جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏غزوه حدیبیه(1)

زمان مطالعه: 73 دقیقه

ربیعة بن عمیر بن عبد الله بن هرم، و قدامة بن موسى، و عبد الله بن یزید هذلى، و محمد بن عبد الله بن ابى سبره و موسى بن محمد، و اسامة بن زید لیثى، و ابو معشر، و عبد الحمید بن جعفر، و عبد الرحمن بن عبد العزیز، و یونس بن محمد، و یعقوب بن محمد بن ابى صعصعه، و مجمّع بن یعقوب، و سعید بن ابى زید زرقى، و عابد بن یحیى، و محمد بن صالح از عاصم بن عمر، و محمد بن یحیى بن سهل بن ابى حثمه، و یحیى بن عبد الله بن ابى قتاده، و معاذ بن محمد، و عبد الله بن جعفر، و حزام بن هشام از قول پدرش، هر یک از قول گروهى مطالبى درباره این جنگ برایم نقل کرده‏اند. برخى از اینها مطالب خود را از دیگرى شنیده‏اند، گروهى دیگر هم از اشخاص مورد اعتماد در این باره مطالبى به من اظهار داشته‏اند و من مجموعه آنچه را که گفته‏اند مى‏نویسم.

گویند، رسول خدا (ص) در خواب دید که وارد خانه کعبه شد، و سر خود را تراشید، و کلید خانه را گرفت، و همراه کسان دیگرى که به عرفات مى‏رفتند به عرفات رفت و وقوف فرمود.

پیامبر (ص) اصحاب را براى انجام عمره دعوت فرمود، و ایشان هم شتابان آماده خروج شدند.

چند شبى که از شوال باقى مانده بود، بسر بن سفیان کعبى براى دیدار و عرض سلام به حضور پیامبر (ص) آمد، و چون تصمیم داشت که به شهر خود برگردد، پیامبر (ص) فرمودند:

اى بسر عجله مکن، و صبر کن که همراه ما باشى که به خواست خداوند، ما نیت عمره داریم.

بسر در مدینه ماند، و پیامبر (ص) به او دستور فرمودند که شتران قربانى برایش بخرد، و

او خرید و آنها را به ذى الجدر فرستاد. چون هنگام حرکت فرا رسید، دستور فرمود تا شتران قربانى را به مدینه بیاورند، و سپس به ناجیة بن جندب اسلمى دستور دادند تا آنها را پیشاپیش به ذو الحلیفه ببرد، و همو را مأمور مواظبت از آنها فرمود.

یاران پیامبر (ص)، همراه آن حضرت بیرون آمدند و هیچ کس تردید در فتح و پیروزى نداشت، و به خواب پیامبر (ص) اعتماد داشتند. به همین جهت هم سلاحى غیر از شمشیر که آنهم در غلاف بود، با خود حمل نکردند. گروهى از یاران ثروتمند پیامبر همچون ابو بکر، و عبد الرحمن بن عوف، و عثمان بن عفان، و طلحة بن عبید الله هم با خود شتران قربانى برداشتند و در ذى الحلیفه توقف کردند. سعد بن عباده هم چند گاو و شتر براى قربانى با خود برداشت.

عمر بن خطّاب به پیامبر (ص) عرض کرد: در حالى که از ابو سفیان مى‏ترسیم آیا صحیح است که آلات و ابزار جنگى با خود برنداریم؟ پیامبر (ص) فرمودند: مهم نیست، و به هر حال من دوست نمى‏دارم که در حال تشرف براى عمره، با خود اسلحه حمل کنم. سعد بن عباده گفت: اگر اجازه فرمایید اسلحه همراه خود داشته باشیم که اگر از طرف دشمن تهدید شدیم، آماده باشیم. فرمود: من اسلحه برنمى‏دارم، چون خروج من به قصد عمره است. پیامبر (ص)، ابن امّ مکتوم را در مدینه جانشین خود فرمود، و روز دوشنبه اول ماه ذى قعده از مدینه بیرون آمدند. آن حضرت در خانه خود غسل فرمود، و دو جامه صحارى(2) پوشیدند و از در خانه بر قصواء، ناقه خود سوار شدند، و مسلمانان هم بیرون آمدند. هنگام ظهر در ذى الحلیفه نماز گزاردند، و دستور فرمودند تا شترها و گاوهاى قربانى را آوردند و بر آنها جل انداختند، و سپس شخصا شانه برخى از آنها را خراش مختصرى دادند که مشخص باشد، در این حال حیوانها رو به قبله، و سمت راست کاروان بودند. و گفته‏اند که آن حضرت فقط ماده شترى را در شانه راستش علامتى گذاردند، و سپس به ناجیة بن جندب امر فرمودند تا بقیه را علامت گذارى کند و یکى یکى به گردن آنها قلاده ببندد.

مجموع شتران قربانى آن حضرت هفتاد شتر بود، از جمله شتر نر ابو جهل که در بدر به غنیمت گرفته بودند، و آن هم همراه گله رسول خدا (ص) در محل ذى الجدر بود. مسلمانان هم گاوها و شترهاى قربانى خود را علامت گذارى کردند، و به گردن هر یک از آنها قلاده‏اى افکندند.

در این هنگام پیامبر (ص)، بسر بن سفیان را فرا خواندند و او را براى کسب اطلاع روانه داشتند، و به او فرمودند: به قریش خبر رسیده است که من قصد عمره دارم، تو اخبار آنها را به من برسان و اگر قصدى دارند خبر بده. بسر به راه افتاد و پیشاپیش رفت. آنگاه رسول خدا (ص)، عبّاد بن بشر را فرا خواندند و او را همراه بیست سوار مسلمان به عنوان طلیعه گسیل داشتند، و همراه او هم از انصار بودند و هم از مهاجرین. از جمله مقداد بن عمرو، ابو عیّاش زرقى، حباب بن منذر، عامر بن ربیعه، سعید بن زید، ابو قتاده، و محمد بن مسلمه و چند نفر دیگر که همگى اسب سوار بودند. و گفته شده است که فرمانده این گروه سعد بن زید اشهلى بوده است.

آنگاه پیامبر وارد مسجد ذى الحلیفه شدند و دو رکعت نماز گزاردند، و از مسجد بیرون آمدند و بر مرکب خود سوار شدند و همانجا بر در مسجد مرکب خود را رو به قبله نگاه داشتند و محرم شدند و با چهار کلمه تلبیه گفتند:

لبیک، اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک، انّ الحمد و النعمة لک و الملک، لا شریک لک.

بیشتر مسلمانان با احرام آن حضرت محرم شدند، برخى هم در جحفه محرم شدند.

پیامبر (ص) از راه بیداء(3) حرکت کردند. تعداد مسلمانان هزار و ششصد نفر بود، و گفته‏اند هزار و چهار صد نفر بوده، و هم گفته‏اند هزار و پانصد و بیست و پنج نفر بوده‏اند. از قبیله اسلم صد نفر، و به قولى هفتاد نفر، همراه آن حضرت بودند، چهار زن هم همراه ایشان بودند: امّ سلمه همسر پیامبر (ص)، و امّ عماره، و امّ منیع، و امّ عامر اشهلى.

پیامبر (ص) به هر یک از اعراب میان مدینه و مکه که مى‏رسیدند، از آنها مى‏خواستند که همراه ایشان حرکت کنند، و آنها بهانه مى‏آوردند که کار دارند و اموال و زن فرزندانشان بدون سرپرستند. این قبایل عبارت بودند از: بنى بکر، مزینه و جهینه که با یک دیگر مى‏گفتند، آیا محمد مى‏خواهد به وسیله ما با قومى جنگ کند که از لحاظ مرکب و اسلحه کاملا آماده‏اند؟

حتما محمد و اصحابش یک لقمه چرب و نرم خواهند بود! و هرگز نه خودش و نه یارانش از این سفر برنخواهند گشت! زیرا نه عده‏اى دارند و نه ساز و برگى، و به سوى قومى مى‏روند که هنوز خاطره بدر و کشته‏شدگان را در سینه دارند.

پیامبر (ص)، سواران را پیشاپیش فرستادند، و سپس ناجیة بن جندب را با قربانیها روانه‏

فرمود، و گروهى از جوانان قبیله اسلم هم همراه ناجیه بودند. مسلمانان هم قربانیهاى خود را همراه ناجیه فرستادند.

روز سوم پیامبر (ص)، در ناحیه ملل بودند، و نزدیک غروب از آنجا حرکت فرموده و در ناحیه سیّاله نماز شام گزاردند، و صبح در منطقه روحاء بودند. در آنجا با گروههایى از مردم بنى نهد برخورد فرمودند که تعدادى شتر و گوسپند همراهشان بود. پیامبر (ص) آنها را به اسلام دعوت فرمود که نپذیرفتند، ولى مقدارى شیر همراه مردى براى رسول خدا فرستادند. آن حضرت آن را نپذیرفت و فرمود: من هدیه مشرکان را نمى‏پذیرم. و دستور داد تا آن شیر را از ایشان بخرند، و خریدند و مایه خوشنودى ایشان گردید.

گروهى دیگر هم سه سوسمار گرفته بودند که آنها را براى مسلمانان آوردند و تنى چند از بزرگان لشکر آن را خریدند، و خواستند که بخورند و بر محرم‏ها هم پیشنهاد کردند که از آن بخورند. ایشان خوددارى کردند و گفتند باید از رسول خدا بپرسیم، و چون از آن حضرت پرسیدند فرمود: بخورید زیرا فقط در حالت احرام خوردن شکارى حرام است که خودتان آن را شکار کرده باشید یا براى شما شکار کرده باشند. گفتند: به خدا قسم ما اینها را شکار نکرده‏ایم، و براى ما هم آن را شکار نکرده‏اند، بلکه این عربها سوسمارها را شکار کرده‏اند بدون اینکه بدانند که با ما برخورد خواهند کرد. و اکنون آنها را به ما هدیه کرده‏اند. اینها مردمى دوره گردند، امروز در اینجایند و فردا در سرزمینى دیگر و به دنبال ابرهاى پاییزى حرکت مى‏کنند، تا به سرزمینى سبز و خرم در نواحى ملل برسند.

پیامبر (ص)، مردى از آنها را فرا خوانده و پرسیدند: به کجا مى‏روید؟ گفت: به ما گفته‏اند که یک ماه قبل، در ناحیه ملل باران باریده، ما کسى را براى جستجو فرستادیم. او برگشت و گفت: در آنجا گوسپندان و شتران سیر شده‏اند، و آبگیرها پر از آب است. اکنون مى‏خواهیم به آن سرزمین برویم.

عبد العزیز بن محمد، با اسناد خود از ابو قتاده برایم نقل کرد که گفته است: من هم با دیگران، در عمره حدیبیه همراه رسول خدا (ص) بودیم. گروهى از ما محرم بودند و گروهى هنوز محرم نشده بودند، و من هم محرم نبودم. چون به ابواء رسیدیم، من گورخرى دیدم، اسب خود را زین کردم و سوار شدم، و به یکى از افراد محرم گفتم: کمند مرا بده! و او خوددارى کرد.

گفتم: نیزه‏ام را بده! باز هم خوددارى کرد. من خود پیاده شدم و کمند (تازیانه)، و نیزه‏ام را برداشتم و سوار شدم و به گورخر رسیدم و آن را کشتم، و لاشه او را پیش دوستان محرم و محلّ خود آوردم. آنهایى که محرم بودند، در خوردن گوشت آن تردید کردند. پیامبر (ص)، کمى‏

از ما جلوتر رفته بودند. ما به حضور ایشان رسیدیم، و در آن مورد سؤال کردیم. فرمود: چیزى از آن همراه شماست؟ گفتیم: آرى، و یک سردست گورخر را تقدیم کردیم، و ایشان همان طور که محرم بودند از آن خوردند. گوید: به ابو قتاده گفتیم: چه چیز موجب شد که از پیامبر (ص) عقب بمانید؟ گفت: مشغول پختن گوشتهاى گورخر شدیم، و چون پخته شد، به حضور آن حضرت رسیدیم.

عبد الرحمن بن عبد العزیز، با اسناد خود از ابن عباس برایم نقل کرد که صعب بن جثّامه به او گفته است: در منطقه ابواء گورخرى به رسول خدا (ص) هدیه کردم، ولى پیامبر (ص) آن را نپذیرفتند، و چون متوجه ناراحتى من شدند، و در چهره من آثار آن را ملاحظه کردند، گفتند:

علت اینکه این هدیه را رد کردم این بود که محرم بودم.

گوید: در آن روز من از رسول خدا (ص) پرسیدم: گاهى در سپیده دم به دشمن حمله و غارت مى‏بریم، و بعضى از نوجوانان و کودکان در حالى که به زیر شکم اسبها پناه برده‏اند به چنگ ما مى‏افتند، حکم آن چیست؟ فرمود: آنها هم همراه پدرانشان هستند.

همو گوید: شنیدم پیامبر مى‏گفت: هیچ قرقگاهى نیست مگر براى خدا و رسول او. و گفته شده است که گورخر زنده بود.

عبد الرحمن بن حارث، از قول پدر بزرگ خود، و او از ابو رهم غفارى نقل مى‏کرد که، گفته است: چون پیامبر (ص) به ابواء فرود آمدند، ایماء بن رحضه چند گوساله پروار و صد گوسپند، و دو شتر که شیر حمل مى‏کردند، به ایشان اهداء کرد، و آنها را به وسیله پسر خود خفاف بن ایماء فرستاده بود. خفاف چون به حضور رسول خدا (ص) رسید، به آن حضرت گفت: پدرم این پرواریها و شیر را به حضورتان تقدیم داشته است. پیامبر (ص) از او پرسیدند:

شما از چه وقتى به اینجا آمده‏اید؟ گفت به تازگى، زیرا آب منطقه خودمان خشک شد، و ما دامها را براى چرا به این منطقه آوردیم. پیامبر (ص) پرسیدند: این سرزمین چگونه است؟ گفت:

شترها سیر مى‏شوند، بزها و گوسپندها که معلوم است. پیامبر (ص)، هدیه او را پذیرفتند، و دستور دادند تا گوسپندها را میان اصحاب تقسیم کنند، و شیر را هم در ظرف بزرگى ریختند که همگى آشامیدند تا تمام شد، و پیامبر (ص) براى آنها دعا و تقاضاى برکت فرمود.

ابو جعفر غفارى، از قول اسید بن اسید برایم نقل کرد که، مى‏گفت: در آن روز از طرف قبیله ودّان سه چیزى به رسول خدا (ص) اهداء شد: مقدارى خوراکى، و چند گیاه معطر، و مقدارى خیار نوبر. پیامبر (ص)، شروع به خوردن خیار و ریشه‏هاى معطر فرمود و بسیار خوشش آمد، و دستور فرمود تا مقدارى هم براى ام سلمه ببرند. پیامبر (ص) این هدیه را

پسندیدند، و امّ سلمه آن را به همراهان خود نشان مى‏داد که نوبرانه بود.

سیف بن سلیمان، از مجاهد، از عبد الرحمن بن ابى لیلى، از کعب بن عجره برایم نقل کرد، که مى‏گفت: هنگامى که در ابواء بودیم، پیامبر (ص) بالاى سر من ایستادند، و من مشغول فوت کردن به آتش زیر دیگ بودم، و شپش در موهایم لانه کرده بود، و محرم بودم. پیامبر (ص) از من پرسیدند: شپشهاى سرت آزارت مى‏دهد؟ گفتم: آرى. فرمود: سرت را بتراش. گوید: در مورد همه این آیه نازل شد: فَفِدْیَةٌ مِنْ صِیامٍ أَوْ صَدَقَةٍ أَوْ نُسُکٍ …(4)- فدیه آن، آن است که روزه گیرد، یا صدقه دهد، یا قربانى کند.

گوید: پیامبر (ص) امر فرمودند که گوسپندى بکشم، یا سه روز روزه بگیرم، و اى به شش فقیر، به هر یک دو کیلو طعام بدهم، و هر یک را که انجام دهم کافى است. گویند: کعب بن عجره گاوى را علامت گذارى کرد و بر گردنش قلاده بست که قربان کند.

ناجیة بن جندب گوید: همینکه به ابواء رسیدیم، یکى از شترهاى قربانى، از حرکت باز- ماند. من پیش پیامبر (ص) آمدم و خبر دادم. فرمود: او را بکش و قلاده‏اش را با خونش رنگین ساز، و خودت و همراهانت از گوشت آن چیزى نخورید، و تمام گوشت را به مردم واگذار.

چون پیامبر (ص)، به جحفه رسیدند، در آنجا آبى ندیدند، پس مردى را همراه شتران آبکش به خرّار فرستاد. آن مرد اندکى رفت و با شتران آبکش برگشت، و گفت: اى رسول خدا، به واسطه ترس حتى یک قدم هم نمى‏توانم پیش بروم. پیامبر (ص) فرمودند: بنشین! و مرد دیگرى را همراه شتران آبکش فرستادند، او هم چون به جایى رسید که اولى رسیده بود، ترسید و برگشت. پیامبر (ص) فرمودند: تو را چه شده است؟ بیمارى؟ گفت: نه، سوگند به کسى که تو را به حق مبعوث فرموده است، از ترس نمى‏توانم پیش بروم. پیامبر به او هم فرمودند: بنشین! و مرد دیگرى را اعزام فرمودند. او هم کمى از محلى که آن دو نفر برگشته بودند جلوتر رفته بود، که همچنان ترس بر او غلبه کرد و برگشت. پیامبر (ص)، مردى از اصحاب خود را برگزیدند، و او را همراه سقاها و شتران آبکش روانه فرمود. مسلمانان تقریبا شکى نداشتند که اینها هم باز- خواهند گشت، چه مراجعت دیگران را دیده بودند، ولى آن گروه به خرّار رسیدند و آب برداشتند و با آب آمدند.

پیامبر (ص) دستور فرمود زیر درختى را جارو کنند، و در آنجا براى مردم خطبه خواند و فرمود: اى مردم من وسیله اجر و پاداش براى شما بودم و هستم، اکنون هم میان شما چیزى‏

گذاشته‏ام که تا هنگامى که به آن متوسل باشید گمراه نخواهید شد، کتاب خدا و سنت او در دست شماست(5) و هم گفته‏اند که فرمود: من کتاب خدا و سنت پیامبرش را براى شما باقى گذاشتم.

چون خبر خروج رسول خدا (ص) به سوى مکه به اطلاع مشرکان رسید، آنها را ترساند.

پس گرد آمدند و با خردمندان خود مشورت کردند و گفتند: محمد مى‏خواهد به بهانه عمره با سپاه خود به شهر ما در آید، و این خبر به گوش اعراب برسد و معروف شود که شهر ما را با جنگ گشوده است، مخصوصا که موضوع جنگ میان ما و او معلوم است. سوگند به خدا، مادام که چشم یک نفر از ما باز باشد این مسئله امکان نخواهد داشت، و در این مورد رأى خود را اظهار کنید. آنها تصمیم گرفتند که هر تصمیمى را که خردمندانشان گرفتند، اجرا کنند. و صفوان بن امیّه، و سهل بن عمرو، و عکرمة بن ابى جهل را مورد مشورت قرار دادند.

صفوان بن امیّه خطاب به مردم گفت: ما هیچ کارى را بدون اطلاع شما انجام نخواهیم داد، فعلا چنان مصلحت مى‏بینم که دویست سوار به ناحیه کراع الغمیم بفرستیم و مردى چابک را به فرماندهى آنها منصوب کنیم. قریش گفتند: کار خوبى است. و عکرمة بن ابى جهل، و به قول دیگرى خالد بن ولید را به فرماندهى سواران منصوب کردند و آنها را پیشاپیش فرستادند.

قریش از همه قبایلى که از ایشان اطاعت مى‏کردند، خواستند که براى جنگ بیرون روند.

قبیله ثقیف با ایشان هماهنگ شد و خالد بن ولید را هم با سواران فرستادند. قریش جاسوسان خود را بر روى کوهها، تا کوهى که معروف به وزر (قله بلند) بود قرار دادند. تعداد جاسوسان قریش ده مرد بودند که حکم بن عبد مناف آنها را سرپرستى مى‏کرد. آنها که بر روى کوهها مستقر بودند، اخبار مربوط به حضرت رسول را آهسته به یک دیگر مى‏رساندند تا خبر به ناحیه بلدح(6) به قریش برسد. قریش در آن منطقه، خیمه‏ها زده و بناهایى هم ساخته بودند و زنها و بچه‏هاى خود را به آنجا برده و اردو زده بودند.

