عبد العزیز بن عقبة بن سلمة بن الاکوع، از ایاس بن سلمه، از پدرش برایم نقل کرد که گفته است: عیینه شب چهارشنبه سه شب از ربیع الآخر سال ششم گذشته بر ما غارت آورد و ما روز چهارشنبه همراه رسول خدا (ص) براى تعقیب او بیرون رفتیم، و پنج شب از مدینه غایب بودیم و شب دوشنبه برگشتیم. و پیامبر (ص) ابن امّ مکتوم را در مدینه جانشین فرمود.
موسى بن محمد بن ابراهیم، از قول پدرش و یحیى بن عبد الله بن ابى قتاده، و على بن یزید و افراد دیگرى غیر از ایشان برایم چنین نقل کردند: مجموع شتران شیرده پیامبر (ص) بیست شتر بود. برخى از آنها از غنایم جنگ ذات الرقاع، و برخى دیگر از غنایمى بود که محمد بن مسلمه از نجد گرفته بود. آنها در منطقه بیضاء(2) و اطراف آن به چرا بودند. مراتع آنجا خشک شد و لذا ساربانها آنها را در نزدیکى منطقه غابه به چرا بردند تا از خارها و علفهاى آنجا و درختان اراک تغذیه کنند. معمولا ساربان، هر غروب شیر آنها را به مدینه مىآورد.
ابو ذر از پیامبر (ص) اجازه مىخواست که از شتران ماده آن حضرت مواظبت کند. پیامبر (ص) به او گفتند: مىترسم که از اطراف بر تو غارت آورند و ما از عیینة بن حصن و وابستگان او در امان نیستیم، و منطقه ما هم نزدیک به محل آنهاست. ابو ذر اصرار ورزید و گفت: اى رسول خدا (ص) به من اجازه فرماى. پس از اصرار، پیامبر (ص) به او فرمودند: گویى تو را مىبینم در حالى که پسرت کشته، و همسرت اسیر گردیده، و در حالى که به عصاى خود تکیه زده باشى خواهى آمد. ابو ذر بعدها مىگفت: شگفتا! پیامبر (ص)، چنان مىفرمود، و من پافشارى و اصرار مىکردم، و به خدا سوگند همچنان شد که رسول خدا (ص) فرموده بود.
مقداد بن عمرو گفته است: در آن شب مادیان من که نامش سبحه (شناور) بود، آرام نمىگرفت، و مرتبا دست و پا بر زمین مىکوبید و صیحه مىکشید. ابو معبد مىگفت: به خدا
قسم براى مادیان مسئلهاى پیش آمده است. تو برهاش را نگاه کردیم پر از علف بود، گفتند:
شاید تشنه است، آب برایش بردند نخورد. همینکه سپیده دمید، مقداد سلاح پوشید و بر اسب خود زین نهاد، و از خانه بیرون آمد و نماز صبح را با پیامبر (ص) گزارد و چیزى ندید. پیامبر (ص) به خانه خود برگشتند و مقداد هم به خانه خود برگشت.
اسب مقداد همچنان آرام نمىگرفت. مقداد همچنان که زین اسب، و اسلحه خود را آماده داشت دراز کشید، و یک پاى خود را روى پاى دیگرش نهاد که ناگاه کسى پیش او آمد و گفت:
اسب سواران را فرا خواندند.
ابو ذر مىگفت: ما پس از آنکه ماده شتران پیامبر (ص) را آب داده، و شیرشان را دوشیده بودیم، در خیمههاى خود خوابیدیم، نیمه شب عیینه با چهل سوار به ما هجوم آورد و در حالى که بالاى سر ما ایستاده بودند، با فریاد ما را صدا زدند. پسرم در برابر آنها ایستاد، او را کشتند، زن او و سه نفر دیگر همراهش بودند که نجات پیدا کردند. من از آنها فاصله گرفتم و چون سرگرم باز کردن پاى بندهاى شتران بودند از من غافل شدند، و سپس شروع به راندن شترها کردند.
من خود را به حضور پیامبر (ص) رساندم و خبر دادم و آن حضرت لبخند زدند.
