فریاد کشیدند و گریبانهاى خود را دریدند، و موهاى خود را آشفته کردند، و در مرگ مردان خود بر چهره خود مى‏زدند، و سر و صداى ایشان مدینه را پر کرده بود. گویند: زبیر بن باطا گفت: آرام بگیرید! مگر شما نخستین گروه زنان یهود هستید که از آغاز دنیا تاکنون اسیر شده‏اید. این اسارت از بنى اسرائیل برداشته نمى‏شود، تا اینکه ما و شما به یک دیگر برسیم اگر در مردان شما خیرى مى‏بود براى شما فدیه مى‏دادند، پس بر آیین یهود پاى بند بمانید که بر آن آیین زندگى مى‏کنیم و بر همان آیین مى‏میریم.

عبد الحمید بن جعفر، و ابن ابى حبیبه برایم نقل کردند: زبیر بن باطا در جنگ بعاث بر ثابت بن قیس منت نهاده و آزادش ساخته بود. ثابت، پیش زبیر آمد و گفت: اى ابو عبد الرحمن، آیا مرا مى‏شناسى؟ زبیر گفت: ممکن است کسى مثل من تو را نشناسد؟ ثابت گفت: تو را بر من حقى است و اکنون مى‏خواهم پاداش آن را به تو بدهم. زبیر گفت: کریم، کریم را پاداش نیک مى‏دهد، و من امروز سخت نیازمند آنم.

ثابت به حضور رسول خدا (ص) آمد و گفت: زبیر را بر گردن من حقى است، او در جنگ بعاث موى جلو سرم را کشید و گفت: این نیکى را بیاد داشته باش. و اکنون مى‏خواهم پاداش او را بدهم. لطفا او را به من ببخشید. پیامبر (ص) فرمودند: او از آن تو باشد. ثابت پیش زبیر آمد و گفت: پیامبر تو را به من بخشیدند. زبیر گفت: من پیرى فرتوتم، نه فرزندى، نه زنى و نه مالى در مدینه برایم باقى خواهد ماند، چگونه زندگى کنم؟ ثابت به حضور پیامبر (ص) آمد و گفت:

اى رسول خدا، فرزند زبیر و زن و مال او را هم به من ببخشید. پیامبر (ص) فرزند و زن و مال او را هم به ثابت بخشیدند. ثابت پیش زبیر آمد و گفت: رسول خدا، فرزند و زن و مال تو را هم به من بخشیدند. زبیر گفت: اى ثابت تو نیکى را نسبت به من تمام کردى و آنچه را که بر عهده تو بود انجام دادى. اى ثابت به من بگو که، کعب بن اسد که چهره‏اش همچون آینه چینى است و همه زیبا رویان قبیله را در چهره او مى‏توان دید چه شد؟ گفت: کشته شد. گفت: سرور حاضران و غایبان و سالار هر دو قبیله که آنها را به جنگ بر مى‏انگیخت و در منطقه شان، به آنها خوراک مى‏داد- حیىّ بن اخطب چه شد؟ گفت: کشته شد. گفت: آن کسى که به هنگام جنگ یهود، نخستین فردى بود که راه مى‏افتاد، و اگر عقب‏نشینى مى‏کردند، از آنها حمایت مى‏کرد- غزّال بن سموئیل چه شد؟ گفت: کشته شد. گفت: آن دلیر حیله ساز، که فرماندهى قبول نمى‏کرد مگر اینکه دشمن را درهم مى‏شکست، و هیچ گرهى نبود مگر اینکه آن را مى‏گشود- نبّاش بن قیس چه شد؟ گفت: کشته شد. گفت: پرچمدار یهود، در همه هجومها-

وهب بن زید چه شد؟ گفت: کشته شد. گفت: پذیرایى کننده یهود، و پدر یتیمان و بیوه زنان یهود- عقبة بن زید چه کرد؟ گفت: کشته شد. گفت: آن دو عمرو، که همواره به تدریس تورات اشتغال داشتند چه شدند؟ گفت: آن دو هم کشته شدند. زبیر به ثابت گفت: در این صورت، و پس از ایشان چه خیرى در زندگى است؟ آیا من به جایى برگردم که ایشان آنجا بودند، و مگر پس از ایشان در آنجا جاودانه خواهم زیست؟ نه من به چنین زندگى اى نیازى ندارم، اکنون هم به حق نعمت خود بر تو، از تو مى‏خواهم که مرا پیش این قاتل، که سران بنى قریظه را کشته است و مى‏کشد ببرى و سپس مرا به کشتارگاه قوم ببر، و شمشیر خودم را که بسیار برنده است بگیر، و خودت با آن ضربتى به من بزن و کارم را تمام کن. دست خود را با قدرت بلند کن، و ضربه‏اى که مى‏زنى بر سرم و کمى پایین‏تر از مخ بزن، که براى جسد بهتر آن است که گردن به آن باشد. اى ثابت، نمى‏توانم بیش از این براى ریخته شدن یک سطل خون خود صبر کنم، و مى‏خواهم به دیدار دوستان خود نایل آیم. ابو بکر آنجا بود و سخن زبیر را مى‏شنید، گفت: واى بر تو اى پسر باطا، مسأله ریخته شدن یک سطل خون نیست، بلکه عذاب ابدى براى تو خواهد بود. زبیر گفت: اى ثابت، مرا ببر و بکش. ثابت گفت: من هرگز تو را نمى‏کشم. زبیر گفت:

براى من مهم نیست که چه کسى مرا بکشد. ولى اى ثابت، به زن و فرزندم توجه کن که آنها از ترس مرگ بى‏تابى مى‏کنند، از دوست خودت بخواه که آنها را آزاد کند و اموالشان را به آنها پس بدهد. ثابت، او را پیش زبیر بن عوام آورد و زبیر گردنش را زد.

ثابت از پیامبر (ص) در مورد زن و فرزند و اموال زبیر استدعا کرد، و حضرت، همه اموال او را به فرزند زبیر رد فرمودند، و زن او را هم از جمله اسیران آزاد کردند، نخلستانها و چهار پایان و اثاثیه آنها را غیر از اسلحه، به ایشان برگرداندند. ولى از آن پس آنها با خاندان ثابت زندگى مى‏کردند.

گویند: ریحانه دختر زید که از بنى نضیر بود، به ازدواج فردى از بنى نضیر در آمده بود.

پیامبر (ص) او را در سهم خود قرار دادند، و او زیبا بود. پیامبر (ص) اسلام را بر او عرضه داشتند، ولى او نپذیرفت و گفت: فقط یهودى خواهم بود. و پیامبر (ص) از او کناره گرفتند، و چون در خود تمایلى نسبت به او احساس فرمود، کسى پیش ابن سعیّه فرستادند، و این نکته را به او تذکر دادند. او گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، ریحانه مسلمان خواهد شد. ابن سعیّه پیش ریحانه رفت، و به او گفت: از قوم خودت پیروى مکن، دیدى که حیىّ بن اخطب چه بر سر آنها آورد، مسلمان شو تا پیامبر (ص) تو را براى خود برگزینند.

همچنان که پیامبر (ص) میان اصحاب خود نشسته بودند، صداى برخورد نعلینى به زمین‏

شنیده شد. پیامبر (ص) فرمود: این صداى کفشهاى ابن سعیّه است که مى‏آید تا به من مژده اسلام ریحانه را بدهد. ابن سعیّه آمد و گفت: اى رسول خدا، ریحانه مسلمان شد! و پیامبر شاد شدند.

عبد الملک بن سلیمان، با اسناد خود از ایوب بن بشیر معاوى برایم نقل کرد: پیامبر (ص) ریحانه را به خانه سلمى دختر قیس (امّ منذر) فرستادند، و همانجا بود تا یک مرتبه حیض شد، و چون پاک شد امّ منذر به حضور پیامبر (ص) آمد و خبر داد. پیامبر (ص) به منزل امّ منذر پیش ریحانه آمدند، و به او فرمودند: اگر مى‏خواهى آزادت مى‏سازم و با تو ازدواج مى‏کنم، و اگر مى‏خواهى در ملک من باشى باش.

ریحانه گفت: اى رسول خدا، براى من و شما راحت‏تر است که من در ملک شما باشم، و او همچنان در ملک پیامبر بود تا مرد.

ابن ابى ذئب به من گفت: از زهرى در مورد ریحانه پرسیدم گفت: کنیز رسول خدا بود و پیامبر (ص) او را آزاد کردند، و با او ازدواج کردند، و آن زن میان اهل خود هم همیشه حجاب داشت و پوشیده بود، و مى‏گفت: پس از رسول خدا (ص) هیچ کس نباید مرا ببیند. و این در نظر ما صحیح‏تر است. همسر ریحانه پیش از رسول خدا (ص) مردى بنام حکم بود.


1) صورین، جایى است دورتر از بقیع در راه محله بنى قریظه. (وفاء الوفا، ج 2، ص 337).

2) لنا، شاید صحیح آن (انا) باشد (سیره ابن هشام، ج 2، ص 245). و نام چاهى از چاههاى بنى قریظه است.(معجم البلدان، ج 1، ص 340).

3) سوره 9، آیه 102.

4) سوره 8، آیه 27.

5) سوره 5، آیه 47.

6) اسم او، رمله، دختر حارث بن ثعلبة بن حارث بن زید است. (شرح زرقانى بر مواهب اللدنیه، ج 2، ص 164).