بسر بن سفیان وارد مکه شده بود و گفتار قریش را مى‏شنید، و رفتار آنها را تحت نظر داشت. بعد برگشت، و در منطقه آبگیر ذات الاشطاط که بعد از سرزمین عسفان قرار دارد به حضور حضرت پیامبر (ص) رسید.

همینکه پیامبر (ص) او را دیدند، پرسیدند: اى بسر چه خبر؟ گفت: اى رسول خدا، من از پیش قوم تو که بیرون آمدم شنیدم کعب بن لؤى، و عامر بن لؤى که از حرکت شما آگاه شده‏

بودند، سخت ترسیده‏اند و بیم داشتند که مبادا با جنگ و ستیز وارد مکه شوید. بدین جهت، رجاله و کسانى را که فرمان ایشان را اطاعت مى‏کنند علیه شما برانگیخته‏اند و حرکت کرده‏اند، و شتران باردار و ناقه‏هاى کره‏دار را هم با خود آورده و پوست پلنگ بر تن کرده‏اند تا شما را از ورود به مسجد الحرام منع کنند. به همین منظور به ناحیه بلدح کوچیده‏اند و آنجا خیمه و خرگاه زده و ساختمانهایى هم ساخته‏اند، و من دیدم که بزرگان ایشان گاو و گوسپند پروار مى‏کشند، و در خانه‏هاى خود رجاله را اطعام مى‏کنند، و خالد بن ولید را فرمانده دویست سوار کرده‏اند و سواران آنها هم اکنون در محل غمیم هستند، همچنین جاسوسانى بر روى کوهها گمارده‏اند. پیامبر (ص) فرمود: این خالد بن ولید است که در غمیم فرماندهى مشرکین را بر عهده دارد.

پیامبر (ص) براى ایراد خطبه، میان مسلمانان بپا خاستند، و چنانکه باید و شاید خدا را ستودند و سپس فرمودند: اى گروه مسلمانان، عقیده شما در مورد اینهایى که سرسپردگان خود را فرا خوانده‏اند تا مرا و شما را از مسجد الحرام باز دارند چیست؟ آیا عقدیه دارید که ما به راه خود ادامه دهیم و با هر کس مانع رفتن ما به مکه شد بجنگیم؟ یا آنکه این گروه را به حال خود بگذاریم و به سراغ اهل ایشان برویم و با آنها جنگ کنیم؟ اگر اینها ما را تعقیب کردند، گردنهایشان را که خداوند باید قطع کند قطع مى‏کنیم، و اگر هم از پاى نشستند، اندوهگین و مصیبت زده خواهند بود.

ابو بکر بر پا خاست و گفت: گر چه خدا و رسول او داناترند، ولى اى رسول خدا، عقیده ما این است که به راه خود ادامه دهیم و هر کس که مانع ما شد، با او بجنگیم. پیامبر (ص) فرمود:

توجه دارید که سوارکاران قریش به فرماندهى خالد بن ولید در غمیم هستند. ابو هریره گوید: من هیچ کس را ندیده‏ام که به اندازه رسول خدا (ص) با یاران خود مشورت کند، و البته مشورت آن حضرت فقط در مورد جنگ بود و بس.

گوید: مقداد بن عمرو برخاست، و گفت: اى رسول خدا، ما سخنى را که بنى اسرائیل به موسى گفتند که اذهَب أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ(7)- تو و پروردگارت بروید و جنگ کنید و ما در اینجا نشسته‏ایم- نمى‏گوییم، بلکه مى‏گوییم: تو و پروردگارت بروید و جنگ کنید، ما هم همراه شما مى‏جنگیم. سوگند به خدا، اى رسول خدا اگر ما را به برک الغماد(8) ببرى، همگى‏

همراه تو خواهیم بود، و حتى یک نفر از ما در اینجا باقى نخواهد ماند. اسید بن حضیر هم صحبت کرد و گفت: اى رسول خدا، عقیده ما هم این است که به راه خود ادامه دهیم و براى همان منظورى که حرکت کرده‏ایم برویم، و اگر کسى ما را از آن باز داشت، با او بجنگیم. پیامبر (ص)، فرمود: ما براى جنگ با هیچ کس بیرون نیامده‏ایم، ما فقط قصد عمره داریم.

بدیل بن ورقاء هم با گروهى از یارانش، با رسول خدا ملاقات کرد و گفت: شما در مورد جنگ با قوم خودت که سران عرب هستند، فریفته شده‏اى، به خدا قسم من هیچ کس را که آبرویى داشته باشد، همراه تو نمى‏بینم، بعلاوه آنچنان که مى‏بینم شما هیچ گونه سلاحى هم ندارید. ابو بکر در پاسخ او گفت: تو فلان لات را مى‏خورى! بدیل گفت: اگر این نبود که بر گردن من حقى داشتى، پاسخت را مى‏دادم، به خدا قسم هیچ کس نمى‏تواند این اتهام را به ما بزند. ما همواره دوست داشته‏ایم که محمد پیروز شود. ولى حالا مى‏بینم که قریش با همه افراد و اموال خود بقصد جنگ با شما به منطقه بلدح بیرون آمده‏اند و همه دامهاى خود را هم همراه آورده‏اند، و در مورد اطعام لشکر بر یک دیگر پیشى مى‏گیرند. هر کس که پیش آنها مى‏آید پرواریها را به خوراکش مى‏دهند، و بدین وسایل خود را براى جنگ با شما تقویت مى‏کنند، بنابر این تصمیم خود را بگیرید و درست بیندیشید.

سعید بن مسلم بن قمادین، از قول عثمان بن ابى سلیمان برایم نقل کرد که مى‏گفت: قریش میهمانى مى‏دادند و اموال زیادى جمع کرده و صرف اطعام گروههایى مى‏کردند که دور ایشان جمع شده بودند، و از آنها در چهار محل پذیرایى مى‏کردند: در دار النّدوه براى جماعت خودشان، و صفوان بن امیّه، و سهیل بن عمرو، و عکرمة بن ابى جهل، و حویطب بن عبد العزّى در خانه‏هاى خود از مردم پذیرایى مى‏کردند.(9)

ابن ابى حبیبه، از قول داود بن حصین برایم نقل کرد: خالد بن ولید همراه سواران خود نزدیک پیامبر (ص) رسید، و نگاهى به اصحاب رسول خدا کرد. آنگاه میان سپاه پیامبر و سمت قبله صف کشید. او دویست سوار به همراه داشت. پیامبر (ص)، به عبّاد بن بشر دستور فرمود تا با سواران پیش رود، و او هم در برابر خالد صف کشید.

داود گوید: عکرمه، از ابن عباس نقل کرد: چون هنگام نماز ظهر فرا رسید، بلال اذان و اقامه گفت و پیامبر (ص) رو به قبله ایستادند، و مردم پشت سر آن حضرت صف نماز تشکیل‏

دادند و بعد از اتمام همچنان به حال آماده باش در آمدند.

خالد بن ولید گفت: اینها در حال غفلت بودند، و اگر حمله مى‏کردیم گروهى را مى‏کشتیم، امّا باز هم ساعت نماز فرا خواهد رسید، و نماز در نظر آنها محبوب‏تر از جانها و فرزندانشان است. گوید: در فاصله نماز ظهر و عصر جبرئیل این آیه را آورد: وَ إِذا کُنْتَ فِیهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ فَلْتَقُمْ …(10)- چون در میان ایشان باشى و خواهى تا نماز کنى با یاران، پس بایستند …-

گوید: چون هنگام نماز عصر رسید بلال اذان و اقامه گفت. پیامبر (ص) رو به قبله ایستادند. و دشمن هم برابر ایشان بود. پیامبر (ص) تکبیرة الاحرام گفت و هر دو صفى که براى نماز ایستاده بودند، تکبیر گفتند، و چون پیامبر رکوع کرد هر دو صف به رکوع رفتند، ولى هنگامى که پیامبر به سجده رفتند، صفى که متصل به آن حضرت بودند، سجده کردند و صف دوم به حالت قیام متصل به رکوع باقى مانده و حراست مى‏کردند. و چون سجده پیامبر (ص) با صف اول تمام شد و آنها قیام کردند، صف دوم هر دو سجده خود را انجام دادند و کمى از صف اول عقب ماندند، بدین جهت صف اول کمى صبر کردند تا صف دوم هم بپا خاستند و هر دو صف ایستادند و رکوع را با هم انجام دادند. و باز چون به سجده رفتند، صف دوم همچنان ایستادند و حراست و مواظبت کردند، و چون سجده صف اول تمام شد، صف دوم سجده‏هاى خود را انجام دادند و آنگاه پیامبر (ص) نشستند و تشهد خواندند و سلام دادند.

ابن عباس گوید: این اولین مرتبه بود که رسول خدا (ص) نماز خوف گزاردند.

سفیان بن سعید، با اسناد خود برایم از ابن عیّاش زرقى نقل کرد، که گفته است: من هم در آن روز همراه رسول خدا (ص) بودم و آن حضرت چنین نماز گزاردند. ابن عیّاش هم گوید: این اولین بارى بود که رسول خدا (ص) نماز خوف گزاردند.

ربیعة بن عثمان، از وهب بن کیسان، از جابر بن عبد الله برایم نقل کرد که گفت: پیامبر (ص) اولین بار در جنگ ذات الرّقاع نماز خوف گزاردند، و چهار سال بعد در جنگ عسفان (همین جنگ)، نماز خوف خواندند و این در نظر ما صحیح‏تر است.

گویند، چون هنگام عصر فرا رسید، پیامبر (ص) خطاب به اصحاب خود دستور فرمود که به سمت راست و در پناه این تپه‏ها بروید! چون جاسوسان قریش در منطقه مر الظهران یا ضجنان قرار دارند. سپس خطاب به مردم فرمود: کدامیک از شما دروازه ذات الحنظل(11) را بلد هستید و

مى‏شناسید؟ بریدة بن حصیب اسلمى گفت: اى رسول خدا، من آن را مى‏دانم، پیامبر (ص) فرمودند: پیشاپیش ما حرکت کن! بریده پیش از غروب پیامبر (ص)، و اصحاب را از میان تپه‏ها به سوى کوههاى سراوع حرکت داد. ولى اندکى که حرکت کرد، به سرزمینى رسید که سنگهاى آن او را به زمین مى‏زد، و بوته‏هاى خار او را در برگرفت و سرگردان شد، به طورى که گویى هرگز آن راه را نمى‏شناسد. او گفت: به خدا قسم من در روز جمعه این راه را مرتب و چند مرتبه پیموده‏ام. چون پیامبر (ص) ملاحظه فرمودند که بریده متوجه راه نیست، فرمودند:

سوار شو! گوید: من سوار شدم. پیامبر (ص) دوباره پرسیدند: چه کسى مى‏تواند ما را راهنمایى کند؟ حمزة بن عمرو اسلمى پیاده شد، و گفت: اى رسول خدا من راهنمایى مى‏کنم. او هم اندکى رفت و میان خارستان افتاد، و متوجه نشد که به کدام طرف باید برود. پیامبر (ص) به او هم دستور دادند که سوار شود، و باز پرسیدند: چه کسى مى‏تواند ما را راهنمایى کند و به راه ذات الحنظل ببرد؟ عمرو بن عبد نهم اسلمى فرود آمد، و گفت: من راهنمایى مى‏کنم. فرمود:

پیشاپیش حرکت کن. عمرو در جلو ایشان حرکت کرد. ناگاه چشم پیامبر (ص) به دروازه ذات الحنظل (تپه) افتاد و فرمود: آیا این ذات الحنظل است؟ عمرو گفت: آرى اى رسول خدا.

و چون پیامبر (ص) بر سر آن راه رسیدند، سرازیر شدند.

عمرو گفت: به خدا قسم این راه قبلا به نظر من راه باریکى بود، به باریکى یک کفش، و چنان گشاده شد که چون شاهراهى وسیع گردید. و همه در آن شب در پهناى آن راه به راحتى حرکت کرده و با هم صحبت مى‏کردند، و آن شب چنان به نظر روشن مى‏آمد که گویى در مهتاب حرکت مى‏کنیم.

پیامبر (ص) فرمودند: سوگند به کسى که جان من در دست اوست که داستان این راه همانند داستان دروازه‏اى است که خداوند در مورد آن به بنى اسرائیل مى‏فرماید: وَ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً وَ قُولُوا حِطَّةٌ …(12)- و در آیید در آن در سجده کنندگان و بگویید بیفکن بار ما.

ابن ابى حبیبه با اسناد خود از ابو هریره نقل مى‏کرد که پیامبر (ص) فرمودند: کلمه‏اى که بر بنى اسرائیل عرضه شد که هنگام ورود به دروازه بیت المقدس بگویند این بود: «لا اله الا الله» و هم لازم بود که در حال سجده در آیند و حال آنکه آنها با پشت وارد شدند و مى‏گفتند «دانه‏اى در خوشه جو».

عبد الرحمن بن عبد العزیز، از عبد الله بن ابى بکر بن حزم برایم روایت کرد که پیامبر (ص)

فرمود: کلمه‏اى که بر بنى اسرائیل عرضه شد که بگویند این بود «نستغفر الله و نتوب الیه» «از خداى آمرزش مى‏خواهیم و به سوى او باز مى‏گردیم». این هر دو حدیث نقل شده است.

گویند: پیامبر (ص) فرمود: هیچ کس امشب از این راه نمى‏گذرد مگر اینکه خداوند گناه او را مى‏آمرزد. ابو سعید خدرى مى‏گوید: برادر مادرى من، قتادة بن نعمان در آخر صف بود. من کنار راه ایستادم و شروع کردم به گفتن این مطلب که پیامبر (ص) فرموده است «هیچ کس از این دروازه عبور نمى‏کند مگر اینکه خداوند گناه او را مى‏آمرزد» و مردم با شتاب شروع به عبور از آنجا کردند و برادر من هم همراه با آخرین افراد عبور کرد، و من مى‏ترسیدم پیش از آنکه ما بگذریم، صبح شود.

چون پیامبر (ص) در آنجا فرود آمدند، فرمودند: هر کس که آرد دارد نان بپزد. و همراه آن حضرت هم آرد بود. معمولا غذاى عمومى ما فقط خرما بود، گفتیم، اى رسول خدا، ما از قریش مى‏ترسیم که اگر آتش برافروزیم ما را ببینند. فرمود: هرگز شما را نخواهند دید، خداوند شما را یارى مى‏فرماید. آتشهاى خود را برافروزید و هر کس مى‏خواهد نان بپزد، بپزد. و مسلمانان بیش از پانصد آتش برافروختند. چون صبح فرا رسید، آن حضرت با ما نماز صبح گزارده و فرمود:

سوگند به کسى که جان من در دست او است خداوند همه سواران و مسافران را آمرزید مگر یک سوار کوچک را که بر شترى قرمز رنگ سوار است. همه دقت کردند و چنین سوارى از گروه ایشان نبود. در همه لشکر به جستجوى او بر آمدند و گمان مى‏رفت که او باید از اصحاب رسول خدا (ص) باشد. در این هنگام متوجه چنان شخصى شدند که جزء افراد سعید بن زید بن عمرو بن نفیل از بنى ضمره و از اهالى سیف البحر بود. به سعید گفتند: پیامبر (ص) چنین فرموده است. سعید خطاب به آن مرد گفت: برو حضور رسول خدا (ص) تا برایت استغفار فرماید. او در پاسخ سعید گفت: به خدا قسم شتر من برایم مهمتر از استغفار اوست. معلوم شد که آن شخص شترش را گم کرده است و شتر او داخل سپاه مسلمانان شده و او در جستجوى شتر خویش در پى سپاه مسلمانان مى‏آمده است. مردک به سعید گفت: شترم در سپاه شماست، آن را به من پس بدهید. سعید گفت: برو کنار و از من فاصله بگیر، خدا تو را زنده نگذارد. و اضافه کرد که من مصیبت بزرگى را مى‏بینم و نمى‏دانم چیست. پس از اینکه لشکر حرکت کرد مردک همچنان در جستجوى شتر خود بود، و هنگامى که در کوههاى سراوع مى‏گشت و جستجو مى‏کرد پایش لغزید و پرت شد و مرد و کسى هم متوجه نشد به طورى که لاشه او را درندگان خوردند.

هشام بن سعد، از زید بن اسلم، از عطاء بن یسار، از ابو سعید خدرى، برایم نقل کرد که،

پیامبر (ص) فرمود: بزودى قومى خواهند آمد که شما اعمال خودتان را در مقابل ایشان کوچک خواهید شمرد. گفتند اى رسول خدا منظور قریش است؟ فرمودند: نه. بلکه اهل یمن هستند که دلهاى آنان نرمتر و قلبهاى ایشان رقیقتر است. گفتیم اى رسول خدا آنها از ما بهترند؟ پیامبر با دست خود اشاره‏اى کردند که دلالت بر برابرى داشت، و فرمودند: فضل ما بر مردم دیگر چنان است که خداوند مى‏فرماید: لا یَسْتَوِی مِنْکُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ(13)- برابر نیستند از شما آنها که پیش از فتح مکه انفاق کردند.

ابن ابى ذئب با اسناد خود از جبیر بن مطعم و او از پدرش نقل کرد که مى‏گفت: در آن روز شنیدم که پیامبر (ص) مى‏فرمود: اهل یمن پیش شما مى‏آیند که همچون ابر پر برکتند، و ایشان گزیده‏ترین مردم روى زمینند. مردى از انصار گفت: حتى از ما هم اى رسول خدا برترند؟ پیامبر (ص) سکوت فرمود. او سه مرتبه گفتار خود را تکرار کرد و پیامبر (ص) در مرتبه چهارم آهسته فرمود: جز شما.

معمر، و عبد الرحمن بن عبد العزیز با اسناد خود از مسور بن مخرمه برایم نقل کردند که، مى‏گفت: پیامبر (ص) حرکت کردند و چون نزدیک حدیبیه رسیدند دست قصواء ناقه آن حضرت در گودالى فرو رفت. و حیوان بر روى مدفوعاتى که آنجا بود، سقوط کرد و زانو زد.

مسلمانان بر حیوان بانگ زدند که برخیزد، ولى او برنخاست. گفتند: این ناقه هم که سرکش شده است. پیامبر (ص) فرمودند: نه، سرکش نشده، و عادت او هم سرکشى نیست، ولى همان کس که فیل را از حرکت بازداشت، او را هم بازداشته است. همانا سوگند به خدا هر چه که امروز قریش از من در مورد تعظیم و بزرگداشت حرم الهى بخواهند، خواهم داد. گوید: بعد شروع به حرکت دادن ناقه کردیم تا از جا برخاست و پیامبر (ص)، به جاى اول و نقطه حرکت برگشتند تا اینکه در کنار یکى از چاههاى کم آب فرود آمدند. چاهى که آنجا بود بسیار کم آب بود و مقدار کمى آب از آن بیرون کشیده مى‏شد. مردم از کمى آب به رسول خدا (ص) شکایت کردند. آن حضرت تیرى از تیردان خود بیرون کشیدند و آن تیر را در چاه افکندند. چندان آب از چاه جوشید که تا زانوى شتران آبکش بالا آمد، و کسانى که با ظرفهاى خود کنار چاه نشسته بودند، در آب غوطه‏ور شدند. کسى که آن تیر را داخل چاه برد، ناجیة بن اعجم از قبیله بنى اسلم بود.

روایت شده است که کنیزى از انصار براى ناجیة بن اعجم هنگامى که در چاه بود این‏

شعر را خواند:

اى کسى که دلو مرا از چاه مى‏کشى،

مواظب باش که مى‏بینم مردم تو را مى‏ستایند و برایت ثناى پسندیده مى‏گویند و بزرگوارت مى‏دانند.

ناجیه همچنان که در چاه بود در پاسخ او چنین سرود:

دخترکى یمنى مى‏داند،

که من بیرون آورنده آبم، نام من هم ناجیه است

من نیزه‏اى دارم که پیکانش فراخ و خونبار است

و آن را زیر سینه بزرگان کافر فرو مى‏برم.(14)

این ابیات را مردى از فرزندزادگان ناجیة بن اعجم که نامش عبد الملک بن وهب اسلمى است برایم خواند.