سلمة بن اکوع مىگوید: سحرگاه از مدینه به قصد رفتن به گله شتران پیامبر و آوردن شیر آنها بیرون آمدم که به غلام عبد الرحمن بن عوف که ساربان شترهاى او بود برخوردم. معلوم شد آنها اشتباهى به محل چراى شتران پیامبر (ص) رفتهاند، و او به من خبر داد که عیینة بن حصن به همراهى چهل سوار بر گله پیامبر (ص) غارت برده است. همچنین گفت که: متوجه شده است گروه دیگرى هم به یارى عیینه آمدهاند. گوید: اسب خود را به طرف مدینه راندم و شتابان خود را به دروازه ثنیّة الوداع رساندم و با فریادى رسا، سه مرتبه اعلام خطر کردم و صداى من در همه مدینه شنیده شد.
موسى بن محمد، از عاصم بن عمر، از محمود بن لبید برایم روایت کرد که گفته است:
سلمة بن اکوع سه مرتبه اعلام خطر کرد، و سپس همچنان سوار بر اسب خود ایستاد تا پیامبر (ص) در حالى که کاملا مسلح بودند آمدند و ایستادند. نخستین کسى که به حضور پیامبر (ص) آمد مقداد بن عمرو بود که زره و مغفر پوشیده و شمشیر کشیده بود. پیامبر (ص) براى او پرچمى به نیزهاش بستند، و فرمودند: برو تا سواران به تو برسند، و ما هم از پى تو خواهیم آمد.
مقداد بن عمرو گوید: در حالى که از خداوند متعال براى خود آرزوى شهادت مىکردم بیرون آمدم، و توانستم خود را به دنباله دشمن برسانم. بین راه دیدم اسبى عقب مانده، و سوار آن رهایش کرده و خود با کس دیگرى دو پشته سوار شده است. من اسب عقب مانده را گرفتم،
دیدم اسب پیر، لاغر و سرخ رنگى است که یاراى دویدن ندارد، و معلوم شد که از مناطق دور او را راندهاند و خسته و عقب مانده است. قطعه ریسمانى به گردنش بستم و رهایش کردم و گفتم، اگر کسى از مسلمانها او را بگیرد خواهم گفت که این علامت من است که بر گردنش مىباشد.
من توانستم به شخصى بنام مسعده برسم، و با همان نیزهاى که بر او پرچم بسته شده بود، نیزهاى به او زدم که خطا کرد، و او برگشت و نیزه به من پراند که آن را با بازوى خود گرفتم و شکستم و او از من گریخت. من نیزهام را که با پرچم بود همانجا نصب کردم و گفتم، باشد تا یاران من آن را ببینند. در این هنگام، ابو قتاده در حالى که عمامه زرد بر سربسته و سوار بر اسبش بود، رسید و به من پیوست. ساعتى با او در تعقیب مسعده اسب دواندیم، او اسب خود را بر انگیخت و بر اسب من پیشى گرفت و اسب او بهتر از اسب من بود و جلو رفت به طورى که از نظرم پنهان شد. هنگامى که به او رسیدم، دیدم جامه خود را بیرون مىآورد، گفتم: چه مىکنى؟ گفت: همان کار را مىکنم که تو با آن اسب کردى. و متوجه شدم که مسعده را کشته است و او را در جامه خود مىپیچید. مقداد گوید: برگشتیم و دیدم که آن اسب در دست علبة بن زید حارثى است. گفتم: این اسب غنیمت من است، و این هم علامت من که بر گردنش است.
گفت: بیا به حضور پیامبر برویم. رسول خدا (ص) آن را جزء غنایم منظور فرمود.
سلمة بن اکوع شروع به دویدن کرد، و همچون یوزپلنگ مىدوید و از اسبها جلو مىافتاد.
سلمه گوید: چنان دویدم که به دشمن رسیدم و شروع به تیراندازى کردم و هر تیرى که مىانداختم، مىگفتم: بگیر که من پسر اکوعم. سوارى از سواران دشمن بر من حمله آورد، و گریختم و او به من نرسید تا اینکه به جاى امنى رسیدم و بر او مشرف شدم و همینکه توانستم، تیرى بر او انداختم و گفتم: بگیر که من پسر اکوعم و امروز روز نابودى افراد پست است.
