جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏سریّه عبد الله بن انیس براى کشتن سفیان بن خالد بن نبیح‏

زمان مطالعه: 4 دقیقه

عبد الله بن انیس گوید: روز دوشنبه پنجم محرم که پنجاه و چهارمین ماه هجرت بود، از مدینه بیرون آمدم و دوازده شب در مدینه نبودم، و روز شنبه، هفت روز باقى مانده از محرم بازگشتم.(1)

واقدى گوید: اسماعیل بن عبد الله بن جبیر، از موسى بن جبیر برایم نقل کرد که گفت: به پیامبر (ص) خبر رسیده بود که سفیان بن خالد بن نبیح هذلى لحیانى، در عرنه(2) فرود آمده است و مردم اطراف از خویشاوندان او و غیر آنها براى جنگ با پیامبر (ص) گرد او جمع شده‏اند، و گروه زیادى هم از مردمان مختلف با او هماهنگى کرده‏اند. پیامبر (ص)، عبد الله بن انیس را احضار و او را به تنهایى براى کشتن سفیان اعزام فرمودند، و به او گفتند: خودت را از قبیله خزاعه معرفى کن.

عبد الله بن انیس گوید: به پیامبر (ص) گفتم: من سفیان بن خالد را نمى‏شناسم، نشانه‏هاى او را برایم توصیف کنید. فرمود: نشانى آن این است که همینکه او را ببینى از او خواهى ترسید، و بیاد شیطان خواهى افتاد، و دلت مى‏خواهد که از او کناره بگیرى. گوید: من از هیچ کس نمى‏ترسیدم، و گفتم: اى رسول خدا (ص)، من هرگز از چیزى نگریخته‏ام. فرمود:

صحیح است، ولى این نشانه میان تو و او خواهد بود که چون او را ببینى لرزه بر اندامت خواهد افتاد.

من از رسول خدا (ص) تقاضا کردم که اجازه فرمایید هر چه لازم شد بگویم. فرمودند:

آنچه لازم باشد و هر چه دلت مى‏خواهد بگوى. گوید: غیر از شمشیرم هیچ چیز دیگرى از سلاح برنداشتم و خود را به قبیله خزاعه منسوب کرده و به راه افتادم تا به قدید رسیدم. در آنجا گروه زیادى از قبیله خزاعه را دیدم. آنها اصرار کردند که به من مرکوب و راهنمایى بدهند، ولى من نپذیرفتم و بیرون آمدم تا به قبیله سرف رسیدم، و سپس راه را کج کرده تا از عرنه سر- در آوردم، و به هر کس که مى‏رسیدم مى‏گفتم مى‏خواهم پیش سفیان بن خالد بروم و همراه او باشم. همینکه به عرنه رسیدم او را دیدم که پیاده راه مى‏رفت، و پشت سرش جمعیت و کسانى‏

که گرد او جمع شده بودند، حرکت مى‏کردند. همینکه او را دیدم از او ترسیدم، و با نشانه‏هایى که پیامبر (ص) از او داده بودند، شناختمش، و در حالى که از سر و پایم عرق مى‏ریخت، گفتم:

خدا و رسولش راست مى‏گویند. وقتى که او را دیدم هنگام نماز عصر بود، من همچنان که راه مى‏رفتم با اشاره سر نماز عصر را گزاردم.

چون نزدیک او رسیدم، گفت: کیستى؟ گفتم: مردى از خزاعه‏ام، شنیدم مردم را براى جنگ با محمد جمع کرده‏اى، آمده‏ام تا همراهت باشم. گفت: آرى، من مشغول جمع کردن مردم براى جنگ با اویم. همراهش پیاده راه افتادم و شروع به صحبت کردم، و او صحبتهاى مرا خیلى شیرین دانست و برایش شعر خواندم، و گفتم: این آیین تازه‏اى که محمد آن را ساخته است چیز عجیبى است، از آیین پدران دورى گزیده و عقاید آنها را سفاهت مى‏داند! گفت: محمد با هیچ کس برخورد نکرده است که مثل من باشد. و در این حالت به عصایى تکیه داده بود و آن را به زمین مى‏کشاند، تا اینکه به خیمه‏اش رسید و یاران او پراکنده شده و در نزدیکى چادر او فرود آمدند، و در عین حال دور و بر او مى‏گشتند.

گفت: اى برادر خزاعى، جلو بیا! و من نزد او رفتم. او به کنیز خود گفت: شیر بدوش! و او شیر دوشید. سفیان ظرف شیر را به من داد و من جرعه‏اى نوشیدم، و ظرف شیر را به او دادم.

سفیان سرش را مانند شترى در ظرف شیر فرو برد چنانکه تمام بینى او پر از شیر شد. سپس گفت: بنشین. و نشستم تا آنکه مردم آرام گرفتند و خفتند، و او هم آرام گرفت. ناگاه او را غافلگیر کردم و سرش را جدا کرده با خود برداشتم، و به راه افتادم در حالى که زنانش بر او مى‏گریستند. من موفق شده بودم، پس خود را به کوهى رسانده و در غارى پنهان شدم. در این موقع گروه زیادى سواره و پیاده از هر سو به جستجوى من بر آمدند، و من در غار کوه پنهان بودم و عنکبوتها بر در غار، تار تنیده بودند. مردى جلو آمد که قمقمه آب و کفشهایش به دستش بود، من پا برهنه و سخت تشنه بودم. مهمترین مسئله براى من تشنگى بود و شدت گرماى تهامه را به یاد مى‏آوردم. آن مرد قمقمه آب و کفشهاى خود را کنار غار گذاشت و نشست تا ادرار کند، و بعد به همراهان خود گفت: کسى در غار نیست. و بازگشتند. من از قمقمه آب نوشیدم و کفشها را نیز برداشتم و شبها راه مى‏رفتم و روزها خود را مخفى مى‏کردم تا به مدینه رسیدم و پیامبر (ص) را در مسجد یافتم. همینکه مرا دیدند پرسیدند: سپیدرویى؟ گفتم: اى رسول خدا روى شما سپید باد. و سر او را برابر آن حضرت نهادم و اخبار خود را گزارش دادم. پیامبر (ص) عصایى به من لطف فرمودند و گفتند: با این عصا در بهشت خواهى خرامید، هر چند عصاداران در بهشت بسیار کم‏اند.

عصاى مذکور پیش عبد الله بن انیس بود و چون مرگ او فرا رسید به خانواده خود وصیت کرد که آن را در کفن او بگذارند.

سفیان بن خالد در ماه محرم پنجاه و چهارمین ماه هجرت کشته شد.


1) این عبارت ظاهرا مخدوش است، ماه محرم نمى‏تواند پنجاه و چهارمین ماه هجرى باشد، بلکه پنجاه و هشتمین یا چهل و ششمین ماه است. وانگهى، دوازده روز و پنج روز، هفده روز مى‏شود، و هفت روز صحیح نیست، شاید هفدهم محرم درست باشد.- م.

2) عرنه، نام منطقه‏اى نزدیک عرفات است. (شرح زرقانى بر مواهب اللدنیه، ج 2، ص 76).