موسى بن عبید، از قول ایاس بن سلمة بن اکوع، از قول پدرش برایم نقل کرد که، مى‏گفته است: کسى که تیر را به چاه برد ناجیة بن جندب بوده است.

هیثم بن واقد، از قول عطاء بن ابى مروان، از قول پدرش برایم نقل کرد که، مردى از قبیله اسلم و از اصحاب رسول خدا (ص) برایش از قول ناجیة بن اعجم نقل کرده است که، چنین مى‏گفته است: چون از کمى آب به حضور پیامبر (ص) شکایت کردند، آن حضرت مرا فرا خواندند و نخست تیرى از تیردان خود بیرون آورده به من دادند، و سپس یک سطل از آب چاه خواستند، و من آوردم. آن حضرت وضو گرفتند و آب در دهان خود مضمضه کردند و در دلو ریختند. مردم در گرماى شدید بودند، و فقط یک چاه در آنجا بود. مشرکان هم قبلا به ناحیّه بلدح رفته و چاههاى آنجا را تصرف کرده بودند. گوید: پیامبر (ص) فرمودند: با این آب وارد چاه شو و این آب را در چاه بریز، سپس آب را با این تیر به هم بزن. و من چنین کردم، و سوگند به آن کس که محمد (ص) را به حق فرستاده است، هنوز از چاه بیرون نیامده بودم که چنان آب فواره زد که نزدیک بود مرا غرق کند. چاه مانند دیگ شروع به جوشیدن کرد و مملو از آب گردید و تا لبه چاه آب بالا آمد، و همگان از هر طرف آب برداشتند چنانکه همگى سیراب شدند. در آن روز کنار چاه تنى چند از منافقان بودند، مانند: جدّ بن قیس، و اوس، و عبد الله بن ابىّ، که نشسته بودند و به آب نگاه مى‏کردند و چاه مى‏جوشید. اوس بن خولى، به عبد الله بن ابىّ گفت:

اى ابا حباب واى بر تو! آیا هنوز هم وقتى نرسیده است که بینا شوى و به خود آیى؟ آیا بعد از این معجزه هم چیز دیگرى لازم است؟ دیدى هنگامى که کنار این چاه آمدیم آب آن چقدر کم بود و در هر سطل فقط یک جرعه آب بالا مى‏آمد، و پیامبر (ص) در سطلى وضو گرفت و آبى را که در دهان خود مضمضه فرموده بود، در سطل ریخت و آن آب را در چاه ریختند، و با تیرى آب چاه را برهم زدند و این مقدار آب جوشید. عبد الله بن ابىّ گفت: من نظیر این کار را دیده‏ام.

اوس گفت: خداوند تو و اندیشه‏ات را زشت فرماید! آنگاه عبد الله بن ابىّ به قصد دیدار پیامبر (ص) راه افتاد، و چون به حضور آن حضرت رسید، پیامبر (ص) فرمودند: اى ابا حباب نظیر آنچه را که امروز دیدى کجا دیده بودى؟ گفت: هرگز مثل آن را ندیده بودم. فرمودند: پس چرا چنان گفتى؟ ابن ابىّ گفت: استغفار مى‏کنم. پسرش به پیامبر (ص) عرض کرد: خواهش مى‏کنم شما هم براى او طلب آمرزش فرمایید. و رسول خدا (ص) براى او استغفار فرمودند.

عبد الرحمن بن حارث بن عبید، از قول جدّ خود برایم نقل کرد که، گفته است: خالد بن عبّاد غفارى مى‏گفت: در آن روز من تیر را داخل چاه بردم.

سفیان بن سعید، از قول ابو اسحاق همدانى برایم نقل کرد که، براء بن عازب گفته است:

من تیر را داخل چاه بردم.

گویند، هنگام اقامت رسول خدا (ص)، در حدیبیه چند بار باران بارید و موجب فراوانى و زیادى آب شد.

سفیان بن سعید، از قول خالد حذّاء (کفشگر) از قول ابو ملیح هذلى برایم نقل کرد که، پدرش گفته است: در حدیبیه باران زیادى بارید به طورى که کفشهاى ما را آب فرا گرفت.

جارچى رسول خدا (ص) جار زد که نماز را بر روى پالانها، خواهیم گزارد.

مالک بن انس، با اسناد خود از زید بن خالد جهنى برایم نقل کرد که، مى‏گفت: در حدیبیه پیامبر (ص) نماز صبح را در تاریک و روشنى سحر با ما گزارد، و چون نماز تمام شد، رو به ما فرمود و گفت: آیا مى‏دانید پروردگارتان چه مى‏فرماید؟ مردم گفتند: خدا و رسول او داناتر است. پیامبر (ص) گفت خداوند چنین فرمود این بندگان من شب را به صبح آوردند در حالى که گروهى به من مؤمنند و گروهى کافر. هر کس معتقد باشد که باران به واسطه لطف و رحمت خدا باریده است به من مؤمن و به کواکب کافر است، و هر کس معتقد باشد که به واسطه پرتو و تأثیر فلان ستاره، باران برایمان آمده است، به من کافر و به ستارگان مؤمن است.

ابن ابى سبره، با اسناد خود از قول ابو قتاده برایم نقل کرد که مى‏گفت: چون در حدیبیه باران آمد شنیدم که عبد الله بن ابىّ مى‏گفت: این طبیعت پاییز است، و بارانى که بر ما بارید از

برکت ستاره شعرى بود.

محمد بن حجازى، از اسید بن ابى اسید، از قول ابو قتاده برایم نقل کرد که، مى‏گفت: چون در حدیبیه فرود آمدیم و آب کم بود، شنیدم که جدّ بن قیس مى‏گوید: بیرون آمدن ما به سوى این قوم فایده‏اى ندارد، همگى از تشنگى خواهیم مرد. من به او گفتم: اى ابا عبد الله چنین مگو! پس چرا بیرون آمدى؟ گفت: من به قصد همراهى با قوم خود بیرون آمدم. گفتم: پس تو به منظور عمره بیرون نیامده‏اى؟ گفت: نه به خدا، محرم هم نشدم. گفتم: نیت عمره هم نکرده‏اى؟

گفت: نه.

ابو قتاده گوید: چون پیامبر (ص) کسى را فرا خواند و تیرى به او داد که به چاه برود، و سپس وضو گرفتند و آبى را که در دهان خود مضمضه فرموده بودند، در سطل ریختند، و آن آب در چاه ریخته شد، و چاه تا لبه‏اش مملو از آب گردید و آب مى‏جوشید، جدّ بن قیس را دیدم که پاهایش را در کنار چاه دراز کرده است. گفتم: اى ابا عبد الله، پس آنچه مى‏گفتى چه شد؟ گفت:

من با تو شوخى کردم، و آنچه را که به تو گفتم به محمد نگویى. ابو قتاده گوید: من قبلا حرفهاى او را به پیامبر (ص) گفته بودم، و چون جدّ مطلع شد خشمگین گردید و گفت: حالا ما با کودکانى از قوم خود گرفتاریم که نه ملاحظه شرف ما را مى‏کنند و نه مراعات سن ما را، اکنون زیر زمین (گور) بهتر از روى آن است.

ابو قتاده گوید: وقتى که حرفهاى او را براى پیامبر (ص) نقل کردم، فرمودند: پسرش از خودش بهتر است. گروهى از خویشان من شروع به سرزنش و ملامت من کردند که چرا حرفهاى جدّ را براى پیامبر (ص) نقل کرده‏ام؟ من ناراحت شدم و گفتم: واى بر شما چه مردم بدى هستید که از جدّ بن قیس دفاع مى‏کنید. گفتند: آرى، از او دفاع مى‏کنیم زیرا او سرور و بزرگ ماست. گفتم: به خدا قسم پیامبر (ص) ریاست او را از بنى سلمه برداشته است، و بشر بن براء بن معرور را بر ما به ریاست گمارده است، و ما علام و نشانه‏هایى که بر در خانه جدّ بود ویران کردیم و بر در خانه بشر بن براء قرار دادیم، و او تا روز قیامت سرور و سالار ماست.

ابو قتاده گوید: هنگامى که پیامبر (ص)، مردم را براى بیعت دعوت فرمود، جدّ بن قیس گریخت و زیر شکم شترى پنهان شد. من شروع به دویدن کردم و به همراه مردى که با من صحبت مى‏کرد، دست او را گرفتیم و او را بیرون آوردیم. گفتم: واى بر تو چه چیز تو را به اینجا آورده است؟ آیا از آنچه که روح القدس آن را نازل کرده است مى‏گریزى؟ گفت: نه، ولى بانگى سهمگین شنیدم و ترسیدم. به او گفتم: از این پس هرگز از تو دفاع نخواهم کرد، و هیچ خیرى‏

در تو نیست.

چون جدّ بن قیس بیمار شد و مرگش فرا رسید، ابو قتاده در خانه نشست و بیرون نیامد، تا جدّ مرد و به خاکش سپردند. چون در این باره از ابو قتاده پرسیدند، گفت: به خدا قسم من بر او نماز نمى‏گزاردم، چه، در حدیبیه و در تبوک چیزهایى از او دیده و شنیده بودم و خجالت مى‏کشیدم که مردم مرا بیرون از خانه‏ام ببینند، و در مراسم تشییع جنازه او شرکت نکنم. و گفته‏اند که، ابو قتاده از مدینه به مزرعه خود رفت، و همانجا ماند تا جدّ بن قیس را خاک کردند.

جدّ بن قیس در خلافت عثمان درگذشت.

گویند: چون پیامبر (ص) در حدیبیه فرود آمد، عمرو بن سالم، و بسر بن سفیان که هر دو از قبیله خزاعه بودند، تعدادى گوسپند و چند پروارى به پیامبر (ص) هدیه کردند. عمرو بن سالم، به سعد بن عباده هم که دوست او بود، چند پروارى اهداء کرد. سعد گوسپندها را به حضور پیامبر (ص) آورد و گفت که آنها را عمرو به او هدیه کرده است. پیامبر (ص) فرمودند: اینهایى هم که مى‏بینى عمرو به ما هدیه کرده است، خداوند به او برکت بدهد. آنگاه پیامبر (ص) دستور فرمودند تا پروارها را کشتند و میان اصحاب تقسیم کردند، و تمام گوسپندها را هم بین آنها تقسیم کردند.

امّ سلمه همسر رسول خدا (ص) که در این سفر همراه حضرت بود مى‏گوید: از گوشت پرواریها به ما هم همان قدر رسید که به هر یک از مردم، و همچنین در قسمتى از یک میش هم ما شریک بودیم و کسى هم که هدایا را آورد، غلامى از بنى خزاعه بود. پیامبر (ص) او را در مقابل خود نشاندند، و غلام بردى کهنه بر تن داشت. پیامبر (ص) از او پرسیدند. در کجا اهل خود را ترک کردى؟ گفت: در ضجنان و سرزمینهاى نزدیک آن. فرمود: زمینها در چه حالى است؟ گفت:

وقتى که آمدم نرم و خوب شده بود، درختها برگ داده بودند، و علفهاى خوشبو تازه دمیده بودند، و گیاهان از خاک سر برآورده بودند، زمین پر آب و علف بود چنانکه گوسپندان و شتران از آنچه که مى‏چریدند، شبانگاه سیر بر مى‏گشتند، و آب هم زیاد بود به طورى که چهارپایان سیراب مى‏شدند، و چون زمین مرطوب است نیاز چهار پایان به آب اندک است. گوید: شیرین سخنى او موجب تعجب پیامبر (ص) و اصحاب گردید. پیامبر (ص) دستور فرمود تا جامه‏اى به او دادند، و غلام گفت: مى‏خواهم دست تو را در دست گیرم تا خیر و برکت نصیبم شود. پیامبر (ص) فرمود: نزدیک بیا! او نزدیک آمد و دست رسول (ص) را گرفت و بوسید. و آن حضرت دست بر سرش کشیدند و فرمودند: خداوند به تو خیر و برکت دهاد! این غلام سن زیادى کرد، و میان قوم خود داراى فضل و بزرگى شد و به روزگار ولید بن عبد الملک درگذشت.

گویند: چون رسول خدا (ص) در حدیبیه مستقر شدند، بدیل بن ورقاء و گروهى از سواران بنى خزاعه به حضور آن حضرت آمدند، و ایشان رازداران آن حضرت در سرزمین تهامه بودند.

گروهى از ایشان مسلمان و گروهى دیگر همپیمان بودند، و هیچ چیز را در تهامه از رسول خدا (ص) پنهان نمى‏داشتند. ایشان شتران خود را نزدیک رسول خدا (ص) خواباندند و پیش آمدند و بر او سلام کردند. بدیل چنین گفت: ما از نزد اقوامت کعب بن لؤى و عامر بن لؤى مى‏آییم.

ایشان رجاله و هر کس را که اطاعت مى‏کرده با ساز و برگ فراوان و زنان و فرزندان خود بیرون آورده‏اند، و سوگند خورده‏اند که تا همه ایشان را نکشى میان تو و کعبه را خالى نگذارند.

پیامبر (ص)، در پاسخ ایشان فرمود: ما براى جنگ با هیچ کس نیامده‏ایم، بلکه آمده‏ایم تا بر این خانه طواف کنیم و هر کس ما را از این کار باز دارد با او جنگ مى‏کنیم، قریش هم قومى هستند که جنگ براى آنها زیان بخش بوده و آنها را به ستوه آورده است، حال اگر بخواهند ممکن است براى آنها مهلتى و مدتى معین کنم که در آن مدت در امان باشند، و مردم را به حال خود واگذارند که مردم بیشتر از آنهایند. اگر کار من در مردم ظاهر شد، قریش مختارند که آنها هم کار مردم را بکنند و به آیینى در آیند که مردم در مى‏آیند، و یا جنگ کنند و آنها که مى‏گویند آماده جنگند! به خدا قسم من تا جان در بدن دارم در مورد کار خودم تلاش خواهم کرد و خداوند فرمان خود را تنفیذ خواهد فرمود.

بدیل گفتار آن حضرت را شنید و سوار شد و با همراهان خود پیش قریش رفتند. عمرو بن سالم هم همراه آنها بود و مى‏گفت: به خدا قسم به کسى که چنین پیشنهادى مى‏کند پیروز نمى‏شوند. موقعى که بدیل و یارانش به قریش رسیدند، بعضى از قریش گفتند: این بدیل و یارانش براى کسب خبر آمده‏اند، شما حتى یک کلمه هم از آنها نپرسید.

چون بدیل و یارانش متوجه شدند که قریش نمى‏خواهند از آنها چیزى بپرسند، بدیل به قریشیان گفت: ما از نزد محمد مى‏آییم، آیا دوست دارید که خبرى به شما بدهم؟ عکرمة بن ابى جهل و حکم بن عاص گفتند: نه به خدا، ما را نیازى به اخبار او نیست، ولى از قول ما به او خبر دهید که امسال نخواهد توانست وارد مکه شود، مگر اینکه هیچ کس از ما را باقى نگذارد.

عروة بن مسعود گفت: به خدا قسم تا به امروز کارى به این عجیبى ندیده‏ام! چگونه از شنیدن مطالب بدیل خوشتان نمى‏آید؟ خوب اگر چیزى را پسندیدید از او بپذیرید، و اگر از چیزى بدتان آمد رهایش کنید، مردمى که این چنین باشند هرگز رستگار نخواهند شد.

در نتیجه برخى از خردمندان و بزرگان قریش مانند صفوان بن امیّه، و حارث بن هشام به بدیل و یارانش گفتند: آنچه دیده‏اید و شنیده‏اید براى ما گزارش دهید. آنها گفتار پیامبر (ص)

را که در مورد مهلت دادن به قریش و موضوعات دیگر بود به اطلاع قریش رساندند.

عروة بن مسعود گفت: اى گروه قریش آیا مى‏توانید مرا متهم کنید؟ مگر نه این است که شما به منزله پدر و من به منزله فرزندم، و مگر من نبودم که تمام اهل عکاظ را براى یارى شما دعوت کردم؟ و چون آنها از پذیرش تقاضاى من خوددارى کردند، مگر من شخصا همراه فرزندانم و کسانى که از من اطاعت مى‏کردند، به یارى شما نیامدم؟ گفتند: آرى چنین بود.

گفت: من خیرخواه شمایم و نسبت به شما مهربانم، هیچ خیر و نصیحتى را از شما باز نمى‏گیرم، همانا بدیل براى شما بهترین نقشه رستگارى را آورده است که هیچ کس آن را رد نمى‏کند مگر اینکه گرفتار شر و بدى شود. پیشنهادش را بپذیرید، و مرا هم روانه کنید تا اینکه خبر صحیح را از پیش محمد برایتان بیاورم، و ببینم چه کسانى همراه او هستند. و در واقع براى شما جاسوسى خواهم بود که اخبار مربوط به محمد را براى شما خواهم آورد.

قریش او را پیش رسول خدا (ص) فرستادند، عروة بن مسعود به راه افتاد و چون نزدیک رسید، شترش را خواباند، و به حضور رسول خدا (ص) آمد و گفت: اى محمد، من اقوام تو، کعب بن لؤى و عامر بن لؤى را در کنار آبهاى فراوان حدیبیه ترک کردم، و آنها ساز و برگ فراوان دارند و سپاهیان و کسانى را که مطیع ایشان بوده‏اند، براى جنگ با تو بیرون آورده‏اند، و به خدا سوگند خورده‏اند که نگذارند تو به خانه کعبه برسى، مگر اینکه آنها را از پاى در آورى، به هر حال تو در جنگ با ایشان دو حالت برایت خواهد بود، یا اینکه اقوام خود را از میان مى‏برى، و تاکنون نشنیده‏ایم که کسى پیش از تو اصل و ریشه خود را بزند، و یا اینکه این همراهانت تو را خوار و زبون مى‏سازند، زیرا من کسى جز سفلگان و اوباش را همراه تو نمى‏بینم، نه حیثیتى دارند و نه حسبى. ابو بکر خشمگین شد و به او گفت: فلان لات را بخور! خیال کرده‏اى که ما محمد را خوار و زبون مى‏سازیم؟ عروه به او گفت: اگر این نبود که بر گردن من حقى داشتى که نتوانسته‏ام از عهده‏اش بیرون آیم، جوابت را مى‏دادم. و عروه قبلا براى پرداخت خون بهایى از مردم کمک خواسته بود، و بعضى دو یا سه شتر به او داده و ابو بکر ده شتر به او داده بود، و منظور عروه از حق نعمت ابو بکر همین موضوع بود.

عروه شروع به صحبت با رسول خدا (ص) کرد و ضمن صحبت به ریش آن حضرت دست مى‏کشید. مغیره هم در حالى که شمشیر در دست داشت و با روبنده چهره خود را پوشانده بود، براى حراست بالاى سر پیامبر (ص) ایستاده بود. هر گاه که عروه به ریش پیامبر (ص) دست مى‏زد، مغیره دست خود را بالا مى‏برد و مى‏گفت: پیش از اینکه شمشیر بخورى دستت را کنار ببر! و چون مغیره در این مورد اصرار کرد، عروه خشمگین شد و گفت: اى کاش‏

مى‏دانستم تو کیستى. سپس خطاب به پیامبر (ص) گفت: اى محمد این کیست که میان اصحاب تو مى‏بینم؟ پیامبر (ص) فرمودند: این برادرزاده تو مغیرة بن شعبه است. عروه به او گفت: اى بى‏وفا تو چنین مى‏کنى؟ مگر همین دیروز نبود که من با پرداخت خون بهایى که مرتکب شده بودى بدبختى تو را زدودم؟ و موجب شدى که تا روز قیامت قبیله ثقیف با ما دشمن باشند. آنگاه خطاب به پیامبر (ص) گفت: اى محمد مى‏دانى که این کار را چگونه انجام داده است؟ و گفت: او همراه کاروانى از خویشاوندان خود بیرون آمد، و چون به منطقه ما رسیدند و خوابیدند، شبانه به آنها حمله برد و همه را کشت، و ابزار جنگ و کالاهاى ایشان را برداشت و گریخت. و چنین بوده است که مغیره همراه چند نفر از بنى مالک بن حطیط بن جشم بن قسىّ به سفر رفته بود- مغیره از افراد زیرک و باهوش بود- و دو نفر از همپیمانانش نیز همراهش بودند که نام یکى دمّون و از قبیله کنده بود، و دیگرى ملقب به شرید و نامش عمرو بود. ولى پس از اینکه مغیره نسبت به اصحاب او آن کار را کرد و او را از خود راند، ملقب به شرید (رانده شده) گردید. آنها پیش مقوقس امیر اسکندریه رفتند، اتفاقا گروهى از بنى مالک هم پیش مقوقس آمدند و او آنها را بر مغیره ترجیح داد، و همگى برگشتند. چون به بیسان(15) رسیدند، آنها شراب نوشیدند و مغیره از نوشیدن شراب خوددارى کرد، ولى بنو مالک آن قدر نوشیدند که مست شدند و در آن هنگام، مغیره به آنها که سیزده نفر بودند، حمله کرد و همه آنها را کشت. آنگاه متوجه شد که دمّون بین آنها نیست. دمّون حدس مى‏زد که مغیره در حالت مستى آنها را مى‏کشد. مغیره هم به جستجوى دمّون بر آمد و او را صدا مى‏زد و از او خبرى نمى‏شد. مغیره کشته‏شدگان را بررسى کرد و متوجه شد که دمّون جزء کشته‏شدگان نیست. دمّون وقتى این حالت را دید پیش مغیره آمد. مغیره گفت: چرا پنهان شده بودى؟ گفت: ترسیدم همان طور که دیگران را کشتى مرا هم بکشى. مغیره گفت: من آنها را به واسطه رفتار مقوقس کشتم.