همچنان مشغول جنگ و ستیز با آنها بودم، و مىگفتم: کمى صبر کنید تا اربابهاى شما، مهاجرین و انصار برسند. آنها بیشتر عصبانى مىشدند و باز به من حمله مىکردند، و من مىگریختم و آنها از رسیدن به من عاجز مىشدند، تا آنکه همراه آنها به ذى قرد(3) رسیدم. و پیامبر (ص) و سواران غروب به ما رسیدند. گفتم: اى رسول خدا، اینها تشنهاند و همراه خود آب ندارند مگر اندکى، اگر مرا همراه صد نفر اعزام فرمایید، هر چه از گله در دست ایشان
باشد باز مىگیرم و گردن همه آنها را به حلقه اسارت در مىآورم. پیامبر (ص) فرمودند: اکنون که چیره شدى گذشت کن. و آنگاه فرمود: آنها میهمان غطفان خواهند شد.
خالد بن الیاس، از قول ابى بکر بن عبد الله بن ابى جهم برایم نقل کرد که گفت: سواران هشت نفر بودند: مقداد، ابو قتاده، معاذ بن ماعص، سعد بن زید، ابو عیّاش زرقىّ، محرز بن نضلة، عکّاشة بن محصن و ربیعة بن اکثم.
موسى بن محمد از عاصم بن عمر بن قتاده برایم نقل کرد: از مهاجران سه سوار بودند:
مقداد، محرز بن نضلة، عکّاشة بن محصن. و از انصار: سعد بن زید که فرمانده سواران هم بود، و ابو عیّاش زرقىّ که بر اسب خود جلوه سوار بود. و عبّاد بن بشر و اسید بن حضیر و ابو قتاده.
ابو عیّاش گوید: سوار بر اسب خود بودم که پیامبر (ص) فرمودند: خوب است اسب خود را به کسى بدهى که از تو سوارکارتر باشد، تا از اسبهاى دیگر عقب نماند. گفتم: اى رسول خدا، من از همه مردم سوارکارترم. و اسب خود را راندم، هنوز پنجاه متر نرفته بودم که اسب مرا به زمین انداخت. و گفتم: شگفتا! پیامبر (ص) فرمود بهتر است اسب خودت را به سوارکارى بدهى که بهتر باشد، و من مىگویم: «سوارکارترین مردم هستم».
گویند: چون کسى این خبر را به بنى عمرو بن عوف رساند، نیروهاى امدادى سواره و پیاده رسیدند. اسب سواران و شتر سواران، پیادگان و گروهى هم با خر و استر خود را به ذى قرد رساندند.
مسلمانان ده شتر را از دشمن پس گرفتند، و ده شتر دیگر را آنها با خود بردند. محرز بن نضله، همپیمان بنى عبد الاشهل بود. گویند: چون فریاد آماده باش برخاست، اسبى از محمد بن مسلمه که نامش ذو اللّمه بود، و آنرا در محوطه خانهاش بسته بود، به شنیدن صداى خروش اسبهاى دیگر صیحه کشید و به جست و خیز آمد، و همچنان که بسته بود تلاش مىکرد. زنها به محرز گفتند: مدتهاست که از این اسب مواظبت شده است، و همانطور که مىبینى آماده است.
اگر مىخواهى سوار شو و خود را به لشکر برسان. در این موقع محرز متوجه شد که پرچم رسول خدا (ص) از ناحیه عقاب عبور کرد و آن را سعد بر دوش داشت. گویند، محرز شتابان سوار بر آن اسب شد، و صحراى قنات را پیمود و از مقداد هم جلو افتاد، و در منطقه هیفا(4) به دشمن رسید. از آنها خواست که براى جنگ بایستند و آنها ایستادند. محرز ساعتى با آنها با
نیزه جنگ کرد، مسعده به او حمله آورد، و با نیزه به پشت او زد، و نیزه محرز هم شکسته شده بود. اسب محرز او را فرو افکند و گریخت و به جاى خود در مدینه برگشت. همینکه زنها و اهل خانه اسب را دیدند، گفتند: محرز کشته شده است. و گفتهاند: محرز بر اسبى از عکاّشة بن محصن سوار بود که نامش جناح بود، و مدتى سواره جنگ کرد. و گویند: کسى که محرز بن نضله را کشت، مردى به نام اوثار بود. عبّاد بن بشر به اوثار روى آورد و به جنگ با یک دیگر پرداختند، و آن قدر نیزه به یک دیگر زدند که نیزههاى آن دو شکست، و سپس با شمشیر به یک دیگر حمله کردند. عبّاد بن بشر اوثار را گرفت و با خنجرى که همراه داشت ضربهاى زد و او را کشت.
