جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏سریّه عبد الرحمن بن عوف به دومة الجندل در شعبان سال ششم‏

زمان مطالعه: 3 دقیقه

سعید بن مسلم بن قمّادین، از عطاء بن ابى رباح، از ابن عمر برایم نقل کرد که گفته است:

پیامبر (ص) عبد الرحمن بن عوف را احضار فرمود و گفت: آماده شو که من بخواست خداوند امروز یا فردا تو را به سریّه‏اى اعزام خواهم داشت.

ابن عمر گوید: چون این را شنیدم گفتم: فردا براى نماز صبح به حضور پیامبر (ص) خواهم رفت، تا سفارشهاى آن حضرت را به عبد الرحمن بن عوف بشنوم.

گوید: سحرگاه براى نماز به مسجد رفتم. ابو بکر و عمر و گروهى از مهاجران که عبد الرحمن بن عوف هم میانشان بود، در مسجد بودند. معلوم شد پیامبر (ص) دستور داده بودند که عبد الرحمن همان شبانه به دومة الجندل برود، و آنها را به اسلام دعوت کند. همراهان او که هفتصد نفر پیاده بودند، پیش از سحر بیرون رفته و در جرف لشکر فراهم کرده بودند.

پیامبر (ص) به عبد الرحمن گفتند: چه چیز تو را از یارانت باز داشته است؟ گفت: ملاحظه مى‏کنید که جامه سفر بر تن دارم و دوست مى‏داشتم که یک بار دیگر شما را زیارت کنم. ابن عمر گوید: عبد الرحمن عمامه‏اى بر سر پیچیده بود. پیامبر (ص) او را فراخواندند و مقابل خود نشاندند، و با دست خود عمامه او را باز کردند، و عمامه سیاهى براى او بستند، و دنباله آن را میان کتف او آویختند، و فرمودند: اى پسر عوف چنین عمامه ببند! و ابن عوف شمشیر بسته بود. آنگاه پیامبر (ص) فرمودند: به نام خدا به جهاد برو و فقط در راه خدا با کافران جنگ کن، مکر و فریب مکن، و هیچ کودکى را نکش. سپس پیامبر (ص) دستهاى خود را گشود، و فرمود: اى مردم از پنج چیز پیش از آنکه به شما برسد پرهیز کنید! کم فروشى میان مردمى رایج نمى‏شود، مگر اینکه خداوند آنها را به قحطى و کمى محصول گرفتار مى‏سازد که شاید از آن باز گردند. هیچ مردمى پیمان شکنى نمى‏کنند، مگر اینکه خداوند دشمن را بر ایشان چیره مى‏گرداند. هیچ قومى از پرداخت زکات خوددارى نمى‏کند، مگر اینکه باران آسمان را از ایشان مى‏گیرد، و اگر به خاطر چهارپایان نباشد حتى آب خوردن را هم خواهد گرفت. میان هیچ قومى فحشاء ظاهر نمى‏شود، مگر اینکه خداوند ایشان را گرفتار طاعون مى‏سازد. و هیچ قومى احکام بر خلاف قرآن صادر نمى‏کند، مگر اینکه خداوند آنها را گروه گروه مى‏سازد، و شدت و سخت‏گیرى بعضى را به بعضى دیگر مى‏چشاند.

گوید: عبد الرحمن بن عوف بیرون رفت، و به یاران خود پیوست و به راه افتاد تا به دومة الجندل رسید.

چون در آنجا فرود آمد ایشان را به اسلام دعوت کرد، و سه روز صبر کرد و همچنان آنها را به اسلام فرا مى‏خواند. آنها در آغاز از پذیرش اسلام خوددارى کرده و گفته بودند که پاسخ او جز با شمشیر نخواهد بود، ولى روز سوم اصبغ بن عمرو کلبى که رئیس ایشان و مسیحى بود، مسلمان شد. عبد الرحمن نامه‏اى براى پیامبر (ص) نوشت، و آن را همراه مردى از قبیله جهینه به نام رافع بن مکیث به حضور آن حضرت فرستاد، و ضمن نامه خود به پیامبر (ص) اطلاع داده بود که مى‏خواهد از آن قوم براى خود زن بگیرد. پیامبر (ص) برایش نوشتند که با دختر اصبغ ازدواج کند. عبد الرحمن او را به همسرى گرفت و عروسى کرد، و همراه او به مدینه آمد.

و این بانو، مادر ابى سلمة بن عبد الرحمن بن عوف است.

عبد الله بن جعفر، از صالح بن ابراهیم برایم نقل کرد: پیامبر (ص) عبد الرحمن بن عوف را به سوى قبیله کلب هم اعزام داشت و به او فرمود: اگر مسلمان شدند، با دختر پادشاه یا بزرگ ایشان ازدواج کن. چون عبد الرحمن عوف پیش آنها رسید آنها رسید آنها را به اسلام دعوت کرد.

گروهى پذیرفتند و گروهى پرداخت جزیه را پذیرفتند، و عبد الرحمن بن عوف با تماضر دختر اصبغ بن عمرو که پادشاه ایشان بود، ازدواج کرد و همراه او به مدینه آمد و او مادر ابى سلمه است.