گوید: مغیره کالاها و اموال ایشان را برداشت و به پیامبر (ص) پیوست. پیامبر (ص) فرمودند: چون این مال با مکر و فریب به دست آمده من خمس آن را هم نمى‏پذیرم. قبلا کیفیت کار مغیره را به پیامبر (ص) خبر داده بودند. مغیره اسلام آورد، و شرید خود را به مکه رساند و به ابو سفیان بن حرب اطلاع داد که مغیره بر سر بنى مالک چه آورده است. ابو سفیان پسر خود معاویه را پیش عروة بن مسعود فرستاد که این خبر را به او بدهد. این مغیره فرزند شعبة بن ابى عامر بن مسعود بن معتّب است.

معاویه گوید: به راه افتادم و چون به منطقه نعمان(16) رسیدم با خود گفتم، از کدام راه بروم؟

اگر از راه قبیله بنى غفار بروم راه آسانتر ولى دورتر است، و اگر از راه ذو العلق(17) بروم راه دشوارتر ولى نزدیکتر است. سرانجام از راه بنى غفار رفتم و شبانگاه پیش عروة بن مسعود بن عمرو مالکى رسیدم. معاویه گوید: ده سال بود که با او صحبت نکرده بودم و آن شب صحبت کردم. گوید: با هم پیش مسعود رفتیم و عروه او را صدا زد. مسعود گفت: کیست؟ عروه گفت:

من هستم. مسعود پیش ما آمد، در حالى که مى‏گفت: خبر خوشى آورده‏اى یا خبر ناخوشى دارى؟ و خود اضافه کرد و گفت: حتما خبر ناخوش دارى، حالا بگو ببینم آیا مسافران آنها مسافران ما را کشته‏اند یا مسافران ما کاروانیان آنها را؟ و باز خودش افزود که، اگر مسافران ما کاروانیان آنها را کشته بودند، در این وقت عروه به سراغ من نمى‏آمد. عروه گفت: آرى درست مى‏گویى. سواران من کاروانیان تو را کشته‏اند، و اکنون بنگر که چه مى‏خواهى بکنى. مسعود گفت: من مى‏دانم که بنى مالک چقدر کوشا هستند و با چه شتابى به جنگ رو مى‏آورند. این است که فعلا مهلتى به من بدهید تا در تنهایى فکر کنم.

معاویه گوید: آن شب از پیش او برگشتیم، و چون صبح شد اول صبح مسعود به بنى مالک گفت: مى‏دانید که مغیرة بن شعبه برادران شما را کشته است، اکنون از من بشنوید و دیه آنها را که پسر عمو و خویشان شما مى‏پردازند قبول کنید. گفتند: این کار هرگز ممکن نیست، به خدا قسم بر فرض که این دیه را بپذیرى همپیمانان ما آن را نخواهند پذیرفت. او دوباره گفت: از من اطاعت کنید و آنچه را گفتم بپذیرید. گوید در این موقع کنانة بن عبد یا لیل در حالى که زرهش به زانوهایش مى‏رسید، جلو آمد. او با هر کس کشتى مى‏گرفت او را به زمین مى‏زد، در همین هنگام جندب بن عمرو هم مانند گرگى ظاهر شد و دو چوبه تیر به دندان داشت و او هم چنان تیر اندازى بود که به هر کجا مى‏خواست و هر کس را که اراده مى‏کرد هدف قرار مى‏داد. چون حرف مسعود را کسى گوش نداد، او آماده جنگ شد و بقیّه هم صف کشیدند. در این هنگام کنانة بن عبد یا لیل در حالى که زرهش تا سر زانوهایش بود جلو آمد، و بانگ برداشت: چه کسى کشتى مى‏گیرد؟ و جندب بن عمرو هم هماورد مى‏طلبید. مسعود باز هم خطاب به بنى مالک گفت: از من اطاعت کنید! در این موقع گفتند: تو فرماندهى و کارها بر عهده تو است.

گوید: مسعود بن عمرو به میدان آمد و فریاد کشید: اى عروة بن مسعود پیش من بیا! عروه‏

پیش او رفت و چون میان دو صف به یک دیگر برخوردند، مسعود به عروه گفت: سیزده خون بها بر گردن تو است، زیرا مغیره سیزده مرد را کشته است، هم اکنون خون بهاى ایشان را حاضر کن. عروه گفت: پذیرفتم و بر عهده من است. در این هنگام با یک دیگر صلح کردند.

اعشى که از قبیله بنى بکر بن وائل است در این باره گوید: عروه که از قبیله احلاف است چون دید کارى پیش آمده که موجب تنگى سینه‏ها شده است پرداخت هزار و سیصد شتر را بر عهده گرفت، آرى مرد چابک و شکیبا چنین رفتار مى‏کند(18)

واقدى گوید: چون صحبتهاى عروة بن مسعود با پیامبر (ص) تمام شد، رسول خدا همان جوابى را که به بدیل بن ورقاء داده بودند به او دادند و همچنان براى قریش مهلتى و مدتى معین فرمودند.

عروة بن مسعود سوار شد و به حضور قریش آمد، و گفت: من به دربار پادشاهان رفته‏ام، پیش خسرو و هرقل و نجاشى بوده‏ام و به خدا قسم هیچ پادشاهى را ندیده‏ام که میان اطرافیان خود آن قدر مورد اطاعت باشد که محمد میان اصحاب خود. به خدا قسم یاران محمد هیچگاه بر او چشم نمى‏دوزند، و صداى خود را در محضر او بلند نمى‏کنند، و کافى است که او فقط به کارى اشاره کند تا انجام شود، اگر ترشحى از بینى و دهان او بشود در دست یکى از یارانش قرار مى‏گیرد که به قصد تبرک به پوست خود مى‏مالد، و هر گاه که وضو مى‏گیرد بر گردش جمع مى‏شوند، که به قطره‏اى از آن دست یابند. من به دقت ایشان را آزمودم، بدانید که اگر شمشیر بخواهید به خوبى از عهده بر مى‏آیند و همان را به شما خواهند داد، من مرد مى‏دیدم که اگر سالارشان را از کارى منع کنند به هیچ چیز که بر سر آنها بیاید اهمیت نمى‏دهند، و به خدا سوگند همراه محمد مردمى دیدم که هرگز و به هیچ حال او را رها نخواهند کرد، اکنون خود دانید، درست بیندیشید! و بر شما باد که نابخردى نکنید، او اکنون به شما مهلت و مدتى داده است و شما هم به او مهلت دهید، و آنچه را پیشنهاد کرده است بپذیرید که من خیرخواه شمایم، وانگهى مى‏ترسم که بر او پیروز نشوید، و او مردى است که به منظور بزرگداشت و تعظیم خانه آمده و با خود قربانى آورده‏است، و مى‏خواهد قربانیهاى خود را بکشد و بازگردد. قریش گفتند: اى ابو یعفور در این باره چنین صحبت مکن! اگر کس دیگرى غیر از تو چنین صحبت کند سرزنشش مى‏کنیم، و به هر حال امسال او را از ورود به مکه باز مى‏داریم. سال آینده‏

برگردد.

گویند: سپس مکرز بن حفص بن اخیف را پیش رسول خدا (ص) فرستادند. چون او آمد و رسول خدا (ص) او را دیدند، فرمودند: این مرد فریب کارى است. او هم به حضور پیامبر (ص) آمد و ایشان همان گونه که به دیگران پاسخ داده بودند، به او نیز پاسخ دادند. هنگامى که مکرز پیش قریش برگشت، پاسخ پیامبر (ص) را به اطلاع آنها رساند.

قریش پس از آن حلیس بن علقمه را که سالار غیر بومیان بود، به حضور پیامبر (ص) فرستادند. چون او از دور پیدا شد پیامبر (ص) فرمودند: این از قومى است که قربانى را احترام مى‏گذارند و اهل عبادت و قربانى کردن هستند، قربانیها را در مقابلش قرار دهید تا آنها را ببیند، و مسلمانان قربانیها را به سوى او حرکت دادند. چون حلیس قربانیها را دید که در صحرا مشغول حرکتند و بر گردن آنها قلاده قربانى است و موجب شده که مو و پشم آنها بریزد و ناله مى‏کنند، و مردم آنها را روى به قبله آورده و لبیک مى‏گویند، و چون متوجه مردم شد که بیش از پانزده روز است که بوى خوش استعمال نکرده و خاک آلوده‏اند، در نظرش بسیار بزرگ آمد و به همین جهت بدون اینکه به حضور پیامبر (ص) برسد، برگشت و به قریش گفت:

من چیزى دیدم که بازداشتن آن از کعبه روا نیست. قربانیها را دیدم که بر گردن آنها قلاده بسته شده و موهاى آنها ریخته است، و آنها از قربانگاه بازداشته شده‏اند، وانگهى مردم از استعمال بوى خوش خوددارى کرده‏اند و موهاى خود را نسترده‏اند به امید آنکه به این خانه طواف کنند.

سوگند به خدا ما با شما در چنین مواردى هم سوگند و همپیمان نیستیم، و هرگز با شما پیمان نبسته‏ایم که مردمى را که براى بزرگداشت و اداى حق خانه خدا مى‏آیند از وصول به آن باز- دارید، و موجب گردید که قربانى به محل خودش نرسد، اکنون هم سوگند به کسى که جان من در دست او است باید که مانع کار محمد نشوید و براى او زحمتى ایجاد نکنید، و گر نه من با همه سپاهیان غیر بومى، کنار خواهم رفت و مى‏دانید که ما همه یک دل هستیم. قریش گفتند: همه اینها را که مى‏بینى مکر و فریبى است از محمد و یاران او، فعلا دست از ما بردار شاید بتوانیم برخى از امتیازهایى را که ما را راضى کند، به دست آوریم.

نخستین کسى که پیامبر (ص) پیش قریش فرستادند، خراش بن امیّه کعبى بود که بر شتر نر پیامبر (ص)، موسوم به روباه سوار شد و رفت تا به اشراف قریش بگوید که پیامبر (ص) براى چه منظورى آمده‏اند، و بگوید که ما براى عمره آمده‏ایم، و همراه ما قربانى است و مى‏خواهیم بر خانه طواف کنیم و از احرام بیرون آییم و برگردیم.

قریش شتر پیامبر را پى کردند و کسى که این کار را کرد عکرمة بن ابى جهل بود و

مى‏خواست خراش بن امیه را هم بکشد ولى گروهى از خویشان او که آنجا بودند مانع شدند، و قریش خراش را آزاد کردند. او با زحمت بسیار خود را به حضور پیامبر (ص) رساند و آنچه را که دیده بود به عرض رساند، و گفت: اى رسول خدا مردى بلند مرتبه‏تر از من را اعزام فرماى! پیامبر (ص)، عمر بن خطاب را فرا خواندند، تا پیش قریش روانه‏اش کنند، ولى او در پاسخ گفت: اى رسول خدا من مى‏ترسم که قریش بکشندم، چون قریش دشمنى مرا نسبت به خود دانسته است، و در آنجا کسى از بنى عدى هم نیست که مرا حفظ کند، در عین حال اگر دوست دارید، پیش آنها مى‏روم. پیامبر (ص)، چیزى نفرمودند. عمر گفت: من شما را به مردى راهنمایى مى‏کنم که در مکه از من گرامى‏تر، و محترم‏تر، و پر خویشاوند است، و او عثمان بن عفان است.

پیامبر (ص)، عثمان را فرا خوانده و فرمودند: پیش قریش برو، و به آنها خبر بده که ما براى جنگ با هیچ کس نیامده‏ایم، ما براى زیارت این خانه آمده‏ایم و حرمت آن را بزرگ مى‏شمریم و همراه خود قربانى آورده‏ایم، قربانى را مى‏کشیم و باز مى‏گردیم.

عثمان بیرون آمد تا به بلدح رسید و قریش را آنجا دید. قریش به او گفتند: کجا مى‏خواهى بروى؟ گفت: مرا رسول خدا (ص) پیش شما فرستاده‏اند و شما را به خدا و اسلام دعوت مى‏کند. خوب است که همه شما به این دین بگروید که به هر حال خداوند دین خود را ظاهر و پیامبر خود را عزیز خواهد فرمود، یا اینکه از ستیزه دست بردارید و کس دیگرى غیر از شما عهده‏دار جنگ باشد، اگر دیگران بر محمد پیروز شوند همان چیزى است که شما مى‏خواهید، و اگر محمد پیروز شود شما مختار خواهید بود که در آن چیزى در آیید که مردم در مى‏آیند، یا اینکه با خیال راحت و به طور جمعى با او جنگ کنید. توجه داشته باشید که تاکنون جنگ شما را صدمه زده و گزیدگان شما را از میان برده است. وانگهى رسول خدا به شما اطلاع مى‏دهد که براى جنگ با هیچ کس نیامده است، و همانا براى انجام عمره آمده است. همراه او قربانیهاى مشخص شده با قلاده است، آنها را قربانى مى‏کند و باز مى‏گردد. عثمان با آنها صحبت مى‏کرد، و آنها مى‏گفتند، آنچه گفتى شنیدیم ولى هرگز صورت نخواهد گرفت، و امکان ندارد که محمد با حالت قهر و چیرگى به مکه در آید، برگرد و به سرورت خبر بده که او بر ما وارد نخواهد شد. در این موقع ابان بن سعید بن عاص، برخاست و به عثمان خوشامد گفت و با او با محبت صحبت داشت و گفت: در خواسته خود کوتاهى مکن! و از اسبى که سوار بود به زیر آمد و عثمان را به روى زین نشاند و خود پشت سرش سوار شد، و عثمان بدین گونه وارد مکه گردید و پیش یک یک اشراف مکه مانند ابو سفیان بن حرب، و امیّة بن صفوان رفت. گروهى‏

از بزرگان قریش را در بلدح و گروه را در مکه ملاقات کرد، ولى همه، خواسته‏هاى او را رد کردند و گفتند: هرگز امکان ندارد که محمد بر ما درآید.

عثمان گوید: سپس پیش گروهى از مردان و زنان مؤمنى که از مستضعفان بودند، رفتم و به آنها گفتم: رسول خدا (ص) به شما مژده فتح مى‏دهد و مى‏فرماید «براى شما چنان خواهم کرد که ایمان در مکه مخفى نماند». و مى‏دیدم که مردان و زنان چنان از این حرف صیحه شوق مى‏کشند که پنداشتم از شوق خواهند مرد، و پنهانى از احوال رسول خدا (ص) مى‏پرسیدند، و براى آنها بسیار سخت و دشوار بود که باید مخفیانه سؤال کنند، و مى‏گفتند، از سوى ما به رسول خدا سلام برسان، همان کسى که او را به حدیبیه آورده است، تواناست که او را وارد مکه کند.

مسلمانان مى‏گفتند: اى رسول خدا، عثمان به خانه کعبه رسیده و مشغول طواف است.

پیامبر (ص) فرمود: گمان نمى‏کنم در حالى که ما محاصره هستیم عثمان به طواف کعبه برود.

مسلمانان گفتند: چه چیزى مانع او است، او هم اکنون به کعبه رسیده است. پیامبر (ص) فرمود:

گمان من در مورد عثمان چنین است که او تا ما طواف نکنیم طواف نخواهد کرد.

چون عثمان به حضور پیامبر (ص) بازگشت مردم به او گفتند، خوب از خانه خدا بهره‏ور گردیدى؟ عثمان گفت: نسبت به من بد گمانى کرده‏اید، اگر یک سال در مکه بودم و پیامبر (ص) در حدیبیه، هرگز طواف نمى‏کردم، قریش هم از من دعوت کردند که طواف کنم ولى من نپذیرفتم. مسلمانان گفتند: رسول خدا از همه ما داناتر و نیکو گمان‏تر است.

پیامبر (ص) دستور فرموده بودند که یاران در حدیبیه شبها پاسدارى دهند. بعضى از مردان تمام شب را تا صبح پاسدارى مى‏دادند و گرد لشکرگاه مى‏گشتند، و سه نفر از اصحاب پاسدارى را به نوبت عهده‏دار بودند که عبارتند از اوس بن خولى، و عبّاد بن بشر، و محمد بن مسلمه. شبى از شبها محمد بن مسلمه سوار بر اسب پیامبر (ص) بود- در آن موقع عثمان در مکه بود- و قریش در آن شب پنجاه پیاده را به سرپرستى مکرز بن حفص فرستاده بودند که در اطراف لشکرگاه رسول خدا بگردند، به امید اینکه بتوانند کسى را بگیرند یا شبیخون بزنند.

محمد بن مسلمه و یارانش آنها را گرفتند، و به حضور پیامبر (ص) آوردند. عثمان سه شب در مکه مانده بود که قریش را به اسلام فرا خواند، و بعضى از مردان مسلمین هم با اجازه پیامبر (ص) وارد مکه شده بودند تا از خویشاوندان خود خبر بگیرند. به پیامبر (ص) خبر رسید که عثمان و یارانش کشته شده‏اند، و این همان موقعى بود که پیامبر (ص) مسلمانان را براى تجدید بیعت فرا خوانده بودند. به قریش هم خبر رسیده بود که گروهى از یاران ایشان در دست‏

مسلمانان زندانى شده‏اند. جمعى از قریش حرکت کردند و نزدیک سپاه پیامبر (ص) آمدند و شروع به تیراندازى و پرتاب سنگ کردند. مسلمانان در آنجا هم گروهى دیگر از مشرکان را اسیر گرفتند.

پس از آن قریش، سهیل بن عمرو، و حویطب بن عبد العزّى، و مکرز بن حفص را به حضور پیامبر (ص) فرستادند، و در آن روز پیامبر (ص) آهنگ منازل بنى مازن بن نجار فرموده بود، و آنها هم همگى در یکى از نواحى حدیبیه فرود آمده بودند.

ام عماره در این مورد مى‏گوید: فرستادگان، میان پیامبر (ص) و قریش در رفت و آمد بودند و در آن روز پیامبر (ص) از منازل ما عبور مى‏فرمود. من پنداشتم که کارى دارند و در همان موقع به ایشان خبر رسیده بود که عثمان بن عفّان کشته شده است. رسول خدا بر روى بارهاى ما نشست، و فرمود: خداوند مرا امر فرموده است به بیعت کردن. گوید: مردم دسته دسته مى‏آمدند و بر روى فرش و اثاث ما با آن حضرت بیعت مى‏کردند و چندان جمع شدند که تمام وسایل ما را لگد کردند. همسر ام عماره غزیة بن عمرو است. امّ عماره گوید: در آن روز مردم با رسول خدا (ص) بیعت کردند، گویى هم اکنون مى‏بینم که مسلمانان اسلحه برداشته‏اند. پیامبر (ص) و ما عده کمى بودیم که به منظور عمره بیرون آمده بودیم. من شوهرم غزیة بن عمرو را دیدم که شمشیر بسته است، این بود که برخاستم و چوبى را که سایبان بود برداشتم و به دست گرفتم و کاردى هم همراه داشتم که به کمرم بسته بودم، و گفتم اگر دشمنى به من نزدیک شد، امیدوارم که بکشمش. پیامبر (ص) در آن روز با مردم بیعت مى‏فرمود، و عمر بن خطاب دست آن حضرت را گرفته بود و رسول خدا با مردم بیعت مى‏کرد براى اینکه نگریزند. و بعضیها هم گویند که رسول خدا با آنها بیعت مى‏کرد که تا حد مرگ پایدار باشند. و گفته شده: نخستین کسى که بیعت کرد، سنان بن ابى سنان بن محصن بود که گفت: اى رسول خدا من با تو بیعت مى‏کنم به آنچه که تو نیت فرمایى و بخواهى. و رسول خدا با مردم بیعت که مى‏فرمود، مى‏گفت:

مانند بیعت سنان بن ابى سنان. مسلمانانى که پیش خانواده خود به مکه رفته بودند، ده نفر از مهاجران بودند که عبارتند از: کرز بن جابر فهرى، عبد الله بن سهیل بن عمرو، عیاش بن ابى ربیعه، هشام بن عاص بن وائل، حاطب بن ابى بلتعه، ابو حاطب بن عمرو بن عبد شمس، عبد الله بن حذافه، ابو الرّوم بن عمیر، عمیر بن وهب جمحىّ، عبد الله بن ابى امیّة بن وهب که همپیمان سهیل در قبیله بنى اسد بن عبد العزّى بود.