عمر بن ابى عاتکه، از قول عروه برایم نقل کرد که گفته است: اوثار، و پسرش عمرو، هر دو بر اسبى به نام فرط دو ترکه سوار شده بودند، و عکّاشة بن محصن هر دو را کشت.
زکریا بن زید، از قول امّ عامر، دختر یزید بن سکن برایم نقل کرد که گفته است: من هنگام عزیمت محرز براى پیوستن به سپاه رسول خدا (ص) حضور داشتم. به خدا قسم همان طور که بر روى کوشکهاى خود بودیم، متوجه بپا خاستن گرد و غبار شدیم که ناگاه ذو اللّمه (کاکلى) اسب محمد بن مسلمه پیدا شد و آهنگ طویله خود کرد. گفتم: به خدا قسم محرز کشته شد. مردى از قبیله را سوار بر همان اسب کردیم، و گفتیم: برو از حال رسول خدا خبر بگیر، و سریع پیش ما بر گرد و خبر بیاور. او اسب را به تاخت در آورد و به هیفا رفت، و خبر سلامتى پیامبر (ص) را براى ما آورد. و ما خدا را به شکرانه سلامتى رسول خدا سپاس گفتیم.
ابن ابى سبره، از صالح بن کیسان برایم نقل کرد که محرز بن نضله یک روز قبل از شهادت خود گفته است: در خواب دیدم که آسمان براى من گشوده شد، و من وارد آسمان دنیا شدم و به آسمان هفتم و سپس به سدرة المنتهى رسیدم، و سروشى به من گفت: اینجا منزل تو است. من خواب خود را با ابو بکر که خوابگزارترین مردم بود، در میان گذاشتم. او گفت: مژده باد تو را به شهادت. گوید: یک روز پس از آن محرز کشته شد.
یحیى بن عبد الله بن ابى قتاده، از قول مادر خود، و او از قول پدر خود، برایم نقل کرد که ابو قتاده مىگفت: من مشغول شستشوى سر خود بودم، یک طرف را شسته بودم که متوجه شدم اسبم جروه شیهه مىکشد، و سم به زمین مىکوبد. با خود گفتم: جنگى پیش آمده است.
برخاستم در حالى که نیمه دیگر سرم را نشسته بودم، سوار شدم و بردى هم همراه داشتم، در این موقع رسول خدا (ص) را دیدم که فریاد آماده باش مىکشد. من به مقداد بن عمرو رسیدم، و ساعتى همراه او حرکت کردم. اسب من از اسب او تیز روتر بود و من از او سبقت گرفتم- قبلا
مقداد به من خبر داده بود که مسعده، محرز را کشته است- من به مقداد گفتم: یا باید کشته شوم، و یا قاتل محرز را بکشم. ابو قتاده اسب خود را راند تا به دشمن رسید. مسعده براى جنگ با او ایستاد، و ابو قتاده با نیزه به او حمله کرد و به پشت او کوبید، و گفت: بگیر که من خزرجى هستم. مسعده به خاک افتاد و مرد. ابو قتاده پایین آمد و برد خود را روى لاشه مسعده انداخت و اسب او را با خود به صورت یدک برد، و به تعقیب دشمن پرداخت تا به پیشتازان مسلمانان رسید.
