موسى بن محمد بن ابراهیم، از قول پدرش برایم روایت کرد: چون پیامبر (ص) از جنگ غابه برگشت، خبر رسید که کاروانى از قریش از شام مىآید. پیامبر (ص)، زید بن حارثه را همراه یکصد و هفتاد سوار روانه فرمود، و آنها کاروان و هر چه را که در آن بود گرفتند. در آن روز مقدار زیادى نقره به دست آوردند که مال صفوان بن امیه بود. برخى از افرادى را هم که همراه کاروان بودند، اسیر کردند که از جمله ایشان: ابو العاص بن ربیع و مغیرة بن معاویة بن ابى العاص بودند. ابو العاص شبانه خود را به مدینه رساند، و سحرگاه خود را به خانه زینب دختر رسول خدا (ص) که همسرش بود، رساند و از او پناه خواست، و زینب او را پناه داد.
چون پیامبر (ص) نماز صبح را خواندند، زینب بر در خانه خود ایستاد و با صداى بلند اعلام
کرد که من ابو العاص را پناه دادهام. پیامبر (ص) به مردم فرمود: شنیدید که زینب چه گفت؟
گفتند: آرى. فرمود سوگند به کسى که جانم در دست اوست من هم پیش از آنکه این مطلب را همان طور که شما شنیدید بشنوم، خبرى از این موضوع نداشتم، به هر حال مؤمنان نسبت به دیگران برترى دارند، دیگران به آنها پناه مىبرند، و ما هم کسى را که زینب پناه داده است پناه دادیم.
چون پیامبر (ص) به خانه خود برگشت، زینب به حضور پدر آمد و استدعا کرد تا اموال ابو العاص را مسترد دارند. پیامبر (ص) پذیرفتند و به زینب دستور فرمودند که ابو العاص با او نزدیکى نکند، چه تا هنگامى که او کافر باشد بر زینب، و زینب بر او حلال نیست.
آنگاه پیامبر (ص) با اصحاب خود صحبت فرمود. کالاهاى افراد مختلفى از قریش همراه ابو العاص بود که مسلمانان همه را حتى طنابها و آفتابهاش را هم پس دادند، و هیچ چیز از او در دست ایشان باقى نماند. ابو العاص به مکه برگشت و کالاهاى هر کس را تسلیم کرد و گفت:
آیا چیزى از کسى باقى مانده؟ گفتند: نه. گفت: اکنون گواهى مىدهم که خدایى جز پروردگار یگانه نیست، و محمد (ص) رسول خداست. من در مدینه اسلام آوردم و فقط به این جهت در مدینه نماندم که ترسیدم شما تصور کنید اسلام آوردم براى اینکه اموال شما را از میان ببرم.
آنگاه ابو العاص به مدینه برگشت و پیامبر (ص) زینب را با همان عقد زناشویى قبلى به او دادند. و گفته شده است که این کاروان به عراق مىرفته است، و راهنماى آن فرات بن حیّان عجلى بوده است.
محمد بن ابراهیم گفت: مغیرة بن معاویه گریخت و آهنگ مکه کرد، و از راه اصلى به طرف مکه مىرفت. سعد بن ابى وقّاص که همراه هفت نفر دیگر از آن راه مىآمدند، او را دیدند و دوباره اسیرش کردند. و گفتهاند، شخصى که او را اسیر کرد خوّات بن جبیر بود که او را با خود به مدینه آورد. آنها براى استراحت از گرما توقف کرده بودند و پیش از غروب وارد مدینه شدند.
محمد بن ابراهیم گفت: ذکوان خدمتگزار عایشه از قول عایشه نقل کرد: پیامبر (ص) به او فرمودند: مواظب این اسیر باش! و از خانه بیرون رفتند. عایشه گوید: من با زنى سرگرم گفتگو شدم و مغیره قرار کرده بود، بدون اینکه من متوجه شوم. پیامبر (ص) برگشتند و مغیره را ندیدند، پرسیدند: اسیر کجاست؟ گفتم: به خدا نفهمیدم، همین الآن اینجا بود و من از او غافل شدم.
پیامبر (ص) فرمودند: خدا دستت را قطع کند! سپس از خانه بیرون رفتند و مردم را صدا زدند، و مردم به سراغ مغیره رفتند و او را در صورین گرفتند و باز آوردند.
عایشه گوید: پیامبر (ص) پیش من آمدند، و من دست خود را مىمالیدم. فرمود: تو را چه
مىشود؟ گفتم: مىخواهم نگاه کنم ببینم دستم چگونه قطع مىشود. مگر شما چنین نفرین نکردى؟ گوید: پیامبر (ص) رو به قبله ایستاد و دستهاى خود را برافراشت، و عرض کرد:
پروردگارا من هم انسانم، گاه خشمگین مىشوم و گاه اندوه مىخورم، همچنان که هر بشرى چنین است، خدایا من هر مرد یا زن مؤمنى را که نفرین کردم، نفرین مرا بر او رحمت قرار ده.
1) میان عیص و مدینه چهار شب راه است. (طبقات ابن سعد، ج 2، ص 63).