چون سهیل بن عمرو به نمایندگى پیش رسول خدا آمد، آن حضرت فرمود: کار قریش آسان است. سهیل بن عمرو به پیامبر (ص) گفت: کسانى که بخواهند با تو جنگ کنند،

کارشان مورد تأیید خردمندان و دور اندیشان ما نیست، بلکه ما جنگ را خوش نمى‏داریم مخصوصا وقتى از تصمیم شما مطلع شدیم که از آن اطلاعى نداشتیم، به هر حال پافشارى در جنگ خواسته سفلگان ماست. اکنون هم که یاران ما را در دو نوبت اسیر گرفته‏اى آزاد کن و پیش ما بفرست. پیامبر (ص) فرمود: من آنها را نمى‏فرستم تا اصحاب مرا بفرستید. سهیل گفت: انصاف دادى. سهیل بن عمرو، و حویطب بن عبد العزّى، و مکرز بن حفص، شتیم بن عبد مناف تیمى را پیش قریش فرستادند، و پیام دادند که شما گروهى از اصحاب محمد را زندانى کرده‏اید و حال آنکه میان شما و ایشان خویشاوندى است، مبادا ایشان را بکشید که ما این کار را خوش نمى‏داریم، و محمد هم از آزاد کردن یاران شما خوددارى مى‏کند تا اینکه اصحابش را آزاد کنید، و در این کار به راستى انصاف داده است، و شما مى‏دانید که محمد یاران شما را آزاد خواهد کرد.

قریش اصحاب پیامبر (ص) را که پیش ایشان اسیر بودند، به حضور پیامبر فرستادند و آنها یازده نفر بودند. پیامبر (ص) نیز اصحاب ایشان را که دفعه اول و دوم اسیر کرده بودند، آزاد فرمود. از جمله کسانى که در دفعه اول اسیر شده بود عمرو بن ابى سفیان بود.

پیامبر (ص)، در آن روز با مردم زیر درخت سبز و خرمى بیعت فرمود و بنا به اراده خداوند، رسول خدا (ص) به جارچى خود فرمان داد تا جار بزند که: روح القدس بر رسول خدا نازل شده و دستور بیعت داده است، بنابر این به نام خدا بیرون آیید و بیعت کنید.

ابن عمر گوید: من همراه پدرم بیرون آمدم و او براى بیعت جار مى‏زد، و چون از جار زدن فارغ شد مرا به حضور پیامبر (ص) فرستاد و پیام داد که من مردم را آگاه کردم. گوید: من برگشتم و دیدم که رسول خدا (ص) مشغول بیعت با مردم است و براى بار دوم بیعت کردم.

عبد الله گوید: به عمر گفتم که برگردد، و او پس از اتمام جار زدن به حضور پیامبر (ص) آمد و در حالى که دست آن حضرت را گرفته بود بیعت کرد.

چون نمایندگان قریش، سهیل بن عمرو، و حویطب بن عبد العزّى و کسانى که همراه او بودند، و جاسوسان قریش شتاب و سرعت مردم را براى بیعت و آمادگى ایشان را براى جنگ دیدند، ترس آنها بیشتر شد و براى صلح عجله کردند.

چون عثمان برگشت، پیامبر (ص) او را کنار همان درخت آوردند و او بیعت کرد. پیش از آن هم به هنگامى که رسول خدا (ص) با مردم بیعت مى‏فرمود، اظهار مى‏داشتند: عثمان براى انجام مأموریتى در راه خدا و رسول او رفته است و من براى او بیعت مى‏کنم، و با دست راست خود به دست چپ خود زده بودند.

واقدى گوید: جابر بن سلیم، از قول صفوان بن عثمان برایم نقل کرد: قریش کسى نزد عبد الله بن ابىّ فرستادند که اگر دوست دارى مى‏توانى داخل مکه شوى و بر گرد کعبه طواف کنى. در آن موقع پسر او هم نشسته بود و به پدرش گفت: بابا جان، تو را به خدا ما را در همه جا بى آبرو مکن، چطور مى‏خواهى خانه را طواف کنى در حالى که رسول خدا (ص) طواف نکرده باشد؟ ابن ابىّ دعوت قریش را نپذیرفت و گفت: من تا رسول خدا طواف نکرده باشد طواف نمى‏کنم. چون این پیام به اطلاع پیامبر (ص) رسید خوشحال شدند.

حویطب بن عبد العزّى، و سهیل بن عمرو، و مکرز بن حفص پیش قریش برگشتند و به آنها خبر دادند که چگونه شاهد سرعت یاران پیامبر براى بیعت با آن حضرت بوده‏اند و اینکه چگونه تسلیم نظر رسول خدا بودند. خردمندان قریش گفتند، هیچ چیزى بهتر از آن نیست که با محمد مصالحه کنیم که امسال را برگردد و سال آینده مراجعت کند و سه روز اقامت کند، و قربانیهایش را بکشد و باز گردد، و در سرزمین ما اقامت کند، بدون اینکه به شهر درآید. همگى بر این کار اتفاق کردند، و پس از آنکه همه قریش در مورد صلح و ترک جنگ موافقت کردند، بر این کار اتفاق کردند، و پس از آنکه همه قریش در مورد صلح و ترک جنگ موافقت کردند، باز هم سهیل بن عمرو، و حویطب بن عبد العزّى، و مکرز بن حفص را فرستادند و به سهیل گفتند: پیش محمد برو و با او صلح کن، و در صلح این موضوع قید شود که امسال حق ورود به مکه را ندارد. به خدا سوگند ممکن نیست که اعراب بگویند تو با قهر و چیرگى بر ما وارد شده‏اى.

سهیل بن عمرو به حضور پیامبر (ص) آمد و همینکه پیامبر او را دید، فرمود: قریش تصمیم به صلح گرفته‏اند. پیامبر (ص) شروع به صحبت فرمود، و گفتار طولانى شد و مطالب یک دیگر را رد کردند و گاه صداها بلند مى‏شد و گاه فروکش مى‏کرد.

یعقوب بن محمد، با اسناد خود از قول امّ عماره برایم نقل کرد که گفته است: من در آن روز رسول خدا را دیدم که چهار زانو نشسته‏اند، و عبّاد بن بشر، و سلمة بن اسلم بن حریش در حالى که سراپا پوشیده در آهن بودند، بالاى سر آن حضرت ایستاده بودند که ناگاه صداى سهیل بن عمرو بلندتر از حد معمول شد. آن دو بر او بانگ زدند که در محضر رسول خدا آهسته صحبت کن! و سهیل بر روى دو زانوى خود نشسته و صدایش را بلند کرده بود، گویى هم- اکنون هم به شکاف لب او که دندانهایش دیده مى‏شد مى‏نگرم، و مسلمانان برگرد رسول خدا (ص) نشسته بودند.

گوید: چون صلح کردند و فقط نوشتن صلحنامه باقى مانده بود، عمر پیش رسول خدا (ص) از جاى برجست و گفت: اى رسول خدا آیا ما مسلمان نیستیم؟ رسول خدا (ص) فرمود:

آرى مسلمانیم. عمر گفت: پس چرا در دین خود اظهار خوارى و کوچکى کنیم؟ پیامبر (ص) فرمود: من بنده و فرستاده خدایم و هرگز با فرمان او مخالفت نمى‏کنم و او هم هرگز مرا تباه نخواهد کرد.

عمر پیش ابو بکر رفت و گفت: مگر ما مسلمان نیستیم؟ او گفت: چرا. عمر گفت: پس چرا در دین خود اظهار فروتنى و کوچکى کنیم؟ ابو بکر گفت: فرمان رسول خدا را اطاعت کن، من گواهى مى‏دهم که او رسول خداست و حق همان چیزى است که او فرمان مى‏دهد، و ما هرگز با فرمان خدا مخالفت نمى‏کنیم، و خدا هرگز رسولش را تباه نمى‏کند. ولى عمر از این موضوع سخت ناراحت بود و مرتب به رسول خدا اعتراض مى‏کرد و مى‏گفت: چرا باید چنین کنیم و در دین خود تحمل خوارى نماییم؟ و پیامبر (ص) هم مى‏فرمود: من رسول خدایم و او هرگز مرا تباه نمى‏فرماید. و عمر همچنان پاسخ پیامبر (ص) را مى‏داد.

گوید: ابو عبیده جرّاح بانگ زد و گفت: اى پسر خطاب مگر نمى‏شنوى که پیامبر (ص) چه مى‏گویند؟ از شیطان به خدا پناه ببر و اندیشه خود را باطل بدان.

عمر گوید: از شرمسارى شروع به گفتن «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم» کردم و هرگز گرفتاریى مثل آن روز به من نرسیده بود، و همواره روزه مستحبى مى‏گیرم و صدقه مى‏دهم، از ترس گرفتارى که در آن روز گفتم. ابن عباس گوید: عمر هنگام خلافت خود این داستان را برایم گفت و اظهار داشت: چنان شک و تردیدى برایم حاصل شد که از آغاز مسلمانى خود تا آن روز گرفتارش نشده بودم، و اگر در آن روز گروهى را مى‏یافتم که به آن واسطه از مسلمانى دست بر مى‏داشتند، من هم دست بر مى‏داشتم. ولى خداوند تبارک و تعالى سرانجام آن را خیر و رهنمونى قرار داد، و رسول خدا (ص) داناتر بود.

ابو سعید خدرى هم گوید: روزى پیش عمر بن خطاب نشسته بودم، خودش این داستان را برایم گفت و اضافه کرد: در آن روز گرفتار شک و تردید شدم، و پاسخ پیامبر (ص) را چنان دادم که هیچگاه آن چنان نگفته بودم، من به کفاره آنچه که در آن روز کردم، بردگان زیادى آزاد کردم و مدتها روزه مستحبى گرفتم، و در عین حال بسیارى از مواقع در خلوت و تنهایى آن موضوع به خاطرم مى‏آید و مهمترین ناراحتى من است. خدا را شکر که عاقبت را ختم به خیر فرمود، بنابر این شایسته است که بندگان گاهى رأى خود را باطل بدانند. به خدا قسم در آن روز چنان شکى به دل من آمده بود که با خود گفتم، اگر صد نفر هم رأى مى‏بودیم، هرگز تسلیم این صلح نمى‏شدیم.

چون صلح برقرار شد، در اثر آن عده زیادى مسلمان شدند و شمار ایشان بیشتر از شمار

مسلمانانى بود که از آغاز دعوت پیامبر (ص)، تا آن روز مسلمان شده بودند. در واقع براى اسلام فتحى بزرگتر از صلح حدیبیه نبوده است در حالى که اصحاب رسول خدا غالبا این صلح را خوش نمى‏داشتند، زیرا آنها وقتى از مکه بیرون آمده بودند. به واسطه خواب پیامبر (ص) که در آن دیده بودند که سر خود را تراشیده، و وارد کعبه شده و کلید آن را گرفته و در عرفات همراه مردم وقوف فرمودند، هیچ شک و تردیدى در فتح و پیروز خود نداشتند. به این جهت همینکه مسلمانان صلح را دیدند سخن به شک و تردید افتادند و نزدیک بود گمراه و هلاک شوند. در همان حال که مردم در این افکار بودند، صلح صورت گرفت، ولى هنوز صلحنامه نوشته نشده بود. در این هنگام ابو جندل پسر سهیل بن عمرو (این مرد مسلمان بوده است) در حالى که زنجیر به پایش بود، با شمشیر کشیده از پایین مکه خود را به حضور پیامبر (ص) رساند، و آن حضرت مشغول نوشتن صلحنامه با سهیل بن عمرو بودند. سهیل سرش را بلند کرد و دید پسرش ابو جندل آنجاست، لذا برخاست و با شاخه پرخارى به چهره او زد و یقه‏اش را گرفت. ابو جندل فریادى بلند کشید و گفت: اى مسلمانان آیا باید من به مشرکان تسلیم شوم که مرا در مورد دین و آیینم گرفتار سازند و شکنجه دهند؟ این مسأله هم موجب بیشتر شدن اندوه مسلمانان شد و شروع به گریه کردند.

گوید: حویطب بن عبد العزّى به مکرز بن حفص مى‏گفت: من هیچ قومى را نسبت به کسانى که در آیین ایشان در مى‏آیند، مهربانتر از اصحاب محمد ندیده‏ام که این همه نسبت به یک دیگر محبت داشته باشند! و این را هم به تو بگویم که از امروز به بعد دیگر نمى‏توانى از محمد انصاف ببینى، او حتما با قهر و چیرگى وارد مکه خواهد شد. مکرز گفت: من هم همین عقیده را دارم. سهیل به پیامبر (ص) گفت: این اولین مرود از مفاد صلحنامه است، باید ابو جندل را به من برگردانید. پیامبر (ص) فرمود: هنوز صلحنامه را ننوشته‏ام. سهیل گفت:

به خدا من چیزى نخواهم نوشت تا اینکه او را برگردانى و به من تسلیم کنى. پیامبر (ص)، او را برگرداند، ولى با سهیل صحبت فرمود که پسر را رها کند و سهیل این موضوع را نپذیرفت.

مکرز بن حفص و حویطب گفتند: اى محمد، ما به خاطر تو ابو جندل را در پناه خود مى‏گیریم، و او را وارد خیمه‏اى کردند و پناه دادند، و پدرش هم دست از سرش برداشت. آنگاه رسول خدا (ص) به صداى بلند فرمودند: اى ابو جندل شکیبا باش و به حساب خدا بگذار. خداوند متعال بزودى براى تو و همراهانت گشایشى فراهم خواهد کرد. ما با این قوم صلحى نوشتیم و آنها و ما پیمانهایى را عهده‏دار شدیم، و به هر حال ما مکر و فریبى نمى‏کنیم. باز عمر، به حضور رسول خدا (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا مگر تو فرستاده خدا نیستى؟ فرمود: چرا. گفت: مگر ما

بر حق نیستیم؟ فرمود: چرا. گفت: مرگ دشمن ما بر باطل نیست؟ فرمود: چرا. گفت: پس در این صورت چرا در دین خود متحمل خوارى شویم؟ رسول خدا (ص) فرمود: من رسول خدایم، هرگز از فرمان او سرپیچى نمى‏کنم و او هم هیچگاه مرا تباه نمى‏فرماید. عمر به راه افتاد و پیش ابو بکر رفت و به او هم همین حرفها را زد. ابو بکر گفت: محمد (ص) رسول خداست، هیچگاه از فرمان او سرپیچى نمى‏کند و خداوند هم هرگز او را تباه نخواهد فرمود، اى عمر از این افکار درگذر! عمر گوید: من پیش ابو جندل رفتم و کنار او حرکت مى‏کردم، و سهیل بن عمرو او را به شدت مى‏راند. من به ابو جندل گفتم: صبر کن آنها همگى مشرکند، و خون ایشان مثل خون سگ بى‏ارزش است، پدرت یک نفر است تو هم یک نفرى، بعلاوه تو شمشیر هم دارى! گوید:

امیدوار بودم که بعد از این حرف ابو جندل شمشیر بکشد و پدرش را بزند ولى او دریغ کرد. عمر به ابو جندل گفت: انسان در راه خدا ممکن است پدر خود را هم بکشد، و به خدا قسم اگر ما به پدران خود دسترسى مى‏داشتیم آنها را در راه خدا مى‏کشتیم، وانگهى مردى در برابر مردى! گوید: در این هنگام ابو جندل به عمر گفت: چرا تو او را نمى‏کشى؟ عمر گفت: پیامبر (ص) مرا از کشتن او و غیر او منع فرموده است. ابو جندل گفت: تو براى اطاعت از فرمان رسول خدا شایسته‏تر از من نیستى.

عمر و گروهى که با او بودند، به خدمت رسول خدا (ص) رسیدند، و گفتند اى رسول خدا، مگر نگفته بودى که بزودى وارد مسجد الحرام خواهى شد و کلید کعبه را خواهى گرفت، و همراه دیگران در عرفات وقوف خواهى کرد؟ و حال آنکه نه قربانیهاى ما به خانه رسید، و نه خودمان.

پیامبر (ص) فرمود: آیا گفتم که در این سفرتان؟ عمر گفت: نه. رسول خدا (ص) فرمود: شما بزودى وارد مسجد الحرام خواهید شد، و من کلید کعبه را خواهم گرفت، و من و شما سر خود را در مکه خواهیم تراشید، و با کسانى که به عرفات مى‏روند، به آنجا خواهم رفت. آنگاه رسول خدا (ص) رو به عمر کرده و چنین فرمودند: آیا روز احد را فراموش کرده‏اید که مى‏گریختید و به پشت سر خودتان نگاه نمى‏کردید و من از پى، شما را فرا مى‏خواندم؟ آیا روز احزاب را فراموش کرده‏اید که دشمن از بالاى مدینه و پایین آن به شما حمله کردند، و چشمها تیره شد، و جانها به گلوگاهها رسید؟ آیا فلان روز را فراموش کرده‏اید؟ و همچنین موارد دیگرى را تذکر داد و فرمود: فراموش کرده‏اید؟ مسلمانان گفتند: اى رسول خدا، خدا و رسولش راست مى‏گویند، ما در آنچه تو اندیشیده‏اى نیندیشیده‏ایم، و تو به خدا و فرمان او از ما داناترى.

چون در سال عمرة القضا، پیامبر (ص) وارد مکه شد و سر خود را تراشید، خطاب به آنها

فرمود: این همان چیزى است که به شما وعده داده بودم. و چون روز فتح مکه فرا رسید و رسول خدا کلید کعبه را گرفت، فرمود: عمر بن خطاب را پیش من فراخوانید. و فرمود: این وعده‏اى که به شما داده بودم. و چون در مراسم حجة الوداع در عرفات وقوف کردند به عمر فرمودند: این وعده‏اى که به شما داده بودم. در این هنگام عمر گفت: اى رسول خدا هیچ فتحى در اسلام مهمتر از صلح حدیبیه نیست.

ابو بکر صدیق در این مورد مى‏گفت: هیچ فتحى در اسلام بزرگتر از فتح حدیبیه نبوده است، ولى مردم در آن روز کوته فکر بودند و از آنچه که میان محمد (ص) و پروردگارش بود آگاه نبودند، و همواره بندگان عجله مى‏کنند، و خداوند متعال مثل بندگان عجله نمى‏کند، تا آنکه امور آن چنان که اراده فرموده انجام شود. من در سفر حجة الوداع که سهیل بن عمرو هم به حج آمده بود، او را دیدم که نزدیک کشتارگاه ایستاده و شتر قربانى خود را نزدیک آن حضرت آورد، و پیامبر (ص) به دست خود قربانى او را کشتند. و چون پیامبر (ص) کسى را خواستند که سر ایشان را بتراشد دیدم که سهیل بن عمرو از موهاى پیامبر بر مى‏دارد و بر چشم خود مى‏نهد، و بیاد مى‏آوردم که در روز حدیبیه حاضر نشد که در صلحنامه «بسلم الله الرحمن الرحیم» نوشته شود، و اجازه نداد که عنوان «رسول الله» براى پیامبر (ص) براى پیامبر (ص) نوشته شود، خدا را ستایش کردم که او را به اسلام هدایت فرمود. درودها و برکات خدا بر پیامبر رحمت باد که به وسیله او ما را هدایت فرمود و از هلاک و نابودى رهایى بخشید.