چون مسلمانان از پى رسیدند و برد ابو قتاده را بر روى جسد مسعده دیدند، پنداشتند که ابو قتاده کشته شده است و انا لله و انا الیه راجعون گفتند. پیامبر (ص) فرمود: نه، این را ابو قتاده کشته و برد خود را بر او افکنده است تا معلوم باشد که به وسیله او کشته شده است. حال هم اسب و جامه و سلاح این کشته را به ابو قتاده تسلیم کنید، و ابو قتاده همه را براى خود برداشت.
قبلا سعد بن زید جامه و سلاح مسعده را برداشته بود، که پیامبر (ص) فرمودند: نه به خدا قسم ابو قتاده او را کشته است، جامه و سلاح را به او تسلیم کن.
عبد الله بن ابى قتاده، از قول پدرش برایم نقل کرد که مىگفت: در آن روز چون پیامبر (ص) به من رسیدند، نگاهى به من کرده و فرمودند: خداوندا به زیبایى موى و چهره ابو قتاده برکت بده! و فرمودند: چهرهات شادان است و شاد باد. گفتم: و چهره تو هم اى رسول خدا (ص) چنین باد. پرسیدند: مسعده را تو کشتى؟ گفتم: آرى. پرسیدند: این زخمى که به چهرهات هست چیست؟ گفتم: تیر خوردم. فرمود: نزدیک بیا! نزدیک رفتم. رسول خدا (ص) آب دهان خود را بر آن مالیدند. آن زخم نه چرک کرد و نه نشانى از آن بر جاى ماند. گویند: با آنکه ابو قتاده در هفتاد سالگى در گذشت، چهره او چون جوانان پانزده ساله مىنمود. ابو قتاده مىگوید: پیامبر (ص) در آن روز اسب و اسلحه مسعده را به من بخشیدند، و براى من دعا فرمودند.
ابن ابى سبره، از قول سلیمان بن سحیم برایم نقل کرد که سعد بن زید اشهلى مىگفت: در روز سرح چون خبر آماده باش به ما رسید، من در محله بنى عبد الاشهل بودم. زره پوشیدم و مسلح شدم، و بر اسب آماده و ورزیده خودم که نامش نجل بود سوار شدم، و به حضور پیامبر (ص) رسیدم. آن حضرت زره و مغفر پوشیده بود و فقط چشمهایش دیده مىشد، و در این هنگام سواران به طرف ناحیه قناة مىرفتند. پیامبر (ص) متوجه من شده و فرمودند: حرکت کن! تو را فرمانده سواران کردم، بروید تا من هم انشاء الله به شما ملحق شوم. من ساعتى اسب خود را با شتاب راندم، و بعد آزادش گذاشتم و به حال خود مىرفت. به اسبى درمانده برخوردم و با خود گفتم این حیوان چیست؟ و به جسد مسعده عبور کردم که او را ابو قتاده کشته بود، و بعد به
جسد محرز بن نضلة رسیدم و این امر مرا خوش نیامد (فال بدزدم). بعد به مقداد بن عمرو، و معاذ بن ماعص رسیدم، و گرد و خاک سواران را دیدم که ابو قتاده از پى ایشان در حرکت بود، و ابن اکوع را دیدم که پیشاپیش اسبهاى مسلمانان مىدوید و به آنها تیر مىانداخت. دشمن توقفى کرد و ما به آنها رسیدیم و ساعتى با یک دیگر جنگیدیم. من به حبیب بن عیینه حمله بردم و با شمشیر شانه و دوش چپش را قطع کردم. او لگام اسب خود را رها کرد، و اسبش رم کرد و او به زمین افتاد، و من بر او حمله بردم و کشتمش و اسبش را گرفتم. شعار ما در آن جنگ «امت، امت» «بمیر بمیر» بود. واقدى گوید: درباره کشته شدن حبیب بن عیینه روایت دیگرى هم شنیدهام که چنین است: موسى بن محمد بن ابراهیم، از قول پدرش برایم نقل کرد: چون مسلمانان با دشمن برخوردند و محرز بن نضلة کشته شد، ابو قتاده در طلب خون او حمله برد و مسعده را به قتل رساند. عکّاشة بن محصن هم اوثار و عمرو بن اوثار را کشت. حبیب بن عیینه همراه با فرقة بن مالک بن حذیفة بن بدر، بر اسبى سوار بودند و مقداد بن عمرو، هر دو را کشت.
گویند: مردم در ذى قرد جمع شدند و پیامبر (ص) نماز خوف گزاردند.
سفیان بن سعید، و ابن ابى سبره، با اسناد خود برایم از عبد الله بن عباس روایت کردند که گفت: پیامبر (ص) رو به قبله ایستادند و گروهى از مسلمانان پشت سر آن حضرت صف بستند، و گروهى دیگر رویاروى دشمن بودند. پیامبر با گروهى که پشت سرش بودند یک رکعت نماز گزاردند و دو سجده به جاى آوردند. آنگاه آنها جاى خود را عوض کردند، و دیگران آمدند و پیامبر (ص) با آنها هم، همچنان یک رکعت نماز گزاردند، یعنى پیامبر (ص) دو رکعت نماز گزاردند، و هر یک از مسلمانان یک رکعت.
مالک بن ابى الرّجّال، از قول عمارة بن معمر، برایم نقل کرد: پیامبر (ص) یک شبانه روز در ذى قرد توقف فرمود، و در پى به دست آوردن اخبار از دشمن بود و به هر صد نفر از اصحاب خود یک شتر براى نحر کردن داد، و آنها پانصد نفر، و به قولى هفتصد نفر بودند. گویند: پیامبر (ص) در این جنگ ابن امّ مکتوم را در مدینه جانشین خود فرمود. و سعد بن عباده هم همراه سیصد نفر از قبیله خود عهدهدار پاسدارى از مدینه گردید و پنج شب این کار را انجام داد تا رسول خدا (ص) به مدینه برگشتند.
سعد بن عباده چند بار خرما و ده پروارى به ذى قرد به حضور پیامبر (ص) فرستاد. و پسرش قیس بن سعد بر اسبى که معروف به ورد (گل سرخ) بود همراه سواران خرما و شترهاى پروارى را به حضور پیامبر (ص) آورده بود.
پیامبر (ص) به قیس بن سعد بن عباده فرمودند: پدرت تو را سواره فرستاد و مایه تقویت
مجاهدان گردید، و در عین حال مدینه را از دشمنان حراست کرد، و دعا فرمود: پروردگارا بر سعد و خاندان سعد رحمت فرست و مهربانى فرماى. و فرمود: سعد بن عباده مرد بسیار خوبى است. خزرجىها به پیامبر (ص) گفتند اى رسول خدا، او پایه خاندان ماست و سرور ما و پسر سرور ماست. آنها در خشک خشکسالیها به مردم خوراک مىدادند، و مشکلات مردم را بدوش مىکشیدند، و عهدهدار پذیرایى میهمانان بودند، و در سختیها به مردم عطا و بخشش مىکردند، و گرفتاریهاى قبیله را مرتفع مىکردند. پیامبر (ص) فرمود: گزیدگان مسلمانان در صورتى که در مورد دین خود بیندیشند همان گزیدگان دوره جاهلیت هستند.
چون پیامبر (ص) کنار چاه همّ رسید، مسلمانان گفتند: اى رسول خدا آیا این چاه را مصادره نمىکنید؟ فرمودند: خیر، ولى یک نفر این چاه را بخرد و بهاى آن صدقه داده شود. طلحة بن عبید الله آن را خرید و وقف کرد.
موسى بن محمد، از قول پدر خود برایم روایت کرد: پیش از رسیدن پیامبر (ص) به ذى قرد مقداد بن عمرو فرمانده سواران بود.
محمد بن فضل بن عبید الله بن رافع بن خدیج، از قول ثعلبة بن ابى مالک برایم نقل کرد:
سعید بن زید فرمانده سواران بوده است.