چون پس از مذاکرات مفصل میان رسول خدا (ص) و سهیل بن عمرو، قرار بر نوشتن صلحنامه شد، دوات و کاغذ را آوردند و پیامبر (ص) مردى را براى نوشتن فرا خواند و گویند اوس بن خولىّ بود. سهیل گفت: صلحنامه را کسى غیر از پسر عمویت على (ع) یا عثمان بن عفان نباید بنویسد. پیامبر (ص)، به على (ع)، دستور دادند تا صلحنامه را بنویسد، و گفتند:

بنویس «بسم الله الرحمن الرحیم». سهیل گفت: من رحمن را نمى‏شناسم، آن طورى که ما مى‏نویسیم بنویس، بنویس «باسمک اللهم». مسلمانان از این موضوع تنگدل شدند و گفتند:

خداوند رحمن است. و گفتند: غیر از کلمه «رحمن» چیزى ننویس. سهیل گفت: در این صورت من نسبت به هیچ چیز موافقتى نخواهم کرد. رسول خدا (ص) فرمودند: بنویس «باسمک اللهم»، این صلحنامه‏اى است که رسول خدا، با شرایط آن صلح مى‏کند. سهیل گفت:

اگر من تو را رسول خدا مى‏دانستم با تو مخالفتى نمى‏کردم و از تو پیروى مى‏کردم، چرا از اسم خود و اسم پدرت که محمد بن عبد الله است روى گردانى؟ مسلمانان از این موضوع بیشتر از اول ناراحت شدند و صداها بلند شد، و گروهى از اصحاب بپا خاستند و گفتند: چیزى جز

«محمد رسول الله» ننویس.

ابن ابى سبره با اسناد خود از قول واقد بن عمرو برایم نقل کرد که گفته است: اسید بن حضیر و سعد بن عباده دست نویسنده را گفته و مى‏گفتند: چیزى جز «محمد رسول الله» ننویس، در غیر این صورت شمشیر میان ما خواهد بود! چرا باید نسبت به دین خود این باج را بدهیم؟ و رسول خدا (ص) آنها را آرام مى‏فرمود و با دست به آنها اشاره مى‏کرد که ساکت باشید! حویطب بن عبد العزّى از کار ایشان تعجب کرده و به مکرز بن حفص گفت: من قومى را با احتیاط تر از ایشان در مورد دین ندیده‏ام. پیامبر (ص)، خطاب به نویسنده گفتند: بنویس «باسمک اللهم». و در مورد سهیل بن عمرو که از اقرار و نگارش کلمه رحمن خوددارى کرد این آیه نازل شد: قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَیًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى‏(19)- بگو، بخوانید خداى را به اسم اللّه یا به نام رحمن، به هر نام که بخوانید، مر او راست نامهاى نیکو.

پیامبر (ص) گفت: من محمد پسر عبد الله هستم، و دستور دادند بنویس! و نویسنده چنین نوشت «باسمک اللهم، این پیمان صلحى است که محمد بن عبد الله و سهیل بن عمرو بسته‏اند، و صلح کردند که جنگ تا ده سال متوقف باشد، و در آن مدت مردم در امان باشند و مزاحم یک دیگر نباشند، و نسبت به یک دیگر خیانت نکنند و سرقت و غارتى انجام ندهند، و کارى به یک دیگر نداشته باشند، هر کس دوست داشته باشد که به آیین و پیمان محمد در آید آزاد باشد، و هر کس مایل باشد به آیین و پیمان قریش در آید آزاد باشد، هر کس از قریش که بدون اجازه ولى خود پیش محمد بیاید او را برگرداند، و اگر کسى از اصحاب محمد به قریش پناهنده شود، او را برنگردانند، و محمد امسال را برگردد و سال آینده همراه یاران خود باز گردد، و فقط سه روز اقامت کند، و هیچ گونه اسلحه‏اى جز همان مقدار که براى مسافر ضرورى است همراه نیاورد، و باید که شمشیرها در غلاف باشد». این عهدنامه مورد شهادت ابو بکر بن ابى قحافه، عمر بن خطّاب، عبد الرحمن بن عوف، سعد بن ابى وقّاص، عثمان بن عفّان، ابو عبیدة بن جراح، محمد بن مسلمه، حویطب بن عبد العزّى، و مکرز بن حفص بن اخیف، قرار گرفته است. اسامى گواهان را بالاى عهدنامه نوشته بودند.

چون عهدنامه نوشته شد، سهیل بن عمرو گفت: باید پیش من باشد. و رسول خدا (ص) فرمود: نه، پیش من باقى مى‏ماند. و نسخه دیگرى نوشتند که پیامبر (ص)، نسخه اول و سهیل بن عمرو نسخه دوم را گرفتند، و نسخه دوم در دست سهیل بود. در این هنگام قبیله‏

خزاعه بپا خاستند و گفتند: ما به آیین و پیمان محمد (ص) مى‏پیوندیم، و ما با خویشاوندان خود هم‏عقیده‏ایم. قبیله بنى بکر هم گفتند: ما، هم عقیده قریش هستیم و در این مورد از طرف افراد دیگر قبیله هم، نمایندگى داریم.

حویطب بن عبد العزّى به سهیل گفت: داییهاى تو در ستیزه پیشدستى کردند و این دشمنى خود را از ما پنهان مى‏داشتند، به همین جهت هم داخل در دین و پیمان محمد شدند. سهیل گفت: اینها هم مانند دیگران هستند. مگر خویشاوندان نزدیک و پاره‏هاى تن ما به آیین محمد در نیامده‏اند؟ مردمى هستند که براى خود راهى برگزیده‏اند، چه مى‏توانیم بکنیم؟ حویطب گفت:

باید بنى بکر را که همپیمانهاى ما هستند، علیه خزاعه یارى دهیم. سهیل گفت: مبادا این حرف را بنى بکر را که همپیمانها ما هستند، علیه خزاعه یارى دهیم. سهیل گفت: مبادا این حرف را بنى بکر از تو بشنوند، که آنها مردم شومى هستند و ممکن است به جان خزاعه بیفتند و محمد به خاطر همپیمانهایش خشمگین شود و پیمانى را که میان ما و او است، بشکند. حویطب گفت:

در همه حال داییهاى خودت را مى‏پایى و رعایت مى‏کنى! سهیل گفت: تو خیال مى‏کنى که داییهاى من برایم عزیزتر از بنى بکرند؟ در حالى که به خدا قسم هر کارى که قریش بکند، من هم انجام مى‏دهم، و اگر آنها بنى بکر را علیه خزاعه یارى دهند، من هم یک نفر از قریش هستم، وانگهى، بنى بکر از لحاظ تقدم در نسبت به من نزدیک‏ترند، هر چند خزاعه داییهاى من باشند، در عین حال تو خودت مى‏دانى که موضوع بنى بکر در همه موارد و از جمله در روز عکاظ نسبت به ما خوب نبوده است.

گویند، چون پیامبر (ص) از صلحنامه فراغت یافت و سهیل بن عمرو و یارانش رفتند، به اصحاب خود فرمود: برخیزید قربانیهاى خود را بکشید و سرهایتان را بتراشید! ولى هیچ کس فرمان را اجابت نکرد. پیامبر (ص)، این دستور را سه مرتبه تکرار فرمود ولى حتى یک نفر هم دستور را اجرا نکرد. پیامبر (ص)، به خیمه امّ سلمه همسر خود که در این سفر همراهش بود برگشت و در حالى که سخت خشمگین بود، دراز کشید. امّ سلمه چند بار گفت: اى رسول خدا شما را چه مى‏شود؟ چرا پاسخ مرا نمى‏دهید؟ فرمود: جاى شگفتى است! من چند بار به مردم گفتم قربانیهاى خود را بکشید و سرهایتان را بتراشید و از احرام خارج شوید، ولى هیچ کس از ایشان اطاعت نکرد و پاسخ هم نداد، در حالى که گفتار مرا مى‏شنیدند و به صورتم نگاه مى‏کردند. امّ سلمه گوید، گفتم: اى رسول خدا، برخیز و خودت قربانیت را بکش، بدون شک مردم از شما پیروى خواهند کرد. گوید: پیامبر (ص) جامه خود را از زیر بغل راست خود رد کردند و به شانه چپ پیچیدند و کاردى به دست گرفتند و قربانیهاى خود راهى کردند. گویى هم اکنون دارم مى‏بینم که با کارد آهنگ ضربه زدن به گلوگاه شتران را کرده و صداى خویش را

بلند کرده و مى‏گوید: بسم اللّه و اللّه اکبر. چون مردم آن حضرت را به این حال دیدند براى قربانى کردن هجوم آوردند، و چنان ازدحامى کردند که ترسیدم بعضیها باعث زحمت بعضى دیگر شوند.

یعقوب بن محمد، با اسناد خود از امّ عماره برایم نقل کرد که گفت: گویى هم اکنون به رسول خدا (ص) مى‏نگرم که جامه خود را بر دوش بسته و کارد در دست دارد و قربانیها را مى‏کشد.

مالک بن انس، از ابى زبیر، از جابر برایم نقل کرد که گفت: رسول خدا (ص) در قربانى کردن، اصحاب خود را شریک کرده و هر شتر را از طرف هفت نفر قربانى کرد. تعداد شتران قربانى آن حضرت هفتاد شتر بود. شتر نر ابو جهل را پیامبر (ص) در روز جنگ بدر به غنیمت گرفته بود و مسلمانان با آن شتر در بسیارى از جنگها شرکت کرده بودند و همراه رمه پیامبر (ص) بود که عیینة بن حصن به آن رمه حمله کرده بود، و بعد هم در رمه پیامبر در ذى الجدر بود که عرنیون به آن حمله کرده بودند، و شتر ابو جهل شترى گزیده و مهرى(20) بود که همراه دیگر شتران قربانى مى‏چرید، و پیش از اینکه به صلح برسند، گریخت و بدون توقف یک سره تا خانه ابو جهل رفت و قریش آن را شناختند. عمرو بن عنمه سلمى در پى آن شتر آمد، و گروهى از سفلگان مکه از تسلیم آن به عمرو بن عنمه خوددارى کردند، ولى سهیل بن عمرو گفت: شتر را به او بدهید. قریش حاضر شدند در مقابل آن صد ناقه بپردازند، امّا پیامبر (ص) فرمود: اگر این شتر را براى قربانى معین نکرده بودم، موافقت مى‏کردم. و همان شتر را هم از طرف هفت نفر کشتند که ابو بکر و عمر هم جزء ان هفت نفر بودند.

ابن مسیّب گوید: تعداد شتران قربانى هفتاد، و شمار مسلمانان هفتصد بود، و هر شتر را از طرف ده نفر کشتند. قول اول که تعداد مسلمانان را یک هزار و ششصد مى‏گوید در نظر ما صحیح‏تر است. گوید: طلحة بن عبید الله، عبد الرحمن و عثمان بن عفّان هم شترانى را که براى قربانى از مدینه با خود آورده بودند، قربان کردند. خیمه‏ها و لشکرگاه رسول خدا (ص) خارج از حرم بود، ولى آن حضرت نمازهاى خود را در منطقه حرم مى‏گزاردند. در آن روز گروهى نه چندان زیاد از فقرا به حضور پیامبر (ص) آمدند و از گوشت قربانى خواستند، و پیامبر از گوشتهاى قربانى و پوستها به آنها عطا فرمود. امّ کرز کعبیه گوید: من هم در روز حدیبیه هنگامى که رسول خدا (ص) قربانیها را مى‏کشتند، براى گرفتن گوشت آنجا آمدم، و شنیدم که‏

مى‏فرمود: در قبال هر مرد معادل دو میش هم سن و سال و در قبال هر زن یک میش. و مسلمانان هم در آن روز از گوشتهاى قربانى خوردند و به بینوایانى هم که آمده بودند، بخشیدند، و پیامبر (ص)، بیست شتر را همراه مردى از قبیله اسلم فرستادند تا کنار مروه بکشد و او چنان کرد و گوشت را تقسیم کرد.

یعقوب بن محمد با اسناد خود از امّ عماره برایم نقل کرد که گفت: من نگاه مى‏کردم و رسول خدا هنگامى که از کشتن قربانى آسوده شد، وارد خیمه‏اى شدند که از چرم سرخرنگ برایش درست کرده بودند. سلمانى آنجا بود و سرش را تراشید، و همان طور که نگاه مى‏کردم، دیدم که پیامبر (ص) سر خود را از خیمه بیرون آورد و فرمود: خداوند کسانى را که سر مى‏تراشند رحمت فرماید. گفتند: اى رسول خدا، خداوند آنها را هم که موى خود را کوتاه مى‏کنند بیامرزد. و آن حضرت سه مرتبه فرمود: کسانى را که سر مى‏تراشند و بعد فرمود و آنهایى که را که کوتاه مى‏کنند.

ابراهیم بن یزید، از ابى زبیر، از جابر برایم نقل کرد که گفت: هنگامى که پیامبر (ص) سرش را مى‏تراشید، نگاه کردم و دیدم که موهاى خود را بالاى درخت سبزى که نزدیک بود تکان دادند. امّ عماره گوید: مردم شروع به برداشتن موها از بالاى درخت کردند و میان خود تقسیم مى‏کردند. من هم خود را با زحمت رساندم و چند تار موى گرفتم. این تارهاى موى تا هنگام مرگ امّ عماره پیش او بود، و براى بیماران آب روى آن مى‏ریختند و مى‏خوردند. گوید، گروهى از مردم سر تراشیدند و گروهى دیگر تقصیر کردند (گرفتن ناخن و کوتاه کردن مقدارى مو). امّ سلمه همسر رسول خدا (ص) گوید: من در آن روز اطراف موهاى خود را کوتاه کردم. امّ عماره هم گوید: من با قیچى که همراه خود داشتم، قسمتى از موهایم را کوتاه کردم.

خراش بن هنید از قول پدرش برایم نقل کرد که: خراش بن امیّه سر پیامبر را تراشید.

گویند: پیامبر (ص)، پانزده شانزده روز در حدیبیه اقامت فرمود، و هم گفته‏اند بیست شب طول کشید. چون رسول خدا (ص)، از حدیبیه مراجعه کرد، نخست در مرّ الظهران و سپس در عسفان فرود آمد، و آنجا زاد و توشه مسلمانان اندک شد و مردم از گرسنگى به رسول خدا (ص) شکایت بردند و هنوز چند شترى همراه مردم باقى مانده بود. گفتند: اى رسول خدا، اجازه بدهید آنها را بکشیم و از گوشت و چربى آن استفاده کنیم، و از پوستش کفش بسازیم. پیامبر (ص) به آنها اجازه داد، ولى چون این خبر به عمر رسید، پیش رسول خدا (ص) آمد و گفت:

اى رسول خدا، این کار را مکن. اگر چند حیوان باقى بماند، براى خود مردم بهتر است، شما خوراکیهاى مردم را بخواه، و براى آنان دعا فرما. رسول خدا (ص) دستور فرمودند تا سفره‏ها را

بگستردند، و جارچى فریاد کشید: هر کس هر مقدار خوراک برایش باقى مانده است در آن بریزد. ابو شریح کعبى گوید: من اشخاصى را دیدم که فقط یک خرما آوردند، و یا مشتى آرد و سویق(21)، و بیشتر مردم چیزى نیاوردند، و آنچه که جمع شد، بسیار اندک بود. چون خوراکها جمع شد و دیگر چیزى باقى نماند، رسول خدا (ص) کنار سفره رفت و دعاى برکت خواند، آنگاه فرمود: کیسه‏هاى خود را نزدیک بیاورید! و مردم کیسه‏هاى خود را آوردند. ابو شریح گوید: من آنجا بودم، مردها مى‏آمدند و هر مقدار خوراک مى‏خواستند بر مى‏داشتند، حتى بعضیها آن قدر بر مى‏داشتند که جایى براى حمل آن نداشتند.

سپس پیامبر (ص) فرمان کوچ صادر کرد، و چون حرکت کردند، با آنکه تابستان بود باران فراوانى بارید. پیامبر (ص)، فرود آمدند و مسلمانان هم همراه آن حضرت فرود آمده و آب نوشیدند. سپس پیامبر (ص) برخاستند و خطبه‏اى ایراد کردند. سه نفر آمدند که دو نفرشان با پیامبر (ص) نشستند، یکى از آنان از رفتار خود احساس شرم کرد و خداوند هم به او لطف فرمود، دیگرى توبه کرد و خداوند توبه‏اش را پذیرفت، و سومى از رسول خدا (ص) روى برگرداند و خدا هم از او روى برگرداند.

معاذ بن محمد، از شعبه خدمتگزار ابن عباس، و او از ابن عباس، و او از عمر بن خطاب برایم نقل کرد: هنگام بازگشت پیامبر (ص) از حدیبیه همراه آن حضرت راه مى‏رفتم، از پیامبر (ص) سؤالى کردم ولى ایشان پاسخى ندادند، دوباره و سه باره سؤال کردم باز هم پاسخى ندادند، با خود گفتم اى عمر، مادرت به عزایت بگرید، سه مرتبه از رسول خدا سؤال کردى و پاسخى نگرفتى. گوید: شتر خود را حرکت دادم و از همه مردم پیشى گرفتم، و مى‏ترسیدم که در مورد رفتار من در حدیبیه و اینکه صلح را دوست نداشتم آیه‏اى نازل شود. همچنانکه غمگین و ناراحت پیشاپیش مردم حرکت مى‏کردم، ناگاه جارچى فریاد کشید «عمر بن خطاب»، و چنان وحشتى در دل من افتاد که خدا مى‏داند، و حرکت کردم و به حضور رسول خدا (ص) رسیدم و سلام دادم. رسول خدا (ص) با چهره‏اى خندان سلام مرا پاسخ دادند و فرمودند: سوره‏یى بر من نازل شد که براى من بهتر است از هر چه که خورشید بر آن طلوع مى‏کند، و دیدم که چنین تلاوت مى‏فرماید: إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً(22) که خداوند در این سوره پیامبر را به مغفرت و آمرزش مژده داده است، و اینکه نعمت و یارى خود را بر او تمام خواهد کرد، و هم در مورد کسانى که از

فرمان خداوند پیروى مى‏کنند، و نفاق منافقان، مطالبى بیان شده بود، و خداوند متعال در این- باره ده آیه نازل فرموده است.