او به حسّان بن ثابت اعتراض کرد و گفت: چرا در شعر خود مقداد را فرمانده قرار دادى؟
و حال آنکه مىدانستى که پیامبر (ص) مرا به فرماندهى منصوب فرموده بود، و مىدانى که چون فریاد آمادهباش برخاست مقداد نخستین کسى بود که ظاهر شد، و پیامبر (ص) به او گفتند:
فعلا تو برو تا بقیه سواران برسند. و او رفت، و سپس ما به حضور پیامبر (ص) رسیدیم و مقداد رفته بود، و پیامبر (ص) من را به امیرى منصوب فرمود. حسّان گفت: اى پسر عمو، به خدا قسم من نظرى نداشتم، فقط به رعایت قافیه اشعار خود مقداد را در شعر آوردم.(5) سعد بن زید سوگند خورد که هرگز با حسان صحبت نکند. در نظر ما هم آنچه که ثابت است فرماندهى سعد بن زید اشهلى است.
گویند، چون پیامبر (ص) به مدینه رسید، زن ابو ذر در حالى که سوار بر ناقه قصواى آن حضرت بود به مدینه آمد. ناقه پیامبر (ص) و همچنین شتر نر ابو جهل که مسلمانان آن را به غنیمت گرفته بودند، میان همان گله بود. زن ابو ذر به خدمت پیامبر (ص) آمد و اخبار مربوطه را به حضرت داد و گفت: اى رسول خدا، من نذر کردم که اگر خداوند مرا به وسیله این ناقه نجات
دهد، آن را بکشم و از کبد و کوهانش بخورم. پیامبر (ص) لبخندى زدند و فرمودند: چه پاداش بدى براى حیوان تعیین کردهاى، خداوند تو را بر پشت او به اینجا آورده و به وسیله او نجات یافتهاى، حالا پاداش آن این است که آن را بکشى؟! نذر در آنچه که مالک آن نیستى، و در آنچه که معصیت خدا باشد درست نیست، آن هم شترى از شتران من است، به سوى اهل خود برگرد، خدا برکتت دهد.
فائد، خدمتگزار عبد الله، از قول سلمى مادر بزرگ عبد الله برایم نقل کرد که او گفته است: بر در خانه رسول خدا (ص) چشمم به یکى از ماده شترهاى پر شیر پیامبر (ص) که نامش سمراء بود افتاد و حیوان را شناختم. خدمت پیامبر (ص) رفتم و گفتم: این شتر شما بر در خانه است. پیامبر (ص) شادمان از خانه بیرون آمد، و دیدیم که سر شتر در دست ابن اخى عیینه است. پیامبر (ص) همینکه شتر را دیدند، شناختند، و به ابن اخى عیینه فرمودند: چه کار دارى؟ گفت: اى رسول خدا این شتر شیرده را هدیه آوردهام. پیامبر (ص) لبخندى زدند و آن را از او گرفتند. یکى دو روز که گذشت، پیامبر (ص) دستور فرمود سه وقیه نقره به ابن اخى عیینه بدهند و او خوشنود نبود. گوید: من به رسول خدا (ص) گفتم: شما در مقابل شتر خودتان به او این همه مزد مىدهید؟ فرمود: آرى، تازه از من خوشنود هم نیست.
گوید: پیامبر (ص) چون نماز ظهر را گزاردند، به منبر رفتند و پس از سپاس و ستایش خدا فرمودند: مردى شترى از آن خودم را که آن را خوب و مانند اهل خودم مىشناسم به من هدیه مىدهد و من مزدش را مىدهم، در عین حال از من خوشنود نیست، به این جهت تصمیم گرفتم که هدیهاى قبول نکنم مگر از کسى که قرشى باشد یا انصارى. ابو هریره گفته است:
پیامبر (ص) ثقفىّ و دوسى را هم فرمودهاند.
1) نام این جنگ در سیره ابن هشام، ذى قرد ثبت شده است، غابه نام جایى است نزدیک مدینه در راه شام.- م.
2) بیضاء، نزدیک ربذه است. (معجم ما استعجم، ص 184).
3) ذى قرد، در فاصله یک روز راه تا مدینه، در راه غطفان است و هم گفتهاند، به فاصله دو روز از مدینه و در راه خیبر است.(وفاء الوفا، ج 2، ص 360).
4) هیفا، نام محلى است در یک میلى چاه مطلب. (وفاء الوفا، ج 2، ص 387).
5) براى اطلاع بیشتر مراجعه کنید به دیوان حسّان، چاپ بیروت، ص 65. یا به سیره ابن هشام، ج 3، ص 298.- م.