مجمّع بن یعقوب، از قول پدرش، از مجمّع بن جاریه برایم نقل کرد که، مى‏گفته است:

هنگام بازگشت از حدیبیه در ضجنان متوجه شدم که مردم مى‏روند، و مى‏گویند: به رسول خدا وحى شده است. من هم شروع به دویدن کردم و چون به حضور پیامبر (ص) رسیدیم دیدیم که چنین تلاوت مى‏فرماید: إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً و چون جبرئیل این آیات را فرود آورد، گفت:

اى رسول خدا بر تو فرخنده باد، و پس از اینکه جبرئیل به رسول شاد باش گفت، مسلمانان هم به ایشان شاد باش گفتند. از جمله آیاتى که در حدیبیه نازل شده است این آیات است: إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً، گوید: منظور این است که داورى آشکارى برایت فراهم آوریم، و مقصود از فتح، قریش و پیمان ایشان است که بزرگترین فتح بود. لِیَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ، گوید:

مقصود امورى است که مربوط به قبل از بعثت است و هم امور بعد از آن. و هم گفته‏اند که منظور امور پیش از مرگ است و تا هنگامى که رسول خدا (ص) رحلت فرمود. وَ یُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ، که مقصود از نعمت در اینجا صلح قریش است. وَ یَهْدِیَکَ صِراطاً مُسْتَقِیماً، گوید: منظور از صراط مستقیم حق است. وَ یَنْصُرَکَ اللَّهُ نَصْراً عَزِیزاً، و مقصود آن است که پیروز شوى و شرکى باقى نماند. هو الذى انزل السکینة فى قلوب المؤمنین، که مراد از سکینه حالت آرامش و طمأنینه است. لِیَزْدادُوا إِیماناً مَعَ إِیمانِهِمْ، که مقصود حالت تصدیق و یقین است. وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، و براى خداست سپاههاى آسمانها و زمین. لِیُدْخِلَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِینَ فِیها وَ یُکَفِّرَ عَنْهُمْ سَیِّئاتِهِمْ وَ کانَ ذلِکَ عِنْدَ اللَّهِ فَوْزاً عَظِیماً، منظور از سیآت گناهانى است که مرتکب شده‏اید، و خود این آمرزش گناهان بزرگترین مایه رستگارى است. وَ یُعَذِّبَ الْمُنافِقِینَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْمُشْرِکِینَ وَ الْمُشْرِکاتِ الظَّانِّینَ بِاللَّهِ ظَنَّ السَّوْءِ عَلَیْهِمْ دائِرَةُ السَّوْءِ …(23)، این آیه در مورد کسانى است که پیامبر (ص) در راه مکه و مدینه بر آنها گذشت، که از قبایل مزینه، و جهینه، و بنى بکر بودند، و ایشان را دعوت فرمود که همراه او به حدیبیه بیایند و بهانه آوردند، و گفتند که گرفتار زن و بچه و اموال خود هستند، و گمانهاى باطل و آرزوهاى بد داشتند، و مى‏گفتند: محمد همراه این عده اندک به سوى قومى که خونخواه هستند حرکت مى‏کند، و از حرکت با رسول خدا خوددارى کردند. إِنَّا أَرْسَلْناکَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِیراً لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُعَزِّرُوهُ وَ تُوَقِّرُوهُ وَ تُسَبِّحُوهُ بُکْرَةً وَ أَصِیلًا.(24) منظور این است که‏

رسول خدا گواه بر ایشان است، و آنان را به بهشت مژده دهنده و از دوزخ بیم دهنده است، و یارى دهیدش و گرامى داریدش و براى خدا صبحگاهان و شامگاه نماز بگزارید. إِنَّ الَّذِینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبایِعُونَ اللَّهَ یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ، اشاره است به هنگامى که پیامبر (ص) دعوت فرمود که زیر درخت با او بیعت کنند، و این را بیعت رضوان هم مى‏نامند، و در آن روز مردم با رسول خدا بیعت کردند که نگریزند و هم گفته‏اند که تا پاى جان بیعت کردند. فمن نکث فانما ینکث على نفسه، مى‏گوید: هر کس بیعت و عهدى را که با رسول خدا بسته است تغییر دهد و دگرگون سازد، بر خود ستم روا داشته است، و هر کس که به آن وفادار بماند برایش بهشت است.

سَیَقُولُ لَکَ الْمُخَلَّفُونَ مِنَ الْأَعْرابِ شَغَلَتْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا فَاسْتَغْفِرْ لَنا یَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ ما لَیْسَ فِی قُلُوبِهِمْ.(25) گویند: اشاره به کسانى است که پیامبر (ص) بر آنها عبور فرمود، و ایشان را به حرکت برانگیخت، و در آغاز کار از ایشان یارى و کمک خواست، ولى آنها گفتند گرفتار زن و فرزند و کار خود هستند، و چون پیامبر (ص) به سلامت به مدینه بازگشت، آنها به حضورش آمدند و گفتند: از اینکه خوددارى کردیم و همراه شما نیامدیم، برایمان طلب آمرزش فرماى. و حال آنکه ایشان به زبانهایشان چیزى مى‏گویند که در دلشان نیست، و چه براى آنها استغفار بکنى و چه نکنى بر ایشان یکسان است. بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ یَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَ الْمُؤْمِنُونَ إِلى‏ أَهْلِیهِمْ أَبَداً، تا آنجا که مى‏فرماید: و کنتم قوما بورا، منظور اشاره به گفتار همان گروهى است که چون پیامبر (ص) بر ایشان گذشت، گفتند: محمد با عده کمى به سوى جماعتى خونخواه و آماده براى جنگ مى‏رود، و او سلاح و ساز و برگى ندارد، و به همین جهت هم از حرکت با آن حضرت خوددارى کردند. وَ زُیِّنَ ذلِکَ فِی قُلُوبِکُمْ، منظور این است که با وجود آنکه یقین داشتند، و منظور از «قوما بورا» یعنى نابودشونده. سَیَقُولُ الْمُخَلَّفُونَ إِذَا انْطَلَقْتُمْ إِلى‏ مَغانِمَ لِتَأْخُذُوها …(26)، این هم اشاره به همانهایى است که از همراهى و حرکت با رسول خدا (ص) براى حدیبیه خوددارى کردند، و اعراب قبایل مزینه و جهینه و بکر بودند که چون پیامبر (ص) قصد حرکت به خیبر فرمود، گفتند ما هم از شما پیروى مى‏کنیم. در صورتى که خداوند مى‏فرماید یُرِیدُونَ أَنْ یُبَدِّلُوا کَلامَ اللَّهِ، یعنى آنچه خدا مقدر کرده است این است که پیروى نکنند و منظور از کلام خدا یعنى تقدیر و قضاى الهى. قُلْ لِلْمُخَلَّفِینَ مِنَ الْأَعْرابِ سَتُدْعَوْنَ إِلى‏ قَوْمٍ أُولِی بَأْسٍ شَدِیدٍ، گوید: منظور از مخلّفین همانها هستند که از شرکت در عمره حدیبیه خوددارى کردند، و منظور از قوم که در آیه‏

آمده است ایرانیان یا رومیان و یا قبیله هوازن است، و هم گفته‏اند: بنى حنیفه‏اند که با آنها جنگ یمامه پیش آمد. تُقاتِلُونَهُمْ أَوْ یُسْلِمُونَ فَإِنْ تُطِیعُوا یُؤْتِکُمُ اللَّهُ أَجْراً حَسَناً وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا کَما تَوَلَّیْتُمْ مِنْ قَبْلُ یُعَذِّبْکُمْ عَذاباً أَلِیماً(27)، گوید: منظور این است که اگر از شرکت در آن سرباز بزنید، همچنانکه از شرکت در حدیبیه خوددارى کردید، شما را عذابى دردناک خواهد کرد. لَیْسَ عَلَى الْأَعْمى‏ حَرَجٌ وَ لا عَلَى الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لا عَلَى الْمَرِیضِ حَرَجٌ. گویند: چون آیه 58 سوره نور نازل شد، مردم اشخاص کور و شل و بیماران را هم مشمول آن دانستند، و این آیه در آن مورد نازل شده است. و هم گویند که این آیه در مورد جنگ است.

محمد و معمر، از قول زهرى برایم نقل کردند که، مى‏گفته است: از سعید بن مسیّب شنیدم که مى‏گفت: این آیه در مورد گروهى از مسلمانان نازل شده است که چون به جنگ مى‏رفتند کلیدهاى منازل خود را به افراد زمین گیر مى‏دادند، و این آیه دلیل بر رخصت و اجازه‏اى است که خداوند متعال به آنها داده است. لَقَدْ رَضِیَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ إِذْ یُبایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ …-(28)

گوید: منظور از درخت، درخت بزرگى است که در ریگزارهاى آنجا روییده بود. فَعَلِمَ ما فِی قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّکِینَةَ عَلَیْهِمْ وَ أَثابَهُمْ فَتْحاً قَرِیباً- منظور این است که صدق نیّت آنها را خداوند مى‏دانست و براى ایشان طمأنینه و آرامش را که بیعت رضوان است بر آنها فرو فرستاد، و پاداش داد ایشان را فتحى نزدیک که مقصود صلح قریش است. وَ مَغانِمَ کَثِیرَةً یَأْخُذُونَها- منظور غنیمتهایى است که تا روز قیامت به دست مسلمانان خواهد رسید. و در آیه بعد که مى‏فرماید فَعَجَّلَ لَکُمْ هذِهِ- منظور فتح خیبر است. وَ کَفَّ أَیْدِیَ النَّاسِ عَنْکُمْ- و بازداشت دستهاى مردمان را از شما. گوید: منظور، کسانى از مشرکانند که دور و بر لشکر پیامبر (ص) مى‏گردیدند به امید اینکه گروهى از اصحاب را غافلگیر سازند، و حال آنکه مسلمانان موفق شدند ایشان را اسیر کنند. وَ لِتَکُونَ آیَةً لِلْمُؤْمِنِینَ- منظور این است که صلح قریش که بدون شمشیر و خونریزى صورت گرفت مایه عبرت است و این خود فتح بزرگى بود. و اخرى لم تقدروا علیها- غنایم دیگرى که به آنها دست نیافتید. گوید: منظور ایران و روم و بنابر قولى مکه است. وَ لَوْ قاتَلَکُمُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَوَلَّوُا الْأَدْبارَ ثُمَّ لا یَجِدُونَ وَلِیًّا وَ لا نَصِیراً(29)- منظور این است که، اگر قریش با شما جنگ مى‏کردند منهزم مى‏شدند و آنگاه نه از طرف خداوند براى آنها حفاظت و نگهبانى بود، و

نه از طرف اعراب کسى ایشان را یارى مى‏کرد. سنة اللّه التى قد خلت من قبل و لن تجد لسنة اللّه تبدیلا-(30) منظور از سنت الهى قضا و تقدیر خداوندى است در مورد پیروزى و غلبه فرستادگان و پیامبرانش. و هو الذى کف ایدیهم عنکم و ایدیکم عنهم ببطن مکة من بعد ان اظفرکم علیهم …-(31)

گوید: اصحاب رسول خدا (ص) گروهى از مشرکان را در حدیبیه اسیر گرفته بودند و گروهى از مسلمانان در مکه زندانى بودند، و خداوند هر دو طرف را از کشتن اسیران باز داشت و این پیروزى بود. هم الذین کفروا و صدوکم عن المسجد الحرام و الهدى معکوفا ان یبلغ محله …-(32)

منظور این است که قربانیها به مکه نرسید و در واقع در حدیبیه متوقف شد. و لولا رجال مؤمنون و نساء مؤمنات لم تعلموهم ان تطؤهم فتصیبکم منهم معرة بغیر علم لیدخل اللّه فى رحمته من یشاء لو تزیلوا لعذّبنا الذین کفروا منهم عذابا الیما- گوید: منظور گروهى از زنان و مردان مستضعف در مکه‏اند، که اگر سپاه اسلام وارد مکه مى‏شد و بدون آنکه آنها را بشناسند، مى‏کشتند، گرفتار بلایى بزرگ مى‏شدند. زیرا گروهى مسلمان را بدون اینکه آنها را بشناسند، مى‏کشتند، و اگر آنها از پیش کفار مکه مى‏توانستند بیرون بیایند، ما کافران را شکنجه دردناکى مى‏دادیم، و شما را با شمشیر بر آنها چیره مى‏کردیم. اذ جعل الذین کفروا فى قلوبهم الحمیة حمیّة الجاهلیّة …-(33) این آیه اشاره است به مسأله خوددارى سهیل بن عمرو از نوشتن «بسم الله الرحمن الحریم» و «محمد رسول الله» در عهدنامه. فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلى‏ رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ وَ أَلْزَمَهُمْ کَلِمَةَ التَّقْوى‏ وَ کانُوا أَحَقَّ بِها وَ أَهْلَها- منظور از کلمه تقوى در این آیه (لا اله الا الله) است که مسلمانان به مراتب از کفار شایسته‏تر و سزاوارتر براى آن هستند. لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْیا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ … فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذلِکَ فَتْحاً قَرِیباً.(34) منظور از فتح قریب همان صلح حدیبیه است. سپس در عمرة القضا پیامبر (ص) وارد مکه شدند و سر خود را تراشیدند، و گروهى هم همراه آن حضرت سر تراشیدند، و گروهى دیگر ناخن گرفتند یا موى خود را کوتاه کردند، و بعد در سفر حج خود در کمال ایمنى و بدون اینکه از کسى غیر خداوند بترسند، وارد مکه شدند. مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَماءُ بَیْنَهُمْ تَراهُمْ رُکَّعاً سُجَّداً یَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً …(35)- منظور این است که مسلمانان را با رکوع و

سجود خود فضل و رضوان الهى را مى‏جویند و بر چهره ایشان اثر تواضع و خشوع پیداست.

مَثَلُهُمْ فِی التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِی الْإِنْجِیلِ کَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى‏ عَلى‏ سُوقِهِ یُعْجِبُ الزُّرَّاعَ(35)- یعنى مثل اصحاب رسول خدا (ص) در انجیل هم همچنین است که نخست اندک بودند، سپس بیشتر شدند و افزونى یافتند و در برخورد خشمگین و شدید گردیدند. و در آیه 19- سوره حدید مى‏فرماید وَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِکَ هُمُ الصِّدِّیقُونَ- گوید: منظور کسانى هستند که ایمان آورده‏اند و رسولان الهى ایمان آنها را تصدیق مى‏کنند. و در آیه 31 سوره رعد مى‏فرماید وَ لا یَزالُ الَّذِینَ کَفَرُوا تُصِیبُهُمْ بِما صَنَعُوا قارِعَةٌ- و مقصود این است که هیچ فتحى در اسلام بزرگتر از صلح حدیبیه نبوده است.

گوید: جنگ میان مردم مانع گفتگو شده بود و بدون تردید اگر برخوردى پیش مى‏آمد، همراه با کشتار بود، ولى چون صلح پیش آمد، جنگ آرام گرفت و مردم نسبت به یک دیگر احساس امنیت کردند. و با هر کس که فکر و اندیشه‏اى داشت چون درباره اسلام صحبت مى‏کردند، مسلمان مى‏شد. چنانکه در فاصله این صلح بسیارى از بزرگان مشرکان که همواره در شرک و جنگ با اسلام پایدار بودند، از قبیل عمر و عاص، خالد بن ولید و نظایر ایشان مسلمان شدند. این صلح مدت بیست و دو ماه ادامه یافت و سپس مشرکان عهد شکنى کردند، و در این مدت گروه زیادترى از آغاز اسلام تا آن زمان مسلمان شدند و اسلام در سراسر عربستان آشکار گردید.

چون پیامبر (ص)، از حدیبیه به مدینه مراجعت فرمود، ابو بصیر که مسلمان بود- او همان عتبة بن اسید بن جاریه و همپیمان بنى زهره است- با پاى پیاده از قبیله خود گریخت و به مدینه آمد. اخنس بن شریق و ازهر بن عبد عوف زهرى نامه‏اى براى رسول خدا (ص (نوشتند و خنیس بن جابر را که از بنى عامر بن لؤى بود با پرداخت یک شتر اجیر کردند تا نامه را به حضور پیامبر (ص) ببرد، و شترى هم تهیه دیدند که خنیس بر آن سوار شود. خدمتکار خنیس که نامش کوثر بود با او همراه شد. اخنس بن شریق، و ازهر بن عبد عوف در نامه‏اى که نوشته بودند از مسأله صلح یاد آورى، و تقاضا کرده بودند که ابو بصیر را مسترد کنند.

آن دو، سه روز پس از اینکه ابو بصیر به مدینه رسیده بود، وارد مدینه شدند. خنیس گفت:

آن دو، سه روز پس از اینکه ابو ببصیر به مدینه رسیده بود، وارد مدینه شدند. خنیس گفت:

اى محمد، برایت نامه‏اى آورده‏ام. پیامبر (ص) ابى بن کعب را فرا خواندند و او نامه را خواند.

در آن نامه نوشته بودند: تو خود به شرایط صلح آشنایى و مى‏دانى که هر یک از اصحاب ما که‏

پیش تو بیایند باید آنها را برگردانى. بنابر این دوست ما را به ما برگردان. پیامبر (ص)، به ابو بصیر دستور فرمودند که همراه آن دو برگردد و او را به آن دو نفر مسترد فرمود. ابو بصیر گفت: اى رسول خدا، مرا به مشرکان پس مى‏دهى تا مرا به خاطر آیینم شکنجه کنند؟ پیامبر (ص) فرمودند: اى ابو بصیر، تو خودت مى‏دانى که ما با این قوم چه عهد و پیمانى بسته‏ایم، و شایسته نیست که ما در دین خود مکر و غدرى انجام دهیم، خداوند متعال براى تو و دیگر مسلمانانى که همراه تو هستند، گشایش و راه نجاتى فراهم خواهد فرمود. ابو بصیر گفت: اى رسول خدا، مرا به مشرکان پس مى‏دهى؟ پیامبر (ص) فرمودند: اى ابو بصیر همراه ایشان برو که خداوند بزودى براى تو راه نجاتى فراهم مى‏فرماید. و او را به آن دو سپرد. و ابو بصیر همراه آن دو بیرون رفت.

مسلمانان به ابو بصیر آهسته مى‏گفتند: مژده باد تو را، زیرا بدون تردید خداوند براى تو راه نجاتى قرار داده است، و گاه یک مرد بهتر از هزار مرد است، و او را تشویق مى‏کردند که آن دو نفر را از بین ببرد.

آن سه نفر بیرون رفتند و هنگام نماز ظهر به ذو الحلیفه رسیدند. ابو بصیر وارد مسجد ذو الحلیفه شد و بر طبق حکم نماز مسافر، دو رکعت نماز ظهر خواند، و خوراک خود را که مقدارى خرما بود و با خود آورده بود، برداشت و کنار دیوار مسجد نشست و مشغول نهار خوردن شد، و به دو نفرى که همراهش بودند گفت: نزدیک بیایید و از این خوراک بخورید.

گفتند: ما راه به خوراک تو نیازى نیست. ابو بصیر گفت: ولى اگر شما مرا دعوت مى‏کردید، مى‏پذیرفتم و همراه شما غذا مى‏خوردم. آن دو شرمسار شدند و پیش آمدند و از خرماى او خوردند و سفره خودشان را هم گشودند که در آن مقدارى نان بود و هر سه با یک دیگر غذا خوردند، و ابو بصیر با آن دو بناى رفاقت گذاشت. مرد عامرى شمشیر خود را بر سنگى که به دیوار بود آویخته بود. ابو بصیر به او گفت: اى برادر بنى عامرى، نام تو چیست؟ گفت: خنیس.

پرسید: فرزند کیستى؟ گفت: جابر. ابو بصیر گفت: آیا این شمشیر تو تیز است؟ گفت: آرى.

گفت: اگر دلت مى‏خواهد بده ببینم. خود خنیس که از ابو بصیر به شمشیر نزدیکتر بود، شمشیر را به او داد. ابو بصیر دسته شمشیر را به دست گرفت و حال آنکه خنیس بن شریق غلاف آن را در دست داشت. ابو بصیر چنان ضربتى با شمشیر به خنیس زد که بر جاى سرد شد، و کوثر به سوى مدینه گریخت. ابو بصیر هم او را تعقیب مى‏کرد، ولى نتوانست به او برسد و کوثر قبل از ابو بصیر به مدینه رسید. ابو بصیر گوید: به خدا قسم اگر او را هم گیر مى‏آوردم مثل دوستش مى‏کشتم و او را روانه راه او مى‏کردم.

گوید: همچنان که پیامبر (ص) بعد از نماز عصر همراه اصحاب خود نشسته بود ناگاه کوثر پیدا شد که به شدت مى‏دوید. پیامبر (ص) فرمود: این مرد سراسیمه و وحشت زده است. و او آمد تا به کنار پیامبر رسید. رسول خدا (ص) فرمود: واى بر تو، چه خبر است، تو را چه مى‏شود؟ گفت: رفیق شما رفیق مرا کشت، و من از دست او گریختم چیزى هم نمانده بود که مرا بکشد. چیزى که موجب شده بود ابو بصیر عقب بماند حمل اثاثیه و سلاح آنها و شترشان بود.

هنوز پیامبر (ص) از جاى خود حرکت نفرموده بود که ابو بصیر هم بر در مسجد ظاهر شد و شتر را بست و در حالى که شمشیر مرد عامرى را بسته بود، وارد مسجد شد، و کنار رسول خدا (ص) ایستاد و گفت: شما به عهد خود وفا فرمودید، و خداوند چیزى بر عهده شما باقى نگذاشت و مرا هم تسلیم دشمن کردید. من هم از اینکه دین خود را از دست بدهم دفاع کردم و نخواستم حق را تکذیب کنم. پیامبر (ص) فرمودند: این پدر سوخته اگر مردانى همراهش بودند موجب برانگیخته شدن جنگ مى‏شد. ابو بصیر که جامه‏ها و شمشیر و شتر خنیس بن جابر را با خود آورده بود به رسول خدا (ص) گفت خمس این را بردارید. حضرت فرمودند: اگر من خمس این مال را بردارم تصور خواهند کرد که به عهد و پیمان وفا نکرده‏ام، ولى تو جامه و سلاح او را هر کار مى‏خواهى بکن. آنگاه پیامبر (ص) به کوثر گفتند: تو همراه او پیش دوستان خود برگرد. کوثر گفت: اى محمد، جان من برایم ارزش دارد، من تاب و توان درگیرى با او را ندارم. پیامبر (ص) به ابو بصیر فرمودند: هر جا مى‏خواهى برو! و او از مدینه بیرون رفت تا به منطقه عیص(36) رسید و در ساحل دریا که مسیر حرکت کاروانهاى قریش به شام بود، فرود آمد.

ابو بصیر گوید: من از مدینه بیرون آمدم در حالى که تمام زاد و توشه من یک مشت خرما بود که آنرا در سه روز خوردم، بعدها به کنار دریا مى‏آمدم و از ماهیهایى که دریا آنها را بیرون انداخته بود، تغذیه مى‏کردم. چون گفتار پیامبر (ص) که در مورد ابو بصیر فرموده بودند «این مرد اگر افرادى گردش جمع شوند آتش جنگ را افروخته خواهد کرد» به اطلاع مسلمانانى که در مکه بودند رسید، شروع به پیوستن به او کردند.

کسى که این گفتار پیامبر (ص) را براى مسلمانان مکه نوشت عمر بن خطاب بود. چون نامه عمر به مسلمانان رسید و به آنها خبر داده بود که ابو بصیر کنار دریا زندگى مى‏کند و در راه کاروانهاى قریش قرار دارد، مسلمانان مکه یکى یکى پیش ابو بصیر مى‏رفتند و حدود هفتاد نفر نزد او جمع شدند. آنها بر قریش سخت گرفتند و به هر یک از آنها که دست مى‏یافتند

مى‏کشتندش، و هر کاروانى که از آنجا عبور مى‏کرد راهش را مى‏بستند، به طورى که قریش را به ستوه آوردند. کاروانى از قریش که همراه آنها سى شتر بود و آهنگ شام داشت مورد هجوم ایشان قرار گرفت و این آخرین حمله آنها بود. غنیمتى که به هر یک از مسلمانان رسید، معادل سى دینار بود. یکى از مسلمانان پیشنهاد کرد که خمس این غنایم را براى پیامبر (ص) بفرستند.

ابو بصیر گفت: رسول خدا نخواهد پذیرفت، من هم لباس و اسلحه خنیس را بردم و نپذیرفتند، و فرمودند «اگر چنین کنم به عهد و پیمان خود با آنها عمل نکرده‏ام».

این گروه ابو بصیر را امیر خود قرار دادند و او با آنها نماز مى‏گزارد و فرائض اسلامى را اقامه مى‏کرد، و آنها همگى نسبت به او شنوا و فرمان بردار بودند. چون خبر کشته شدن خنیس عامرى به وسیله ابو بصیر به اطلاع سهیل بن عمرو رسید بر او بسیار گران آمد و گفت: به خدا قسم ما با محمد چنین صلح نکرده بودیم. قریش گفتند: محمد از این کار تبرئه است، فرستاده شما در راه به وسیله ابو بصیر کشته شده است و این کار چه ارتباطى به محمد دارد؟ سهیل گفت: آرى به خدا قسم دانستم که محمد به عهد خود وفا کرده است و گرفتارى ما به واسطه خامى فرستادگان ما بوده است. گوید: سهیل به کعبه تکیه کرد و گفت: به خدا سوگند پشت خود را از کعبه برنمى‏دارم تا اینکه خون بهاى خنیس پرداخت شود. ابو سفیان گفت: این کمال سفاهت است. به خدا قسم هرگز قریش خون بهاى او را نمى‏پردازد، زیرا او را بنى زهره فرستاده‏اند. سهیل گفت: آرى راست مى‏گویى، خون بهاى او فقط بر عهده بنى زهره است و هیو گروه دیگرى از مردم غیر از ایشان نباید عهده‏دار پرداخت آن گردد، زیرا قاتل از ایشان است و آنها از هر کس به پرداخت آن مستحق‏ترند. اخنس بن شریق گفت: به خدا سوگند ما خون بهاى او را پرداخت نمى‏کنیم، نه ما او را کشته‏ایم و نه به کشته شدنش امر کرده‏ایم. مردى که دینش غیر دین ما و پیرو محمد است او را کشته است. بنابر این به سراغ محمد بفرستید تا خون‏بها را بپردازد. ابو سفیان گفت: هرگز چنین نیست، نه خون بها و نه غرامتى متوجه محمد است. او از این اتهام برى است و بر عهده او بیش از آنچه کرده است نیست او ابو بصیر را در اختیار دو فرستاده شما قرار داده است. اخنس گفت: به هر حال اگر همه قریش دیه او را بپردازند، بنى زهره هم که خاندانى از قریشند، همراه ایشان در پرداخت سهم خود شرکت خواهند کرد، ولى اگر قریش دیه پرداخت نکند ما هم حتما خون بهایى پرداخت خواهیم کرد.

قریش و بنى زهره تا هنگام فتح مکه و ورود رسول خدا (ص) به آن دیار خون بهاى خنیس را نپرداختند.

موهب بن ریاح، در مورد صحبت سهیل بن عمرو درباره بنى زهره و اینکه ایشان باید خون-

بهاى خنیس را بپردازند، این ابیات را سروده است:

از قول سهیل مطلبى به اطلاع من رسید

که به اصطلاح مرا بیدار کند و حال آنکه من خواب نبوده‏ام.

اگر از من سرزنش و عتاب را مى‏خواهى،

چقدر میان من و تو فاصله است

هرگز در پیشامدهاى سخت

و آنگاه که نیزه‏ها فرود مى‏آیند مرا ناتوان نیافته‏اى.

من به واسطه عزت قوم خود با همه بزرگان برابرم و برتر،

قوم من میان همه مردم پیشروتر هستند.

این اشعار را عبد الله بن ابى عبیده برایم خواند و از مشایخ خود شنیدم که آنها را تأیید مى‏کردند.

چون از ابو بصیر به قریش رسید آنچه رسید، قریش مردى را همراه نامه‏اى به حضور رسول خدا (ص) فرستادند و در آن نامه مطالبى در مورد خویشان خود پرسیده بودند، و هم اظهار داشته بودند که ما را به ابو بصیر و یاران او نیازى نیست. این بود که پیامبر (ص) هم نامه‏اى به ابو بصیر مرقوم فرمودند که همراه یاران خود به مدینه برود، از قضا این نامه هنگامى به دست ابو بصیر رسید که در حال مرگ بود. در عین حال شروع به خواندن نامه کرد و در حالى که نامه در دستش بود، درگذشت. یاران او بر او نماز گزاردند و همانجا دفنش کردند، و بر گور او مسجدى ساختند، سپس آهنگ مدینه کردند. ایشان هفتاد مرد بودند که ولید بن ولید بن مغیره هم با آنها بود. چون وارد ریگزارهاى مدینه شدند، از اسب به زیر افتاد و انگشتش قطع شد. او در همان حال که محل زخم را مى‏بست این بیت را مى‏خواند:

تو انگشتى هستى که در راه خدا خون آلود شدى و در راه خدا این چیز مهمى نیست که دیده‏اى(37) ولید بن ولید بن مغیره به مدینه آمد و آنجا درگذشت. ام سلمه همسر رسول خدا (ص) به آن حضرت گفت: اجازه بدهید تا من بر ولید گریه کرده و عزادارى کنم. پیامبر (ص) فرمود: چنین کن. ام سلمه زنان را جمع کرد و براى آنها خوراکى تهیه کرد، از جمله اشعارى که در مرثیه او خوانده و گریسته است این دو بیت است:

اى چشم، بر ولید بن ولید بن مغیره گریه کن،

که کسى همچون او براى عشیره‏اى کافى بود

ابن ابى الزّناد از قول پدرش برایم روایت کرد که گفته است: چون پیامبر (ص) گریستن بر ولید را شنید فرمود: مردم ولید را دوست خود گرفته‏اند.

گویند، هیچ زن قرشى را سراغ نداریم که از خانه پدر و مادر بیرون آمده و به سوى خدا هجرت کرده باشد، مگر ام کلثوم دختر عقبة بن ابى معیط. خود او چنین نقل مى‏کرده است:

معمولا به قصد مزرعه‏اى که برخى از خویشاوندانم آنجا بودند و در ناحیه تنعیم یا حصحاص قرار داشت، بیرون مى‏آمدم و سه چهار روزى آنجا مى‏ماندم و بعد به خانه بر مى‏گشتم. پدر و مادرم با رفتن من به آنجا ممانعت نمى‏کردند و آن را مسئله‏اى عادى مى‏دانستند. تا اینکه روزى از مکه بیرون آمدم و چنان وانمود کردم که مى‏خواهم به همان مزرعه بروم و همینکه همراهان من برگشتند به راه افتادم تا به راه اصلى مکه به مدینه رسیدم. در این هنگام به مردى از قبیله خزاعه برخوردم، و او به من گفت: کجا مى‏خواهى بروى؟ گفتم: کارى دارم، ولى تو که هستى و چرا سؤال کردى؟ گفت: مردى از خزاعه‏ام. چون نام خزاعه را آورد مطمئن شدم، چون مى‏دانستم قبیله خزاعه با رسول خدا (ص) هم عهد و پیمان هستند. گفتم: من زنى از قریشم و مى‏خواهم به رسول خدا ملحق شوم ولى راه را بلد نیستم. گفت: اتفاقا ما مردمى هستیم که این راه برایمان شب و روز ندارد، من همراه تو خواهم بود تا تو را به مدینه برسانم. آنگاه شترى آورد و سوار شدم، و او پیاده حرکت مى‏کرد و افسار شتر را مى‏کشید و به خدا سوگند حتى یک کلمه هم با من صحبت نکرد. هر گاه که شتر را مى‏خوابانید فاصله مى‏گرفت و پس از اینکه من پیاده مى‏شدم او به سراغ شتر مى‏رفت و آن را بر درختى مى‏بست، و خودش هم از من دورتر مى‏شد و کنار درختى مى‏ماند، و هنگام حرکت شتر را نزدیک من مى‏آورد و فاصله مى‏گرفت تا سوار شوم، آنگاه افسار شتر را مى‏گرفت و حرکت مى‏کرد بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند تا هنگامى که دوباره فرود مى‏آمدیم و همواره چنین بود تا به مدینه رسیدیم. خداوند او را بهترین پاداش عنایت فرماید.

ام کلثوم همواره مى‏گفت: خزاعه بسیار قبیله خوبى است. گوید: در حالى که بر چهره خود نقابى افکنده بودم پیش ام سلمه همسر پیامبر (ص) رفتم و او مرا نشناخت تا اینکه نسب خود را برایش گفتم و نقاب از چهره‏ام برداشتم. آنگاه مرا با مهربانى پذیرفت و پرسید: به سوى خدا و رسول خدا هجرت کرده‏اى؟ گفتم: آرى، ولى مى‏ترسم که رسول خدا همان طورى که مردانى نظیر ابو بصیر و ابو جندل بن سهیل را به مشرکان پس دادند، مرا هم تسلیم ایشان فرماید، و تو

اى امّ سلمه مى‏دانى که زنان غیر از مردانند، و خویشاوندانم در جستجوى منند. امروز هشتمین روزى است که از آنها جدا شده‏ام. آنها یکى دو روزى حوصله مى‏کنند و سپس به جستجوى من بر خواهند آمد، و اگر پیدایم نکنند سه روزه تا اینجا به سراغم خواهند آمد.

گوید: در این هنگام پیامبر (ص) پیش امّ سلمه آمد و او موضوع ام کلثوم را به اطلاع آن حضرت رساند. پیامبر (ص) به او خوشامد فرمود. امّ کلثوم گفت: اى رسول خدا، من براى حفظ دین خود به سوى تو گریخته‏ام، مرا حفظ فرماى و به آنها تسلیم مکن و گر نه مرا سخت شکنجه و عذاب خواهند کرد، و من طاقت شکنجه ندارم که من زن هستم و ناتوانى زنها را مى‏دانى، و حال آنکه من دیدم که آن دو مرد را به مشرکان تسلیم فرمودى، هر چند یکى از آنها محفوظ ماند، ولى به هر حال من زن هستم. پیامبر (ص) فرمودند: خداوند در مورد زنها پیمان حدیبیه را شکسته، و درباره ایشان سوره «ممتحنه» را نازل فرموده است، و در این مورد فرمانى نازل فرموده است که همه را خوشنود مى‏کند. پیامبر (ص)، مردانى را که گریخته و آمده بودند، به مشرکان تسلیم مى‏کردند، و حال آنکه هیچیک از زنها را مسترد نفرمودند.

فرداى آن روز دو برادر ام کلثوم، ولید و عماره پسران عقبة بن ابى معیط از راه رسیدند، و گفتند: اى محمد، به عهد و پیمان خود با ما وفا کن. حضرت در پاسخ آن دو فرمود: خداوند آن پیمان را در هم شکسته است. و آن دو هم برگشتند.

محمد بن عبد الله، از قول زهرى برایم نقل کرد که گفته است: پیش عروة بن زبیر بودم، و او در پاسخ هنید وزیر ولید بن عبد الملک نامه‏اى مى‏نوشت. هنید براى عروه نامه‏اى نوشته و درباره آیه مبارکه زیر سؤال کرده بود: یا ایها الذین آمنوا اذا جاءکم المؤمنات مهاجرات فامتحنوهن …(38)- عروه در پاسخ او نوشت: پیامبر (ص) در حدیبیه با کفار صلح کردند و قرار گذاشتند که هر کس بدون اذن ولىّ خود به مسلمانان بپیوندد، او را مسترد دارند. آن حضرت مردان را مسترد مى‏فرمود، و چون زنان هجرت کردند، حق تعالى اجازه نفرمود که در صورت قطعیت اسلام آنها، ایشان را مسترد دارند.

برخى پنداشته‏اند که امّ کلثوم به واسطه رغبت به ازدواج با رسول خدا آمده است. به پیامبر دستور داده شده بود که مهریه و کابین آنها را به شوهران آنها بدهند، و در عوض اینکه ایشان باید تسلیم باشند، مسلمانان هم باید معادل مهریه را بدهند.

فرداى آن روز هم برادران ام کلثوم در طلب او آمدند و پیامبر (ص) از تسلیم کردن او به‏

آنها خوددارى فرمودند. آن دو به مکه برگشتند و به قریش خبر دادند، و آنها هم در این مورد کسى را به مدینه نفرستادند و موافقت کردند که زنان مسترد نشوند. این آیات هم در این مورد نازل شده است: وَ لْیَسْئَلُوا ما أَنْفَقُوا ذلِکُمْ حُکْمُ اللَّهِ یَحْکُمُ بَیْنَکُمْ وَ اللَّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ. وَ إِنْ فاتَکُمْ شَیْ‏ءٌ مِنْ أَزْواجِکُمْ إِلَى الْکُفَّارِ فَعاقَبْتُمْ فَآتُوا الَّذِینَ ذَهَبَتْ أَزْواجُهُمْ مِثْلَ ما أَنْفَقُوا …(39)- منظور این است که اگر زنى از مسلمانان از شوهر خود و اسلام بگریزد و به مشرکان پناهنده شود، اگر زنى از مشرکان گریخت مى‏توان آن دو را معاوضه کرد. یعنى صداق زن مسلمان را پس از کسر میزان صداق زنى که گریخته است محاسبه کرد. مسلمانان به این حکم راضى شدند و مشرکان این حکم را نپذیرفتند. آنچه که بر عهده مسلمانان بود پرداخت مهریه زنانى بود که هجرت مى‏کردند. در صورتى که زنى مسلمان به سوى مشرکان مى‏گریخت به میزان مهریه و مخارجى که مرد کرده بود از اموال مشرکان که در دست مسلمانان بود به او پرداخت مى‏کردند.

واقدى گوید: ما هیچ سراغ نداریم که زنى پس از مسلمان شدن براى الحاق به مشرکان گریخته باشد، ولى فرمان و حکم خدا در این مورد چنین بود و خدا دانا و حکیم است.

وَ لا تُمْسِکُوا بِعِصَمِ الْکَوافِرِ- که منظور این است: زنان غیر اهل کتاب را نگهدارى نکنید. پس از نزول این آیه عمر بن خطاب زینب دختر ابى امیّه را طلاق داد که معاویة بن ابو سفیان او را به همسرى گرفت، و همچنین عمر دختر جول خزاعى را هم طلاق داد که او را ابو جهم بن حذفه گرفت، عیاض بن غنم فهرى هم امّ حکم دختر ابو سفیان را طلاق داد و او را عبد الله بن عثمان ثقفى به همسرى برگزید که براى او عبد الرحمن بن امّ حکم را زایید.


1) حدیبیه، نام دهکده کوچکى است که فاصله آن تا مکه نه میل است. (شرح زرقانى بر مواهب اللدنیه، ج 2، ص 216).

2) صحار، نام دهکده‏اى از یمن است. (نهایه، ج 2، ص 252).

3) بیداء، راهى است به سوى مکه و قبله که چون از ذى الحلیفه بیرون بیایند، به سمت مغرب مى‏روند. (وفاء الوفاء، ج 2، ص 267).

4) سوره 2، آیه 198.

5) کنایه از این است که مرگ من فرا خواهد رسید و به اصطلاح، اعلان خبر مرگ است.- م.

6) بلدح، نام صحرایى است نزدیک مکه، یا نام کوهى است در راه جده. (منتهى الارب).- م.

7) سوره 5، آیه 29.

8) برک الغماد، جایى است در کنار دریا که تا مکه پنج شبانروز راه است. (معجم البلدان، ج 2، ص 149).

9) ملاحظه مى‏کنید که قریش در پنج محل پذیرایى مى‏کردند و حال آنکه نوشته شده است در چهار منطقه که ظاهرا اشتباه است.- م.

10) سوره 4، آیه 106. براى اطلاع بیشتر از این آیه که مربوط به نماز خوف است، به تفاسیر مراجعه کنید.- م.

11) ذات الحنظل، نام سرزمینى است در دیار بنى اسد. (معجم ما استعجم، ص 288).

12) سوره 2، بخشى از آیه 58، براى اطلاع از اقوال مختلف در مورد تفسیر این آیه، به تفاسیر فارسى مراجعه کنید.- م.

13) سوره 57، بخشى از آیه 10.

14) براى اطلاع از ضبط صحیح‏تر این ابیات، به سیره ابن هشام، ج 2، ص … مراجعه کنید.- م.

15) بیسان، نام جایى است میان خیبر و مدینه. (وفاء الوفا، ج 2، ص 268).

16) نعمان، نام صحرایى است که میان آن و مکه نصف شب راه است، (معجم البلدان، ج 8، ص 300).

17) ذو علق، نام کوه معروفى است که بر فراز آن قله سیاهى است. (معجم البلدان، ج 6، ص 210).

18) یکى از معانى احلاف، نام قسمتى از قبیله بنى نضیف است و توجه خواهید فرمود که دیه هر مرد قبل از اسلام هم صد شتر بوده که جمعا براى سیزده نفر یک هزار و سیصد شتر مى‏شود.- م.

19) سوره 17، بخشى از آیه 110.

20) مهرة بن حیدان قبیله‏اى از عرب است که شتر مهرى منتسب به آنان است.

21) سویق، آرد آمیخته به روغن و تف داده که گاهى خرما هم به آن مى‏افزایند.- م.

22) سوره 48، آیه 1.

23) سوره 48، آیات 1 تا 6.

24) سوره 48، آیه 8 و 9.

25) سوره 48، بخشى از آیه 11.

26) سوره 48، بخشى از آیه 15.

27) سوره 48، آیه 16.

28) سوره 48، بخشى از آیه 18.

29) سوره 48، آیه 22.

30) سوره 48، آیه 23.

31) سوره 48، آیه 24.

32) سوره 48، آیه 25.

33) سوره 478، آیه 26.

34) سوره 48، آیه 27.

35) سوره 48، آیه 29.

36) عیص، نام آبى است در دیار بنى سلیم و نام کوهى از کوههاى مدینه.- م.

37) براى اطلاع بیشتر از این اشعار و پاسخى که به آن داده شده، به سیره، ج 3، ص 339 مراجعه کنید.- م.

38) سوره 60، آیه 10.

39) سوره 60، آیات 10 و 11.